sepide1990 1242 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۰ اره خوب یادمه نمیدونم چند تا تون یادتونه ولی یه چند سالی ( دقیقا نمیدونم چند سال ) مدرسه ها از 15 شهریور شروع می شد همیشه هم کلاس اولی ها روز اول رو یه روز زودتر میرفتند یعنی می شد 14 شهریور یعنی روز تولدم من دقیقا روز تولدم رفتم مدرسه :w14: مامان بابام هم سرم کلاه گذاشتن جا کادو تولد همه وسایل مدرسه ام رو کادو دادن:w00: یادش بخیر من اصلا گریه نکردم در عوضش یه دختر که کتونی هاش مثل من بود حسابی گریه می کرد و همین کتونی باعث شد ما باهم دوستای صمیمی بشیم 14 لینک به دیدگاه
aseman70 790 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۰ از اولین روز مدرسه چیزی یادم نیست:no:ولی فکر نمیکنم گریه کرده باشم........... 11 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۰ ما با امادگی کامل و طبق برنامه ی قبلی برای یک هجوم به دشمن و یا دفاعی سرسختانه در مقابل هجوم دشمنان شناخته شده مدرسه را شروع کردیم !! سال بالای !!! های ( فامیل و همسایه ) گفته بودند که بچه های اون یکی محله به خاطر شکست اخرین نبرد سال پیش که درست بعد از دادن کارنامه هایشان اتفاق افتاده بود علتش هم این بود که خیلی از اونا با نمره کم و تجدید و رفوضه گی تاب تحمل نداشته و با محله ما دعوا راه انداخته بودند و به سختی کتک خورده بودند احتمال داشت که اکنون از نیرو های کلاس اولی تازه وارد کمک بگیرند و بخواهند تلافی کنند خلاصه ما هم که از یه طرف اماده دعوا بودیم و ازطرفی دلمون برای لباس های نو که نکنه پاره پوره بشه می سوخت با هزار دلهره صبح زود همه با هم رفتیم خوشبختانه مث اینکه لیدر اونا مدرسه اش عوض شده بود و دعوایی رخ نداد و ما سالم روز اول را با یه تذکر برا موی سر نسبتا بلند که هر گز کوتاه نشد ( به علت پارتی بازی خفن ) پایان دادیم پ.ن داستان با کمی اب و تاب واقعی است 11 لینک به دیدگاه
sipi 923 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۰ من خوب یادمه نیشم تا بنا گوش باز بود،فقط وقتی زنگ مدرسه رو زدن هول کردم که باید چیکار کنم اما اصلا نترسیدم زمانی که ما رو از قرآن رد می کردن ازمون عکس می گرفتن،بین 50 تا دانش آموز عکس تنها کسی ظاهر شد من بودم 12 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۰ من خوب یادمه!! من مدرسه مامانم میرفتم یعنی مامانم معاون مدرسه بود بنابراین گریه معنی نداشت ! :texc5lhcbtrocnmvtp8 البته بعید میدونم اگه هم اینطور نبود گریه میکردم یکی از بچه ها که از همون روز اول شد بغل دستیم و اون سال با هم دوستای خوبی شده بودیم همش گریه میکرد مامانم به من سپرده بود جلوی بچه ها مامان صداش نکنم و کلا حواسم باشه سوتی ندم در این زمینه! اما همون روز اول سر گریه کردن همین همکلاسی از دهنم پرید و گفتم مامان :icon_pf (34): شانس بود که کسی نشنید!! 9 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۰ بچه ها چیزی به اول مهر نمونده یاد روز اولی که میخواستیم بریم مدرسه بخیر. اصلا اون روز رو به یاد دارین؟؟بلی یه روزی فکر میکردین که به اینجا برسین؟؟به جایی هنوز نرسیدم بیاین همه خاطرات روز اول مدرسه مون رو بنویسیم. من یادمه همه با ماماناشون اومده بودن و من چون پدرمادرم باید میرفتن سر کار تنها رفتم ولی چون از 3سالگی شیرخوارگاه و مهد کودک رو تجربه کرده بودم برام سخت نبود 8 لینک به دیدگاه
morvaridtalaee 2591 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۰ من يادمه يه سال آمادگي (پيش دبستاني) گذروندم ...تلخ بود ....به زور مي رفتم مدرسه ...مامان كه مي رفت سر كار تو راه منم مي گذاشت مدرسه ...اون چيزي كه يادمه اينه ....يادمه مامانم عجله داشت بره سر كار و من رسوند مدرسه ولي من شروع كردم به گريه كردن مامان مي گفت من بايد برم سر كار ديرم شده ولي من چادرش رو محكم گرفته بودم و گريه يم گردم و مي گتم نه نرو...باباي مدرسه اومد منو گرفت و برد بالا سرش و به مامانم گفت : برو دنبال كارت من مي برمش كلاسخوب يادمه وقتي باباي مدرسه منو بلند كرده بود تا بالا سرش با دستم اونو مي زدم كه ولم كنه برم پيش مامانم....خيلي خوب يادم مونده فكر كنم يه ماه دوماهي اين ماجرا رو داشتم....عجب روزهايي بود اصلا دوست ندارم برگردم اون زمان 5 لینک به دیدگاه
آتیه معماری 7543 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۳ به خوبی یادمه... به بچه های که گریه میکردن میخندیدم... چون از سفر برگشته بودیم با قیافه خنده داری رفتم سر کلاس نشستم یادش بخیر... اون موقعه ها صفا صمیمیت بیشتر بود،سعی کردم دوستام فراموش نکنم احوالشونو بپرسم. 4 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۳ من همش فکر می کردم برم مدرسه روز اول بهم میگن بنویس منم که چیزی بلد نیستم هرچقدر مامانم توجیهم می کرد که اول بهتون یاد میدن بعد میگن بنویسین من ملتفت نمی شدم مامانم اعداد و یه سری از حروف رو باهام کار کرد ولی من هنوز استرس داشتم که روز اول همه میتونن بخونن و بنویسن الا من خلاصه با استرس رفتم سر کلاس دیدم نه بابا هیچ کس چیزی بلد نیست من از همه آموزش دیده ترم یه دوستم پیدا کرده بودم اسمش رعنا بود تو اون شلوغ پلوغی اشتباه شنیده بودم همش به مامانم می گفتم اسم دوستم نعنا بود! هرچی مامانم گفت حتما رعنا بوده تو اشتباه کردی قبول نمی کردم. فرداش رفتم گفتم سلام نعنا چطوری؟:w963:هیچی دیگه این شد که مجبور شدم یه دوست دیگه برا خودم پیدا کنم 4 لینک به دیدگاه
ll3arg 643 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۳ عجیبه ! من هیچی از روز اول مدرسم یادم نیست .. فقط چن تا خاطره از کل دوران دبستانم یادمه .. 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده