رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آن که با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود !

 

پ.ن:ناگهان چه زود دیر می شود ،حالا هر چه قدر هم که تکرار بشه،عادت نمی شه:ws37:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 48
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

 

پ.ن:قیصر جان الان ما اسیریم و تو رهاsigh.gif

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

لینک به دیدگاه

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می خوانم

و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال ، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم

دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جورابهایم را اتو کردم

تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفشهایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه ها را

دنبال آن افسانه ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه هایم

بوی غریب و مبهمی می داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه

بوی تمام یاسهای آسمانی

احساس می شد

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیبهایم را

از پاره های ابر پر کردم

جای شما خالی !

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سالها پیش

رنگ بنفش و اروغوانی را

از رنگ آبی دوست تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی دانم

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

یک روز کامل جشن می گیرم

گاهی

صد بار دیر یک وز می میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند

اما

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و خوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است

 

پ.ن:رفتار من عادی است اما...

همه چی زیر سر این اما هست:ws37:

لینک به دیدگاه

این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشم های خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند

آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود

روزی که روز تازه ی پرواز

روزی که نامه ها همه باز است

روزی که جای نامه و مهر و تمبر

بال کبوتری را

امضا کنیم

و مثل نامه ای بفرستیم

صندوقهای پستی

آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش ، کوتاه

روزی که التماس گناه است

و فطرت خدا

در زیر پای رهگذران پیاده رو

بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند

روزی که روی درها

با خط ساده ای بنویسند :

" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "

و زانوان خسته ی مغرور

جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشود

و قصه های واقعی امروز

خواب و خیال باشند

و مثل قصه های قدیمی

پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند

لبخند بی دریغ

لبخند بی مضایقه ی چشم ها

آن روز

بی چشمداشت بودن ِ لبخند

قانون مهربانی است

روزی که شاعران

ناچار نیستند

در حجره های تنگ قوافی

لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس

مثل لباس

صحبت نمی کنند

پروانه های خشک شده ، آن روز

از لای برگ های کتاب شعر

پرواز می کنند

و خواب در دهان مسلسلها

خمیازه می کشد

و کفشهای کهنه ی سربازی

در کنج موزه های قدیمی

با تار عنکبوت گره می خورند

در دست کودکان

از باد پر شوند

روزی که سبز ، زرد نباشد

گلها اجازه داشته باشند

هر جا که دوست داشته باشند

بشکفند

دلها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند

بشکنند

آیینه حق نداشته باشد

با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد

بی پنجره بروید

آن روز

دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها

پرچینی از خیال

در دوردست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید

از جیب کودکان دبستانی

روزی که باغ سبز الفبا

روزی که مشق آب ، عمومی است

دریا و آفتاب

در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان

در حسرت ستاره نباشد

روزی که آرزوی چنین روزی

محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید !

ای روز آفتابی !

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم !

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

 

پ.ن:این روزها احساس می کنم یک صدای آشنا مرا از دور صدا می کند:ws37:

لینک به دیدگاه

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند

پنجره ها تار عنکبوت گرفتند

عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر

هت فصیح مرا سکوت گرفتند

نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند

درد مرا قوت لایموت گرفتند

چون پر پروانه تا که دست گشودم

دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند

خط خطا بر سرود صبح کشیدند

روشنی صفحه را خطوط گرفتند

 

پ.ن:احسنت به واژه هات قیصر:ws37:

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند

پنجره ها تار عنکبوت گرفتند

عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر

هت فصیح مرا سکوت گرفتند

لینک به دیدگاه

واژه واژه

سطر سطر

صفحه صفحه

فصل فصل

گیسوان من سفید می شوند

همچنانکه سطر سطر

صفحه های دفترم سیاه می شوند

خواستی که با تمام حوصله

تارهای روشن و سفید را

رشته رشته بشمری

گفتمت که دستهای مهربانی ات

در ابتدای راه

خسته می شوند

گفتمت که راه دیگری

انتخاب کن :

دفتر مرا ورق بزن !

نقطه نقطه

حرف حرف

واژه واژه

سطر سطر

شعرهای دفتر مرا

مو به مو حساب کن!

 

پ.ن:الهی:icon_redface:

خواستی که با تمام حوصله

تارهای روشن و سفید را

رشته رشته بشمری

گفتمت که دستهای مهربانی ات

در ابتدای راه

خسته می شوند

لینک به دیدگاه

ما

در عصراحتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید

در عصر قاطعیت تردید

عصر جدید

عصری ه هیچ اصلی

جز اصل احتمال ، یقینی نیست

اما من

بی نام تو

حتی

یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو

عین الیقین من

قطعیت نگاه تو

دین من است

من از تو ناگزیرم

من

بی نام ناگزیر تو می میرم

 

پ.ن:ما در همچین عصری به سر می بریم،دوباره بخون:ws37:

ما

در عصراحتمال به سر می بریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

 

اما:ws37:

اما من

بی نام تو

حتی

یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو

عین الیقین من

قطعیت نگاه تو

دین من است

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=1]بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

 

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

 

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

 

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

 

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

 

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

 

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

 

زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

 

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست[/h]

لینک به دیدگاه

لحظه ی چشم وا کردن من

از نخستین نفسگریه

در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت

تا سی و هشت اریبهشت پیاپی

پیاپی!

عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه ی دیگر اما

تا کجا باد؟

تا کی؟

لینک به دیدگاه

غزل دلتنگی

 

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

لینک به دیدگاه

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حكم كرد

كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنكه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در كف مستی نمی‌بایست داد

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

می خواستم

شعری برای جنگ بگویم

دیدم نمی شود

دیگر قلم زبان دلم نیست

گفتم :

باید زمین گذاشت قلمها را

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست

باید سلاح تیزتری برداشت

باید برای جنگ

از لوله ی تفنگ بخوانم

- با واژه ی فشنگ -

می خواستم

شعری برای جنگ بگویم

شعری برای شهر خودم - دزفول -

دیدم که لفظ ناخوش موشک را

باید به کار برد

اما

موشک

زیبایی کلام مرا می کاست

گفتم که بیت ناقص شعرم

از خانه های شهر که بهتر نیست

بگذار شعر من هم

چون خانه های خاکی مردم

خرد و خراب باشد و خون آلود

باید که شعر خاکی و خونین گفت

باید که شعر خشم بگویم

شعر فصیح فریاد

- هر چند ناتمام -

گفتم :

در شهر ما

دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست

اینجا

وضعیت خطر گذرا نیست

آژیر قرمز است که می نالد

تنها میان ساکت شبها

بر خواب ناتمام جسدها

خفاشهای وحشی دشمن

حتی ز نور روزنه بیزارند

باید تمام پنجره ها را

با پرده های کور بپوشانیم

اینجا

دیوار هم

دیگر پناه پشت کسی نیست

کاین گور دیگری است که استاده است

در انتظار شب

دیگر ستارگان را

حتی

هیچ اعتماد نیست

شاید ستاره ها

شبگردهای دشمن ما باشند

اینجا

حتی

از انفجار ماه تعجب نمی کنند

اینجا

تنها ستارگان

از برجهای فاصله می بینند

که شب

چه قدر موقع منفوری است

اما اگر ستاره زبان می داشت

چه شعرها که از بد شب می گفت

گویاتر از زبان من گنگ

آری

شب موقع بدی است

هر شب تمام ما

با چشم های زل زده می بینیم

عفریت مرگ را

کابوس آشنای شب کودکان شهر

هر شب لباس واقعه می پوشد

اینجا

هر شام خامشانه به خود گفته ایم :

شاید

این شام ، شام آخر ما باشد

اینجا

هر شام خامشانه به خود گفته ایم :

امشب

در خانه های خاکی خواب آلود

جیغ کدام مادر بیدار است

که در گلو نیامده می خشکد ؟

اینجا

گاهی سر بریده ی مردی را

تنها

باید ز بام دور بیاریم

تا در میان گور بخوابانایم

یا سنگ و خاک و آهن خونین را

وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم

در زیر خاک ِ گل شده می بینیم :

زن روی چرخ کوچک خیاطی

خاموش مانده است

اینجا سپور هر صبح

خاکستر عزیز کسی را

همراه می برد

اینجا برای ماندن

حتی هوا کم است

اینجا خبر همیشه فراوان است

اخبار بارهای گل و سنگ

بر قلبهای کوچک

در گورهای تنگ

اما

من از درون سینه خبر دارم

از خانه های خونین

از قصه ی عروسک خون آلود

از انفجار مغز سری کوچک

بر بالشی که مملو رویاهاست

- رویای کودکانه ی شیرین -

از آن شب سیاه

آن شب که در غبار

مردی به روی جوی خیابان

خم بود

با چشم های سرخ و هراسان

دنبال دست دیگر خود می گشت

باور کنید

من با دو چشم مات خودم دیدم

که کودکی ز ترس خطر تند می دوید

اما سری نداشت

لختی دگر به روی زمین غلتید

و ساعتی دگر

مردی خمیده پشت و شتابان

سر را به ترک بند دوچرخه

سوی مزار کودک خود می برد

چیزی درون سینه ی او کم بود ....

اما

این شانه های گرد گرفته

چه ساده و صبور

وقت وقوع فاجعه می لرزند

اینان

هر چند

بشکسته زانوان و کمرهاشان

استاده اند فاتح و نستوه

- بی هیچ خان و مان -

در گوششان کلام امام است

- فتوای استقامت و ایثار -

بر دوششان درفش قیام است

باری

این حرفهای داغ دلم را

دیوار هم توان شنیدن نداشته است

آیا تو را توان شنیدن هست ؟

دیوار !

دیوار سرد سنگی سیار !

آیا رواست مرده بمانی

در بند آنکه زنده بمانی ؟

نه !

باید گلوی مادر خود را

از بانگ رود رود بسوزانیم

تا بانگ رود رود نخشکیده است

باید سلاح تیز تری برداشت

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...

 

 

پ.ن:شعر عجیب آدم رو می بره تو فکر:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • 4 هفته بعد...

[h=1]غزل تقویم ها[/h]

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم ها گتند و ما باور نکردیم

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن

ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

حتی خیال نای اسماعیل خود را

همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم

زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

لینک به دیدگاه

[h=1]فصل وصل[/h]

فصل ، فصل خیش و فصل گندم است

عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟

فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو

فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو

چارفصل سال را رسم این نبود

هیچ فصلی اینچنین خونین نبود

فصل کشت و موسم برزیگری است

عاشقان این فصل ، فصل دیگری است

فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل

فصل پایان جدایی ، فصل وصل

فصل سکر وحشی بوی قصیل

شیهه ی خونین اسبان اصیل

فصل داس خسته و خورجین سرخ

فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ

فصل گندم ، فصل بار و برکت است

عاشقان این فصل ، فصل حرکت است

طرح کمرنگی است در یادم هنوز

من به یاد دشت آبادم هنوز

خوب یادم هست من از دیر باز

باز جان می گیرد آن تصویر ، باز

گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع

قامت مرد دروگر در رکوع

خوشه ها را با نگاهش می شمرد

داس را در دست گرمش می فرشد

قطره قطره خستگی را می چشید

دست بر پیشانی دل می کشید

بافه ها را چون که در بر می گرفت

خستگی ها از تنش پر می گرفت

گاه دستی روی شبنم می گذاشت

روی زخم پینه مرهم می گذاشت

دشت دامانی پر از بابونه داشت

پینه ی هر دست بوی پونه داشت

تو همان مردی ، همان مرد قدیم

با تو میراثی است از درد قدیم

در تو خون خوشه ها جوشیده است

خوشه ها خون تو را نوشیده است

دستهایت بوی گندم می دهد

بوی یک خرمن تظلم می دهد

دارد آن فصل کسالت می رود

باز امید اصالت می رود

تازه کن آن روزهای خوب را

روزهای خیش و خرمنکوب را

چند فصلی کشت بذر عشق کن

هر چه قربای است نذر عشق کن

سرخ کن یأس سفید یاس را

پاک کن گرد و غبار داس را

خوشه ی گندم پس از دی می رسد

داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟

بار می بندیم سوی روستا

می رسد از دور بوی روستا

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غم‌هاي دگر غير از غم عشقت رها کن

تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

 

خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناهست ببين غرق گناهم

دو دست دعا فرا برده‌ام بسوي آسمانها

که تا پر کشم به باغ غمت رها در کهکشانها

 

چو نيلوفر عاشقانه چونان مي‌پيچم به پاي تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هواي تو

بدست ياري اگر که نگيري تو دست دلم را دگر که بگيرد ؟!

به آه و زاري اگر نپذيري شکست دلم را دگر که پذيرد ؟!

لینک به دیدگاه

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

 

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

 

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

 

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند

حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟

 

روحت قرین رحمت باشه شاعر دردواره ها

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...