A.R-KH-A 4953 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ ساعت 11:30 شب است و امين زنگ ميزند و من تعجب ميكنم كه چرا اين موقع؟! گوشي را بر ميدارم و امين از همه چيز حرف ميزند و من با خنده جواب ميدهم ولي لحظه ي خداحافظي ميگويد: "علي...امشب از جلوي خانه حسن رد شدم..پرده سياهي در خونه شون بود...مادر حسن مريض بوده..احتمال ميدم فوت كرده باشه..چون تو بيكاري فردا برو سري بزن بهش...." و همين كافي است كه مرا آشفته است.. در اين جور مواقع هميشه دوست داري هر طور شده خبر رو تاييد نكني و بگويي نه... ولي واقعيت واقعيت است چه بخواهي چه نخواهي.. و من سراسيمه به حسن اس ميدم و ميگويم كجايي؟ جواب نميدهد و من بيشتر آشفته تر... سريع لباسم رو ميپوشم و سوار ماشين زير باران به در خونه حسن ميروم... و دور از خانه اي كه پرده ي سياهي بر آن هست و چند نفر جلويش هستند ايستاده اند و... ديگر كنترل از دستم خارج ميشود و بغض گلويم رو ميفشارد.. و من به خيال اينكه حسن در خانه است گوشي را بر ميدارم و به حسن زنگ ميزنم.. حسن تا ميگويد سلام بي اختيار زير گريه ميزنم و با حسن صوبت ميكنم.. -حسن چي شده؟ -چي؟ -حسن كجايي؟ -دارم ميام اهواز.. -حسن چي شده؟! -مادرم مريض شده بردن بيمارستان مهر ...منم دارم ميرم اهواز عيادتــــــــ و من با همون حالت گريه.. ميفهم كه رفيقم هنوز نميداند ؛ مادرش رفته است.. و سريع بحث رو ميبندم و حسن ميگويد.. -چي شده؟ علي؟ و من ميگويم هيچي..وقتي اومدي اهواز حتما بهم سر بزن..كارت دارم اتفاقي برام افتاده كه بايد بهم سر بزني... از ماشين پياده ميشوم و به سوي خانه ميروم و پدرش رو ميبينم كه نشسته و من ميگويم چه شده و ديگر مينشينم و ميگريم... _________________ قبل از رفتن به سمت خونه حسن به فيس بوك او سر ميزنم و ميبنم كه عكسي از فيلم "ميم مثل مادر" گذاشته است... حسن امشب در راه است و دارد به سمت اهواز مي آيد.. و اين آخرين شبي است كه وقتي ميخوابد ميداند كه مادري "دارد".. مادري كه فردا برايش ميشود "داشت".. مادري كه من و حسن و امين جزيي از خاطرات دوران دبيرستانمان بود... و دوست داشتني.. ________________ چه بخواهيم چه نخواهيم زندگي همين هست تو باور بكني يا نكني اون همه خاطره مرده است.. و عاشق آسمانها ديگر پشت پنجره نيست.. 42 لینک به دیدگاه
d3000 35 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ تسلیت میگم روحشون شاد باشه و خداوند به دوستت و خانواده محترمشون صبر بده 9 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ مادر کسی که همتایی تو دنیا براش پیدانشده و نمیشه 20 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ الهی بگردم...... روحش شاد.....بهشتی باشه 16 لینک به دیدگاه
fargol_2408 3453 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ خدا رحمتشون کنه امیدوارم خدا به خانواده اش و دوست شما صبر بده،خیلی خیلی سخته روحش شاد... :icon_gol: 12 لینک به دیدگاه
M.P.E.B 4852 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ خدا صبرش بده..خونه ي بدون پدر و مادر.. حتي تصورش هم سخته 9 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ روحش شاد و یادش گرامی زندگی محل گذره و هر کی نوبتش برسه باید بار وبندیلش رو ببنده و از دنیا بره تسلیت عرض میکنم 8 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ تسلیت میگم زندگی بدون پدر و مادر جهنمه حتی اگر تو بهشت باشی 6 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ مادر من مادر من تو یاری و یاور من....... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 8 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ هيچي نميتونم بگم جز اينكه اميدوارم خدا به همه بازماندگانش صبر و آرامش بده . اصلا حاضر نيستم خودم رو لحظه اي به جاش بذارم ببينم چه حالي ميشه! آرزو ميكنم قبل از خونوادم بميرم... 9 لینک به دیدگاه
*Sanaz* 10640 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ زندگی یعنی همین، یک روز شادی و یک روز غم. به امید کم شدن هرچه بیشتر غم ها. 7 لینک به دیدگاه
A.R-KH-A 4953 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ از همه دوستاني كه لطف نمودن و خوندن و نظر دادن ممنونم.. خودم اهل زدن تايپيك درباره ي اين جور چيزا نيستم و دوست ندارم لحظه هاي خوب پاي نتتون رو با ناراحتي همراه كنم ولي چه كنم.. بعضي مواقع ديگه دست خود آدم نيست.... شايد اين تلنگري است كه قدر داشته هامون رو بيشتر بدونيم... 8 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ چقد حالم گرفته شد . چه حس بدی.......... خیلی حس بدیه . 4 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ راهنمایی که بودم یک دختره سال بالایی بود تو سرویسمون که مامانش ایدز داشت! صبح با خوشحالی اومد سر کلاس و موقع برگشتن وقتی اون شلوغی ها و صدای قرآن و گریه رو شنید تازه فهمید چی شده! نبودین ببینین چقدر گریه می کرد! واقعا احساسات ما رو برانگیخت! روحش شاد 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۰ هی علی زدی برجکامونو داغون کردی! هیچ لغتی نمیتونه توصیف کننده احساس اون لحظات باشه فقط امیدوارم دوستت توانش رو داشته باشه الان باید کنارش باشین سختشه به هرحال روحشون شاد باشه 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده