رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

باز هم می نویسم

حرف دلم یا فقط جملاتی که چشم نواز به نظر بیاید؟

روزی قسم خوردم همان باشم که خود می خواهم نه آن کس که تو یا هرکس دیگر خواسته...

گاهی به این شک می کنم که در کلنجار با حقیقت های تلخ بازهم خودم باقی می مانم؟!

آن لحظه که سنگینیه احساس تلخ انتقام را روی قلبم احساس می کنم تنها با یک فکر می توانم لحظه ای آسوده باشم و شاید بازهم خودم باشم دور از این اندیشه ی تلخ...

همین فکر که بگزار این قلب کوچک تنها پذیرای کسانی باشد که دوستشان داری، کسانی که عمری را صرف این کردند که پاک بودن را، خوب بودن را، درست اندیشیدن را به تو بیاموزند کسانی که بودن تو برایشان دلیل بودن است و حضور آنها دلیل بودن تو...

این را دیگر باور دارم که هر چندوقت یک بار خدا چه منصفانه مورد آزمایش قرارم می دهد...

هنوز نمی دانم در این امتحان تا چه حد سربلند بوده ام اما آنقدر می دانم که این را نیز به خوبی خواهم فهمید حتی اگر آن روز خیلی دیر بیاید...

خداوندا...

اعتقاد دارم...

به تک تک آزمایشهایت اعتقاد دارم...

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 45
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ای کاش می توانستم باشم و نباشم...

ای کاش زبان توانایی بر لب آوردن کلماتی که ذهنم را مغشوش کرده داشت...

هرگاه در پاسخ دوستانم گفتم ای کاش هرگز هیچ ای کاشکی وجود نداشت تنها به این متهم شدم که حرف دلم را نزدم و کتابی سخن می گویم!!!

ای کاش انسان ها توانایی شنیدن حقیقت را داشتند...

ای کاش می شد کسی باطن را به ظاهر نفروشد...

ای کاش می شد عاقلانه عاشق بود و در تنگنای زمان بیرون جست از عشق و از احساس...

ای کاش هرکس جفت خود رو از ابتدای بشریت می یافت...

چه می شد اگر قبل از قیامت هرکس فصلی از زندگینامه ی خود را می خواند...

ای کاش می شد... واقعا می شد همه را دوست داشت بی آنکه بخاطر بدی هایشان از آنها دلگیر باشی و هزاران ای کاشک دیگر...

پس حرف دل من کتابی نیست...

با این همه وصف ای کاش هیچ ای کاشکی وجود نداشت...

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

گاه و بیگاه میبرم

مدت هاست از نو شروع شدم

چندی پیش که خودت بهتر میدونی چه دیر گذشت،گذشت

چقدر دیگه صبر کنم تا فراموش بشه؟!

چقدر دیگه باید اسرار به سنگ بودن کنم؟!

من مطمئن بودم که اشتباه نکردم و هنوز هم هستم پس ...

کمک کن فراموش کنم

لینک به دیدگاه

فقط میخوام فریاد بزنم خدایااااااا..........

بغضی که تو گلمه داره میکشتم....

نه اشکم سرازیر میشه نه گوشه و کنج خلوتی هست که برم فریاد بزنم....

اگه یکم ناراحتیمو به چهرم بیارم برای همه باید توضیح بدم که چمه

ای کاش الآن خونه تنها بودم...

ای کاش خونه دانشجوییم بودم...

ای کاش کوه بودم...

آره کوه...

مثل اون شبی که تو پناهگاه اون بالای بالا وایساده بودم و مثل امروز پر از فشاری بودم که هیچی تسکینم نمیداد...

اون شبی که بخاطر تاریکی مطلقی که جز نور ماه هیچی روشنش نمیکرد هیچکس چهرمو نمیدید تا مدام ازم سوال کنه چی شده؟چی شده؟چی شده؟..........

 

اون شب دور از جمع بچه ها واسه چند دقیقه هم که شده تنها بودم و فقط به چراغونیه شب شهر که از بالای کوه زیر پام بود و اون همه ستاره ای که بی دغدغه بالای سرم نورشون کم و زیاد میشد نگاه میکردم،همین به اندازه ی یک دنیا اشک و یک دنیا فریاد آرومم می کرد...

 

اما الآن گره خوردم بین یک دنیا کتاب و رفرنس و برگه و صفحات کامپیوتر که باید همشونو پشت هم ادیت کنم تا از ارائه ی چند روز بعد و روزهای بعدم جا نیفتم

خدایاااااااااا

آخه اصلا به فرض فریاد بزنم

می خوام بهت چی بگم بعدش هان؟

بگم از چی دلم پره؟!

بگم چیه که داره میسوزونتم؟1

خسته شدم از بس بقیه فکر کردن که من هیچ ناراحتی ندارم

بخاطر دروغایی که شنیدم خستم

آخه .... د اگه بخوام همه چیزایی که جمع شده تو دلم و اینجوری داره بهم فشار میاره رو دونه دونه بنویسم که دیگه نباید از پشت این کامپیور .... پاشم

فکر میکردم آروم شدم ولی باز با دیدن چند خط دوباره آتیش گرفتم

خدایاااااااااااااا

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز بعد از ظهر پشت میز تحریرم که نشسته بودم نمیدونم چند دقیقه محو دوتا بلبل خرمایی شدم که هر بهار میان تو حیاطمون... همیشه یکیشون رو درخت خرمالو میشینه و یکیشون رو درخت شاتوت... و انقدر قشنگ شروع میکنن به خوندن و جواب همو میدن که آدم اگه غم عالمم رو دوشش باشه فراموشش میشه...

همیشه خرداد که میرسه منتظرشونم...

چقدر خوبه که هرسال آدم با یه عشقی منتظر چیزی باشه که دوسش داره...

لینک به دیدگاه

خدایا چیکار کنم که دیگه به چیزی که نمیخوام فکر نکنم؟

همه راهیو امتحان کردم ولی دیگه خسته شدم چون فایده نداشته

خودت یه راهی جلوپام بذار:hanghead:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دوست قدیمی

.... عزیز سه سال پیش تو ایستگاه اتوبوس یه جمله ای بهم گفتی که هیچ وقت فراموش نمیکنم

ارزشت رو برام هزا بار از قبلت بیشتر کرد

سه ساله که ندیدمت حتی نمیدونم کجایی و چکار میکنی اما باور دارم که هرکار کنی نمیتونی اون قلب پاک رو تغییر بدی

ای کاش همه ی آدما مثل تو بودن

این یک سال که گذشت با وقایعی روبرو شدم که باور کردم آدما تو دروغ زندگی میکنن و از این زندگیشون خوشحال هم هستن!

باور کردم که تقریبا اکثر آدما بازیگرن(باور کن بازیگرن)

نمیدونم که اون لحظه چه حسی داشتی و من چقدر با حرفام آزارت داده بودم

اون روز حتی آخرش تو از من عذرخواهی کردی(چرا اینکارو کرد؟چرا تو عذرخواهی کردی؟)...

فکر میکنم هنوز ازم ناراحتی...

متاسفم...

همیشه امیدوار بودم روزی برسه که حضوری ازت عذرخواهی کنم اما نشد شایدم نتونستم

و دیگه وقتش گذشت

اما متاسفم:icon_gol:

میدونم که اینجا نیستی تا بخونی اما...

امشب چیزی دیدم که عجیب یاد ناراحتیایی که به ناخواسته برات ایجاد کردم افتادم امیدوارم منو بخشیده باشی

لینک به دیدگاه

گاه و بی گاه با دلم خلوتی میکنم و آرام آرام مینشینم همان کنج .همان کنج که خودت میدانی که چه معجزه آسا آرامش را به دلم باز می گرداند... همانجا میگویم... همانجا میشنوی... حتی کلامی هم میان حرفهایم نمیگویی... راست است که سنگ صبوری... آنقدر گفتم که حالا آرامم حتی به پاسخ هم احتیاجی نیست... وقتی همه چیز روشن است دیگر دنبال پاسخی نیستم... دیگر حتی تعجب هم نمیکنم... و حتی میدانم که چرا اینطور شد و از این خوشحالم که اگر این نمیشد من دیگر من نبودم... راست میگفت آن رهگذر که نمیدانم کی همکلامم شد و نمیدانم کی رفت حتی نمیدانم چه بود اسمش... اما گفت تو تنها نیستی بگذار تا زندگی این را به تو ثابت کند. زندگی ثابت کرد...

:icon_gol:

 

ازت ممنونم رهگذر ناشناس:icon_gol:

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

گفتی میخوای بدونی چیارو دوست دارم!

خیس شدن زیر بارونو دوست دارم

دوست دارم انقدر خیس بشم که از سنگینیه شلوار جینی که پامه دیگه حتی نتونم یه قدم جلو تر بردارم...

اونوقته که با خنده و به سختی همونجا چهارزانو میشینم رو زمینو دستامو میذارم زیر چونمو سرمو میکنم رو به آسمونو به دورترین نقطه ای که میتونم نگاه میکنم...آره به آسمون نگاه میکنم... به بارون... به زندگی...

 

آرامشو زیر بارون پیدا میکنم...

 

یخ کردن و سوزش دستامو وقتی برفو بدونه دستکش تو دستم گوله میکنم دوست دارم...

 

دوست دارم انقدر تو دستم نگهشون دارم تا سرماش تمام بندای انگشتمو پر کنه و بعد با هاااااااه کردنای تند تند و خنده سعی کنم گرمشون کنم...

 

دوست دارم بدون دستکش آدم برفی درست کنم تا بتونم حس آدم برفی رو که لباسش از برفه درک کنم...

 

دوست دارم ساعتها زیر بارش برف تو مسیری که هنوز هیچکس ازش رد نشده رد بشمو هر از چند گاهی برگردم به رد پای خودم روی برف نگاه کنم...

 

صدای خرچ خرچ برف و زیر پام دوست دارم...

 

بعد از برف بازی با عجله خونه اومدن و چسبیدن به شوفاژ رو درحالی که لپام گل انداخته و تمام بدنم بی حسه بی حسه دوست دارم...

 

نفس عمیق کشیدنو وقتی سوز برف همه جارو گرفته دوست دارم...

 

اینا همه بهم آرامش میده... حس زندگی میده...

 

پابرهنه راه رفتن رو شنایداغه ساحلو دوست دارم... حتی وقتی اونقدر داغا ً که واسه اینکه کمتر بسوزم، روی سر پنجه هام بدو بدو میرم سمت آب دریا و جفت پا میپرم رو موجای کنار ساحل... آره با چوب نقاشی کشیدنو روی شن های خیس ساحلو خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی که یک دفعه موج میاد و نصفشو پاک میکنه و آه از نهاد آدم بلند میشه...

 

و از همه بیشتر اینو دوست دارم که وقتی میام خونه یه آغوش گرم مثل مامانم، بابام و خواهرام هستن که بغلم کنن و لوسم کنن...

 

بازم بگم چیارو دوست دارم؟

هنوز خیلی مونده ولی همینا واسه اینکه جواب سوالتو بگیری کافیه

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

از سکوت پرم

فریاد را هم نجوا کنان به زبان میاورم

چقدر عجیب شده ام

آرام شده ام

خیلی آرام

آرام حرف میزنم

آرام نگاه میکنم

نمیخندم... لبخند میزنم

احساس میکنم حادثه ای نزدیک است

شاید خوب... شاید بد...

میشه بازنده بود این ساده ترین راه است

ولی از من بر نمیاید

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

شاید برم...!

مهم نیست کجا...

رفتنش مهمه...

خیلی خستم... (چه حرف تکراریی شده)

ولی هیچکس اینو نمیفهمه...

فکر کنم گم شدم...!

احساس می کنم دیگه هیچکسو نمیشناسم...

کسیم نیست که منو بشناسه...

نمیدونم خداجون باید ازت بخاطر بعضی اتفاقایی که افتاده تشکر کنم یا دلگیر باشم و گله کنم!!!

شاید دوباره وقته تغییره...

باشه...

من همه جوره آمادم...

:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

بگذار پلک های بسته ام تو را به قعر خاطرات بفرستد...

و اشک هایم تو را از نو زنده سازد...

خاطرات...

لبخند...

اشک...

در هم آمیخته احساساتم...

دلتنگم...

یاد آن روزها بخیر

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

عجب جریانی شده...

مثل اینکه باتری ساعت زندگیم داره تموم میشه...

عقربه هاش هی وای میسته!!! و من مجبور می شم با انگشتم

گاهی یه کوچولو و گاهی چند دور بچرخونمشون تا باز به زمان حال برسم...

الآن ساعت چنده...؟

باید ببرمشون جلو یا بکشمشون عقب؟!

هووووووف

عجب جریانی شده...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

وقتی صفحات خونده شده ی زندگیمو دوباره ورق میزنم و مرورشون میکنم، تازه میفهمم خیلی جاهاشو چقدر سرسری نگاه کرده بودم در صورتی که خیلی مهم بوده و تو اینی که آلآن هستم خیلی مؤثر بوده ولی هیچوقت بخاطرش از خدا ممنون نبودم...

 

 

وقتی با دقت به گذشته فکر میکنم میبینم خیلی بیشتر از اون چیزی که تصور همیشگیم بوده آدمای مختلف تو زندگیم نقش داشتن... چه اونایی که برام عزیز بودن و چه آدمایی که شاید همیشه ازشون بدم اومده و قبولشون نداشتم و هنوز هم همین حس رو نسبت بهشون دارم....

 

 

حالا که سعی میکنم مثل یه غریبه به خودم نگاه کنم تازه میفهمم یه جاهایی خیلی زیاده روی کردمو یه جاهایی کم گذاشتم...

 

 

فکر میکنم واقعا لازمه هر از چندگاهی با خودم مثل یه غریبه باشم تا همیشه خودمو با دلیلای منطقی از اشتباهاتم قانع نکنم...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دلم بدجور گرفته

 

 

خیلی وقتا دلم می خواد دردل کنم

 

 

ولی خیلی زود بی خیال میشم و خودمو با یه چیزی سرگرم میکنم... یا بیشتر از همیشه شیطنت میکنم تا یادم بره

 

 

ولی گاهیم مثل الآن با خودم کنار میام و میگم ایرادی نداره توام با دوستت یکم دردل کن چیزی ازت کم نمیشه...

 

 

اما...

 

 

هنوز حرفام شروع نشده و به اصلش نرسیده

 

 

یکی میخنده...

 

 

یکی میگه بی خیال بابا دنیا دو روزه...

 

 

یکی میگه انوشه؟؟؟خودتی؟؟؟؟ بیخیال بابا تو و این حرفا؟؟؟؟

 

 

یکی میگه پس مشکلات منو بدونی چی میگی؟!!!!!!!!!! جمشع کن دختر جون!!!!

 

 

یکی دیگه هنوز حرف منو نشنیده خودش میزنه زیر گریه و من آرومش میکنم ....

 

 

و آخر هم باز... میمونم خودم و دلم و یک دنیا حرف....

 

 

خدا یه چیزی میدونست که به بنده هاش اشک رو هدیه داد...

 

 

r9kxc16hwwy4jtqzi2jz.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گاهی یه دلهره...

یه نگرانیه عجیب میاد تو دلم...

شک میکنم ...

کاری که میکنم درسته یا نه!!!

ولی بازم میشه همون تصمیمی که از اول گرفتم...!

خیلیا میگن نه اینکارو نکن دیوونه ای و خیلیا ام میگن عالیه...معرکست!!!!

ولی بازم آخرش میدونم که کار خودمو میکنم...

فقط بدیش الآن این نگرانی و اضطرابیه که سراغم اومده...!

چیزه زیادی نمونده...

اینم به سرعت برق و باد میره 1قسمت از تاریخ گذرای خاطراتم میشه... ولی خیلی ماندگار تر از این حرفاست...

اما با چه نتیجه ای...!!! خوب یا بد بودنش خیلی زود معلوم میشه...اگه بد بشه...!!!!!نه مطمئنم که اینطور نمیشه...

چقدر نگرانم...

این بار هم از اون دلهره هاست...

90/4/10

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

قدم زدن تو سکوت شب چه لذتی داشت...

خیلی وقته تجربش نکردم..

حدود 2سال پیش...

یادمه آخرین بار که با آفرین زدیم بیرون...

راه رفتیم..راه رفتیم...راه رفتیم... تا خود صبح راه رفتیم...

هیچ صدایی به گوش نمیرسید.خیلی عجیب بود...

فقط صدای نفسای خودمونو میشنیدیم...

هیچکدوم حرفی نمیزدیم...

هردومون میدونستیم چی میخوایم...

فقط آرامش و سکوت شبو میخواستیم تا فکر کنیم...

یه خیابون بلند بود و دو تا دختر کله شق...

به چه چیزایی فکر میکردم...

چقدر به نظرم راه جلو روم پیچیده بود...

حالا به همه چیزایی که اون روز بهش فکر کردم رسیدم...

 

دوباره نیاز دارم تو سکوت شب بزنم بیرونو راه برم و فکر کنم...

اما کجا!!!

تو این خیابونای نا امن تهران که تو روزشم نمیشه راحت قدم زد!!!

 

 

90/4/27

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

وقتی به یه پایان میرسم، به شروع بعدی فکر میکنم...

همینکه شروع میکنم به اینکه چطور با پایانش روبرو بشم فکر میکنم و به محض روبرو شدن با پایان این یکی میرم سراغ یه موضوع جدید و یه شروع جدید... و همینطور ادامه داره...

گاهی مرز یه شروع خوب با یه پایان بد یه قدم میشه...

اونم یه قدم مهم...

اونوقت تو همین وضعیته که من بی حوصلگیم میاد...

درست انگار دلم زنگ تفریح بخواد هی این پا اون پا میکنم و

خودمو میزنم به اون راه...

وقتایی که خودمم از پس خودم بر نمیام خیلی لجم در میاد...

90/5/5

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...