*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ بی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با اشنا کنند 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق اب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ زیبا شود به کارگه عشق کار من هرگه نظر صورت زیبا کنم ترا رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی مگذار قند من که به یغما برد مگس طوطی من که در شکرستان نیامدی شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عشق هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ در عشق اگر بسی ملامت ببری تا ظن نبری جان به قیامت ببری انصاف ده از خویشتن ای جان طمع عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ مستمع عاشقان گرم انفاس همه مستان عشق بی می و کاس گرم تازان عرصه ی تجرید پاک بازان عالم توحید 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ هر که با عشق در نیامیزد زین میانه به پای برخیزد 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ ویحک ای بی خبر ز عالم عشق ناچشیده حلاوت غم عشق خر صفت،بار کاه و جو برده بی خبر زاده،بی خبر مرده از صفاهای عشق روحانی بی خبر در جهان ،چو حیوانی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ ز پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم قلب تو پک و دامن من ناپک من شاهدم به خلوت بیگناه تو از شراب بوسه من مستی من سرخوش از شرابم و پیمانه چشمان من هزار زبان دارد من ساقیم به محفل سرمستان تا کی ز درد عشق سخن گویی گر بوسه خواهی از لب من بستان عشق تو همچو پرتو مهتابست تابیده بی خبر به لجن زاری باران رحمتی است که می بارد بر سنگلاخ قلب گنهکاری من ظلمت و تباهی جاویدم تو آفتاب روشن امیدی بر جانم ای فروغ سعادتبخش دیر است این زمان که تو تابیدی دیر آمدم و دامنم از کف رفت دیر آمدی و غرق گنه گشتم از تند باد ذلت و بدنامی افسردم و چو شمع تبه گشتم 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم بروی دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خک سیاهش نشاندم 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ آه اگر باز بسویم ایی دیگر از کف ندهم آسانت ترسم این شعله سوزنده عشق آخر آتش فکند بر جانت 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ رفتی و در دل من ماند به جای عشقی آلوده به نومیدی و درد نگهی گمشده در پرده اشک حسرتی یخ زده در خنده سرد 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ در دو چشمش گناه می خندید بر رخش نور ماه می خندید در گذرگاه آن لبان خموش شعله یی بی پناه می خندید شرمنک و پر از نیازی گنگ با نگاهی که رنگ مستی داشت در دو چشمش نگاه کردم و گفت باید از عشق حاصلی برداشت سایه یی روی سایه یی خم شد در نهانگاه رازپرور شب نفسی روی گونه یی لغزید بوسه یی شعله زد میان دو لب 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ باز هم قلبی به پایم اوفتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیر و دار یک نبرد عشق من بر قلب سردی چیره شد 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ من صفای عشق می خواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را او تنی می خواهد از من آتشین تا بسوزاند در او تشویش را 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحر گاهی زنی دامن کشان رفت پریشان مرغ ره گم کرده ای بود که زار و خسته سوی آشیان رفت کجا کس در قفایش اشک غم ریخت کجا کس با زبانش آشنا بود 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ چرا امید بر عشقی عبث بست ؟ چرا در بستر آغوش او خفت ؟ چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ چرا؟...او شبنم پکیزه ای بود که در دام گل خورشید افتاد سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد به کام تشنه اش لغزید و جان داد به جامی باده شور افکنی بود که در عشق لبانی تشنه می سوخت چو می آمد ز ره پیمانه نوشی بقلب جام از شادی می افروخت شبی نا گه سر آمد انتظارش لبش در کام سوزانی هوس ریخت چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟ چرا بر ذره های جامش آویخت ؟ کنون این او و این خاموشی سرد نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده