رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آرزوهایت را برای خودت با صدای بلند بگو تا روز به روز بیشتر باورشان کنی...

اما تا صدای پای غریبه ای را شنیدی که نزدیک میشود...

سکوت کن...

غریبه ها تو را با آرزوهایت غریبه میکنند...

غریبه ها حتی، طاقت شنیدن آرزوهایت را هم ندارند...

و وقتی آرزویت تحقق یابد تو را با تعجب مینگرند...

انگار گناهی کرده ای یا حقی را خورده ای...

 

...سکوت...

90/5/7

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 45
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

امروز اینو یه بچه فالگیر بهم داد...

حافظ گاهی بدجور آدم به فکر میندازی....

.

.

.

هرآنکه جانب اهل وفا نگهدارد

خداش در همه حال از بلا نگهدارد

حدیث دوست نگویم مگر بحضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگهدارد

.

.

.

90/5/10

لینک به دیدگاه

وقتی غمگینم دنبال واژه میگردم برای نوشتن و خالی شدن...

اما انگار بیشتر از همیشه کم میارمشون...

گاهی احساس میکنم این واژه ها هستن که دارن منو روی صفحه زندگی پیاده میکنن...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

امروز دقیقا حس همون سال رو دارم...

هوا همونطوریه...!!!!!

همونطوری دقیقا...!!!!!!!!

حتی وقتی نفس میکشم همون بو رو احساس میکنم...

چندبار نفس عمیق کشیدم... ولی واقعا اشتباه نمیکنم همه چی مثل همون روزه...!!!

بیرون که بودم هر بار باد به صورتم میخورد دوباره همه چی تو ذهنم تکرار میشد...

چقدر حس غریبی بود...

ساعت ها راه رفتم...

بازم نفس عمیق کشیدم شاید از گذشته بیام بیرون... خیلی عجیب بود واسه اولین بار احساس میکردم تو زمان گم شدم...

حتی سرمایی که رو بدنم نشسته بود مثل همون روز بود...!!!

.

.

.

!!!!!!!!!!!!!!!

90/6/7

لینک به دیدگاه

بعد از اون روزی که به دنیا میای...

-یک روز هست که بچه ای و برات این بچه بودن مهم نیست..دنیای خودتو داری...

 

-یک روز هست که هنوز هم بچه ای ولی فکر میکنی بزرگ شدی... حتی گاهی واسه اثباتش خودتو از عالم بچگیت دور میکنی...

 

-یک روز هست که بچه ای ولی خودتم فهمیدی که بچه ای و دلت میخواد بزرگ بشی... واسه همین کم کم بیشتر با آدم بزرگا قاطی میشی...

 

-یک روز هست که نه بچه ای نه بزرگ با همونی که هستی راحتی...دنیای خودتو داری...

 

-یک روز هست که بچه نیستی...ولی دلت میخواد بچه باشی...واسه همین دلیل خیلی رفتاراتو میذاری کودک درون...

 

-یک روز هست که دیگه مهم نیست خودت چی فکر میکنی در هر صورت دیگران فکر میکنن بزرگی...

 

xrhtv012pczm6yahuxn.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

به این میگن یه احساس بد...

وقتی می دونی اشتباه نکردی ولی بعد از گذشت این همه مدت هنوز هم دلت می خواد که اون اشتباه رو مرتکب می شدی...

وقتی نمی تونی خودت رو گول بزنی...

وقتی می دونی کار درست رو انجام دادی ولی باعث خوشحالیت نشد... چون از چیزی که دوست داشتی گذشتی...

گاهی از این همه منطق خودم متنفر می شم...

ths1931qqqvpyc3v06ng.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیشب حالم بد بود به خیلی دلایل...

صبح که پاشدم انگار سر لج بودم با خودم انگار تصمیم گرفته بودم از همون 7صبح که از در میزنم بیرون با همه دعوا داشته باشم...

 

ولی تا پامو گذاشتم بیرون با یه دنیای سفید پر از برف رو به رو شدم.. انگار دلم ریخت...ناخدآگاه یه خنده کوچولویی کردم و..:girl_yes2:

 

چترمو که نیمه باز کرده بودم بستم و شروع کردم راه رفتن... از 1دقیقه بعدش همه چی یه جور دیگه بود...:ws37:

 

وقتی کلاسام تموم شد با اینکه بدجور سردم بود خیلی اتفاقی با یکی از دوستام که بدجور باهاش مشکل داشتم زیر برف زدیم به راه رفتن تو محوطه دانشگاه ... تازه فهمیدم چقدر اشتباه در موردش فکر میکردم

 

عصرموقع برگشت فکر میکردم اووووووه تو این شلوغی با این مردم بی اعصاب تا برسم خونه بیچارم... ولی نمیدونم چرا همه خیلی اعصاب داشتن:texc5lhcbtrocnmvtp8.. همه خندان بودن تو خیابون...:w58:

 

رسیدم ایستگاه نیم ساعتی بود اتوبوس نیومده بود و حسابیم شلوغ بود... منتظر بودم غر غر مردم و بشنوم اما باز همه میگفتن و میخندیدن:w58:

 

یه خانومه سر صحبتو باهام باز کرد و شروع کردیم حرف زدن انقدر بامزه حرف میزد که کلی باهم گرم گرفتیم و یکی یکی جمعیت تو بحثمون وارد میشدن یکی دستش نون بود

 

به همه تعارف میکرد هرکی چتر نداشت بقیه میگفتن بابا بیا زیر چتر ما... از همه جالب تر وقتی بود که رفتیم تو اتوبوس یه صندلی همون جلو خالی مونده بود هیچکی نمیشست و همه به هم تعارف میکردن:w58::ws47:... یعنی حالی کرده بودم.. تاحالا مردمو اینطوری ندیده بودم... آخرشم به زور منو نشوندن منم جوگیر کیف همرو گرفتم ازشون زیر کیفا گم شده بودم:ws47:

جالب بود قسمت مردونه و زنونه همه باهم شروع کرده بودن حرف زدن درست مثل اینکه همه این جماعت همو میشناختن...:JC_thinking:

نمیدونم چندوقته که آدمارو اینطوری ندیدم که امروز انقدر همه چی واسم عجیب بود:JC_thinking:ولی خیلی خوب بود:ws37:

تازه موقع پیاده شدن از اتوبوس اون خانومه کلی ماچم کرد یه سریا هم واسم دست تکون می دادن:biggrin:..انقدر متعجب،ذوق زده و خجسته شده بودم که بیرون اتوبوس زیر برف شدید یادم رفته بود چتر و باز کنم و همینجوری ایستاده بودمو واسشون دست تکون میدادم تا اتوبوس بره:ws47:

 

امروز هم من خیلی عجیب بودم و هم همه:JC_thinking:... فکر کنم تو برف و بارونش یه چیزی داشت...:ws37:

 

 

90/8/17

 

tsifbre9n013xr2owtgk.jpg

 

 

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

....

 

 

........90.9.9..........پارک لاله

 

خاطرات اون روز یه تصویر شد و رفت تو خاطرات..تموم شد...پست رو ویرایش کردم چون از دلسوزیم برای تو پشیمونم

 

....90.9.15.....

لینک به دیدگاه

فکر کنم دارم دیوانه میشم...!:ws38:

چمه...!

چرا اینجوریم؟!!!

من این نیستم!!!!!

حتی نمیتونم دلیل درست پیدا کنم ...

فکر کنم.......!

شایدم....!

از اینکه روزی هزار بار همه دوستام میپرسن انوشه چته چرا اینطوری شدی!زودتر بشو همونی که میشناسیم خسته شدم:hanghead:

من چرا چند وقت اینجوریم؟:hanghead:

خسته شدم...از اینکه انقدر حساس شدم خسته شدم!

از اینکه هی میخوام وانمود کنم مثل همیشم اما موفق نمیشمم خسته شدم...

از اینکه همش خستمم دیگه خیلی خسته شدم:ws38:

 

فکر کنم الآن من کلا یه آدمه خستم که با خودم شوخیم گرفته:ws52:

ولی دیگه ظرفیتم پر شده...خیلی پر...

همیشه از پر شدن ظرفیتم میترسم...

الآنم میترسم...

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

چند وقت بود فشاری که از چند جهت روم بود باعث شده بود پیش قضاوتم روی خیلی مسائل و آدما زیاد بشه...

این خیلی اذیتم می کرد..

داشت به ضرر خودمم میشد...

گاهی دلم میخواست میتونستم چشمم رو روی همه چی ببندم.... داشتم واسه خودم از آدمای اطرافم یه جهنم انسانی می ساختم...!

تا وقتی که یه دوست خیلی عزیز خیلی کوتاه یه داستانی رو برام تعریف کرد...:icon_gol:

 

 

 

یه روز یه مردی با 5،6تابچه قد و نیم قد سوار اتوبوس میشه... بچه هاش خیلی شیطون بودن و اتوبوس رو رو سرشون گذاشته بودن(پر از هیجان و سر و صدا)...مرد هم یه گوشه آروم رو صندلی نشسته بود و هیچی بهشون نمیگفت...بچه ها هر لحظه بیشتر شلوغ میکردن و حسابی مسافرارو خسته کرده بودن... مسافرا مدام در گوش هم میگفتن چه پدر بی ملاحظه ای چرا هیچی به بچه هاش نمیگه... تا یه خانومی بلند شد رفت کنار اون مرد نشست و بهش گفت پسرم چرا بچه هاتو ساکت نمیکنی؟دارن همرو اذیت میکنن!

اون مرد یکم سکوت کرد... سرش و آورد بالا و با یه چهره پر از غم گفت بچه هام چند لحظه پیش مادرشون رو از دست دادن و من دارم فکر میکنم چطوری باید این خبرو بهشون بدم!!!

از همون لحظه به بعد همه چی عوض شد... حالا همون مسافرا نگرششون به تمام اون سر و صداها تغییر کرد..حالا دیگه به سکوت اون مرد حق میدادن... حالا دیگه حتی اون صداها براشون آزار دهنده نبود...حالا دیگه همشون به فکر همدردی بودن...

 

 

اونم خیلی ساده ازم خواست هروقت از بعضی اتفاقا به تنگ اومدم از یه زاویه دیگه به موضوع نگاه کنم....

 

 

 

نمیدونم این داستان واقعا سرشار از احساس بود یا دوستم با احساس خاصی تعریف کرد یا من واقعا حساس و احساساتی شدم... ولی بعد از شنیدنش نتونستم جلو اشکامو بگیرم...

شاید تو اون همه کاری که رو سرمون ریخته بود، نهایت وقتی که برای این موضوع گذاشتیم 5دقیقه شد ولی...

 

 

مرسی...:icon_gol:

 

 

90.9.13

n0g1r1q1kc7jlf5q7v.jpg

لینک به دیدگاه

تازه میفهمم معنی واقعیه تفاوت سطح فرهنگ یعنی چی!

تازه میفهمم واقعا این که میگن هرکس تو چه خانواده ای بزرگ شده باشه یعنی چی!

کجا سکوت باید؟...مضمون تاپیک یکی از بچه ها بود...

 

قبلا تجربش نکرده بودم اما این بار واقعا فهمیدم گاهی سکوت فقط از سر اینه که میبینی طرف مقابلت از نظر فرهنگ و سطح اجتماعی نسبت به تو انقدر پایین ِ که هرچی هم که در جوابش بگی به شخصیت و وجود خودت صدمه میزنی...پس ترجیح میدی سکوت کنی...

 

همیشه تفکرم این بوده که آدما باید خاکی باشن و صمیمی تا باعث نشن نقاط ضعف بعضی ها براشون نمایان بشه... ولی زیاده روی کردم!

واسه افرادی که نباید زیادی خودمو خاکی کردم...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

دلم برای بعضی خاطرات خیلی تنگه:icon_gol:

ولی امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه

امروز بی دلیل یادشون افتادم و مرورشون کردم... صفحه به صفحه، عکس به عکس....

همیشه چیزایی هست که بعضی خاطرات کمرنگ شده رو دوباره برام زنده میکنه گاهی خوبه ولی خیلی وقتا باعث میشه تو زمان گم بشم

شاید به زودی همشون رو باهم برای همیشه پاک کنم:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آشفته بازار ذهن!!!

 

 

- هیچی سخت تر از وقتی نیست که خودت، رو در رویِ خودت قرار بگیری...

- خیلی سخته بعضی از حرفات واسه خودت آزاردهنده باشه ولی توقع داشته باشی دیگریو آزار نده...

- سخته که یه حرفایی رو بزنی که واسش واژه پیدا نمیکنی...هرچی میگردی واژه ای به ذهنت نمیرسه...!بعد از کلی مکث، کلی فکر میکنی و یهو هرچی جمله میاد جلو چشمات میگی... یه ذره که میگذره هی با خودت میگی چی گفتم!آخرشم نمیفهمی و یادت نمیاد! ولی بعدا عواقبشو میبینی...!

- چه آسونِ ناراحت کردن!

- چه آسونِ ناراحت شدن!

- از اینکه با ذهن آشفته تصمیم بگیرم متنفرم!

- از همه جور خداحافظی بدم میاد!

 

 

از اینکه ....... متاسفام!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نمیفهمم گاهی دلیل بعضی حرف هارو...

 

یه دوست قدیمی زنگ زده...

-سلام خوبی؟

سلام مرسی تو خوبی؟

-آره مرسی... انووووش فردا هستی همو ببینیم؟

نه فکر نکنم بتونم بیام کار دارم

-حیف شد آخه یه چیزایی راجع بهت شنیدم!یعنی راسته!!!!!!!!!!(با یه لحن کش دار)

-چه چیزایی؟

الآن نمیگم فردا بیا بگم

خب الآن بگو بهت میگم راست ِ یا نه!نمیتونم بیام عزیزم.

-نه اگه بیای بهت میگم... البته راست و دروغشو نمیدونماااا بقیه میگن!!!!!

چی بگم! بزار بقیه راحت باشن توام راحت باش ..به هرحال وقتم پر ِ ... روز خوبی داشته باشی.. خدافظ

-حالا باز خبرم کن عزیزه دلم اگه وقتت آزاد شد... خدافظ

 

 

یه موقعی اینطور حرفا خیلی کنجکاوم میکرد با اینکه خودمو خونسرد نشون میدادم اما دوست داشتم بدونم جریان چیه!اما خیلی وقته دیگه کنجکاو نیستم بدونم چی میگن پشت سرم! هر کس هرطور که بخواد قضاوت میکنه! هرطور که باشی برای یک عده خاص خوب و دوست داشتنی و برای عده ی دیگه عجیب به نظر میای...

چیزی که هیچ وقت تمومی نداره حرفاایه که پشت سرت زده میشه!

 

جدیدا دیگه حوصله ندارم وانمود کنم از صحبت کردن با ادمایی که خاله زنک برخورد میکنن ناراحت نمیشم یا هم صحبتی باهاشون برام سخت نیست! خیلی زود میخوام بحث رو تموم کنم و فاصله بگیرم...

این موضوع باعث شده تعداد دوستام کم و کمتر بشه اما داشتن چندتا دوست معدود که واقعا حرفاشون و افکارشون بهم نزدیک باشه رو به بودن تعداد زیاد آدما دورم ترجیح میدم...

 

 

90.11.21

 

 

لینک به دیدگاه

یه کار و تصمیم اشتباه...

یه عالمه دردسر..!!!!!

یه عالمه ضرر!!!

یه علمه اعصاب خوردی!!!!

خدایا آخه این چه کاری بود من کردم!!!!

 

خدایا مرسی که دوست خوبی مثل نیوشارو بهم دادی!

همیشه کنارم بوده و هست...

مرسی نیوشای عزیزم:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

دیگه نمیدونم وقتی دلم میگیره باید چیکار کنم!

هیچی آرومم نمیکنه:ws37:

تقریبا دارم به گرفتگیه دلم درست مثل کارای روزمره ای که دارم عادت میکنم...:hanghead:

به قول یه دوست باید باهاش کنار بیای!!!!!!!!

 

91.5.21

لینک به دیدگاه

یه حرفایی هست مثل زنگ تو گوشه آدم میپیچه و وای به وقتی که به خودت قول داده باشی سکوت کنی...

وقتی حرفات ار نظر طرف مقابلت قانع کننده نباشه و دلایلت مربوط به مسائلی باشه که قابل گفتن نیست مجبوری به هر چیزی که میشنوی با سکوت جواب بدی!

حتی اگه قبولش نداشته باشی! وگرنه حرف که بزنی میگه دلیلش چیه؟!

اگه حرف دلتو بزنی محکوم میشی به اینکه چرا بر خلاف دلت رفتار میکنی...

اگه حرف دلتو نزنی بازم محکوم میشی به اون چیزی که نیست...

 

شاید تصمیمم اشتباه بوده ولی بخاطر خودم این تصمیمو نگرفتم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

الآن دقیقا میفهمم که چی میشه که بعضیا یهو قاتل میشن!!!!!:ws38:

خب یه نفر یا یه اتفاقی جفت پا رفته رو اعصابشون دیگه!!!!! و همینطوریم ممتد میره رو اعصاب!!! ول که نمیکنه!!!!

حالا هی با رفتارت به طرف بفهمون حد و مرزشو نگهداره باز مثل بز به کاراش ادامه بده!!!!!دیگه یه جا وقتی مطمئن میشی فایده نداره فقط باید از رو زمین محوش کنی!

خوب که فکر میکنم میبینم به معنای واقعی کلمه پتانسیلشو دارم که خفش کنم و لذت ببرم از این موضوع!!!:w16:

لینک به دیدگاه

داری با قلمت تو دستت بازی میکنی...

یه کاغذ سفید جلوته...

آهنگی که خیلی دوست داری و ازش خاطره داری میذاری رو تکرار...

شروع میکنی به نوشتن...

خیلی چیزا از ذهنت رد میشه، خیلی اتفاقا، خیلی آدما، یه آدم! یه شخص خاص...

 

به اینجا که میرسی مکث میکنی همینطوری خیره میشی به کاغذ...

معلوم نیست قلمت نمینویسه یا ذهنت! یا داری از نوشتن فرار میکنی! ولی به هرحال بقیه برگه سفید میمونه!

 

گاهی میرم برای اینکه بتونم بمونم!

واسه من موندن همیشه معنی موندن نمیده!

 

چقدر این آهنگ ابی رو دوست دارم: کی اشکاتو پاک میکنه...

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...