ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ انسان در زمين موجودي بيگانه است. او دراين جهان است اما متعلق به آن نيست. مي كوشد به هر طريقي خانه اي بسازد، روابطي عاطفي ايجاد كند اما با شكست روبرو مي شود. تا زمانيكه انسان شروع به جستجوي درون نكند، همچنان بي خانمان خواهد ماند، زيرا خانه واقعي آنجاست. و دنياي درون فراتر از زمين است. دنياي درون بخشي از زمين نيست، در اين جهان است و درعين حال دراين جهان نيست. همان لحظه كه خود را در دنياي درونت بشناسي، احساس بيگانگي ناپديد مي شود. خانه خود، دنيايي را كه متعلق به آني و پادشاهي خدا را خواهي يافت. تا زمانيكه چنين نشود تمام تلاشهايت ناگزير به شكست خواهد انجاميد. تمام روابط عاشقانه ات بدون استثناء شكست خواهد خورد. تمام قدرتت ازهم خواهد پاشيد. شايد تو تمام ثروتهاي عالم را در اختيار داشته باشي اما همچنان فقير خواهي بود. شايد تمام دنيا مال تو باشد اما در اعماق وجودت احساس تهي بودن خواهي كرد. زندگي ات معنايي نخواهد داشت. همين كه كانون وجودت را بشناسي، محيط پيرامونت جزيي از آن مي شود. آنگاه تو در دنيا زندگي خواهي كرد و در عين حال در دنيا نخواهي بود و تحت تاثير آن قرار نمي گيري. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ انسان حقير ظاهري بزرگ بينانه به خود مي گيرد- اين از ترفندهاي " خود " است. هرگاه با چنين شخصي برخورد كردي بدان كه او در درون گرفتار عقده حقارت است. او عميقا رنج مي برد، زيرا احساس مي كند هيچ است اما نمي تواند به آن اقرار كند. مجبور است اين احساس خود را نه فقط از ديگران، بلكه از خودش نيز پنهان كند. مجبور است احساس حقارت خود را در ژرفاي ناخودآگاه اش مدفون كند تا از آن آگاه نباشد. انساني كه براستي شادمان است چيزي براي پنهان كردن ندارد. او صريح و آفريننده است و از آنجا كه چيزي براي پنهان كردن ندارد گرفتار دوگانگي شخصيت نيست. شخصيتهاي دوگانه پيچيده و بغرنج هستند. تو نمي تواني خود را از دوگانگي شخصيت رها كني. همين كه اقدام به اين كار كني، خيلي زود شخصيت سوم نيز نياز پيدا خواهي كرد. بعد از آن به شخصيت چهارم، شخصيت پنجم و ... اين جريان تا بينهايت ادامه دارد. دروغ نخست به دروغي ديگر براي توجيه نياز دارد، دروغ دوم به دروغ سوم و الي آخر. كافيست يك دروغ كوچك بگويي تا براي توجيه آن هزار و يك دروغ ديگر ببافي. و اين دروغها نيز در جاي خود به دروغهايي ديگر احتياج خواهند داشت بطوريكه كاملا فراموش خواهي كرد كه چرا شروع به دروغ گفتن كردي و نخستین دروغي كه گفتي چه بود. اما انساني كه شادمان است چيزي براي دروغ گفتن، پنهان كردن و لاپوشاني ندارد. او به شخصيت دومي نياز ندارد، زيرا ساده و بي رياست. متكبر و خود پرست نيست. ممكن نيست كه چنين باشد. نيازي به آن نيست. او چرا بايد متكبر باشد؟ او چنان شاد و خرم است كه همواره شكر گزار است. او متكبر و خود پرست نيست. از دنيا عصباني نيست. بابت همه چيز سپاسگزار است. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ شگفتي تمامي آنچه زيبا و واقعي است، با شگفتي همراه است. ظرفيت شگفت زده شدن را از دست ندهيد. اين يكي از بزرگترين موهبتهاي زندگي است. با ازدست دادن ظرفيت شگفت زده شدن، ديگر مرده ايد. اگر اتفاقات هنوز مي توانند سبب شگفتي شما شوند، زنده ايد و هرچه بيشتر در رويارويي با اتفافات مختلف حيرت كنيد، زنده تريد؛ درست همانند سرزندگي و نشاط كودكان كه با ديدن يك سگ، گربه، پرنده يا گوش ماهي در ساحل آنچنان شگفتي آنها را فرا مي گيرد كه باور كردني نيست. حتي اگر شما الماس بزرگ كوه نور را پيدا مي كرديد، اين قدر حيرت زده نمي شديد. كودكان ظرفيت شگفت زده شدن را دارند پس هر گوش ماهي كوچكي برايشان همانند يك كوه نور است. معناي زندگي براي هريك از شما به اندازه ظرفيت حيرت و شگفتي در شماست. بارها و بارها به خود يادآوري كنيد كه زندگي پاياني ندارد و هميشه در حال حركت و نو شده است. زندگي سفري بي پايان است كه هر لحظه اش بكر و تازه است. هر لحظه از زندگي، شما را به اصل خودتان باز مي گرداند. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ نه تو مي تواني بدون كل وجود داشته باشي و نه كل مي تواند بدون تو وجود داشته باشد. همين كه تو وجود داري نشانه آن است كه هستي به طريقي به تو نياز دارد. تو نيازي را بر طرف مي كني. حتي به كوچكترين برگ علف به اندازه بزرگترين سياره نياز است. در هستي هيچ سلسله مراتبي وجود ندارد. هيچكس برتر يا پست تر نيست. به هيچ كس نيازي بيشتر و يا كمتر وجود ندارد. به همه نياز است، زيرا هستي يعني با هم بودن همه. همه ما چيزي را به هستي مي دهيم و هستي پيوسته چيزي را كه ما نياز داريم به ما عرضه مي كند. لحظه اي كه از خود رها مي شوي ديگر هيچ چيز نمي تواند به خطا برود. هيچ چيز هرگز به خطا نمي رود. همه چيزهمانگونه كه هست كاملا درست است. اين همان معناي دقيق خداست: همه چيز همان گونه كه هست خوب و نيكوست. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ سايه هيچكس نمي تواند نفس را نابود كند؛ زيرا نفس وجود حقيقي ندارد و فقط يك سايه است. جنگيدن با سايه احمقانه است و حتما در اين جنگ شكست خواهيد خورد. نه به اين دليل كه سايه بسيار قوي و قدرتمند است، بلكه چون سايه، وجود حقيقي ندارد. نفس، سايه « خود » ماست. همانطور كه بدن مادي سايه دارد، « خود » ما نيز داراي سايه است. اگر مي خواهيد سايه را نابود كنيد، به روشنايي اجازه ورود دهيد و سايه خود به خود از ميان خواهد رفت. آگاهي و درك بيشتري كسب كنيد تا نفس ناپديد شود. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ انسان از بيرون قطره اي بسيار كوچك به نظر مي رسد اما اين فقط ظاهر انسان است – فريب ظاهر را نخور! اگر از درون به انسان بنگري، چشم انداز تو كاملا تغيير مي كند. لحظه اي كه در كانون وجود خويش بايستي و از آنجا به خود بنگري شگفت زده مي شوي: تو چون دريا به نظر مي آيي. چنان پهناوري كه نمي تواني تصورش را بكني. پهناورتر از همه فضا، بزرگتر از آسمان. تو چون از بيرون به خودت مي نگري، خود را كوچک مي انگاري و به اين دليل اين احساس خرد و كوچك بودن، احساس حقارت مي كني. و عقده حقارت، ميليونها مشكل مي آفريند. نه يكي يا دوتا، بلكه ميليونها مشكل. تو درياگون هستي: نه كوچك نه بزرگ، بلكه بي نهايت، بي آغاز و بي پايان. تو خود خدا هستي. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ سفر از عشق آغاز مي شود و در نور يا روشني پايان مي پذيرد و پل ميان اين دو عبادت است. سفر از ناداني به خرد چيزي نيست مگر سفر عبادت. عبادت يعني " من چنان كوچكم كه هيچ كاري از دستم ساخته نيست مگر اينكه كل به من كمك كند. عبادت يعني تسليم " خود " به كل – تسليم شدن نه از روي نااميدي بلكه از روي فهم و آگاهي. يك موج كوچك چگونه مي تواند با دريا بجنگد؟ هرگونه تلاشش به شكست خواهد انجاميد. اما اين همان كاري است كه بشر مشغول انجام آن است . ما امواجي كوچك در درياي پهناور آگاهي هستيم. اين درياي آگاهي را مي تواني خدا، حقيقت، روشني، نيروانا، تائو، دارما بنامي. همه اين واژه ها معنايي مشابه دارند، اينكه ما جزيي از درياي پهناور هستيم. اما ما امواجي بسيار كوچك هستيم. نمي توانيم از خود خواسته اي داشته باشيم و نمي توانيم براي خود سرنوشتي رقم بزنيم. همين ميل و آرزوي از خود اراده داشتن و بدست آوردن چيزي از روي اراده باعث اصلي بدبختي ماست. عبادت يعني با آگاهي از بيهوده بودن اراده انسان، خود را تسليم اراده خدا كردن. يعني اظهار اينكه " خواست، خواست توست. " عبادت فقط زماني ممكن است كه عشق شديد به هستي وجود داشته باشد. از اينروست كه من مي گويم سفر از عشق آغاز مي شود و در روشني پايان مي يابد و ميانه سفر را عبادت و رها بودن تشكيل مي دهد. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ گلهای سرخ به این زیبایی می شکفند، چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفرهای آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند، چرا که درباره دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش می روند؛ چرا که هیچکس سعی ندارد با کسی رقابت کند، کسی سعی ندارد به لباس دیگری در آید. فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمی توانی چیز دیگری باشی؛ همه تلاشها بیهوده است. تو باید فقط خودت باشی. لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ تو مي تواني براي زيبا سازي بدن نزد متخصص زيبايي بروي. مي تواني براي زيبا سازي ذهن به دانشگاه بروي اما براي زيبا سازي وجود بايد به درون خويش رجوع كني. بودا فقط مي تواند راه را به تو نشان دهد. مي تواند طرح كلي را به تو عرضه كند، نه برنامه ويژه و جزء به جزء را، زيرا سفر به درون، سفري است اسرار آميز. هيچ نقشه اي را نمي توان طرح كرد. هيچ برنامه گام به گامي نمي توان عرضه نمود. هر فردي مجبور است به دنياي درون متفاوتي قدم بگذارد. هر فردي دنياي درون يگانه و بي همتايي دارد. مراقبه يگانه راهي است كه تو را به زيبايي و جذابيت درون و آگاهي دروني رهنمون مي كند. و با دست يافتن تو به آن، زندگي ات غرق د رآن مي شود. به هرچه دست بزني به طلا تبديل مي شود. لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ انسان خانه اش را روي شن هاي روان آرزوهايش بنا مي كند. به همين دليل هر كاري انجام مي دهد با شكست روبرو مي شود و خانه آرزوهايش فرو مي ريزد. انسان خانه خود را نه روي چيزي جاودان و ابدي ، بلكه روي چيزهاي گذرا بنا مي كند و وقتي خانه اي فرو مي ريزد، خانه ا ي ديگر را با همان مصالح مي سازد. به نظر مي رسد ما هرگز از تجربه درس نمي گيريم. وقتي يكي از آرزوهايمان بر آورده نمي شود، آرزويي ديگر مي پرورانيم. وقتي به يكي از خواسته هايمان نمي رسيم، بي درنگ خواسته اي ديگر، برنامه اي ديگر را مطرح مي كنيم- اما هرگز نمي بينيم كه آن ميل و آرزو محكوم به شكست است. آرزو كردن يعني مخالفت ورزيدن با كل. كه عملي نا ممكن و نا شدني است. بي آرزويي يعني راحت بودن با كل. همگام شدن با آن. چيزي براي خود نخواستن. يعني « خواسته كل، خواسته من نيز هست. من نمي كوشم تا به هيچ هدف فردي دست يابم». بايد بياموزيم جزيي از زندگي و هستي شويم. ما امواجي در دريا هستيم. نمي توانيم اهداف فردي داشته باشيم. مراقبه يعني آگاه شدن از اين كه ما از كل جدا نيستيم ، بلكه جزيي از قاره اي بي كران هستيم. آنرا هرچه مي خواهي بنام؛ خدا، حقيقت، نهايت، مطلق. لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ دو دنيا وجود دارد. يكي در بيرون است و ديگري در درون. آنها فقط براي نادانان دو دنيا هستند. تنها به اين دليل دو تا هستند كه تو هنوز يكي بودن را نديده اي، زيرا « خود» تو چون يك خط حايل بين آنها ايستاده. همين كه « خود » نيست و نابود شود، فقط يك دنيا وجود خواهد داشت. آنگاه دنيا نه بيروني خواهد بود و نه دروني. اما براي شروع، بايد حالتي را كه در آن قرار داريم بپذيريم. از اينروست كه مي گويم دو دنيا وجود دارد – دنياي بيرون و دنياي درون. براي كشف حقيقت نهايي نخست بايد درون را كاوش كرد. و همه ما بيرون را جستجو مي كنيم – از همان ابتدا اشتباه گام بر مي داريم و سپس همه چيز اشتباه پيش مي رود. اگر نخستين گام را اشتباه برداريم، تمام مسير را اشتباه خواهيم رفت. تو نخست بايد سر چشمه نور دروني خود را بيابي. آنرا جستجو كن – و اين جست و جو سر مست كننده ترين ماجراهاست. هيچ ماجرايي با آن قابل مقايسه نيست. حتي سفر به كره ماه يا مريخ نيزبا آن قابل مقايسه نيست. سفري كه محمد، مسيح، بودا انجام دادند با هيچ چيزي قابل مقايسه نيست. آنان ماجراجويان واقعي بودند. 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ خدا را نمي توان اثبات كرد. امكان مطرح ساختن هيچ بحثي در موافقت يا مخالفت با خدا وجود ندارد. اما اگر خود آگاهي تو شروع به باليدن كند، خدا را احساس خواهي كرد. با رشد بيشتر خود آگاهي، در نگاه تو جسم و ماده ناپديد مي شود و جهان چهره الهي به خود مي گيرد. جهان به اين دليل ماده بنظر مي رسد كه تو خودت را يك جسم و ماده مي انگاري. تو هرچه باشي، دنيا را نيز همان گونه مي بيني. اگرخودت را يك جسم و ماده بينگاري، دنيا نيز مادي خواهد بود و هيچ خدايي وجود نخواهد داشت. اگر خودت را يك روح در نظر بگيري، اگر خودت را يك خود آگاهي بداني، دنيا را نيز خود آگاهي خواهي ديد. دنيا يك آيينه است. هر چه تو باشي آنرا باز مي تاباند. بنابراين تو به آن چيزي مي رسي كه شايسته اش هستي. خود آگاه تر شو تا دنيا با تو خود آگاه شود. اگر در اوج خودآگاهي قرار بگيري، دنياي مادي ناپديد و همه چيز الهي مي شود. اين تجربه نهايي حقيقت، عشق و شادماني است. 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ حقيقت را تنها از راه هماهنگي كامل دروني مي توان شناخت. ما معمولا آشفته و درهم و برهم و بسيار نا هماهنگ هستيم. در ما نه يك شخص بلكه هزاران شخص وجود دارد. داراي چندين ذهن هستيم كه هركدام ما را به يك سو مي كشانند. در ما به قدري سر و صدا وجود داردكه نمي توانيم تشخيص دهيم كدام صدا مال خود ماست. يك صدا مي گويد: " اين كار را بكن." صدايي ديگر مي گويد: " اين كار را نكن. " ما در همه حال تكه تكه هستيم. چون شيشه اي كه به زمين افتاده است خرد و از هم پاشيده ايم. اين است وضعيتي كه انسان خود را در آن مي يابد! تمام آن تكه ها را مي توان گرد هم آورد. مي توان آنها را در يك كل به هم پبوست، متبلور، يكپارچه و متحدشان ساخت. لحظه اي كه وجودت وحدت و يكپارچگي يابد، آهنگي پرشور نواخته مي شود. تمام صداها هم نوا مي شوند و تو فقط آنگاه مي تواني حقيقت هستي را ببيني، بشنوي و احساس كني. اين آهنگ هميشه هست اما ذهن ما چنان پر سر و صداست كه نمي توانيم آنرا احساس كنيم. با فرونشستن سر و صداي گوش خراش درون است كه مي توانيم آن نداي آهسته و آرام درون را بشنويم. و آنگاه بدون هيچ شك و ترديد و با يقين كامل در خواهيم يافت " اين صداي من است. اين هستي است كه با من سخن مي گويد. " و نداي درون، قطعي، مسلم و بي چون و چراست. تو در مورد آن ذره اي شك و ترديد به خود راه نخواهي داد. و فقط بر روي سنگ هاي يقين و اطمينان مي توان معبد زندگي را بنا كرد و گرنه معبد ما قلعه اي شني نخواهد بود. 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ ستاره هاي قطبي ستاره قطبي، ثابت ترين ستاره است. اجرام آسماني همگي متحركند؛ مگر همين ستاره قطبي. عشق همانند ستاره قطبي است. در اين دنيا همه چيز در حال تغيير است؛ مگر عشق. هر چيز ديگري موقت و در تغيير است. تنها عشق جاودان است. در عشق، واقعيت وجود دارد و هرچيز ديگر تنها يك روياست. هركس عاشق باشد، واقعي مي شود. اگر كاملا در عشق قرار بگيريد، به خود حقيقي تان مي رسيد. هنگاميكه قدم مي زنيد، بدانيد چيزي در وجودتان ثابت است. و آن روح شماست؛ ستاره قطبي وجودتان. غذا مي خوريد، ولي چيزي در وجودتان، هرگز عصباني نمي شود. هزار و يك كار مختلف انجام مي دهيد، ولي همان چيز در وجودتان، ماوراي عمل باقي مي ماند. اين ستاره قطبي وجودتان است. هنگام حركت كردن، سخن گفتن يا انجام دادن هر كاري، اين بخش ثابت را به ياد داشته باشيد. هميشه اين بخش را كه ثابت مطلق است، به ياد داشته باشيد. آنچه در شما غير قابل تغيير است، حقيقي است و عشق، راه يافتن اين حقيقت است. 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ انسان معمولا نا خود آگاه است. فقط بخشي اندك از وجود او خود آگاه است، بخشي بسيار بسيار اندك. تو هر لحظه ممكن است با بروز حادثه اي كوچك، ناخودآگاه شوي. كافيست كسي پا روي كفشت بگذارد تا ناخودآگاه شوي. كافيست كسي به تو تنه بزند يا كسي به تو توهين كند و با خشم به تو نگاه كند تا نا خود آگاه شوي. كافيست زني زيبا از كنارت بگذرد تا... خودآگاهي تو چندان زياد نيست. پديده اي بسيار سطحي است. تودرون خود قاره پهناور ناخودآگاهي را داري كه بايد دگرگونش كني. آنگاه كه همه وجود تو خود آگاه شود، آنگاه كه همه چيز نتواند تو را نا خود آگاه كند و حتي درخواب عميق نيز خود آگاهي تو در صحنه باقي بماند، به خانه مي رسي. اگر تو بيدا رشوي به خانه مي رسي. اما اگر بيدار نشوي، در سر گرداني به همه جا سر مي زني مگر به خانه. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ در هستی ریزترین پر کاه همانقدر مهم و زیباست که بزرگترین ستاره. هیچ سلسله مراتبی در کار نیست. هیچکس بالاتر نیست، هیچکس پایین تر نیست. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ زندگی بدون مراقبه گیاهوار زیستن است. شماها می توانید گیاهان متفاوتی باشید: یکی کلم است. یکی گل کلم... گل کلم فقط یک کلم است با مدارج دانشگاهی؛ چندان فرقی نیست. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ *هميشه به کسي فکر کن که تو را دوست داشته باشد نه به آن کسي که تو او را دوست داشته باشي. *آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود . *عجب روزگاری است، عاشق میشوی میگویند دیوانه است. دیوانه میشویمیگویند حتما عاشق است. 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض. 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده