رفتن به مطلب

اولين اشتباه بچه


ارسال های توصیه شده

دوستان داستان کوتاه و جالبی هست.در صورت داشتن وقت و حوصله حتما بخوانید.:icon_redface:

نام داستان: اولين اشتباه بچه

نويسنده: دونالد بارتلمي برگردان يعقوب يادعلي

 

اولين اشتباهی که دختربچه مرتكب شد، پاره کردن ورقه های کتابش بود.بنابراين ما (من و زنم) قانونی وضع کرديم که به ازای پاره کردن هر ورق کتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِبسته.

 

در ابتدای ماجرا، روزی که دختربچه ورق کتاب را پاره کرده بود، قانون به شكل عادلانه ای اجرا شد؛ اگر چه گريه کردن ها و جيغ زدن های او از پشت در اعصاب خردکن بود. ما (من و زنم) استدلال آورديم اين بهايی است که بايد بپردازيم، يا دست کم، قسمتی از بهايی است که بايد بپردازيم.

اما بعد، همان طور که مشت زدن های بچه به در بيشتر شد، او تصميم گرفت دو صفحه از کتابش را در يك لحظه پاره کند. به اين ترتيب بايد هشت ساعت در اتاقش زندانی ميشد؛ و به طور طبيعي، داد و فرياد ها و اعصاب خردکني اش هم دو برابر مي شد.

دختربچه مصرانه مي خواست به رفتارش ادامه بدهد.همان طور که روزها مي گذشت، يك بار که بچه چهار صفحه از کتابی را پاره کرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی کرد با ايما و اشاره، در حالی که غصه مي خورد، پادرميانی کند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فكر کردم اگر قانونی وضع کردی بايد روی آن ايستادگی و پافشاری کني، وگرنه آنها ( زنم و بچه) الگوی غلطی از اين عمل مي گيرند.

 

بچه حدود پانزده يا شانزده ماه به همين منوال عمل کرد. بيش تر وقت ها،بعد از يك عالمه جيغ زدن به خواب مي رفت، که جای شكر داشت. اتاقش خيلی قشنگ بود؛ صدتايی عروسك داشت، با يك اسب چوبی متحرك و حيواناتی که با پنبه پر شده بودند. خيلی از اين چيزها مال اين بود که آدم با آن ها سرش را گرم کند. تازه، ميتوانست خودش را با پازل مشغول کند،که هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده مي کرد. با همه ی اين ها، متاسفانه وقتی که در را باز مي کرديم، مي ديديم بازهم ورق کتاب ها را پاره کرده و به اين خاطر، کاملا منصفانه و دقيق، ساعات جريمه بابت هر ورق را به جمع نهايی اضافه مي کرديم.

 

اسم بچه "بورن دانسين" بود. ما (من و زنم) تكه کاغذهايی به رنگ شرابي، قرمز، سفيد و آبی بهش داديم تا سرگرم شود؛ حتی سعی کرديم به او ياد بدهيم چه طور مي شود با آ نها چيزهای کاغذی درست آرد، اما فايده نداشت.دخترك واقعا ناقلا بود. گاهی که به اتاق سر ميزديم وقتهايی که جريمه نداشت و آن جا نبود کتاب های ولو شده روی کف اتاق را باز مي کرديم.

 

در نگاه اول، از پهلو که نگاه ميکردي، چيزی نمي ديدي. کتاب عادی بود و وضع، فو ق العاده و عالی به نظر م يآمد؛ بيش تر که دقت ميکردی متوجه مي شدی گوشه ی بعضی ورق ها پاره شده، بدون اين که خودِ صفحه کنده شده باشد.

 

مي شد خيلی راحت از اين اتفاق ساده صرفنظر کرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته هم هی ماجرا را بي اهميت جلوه بدهد؛ يا حتی بدتر، به ما دهن کجی کند. تصميم گرفتم تعداد اين صفحه ها را هم جمع بزنم و تنبيه مقرر را اعمال کنم. زنم گفت شايد ما بيش از حد سختگيری کرده ايم و همين باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتما د به نفسش را از دست بدهد.

 

به او خاطرنشان کردم بچه بايد يك عمر زندگی کند، مجبور است در جامعه با ديگران برخورد داشته باشد، در جامعه ای پر از قاعده وقانون. اگر ما نتوانيم رودررويی با قوانين را، قاعد ه ی بازی را بهش ياد بدهيم، هيچ کاری برايش نكرد هايم. شخصيتش را نساخت هايم. همين باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه مي شود .طولاني ترين زمانی که بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛

 

و اين قضيه وقتی تمام شد که زنم با ديلم، لنگه ی در را از لولا درآورد در حالی که بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهكار بود، چون بيست و پنج ورق را پاره کرده بود. من لنگه ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه کردم تا فقط وقتی باز شود که يك کارت مغناطيسی در شكاف آن قرار بگيرد. کارت مغناطيسی را پيش خودم نگه داشتم اما انگار مسائل اصلا ح شدنی نيست.

 

بعد از پايان مدت جريمه، وقتی بچه از اتاق بيرون آمد، مثل گلوله ای که از جهنم بيرون م يپرد، به سوی نزديك ترين کتاب دويد و شروع کرد مشت مشت ورق هايش را بكند. به طور ميانگين، در هر ده ثانيه، سی و چهار ورق از کتاب روی کف اتاق مي افتاد؛ به اضافه ی جلد آن که وقتی روی زمين افتاد توانستم اسمش را بخوانم: (شب به خير ماه) غصه ام شد.

 

وقتی تعداد ورق هايی که بچه در پنج دقيقه پاره کرد حساب کردم، معلوم شد او بايد پنج ماه و بيست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در اين صورت، رنگ و رويش را از دست میداد و تا مدت ها نم يتوانست به پارك برود. به نظرم ما، کم يا زياد، با يك بحران اخلاقی روبه رو بوديم. من مسئله را با اعلام اين که پاره کردن کتاب ها کار درستی بوده حل کردم. علاوه بر اين، اعلام کردم پاره کردن ورق کتاب ها در گذشته هم

 

کار درستی بوده. برای پدر بودن همين کافی است؛ اين که بتوانی به موقع، مثل مهره ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغيير موضع بدهي، با يك حرکت طلايي. حالا ما (من و بچه) با خوشحالي، پهلو به پهلوی هم، مي نشينيم کف اتاق،

صفحه ی کتاب ها را پاره ميکنيم؛ وبعضی وقت ها، در خيابان که راه مي رويم، فقط محض خنده، شيشه ی جلو يك اتومبيل را با کمك هم خرد مي کنيم

پايان

  • Like 22
لینک به دیدگاه

واقعا خوبه اینو به عنوان درس به بعضی پدر مادرا تو ایران یاد بدن...خب یه چیزایی واقعا با تنبیه درست نمیشه...کی میدونه چه فلسفه ای پشت این کاره آخه...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...