Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ خواص نام آدم و حوا واعظي بر منبر ميگفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آويزد، شيطان بدان خانه درنيايد. طلحك از پاي منبر برخاست و گفت: مولانا شيطان در بهشت در جوار خانه به نزد ايشان رفت و بفريفت، چگونه ميشود كه در خانه ما از اسم ايشان پرهيز كند؟ 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ بیا پائین فردی را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته، ديگران در زيرايستاده، گفت: السلامعليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت: يا جبرئيل. گفت: من جبرئيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرئيل نيستي، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشستهاي؟ تو نيز به زيرآي و در ميان مردمان بنشين. 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ تهديد: درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولياي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوالي كردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نميداديد به دهي ديگر مي رفتم. 8 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ در دزد را خدا می شناسد! درِ خانه ی کسی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی بركند و به خانه میبرد. گفتند چرا در مسجد بركنده ای؟ گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند. 6 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ درویش حکیم درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمك. گفت: نیست. گفت: كوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند. 6 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ نردبان خودم است! خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزد. خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چكار داری؟ گفت: نردبان می فروشم. گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر كجا كه خواستم میفروشم. 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ سپاس...بعضیاش خیلی بانمک بود.... 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد به آه و ناله کنون دل نهاده ام چه کنم قضا قضای خدایست هرچه بادا باد 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ رخوت شراب كسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب میخورد. یكی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمیداد كه ترك مجلس كند. گفت: باكی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا بركشیمش. گفت: ناكشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاكش كنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر طلاست من بر شما اعتماد كلی دارم. بروید و در خاكش كنید. 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ جنازه ای را سر راهی میبردند، درویشی با پسر سر راه ایستاده بودند پسر از پدر پرسید: بابا! در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: كجایش میبرنند؟ گفت: به جایی كه نه خوردنی باشد و نه نوشیدنی ، نه نانی نه آبی و نه هیزم، نه آتش ، نه زر، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم گفت: بابا! مگر به خانه ی ما می برندش. 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۳ دل در پی عشق دلبران است هنـوز وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز گفتیم که ما و او به هم پیر شویم ما پیر شدیم و دل جوان است هنـوز لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده