Jafar Alishah 6341 ارسال شده در 31 اسفند، 2011 یکی از همکارا یه مطلبی داشت و هرز گاهی باز میکرد و میخوند کنجکاو شدم ...عنوانش یاد پدر بود شروع به خوندن کردم به وسط که رسیدم بغض گلومو گرفت نتونستم ادامه بدم... باقیش موند برا بعد... هر وقت بیکار میشدم یه بار دیگه اونو میخوندم ولی همیشه یه حس رو داشتم این که میتونستم خیلی بیشتر قدرشو بدونم اما اهمیت ندادم یاد عزیزانمان بخیر گفتم بزارم تو انجمن دوستان هم بخونن و اونا هم اگه مطلب قشنگی دارن بزارن ما استفاده کنیم ... ياد پدر پدرم اين جوري بود وقتي من 4 ساله كه بودم فكر ميكردم پدرم هر كاري رو ميتونه انجام بده. 5 ساله كه بودم فكر ميكردم پدرم خيلي چيزها رو ميدونه. 6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همهي پدرها باهوشتره. 8 ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چيز رو هم نميدونه. 10ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقعها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت. 12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نميدونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگيهاش يادش بياد. 14ساله كه بودم گفتم : زيادحرفهاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله. 16ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت ميكنه گفتم باز اون گوش مفتي گير آورده. 18 ساله كه شدم، واي خداي من باز گيرداده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير ميده عجب روزگاريه. 21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كنندهاي از رده خارجه. 25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع ميدونه زياد با اين قضيه سروكار داشته. 30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از مابيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره. 40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري ازپس اين همه كار بر مياد؟چقدر عاقله، چقدر تجربه داره. 50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدرم برگرده تا من بتونم باهاش دربارهي همه چيز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم خيلي چيزهاميشد ازش ياد گرفت. 43
saeed99 2563 ارسال شده در 31 اسفند، 2011 سلام به پدر * شب باز هم سراغ من مبتلا گرفت آمد نسیم و خانه، هوای خدا گرفت بغض آمد و گلوی دعای مرا گرفت باز آشنای هر شبه راه دعا، گرفت از دور میرسد غم آوای نِی، پدر گویا مرا صدای تو میخواند ای پدر . . . * : سادات اخوی، سید محمد - سلام به پدر 19
مریم راد 2736 ارسال شده در 9 فروردین، 2012 پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟ پسر جواب داد: من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود. پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی. پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟ پسر جواب داد *تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . . . به سلامتی ِ همه پدرها سلام پدر!برای همه چی ممنونتم هرچند که کاری از دستم برنمیاد.منو ببخش 22
Jafar Alishah 6341 مالک ارسال شده در 9 فروردین، 2012 پدر، عشق تو مثل لطافت و زیبایی یک روز قشنگ بهاری است. پدر، یاد تو مثل بیخیالی و راحتی یک روح سبکبال، در گردش یک روز خوش آب و هوای تابستانی است. پدر، فکر به تو مثل گرمای کنار هیزمی سرخ شده از آتش، در یک روز سرد زمستانی است. پدر، امنیت در تو مثل آغوش گرم مادری پر مهر، برای فرزندی ترسان از دنیای ناشناختههاست. پدر، کلام تو مثل مشعلی روشن و فروزان، در تاریکی راههای مخوف و پر پیچ و خم زندگی است. پدر، روح تو مثل آرامش و سکون، بعد از یک جابجایی مکان، از زمانی تا به ابدیت است. پدر، سپر تو نه مثل، بلکه خود عشق، خود امنیت، خود کلام و خود نجات توست. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 14
electra 174 ارسال شده در 9 فروردین، 2012 من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز چون شد که شکستند چنين بال و پرم را رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف تسکين دهم آلام دل جان بسرم را گفتم بسر راه همان خانه ومکتب تکرار کنم درس سنين صغرم را گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل زان منظره باري بنوازد نظرم را کانون پدر جويم و گهواره مادر کانون هنر جويم و مهد هنرم را تا قصه رويين تني و تير پراني است از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را با ياد طفوليت و نشخوار جواني ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام باز آورد آن لذت شير و شکرم را افسوس که کانون پدر نيز فروکشت از آتش دل باقي برق و شررم را چون بقعه اموات فضايي همه خاموش اخطار کنان منزل خوف و خطرم را درها همه بسته است و برخ گردنشسته يعني نزني در که نيابي اثرم را در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم جز سرزنش عمر هبا و هدرم را مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر يک در نگشايد که بپرسد خبرم را يک بچه همسایه نديدم به سرکوي تا شرح دهم قصه سير و سفرم را اشکم برخ از ديده روان بودوليکن پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند طفليم دهند و سر پر شور و شرم را چشم خردم را ببرند و به من آرند چشم صغرم را و نقوش و صورم را کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه ارواح گرفتند همه دور و برم را گويي پي ديدار عزيزان بگشودند هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را يکجا همه گمشدگان يافته بودم از جمله حبيب و رفقاي دگرم را اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم بستند به صد دايره راه گذرم را يکباره قرار از کف من رفت ونهادم بر سينه ديوار در خانه سرم را صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟ در غيبت من عاله در بدرم را حرفم بزبان بود ولي *** نگذاشت تا باز دهم شرح قضا و قدرم را في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي کز حق طلبد فرصت برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام و ظفرم را اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در گفتم پسرم بوي صفاي پدرم "استاد شهریار" ______________ ویرایش:***=sekseke(نمیدونم چرا گیر میده جاش ستاره میذاره) 9
Mr. Specific 43573 ارسال شده در 9 فروردین، 2012 من تا سن 24 سالگی گاهی با بابام درگیری لفظی پیدا میکردم.. حالا سر هر موضوعی... اون موقع زیاد برام مهم نبود که چی میخواد بشه و یا ارزش پدر یعنی چه.... 24 سالگی که ازدواج کردم و از خونه فاصله گرفتم هر روز از حودم متنفر تر میشدم که چرا ؟؟؟ چند روزی واقعا" گریه میکردم.. بخاطر اون بی احترامی ها.. بخاطر اون درگیری های لفظی... و اینکه بابام چقدر من رو تحمل کرد الان هر موقع به اون روزا فکر میکنم از خودم بیزار میشم... ولی در این مدت 1 سالی که از ازدواجم میگذره همیشه سعی کردم که جبران اون روزها رو بکنم... و تا حدودی هم کردم.. ولی هر کاری کنم... خودم رو هم به ب و آتیش بزنم اون روزایی که بی احترامی کردم رو نمیتونم جبران کنم... امشب بابام اومده خونمون... انگار دنیا رو بهم کادو دادند... دوستت دارم بابا عاشقتم ولی هیچوقت بهت نگفتم.... پ.ن: مادر جای خود دارد ولی به موضوع تاپیک مربوط نمیشد... عاشق هر دوتاتونم... فقط خدا میدونه که چقدر دوریتون برام سخته 14
مریم راد 2736 ارسال شده در 10 فروردین، 2012 من تا سن 24 سالگی گاهی با بابام درگیری لفظی پیدا میکردم..حالا سر هر موضوعی... اون موقع زیاد برام مهم نبود که چی میخواد بشه و یا ارزش پدر یعنی چه.... 24 سالگی که ازدواج کردم و از خونه فاصله گرفتم هر روز از حودم متنفر تر میشدم که چرا ؟؟؟ چند روزی واقعا" گریه میکردم.. بخاطر اون بی احترامی ها.. بخاطر اون درگیری های لفظی... و اینکه بابام چقدر من رو تحمل کرد الان هر موقع به اون روزا فکر میکنم از خودم بیزار میشم... ولی در این مدت 1 سالی که از ازدواجم میگذره همیشه سعی کردم که جبران اون روزها رو بکنم... و تا حدودی هم کردم.. ولی هر کاری کنم... خودم رو هم به ب و آتیش بزنم اون روزایی که بی احترامی کردم رو نمیتونم جبران کنم... امشب بابام اومده خونمون... انگار دنیا رو بهم کادو دادند... دوستت دارم بابا عاشقتم ولی هیچوقت بهت نگفتم.... پ.ن: مادر جای خود دارد ولی به موضوع تاپیک مربوط نمیشد... عاشق هر دوتاتونم... فقط خدا میدونه که چقدر دوریتون برام سخته خیلی قشنگ بود داداش اسی!یه عالمه گریم گرفت. مامان بابا منم یه عالمه دوستون دارم.ببخشید گاهی اوقات حوصله نداشتم.گاهی صبرم لبریز میشد.همش ببخشید.دوستون دارم.همیشه باشید. 5
NYC 20977 ارسال شده در 10 فروردین، 2012 من تا سن 24 سالگی گاهی با بابام درگیری لفظی پیدا میکردم..حالا سر هر موضوعی... اون موقع زیاد برام مهم نبود که چی میخواد بشه و یا ارزش پدر یعنی چه.... 24 سالگی که ازدواج کردم و از خونه فاصله گرفتم هر روز از حودم متنفر تر میشدم که چرا ؟؟؟ چند روزی واقعا" گریه میکردم.. بخاطر اون بی احترامی ها.. بخاطر اون درگیری های لفظی... و اینکه بابام چقدر من رو تحمل کرد الان هر موقع به اون روزا فکر میکنم از خودم بیزار میشم... ولی در این مدت 1 سالی که از ازدواجم میگذره همیشه سعی کردم که جبران اون روزها رو بکنم... و تا حدودی هم کردم.. ولی هر کاری کنم... خودم رو هم به ب و آتیش بزنم اون روزایی که بی احترامی کردم رو نمیتونم جبران کنم... امشب بابام اومده خونمون... انگار دنیا رو بهم کادو دادند... دوستت دارم بابا عاشقتم ولی هیچوقت بهت نگفتم.... پ.ن: مادر جای خود دارد ولی به موضوع تاپیک مربوط نمیشد... عاشق هر دوتاتونم... فقط خدا میدونه که چقدر دوریتون برام سخته به خودشم بگو. ارزشش رو داره. حتی این افکاری که اذیتت میکنن رو هم بهش بگو، واقعاً آروم میشی. مثل یه جور اعتراف میمونه. 8
hamidbala 2844 ارسال شده در 10 فروردین، 2012 خوش به حال اونایی که پدرشون کنارشونه قدر پدر رو بدونید واقعا می گم......... دلم واسه اون سایه خنک پدر تنگ شده..... 8
sina.b1369 56 ارسال شده در 10 فروردین، 2012 من از نوشته این نتیجه رو گرفتم که آدم داخل سن 15 تا 21 سال خیلی به خودش مغرور میشه و فکر میکنه خیلی بارشه امیدوارم هیچ جوونی دچار این غرور نشه ممنون از نوشته خوبتان 7
danijan 571 ارسال شده در 10 فروردین، 2012 نتونستم همه ی این متنها رو بخونم اشکم در اومد فقط میگم پدر دوست دارم.خیلی فدا کاری خدا رو شکر ازم راضیه فقط همش بهم گیر میده که تند نرم.:vahidrk:این منو کلافه میکنه 7
مریم راد 2736 ارسال شده در 11 فروردین، 2012 نتونستم همه ی این متنها رو بخونم اشکم در اومدفقط میگم پدر دوست دارم.خیلی فدا کاری خدا رو شکر ازم راضیه فقط همش بهم گیر میده که تند نرم.:vahidrk:این منو کلافه میکنه خوب تند نرو دیگه!دهه!می خوای تفاصد کنی؟می خوای ناراحتشون کنی! 3
danijan 571 ارسال شده در 11 فروردین، 2012 خوب تند نرو دیگه!دهه!می خوای تفاصد کنی؟می خوای ناراحتشون کنی!:vahidrk: خب کیف داره 4
Ehsan 112346 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشی اش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد . به راستی پدرها هم چون مادرها نعمت بزرگی هستند، با آنها مهربان باشیم. 13
Ehsan 112346 ارسال شده در 31 خرداد، 2012 سیمین : پدرت اصلا میفهمه که تو پسرشی .. نادر : اون نمیدونه من پسرشم ، ولی من که میدونم اون پدرمه !! ( دیالوگ به یاد ماندنی پیمان معادی درجدایی نادر از سیمین ) به سلامتی همه ی پسر هایی که توی پیری پدر رو یادشون نرفته 12
Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 30 دی، 2012 "بابای خوبم امشب قاصدک خیالم را فوت کرده ام دیدمش به سوى آسمان رفت، ماه را پشت سر می گذارد و کهکشانها را رد خواهد کرد، چشم انتظارش باش نشانى تو را به او داده ام به او خوب گوش کن به تو خواهد گفت که چه اندازه دوستت دارم" روحت شاد.... 10
fateme-bay 1232 ارسال شده در 30 دی، 2012 به سلامتی همه پدرا یادم میاد بچه که بودم بعضی وقت ها با خواهرم یواشکی بابام رو نگاه می کردیم... ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود... من و خواهرم حسابی به این کارش می خندیدیم ! چون می گفتیم چه کاریه ؟! ما که هم جارو داریم هم جارو برقی !!! چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم یهو به خودم اومد دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم...! 9
fateme-bay 1232 ارسال شده در 30 دی، 2012 بابا جون من که هیچ وقت دختر خوبی واست نبودم....تا تونستم اذیتت کردم اما همیشه به خودم میگم من طاقت دوری شما و مامان جون رو ندارم....خیلی وقتا شده شبا زار زار گریه میکنم..اینقده دلم تنگ میشه که... بابایی...تو رو خدا منو ببخش نمیدونی وقتی شبا ساعت 4 صبح بیدار میشدم و میدیدم داری توی تاریکی نماز میخونی...چه حسرتی به دلم میزاشتی..از اینکه تو اونی و من اینم...من کیلومترها با دختری که میخواستی داشته باشی فاصله دارم :4564: 9
terajedi21 2134 ارسال شده در 30 دی، 2012 يك سال و خرده اي ميشه كه پدرم واقعا غريبانه رفت همون اتفاقي كه دوست نداشتم بيفته چطور ميتونم فراموشش كنم روز به روز بيشتر به فكرشم و هرزگاهي گذرم به كوچه قديميمون ميفته و ياد خاطراتش ميفتم بابا كاش موقع برگشتن به خونه بيام تو پارك بغلت بشينم تا بحال پاي نت بغض نكرده بودم اصلا از كنترل خارج شدم 11
ارسال های توصیه شده