Alireza Hashemi 33392 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ بیان اتفاقاتی که از بچگی شما رو خیلی ترسونده رو واسه بقیه هم بگین خب اولیش رو خودم میگم تا باعث انبساط روح دوستان بشه تو دوران دانشجویی خیلی وقتا میشد که شباش و تا صبح تو خونه دانشجویی با همخونهامون بیدار میموندیم و یکی از کارا و تفریحاتمون چند وقت این شده بود که 2- 3 نصف شب میزدیم بیرون 3 چهار نفری میرفتیم سمت قبرستون شهر ...:gnugghender:بین قبرا قدم میزدیم و فیلم میگرفتیم و صداهامونو ضبط میکردیم فرداش میشستیم فیلمارو با اینکه هیچی توش معلوم نبود و با موبایل گرفته شده بودو میدیدم یه شب رفتیم تو یه کوچه پشت قبرستون معلوم بود متروکه متروکس یه خونه بود سیسش خیلی ترسناک میزد مثل اینکه اونجا قبلا طویله ای چیزی تو این مایه ها بوده خلاصه یه پنجره حدود یه متری زمین داشت که باز بود ... با بچها شرط بندی کردیم هرکی بره اون تو 3 دقیقه دوم بیاره و نترسه تا یه ماه خرج همه چیش با بچهاست دنگ ش رو بقیه باهم میدن این ور اون یکی از همخونه ایام گفت من میرم ولی اگه بعد 3 دقیه صدایی ازم نیومد جون مادراتون ول نکنید برید بیایین نجاتم بدین گفتیم باشه قلاب گرفتیم رفت تو .... 1 دقیقه.... 2 دقیقه..... 3دقیقه......اک که هی بُرد .... تو این مئت هرچی صدای ترسناک بود در میوردیم شد 4 دقیقه حسین بیا بیرون بردی بابا .... حسین....خودت و لوس نکن بیا بیرون ... عجبا باشه ترسیدیم بیا بیرون دیگهما که داریم میریم خود دانی میخوای بمون همون تو... را افتادیم تا سر کوچه رفتیم دیدیم ..نه مثل اینکه خبری نیست چرا نمیاد بیرون 10 دقیقس اون توا ِ ؟؟؟!!!:icon_pf (34): گفتیم بریم ببنیم چی شده مثل اینکه واقعا اتفاقی افتاده 3نفری رفتیم از پنجره بالا.... چراغای موبایل انداختیم ..یه اتاق خالی ...حسین؟؟؟ دیدیم اِ اون گوشه دیوار یکی کز کرده ...حسین جون مادرت مسخره بازی در نیار پاشو بریم حسین ما رید..تو خودمون پاشو دیگه هیچی حسین عین این جن دیده ها قفلی زده بود رو یه صندوق اومدیم صندوق وا کمیم یکی گفت ول کنید پاشید حسین ببریم بیرون خلاصه اومدیم بیرون ورش داشتیمش بردیمش بیمارستان دکترا باورشون نمیشد فکر میکردن چیزی مصرف کرده و آزمایش میخواستن بگیرن خلاصه رفت رو تشنج و طب ما دیگه داشتیم میمردیم از ترس که خدا این چه غلطی بود کردیم تا صبح پیشش بودیم کم کم حالش بهتر شد باهاش شوخی کردیم و حوب شد آوردیمش بیرون ولی حسین ما دیگه حسین نشد برامون یه حرفایی میزد همه اینجوری میشدن میرفت حموم تو حیاط زمستون هوا برفی با آب سرد سرد میگفت گرم گرم اینا گرمش میکنن برام میگفتیم کیا میگفت شما نمیبینینش من میبینم فقط میشست لب پنجره با خودش حرف میزد تابلو بود داره با یکی واقعا حرف میزنه هرچی ازش پرسیدیم اون شب چی دیدی میگفت هیچی بعد از 5 سال ازون ماجرا حسین ما هنوز روحیش داغونه به قسمت تاريك دري كه در وسط تصوير قرار دارد به مدت 30ثانيه نگاه كنيد مي گويند صاحب اين خانه به علت وجود جن اين خانه را ترك كرده است. 67 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ آخه چرا از اینکارا میکنید؟ ما هم یه مدت خریت میکردیم میرفتیم. تا اینکه دو سه تا اتفاق بد افتاد و هم قسم شدیم که نریم. خدا رو شکر همه سالمیم از اون جمع. من یه بار داشتم غرق میشدم. دم غروب بود تو دریا هیچکسم نبود. از خستگی داشتم غرق میشدم. خیلی ترسیدم. 42 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ من تا حالا این جور چیزای ترسناک نداشتم ولی یه تصادف کردم یه مور رو پخش زمین کردم که فکر میکنم بدترین حادثه زندگیم بود چون موتوره سه ترک بود مرد و زنو بچه که زنه حامله بود و سقط کرد تا مدت ها از رانندگی میترسید البته رانندگی میکرد ولی خیلی ارومتر 37 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ راستی اینم بگم که این تاپیک خیلی مفیده. خوبکاری کردی زدی. چون همش تجربه است. 17 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ این اتفاق بد نیست فکر کنم اما چون حرف جن اومد و ترسناک گفتم تعریف کنم جاتون خالی رفته بودیم باغ عمم که خیلی هم با صفا بود . فکر کنم یه 20 نفری میشدیم خلاصه شب شد و همه تو ساختمون اصلی باغ کنار هم خوابیدیم. فکر کنم ساعت حدود 3 بود که من یهو از خواب بیدار شدم و نشسته به جلوم نگاه کردم. یکی از فامیلامون جلوم رو صندلی نشسته بود و بلنـــــــــــــــــد داشت میخندید یکمی که فکر کردم یادم اومد که این اصلا اینجا نبوده ! خونشه تو شمال یکمی دیگه هم که فکر کردم دیدم اخه چرا با این صدای بلند خنده ، کسی بیدار نمیشه رفتم زیر لحافم و تا صبح بیرون نیومدم . نمیدونم کی خوابم برد ! 41 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ واقعا ناراحت شدم! قبرستون محلات که بحثش جداست... قبرستون بود دیگه به هرحال البته انصافا یه سری خونه قدیمی تو محلات بود که دیدنشم باعث میشد آدم 1هفته خوابش نبره چه برسه بره توش حالا یکی از خاطره ترسناکای من: یه بار تو همون محلات که بویم تو خوابگاه یکی از دوستامون گفت یه ماشین از صبح جلو ساختمون پارک شده و یه آقا هم توشه و تکون نمیخوره... ماهام زود به سرپرست گفتیم و زنگ زدن پلیس و بله... مرده بود... بعد یکی دو ساعت فهمیدیم پدر یکی از بچه های دانشگاست که جز من و یکی دیگه دوستی نداشت ... مام دیدیم اینطوری که نمیشه نصف شب از مسئول خوابگاه اجازه گرفتیم بریم خونش که حداقل اون شبو کنارش باشیم. تو زمستون بود و حسابیم برف اومده بود... ساعت12:30 بود آژانس گرفتیم مارو دم خونه دوستمون پیاده کرد... حالا خونشون سمت کناره ی شهر بود... هرچی زنگ زدیم کسی درو باز نمی کرد... حالا از دو طرف کوچه ام صدای شغال میومد... واقعا صداشون ترسناک بود دقیقا مثل قهقه خنده بود... یه گروه از سمت چپ شروع میکردن صدا درآوردن تا صداشون قطع می شد یه سری از سمت راست...!!!! حالا ما دو تام جز کیف پولمون هیچی تو دستامون نبود... جز ترس هم هیچ کاری از دستمون بر نمیومد یکم اون جلو وایسادیم دیدیم که دو تا مرد از پشت کوچه دارن میان سمت ما... رسما به غلط کردن افتاده بودیم که شانس آوردیم همون موقع یه ماشین اومد که از فامیلای همون دوستمون بود و اومده بود دنبال ما که ببرتمون جایی که اونا بودن 39 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ من بیشتر میترسونم تا بترسم من یه بار خواهرمو ترسوندم نزدیک بود بدبخت بشم بره پی کارش:icon_pf (34): یه بار بچه بودیم خواهرم خواب بود تصمیم گرفتم یه خورده شوخی کنم باهاش (شوخی شهرستانی) شب بود ورداشتم همه خونه رو نخ بستم مثلا ازین پایه مبل به اون پایش وسایل خونه رو هم به هم ریختم مثلا به چارچوب در نخ بسته بودم چراغا رو خاموش کردم منتظر شدم تا بیدار بشه کسی هم خونه نبود منم یه پارچه سفید رو سرم کشیدم و .......آخ آخ خواهرم زبونش بند اومده بود اینقدر گریه می کرد بعدشم که مامانم دعوام کردبه غلط کردن افتاده بودم اون لحظه همه بدنم میلرزید بعد دیگه ازین کارا نکردم حرف جن زدی یه شب بیا کاشان ببرمت تو بازار اونجا یه حمام خان داریم که شبا جن ها جشن میگیرن توش اگر بدونی چه صداهای جیغی میاد از توش 34 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ یه چیزی میگم ولی خب الان که میگم خودم حالم بد میشه :icon_pf (34): میگن قبل از مردن برید تو قبر بخوابید که عادت کنید من از اونجایی که سر و تهم رو میزنن بهشت زهرام یه بار غروب اونجا بودم این کارو کردم تازه هوا هنور گرگ و میش بود تاریک نبود خیلی ولی 2 مین اول خوب بودم یهو فکرای ترسناک که اومد سراغم قفل کردم نمیتونستم بیام بیرون هی هم یشتر میترسیدم که اگه بمونم کسی کمک نکنه شب اینجا چی کار کنم ... عین فیلما که هر چی تلاش میکنی نمیشه فرار کنی بود وقتی اومدم با بدبختی بیرون تا دم مترو چشمام و بستم دوئیدم و بلند بلند اواز خوندم ... دقیقا اون لحظه داشتم به وقتی کزت میرفت اب بیاره و بلند میشمرد که نترسه فکر میکردم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 رسیدم خونه نابود بودم ... مامانم که فهمید رام نمیداد تو .... دقیقا گفت چقدر دیگه میخوای کله خر باشی ؟ :w74: بعد اینو واسه یکی از بچه های اینجا تعریفیدم ... اونم رفت امتحان کرد ولی اصلا نترسید ---------------------------------------------- یه بارم با داداشم داشتیم شوخی شهرستانی میکردیم یهو دست و پامو گرفت شروع کرد قلقلک دادن منم اصلا موقع قلقلک خندم نمیگیره فقط دچار هیستیریک میشم ... خیلی خیلی بد عصبی میشم و بعد شک میشم اینم هی ادامه داد از شک این قلقلکا یهو پلک جفت چشمام برگشت بالا ... با دستم میشه این کارو کرد بعد ولی داداشم دید دستام و گرفته غیر ارادی بوده داشت میمرد از ترس منم واسه اینکه انتقام قلقلک و بگیرم خودم و بدون حرکت نگه داشتم داشت گریه میکرد میگفت غلط کردم .... 5 مین بیشتر نتونستم تحمل کنم خندم گرفت ولی قشنگ داشت میمرد از ترس هنوزم حرف میشه میگه تو زندگیم هیچ وقت انقد نترسیده بودم 31 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ یه بار توی روستای پدریم بودیم مزرعه ما از خود ده 3 کیلومتر فاصله داره جادشم خاکیه و نوری هم نداره اگر شب باشه باید از حفظ بریم دو طرفشم کوهه حالا شب بود من تو ده بودم از صبحش با بچه ها بودم خانواده هم توی مزرعه آقا شب شد ما خواستیم بریم سمت مزرعه:icon_pf (34):رفته بودم دم جادش وایساده بودم می خواستم گریه کنم دیگه من که معمولا نمیترسم اونجا جفت کرده بودم آخرش دیدم چاره ای ندارم باید برم بالاخره این راه شروع کردم به رفتم اولش بواش میرفتم بعد کم کم تندش کردم یه نگاه عقب کردم دیدم وای تاریکه همه جا حالا صدای شغال و گرگ هم که بماند (اونجا گرگ هم داره) دیگه نمی فهمیدم شروع کردم به دویدن فکر کنم اون لحظه رکورد دو سرعت رو زدم از بس تند میرفتم بعد دیدم اینجوری نمیشه شروع کردم آواز خوندن از تو جاده یه شغال از این کو رفت اونور کوهآواز تبدیل شده بود به داد و بیداد و فحشی بود که به خودم میدادم از بس داد زده بودم بابام اومده بود جلوم بعد دیگه پریدم تو بغل بابام و آروم شدم ولی هنوز میلرزیدم اون موقع من 13 سالم بود 24 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ 7-8 سالم بود؛ رفته بودیم روستای بابامینا عروسی مثلا اون موقع ها مثل الان نبود بچه زیاد بود! یه عروسی مروسی که میشد تا چشم کار میکر بچه بود! آقا خلاصه ما اونروز بازی کردیم و کردیم تا من خسته شدم خوابم گرفت، روز بودا، رفتم یه جای خلوت تو یه اتاق رو یه پتو و خوابیدم بعد که بیدار شدم تا چشمامو باز کردم دیدم چه تاریکه! فکر کردم شب شده! یکمی دقت کردم دیدم یه نوری از سوراخای در میاد! بعد که چشام به تاریکی عادت کرد دیدم تو یه انباری هستم وحشتناک خدایا من اینجا چیکار میکنم؟ دویدم سمت در در باز نمیشد سکوت عجیبی حکم فرما بود داد و بیداد کردم کسی نیومد؛ خلاصه زدم زیر گریه یکمی که گریه کردم دیدم یکی داره در رو باز میکنه؛ بعد دختر عموهام یهو زدن زیر خنده و من گریه، بگذریم که به غرورم بر خورد و بعدش دونه دونه گرفتم زدمشون 4-5 نفری گوشه های پتورو گرفته بودن کشون کشون اورده بودنم تو انباری همسایه من نمیدونم یه بزرگتری ندیده بود اینا دارن چه غلطی میکنن؟ 26 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستان دوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه () و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده 20 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ آخه این کارا چیههههههههههه؟ یکی شب میره قبرستون اون یکی تو قبر میخوابه میگم یکی و استخدام کنید به طور رندم چن شب در ماه بیاد سکته تون بده بره، واسه مواقع ترس ورزیده بشین دیگه!!!!:icon_pf (34): منم یه چیزی تعریف کنم اول دبیرستان بودم و همسایه طبقه پایینمونم تازه فوت کرده بود ساعت یک دو نصفه شب فوت کرده بود و منم برای اولین بار مرده دیده بودم اولش زیاد نترسیدم ولی از فرداش میترسیدم تو خونه تنها بمونم به هر حال دوروز بعدش یه جوری شد که مجبور شدم تنها بمونم خونه هوا تاریک شده و بود و نشسته بودم تلویزون میدیم که مثلا حواسم پرت باشه یهو برق رفت یخ کردم یهو جرئت نداشتم از جام تکون بخورم چن دقیقه همینجوری خشک شده بودم سر جام که دیدم یکی آروم میزنه به در اتاق کم مونده بود سکته کنم وقتی دوباره تکرار شد فهمیدم در اتاقم نیست در خونست دوستم که طبقه بالا بودن دیده بود برق رفته و میدونست که منم تنهام و احتمالا سکته زدم اومده بود دنبالم که ببرتم خونشون :icon_pf (34): دیگه نفهمیدم چه مدلی در و واکردم و رفتم بالا 18 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستاندوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه () و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده حرف مرده زدی همسایمون مرده بود باید یکی تا صبح پیشش میبود میگفتن خوب نیست مرده تنها باشه و ازین خرافاتا تا صبح بشه و بچه هاش برسن از تهران بعد کسی جرئت نمیکرد بره پیشش من تا صبح پیشش بودم و شام خوردم و خوابیدم پیشش یه بار توی روستا خونه پدر بزرگم بودیم همه یه آسیاب داره که بغل یه آبشار کوچیکه و رودخونه داره تا خونه پدربزرگمم تقریبا 500 متر راهه جادشم از وسط باغ ها میگذره قرار شد بین نوه ها که هر کسی میتونه بره دستشو تو این آب بشوره بیاد بگذریم که من فقط رفتم و اومدم بعد تصمیم گرفتن همه دختر خاله هامو پسر خاله هام با هم برن دستشونو بشورن و بیان که همه با هم رفتن منم چون رفته بودم باهاشون نرفتم رفتم تو باغ و شروع کردم به صداهای جغد و گرگ در آوردن که همشون ترسیدن و جیغ زدن و دوییدن سمت خونه بعد هم کلی از دستشون کتک خوردم 7 نفر ریختن سرم 16 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ خیلی کاربدی کردین آتروس و حسین و سایر دوستاندوست پدرم، یکی از فامیلاش فوت میکنه، شب ( مث خیلیای دیگه ) میرن قبرستون که مرده تنها نباشه () و همون شب این بنده خدا سکته میزنه و الان 10 ساله که زمینگیر شده خیلی کار بدی کردن دوست پدرت و فامیلاشو و خیلی های دیگه شب میرن قبرستون که چی بشه؟؟ من الان سرباز دژبانم و بهشت زهرا یه سری این سرباز صفر های بنده خدا رو از طرف دژبان میگیره که نصف شب دزدای قبر و نبش قبر صورت نگیره یه سری ماجراها تعریف میکنن که دیونه میشی یکشون میگه یه سری تو کیوسکشون بودن میبینن یکی نفس نفس زنان میاد میگه آقا تو یکی از این قبرا یه دختر پسر خوابیدن رو هم دیگه هرچی صداشون میزنیم از جاشون تکون نمی خورن میگه ما دویودیم بریم ببینیم چی شده دیدن یه دختر و پسر لخت روی همدیگم اولش فکر کردن اون تو مردن ولی بعدا ملوم شده دختره زودتر مرده بوده بعدا پسره نبش قبر کرده با جنازه دختره میخواسته ارتباط برقرار کنه که خدا قهرش گرفته باهاش ارتباط برقرار کرده 22 لینک به دیدگاه
hilari 2413 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۰ یه خاطره از مامانم! حدودا 8-9 سالم بود.منو مامانم تنها خونه بودیم ,مامانم میخواست بره خونه همسایه , گفتم منم میام تنهایی میترسم مامانم گفت : نه دخترم زود برمیگردم تو تلویزیون نگاه کن من زودی میام من از ترسم اومدم نشستم تو حیاط تا مامان زودتر برگرد هوا تاریک بود و همه جا ساکت یه 10 دقیقه ای شد دیدم در میزنند ترسیدم , گفتم یعنی کیه؟رفتم سمت در , درو که باز کردم تو تاریکی دیدم یکی از سر تا پاهاش با چادر پوشیده است فقط دماغش پیداست با صدای ترسناکی میگه :مامانت خونه هست؟خشکم زد با بغض مامانمو صدا زدمو کم مونده بود جیغ بزنم مامانم زودی چادرشو درست کرد گفت منم مامان نترسی ,شئخی کردم بعد که حالم بهتر شد مامانم گفت :داشتم باهات شوخی میکردم یوقت به بابا نگی هاًً 17 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ چند سال پیش که پدر بزرگم فوت کرده بود بعد از اینکه به خاک سپردیمش شب اومدیم خونه بعد رسمه شب اول همه بچه ها خونه ی متوفی میخوابن ماشین خاله ی من دم در بود بعد این تا صبح هی رفت از سوراخ در نگاه کرد دید یه مردی دم در داره سیگار میکشه طفلی هرچی نصفه شب به هرکی گفت(آقایون)جدی نگرفتن و مسخره اش کردن ماهم مثه بید میلرزدیم از ترس مرده و اون مرد که دم در بود خلاصه تازه چشامون گرم شده بود که دیدیم هوااااااار میزنن جیغ اصن یه وضی دیدیم که بله بالاخره ماشین رو بردند دزدشم دیوانه بود تا چند وقت بعدش هی میومد دم در خونه ی مادر بزرگم سریع دور میزد برمیگشت فردا صبح زودش که میخواستن برن سر خاک از 25 نفر فقط 5 نفر رفتن بعدش دیگه به خاطر شوک اون حادثه تا 1 ماه همه فامیل خونه مادر بزرگم میخوابیدیم 17 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ آتروس خدا میبخشتت دوست بیچارهت من ازشوخی های خرکی بدم میاد یا همون شهرستانی یعنی چی مردم و بترسونی بعد یه بلایی سرش بیاد ......بیچاره مثلا اومده بوده درس بخونه:vahidrk: توی محله ماهم قبلا ها چندتا خونه بود که میگفتن توش جن هست یکیش هم باغ بود هرچی نگاه میکردم اخر نتونستم یکیشونو ببینم حالا هم چندین ساله خرابشون کردند همشونو کردن پاساژ و تجاری دیگه هم جن نداره 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ من نمیترسم هیچ وقت یه شب ازخواب بیدار شدم رفتم که برم دستشویی دیدم دم درب یکی از اتاق هامون یک دختر با موهای بلند و سفید وایساده (روح بود ) هیچی منم برگشتم سرجام خوابیدم ....... یه بار هم خواهرم یه صدای پایی و یه سایه ای دیده بود که از پله هامون میره بالا ولی هیچ کسی نبوده......... ماهم چندتا روح داریم باهم میسازیم فعلا مشکلی نداریم باهاشون 13 لینک به دیدگاه
vahid88 9651 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ به سلام به همگی چه بحث و عکسای خوبی من و دوستام یه کتاب خریده بودیم درمورد جن داشتیم می خوندیمش که ما رفتیم کلاس و یکی از دوستان تنها موند تو خونه و داشت کتاب رو می خوند. عصری که از کلاس برمی گشتیم هوا تاریک بود و داشت بارون می بارید تا رسیدیم خونه دیدیم اون دوستمون که تنها بود رنگش پریده و بد جور ترسیده:gnugghender: پرسیدم چی شده گفت که هیچی داشتم کتاب می خوندم که از بیرون صدا اومد اعتنا نکردم چند دقیقه بعدش به خونه سنگ پرت کردن اون هم از ترسش کتاب کوبیده بود به دیوار و پارش کرده بود 12 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ من ترسیدم اینا رو خوندم... ماورا طبعیه وجود داره... ندیدن دلیل بر نبودن نیست... بعضی ها بسته به نوع حس ششمشون توانایی ارتباط برقرار کردن رو باهاشون دارن... خوابگاه ما رو قربستون ساخته شده بود... کلی خاطره دارم...اما الان دوباره ترسیدم...تعریف نمیکنم... قضیه به جایی کشید که حتی یه بار چندتا مامور آگاهی اومدن تحقیق خوابگاه... اما نتیجشو نگفتن...که چی شد...یه بار هم چند نفر اومدن یه ذره مشکوک بودن...یه خانومی که یکی از بلوکهای خوابگاه رو تمیز میکرد بهمون کفت اینا دعا نویسن...نمیدونم اونا رو آورده بودن چیکار... . . حالا چطوری بخوااابم.... 14 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده