رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند!

چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.

چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر

چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند

یا همین حالا دارد روی میله‌ی عبور ممنوع می‌نشیند، ذکر کنم؟

کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و

نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست

و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

 

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.

سر راهش میان کفش‌های مرزبان

خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین

گسترده بر قاره‌ها!

آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود

صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟

آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش

تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟

آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟

حتا ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد

تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟

 

و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!

و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،

گو اصلن نباشد به دو نیم!

و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:

فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.

مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.

 

 

شیمبورسکا

برگرفته از سارا شعر

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 56
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

Crossing the Water

Black lake, black boat, two black, cut-paper people.

Where do the black trees go that drink here?

Their shadows must cover Canada.

 

A little light is filtering from the water flowers.

Their leaves do not wish us to hurry:

They are round and flat and full of dark advice.

 

Cold worlds shake from the oar.

The spirit of blackness is in us, it is in the fishes.

A snag is lifting a valedictory, pale hand;

 

Stars open among the lilies.

Are you not blinded by such expressionless sirens?

This is the silence of astounded souls

 




گذر از آب

دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند

درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟

آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟

از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد

برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم

آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه

 

آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد

روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست

خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید

 

ستاره‌ها باز می شوند میان زنبق ها

آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟

این است سکوت ارواح مبهوت متحیر

ترجمه

محمد حسین بهرامیان

منبع سارا شعر

  • Like 2
لینک به دیدگاه

The road not taken

Two roads diverged in a yellow wood

And sorry I could not travel both

And be one traveler, long I stood

And looked down one as far as I could

 

دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند

اماحیف كه نتوانستم از هردو بروم

فقط یك رهرو بودم

ایستادم و تا آنجا كه چشم كارمی كرد،

تاآنجا كه جاده در میان بوته ها گم می شد

نگاه كردم

 

Then took the other, as just as fair,

And giving perhaps the better claim,

Because it was grassy and wanted wear,

Though as for that the passing there

Had worn them really about the same,

 

بی طرفانه سعی كردم یكی را انتخاب كنم

به این دلیل كه علف پوش بود و كمتر از آن گذشته بودند

اگر چه، انگار، هردو به یك اندازه

مورد استفاده قرار گرفته بورند.

 

And both that morning equally lay

In leaves no step had trodden black

Oh, I kept the first for another day !

Yet knowing how way leads on to way,

I doubted if I should ever come back.

 

آن روز صبح، هردو یك جور به نظر می آمدند

پر از برگ،جوری كه گویی هیچ كس بر آنها قدم نگذاشته است

آه، روز بعد اولی را انتخاب كردم

كه به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم كه با گام نهادن

در آن دیگر هرگز قادر به بازگشت نخواهم بود

 

I shall be telling this with a sigh

Somewhere ages and ages hence:

Two roads diverged in a wood, and I -

I took the one less traveled by,

And that has made all the difference.

 

سالهای سال بعد، یك روز با آه و حسرت به خودم می گویم :

دوراه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -

آن راهی را در پیش گرفتم كه كمتر كسی از آن رفته بود

وهمه ی تفاوت در همین است

 

رابرت فراست

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تابستان آیووا

 

نامه رسان تکانم می دهد

 

بیدار می شوم

 

خواب می دیدم آمده ای

 

بلند می شوم

 

همراه او سیاه گنده ای است

 

از دانشگاه

 

چندشش می شود به من دست بزند

 

صبر می کنم

 

صندلی تعارف نمی کنم

 

حرفی نمی زنند

 

بعد که می روند

 

می فهمم نامه ای آورده اند

 

نامه ای از زنم

 

زنم پرسیده

 

چه می کنی؟ هنوز مشروب می نوشی؟

 

چند ساعت به مهر اداره ی پست نگاه می کنم

 

محو می شود آن هم

 

امیدوارم روزی همه اش را از یاد ببرم

ریموند کارور

ترجمه اسدالله امرایی

منبع سارا شعر

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شرق از ان خداست

غرب از ان خداست

سرزمین های شمالی و جنوبی

در دستان او ارمیده اند

 

گوته

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

هاروی

 

هاروی به اینکه قد من ثابت مونده

میون این همه آدم که دارن رشد می‌کنن

نمی‌خنده

هاروی یادش می‌مونه که من همه رنگای شکلاتای چوبی رو دوست دارم

جز زرد

هاروی لباساش به من قرض می‌ده

بدون اینکه مجبور باشم بش برگردونم

من از ارواح می‌ترسم و

هاروی تنها کسیه که می‌دونه

وقتی می‌گم یه روزی با مارگی رز عروسی می‌کنم

هاروی تنها کسیه که باور می‌کنه

هاروی یه قلپ از آب میوه‌ش می‌خوره

یه قلپ می‌ده به من

هاروی یواش تو گوشم می‌گه زیپ

وقتی یادم می‌ره زیپ شلوارم ببندم

هاروی قسم می‌خوره که

انگشتای پام مضحک نیستند

هاروی میاد منو صدا می‌زنه

هر وقت تو رختخواب با گلو درد و تب افتاده باشم

هاروی بم می‌گه من بچه‌ی نازیم

اما نه خیلی

اگه یه روزی یه قطار باشه که بخواد بره بهشت

من سوارش نمی‌شم

مگه اول هاروی سوار شه...

 

لینچری

ترجمه: مینا خانلرزاده

منبع : سایت هفت سنگ

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من! آه زندگی!...

آه از پرسش های مکرر؛

از قافله یِ بی پایانِ خیانت ها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛

آه از خود من، منِ پیوسته در سرزنشِ خویش (بخاطر آنهایی که ابله تر از من اند و کسانی که خائن تر؟)،

آه از چشمهایی که بیهوده در انتظار نوراند- از بی حیاییِ اشیا- از ازدحام پست و پرتقلایی که اطرافم می بینم؛

آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- مانده از تتمه یِِ درهم پیچیده یِ من؛

پرسش اینجا ست: آه من! در این چرخه یِ غم، خوبی یی هم هست؟

 

پاسخ:

این که تو اینجایی، که زندگی وجود دارد و هویت نیز،

این که نمایش قدرتمند ادامه می یابد،

و تو در شعری،

با من شریک خواهی شد.

 

[h=2]O Me! O Life![/h]

O me! O life!... of the questions of these recurring;

Of the endless trains of the faithless--of cities fill'd with the foolish; h

Of myself forever reproaching myself, (for who more foolish than I, and who more faithless?) h

Of eyes that vainly crave the light--of the objects mean--of the struggle ever renew'd; h h

Of the poor results of all--of the plodding and sordid crowds I see around me; h h

Of the empty and useless years of the rest--with the rest me intertwined; h

The question, O me! so sad, recurring--What good amid these, O me, O life? h

 

Answer. h

 

That you are here--that life exists, and identity; h

That the powerful play goes on, and you will contribute a verse. h

ترجمه ی شعری از والت ویتمن

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

از آن تو نیستم

از آن تو نیستم

گمشده ات نیستم

گر چه آرزویم این بود که گمشده ات باشم

چون پرتو شمعی در روشنایی روز

یا بسان برف ریزه ای در دریای بی کران گم گشته ام

 

دوست می داری مرا، با اینکه هنوز در جستجوی توام

در تقلای روح تو که نیک است و فروزنده

منم که آرزویم همه این است که گم گشته ات باشم

نوری بی رمق که در فروغ تو گم گشته ام

 

آه ! مرا درژرفنای عشق خود غوطه ور کن

خاموش کن مرا

می خواهم دیده بر هر آنچه است فرو بندم

کور و کر شوم

در توفان عشقت زیر و رویم کن

مرا که چونان شمعی در تندبادم

 

سارا تیزدیل

ترجمه: مستانه پور مقدم

I am not yours

I am not yours, not lost in you,

Not lost, although I long to be

Lost as a candle lit at noon,

Lost as a snowflake in the sea.

 

You love me, and I find you still

A spirit beautiful and bright,

Yet I am I, who long to be

Lost as a light is lost in light.

 

Oh plunge me deep in love -- put out

My senses, leave me deaf and blind,

Swept by the tempest of your love,

A taper in a rushing wind.

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زمان خواهد گفت

هر روحی در جنگ و جدل است،

تا حقیقت را بیابد.

تنها زمان خواهد گفت،

حقیقت کجاست.

تنها زمان خواهد گفت،

برنده کیست.

امروز،

کسی برنده را نمی شناسد.

تنها زمان،

دوستان را،

از دشمنان جدا خواهد کرد.

تنها زمان خواهد گفت،

حقیقت مطلق در کجا،

نزد چه کسی بوده است.

 

سروده سوکاسا سیاهدان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

Dream Deferred

What happens to a dream deferred ? Does it dry up Like a raisin in the sun? Or fester like a sore ? And then run ? Does it stink like rotten meat ? Or crust and sugar over - like a syrupy sweet ? Maybe it just sags like a heavy load. Or does it explode ?

 

رویای معوق

چه روی خواهد داد رویای به تاخیر افتاده را؟

آیا خشک خواهد شد مانند مویز های زیر افتاب ؟

آیا خواهد چرکید چونان زخمی پر از خوناب؟

آیا خواهد گندید همچون گوشتی فاسد؟

آیا قندک خواهد زد مانند شربتی شیرین؟

آیا ممکن است که فرو افتد چون باری سنگین و آیا متلاشی خواهد شد؟

 

شعری از لنگستن هیوز

ترجمه : محمد حسین بهرامیان

  • Like 2
لینک به دیدگاه

قصیده ی پاییز

 

1

فصل مه و میوه های دل انگیز

آغوش گشوده کسی که در بلوغ جاری است از سمت آفتاب

همراه می شویم با خورشید که برکت می بخشد و پربار می کند

همراه می شویم با خوشه های انگور و تاک هایی که پیچیده اند بر سایه بان بام کاهگی

با میوه ها که مغزشان پرآب شده است وبارور

با جالیز شادمان و میوه های صدف مانند درختان فندق

با هسته های شیرین شان

ارمغانی برای شکفتن دوباره

و سر انجام گل ها و زنبور های عسل

با این گمان که روز های گرم را هرگز پایانی نیست

چرا که کندوی چسبناکشان از تابستان سرشار است

2

کجایت باید یافت؟

در خانه نشسته ای یا بر غله های بی تشویش

می رقصد گیسوانت نرم هماهنگ با باد و افشانی گندمزار

صدایی نیست در نشای نیمه کار

سرمست و مدهوش از عطر خشخاش ها

آنگاه که رد پای تو بر کرت ها گلها را برهم می تابد

بسان لحظه چیدن خوشه ها شکیبا و آرام و صبور شیار شخم را دنبال می کنی

سیب ها را می فشاری با چهره ای صبور

تو لحظه لحظه داری می نگری آخرین قطره های شهد را

3

ترانه های بهار کجایند

کجایند آه

تو ترانه ی دیگری داری به آنها میندیش

آنگاه که روز های رو به انتها را آبیاری می کنند بلند ابر ها

در ادراک دشتهای دروه شده گلگون

در ناله مگس های سوگوار

در میان درختان سر فراز بید

و در فرو رفتن زندگی و مرگ در تند باد های هستی

صدای دل انگیز بره های فربه از بلندای تپه و رود

و زیر خوانی جیزجیزک ها

و آواز سینه سرخی که از انسوی دیوار باغ آوازش به گوش می رسد

و چلچله هایی که در عمق آسمان هیاهویی راه انداخته اند

این شعر با شکوه از جمله معروفترین اشعار جان کیتس به شمار می رود. شعر در ابتدا با تصاویری کمابیش مبهم اما راوی فصل زیبای پاییز وتابستان آغاز می شود. تابستان و ببار نشستن میوه تصویر برجسته ای است که شاعر آن را بسیار دقیق پرورده است....و سر انجام قطعه غم انگیز سوم که اندوه سرد زمستان را به روایت می نشیند.

ترجمه شعر و توضیحات

محمد حسین بهرامیان

 

 

 

Ode To Autumn

Season of mists and mellow fruitfulness,

Close bosom-friend of the maturing sun;

Conspiring with him how to load and bless

With fruit the vines that round the thatch-eaves run;

To bend with apples the mossed cottage-trees,

And fill all fruit with ripeness to the core;

To swell the gourd, and plump the hazel shells

With a sweet kernel; to set budding more,

And still more, later flowers for the bees,

Until they think warm days will never cease,

For Summer has o'er-brimmed their clammy cell.

 

Who hath not seen thee oft amid thy store?

Sometimes whoever seeks abroad may find

Thee sitting careless on a granary floor,

Thy hair soft-lifted by the winnowing wind;

Or on a half-reaped furrow sound asleep,

Drowsed with the fume of poppies, while thy hook

Spares the next swath and all its twined flowers;

And sometimes like a gleaner thou dost keep

Steady thy laden head across a brook;

Or by a cider-press, with patient look,

Thou watchest the last oozings, hours by hours.

 

Where are the songs of Spring? Ay, where are they?

Think not of them, thou hast thy music too,---

While barred clouds bloom the soft-dying day,

And touch the stubble-plains with rosy hue;

Then in a wailful choir, the small gnats mourn

Among the river sallows, borne aloft

Or sinking as the light wind lives or dies;

And full-grown lambs loud bleat from hilly bourn;

Hedge-crickets sing; and now with treble soft

The redbreast whistles from a garden-croft,

And gathering swallows twitter in the skies.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

درخت زهرآگین

 

رنجیدم از دوست

خشم را فرا خواندم اما خشم من خاموش گردید

از دشمن آزده خاطر شدم

گفتمش این یکی نه.....خشم من گلی شد دلفریب

***

در ترس و دلهره آبش دادم

خنده هایم بر او تابید

دلفریب و نیرنگ آمیز

***

تناور شد در طول روز ها وشب ها

آن هنگام سیبی نورانی ببار آورد

دشمن آن میوه تابان را نگریست

و دانست آن میوه درخشان ار آن من است

***

وقتی که شب بر دیرک من خیمه زد

دزدی به باغ هجوم آورد

با مدادان دیدم خصم را که مسرور

در پای درخت بر خاک افتاده است

 

 

 

بلیک این شعر را که در واقع حکایت نفس خود است پر و بالی بخشیده و از آن اسطوره ای افریده است. این شعر این اعتقاد شاعر را بر می تابد که یک انگیزه طبیعی مثل خشم و ....نباید سرکوب شده و تا حد یک نفرت ویرانگر رشد کند.

 

 

A Poison Tree

I was angry with my friend:

I told my wrath, my wrath did end.

I was angry with my foe:

I told it not, my wrath did grow.

 

And I watered it in fears,

Night and morning with my tears;

And I sunned it with smiles,

And with soft deceitful wiles.

 

And it grew both day and night,

Till it bore an apple bright.

And my foe beheld it shine.

And he knew that it was mine,

 

And into my garden stole

When the night had veiled the pole;

In the morning glad I see

My foe outstretched beneath the tree.

 

ترجمه شعر و توضیح

محمد حسین بهرامیان

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

باغ دلدادگی

من به مهر و دوستی پا گذاشتم

چیزی دیدم که تا کنون ندیده بودم

کلیسای کوچکی دیدم در آن میانه قامت کشیده بود

 

کلیسایی که من سال ها پیش با چمن هایش الفتی داشتم

***

در های کلیسا بسته بود

تو نباید....این چیزی بود که بر سر در نوشته شده بود

بسوی باغ روی گرداندم

اما گل های زیبا انگار فرو خفته بودند

***

دوباره نگاه کردم همه جا گورستانی بود

بجای گلها انگار گور هایی رسته بود

و کشیش ها با لباس های بلند و سیاه خود گرد آن ها می چرخیدند

و اینگونه مرا با بوته های خار تنها می گذاشتند

بلیک فردی کاملا مذهبی بود او اعتقاداتی آزاد داشت. در این شعر نوع نگاه او به کلیسا و هیات اداره کننده آن را می بینیم. او در این تصویر کلیسا را عاملی باز دارنده می بیند. بلیک در شعر پنجشنبه مقدس تصویر متفاوتی از کلیسا ارائه می کند و در آنجا به تلاشی که او ودیگر دوستان مذهبی در عین حال انقلابی اش در زدودن فقر از جامعه بریتانیا دارند اشاره می کند در عین حال از بی دردی عاملان کلیسا که بی منت کودکی را لقمه نمی بخشند ایراد می گیرد و آن را با پنجشنبه مقدسی که مسیح پای حواریون خود را شست و پس از آن کودکان فقیر را نان داد و خدمت کرد هماهنگ نمی داند.

 

The Garden of Love

I laid me down upon a bank,

Where Love lay sleeping;

I heard among the rushes dank

Weeping, weeping.

 

Then I went to the heath and the wild,

To the thistles and thorns of the waste;

And they told me how they were beguiled,

Driven out, and compelled to the chaste.

 

I went to the Garden of Love,

And saw what I never had seen;

A Chapel was built in the midst,

Where I used to play on the green.

 

And the gates of this Chapel were shut

And 'Thou shalt not,' writ over the door;

So I turned to the Garden of Love

That so many sweet flowers bore.

 

And I saw it was filled with graves,

And tombstones where flowers should be;

And priests in black gowns were walking their rounds,

And binding with briars my joys and desires.

 

ترجمه شعر و توضیح

محمد حسین بهرامیان

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پنجشنبه مقدس

 

آیا این اسن چیزی مقدس برای دیدن؟

در سر زمینی که غنی و ثروتمند است

اماکودکانش آواره و سر گردانند

آنها را غذا می دهند دستان سرد ربا خواری

***

ایا یک نوا را فریاد می زنند دل رعشه ها ؟

آیا این نوا نوای شادی است؟

چه بسیار کودکان فقر

این جا سر زمین فقر و تباهی است

***

خورشیدشان نمی درخشد هیچگاه

متروک و عریان است دشتهاشان

پوشیده از خار است راه هاشان

اینجا زمستان همیشگی وابد

***

جایی که خورشید همیشه تابنده است

جایی که باران رحمت بر مردمانش می بارد

کودکانش هرگز گرسنه نخواهند ماند

و ذهن ها هرگز از فقر در هراس و تشویش نخواهد بود

 

 

Holy Thursday (Experience)

Is this a holy thing to see.

In a rich and fruitful land.

Babes reduced to misery.

Fed with cold and usurous hand?

 

Is that trembling cry a song?

Can it be a song of joy?

And so many children poor?

It is a land of poverty!

 

And their sun does never shine.

And their fields are bleak & bare.

And their ways are fill'd with thorns

It is eternal winter there.

 

For where-e'er the sun does shine.

And where-e'er the rain does fall:

Babe can never hunger there,

Nor poverty the mind appall.

 

ویلیام بلیک

ترجمه شعر و توضیح

محمد حسین بهرامیان

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

Disillusionment of Ten O'Clock

The houses are haunted

By white night-gowns.

None are green,

Or purple with green rings,

Or green with yellow rings,

Or yellow with blue rings.

None of them are strange,

With socks of lace

And beaded ceintures.

People are not going

To dream of baboons and periwinkles.

Only, here and there, an old sailor,

Drunk and asleep in his boots,

Catches Tigers

In red weather.

نومیدی ساعت 10

خانه ها را تسخیر کرده اند

لباس خواب های سفید

سبز نیستند هیچکدام

یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز

یا زرد با حلقه هایی آبی

شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها

با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده

قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند

تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر

که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است

شکار می کند ببرها را

در هوای سرخ

 

[h=3]والاس استیونس

ترجمه محمد حسین بهرامیان[/h][h=3][/h]

  • Like 1
لینک به دیدگاه

The Snow Man

One must have a mind of winter

To regard the frost and the boughs

Of the pine-trees crusted with snow;

 

And have been cold a long time

To behold the junipers shagged with ice,

The spruces rough in the distant glitter

 

Of the January sun; and not to think

Of any misery in the sound of the wind,

In the sound of a few leaves,

 

Which is the sound of the land

Full of the same wind

That is blowing in the same bare place

For the listener, who listens in the snow,

And, nothing himself, beholds

Nothing that is not there and the nothing that is.

آدم برفی

ذهنی زمستانی می خواهد

تا یخبندان را ببینی و شاخه های درختان کاج را

که ستبر و زبر شده اند از برف ها

 

سرما باید خورد دیر زمانی

تا عرعر های یخ زده شاخی شده را نگریست

و صنوبرهای کهنه را در دوردست دید

آنک خورشید دی ماه

و شمایی که نباید بیاندیشید اندوه زوزه باد را در خش خش برگ ها

خاک لبریز است از همان سموم

که در آن برهوت جاری است

کسی در برف دارد می شنود

او خود هیچ است و نگاه می کند هیچی خود را

هیچی را که نیست جایی

هیچی را که هست

 

والاس استیونس

ترجمه محمد حسین بهرامیان

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...