رفتن به مطلب

::.... خـاطــره نویـسی روزانــه ....::


ارسال های توصیه شده

امروز واسه کار طرح رفتیم سر سایت میدون بهار‌ستان. واسه این که عرض لاین‌های خیابون رو اندازه بگیرم با یه قدم ثابت هی از خیابون رد میشدم. به خاطر این که نظم قدم هام هم به هم نخوره اصلا به ماشینا اعتنا نمی‌کردم. در حدی که نزدیک بود جونم در راه طرح فدا بشه:ws3::hanghead:

بعدش هم رفتیم یکی از ساندویچی‌های چرک:ws3:

می‌خواستیم ساندویچ مغز سفارش بدیم نداشت:4564:

بندری خوردیم که خیلی چسبید:hapydancsmil:

روز عالی ای بود. واقعا عالی:hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

چند وقت پیش یکی از دوستام بهم گفت مامان و بابام تو خونه تنهان

چون من اینجام و داداشم هم رفته تهران سر کار

گفتم خب طوری نیست با هم میرن بیرون ،فیلم میبینن،قدم میزنن

خندید و گفت نه خب مامان وبابای من اینطور نیستن غذا میخورن اخبار میبینن بعدم ساکت میشینن:sigh:

دلم خیلی گرفت

اون شب رو خیلی سخت تونستم بخوابم همش بهشون فکر میکردم به اینکه چقدر سختشونه تنهایی:sigh:

من نمیتونم بی تفاوت از کنار این چیزا بگذرم

دوستِ عزیز وقتی بهم میگی غصه داری، وقتی میگی دلت گرفته وقتی میگی ناراحتی، من نمیتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم

من هم پا به پات غصه میخورم و سراغت رو میگیرم

چطوره که تو این احساس منو پای آویزون بودنم میذاری؟

وای بر وقتی که دلی بشکنه

نشکن دوست

دل رو نشکن

صدا نداره اما به شدت وجود آدم رو داغون میکنه

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

بعداز کلی دردسر و فکرای دیوونه کننده تو این 2ماه....

امروز اولین کلاسم بود.عالی بود و روحیه امم بکل عوض شد...

ظهر ساعت 2بود که رفتم و3 که تموم شد تا خونه مادرجونم تنها اومدم...

خیابونا خلوت....

آدما خواب....

من آروم...

عالی بود....

گرمای شدید...

ولی می ارزید...

من...خودم...تنها...خالی از همه چیز...

خوشحال کردن مادر بزرگم که رفتم پیشش...

بغل کردن و دعاهاش...

چقدر دوست داشتم امروز رو...

خدایا شکرت...

93.4.17 سه شنبه شب ساعت21:35

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امروز بعد یک ماه اندی کلاس که میرفتیم تمام شد یه جلسه مونده کسی خواست میتونه نره...

آخ که چه حسی میده آزادی به قول دوستان مردیم هروز،هر روز یه راه برو بعد چند ساعت بعد هلک هلک این راه تو گرما بیا.....

ولی بسی شاد شدیم که تمام شد......

 

93/6/1 ساعت:12:19

لینک به دیدگاه

بعد از مدت ها خوشحالم...

یه حس امید به زندگی پیدا کردم...

یه چراغ تو دلم روشن شد...

صبح...سرحال...یه دوش...بیرون...خونه مستقیم انجمن...زدحال زدن یه نفر....

 

عالیه امروز...

خدایا شکرت که خوبم...

93.6.1

16:48شنبه...

لینک به دیدگاه

امروز وقتی اومدم انجمن رفتم پیامهامو بخونم دیدم تبریک زدن،منم واسه خودم تو دنیا خودم گفتم نکنه رفتم ارشد امتحان دادم قبول شدم بچه ها میدونن من نمیدونم:ws3:

بعد یه نگاه به عنوانم کردم دیدم اه....پیشرفت کردم سمت گرفتم،چه لحظه باشکوهی....

فقط امیدوارم از پسش بر بیام بتونم به دوستام تو انجمن کمک کنم اطلاعات علمی خوبی بهشون بدم.

93/6/3 فک کنم ساعت 3 نیم 4 بود.

الانم گفتم بیام ثبتش کنم یادم بمونه این خاطره خوب انجمن نواندیشان.

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:خدایا شکر:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

خیلی خوشحالم امروز...

بعداز کلی مشکل یه نفرو پیدا کردم...

دوره هم خونه مادر بزرگ جمع بودیم....

روز دختر بهترین کس با کلی عکس بهم تبریک گفت از راهه دور...

داداشم بعدروز دیدم و یه دل سیر نگاش کردم...

درکل خدارو شکر امروز خوب بود...

ولی هنوز یاد اونی که واسه همیشه از بینمون رفت تو خاطرمونه...

هر ثانیه یکی از خاطره هاشو تعریف میکرد امروز...

دلم واسه داداشم میسوزه بهترین رفیقش رو از دست داد...سخته...

داداشی عاشقتم...

فک نمیکردم یه روز داداشم غمگین ببینم...:sad0:

داداشی دوست دارم...خیلی.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امروز...

روزیه که 1ساله منتظرم...

یه حس خوب و تلخ...خوب چون تولده تلخ چون...

امروز قرار بود جشن باشه ولی محرم و امام حسین....

از دیشب بی قرارم و دل تو دلم نبود...

اینبار بغض خفه تو گلو درد قلب بیشتر کرد...

امروز با همه تلاشم کردم که ببینمش...

امروز مثل یه خانوم رفتم روضه...حلوا بردم بازم نذر کردم....

امروز همه دردام فراموش کردم...

حال من خوب است...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروزم عالی بود کسایی رو میبینم که متنفرم ازشون ولی مهم نیستن برام...

کسایی رو بلک لیست کردم که الان خوشحالم....

تو یونی شدم شاگرد اول امروز برد دیدم خوشحالم...

عضو فعال واس نمایشگاه انتخاب شدم...

نمیدونم چی شده این ماه تا الان بهترین بوده...

یا حسین...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 سال بعد...

امروز...

این روزا...

تحویل پروژه ها ...

کاغذ ...من...رنگ...خط...نقطه...

زندگی با معماری میشه عشق به خالق...

امروز...مجله معماری رو متشر شد..خوشحالم...

دست آزاد پروژم نصف شد کم مونده تکمیل بشه...

تولد خواهری که نتوستیم بخاطر اربعین بگیریم...فقط هدیه دادیم بهش...

تولدت مبارک خواهر کوچولوب بزرگ شده...20سالگیت مبارک...

امروز...منم و خستگی و یه دوست که نمیدونم کجای زندگیمه...:hanghead:

 

94.9.11

20:57

5شنبه

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یکی از سخت ترین روزام بود با کلی کار ولی هنوز سرپام و انرژی دارم...

 

 

آلبومای کارم تموم کردم و فردا تحویل دارم....ینی نهایت خوشحالی آخر ترم:)

 

 

صبح که رفتم بیرون تو اون سرما خرید هرجور آدمی دیدم...از ساپورت پوشیده تا شال سر کرده و تیشرت پوشیده تو اون سرما که فقط واسشون دعا کردم مریض نشن حداقل...

 

 

یه مسیری رو با تاکسی طی کردم...یه پیر مردی کنارم نشست....انقدر شیرین بود..منم که عاشق پیرمردام.خیلی شیرین گفت دانشجویی دختر جان گفتم بله گفت امتحانات شروع شدن گفتم بله پدر...خیلی شیرین گفت تنت سلامت و موفق باشی....جوون خودتو بپوشون تو این سرمای ابهر مریض نشی مادر پدرت غصه بخورن....منم لال شده بودم انقدر که شیرین حرف میزد...گفت دعا میکنم هیچوقت نوبتی نشی...گفتم ینی چی پدر...گفت بچه هام و نوه هام واسه اومدن پیش من شبا نوبتی کردن...یه مدته جنگ دارن و میگن نوبت من نیس نوبت اونیکیه...من ناراحت میشم وقتی ام میگم نمیخوام بیاید میگن پس آپارتمان میخریم واست...میترسن تو اون خونه بمیرم و هیچکس نفهمه...داشتم از بغض خفه میشدم....

گفت دختر بغض کنه چشماش شیشه ایی میشه...نکن دخترم...دعا کن منم برم پیش حاج خانوم بچه ها راحت بشن به کاراشون برسن...

....

دستم گذاشتم رو صورتم اشکم ریخت دستمال داد...گفت دخترم من باید پیاده بشم حلال کن پرحرفی کردما...

سرم تکون دادم و رفت...

رفت و من یاد مادر بزرگم انداخت...مادری که ماه رمضون تو بیمارستان آخرین بار دیدم...مادری که 1ساله تنها تو اون خونه باغ تنهاس...شب تا صبح...مادری که گرمش بوده و تو ایوون میخوابه شب میافته پایین بیهوش میشه و دستش میشکنه...تا صبح که خودش زنگ میزنه دخترش میاد و میبرن بیمارستان...مادری که نوه هاش جز من هیچکس نرفت ملاقات چون تهرانن...دکترن و وقت ندارن...مادری که هیچوقت نذاشته کسی شب بخوابه پیشش....

...

از وقتی اومدم خونه تو خودم نیستم...دلتنگ عزیزم...خیلی زیاد...

....

درسای لعنتی مگه میزاره...مامانم 2هفتس کمرش گرفته استراحت مطلقه...کارای خونه ام اضافه شده...

باید برم ببینمش...

 

94.9.22

19.27

لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...

رفتم تو سوپر مارکت...

 

یک قفسه مابین من و فروشنده بود که من پشت اون بودم...داشتم مارک قوطی رُب ها رو چک می کردم...

 

از پشت اون قفسه مکالمه ی این دو نفر گوش کنین:

 

نفر اول: دیدی پیرمردی که رفت بیرون رو؟

 

نفر دوم: آره..

 

نفر اول: قیافه ش یادت بمونه...هر وقت اومد واسه خرید اگه خواست کارت بکشی اگر 9 تومنه..بزن 19 تومن......اگر 19 تومنه بزن 29 تومن...و...

 

نفر دوم: نمی فهمه؟!

 

نفر اول: نه!..امتحان کردم....

 

من از پشت قفسه اومدم بیرون...با جفتشون چشم تو چشم شدم...

 

یک نفرشون پشت دخل بود...یک نفرشون تِی به دست...

 

قوطی رُب رو که دستم بود گذاشتم سر جاش...

 

سرم رو انداختم پایین اومدم بیرون...

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

اسفند رو دوست دارم حتی بیشتر از فروردین و سال جدید یادم میندازه که فقط یک ماه مونده به سال جدید به جرات میتونم بگم اسفند هیجان انگیزترین ماه برای من وقتی میریم خرید دلم میخاد قرمزترین رژ رو بخرم اما همیشه معمولی ترین و مات ترین رژرو انتخاب میکنم .

 

همه دخترها به یک نفر نیاز دارن به یک نفر که احساسشان را بفهمد خواهش میکنم به حرفامون گوش بدید به احساسمون و اینکه بزارید همه جور لاک و رژی رو که دوست داریم بزنیم .

 

و یک زن در ظریف ترین نقطه ی شب هنوز هم دوست داشته شدن را انتظار می کشد ...

 

"تورگوت- اویار"

 

دیروز که تلفنی حرف میزدیم گفتم یوسف جان من وام ازدواج نمیخام برای خودت امروز اول صبح بهش زنگ زدم بعد سلام و احوال پرسی می بینم حالش گرفته سرحال جواب نمیده می پرسم چرا ؟گفت:

یه خورده از حرف دیروزت ناراحت شدم به اینکه گفتی برای خودت و جمع بکار نبردی من چیزی بخوام

همه رو با تو میخام دیگه دلم نمیخاد فرد بکار ببری با اونی که منظوری نداشتم ولی ادامه ندادم با یه چشم گفتن دلشو بدست آوردم .

 

حالا فردا قراره بریم دنبال کارهای وام و بانک گویا همه چیز دست به دست هم داده که اردیبهشت رو برامون بهشت کنند وما بشیم عروس و دوماد این بهشت fav42.gifامیدوارم همه چیز خوب پیش بره .

 

بگذار قلبش برای تو تندتر از بقیه آدمها بزند تو اگه نجنبی "چهار روز دیگر درگیر روزمرگی زندگی میشوی بعد تا چشم باز کنی میبینی پیر شده ای و مردت هم هرروز بی تفاوت تر از قبل .

 

پس لطفا بلد باش دلبری را .....

"سیما امیر خانی "

 

29 بهمن 95

 

userupload_2016_3859777411487349581.5261.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
  • 2 ماه بعد...
  • 6 ماه بعد...

صدای گوشیم بلند میشه، جیمیل اون وسط خودنمایی می کنه

« لطفا ادبیات نظریش رو بنویس تا باقی کارهای طرح رو... »

چقدر دلم می‌خواد یک هفته تموم برای خودم تنها باشم. بخونم، بنویسم و فیلم ببینم

می‌فرمایند که «فکر نکن همیشه کار هست... خدا امسال رسونده!»

چشم‌هام می سوزن و درد می‌کنه! تقصیر خودمه که تایم خالی هم پیدا می‌کنم می‌شینم پشت لپ تاپ.

امروز کار رو می‌اندازم عقب. کارهای واجب‌تری دارم، مثلا خودم، گلدون هام، اتاق شلخته ام، نوشته های نصفه نیمه‌ام...

دیشب برای هزارم فکر کردم، اگه به عقب برم بازم همینه مسیرم؟ هیچ جوابی نیست!؟

 

سین.دخت

29/تیرگان/98

لینک به دیدگاه

یه ویولون داشتم که همیشه کنج اتاقم بود. دیروز فروختمش :))

9 سال تموم مونده بود کنج اتاق و به قول خواهرم تو قشنگ گردگیریش کردی :))

نمیدونم چرا قدم گذاشتن توی اون راه همیشه برام ترسناک بود!! ولی خب با فروشش

سود بردم.  :))

حالا ترجیح میدم یه ساز ایرانی و سبک تر رو امتحان کنم. اینکه 9 سال گذشته و هم چنان به

آموزش موسیقی فکر می کنم شاید خنده دار باشه

ولی خب آدمی شدم که شاید رویاهاش رو مدت های طولانی دنبال خودش می کشه، اما اخر عملیش می کنه!!

 

5/أمرداد/98

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...