Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ آن راز تهی خواهم گشت در خیابان و به رهگذران نگاه خواهم کرد خود رهگذری خواهم شد. یاد خواهم گرفت چطور عادت کنم و وحشت را به کنار بگذارم از شب و قدمزنان بیرون بروم چنان که می خواستم. به آنجا برخواهم گشت از پنجره سیگارکشان و راحت. ولی چشمانم همان خواهند بود ژست هایم هم و قیافه ام. آن راز تهی که نفس آخر را می کشد در تنم و نگاهم را کند می کند خواهد مرد به آرامی با ریتم خون تا همه چیز ناپدید می شود. یک روز صبح بیرون خواهم رفت بعد از این خانه ای نخواهم داشت. بیرون به خیابان خواهم رفت. وحشت شب مرا ترک خواهد کرد. از اینکه تنهایم خواهم ترسید ولی دلم خواهد خواست که تنها باشم. به رهگذران نگاه خواهم کرد با لبخندی مرده از کسی که ضربت خورده است ولی متنفر نیست و گریه نمی کند. چرا که من می دانم که از روزگار باستان تقدیر -آنچه بوده ای یا خواهی بود- در خون است. در زمزمه خون. چین به پیشانی ام می دهم. تنها در میانه خیابان گوش سپرده به يک بازتاب در خونم. و بازتابی نخواهد بود به هر حال. جستجو می کنم و زل می زنم به خیابان ترجمه محسن عمادی پل سلان 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ هميشه ناميدن: درخت، پرنده در پرواز، تخته سنگ مايل به سرخ، نهر لبريز از سبز، و ماهی در دود سفيد وقتی تاريکی بر بيشهها می نشيند. نشانهها، رنگها، همه يک بازی است- مشکوکم- ممکن است فرجام خوشی نداشته باشد. و آنکه به من آموخت آنچه را که از ياد بردهام: خواب سنگها، خواب پرندههای در پرواز، خواب درختها- آيا صحبتشان در تاريکی ادامه دارد؟ اگر خدايي بود و اگر جسمی داشت و میتوانست صدايم کند دلم میخواست در اين حوالی قدم بزنم دلم میخواست لختی صبر کنم. یوهانس بوبروفسکی 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ بعد از اینکه تمام روز باد میوزد شب در آرامشی ابدی چون نگاری رام درمیرسد. همه چیز آرام میشود، پاک... نور و طلا در افق میانبارد نقش برجستهیزیبای ابرها برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام (1875-1926) ترجمه: برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ زندگی در حرکت آهسته دل در جريانی معکوس اميدی نصفهنيمه در يک آن، بسيار و اندک. قطاری که ناگاه میايستد بیهيچ ايستگاهی در حوالی ژيغژيغاش را میتوان شنيد و از خط بيرون رفتن کوپه را. درب، به عبث خيال میکنيم باد می وزد، احساس میکنيم که چمن های رسيده را به جنبش در میآورد. اين توقف، چمنها را در خيالمان ساختهاست. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام محسن عمادی 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۳۸۹ جدا افتادن و تنها شدن شبيه باراناند. از روی اقيانوسها بالا میرود به سوی غروب: از روی دشتها، چرخزنان و دور، بالا به آسمان، خانهی ديريناش. بر ما میبارد در آن ساعات چهچهه وقتی خيابانها صورت خود را به سوی صبح میگردانند و وقتی دو تن که هيچ پيدا نکردند ناکام و افسرده، دور خود میچرخند: و وقتی دو تن که همدگر را تحقير میکنند مجبورند در يک رختخواب با هم بخوابند. و در اين دم است که تنهايی به رودها میرسد... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۳۸۹ سپیدار ، برگت سپید به تاریکی نگاه می کند موی مادر من هرگز سپید نشد قاصدک ، اوکرایین چقدر سبز است مادر زرین موی من به خانه نیامد ابر پر باران ، چشمه ها را تشنه میگذاری ؟ مادر خاموش من برای همه اشک می ریزد ستارۀ گرد ، تو روبان طلایی را به دور خود حلقه میکنی قلب مادر مرا سرب از هم درید پل سلان 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ پرنده یخ پر ریخته است نسیم جانبخش پرندگان نوشکفته را با خود میآورد در خاطر ما گلها همه با هم به خواب زمستانی رفته بودند حالا اما بیدار میشوند و ما باغیم در جهانی که چشم باز میکند در قراری سبز بین گل و درخت قلب یاس ما باز میتپد و شکوه درخت با نمایش پرتره شکیبای گیاهان شکفته میگردد سبز سبز واکههای پرنده بینشان رنگینکمانکها. برگردان این شعر برای مادر سبز انگشتیام · برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ پل الوار ترجمه :احمد شاملو شب هیچ گاه کامل نیست همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم در انتهای اندوه پنجره ی بازی هست پنجره ی روشنی. همیشه رویای شب زنده داری هست و میلی که باید براورده شود، گرسنگی یی که باید فرو نشیند یکی دل بخشنده یکی دست که دراز شده،دستی گشوده چشمانی منتظر یکی زندگی زندگی یی که انسان با دیگران اش قسمت کتد. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ از يوگئي الکساندرويچ يفتوشنکو مترجم: نسترن زندي نفهميدن وحشتناک است نفهميدن وحشتناک است نفهميدن ودرآغوش کشيدن ولي انگار عجيب نيست فهميدن هم اما وحشتناک است وحشتناک هم با اين، هم با آن به خود زخم مي زنيم . و من دلخوشم به درک ابتدايي ام از تو که نيازارم روح مهربانت را به نفهميدن و نميرانم به فهميدن . 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ از يوگئي الکساندرويچ يفتوشنکو مترجم: نسترن زندي هنگام بيداري است هنگام بيداري است ... مژه هاي خواب آب آلوده باز نمي شوند هنگام بيداري است .. ساعت شماطه دار دست بردار نيست آفتابگردان تاب تاب مي خورد و از پنجره با اعتراض سرک مي کشد باد سبزه هاي سرد را مي آشوبد رودها درمه پنهان شده اند انگار ابرها از آسمان فرود آمده برآب ها نشسته اند هنوز آرامش شبانه حکم مي راند که شفق با سرخي ماورائي اش برحاشيه طراوت رنگين بام ها روي سارهاي نيمه خواب مي لغزد هنگام ، هنگام برخاستن است و چشم دوختن در زندگي به تنگ آمده از انتظار، همچنان از سحرگاه در انتظار هنگام بيداري است ... کودکي تو را ترک گفته است هنگام بيداري است ... هنگام جواني است 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ از يوگئي الکساندرويچ يفتوشنکو مترجم: نسترن زندي وقتي که شعر قفل مي شود وقتي که شعر قفل مي شود و مغرورانه در خود فرو مي رود آنگاه از بلواي بوها و صداهاي زندگي نجات مي يابد ولي من شعر را دوست دارم وقتي که ديوانه مي شود مثل ازدحام مثل غوغاي وحشي باران ماه مي . من شعر را دوست دارم وقتي که مثل مربايي سرخ در يدگي طلايي قلقل مي کند وسنجاقک غافلي را ناگاه به درون مي کشد وقتي که شعرمي آيد، مثل زن زمين به خود مي لرزد و تمام زندگي خداگونه مي شود بي تريد. اما بهتر آن است که در سايه روش خود را نوشت، سرنوشت را . باريس چي چي بابين را دوست دارم به خاطر دست نوشته بر پيشاني روس براي من چي چي بابين همانا وطن است اين آخرين قديس بر بادرفته که چشمانش نگاه مي کنند مثل چاه هاي تاريک با عمقي از آب هاي زلال. وقتي شاعر درشعر خود نمي گنجد دوست دارم مستي را با يک پياله هستي زهر آلود. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ آرتور رمبو مثل یک گل سوسن درشت.... i روی امواج آرام و سیاه آنجا که ستارگان به خواب می روند، افلیای پاک مثل یک گل سوسنِ درشت، با حالتی مواج شناور است می رود سلانه سلانه، خوابیده بر روانداز بلندش... به گوش می رسد از بیشه های دور دست صدای فریاد شکارچیان. بیش از هزار سال است که افلیای غمگین اینجاست می گذرد چون شبحی سپید، بر روی رودخانه ی بلند سیاه، بیش از هزار سال است که جنون آرام او، آواز عاشقانه اش را زمزمه می کند با نسیم شبانگاه. باد بر سینه اش بوسه می زند و برگ گل را باز می کند. به نرمی تکان می خورد روی آبها، روانداز بلندش. بیدهای لرزان اشک می ریزند، روی شانه اش. ساقه های نی سر خم می کنند، بر چهره ی بلند پریشانش. نیلوفران رنجور آه می کشند، گرداگردش. بیدار می کند او گاه گاه بر درختی خفته آشیانه ای را که در آن لرزش خفیف بالهایی به گوش میرسد. -آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو می آید: Ii آه افلیای پریده رنگ! زیبای برف فام ! بله، به کودکی، جان سپردی تو درخروش یک رود خشمگین! این است که بادهای وزان از کوههای نروژ با تو آرام از آزادی گفتند و چنین است که رایحه ای در حال بافتن گیسوان بلندت روح شوریده ات را از آوازهای سحرانگیز برانگیخت. قلبت ترانه ی طبیعت را گوش کرد در ناله های درخت و افسوس های شب. این است که آوای دریاهای دیوانه سینه ی خردت را که بسی نیک بود و دلپذیر در هم شکست با خس خسی شدید. این است که یک صبح بهاری، مردی چابک سوار و پریده رنگ، دیوانه ای مفلوک، خاموش برروی زانوانت نشست! پروردگار! عشق! آزادی! چه رویایی! آه دیوانه ی مفلوک! تو در برابرش آب شدی، چون دانه برفی برابر آتش: رویاهای بزرگت، آهنگ صدایت را خفه کردند، و وحشتی بی انتها، چشم آبی ات را مات و خیره کرد! Iii ... و شاعردر پرتو ستارگان گفت: تو می آیی که جستجو کنی شب را، گلهایی که چیده ای را، و او دیده است روی آبها خفته ای بر روانداز بلندش را، افلیای پاک را شناور مثل یک گل سوسن درشت.... 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ كارلو بتوكي/شاعر ايتاليائي مترجم: كامبيز تشيعي يك بعدازظهر شيرين زمستان يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين براي اين كه نور تنها چيزي بود كه تغيير نمييافت، نه سپيده دم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانه هاي بسياري كه ناپديد شدند، پروانه هاي كه در باغهاي سرشار از گل سرخ زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا. مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن بيشمار پروانه هاي ساده بهار كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد، سبك و زيبا رفتند، چشمان متفكرم را دنبال ميكردند، هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي. تمام شكلها همزمان پروانه ميشدند، در اطراف من ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي با صداي جاوداني اش آواز ميخواند و مرا به درگاه تو ميبرد خدا. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ ماريا لوئيزا اِسپازياني بهانه ها و رؤياها 1 بهانه اند لباسها. به حالتي گوناگون در ميآيم هر روز. اگر حس ميكنم راهبهام، در عصر بانويي پُر از جواهرم، و بعد باز ميگردم به عمقم اي كاش براي چهره نيز ميتوانست همچند باشد، اما همچو دلقكِ نمايشگاهم. گاهي دستم نقابي شاد نقاشي ميكند و گاهي هولناك. 2 چيزي كه يك رؤيا بود، اگر خوش طالع باشي و به حقيقت بپيوندد، با شتاب بايد بجهي براي مكيدن هر قطرهاش يك تأخير كوتاه، برايت فاجعه اي خواهد بود. رؤياي به حقيقت پيوسته، يك مژه بر هم زدن است جِنيست كه سپيده دم ميربايدش و اگر ادامه بيابد؟ نيرويي كه رشد ميكند خيلي سريع فرمانرواي مستبد تو ميشود. 3 مِه آلود چمنزار چهرة واقعيمان را با پردة تئاتر، نقاب، سپر و تور ميپوشانيم. بي آلايشيِ نيلوفر آبي و ماهيت نيشِ گزنه را بايد يافت. لباسها، بهانه ها. تو كه عاشقم هستي مرا وصف كن، تفسير كن، در تابش نور بنگر، بو كن، حفر كن، درك كن و بياب سوزنِ طلايي را در خرمن كاه. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ اريش فريد رؤياي روزانه آنچنان خستهام كه وقتي تشنهام با چشمهاي بسته فنجان را كج ميكنم و آب مينوشم آخر اگر كه چشم بگشايم فنجاني آنجا نيست خستهتر از آنام كه راه بيفتم تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم) آنچنان بيدارم كه ميبوسمت و نوازشت ميكنم و سخنانت را ميشنوم و پسِ هر جرعه با تو سخن ميگويم و بيدارتر از آنَم كه چشم بگشايم و بخواهم تو را ببينم و ببينم كه تو نيستي در كنارم. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ اريش فريد قابل شنيدن گوش بسپار با گوشهاي تيزكرده آنگاه در خواهي يافت عاقبت: اين تنها زندگيست كه ميشنوي مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد مرگ، قادر به سخنگويي نيست. مجرم، با توسل به جرم سخن ميگويد جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد: عواقبِ جرم خويشتن را از هر دليلي تبرئه ميسازند. زندگان از مُردن سخن ميگويند تنها از آن رو كه ميزيند: آنكه سخن نميگويد، مرگ است، مرگ، كه حرفي نميزند اما به وعدهاش وفا ميكند. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ اريش فريد علوِّ طبع خسته شدند آرامشي كمتر يافتند بي هيچ نفريني نه كشته ميشوند و نه ميكُشند تنها زخمهايي ناسور در پارچه هاي پاك. ____________________________ ____________________________ زمينه در خاك مردگان، ديگر بر سطح نيستند ايشان سطحي هستند كه بر خاك زندگان، بر آن گام مينهند. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ اريش فريد بازارِ شام دوست داشتنِ هم، در زمانهاي كه آدميان ما يكديگر را ميكُشند با جنگ افزارهايي مدام كشنده تر تا سر حدِّ مرگ يكديگر را گرسنه رها ميكنند. دانستن، انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست و كوشيدن، به از كف ندادنِ سرزندگي و باز دوست داشتنِ هم، دوست داشتنِ هم و گرسنه باز گذاردنِ هم تا سر حدِّ مرگ دوست داشتن و دانستن، آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست دوست داشتن و كوشيدن به حفظِ سرزندگي دوست داشتنِ هم و كشتنِ هم در گذارِ زمان و باز دوست داشتن، با جنگ افزارهايي مدام كشنده تر 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ اريش فريد ويري اما دير چندان از نستوهي خويش به ستوهم من كه ناگاه بر خاطرم ميافتد نكند تو ديريست كه از نستوهي من به ستوه بوده باشي. _____________________________ _____________________________- دسته گُلي به طرحِ دل بارانِ گرمِ تابستان: وقتي كه قطرهاي سنگين فرو ميافتد برگ، به قامت به لرزه ميافتد. دلِ من نيز هر بار وقتي كه نامت بر آن فرو ميافتد اينسان به لرزه ميافتد. _______________________________ ______________________________. اولينها و آخرينها آنان كه نخستين گفتار را مييابند بس لوند برايِ دل بس آسان برايِ مغز بس روان برايِ زبان بسي زود ميآيند كه هنوز چشمها با سري دوّار گرد خود ميچرخند ايشان هيچ از كلام دور نميشوند آنان كه واپسين گفتار را ميجويند بس نژند برايِ دل بس دشوار برايِ مغز بس پُر زحمت برايِ زبان بسي دير ميآيند كه هنوز سرها با چشماني دوّار گرد خود ميچرخند، ايشان ديگر هيچ بر سرِ كلام نميآيند. 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ دسیسه از رابرت کریلی شعرهایت را به من بفرستی شعرهایم را برایت خواهم فرستاد اشیاء به بیدار کردن می روند حتی از مکاتبه تصادفی بهار را ناگهان اعلان کنیم و طعنه بزنیم به دیگران همه دیگران تصویری هم خواهم فرستاد اگر یکی از خودت به من بفرستی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده