رفتن به مطلب

ترسناک ترین اتفاق بیست وچندسال زندگیم


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 61
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

:4564:

 

آخه چرا از اینکارا میکنید؟

 

ما هم یه مدت خریت میکردیم میرفتیم. تا اینکه دو سه تا اتفاق بد افتاد و هم قسم شدیم که نریم. خدا رو شکر همه سالمیم از اون جمع.

 

من یه بار داشتم غرق میشدم. دم غروب بود تو دریا هیچکسم نبود. از خستگی داشتم غرق میشدم. خیلی ترسیدم.

  • Like 42
لینک به دیدگاه

من تا حالا این جور چیزای ترسناک نداشتم ولی یه تصادف کردم یه مور رو پخش زمین کردم که فکر میکنم بدترین حادثه زندگیم بود چون موتوره سه ترک بود مرد و زنو بچه که زنه حامله بود و سقط کرد تا مدت ها از رانندگی میترسید البته رانندگی میکرد ولی خیلی ارومتر:sigh:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

این اتفاق بد نیست فکر کنم اما چون حرف جن اومد و ترسناک گفتم تعریف کنم :sad0:

 

جاتون خالی رفته بودیم باغ عمم که خیلی هم با صفا بود . فکر کنم یه 20 نفری میشدیم

 

خلاصه شب شد و همه تو ساختمون اصلی باغ کنار هم خوابیدیم.

 

فکر کنم ساعت حدود 3 بود که من یهو از خواب بیدار شدم و نشسته به جلوم نگاه کردم.

 

یکی از فامیلامون جلوم رو صندلی نشسته بود و بلنـــــــــــــــــد داشت میخندید :sad0:

 

یکمی که فکر کردم یادم اومد که این اصلا اینجا نبوده ! خونشه تو شمال w58.gif

 

یکمی دیگه هم که فکر کردم دیدم اخه چرا با این صدای بلند خنده ، کسی بیدار نمیشه TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

رفتم زیر لحافم و تا صبح بیرون نیومدم . نمیدونم کی خوابم برد !

  • Like 41
لینک به دیدگاه

واقعا ناراحت شدم!

قبرستون محلات که بحثش جداست... قبرستون بود دیگه به هرحال:ws3:

البته انصافا یه سری خونه قدیمی تو محلات بود که دیدنشم باعث میشد آدم 1هفته خوابش نبره چه برسه بره توشhanghead.gif

 

حالا یکی از خاطره ترسناکای من:

 

یه بار تو همون محلات که بویم تو خوابگاه یکی از دوستامون گفت یه ماشین از صبح جلو ساختمون پارک شده و یه آقا هم توشه و تکون نمیخوره... ماهام زود به سرپرست گفتیم و زنگ زدن پلیس و بله... مرده بود...

 

بعد یکی دو ساعت فهمیدیم پدر یکی از بچه های دانشگاست که جز من و یکی دیگه دوستی نداشت ... مام دیدیم اینطوری که نمیشه نصف شب از مسئول خوابگاه اجازه گرفتیم بریم خونش که حداقل اون شبو کنارش باشیم.

 

تو زمستون بود و حسابیم برف اومده بود... ساعت12:30 بود آژانس گرفتیم مارو دم خونه دوستمون پیاده کرد... حالا خونشون سمت کناره ی شهر بود... هرچی زنگ زدیم کسی درو باز نمی کرد...w000.gif

 

حالا از دو طرف کوچه ام صدای شغال میومد... واقعا صداشون ترسناک بود دقیقا مثل قهقه خنده بود... یه گروه از سمت چپ شروع میکردن صدا درآوردن تا صداشون قطع می شد یه سری از سمت راست...!!!!

حالا ما دو تام جز کیف پولمون هیچی تو دستامون نبود... جز ترس هم هیچ کاری از دستمون بر نمیومد

یکم اون جلو وایسادیم دیدیم که دو تا مرد از پشت کوچه دارن میان سمت ما...

رسما به غلط کردن افتاده بودیمTAEL_SmileyCenter_Misc (305).gif

که شانس آوردیم همون موقع یه ماشین اومد که از فامیلای همون دوستمون بود و اومده بود دنبال ما که ببرتمون جایی که اونا بودن

  • Like 39
لینک به دیدگاه

من بیشتر میترسونم تا بترسم:w02:

 

من یه بار خواهرمو ترسوندم نزدیک بود بدبخت بشم بره پی کارش:icon_pf (34):

 

یه بار بچه بودیم خواهرم خواب بود تصمیم گرفتم یه خورده شوخی کنم باهاش (شوخی شهرستانی):sad0: شب بود ورداشتم همه خونه رو نخ بستم مثلا ازین پایه مبل به اون پایش وسایل خونه رو هم به هم ریختم مثلا به چارچوب در نخ بسته بودم چراغا رو خاموش کردم منتظر شدم تا بیدار بشه کسی هم خونه نبود منم یه پارچه سفید رو سرم کشیدم و .......آخ آخ خواهرم زبونش بند اومده بود اینقدر گریه می کرد بعدشم که مامانم دعوام کرد:4564:به غلط کردن افتاده بودم اون لحظه همه بدنم میلرزید بعد دیگه ازین کارا نکردم :sigh:

 

 

حرف جن زدی یه شب بیا کاشان ببرمت تو بازار اونجا یه حمام خان داریم که شبا جن ها جشن میگیرن توش اگر بدونی چه صداهای جیغی میاد از توش:w02:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

یه چیزی میگم ولی خب الان که میگم خودم حالم بد میشه :icon_pf (34):

میگن قبل از مردن برید تو قبر بخوابید که عادت کنید

من از اونجایی که سر و تهم رو میزنن بهشت زهرام :hanghead:

یه بار غروب اونجا بودم این کارو کردم

تازه هوا هنور گرگ و میش بود تاریک نبود خیلی

ولی 2 مین اول خوب بودم

یهو فکرای ترسناک که اومد سراغم قفل کردم:sad0:

نمیتونستم بیام بیرون

هی هم یشتر میترسیدم که اگه بمونم کسی کمک نکنه شب اینجا چی کار کنم ...

عین فیلما که هر چی تلاش میکنی نمیشه فرار کنی بود :sigh:

وقتی اومدم با بدبختی بیرون تا دم مترو چشمام و بستم دوئیدم و بلند بلند اواز خوندم ...

دقیقا اون لحظه داشتم به وقتی کزت میرفت اب بیاره و بلند میشمرد که نترسه فکر میکردم :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

رسیدم خونه نابود بودم ... :4564:

 

مامانم که فهمید رام نمیداد تو .... دقیقا گفت چقدر دیگه میخوای کله خر باشی ؟ :w74:

 

بعد اینو واسه یکی از بچه های اینجا تعریفیدم ... اونم رفت امتحان کرد:banel_smiley_4:

ولی اصلا نترسید :hanghead:

 

 

----------------------------------------------

 

یه بارم با داداشم داشتیم شوخی شهرستانی میکردیم

یهو دست و پامو گرفت شروع کرد قلقلک دادن

منم اصلا موقع قلقلک خندم نمیگیره فقط دچار هیستیریک میشم ...

خیلی خیلی بد عصبی میشم و بعد شک میشم

اینم هی ادامه داد

از شک این قلقلکا یهو پلک جفت چشمام برگشت بالا ...

با دستم میشه این کارو کرد

بعد ولی داداشم دید دستام و گرفته غیر ارادی بوده

داشت میمرد از ترس

منم واسه اینکه انتقام قلقلک و بگیرم خودم و بدون حرکت نگه داشتم

داشت گریه میکرد میگفت غلط کردم ....

5 مین بیشتر نتونستم تحمل کنم خندم گرفت

 

ولی قشنگ داشت میمرد از ترس

هنوزم حرف میشه میگه تو زندگیم هیچ وقت انقد نترسیده بودم

  • Like 31
لینک به دیدگاه

یه بار توی روستای پدریم بودیم مزرعه ما از خود ده 3 کیلومتر فاصله داره جادشم خاکیه و نوری هم نداره اگر شب باشه باید از حفظ بریم دو طرفشم کوهه

 

حالا شب بود من تو ده بودم از صبحش با بچه ها بودم خانواده هم توی مزرعه آقا شب شد ما خواستیم بریم سمت مزرعه:icon_pf (34):رفته بودم دم جادش وایساده بودم می خواستم گریه کنم دیگه من که معمولا نمیترسم اونجا جفت کرده بودم آخرش دیدم چاره ای ندارم باید برم بالاخره این راه شروع کردم به رفتم اولش بواش میرفتم بعد کم کم تندش کردم یه نگاه عقب کردم دیدم وای تاریکه همه جا حالا صدای شغال و گرگ هم که بماند (اونجا گرگ هم داره) :sad0: دیگه نمی فهمیدم شروع کردم به دویدن فکر کنم اون لحظه رکورد دو سرعت رو زدم از بس تند میرفتم بعد دیدم اینجوری نمیشه شروع کردم آواز خوندن از تو جاده یه شغال از این کو رفت اونور کوه:4564:آواز تبدیل شده بود به داد و بیداد و فحشی بود که به خودم میدادم از بس داد زده بودم بابام اومده بود جلوم بعد دیگه پریدم تو بغل بابام و آروم شدم ولی هنوز میلرزیدم اون موقع من 13 سالم بود:sigh:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

7-8 سالم بود؛ رفته بودیم روستای بابامینا عروسی مثلا:hanghead:

اون موقع ها مثل الان نبود بچه زیاد بود! یه عروسی مروسی که میشد تا چشم کار میکر بچه بود!

آقا خلاصه ما اونروز بازی کردیم و کردیم تا من خسته شدم خوابم گرفت، روز بودا، رفتم یه جای خلوت تو یه اتاق رو یه پتو و خوابیدم

بعد که بیدار شدم تا چشمامو باز کردم دیدم چه تاریکه! فکر کردم شب شده! یکمی دقت کردم دیدم یه نوری از سوراخای در میاد! بعد که چشام به تاریکی عادت کرد دیدم تو یه انباری هستم وحشتناک :sad0: خدایا من اینجا چیکار میکنم؟ دویدم سمت در در باز نمیشد :4564: سکوت عجیبی حکم فرما بود :ws3: داد و بیداد کردم کسی نیومد؛ خلاصه زدم زیر گریه:hanghead: یکمی که گریه کردم دیدم یکی داره در رو باز میکنه؛ بعد دختر عموهام یهو زدن زیر خنده و من گریه، بگذریم که به غرورم بر خورد و بعدش دونه دونه گرفتم زدمشون :ws3: 4-5 نفری گوشه های پتورو گرفته بودن کشون کشون اورده بودنم تو انباری همسایه :banel_smiley_4: من نمیدونم یه بزرگتری ندیده بود اینا دارن چه غلطی میکنن؟ :w000:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستان:ws3:

دوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه (:w58:) و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده:sad0:

  • Like 20
لینک به دیدگاه

آخه این کارا چیههههههههههه؟:w58:

یکی شب میره قبرستون اون یکی تو قبر میخوابه

میگم یکی و استخدام کنید به طور رندم چن شب در ماه بیاد سکته تون بده بره، واسه مواقع ترس ورزیده بشین دیگه!!!!:icon_pf (34):

 

منم یه چیزی تعریف کنم

اول دبیرستان بودم و همسایه طبقه پایینمونم تازه فوت کرده بود

ساعت یک دو نصفه شب فوت کرده بود و منم برای اولین بار مرده دیده بودم

اولش زیاد نترسیدم ولی از فرداش میترسیدم تو خونه تنها بمونم

به هر حال دوروز بعدش یه جوری شد که مجبور شدم تنها بمونم خونه

هوا تاریک شده و بود و نشسته بودم تلویزون میدیم که مثلا حواسم پرت باشه یهو برق رفت

یخ کردم یهو

جرئت نداشتم از جام تکون بخورم چن دقیقه همینجوری خشک شده بودم سر جام که دیدم یکی آروم میزنه به در اتاق

کم مونده بود سکته کنم

وقتی دوباره تکرار شد فهمیدم در اتاقم نیست در خونست

دوستم که طبقه بالا بودن دیده بود برق رفته و میدونست که منم تنهام و احتمالا سکته زدم اومده بود دنبالم که ببرتم خونشون

:icon_pf (34):

دیگه نفهمیدم چه مدلی در و واکردم و رفتم بالا

  • Like 18
لینک به دیدگاه
خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستان:ws3:

دوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه (:w58:) و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده:sad0:

 

حرف مرده زدی همسایمون مرده بود باید یکی تا صبح پیشش میبود میگفتن خوب نیست مرده تنها باشه و ازین خرافاتا تا صبح بشه و بچه هاش برسن از تهران بعد کسی جرئت نمیکرد بره پیشش من تا صبح پیشش بودم و شام خوردم و خوابیدم پیشش:ws3:

 

 

یه بار توی روستا خونه پدر بزرگم بودیم همه یه آسیاب داره که بغل یه آبشار کوچیکه و رودخونه داره تا خونه پدربزرگمم تقریبا 500 متر راهه جادشم از وسط باغ ها میگذره قرار شد بین نوه ها که هر کسی میتونه بره دستشو تو این آب بشوره بیاد بگذریم که من فقط رفتم و اومدم بعد تصمیم گرفتن همه دختر خاله هامو پسر خاله هام با هم برن دستشونو بشورن و بیان که همه با هم رفتن منم چون رفته بودم باهاشون نرفتم رفتم تو باغ و شروع کردم به صداهای جغد و گرگ در آوردن که همشون ترسیدن و جیغ زدن و دوییدن سمت خونه بعد هم کلی از دستشون کتک خوردم 7 نفر ریختن سرم:banel_smiley_4:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستان:ws3:

دوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه (:w58:) و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده:sad0:

 

خیلی کار بدی کردن دوست پدرت و فامیلاشو و خیلی های دیگه شب میرن قبرستون که چی بشه؟؟

من الان سرباز دژبانم و بهشت زهرا یه سری این سرباز صفر های بنده خدا رو از طرف دژبان میگیره که نصف شب دزدای قبر و نبش قبر صورت نگیره یه سری ماجراها تعریف میکنن که دیونه میشی

یکشون میگه یه سری تو کیوسکشون بودن میبینن یکی نفس نفس زنان میاد میگه آقا تو یکی از این قبرا یه دختر پسر خوابیدن رو هم دیگه هرچی صداشون میزنیم از جاشون تکون نمی خورن میگه ما دویودیم بریم ببینیم چی شده دیدن یه دختر و پسر لخت روی همدیگم اولش فکر کردن اون تو مردن ولی بعدا ملوم شده

دختره زودتر مرده بوده بعدا پسره نبش قبر کرده با جنازه دختره میخواسته ارتباط برقرار کنه که خدا قهرش گرفته باهاش ارتباط برقرار کرده:hanghead:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

یه خاطره از مامانم!:ws3:

حدودا 8-9 سالم بود.منو مامانم تنها خونه بودیم ,مامانم میخواست بره خونه همسایه , گفتم منم میام تنهایی میترسم

مامانم گفت : نه دخترم زود برمیگردم

تو تلویزیون نگاه کن من زودی میام

من از ترسم اومدم نشستم تو حیاط تا مامان زودتر برگرد

هوا تاریک بود و همه جا ساکت

یه 10 دقیقه ای شد دیدم در میزنند

ترسیدم , گفتم یعنی کیه؟رفتم سمت در , درو که باز کردم تو تاریکی دیدم یکی از سر تا پاهاش

با چادر پوشیده است فقط دماغش پیداست با صدای ترسناکی میگه :مامانت خونه هست؟خشکم زد

با بغض مامانمو صدا زدمو کم مونده بود جیغ بزنم

مامانم زودی چادرشو درست کرد گفت منم مامان نترسی ,شئخی کردم

بعد که حالم بهتر شد مامانم گفت :داشتم باهات شوخی میکردم یوقت به بابا نگی هاًً:ws28:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

چند سال پیش که پدر بزرگم فوت کرده بود بعد از اینکه به خاک سپردیمش شب اومدیم خونه

 

بعد رسمه شب اول همه بچه ها خونه ی متوفی میخوابن

 

ماشین خاله ی من دم در بود بعد این تا صبح هی رفت از سوراخ در نگاه کرد دید یه مردی دم در داره سیگار میکشه طفلی هرچی نصفه شب به هرکی گفت(آقایون)جدی نگرفتن و مسخره اش کردن

 

ماهم مثه بید میلرزدیم از ترس مرده و اون مرد که دم در بود

 

خلاصه تازه چشامون گرم شده بود که دیدیم هوااااااار میزنن جیغ اصن یه وضی:ws3: دیدیم که بله بالاخره ماشین رو بردند

 

دزدشم دیوانه بود تا چند وقت بعدش هی میومد دم در خونه ی مادر بزرگم سریع دور میزد برمیگشت:w58:

 

فردا صبح زودش که میخواستن برن سر خاک از 25 نفر فقط 5 نفر رفتن:ws28:

 

 

بعدش دیگه به خاطر شوک اون حادثه تا 1 ماه همه فامیل خونه مادر بزرگم میخوابیدیم:ws3:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

آتروس خدا میبخشتت دوست بیچارهت

من ازشوخی های خرکی بدم میاد یا همون شهرستانی

یعنی چی مردم و بترسونی بعد یه بلایی سرش بیاد ......بیچاره مثلا اومده بوده درس بخونه:vahidrk:

 

 

توی محله ماهم قبلا ها چندتا خونه بود که میگفتن توش جن هست یکیش هم باغ بود هرچی نگاه میکردم اخر نتونستم یکیشونو ببینم:hanghead:

 

حالا هم چندین ساله خرابشون کردند همشونو کردن پاساژ و تجاری دیگه هم جن نداره

  • Like 10
لینک به دیدگاه

من نمیترسم هیچ وقت

یه شب ازخواب بیدار شدم رفتم که برم دستشویی دیدم دم درب یکی از اتاق هامون یک دختر با موهای بلند و سفید وایساده (روح بود ) هیچی منم برگشتم سرجام خوابیدم .......

 

یه بار هم خواهرم یه صدای پایی و یه سایه ای دیده بود که از پله هامون میره بالا ولی هیچ کسی نبوده.........

 

ماهم چندتا روح داریم باهم میسازیم فعلا مشکلی نداریم باهاشون:w02:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

به سلام به همگی چه بحث و عکسای خوبی:icon_gol::w02:

 

من و دوستام یه کتاب خریده بودیم درمورد جن داشتیم می خوندیمش که ما رفتیم کلاس و یکی از دوستان تنها موند تو خونه و داشت کتاب رو می خوند.:ws3:

 

عصری که از کلاس برمی گشتیم هوا تاریک بود و داشت بارون می بارید تا رسیدیم خونه دیدیم اون دوستمون که تنها بود رنگش پریده و بد جور ترسیده:gnugghender:

 

پرسیدم چی شده گفت که هیچی داشتم کتاب می خوندم که از بیرون صدا اومد اعتنا نکردم چند دقیقه بعدش به خونه سنگ پرت کردن :w02:

 

اون هم از ترسش کتاب کوبیده بود به دیوار و پارش کرده بود:ws28:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

من ترسیدم اینا رو خوندم...:sad0:

ماورا طبعیه وجود داره...

ندیدن دلیل بر نبودن نیست...

بعضی ها بسته به نوع حس ششمشون توانایی ارتباط برقرار کردن رو باهاشون دارن...

خوابگاه ما رو قربستون ساخته شده بود...

کلی خاطره دارم...اما الان دوباره ترسیدم...تعریف نمیکنم...

قضیه به جایی کشید که حتی یه بار چندتا مامور آگاهی اومدن تحقیق خوابگاه...

اما نتیجشو نگفتن...که چی شد...یه بار هم چند نفر اومدن یه ذره مشکوک بودن...یه خانومی که یکی از بلوکهای خوابگاه رو تمیز میکرد بهمون کفت اینا دعا نویسن...:sad0:نمیدونم اونا رو آورده بودن چیکار...

.

.

حالا چطوری بخوااابم....:sad0:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...