رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با اشنا کنند

  • Like 2
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق

اب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

  • Like 2
ارسال شده در

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هرگه نظر صورت زیبا کنم ترا

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا

  • Like 2
ارسال شده در

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد مگس

طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

  • Like 2
ارسال شده در

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

  • Like 2
ارسال شده در

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عشق

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

  • Like 2
ارسال شده در

در عشق اگر بسی ملامت ببری

تا ظن نبری جان به قیامت ببری

انصاف ده از خویشتن ای جان طمع

عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟

  • Like 2
ارسال شده در

مستمع عاشقان گرم انفاس

همه مستان عشق بی می و کاس

گرم تازان عرصه ی تجرید

پاک بازان عالم توحید

  • Like 2
ارسال شده در

هر که با عشق در نیامیزد

زین میانه به پای برخیزد

  • Like 2
ارسال شده در

ویحک ای بی خبر ز عالم عشق

ناچشیده حلاوت غم عشق

خر صفت،بار کاه و جو برده

بی خبر زاده،بی خبر مرده

از صفاهای عشق روحانی

بی خبر در جهان ،چو حیوانی

  • Like 2
ارسال شده در

ز پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پک و دامن من ناپک

من شاهدم به خلوت بیگناه

تو از شراب بوسه من مستی

من سرخوش از شرابم و پیمانه

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گویی

گر بوسه خواهی از لب من بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

بر جانم ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان که تو تابیدی

دیر آمدم و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

  • Like 3
ارسال شده در

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

  • Like 3
ارسال شده در

او به من دل سپرد و به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بروی دل او

من به او رنج و اندوه دادم

من به خک سیاهش نشاندم

  • Like 3
ارسال شده در

آه اگر باز بسویم ایی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند بر جانت

  • Like 3
ارسال شده در

رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

  • Like 3
ارسال شده در

در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله یی بی پناه می خندید

شرمنک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت

باید از عشق حاصلی برداشت

سایه یی روی سایه یی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه یی لغزید

بوسه یی شعله زد میان دو لب

  • Like 3
ارسال شده در

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیر و دار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

  • Like 3
ارسال شده در

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

  • Like 3
ارسال شده در

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحر گاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

  • Like 1
ارسال شده در

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟

چرا در بستر آغوش او خفت ؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

چرا؟...او شبنم پکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

به جامی باده شور افکنی بود

که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

بقلب جام از شادی می افروخت

شبی نا گه سر آمد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟

چرا بر ذره های جامش آویخت ؟

کنون این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

  • Like 1

×
×
  • اضافه کردن...