رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

خواص نام آدم و حوا

 

واعظي بر منبر مي‌گفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آويزد، شيطان بدان خانه درنيايد.

 

طلحك از پاي منبر برخاست و گفت: مولانا شيطان در بهشت در جوار خانه به نزد ايشان رفت و بفريفت، چگونه مي‌شود كه در خانه ما از اسم ايشان پرهيز كند؟ :w02:

  • Like 9
ارسال شده در

بیا پائین

 

فردی را پيش خليفه بردند.

 

او را ديد بر تخت نشسته، ديگران در زيرايستاده،

 

گفت: السلام‌عليك يا الله.

 

گفت: من الله نيستم.

 

گفت‌: يا جبرئيل.

 

گفت: من جبرئيل نيستم.

 

گفت: الله نيستي، جبرئيل نيستي، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌اي؟ تو نيز به زيرآي و در ميان مردمان بنشين.

  • Like 9
ارسال شده در

تهديد:

 

درويشي به دهي رسيد.

 

جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم.

 

ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولي‌اي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد.

 

آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوالي كردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي‌داديد به دهي ديگر مي رفتم. :ws3:

  • Like 8
ارسال شده در

در دزد را خدا می شناسد!

 

درِ خانه ی کسی بدزدیدند.

 

او برفت و در مسجدی بركند و به خانه میبرد.

گفتند چرا در مسجد بركنده ای؟

 

گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند. :ws37:

  • Like 6
ارسال شده در

درویش حکیم

 

درویشی به در خانه ای رسید.

 

پاره نانی بخواست.

 

دختركی در خانه بود.

 

گفت: نیست.

 

گفت: چوبی هیمه ای.

 

گفت: نیست.

 

گفت: پاره ای نمك.

 

گفت: نیست.

 

 

گفت: كوزه ای آب.

 

گفت: نیست.

 

گفت: مادرت كجاست؟

 

گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.

 

 

گفت: چنین كه من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.

  • Like 6
ارسال شده در

نردبان خودم است!

 

خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزد.

 

خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چكار داری؟

 

گفت: نردبان می فروشم.

 

 

گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟

 

گفت: نردبان از آن من است، هر كجا كه خواستم میفروشم. whistle.gif

  • Like 6
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

سپاس...بعضیاش خیلی بانمک بود....:ws28:

  • Like 2
ارسال شده در

بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم

دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد

به آه و ناله کنون دل نهاده ام چه کنم

قضا قضای خدایست هرچه بادا باد

  • Like 3
  • 6 ماه بعد...
ارسال شده در

رخوت شراب

 

كسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب می‌خورد. یكی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی‌داد كه ترك مجلس كند. گفت: باكی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا بركشیمش‌. گفت: ناكشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاكش كنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر طلاست من بر شما اعتماد كلی دارم. بروید و در خاكش كنید.:ws28:

  • Like 1
  • 4 هفته بعد...
ارسال شده در

جنازه ای را سر راهی میبردند، درویشی با پسر سر راه ایستاده بودند

 

پسر از پدر پرسید: بابا! در اینجا چیست؟

 

گفت: آدمی.

 

گفت: كجایش میبرنند؟

 

گفت: به جایی كه نه خوردنی باشد و نه نوشیدنی ، نه نانی نه آبی و نه هیزم، نه آتش ، نه زر، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم

 

گفت: بابا! مگر به خانه ی ما می برندش.

  • Like 1
  • 1 سال بعد...
ارسال شده در

دل در پی عشق دلبران است هنـوز

وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز

 

گفتیم که ما و او به هم پیر شویم

ما پیر شدیم و دل جوان است هنـوز

×
×
  • اضافه کردن...