رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

Shel Silverstein

 

آرزوهایی که حرام شدند

.................................

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 56
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

شعری از ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دستکم یکی در میانشان

بیتردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ سادهای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

[h=2]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/h]خداوند وعده نکرده است

که آسمان پیوسته آبی و آفتابی باشد .

خداوند وعده نکرده است

که راه زندگی تا پایان

گل و ریحان و سنبل و ضیمران باشد .

خداوند وعده نکرده است

آفتاب ِ بی باران

شادیِ بدون غم

و آسایش بی رنج را .

اما خداوند وعده کرده است

که هر روز نیرو بخشد

و با هر سختی آسانی و آسایش آورد

و در راه زندگی چراغ هدایت آویزد ،

بلاها را با لطافت در آمیزد

و از آسمان یاری فرستد

با شفقتی بی دریغ ،

و عشقی بی کرانه .

انی جانسون فلینت

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مست شو

راه اين است!

مسيري ناگذير

تا بار سهمگين زمان را

بر دوش نكشي

تا گرده هايت را بر خاك نياورد

تا بر خاك نلغزاندت

مست شو

مست باش

از شراب

ازشعر

ازتقوا

تنها مست باش

و اگر به ناگاه ديگر مست نبودي

بر ايواني از كاخ ها

بر علف هاي سبز آب راهي

در تنهايي گنگ اتاقت

اگر ديگر مست نبودي

از باد بخواه

زمان را

از موج

از ستاره

از پرنده

از زمان

از هرچه پرواز مي كند

هرچه مي گريزد

هرچه مي غلتد

هرچه مي خواند

هرچه مي گويد

خواهند گفتت كه زمان مستيست

در بند هاي زمان نباش

مست شو

مست باش

ازشراب

ازشعر

ازتقوا

تنها مست باش

 

 

 

Charles Baudelair

لینک به دیدگاه

او صبح خیلی زود از خواب بیدارت میکند

 

به تو میگوید عزیزم من کمی احساس راحتی میکنم

 

او تو را متوقف می کند

 

تو میدونی که همین رو میخوای

 

من این راهو دوست دارم دختر

 

دهنت خشک شده

 

و قلبت تند تر میزنه

 

میخوای بمیری اما میترسی ازش بخوای

 

او با تفنگ شلیک میکنه

 

به دعاهای تو تقریبا جواب داده شد

 

تیک تاک بم

 

ازت ممنونم خانم

 

 

خودت رو گول نزن

 

میتونی متوقفش کنی اگه بخوای

 

 

و این یک سواری ناهمواره

 

او یگانه است

 

او دارو است

 

او تو را خواهد گرفت

 

در اوج عشقت را خواهد گرفت

 

و هرگز سیر نخواهد شد

 

او یگانه است

 

او یک بمب است

 

مواظب باش که اون داره میاد

 

میدونی که مقداری به دست می آوری

 

او به یک کلوب ضربه میزنه

 

و همه نگاه میکنند

 

و وقتی اون میرقصه

 

همه اینو میخوان

 

یه جور دختری که تماشاییه

 

او فقط باید فرار کنه

 

مجبورت میکنه صبر کنی

 

اون نوع بازی رو دوست داره

 

اون پولهاتو میگیره

 

و تلاش میکنه همشو درو کنه

 

اون بدی تو رو دور میکنه

 

و باعث میشه احساس درد کنی

 

و دوباره وادرارت میکنه دوباره این رو بخوای

 

تکرار

لینک به دیدگاه

[h=2]شعری عاشقانه از شکسپیر[/h]

 

چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است

مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.

اگر برف سفید است، چرا سینه های معشوق من تیره است

من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است

اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.

عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر

بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد.

چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است

مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.

من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم

صدای موسیقی بسیار دلنواز تر صدای اوست.

مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن

معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد.

من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است

من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را.

لینک به دیدگاه

پروین شاکر

پاکستان

 

چه بر سر گلها خواهد آمد؟

 

برای فروغ فرخزاد ، شاعره ی ایرانی

 

شنیده ام که

پروانه ها دوباره نابود می شوند

و به زنبورها گرده ی گلها پست می شود

" آنها نباید از گل سرخی بگل سرخ دیگری پرواز کنند"

و نسیم باید مراقب هر قدم خود باشد.

زنبورها، پروانه ها و حتی نسیم،

اجازه دارند هر آنچه را که قانون تصویب کند، ملاقات کنند.

اما،

آیا کسی به سرنوشت گلها فکر کرده است؟

مگر چند گل می توانند از گرده ی خود بارور شوند؟

لینک به دیدگاه

پروین شاکر

پاکستان

 

 

یک خواهش کوتاه

 

 

 

خداوندا ، من وظایف بانوی خانه را می دانم

ولی بگذار امسال

یا ابر باران زا

و یا تنهایی ام

بدیدنم بیاید

لینک به دیدگاه

پروین شاکر

پاکستان

 

 

حرفی برای بخا طرسپردن

 

 

 

 

آیا تو هم مثل دیگران خواهی بود

تاریکی دیروز را، در مقابل روشنایی امروز می گذاری؟

شاد باشی...اما بخاطر بسپار

آنها هم شارژ می شوند: خورشید با شب همبستر می شود !

لینک به دیدگاه

آندراس آلفارو شاعر، موزیسین و مترجم انگلیسی/اسپانیایی است

 

 

 

 

 

ترجمه از انگلیسی: مهناز بدیهیان

 

مادرم گریه کرد، و من شدم شانه هایش

آتش جاودانه ی درون او و صخره ای بی پایان

اما بعد فراموش کردیم

...

 

چه کس بخاطر می سپارد؟

 

 

فکر می کنم مشکل من تاکید زیاد است

شکم تو درد می کرد و من آنرا تا بی نهایت بوسیدم

و بعد همه چیز را فراموش کردیم

مادرم گریه کرد، و من شدم شانه هایش

آتش جاودانه ی درون او و صخره ای بی پایان

اما بعد فراموش کردیم

 

خواهرم در حالیکه من آجرها را می تراشیدم زایمان کرد

چشمهای باد کرده و ابروان عرق ریزش بمن نشان داد

که خاطره چگونه مرا بخود جلب می کند

اما ما فراموش کردیم

 

 

پدرم در طول رودخانه قدم زد

تا عمق گردن ، اما هنوز کراوات می بست

ولی هیچکس بیاد نمی آورد

می نشینم ، شگفت زده

با آدامسی نجویده در دهانم

و از خودم می پرسم چه کسی بخاطر خواهد سپرد؟

لینک به دیدگاه

لنگستون هیوز

 

 

 

 

 

 

 

 

آواز سیاهان برای هوای غروب

 

 

هی رفقا، من آمدم شمال

واسه اینکه، بهم گفتند شمال خوبه

آمدم شمال

واسه اینکه بهم گفتند شمال خوبه

شش ماهه شمالم

دارم دیونه میشم

 

امروز صبح واسه صبحونه

هوای صبح جویدم

امروز صبحی واسه صبحونه

هوای صبح جویدم

 

اما واسه شام

یه کمی هوای غروب گیرم اومد

باورت بشه، یه کم رقصیدم

تا یه کم غمارو دور کنم

یه کم رقصیدم

تا یه کم غمارو دور کنم

واسه اینکه وقتی می رقصی

غما یادشون میره بمونند

 

اما اگه تو بپرسی غما چطور میاند

لازم نیست بپرسی

نیگام کن تا بفهمی

لینک به دیدگاه

لنگستون هیوز

 

 

 

مردم من

 

شب زیباست

و چنین است صورت مردمان من

 

ستاره زیباست

و چنین است چشمان مردمان من

زیبا ، همچنین خورشید است

زیبا ، همچنین روح مردمان من

لینک به دیدگاه

لنگستون هیوز

 

 

غمخواری برای سیا هها

 

زمانی سرخپوست بودم

اما سیاها آمدن

من سیاهپوست هم بودم

اما سفید پوستا آمدن

از جنگلها بیرونم کردن

از بیشه روندنم

درختامو از دست دادم

ماه نقره ایمو از دست دادم

حالا تو قفسم

تو سیرک تمدن

حالا صدای خیلی ها رو میشنفم

که زندانی شدن تو سیرک تمدن

لینک به دیدگاه

" رافایل روبیو" شاعر جوان شیلی

1

و چنین شد

چنین شد که بچه ها از خیابان رفتند

و چنین شد که بچه ها غیبشان زد

زیر بارانی که در "بوداپست" می ریزد

اما این شهر را بوداپست نمی نامند

زیرا هرگز نمی توان کسی را در بوداپست نجات داد

زیرا هرگز نمی شود در بوداپست عاشق شد

و زنهایی هستند که می میرند و کسی نمی داند

 

خیلی وقت است که در بودا پست دیگر کسی نیست

و سگها جای کودکان را گرفته اند

در این شهری که بودا پست نیست

 

2

و چنین است

که من به بچه های بودا پست گفتم

مرگ در آسانسورها افسار گسیخته

بخاطر بسپار که مرگ وحشی در آسانسورها آزاد است

آگاه باش ، آگاه از حضور مرگ در بودا پست

 

اما بچه ها گوش نکردند

اما بچه ها گوش نخواخند کرد

اما بچه ها دویدند به خیابانها

زیر باران و گوش نخواهند کرد

 

و چنین است که من به بچه ها در بوداپست گفتم

آگاه باشید، مواظب سگها

 

اما بچه ها گوش نکردند

اما بچه ها گوش نخواهند کرد

---------

3

تنها...

تنها تر از اشگی

در کنار پلک های

انسانی مرده

-----

ترجمه مهناز بدیهیان

لینک به دیدگاه

نیکبختی انسان در آن نیست که چون درختی تناور ببالد ،

یا که سیصد سال آزگار ، بلوط وار بر جای ماند ،

تا سرانجام کنده ای شود نگونسار ، خشک و برهنه و بی بار .

زنبق یک روزه را در بهار

زیبایی دو چندان است ،

هرچند همان شب فرو ریزد و بپژمرد ،

او گل و گیاه چشم روشنی است .

در مقیاس های کوچک زیبایی را می توان دید

و در برهه های کوتاه به کمال می توان رسید .

 

بن جانسن

لینک به دیدگاه

ساعت شنی

بنگر دمی در این خرده های شن

که در جنبش ذرات خویش

فرو می ریزد از این جام شیشه ای

باور توانی کرد که این شن ها

پیکر دلداده ای بوده است

که در شراره های چشمان نگارش

همچو پروانه ای گرم بازی

سراپا سوخته و خاکستر شده است ؟

آری تا بیان کند که در مرگ نیز ،

ناخجسته همانند زندگی ،

حتی خاکستر دلدادگان را

آسایشی در کار نیست .

 

بن جانسن

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

The Snow Man

One must have a mind of winter

To regard the frost and the boughs

Of the pine-trees crusted with snow;

 

And have been cold a long time

To behold the junipers shagged with ice,

The spruces rough in the distant glitter

 

Of the January sun; and not to think

Of any misery in the sound of the wind,

In the sound of a few leaves,

 

Which is the sound of the land

Full of the same wind

That is blowing in the same bare place

For the listener, who listens in the snow,

And, nothing himself, beholds

Nothing that is not there and the nothing that is.

آدم برفی

ذهنی زمستانی می خواهد

تا یخبندان را ببینی و شاخه های درختان کاج را

که ستبر و زبر شده اند از برف ها

سرما باید خورد دیر زمانی

تا عرعر های یخ زده شاخی شده را نگریست

و صنوبرهای کهنه را در دوردست دید

آنک خورشید دی ماه

و شمایی که نباید بیاندیشید اندوه زوزه باد را در خش خش برگ ها

خاک لبریز است از همان سموم

که در آن برهوت جاری است

کسی در برف دارد می شنود

او خود هیچ است و نگاه می کند هیچی خود را

هیچی را که نیست جایی

هیچی را که هست

 

والاس استیونس

 

 

ترجمه
محمد حسین بهرامیان

منبع سارا شعر

لینک به دیدگاه

Disillusionment of Ten O'Clock

The houses are haunted

By white night-gowns.

None are green,

Or purple with green rings,

Or green with yellow rings,

Or yellow with blue rings.

None of them are strange,

With socks of lace

And beaded ceintures.

People are not going

To dream of baboons and periwinkles.

Only, here and there, an old sailor,

Drunk and asleep in his boots,

Catches Tigers

In red weather.

نو
میدی ساعت 10

خانه ها را تسخیر کرده اند

لباس خواب های سفید

سبز نیستند هیچکدام

یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز

یا زرد با حلقه هایی آبی

شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها

 

با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده

قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند

تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر

که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است

شکار می کند ببرها را

در هوای سرخ

والاس استیونس

ترجمه
محمد حسین بهرامیان

منبع سارا شعر

 

لینک به دیدگاه

کجا می‌رود آهویِ نوشته، در جنگلِ نوشته؟

می‌خواهد بنوشد از چشمه‌ای که

پوزه‌اش را منعکس می‌کند به شکلِ یک کُپی؟

چرا سرش را بلند می‌کند، صدائی شنیده است؟

رویِ چهار پا ایستاده، حقیقت را وام می‌گیرد وُ

گوش تیز می‌کند زیرِ انگشت‌هایم.

سکوت- واژه‌‌ای که خش خش می‌کند رویِ کاغذ و

می‌برد سمتِ واژه‌یِ " جنگل " شاخه‌هایِ آویزان.

 

 

به جَست وُ خیز می‌فریبند بر صفحه‌یِ سفید

حروفِ الفبایِ به خطا رسیده

از این‌جا که نجاتی در کار نیست

جمله‌ها را به ستوه اورده‌اند.

 

 

در قطره‌یِ جوهر، اما چکه‌‌یِ بامعنائی هست،

از شکارچی و نگاهش در کمین

آماده‌یِ جهیدن از سراشیبِ پیشانی،

گِردِ آهو و تیر،

آماده‌یِ پرتاب.

 

 

 

فراموش می‌کنند که این زندگی نیست.

قانون‌هایِ دیگری حکم می‌کند این‌جا، سیاه برسفید.

من رقم می‌زنم عمر یک لحظه را

در ابدیت‌هایِ کوچک‌تری تقسیم می‌شود،

لب‌ریز از گلوله‌هایِ بازِ ایستاده در پرواز.

تا ابد دست‌ها، اگر من بگویم، هیچ.

بی میلِ من برگی نمی‌افتد از درخت،

یا علفی خم نمی‌شود زیرِ نقطه‌یِ سُم.

 

 

پس، آیا جهانی هست

که سرنوشتِ خودمختارش در اختیارِ من باشد؟

که من اسیر کنم یک لحظه را با غل و زنجیرِ علامت‌های نوشتاری؟

حضوری به فرمان من به کمال؟

 

 

شادیِ نوشتن

فرصتِ جاودانه شدن

انتقام از یک دستِ مرگبار.

شیمبورسکا

برگردان: رباب محب

منبع: پیاده رو

لینک به دیدگاه

عشق در نگاه اول

 

هردو بر این باورند

كه حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.

چنین اطمینانی زیباست،

اما تردید زیبا تر است.

 

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،

گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.

اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی

كه آن دو می توانسته اند از سال ها پیش

از كنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

 

دوست داشتم از آنها بپرسم

آیا به یاد نمی آورند

شاید درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

یك ببخشید در ازدحام مردم؟

یك صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟

- ولی پاسخشان را می دانم.

- نه، چیزی به یاد نمی آورند.

 

بسیار شگفت زده می شدند

اگر می دانستند، كه دیگر مدت هاست

بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند.

 

هنوز كاملا آماده نشده

كه برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،

آنها را به هم نزدیك می كرد دور می كرد،

جلو راهشان را میگرفت

و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و

كنار می جهید.

 

علائم و نشانه هایی بوده

هر چند ناخوانا.

شاید سه سال پیش یا سه شنبه ی گذشته

برگ درختی از شانه ی یكیشان

به شانه ی دیگری پرواز كرده؟

چیزی بوده كه یكی آن را گم كرده

دیگری آن را یافته و برداشته.

از كجا معلوم توپی در بوته های كودكی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده

كه یكیشان لمس كرده و در فاصله ای كوتاه آن دیگری.

چمدان هایی كنار هم در انبار.

شاید یك شب هر دو یك خواب را دیده باشند،

كه بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه ایست

و كتاب حوادث

همیشه از نیمه ی آن باز می شود.

 

شیمبورسکا

برگرفته از
سارا شعر
لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...