Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ تو کیستی ای زن تو که چون خنجری بر تاریخ من فرود می آیی تو, آرام و نرمخو چون چشمان خرگوش سبک چون فرود برگی از درخت زیبا چون گردن آویزی از یاس معصوم چون پیش بند کودکان وحشی چون کلمات 14 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ نامه هایی برای تمام زنان جهان نامه هایی برای تمام زنان جهان این نامه ی آخر است ..... پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت این واپسین ابر پر باران خاکستری ست که بر تو می بارد ؛ پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت این جام آخر شراب است بانو ؛ و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود ؛ نه از شراب ... آخرین نامه ی جنون است این ... آخرین سیاه مشق کودکی دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛ نه شکوه جنون را ..... دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر .... چون کودکی که از مدرسه می گریزد و گنجشک ها و شعرهایش را در جیب شلوارش پنهان می کند من کودکی بودم ؛ گریزان و آزاد بر بام شعر و جنون اما تو زنی بودی ؛ با رفتارهای عامیانه زنی که چشم به قضا و قدر دارد و فنجان قهوه و کلام فالگیران .... زنی رو در روی صف خواستگارانش افسوس .... از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛ نوشته های آبی نخواهی خواند در اشک شمع ها ؛ و شراب نیشکر ردّی از من نخواهی دید از این پس در کیف نامه رسان ها بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود دیگر در عذاب زایمان کلمات و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت جامهء شعر را بدر آوردی خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی و بدل به نثر شدی .....ا 10 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ چشمانت کارناوال آتش بازیست! یک روز در هر سال برای تماشایش میروم و باقی روزهایم را وقت خاموش کردن آتشی میکنم که زیر پوستم شعله میکشد! * رفاقت با تو رفاقت با بادبادکی کاغذیست! رفاقت با باد دریا و سرگیجه... با تو هرگز حس نکرده ام، با چیزی ثابت مواجه ام! از ابری به ابر دیگر غلتیده ام، چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا! * چرا تو ؟ چرا تنها تو؟ چرا تنها تو از میان زنان، هندسه ی حیات مرا در هم میریزی، پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی، در را میبندی من اعتراضی نمیکنم؟ چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟ میگذارم بر مژه هایم بنشینی ورق بازی کنی و اعتراضی نمیکنم؟ چرا زمان را خط باطل میزنی هر حرکتی را به سکون وا میداری؟ تمام زنان را می کشی در درون من و اعتراضی نمیکنم! ....................... 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ هر مرد که پس از من تورا ببوسد بر لبانت تاکستانی را خواهد یافت که من کاشته ام! 8 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۰ در خیابان های شب دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است زیرا که چشمان ات گستره ی شب را ربوده است. 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۰ نمیخواهم بدانم زاد روزت را زادگاهت را کودکیهایت و نورسیدگیت را که تو زنی از سلسلة گلهایی و من اجازه ندارم در تاریخ یک گل دخالت کنم. 8 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ کلام ات، قالیچه ی ایرانى است و چشمان ات، گنجشککان دمشقى که در فاصله دو دیوار می پرند قلب ام کبوتری است که بر فراز نم دست هاى تو پرواز مى کند و در سایه ی دست بندها آرام می خوابد ودوستت دارم 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ آموزگار نیستم تا عشق را به تو بیاموزم ماهیان نیازی به آموزگار ندارند تا شنا کنند پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند تا به پرواز در آیند شنا کن به تنهایی پرواز کن به تنهایی عشق را دفتری نیست بزرگترین عاشقان دنیا خواندن نمی دانستند. 8 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۹۰ در وصف فاطمه زهرا (س) فی البدء ..... کانت فاطمه(س) - ابتدا فاطمه(س) بود و بعدها تکوّنت عناصر الأشیاء - و بعد از او پدید شد عناصر اشیا النار و التراب - آتش و خاک و المیاه و الهواء - و آب و هوا..... و کانت الّغات و الأسماء ..... - و هست شد زبان ها و نام ها و الصّیف و الرّبیع - و تابستان و بهار و الصّباح و المساء - و پگاه و شامگاه و بعد عینی فاطمه(س) - و بعد دیدگان فاطمه (س) إکتشف العالم سرّ الوردة السّوداء - جهان پی به راز گل سیاه برد و بعدها ..... بألف قرن - و بعد او پس از هزار قرن جاءت النّساء ..... - زنان پدید آمدند ..... 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۰ همواره از خود می پرسم چرا عشق در دنیا برای تمام انسانها .. تمام انسانها چون پرتو سپیده دمان نیست چرا عشق چون نان وشراب نیست؟ چونان آب روان رود چون سبزه وگل مگر نه این است که عشق برای انسان چون حیاتی دوباره در زندگی اوست؟ چرا عشق در سرزمین من طبیعی نیست چون هر شکوفه سپیدی که از دل سنگ روئیده باشد 7 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۳۹۰ بگو دوستت دارم تا زیبائی ام افزون شود که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود بگو دوستت دارم تا سر انگشتان ام طلا شده، و پیشانی ام مهتابی گردد بگو و متردد نباش که بعضی از عشق ها قابل تأخیر نیستند اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد فصل هایی را حذف نموده یا فصل هایی به آن اضافه خواهم کرد و زمان گذشته را خود به پایان خواهم رساند و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد من پادشاهی خواهم شد اگر تو معشوقه ام شوی و ستارگان را با سفینه ها و لشکریان فتح خواهم کرد از من خجالت نکش، که این فرصتی است برای من تا پیامبری شوم فرستاده شده به سوی تمام عاشقان 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۰ از زنانگی ات دفاع میکنم آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند و موزه ی لوور از مونالیزا و هلند از وان گوگ و فلورانس از میکل آنژ و سالزبورگ از موزارت و پاریس از چشمهای الزا...! 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۳۹۰ وقتی تو نیستی تمام خانه ما درد میكند! 6 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۰ درخت گم می کند برگ هایش را و لب گردی اش را و زن زنانه گی اش را جز بوی تو که نمی خواهد از روزنه ی حافظه ام بگذرد. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۰ رفاقت با تو رفاقت با بادبادکی کاغذیست! رفاقت با باد دریا و سرگیجه... با تو هرگز حس نکرده ام، با چیزی ثابت مواجه ام! از ابری به ابر دیگر غلتیده ام، چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا! 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۰ انا مع الإرهاب ... ما دام هذا العالم الجديد ... يريد أن يذبح أطفالي ... ويرميهم إلى الكلاب !! من با تروریسم هستم تا زمانیکه این دنیای جدید میخواهد فرزندانم را سلاخی کند و پیش سگان پرت نمیاد 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ نفت ريخته در صحرايمان مي توانست خنجري از آتش و شعله شود كه عاشقانه مي سرودم اما به يك لحظه از من شاعري ساختي كه با دشنه مي سرايد 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ «می خواهم تو را دوست بدارم ، پیش از آنکه دستور العملی فاشیستی صادر شود.. پیش از آنکه پلیس مخفی ما را از جا بلند کند...» 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۰ استاد عشق استعفا مىدهد بانوى من! سخنم را گوش مده كه من درس عشقنمىگويم و سخنم بيشتر شطح و رؤياست كه من با كبريت بازىمىكنم و خودم را آتش مىزنم - چون كودكان - بانوىمن! نوشتههايم را بها مگذار كه من مردىام كه بر بستر باد، گندممىكارم و بر بستر آب شعر. و از موسيقى دريا شميم علفها و تنفسبيشهها عشق مىسازم... به من گوش مده كه من مردىام كه جهان رابا واژگانم ويران كردم و رنگ دريا را رنگ افق را و برگ درختانرا ديگرگون... گوش مده به روزنامههايى كه از من مىنويسند يا خبرفتوحاتم را مىگويند. كه خود مىدانم افسانه پيروزىام از مرمر و ياقوتسينههاست... بانوى من! چگونه درس عشق بگويم درس انديشه و آزادىچشمها و مژگانها و حال آنكه من ميراثدار سلاله وحشتم. از من چشممدار. كه من از اخبار جنگ خستهام از اخبار عشق از اخباردلاوريهايم. خستهام از كاشتن دريا زيبا كردن زشتى برانگيختنمردگان. بانوى من! از من انقلاب چشم مدار كه حس مىكنم آخرينانقلاب من تو بودهاى. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۰ بر تنم بگستران گیسوانت را همچون نخلستان های انبوه این "بحر طویل"** مدهوشم می کند من کهنه پرست نیستم، فقط از بوی قهوه و طعم زنجبیل خوشم می آید! "شانه" سفر می کند بر موهایت قلب من با او... هجرت... سوزان ترین رویای من است 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده