m f s 1727 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ هووووم یادش بخیر... 4 سال پیش بود پدر بزرگم (پدر پدرم) فوت شد! هر هفته جمعه ها میومد خونه امون...میشد بابام ماه یی یه بارم بهش سر نمیزد ...ولی اون همیشه بهمون سر میزد....خیلی مهربون بود ای خداااااا..... هر وخت میومد خونه مون من همیشه مثبت بازی درمیوردم...الکی یه دستمال میگرفتم دستم چیزا رو پاک میکردم...یا جارو میکردم... بعد به مامانم غر میزد میگفت چرا همه کارارو از این دختر بیچاره میکشی...کارکشتش کردی فردا زود پیر میشه.... هر موقعه اینو برا مامانم یادآوری میکنم حالش میگیره 24 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ یادش بخیر.... پدربزرگم...هر وقت می رفتم پیشش...خیلی مراعاتم رو می کرد.... بهم می رسید...بالاخره سالی یک بار منو رو می دید.... باغی داشت ...که سیستم آبیاریش اتوماتیک بود.... فقط باید تو یک ساعت مشخصی...می رفتی شیر فلکه رو باز می کردی...تو یک زمان هم می بستی... بعد من یک روز گیر دادم این هفته که اینجام باغ با من..... هر روز به خیال خودم می رفتم شیر فلکه رو باز می کردم....و موقع بر می گشتم...می بستم..... بعد از یک هفته....پدر بزرگم که رفت دید....تمام میوه ها عین روزای خشکسالی شدن..... می گرده دنبال دلیل متوجه می شه...من به جای شیر فلک خودمون...شیر فلکه ی همسایه رو می بستم.... بعد اونا میومدن باز می کردن....به کسی که اذیتشون می کرده لعنت می فرستادن(دید به باغ نداشتم که متوجه شم آب پای درختا نمیاد...) چقد اونا بد و بیراه گفتن به من.... که فک می کردن یک مردم آزار هی اذیتشون می کنه.... خدا بیامرز پدربزرگم رو...فقط خندید....هیچی بهم نگفت..... 22 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم اومد و گفت بیا ناخن هام رو بگیر، موندم که چی بگم، ناخن خودم رو هم با اکراه میگیرم دَم بابام گرم که رسید و گفت بیار من بگیرم، بعدش هم با خنده به من گفت موهات رو کوتاه چقدر درازه موهات، 3 روز بعد فوت کرد؛ دلم خیلی میخواست موهام رو کوتاه کنم به خاطر حرفش ولی به خاطر حرف مردم شک داشتم؛ ولی رفتم و موهام رو کاملا کوتاه کردم آخرین وصیتش بود 23 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ من هیچی ندارم...جز یه بابابزرگ که دوستش ندارم...نمیدونم چرا همه نوه نتیجه هاش رو روبه رشد و پیشرفت میبینه ولی منو همچنان بچه مدرسه ای میدونه... هربار خونمونه شال و کلاه میکنم میگه داری میری مدرسه؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3 منو خواهر کوچیکه داداشم میدونه...حالا دوسال ازش بزرگترما یه مامان بزرگ تپل نمکی داشتم که خیلی دوستش داشتم...بش میگفتم مامانی....چقدرم مامانی بود کوچولو که بودم هروقت میومد خونمون جنجال به پا میکردم که نذارم بره...از قایم کردن جورابش تا قفل کردن در و قایم کردن کلید و قهر و زار زار گریه 4 سال پیش یه شب حالش نا خوش میشه...مامان و بابام و بقیه میارنش خونه ما یکی دوساعت می مونن بعد میبرنش بیمارستان...دیگه برنمیگرده انگار میخواست روز آخری با اومدنش خونه ما همه دلخوریای بچگیمو از دلم دربیاره 23 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ خاطره...روزی که مامانی افتاد رو من!! 11 سالم که بود...رفته بودیم خونه یکی از اقوام...من خیلی خسته بودم رفته بودم توی اتاق یه گوشه واسه خودم دراز کشیده بودم خالم کنارم نشسته بود و موهای دخترخالمو شونه میکرد....مامان بزرگم سجاده به بغل اومد تو اتاق و درحالیکه از پسر جوون صاحبخونه جهت قبله رو میپرسید عقب عقب اومد سمت من یوهو پاش میگیره به پام و دراز به دراز به پشت میوفته رو من! طفلک حالا سرش گیج رفته بود نمیتونست پاشه...منم اون زیر درحال جون کندن...گفتم مامانی له شدم! خالم که فقط میخندید پسره اومد دست مامانیو گرفت و بلندش کرد...یادش بخیر چقدر فدام شد بابت اون له شدن!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 23 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ یه روز بچه بودم تو آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم یه چی میخوردیم ، بابا بزرگم رفت واسه خودش یه چایی ریخت دنبال قند میگشت پیدا نمیکرد بعد به شوخی گفت" یا امـام خـامنه ای" بعد همون لحظه قندون پیدا کرد گفت هر وقت چیزی گم کردید اینو بگید پیدا میشه 22 لینک به دیدگاه
Mitra 1723 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ من بابابزرگم سنش زیاده، آلزایمر داره اونم از نوع شدیدش تا حدی که الان حتی برای انجام دادن شخصی ترین کاراش نیاز به کمک داره، یعنی من وقتی حال و احوال بابابزرگمو میبینم آرزو می کنم که کــــاش فقط تا زمانـــی زنــده باشم که به این روز نیفتــــم یکم قبلترا که آلزایمرش تا این حد عود نکرده بود و تشخیص میداد ما نوه هاشیم، همیشه به من که می رسید منو با خواهرم که چهار سال از خودم بزرگتره اشتباه میگرفت، میگفت خوبی ؟ شوهرت کجاس؟ خوبه؟ اما وقتی خواهرم و و شوهرشو میدید به خواهرم میگفت این پسره ی نامحرم کیه کنارت نشسته، از خدا بترسین 22 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ من دیگه هیچکدومو ندارم....روحشون شاااد.... اما خاطره زیاد دااارم... یکی از مامان برگهام کلن تلفظ کلمه هاش اشتباه بوود....سنشم بالا بود...ولی خیلی سرحال بود.... همیشه باهاش مصیبت داشتیم....یه فرهنگ لغت به خصوص داشت واسه خودش جدااا... یه بار بهم گفت میخوام برم خرید...منم بردمش... رفتیم تو مغازه....همون دم در مغازه که رسید بلند گفت آقا بارگت دارید؟ من گفتم چی میخواااای؟ مغازه دار اومد نون باگت بهش داد.... مغازه دار هم میشناختش..... ............................................................................ مامان بزرگم:اسم ماها رو قاطی میکرد.... اما فوتبال نیگاه میکرد....اسم همرو هم بلد بود.... عکس علی دایی رو زده بود کنار عکس بچگی من..... یه بار همه جمع بودیم خونشون.... فوتبال شروع شد.... هیچکس یادش نبود بازی رفت هست یا برگشت..... یهو مامان بزرگم گفت.... بازی برگشته.....رفت هم منچستر برده..... ............................................................................... مامانبزرگم:میگفت گوشاش سنگینه.... یه بار خونشون بودم... تو اتاق داشتم تلفنی حرف میزدم....خیلی آروم.... منتظر موند حرفهام تموم شد.... اومد تو اتاق گفت با کی حرف میزدی؟ گفتم هیچکس... گفت عع...خودم شنیدم....همه حرفامو دوباره تکرار کرد....:icon_pf (34): ....................................................... پدر بزرگم هم بهم میگفت چی میخونی/؟ منم بهش گفتم معماری.... هر کی ازش میپرسید هدا چی میخونه....میگفت بناایی...!! بعدشم کلی غر میزد که بنایی شد رشته؟ باید پزشکی میخوند.... وقتی هم میرفتم خونشون میگفت میرم آجر میارم....این تیکه رو یه دیوار کوچیک بساز ببینم یاد گرفتی.... 21 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ پدر بزرگ نازنینم از مادر بزرگم 20 سالی بزرگ تر بود آخه مادر بزرگ زن دومش بود پدر بزرگم که بهش می گفتیم بابا قره خان خیلی مرد بود تموم زندگیش مردونه زندگی کرد همسر اولش بچه دار نمی شد پدر بزرگم خان زاده بود (به همین خاطر بهش خان می گفتن البته زمان اون دیگه دوره خان و خان بازی گذشته بود ) و همه توقع داشتن که چندتا زن بگیره اما پدر بزرگم تفکرش با بقیه فرق می کرد 10 سال صبر کرد وقتی دیگه کاملا از بچه دار شدن همسرش ناامید شد ازش جدا شد و تمام حق و حقوقش رو داد( الان آقایون حق و حقوق زن ها رو نمی دن 70 سال پیش پدر بزرگم این کارو کرد) و بعد از اون با مادر بزرگم ازدواج کرد اون موقع پدر بزرگم 35 سالش بود و مادربزرگ 15 ساله تا آخرین روزهای زندگی با هم به خوشی زندگی کردن مادربزرگم سکته کرد و مرد و پدربزرگم سالم سالم بود اما از غصه دوریش یکسال بیشتر دووم نیورد و بعد یکسال بدون هیچ بیماری رفت پیش مادر بزرگم 16 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ ما به شوخی نمیگیریم مهساجون ولی زن پیدا کردن سخته :icon_pf (34): یک مورد دیده بودیم خانومه گفته بوده باید از خودش حقوق داشته باشه تا حقوقش بهم برسه ما هم برای اینکه بابابزرگم ناراحت نشه بهش گفتیم خانومه خوب نیست اما اون فک میکنه ما ایراد گرفتیم. خب دیگه اینم معضلی است! 2 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۰ از چهارتاشون یکیشون زنده ست هنوز ... خدا اونا رو رحمت کنه و اینو زنده و پایدار نگه دار خدا بیامُرز بابای بابام هر وقت میدید ما بچه ها بیکاریم میگفت : باز اینا بیکارن یه شری به پا میکنن خدا بیامُرز بابای مادرم همیشه میگفت : مرد وقتی جیبش پُر باشه زانوش قوت میگیره خدا بیامُرز مادر بابام سر دعوایی که با داییم کرده بودم بهم گفت : اون خوب یا بد ... کاراش درست یا غلط ... اما دائیته استخون همو که نمیتونین دور بندازین خدا بیامُرز بابای مامانم خیلی خوش سفر بود و دست و دلباز هر وقت باش میرفتم سفر کلی حال میکردم مادر مامانم هم خیلی حرفای باحالی میزنه میگه : قوت آدم از راه گلوشه بخور پسرم بخور (همین مامان بزرگرم از دوسالگی کله پاچه داد بخوردم ) ... دورت بگردم رو از همین مامان بزرگم یاد گرفتم ............. دلم براش تنگید برم یه زنگی بش بزنم :hapydancsmil: 21 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ ماد و پدر مادرم خداروشکر جوونن و حالا حالا ها می تونیم از داشتنشون خوشحال باشیم مادربزرگم بعضی کارا و افکارش بامزست وقتی یه چیز گم میشه بخت دختر شیطون رو گره می زنه! یه گوشه ی لباس یا روسریش رو گره می زنه و تا پیدا شدن اون وسیله گره رو باز نمی کنه هر بار که این کار رو می کنه وسیله گم شده سریع پیدا می شه!!! 14 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ امادر مامانم هم خیلی حرفای باحالی میزنه میگه : قوت آدم از راه گلوشه بخور پسرم بخور (همین مامان بزرگرم از دوسالگی کله پاچه داد بخوردم ) ... دورت بگردم رو از همین مامان بزرگم یاد گرفتم ............. دلم براش تنگید برم یه زنگی بش بزنم :hapydancsmil: چه جالب مامان بزرگ منم همیشه طوری به ما میگفت بخورین که یکی نمیدونست فکر میکرد نوه هاش سو تغذیه دارن...حالا همه تپل مپل! سفره رو هم می جوییدیم بازم میگفت بچه هام چیزی نخوردن!!!! هربار منو میدید بی بروبرگرد میگفت چقدر لاغر شدی! اوایل که معماری قبول شده بودم بش گفتم بخاطر رشتم از داربست بالا میرم،شنیده بود شبا بخاطر کارام تا صبح بیدارم(این یه عادت دیرینه بود و ربط چدانی به رشتم نداشت)تا زنده بود میگفت این چه رشته ایه تو رفتی...ولش کن!معلم شو 16 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ مادر بزرگم خدا بیامرز یه کیسه ی بزرگ داشت پره دکمه.... وقتی می دید دارم خیلی ورجه ورحه می کنم.... می گفت بای همه ی این دکمه ها برای توئه...می ریه رو یه دستمال بزرگ می گفت یه نح بهت می دم اونایی که عین همه و یه رنگه رو جدا کن...پشت سره هم بکن تو نخ.... اگه این وسط یه دونه هم یادت بره باید همشو باز کنی... هیچ چی دیگه ما یه 7-8 ساعتی خووووووووب سرگرم بودیم 19 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ پدر بزرگم گوشی خریدن براش....یعد رفته بوده سره خیابون خرید یادش رفته ببره...همه نگران تو خونه که ای وای آقاجون کجا رفته؟ چرا نیومده :banel_smiley_52: بعد 2 ساعت خواهر م اینا رفتن دم در دیدن پدر بزرگم داره با ممد آقا خوش و بشی می کنه...خواهرک گفته: شما نگفتید ما نگران می شیم؟ پدر بزرگم هم ریلکس گفته: خب چیه ..دم دره خونه بودم...می خواید زنگ بزنم بهتون؟ تازه گوشیم رو هم برنداشتم... 13 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ این تاپیک رو خیلی دوست دارم به پدربزرگِ مادریم می گیم باباحاجی باباحاجی رو خیلی دوست دارم خیلی مهربونه از وقتی بازنشسته شده وقت زیادی داره برای دیگران به خصوص برای بچه ها، تموم کوچولوهای محلشون بهش می گن باباحاجی همیشه حوصله داره 10 تا نوه ایم که همه مون رو یه زمانی پارک برده، یه زمونی رو شونه هاش گذاشته و یه زمانی باهامون هاچی یا ترچی بازی کرده... خدا حفظش کنه برامون 14 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ آدم ها هرچی پیرتر میشن تو و روی گوش هاشون مو در میاد. بیچاره پدر بزرگ،موها زجرش میداد و نمیتونست کوتاه کنه،دستانش توانی نداشتند،من برایش میگرفتم. 12 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۰ من یدونه بیشتر بابا بزرگ ندارم... عااااااااااااااشقشم... اینقدر آروم کاراشو انجام میده... تموم کارای خونشو انجام میده حتی ناهار و شام درست میکنه... فقط سوپ بلد نیست درست کنه. خییییلی هم سوپ دوست داره. مامان بزرگم درست میکنه واسش. یه ماه پیش مامان بزرگم تهران بود خونه عموم. بابابزرگمم مریض شده بود. رفتم بهشون سر بزنم عجله هم داشتم دیدم حالشون بده. بهم گفت دخترم میشه واسم سوپ درست کنی... اونجا اشک تو چشام جمع شد... بی خیاله کارام شدم و نشستم واسشون سوپ درست کردم و شبم موندم اونجا که تنها نباشن... :hapydancsmil: 10 لینک به دیدگاه
eng.soli_asali 493 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ خونه پدر و مادر پدریم شهرستانه..... این خاطره مال چند روز پیشه.... مدام میریم بهشون سر میزنیم بعد همه ی نوه ها و عمه ها و خلاصه همه جمع میشیم..... سر ناهار هم که میشه همه باید باشن.... یعنی بابا بزرگم همه رو search میکنه.... بعد یکی از شوهر عمه هام سر ناهار رفتش جایی کار داشت... پرسید پس فلانی کجاست گفتیم رفتش..... بعد یهو با صدای بلند گفت عجب خرییییییییییییییییییه.... یعنی قیافه عمم دیدنی بوداااااااااا.... دمش گرم 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۰ ههههههه ... چند روز پیش که خونه باباحاجی بودم شوهر خالم دوربین به دست اومد گفت بیا یه چیزی نشونت بدم. یه عکس از باباحاجی و نن جون گرفته بود که ظهر که می خواستن بخوابن دست همو گرفته بودن! کلی خندیدم تا شب تا می تونستیم اذیتشون کردیم بنده خدا ها کلی خجالت کشیدن! 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده