رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

چشم های واقع بین....دروغ های واقعی رو درک می کنند...

درک کردن....فهمیدن...همزاد پنداری کردن...گاهی شوخی میشه...گاهی غیرممکن میاد به نظر...

فکر هم نمی تونی بکنی که تو رو می فهمن...آلرژی پیدا می کنی به اینکه یکی بگه...میفهممت....

دندون فروچه می کنی...چپ چپ نگاش می کنی....داد می زنی سرش....می گی نمی فهمی...

دروغ می گی...می خوای فقط دلداریم بدی....

تو چه می فهمی....و صف می کنی از مشابهات این کلمات رو....

این از حرف...تو حرف میشه پنجاه پنجاه...

بستگی به طرفی که داره این واژه رو می شنوه...واژه ی می فهمت...

می تونه قبول کنه...می تونه قبول نکنه....لبه مرزه...قطعیت نداره...

ولی چشم ها....چشم های واقع بین....خوب درک می کنن...خوب حست می کنن....

حال و هوات رو می فهمن....آروم میشی...که نگات می کنه....

و بعضی اوقات...اگه خودت داشته باشیشون...خیلی چیزا رو درک می کنی....

اینکه داره الان دروغ می گه.....یک دروغ واقعی....اینکه جوری بازی می کنه....که رلی مثه اون تا حالا نوشته نشده...

خودش رو زده به تمارض....حالا از روی نیاز...یا از روی بازی....

هر بهانه ای باشه پذیرفتنی نیست.....و اون نگاه که به دادت می رسه....

نگاهی که واقع بینه...و دورغ های واقعی رو درک می کنه....

.

.

.

واقع بینی...نیاز آدمکه...برای اینکه ببینه یک انسان دیدش چه فرق می کنه....

این مرحله...مرحله ای از گذر آدمک به انسانه....

اگه دارینش....دنیاتون شاد....وگرنه...واقع بینی تقدیم نگاهتون....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

1ycsgo8em3kgk0rpdmt3.jpg

لینک به دیدگاه

چه طعنه آمیز...

چه کنایه آمیز است نشستن پرنده ای بر حصار مزرعه....

مثه اینکه به مرز آزادی و اسارت تکیه زده....

و تعلیق در این فضا.... جایی معنا پیدا می کند که فصل....فصل کوچ باشد....فصل پرواز...

پرواز که نشان آزادی ست....از دیر زمان در رویا بود و حال در دست.....

در مقابل اسارت و ماندن....و دمی نشستن...تا قبل از پرواز....

این میان نیشخندیست این حرکت پرنده به اسارت حصار....که تو نمی توانی....

که در آخر..من می روم....و تو می مانی....

چه زیباست این پارادوکس....مثل طعم ملس...نه ترش...نه شیرین...

انتخاب با من و توست...که پرنده باشیم در این روزگار یا ماندنی در حصار....

که پرنده باشیم...پرواز از آن ماست...و حسه آزادی از بند....

از بند هر چیز...از هر حصار...از همه بلند تر حصار خود....حصاری که پست رفت دارد....نه رشد..

چه طعنه آمیز...که قدرت در دستت توست...و هر وقت اراده ای کنی از آن استفاده می کنی...

.

.

.

صدا ها...حس ها...لذت ها...خنده ها....گریه ها...همه در حرکت...در کوچ...رنگ دیگری دارند...

حسی که پروانه در هنگام بیرون آمدن از پیله دارد....

چه طعنه آمیز آن اسارت....و چه زیبا این آزادی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

9922w4mihtjr9fibbt7f.jpg

 

لینک به دیدگاه

ستون تبلیغات...

خیلی مراقبم...تبلیغ نشم...

نمی خوام واسه کسایی که واسم و واسشون ارزش قائلم...بشم یک تیزر...یک صفحه تبلیغات...

که بی حوصله ورق می زننش...یا می بیننش...

وقتی که بهش نیاز دارن...با دقت و وسواس نگاهش کنن....

و در صورت عدم نیاز...باهاش شیشه های کثیف رو پاک کنن...

نمی دونم...حق دارم که اینو بخوام....که بی ارزش نشم....؟

که دوست داشته باشم...تا وقتی باشم....که ارزش داشته باشم....و در غیر اون صورت بخزم تو خودم...

هر وقت دارم...شیشه رو پاک می کنم...به این فکر می کنم....

هر وقت دارم...سبزی رو روی پیشخون آشپزخونه می زارم....به روزنامه لای نخ نگاه می کنم...و فکر می کنم...

که واقعا...نیاز هست اینقد مراقب باشم...و اینقد جزئی نگاه کنم...

جزییات وقتی اصل می شن...که گره می خورن با شخصیت...وقتی پای خودت در میونه حساس می شی...

گاهی خوبه......گاهی بد....مثه همه چیز...اینم تعادل می خواد....

ولی...مراقب بودن...زیاد مراقب بودن....کمتر تاوان داره....

اینجا یک آوانس بهت می ده زندگی...که مراقب باشی....که بیشتر مراقب خودت باشی...

.

.

.

از سطر اول تا پایین بیای...چند تا چیز گفتم....

از ترس از تبلیغ شدن و...توجه بهم....وقتی که نیاز دارن...و فراموشی وقتی نیاز ندارن گفتم..

از مراقبت گفتم.....از اعتدال تو همه ی کارا...ولی این یکی...یک آوانس بیشتر داره...

دوباره می گم....مراقب خودت باش....زیاد مراقب خودت باش....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

ql1s36b25jyj9nguf7l.jpg

 

لینک به دیدگاه

از این جا مونده و از اونجا رونده....

من رو ببر با خودت....ببر به دامن دنیا....اونجا که آسمون روی زمین رو می بوسه.....

اونجا که طاقت نمی آره ابر...واسه خشکی لبای تو...لبای من...بارون نباره.....

من رو ببر....چون مونده ام از اینجا.....و رونده ام از اونجا....

مونده ام از خودم...که راه دارم و راهنما دارم و....باز گله دارم.....باز یقین را به مسلخ شک می برم....

آره...شک مقدمه ی ایمانه...و این امیده که من رو پا به پات آورده لبه برکه ی زندگی....

رونده ام از اونجا...از اون دهکده که اسمش...جهان عروسک هاست....

اونجا که اگه دم بزنی که روحت پاکه...با اردنگی بیرونت می ندازن از دهکده...که کدخداش...گردنش کلفته از ادعا...

ادعای اینکه دنیا ماله اونه و همفکراش....اونجا که دنیا کوچیک می شه واسه اینکه اون تو دهکده اش خدایی کنه...

آره اینه قصه ی از این جا مونده و از اونجا رونده شدنم....که نه در واقعیت...بلکه در کش و قوس مفاهیم منن...

کجا بودم؟....آهان....من رو ببر....دستت رو بده....دست خیالت رو...

همون خیال که آرزوهات تو واقعیت اینکه شب آرزوها....اونا واقعیت شن....

همون دست رو بده به من...و من رو ببر...

ببر به اونجا که بعد از باران ابرها...رنگین کمان...عطش دیده هامون رو سیراب کنه...

.

.

.

دست به دستت دادم باز...تا دل به دلم بدی....تا بشینم ور دلت....قصه ببافم..

قصه ببافم از تارو پود واژه....که بشه نقش خیال...که دوست داریم واقعی باشه.....

به حق گل یاس و نیلوفر....حال دلت خوش و خوش باشه تو لحظه...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

vvyz2uwpthayy13a5u4.jpg

لینک به دیدگاه

خاطرات دخترک..ته نشین در ظرف....

دخترک چشمانی داشت..به درشتی تیله های بچگی ام...که با آن ها...ورق به ورق ساختم خاطراتم را...

آرام...در گوشه ای نشسته بود....در گوشه خانه ای که...لا به لای شلوغی و فریادش...

سکوت بود...که در دخترک...جلب توجه می کرد...پابرهنه بود....

خیره بودم به او....خیره بود به حوض....

فکر می کردم....در حسرت....گرفتن ماهی قرمز درون حوض است....برای بازی....

فکر می کردم...مژه به مژه...نگاه هایش را می شناسم....اما درست نبود....

او آرام از کنار حوض گذشت...و در باغچه...کنار بوته ای ایستاد....

از کنار بوته...چند عروسک برداشت...و از کنار دیوار....تو باغچه....به گوشه ی دیگه ای خونه رفت...

رسید به جایی که تل ای بود از اسباب...از همین خار هایی که یک روز به کار آید....

کنار دیگی از حرکت وایساد...عروسک ها رو انداخت داخلشون.....

و نشست...به نگاه کردن....

در اون لحظه....صدای داد و فریاد زن و مردی....نگاه رو به اتاق بالای سرم جلب کرد....

پدر و مادر دخترک بودند....پدر بی کار بود....مادر مریض.....

و من هنوز فکر می کردم...دخترک را می شناسم....

.

.

.

لا به لای یک برش از زمان این قصه...من بودم نظاره گر....

نمی دانم....چرا....عروسک ها در ظرف ته نشین شده بودند.....

نمی دانم...دخترک....هنوز چشمانش به درشتی تیله های بچگی ام هست یا نه....

می دانم....که او فقط نشسته بود...و نگاه می کرد....یا خاطره ی او...ته نشین شده در این نگاه....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

au393w142fom6tg78q4v.jpg

لینک به دیدگاه

کشتی هاش غرق شده...

لا به لای پچ پچ مژه هاش....یک قطره اشک بی قرار شد و اومد پایین....

لیز خورد از رو گونه هاش...آروم چکید رو زمین....و محو شد....

می گن کشتی هاش غرق شده....مونده ام تو این اصطلاح.....

یعنی آرزو هاش....دغدغه هاش...باوراش....بار یک کشتی بود...که غرق شد و تباهی...

حتما بوده دیگه....یک دفعه ای طوفانی شده دلش....طوفان روزگار....

یا خورده به صخره ی سرنوشت....یا به گل نشسته تو بد شانسی...

حکایتی این بد شانسی...گفتم برات....

کاش...کشتی هامون...که گفته ام استعاره از چیه تا سطرهای بالاتر....تو بچگیمون همون قایق می موند...

که اینقد...سنگین نشه...بزرگ نشه.....که گل بشینه یا غرق شه....

لپ کلام...کاش...گنجشک روزی و گنجشک دل می موندیم....

حالا بعضی ها از همون بچگی دل گنده بودن و سر گنده به قول قدیمی ها....

اونا که کارشون نمی شه کرد....ولی حداقل...مسیر واسه کشتی هاشون رو لب خشکی انتخاب کنن....

که حداقل خودشون همراه کشتی ها غرق نشن....

.

.

.

کشتی ها هر چی بیشتر و بزرگتر...احتمال غرق شدنشون بیشتر....

اگه دوست داریم کشتی هامون بزرگ باشه...روحمون رو هم بزرگ کنیم...

که کشتی غرق شد یا به گل نشست...ما همراهش غرق نشیم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

9mc96tgcsp5hws7frnr4.jpg

 

لینک به دیدگاه

دو...دو تا....؟

یک وقتایی...جواب دو دو تا...میشه 5 تا...میشه 10 تا..میشه یک دنیا...اگه حقیقت داشته باشه...

اونور بومش رو هم بگم؟...نه نگم..می دونی دیگه...اگه دروغ باشه....میشه هیچی...

تو حساب کتاب...تو چرتکه انداختن دنیا...یک وقتایی کم میاره مغزمون..

چی میشه ...اینجوری میشه....؟؟؟

همیشه پای ی یک درمیونه....یک هایی که خیلی زیادن...تو چرتکه جا نمی گیرن...

ولی نگاه می کنی به خودت....می بینی واسه تو...یک دونه ان....

اینکه جواب تمام مسئله هات...با یادش بیشتر از یک بشه...کمه کمش بشه دو...

که حس نکنی تنهایی...حتی تو تنهایی....بدونی یک حقیقتی این نزدیکی هاست...

حتی اگه هیچ راه ارتباطی با هم نداشته باشین....

قاصدک رد خیال رو طی می کنه واسه بودنش کنارت...بودنت کنارش...

یک وقتایی...شنیدی..دو دوتای یکی شد 5 تا تعجب نکن.....

.

.

.

حساب و کتابش با دلت...با دلم....کارو کاسبیش با نگاته...با نگاهمه...

می گی چی؟....می گم این حس.....می گی کدوم حس؟...می گم حس حقیقت....

یک دونه باشی واسه همه.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

 

87k3f1ra0zodujg8yqag.gif

لینک به دیدگاه

کفش هایم را آویزان کردم...

یک زمان...یک وقت...یک آن...یک لحظه....هر چی می خوای اسمش رو بزار....

تو یکی از این تعریفا...به جایی می رسی...که می خوای بایستی....

نه که متوقف بشی....نه که از حرکت بمونی....اینکه اسمت عوض شه....

یک لقبی دیگه باشه...به یک برچسب دیگه بشناسنت...

تو این کشاکش بین خودت و خودت...یک خودی بیرون میاد....که گاه....

که گاه بدون تغییره....گاهی با کمی تغییره....گاهی هم...یک خوده دیگه است اصلا...

این میون...اگه دوست داری بقیه بدونن...بدونن که تغییر کردی....

باید دست به دامن توضیح شی....شاید یک نماد....شاید یک نشون....

از اونجاست که میاد...که می گی...که می گم...کفش هام رو آویزون کردم....

سرعت تغییر گاهی کمه...گاهی زیاد...گاهی اونقدر زیاد که ردی از اون برچسب قبلی رومون نمی مونه...

خوب و بدش به خودت....بسته به تجربه اته...می دونم که هر دوش هست فقط...

می گی..اول راهم...چرا از آویزون کردن کفش گفتی.....

گفتم...که به خودم تلنگر بزنم....که یک وقت...نوبت منم می رسه...که قلم رو بزرام زمین...

کی می ریسه اون زمان...نمی دونم....

شاید امروز...شاید فردا....شاید با اولین شنیدن صدای شکستن دل....از نوشته هام...

شایدم هرگز...بره تو تعلیق..بهتره...تو ندونستن....

.

.

.

گفتم...گفتم که یادم باشه....که یادت باشه....یک جا شروع....یک جا میون...یک جام تهشه...

حالا تعریف بالا رو رو هر مسئله خواستی جا بده.....

اصل خوردن تلنگره...که این کفش زندگی تو پامون...یک وقتی کهنه می شه....باید عوضش کرد...

یک برچسب دیگه باید پوشید.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

zs0z9t5c5tn5bnw1o5ds.jpg

لینک به دیدگاه

گچ رنگی.....رنگ گچی....

لا به لای سرفه های بچه ها تو کلاس...یک منظره بود تو سرم....

که چی می شد...این گردای سفید...رنگی بودن.....

شاید درد سینه هامون رو فراموش می کردیم....

دستای یخ زدمون رو...فراموش می کردیم....

که صبح به صبح...دعوا بود....که کی بره...ابر رو خیس کنه....تا تابلو رو پاک کنیم....

همه از یخ شدن دستشون زیر آب آب سرد کن....متنفر بودن...

هر بار می رفتم دفتر..که گچ بیارم...چشم می چرخوندم..که به جز...سفید....رنگ دیگه ای هست....نبود...

می گفتن...نداریم....کلاس های دیگه بردن....

نمی دونم...چرا هر بار می رفتم....اونا از این حرفای تکراری خسته نمی شدن....

ولی من از گوش دادنشون دیگه خسته شده بودم.....

همیشه سر نشستن تو ردیف های آخر دعوا بود....

هر کی ضعیف تر و نحیف تر جلو می نشست...

جالب بود...طیف گردن بچه ها...

از ردیف جلو شروع می شد.....از مو بارک تر....تا به ته می رسید...به کلفتی گردن داش مشتی های دهه ی 40...

.

.

.

گاهی بچه ها برای تحمل بعضی ناراحتی ها....خواسته های کوچکی دارن...

خیلی سخته....گچ ها رنگی بشن.......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

24lqgyua7ur6glwbit1.jpg

لینک به دیدگاه

وقتی می خوای حال دلت رو خوب کنی....

می چرخی...می دوی...بی هدف...بی دغدغه از نگاه های شماتت گر....

می خندی...گاهی این خنده تبدیل می شه به گریه....بعد دوباره هق هق می شه خنده...

سر راهت هر کی رو می بینی...می خوای زل بزنی تو چشاش....

با چشمات بهش بگی...چیه؟؟؟!!!!....آدم ندیدی؟؟؟!!!

بری بپری...رو سبزه ها....حتی اگه باغبون باغ...با چوب بالا سرت باشه....بعد دنبالت کنه...

بری سراغ فواره بری وسط حوض....بپر بپر کنی....خیس خالی شی....

بعد که به نفس نفس افتادی...بری رو صندلی بشینی...

آروم بگیره....و بری تو فکر.....و دوباره....برگشتن به کالبد خودت....

البته نمی دونی...این کالبد توه....یا اونکه بی دغدغه می پرید تو آب ها...

نمی دونم....فک نکنم بر بخوره به آدمک ها...که تو یک بار ندیدشون بگیری....

به خودت فکر کنی...به خود واقعی ت....یکم رها شی....با اینکه اسیری...

مگه چقد زمان می بره....یکم هم اونا.... تورو تحمل کنن....

تو که به اندازه ی کافی کج خلقی هاشون....روی ترش کردناشون....حسادتاشون....بی مهری هاشون...رو تحمل می کنی...

بهتر این صف رو ادامه ندم...تو هم به این صف پر واژه های تلخ فکر نکن...

خودخوری....مقدمه ی اسارته.....

.

.

.

به اندازه ی یک پریدن زیر فواره وسط حوض تو پارک....رهایی مزه داره....

کاش رهایی هامون از بیشتر بشه.....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

oad19ezx22bkekbpvnr.jpg

لینک به دیدگاه

قطره قطره....

دنیایم را می چکانم در جام زمان....سر ریز شده به همین زودی...

حکایت خیلی زود دیر می شود است....که قطره قطره در جام دقایق می ریزد...

صدای تیک تیک آخرین قدم هایش می آید...اگر گوش هایت تیز باشد.....

زمان تمام می شود....وقت وقت شروع است...

زمان انجام کاری....زمان پایان کاری....زمان وفای به عهد....زمان گفت یک جمله...

یک جمله به قدر ابراز مهر به یک عزیز...به قدر خداحافظی.....

دنیا به قدر بند انگشت کوچک می شود...وقتی مهلت تمام می شود....

و باید کاری انجام دهی...باید حرکت کنی....و هزار باید دیگر....که تو فکر می کنی...

انگار باید ها اجبار می شوند..بر سرت در آن پر شدن ظرف زمان....

در لفافه نگفتم....از جان کلامم....آنچه می خواهی برداشت کن...

ظرفم کوچک است...ولی به دید و برداشت زیادت در....

در می کنم کوتاهی و قصور واژه هایم را در مقابل دیدگانت که بلند نظرند...

.

.

.

بیداد است قصه ی قطره ها....اگر معطل کنیم....

قبل از زمان رسیدن تیک تاک پایان باید کاری کرد....

یا تمام کرد....یا شروع....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

cva9pzzvc0tvy9e7c41.jpg

لینک به دیدگاه

چرخ...

دل می خواد.....دل بزرگ....که تو سینه ات باشه....که سوار چرخ شی....برای چرخیدن..

برای گشتن...برای گذر کردن....از این ور...به اونور....از اونور...به اینور....

با دل خوش......فقط یک دل باشه...که فقط چشمات نبینه.....

که دلتم حس کنه...اون چه که چشمات می بینه.....

لمس کنی با همه ی حواست...حالا...اگه 6 تاست....6 تاش....5 تاست...5 تا...

حکایت شیشومین حست...باشه دسته خودت...که اعتقاد داری بهش...یا نداری...

اگه داشتیش....یک صحنه هایی رو جلوتر می دیدی....می دیدی که قرار کجا باشی...

ولی چه بدونی...چه ندونی...راهی که باید بره....

یک دنیاست حرف...لا به لای موهای پریشونت...پریشونم در باد در بر روی چرخ...

دنیایی که به کهنگی و تازگی چرخ ربطی نداره....به کهنگی و تازگی دلت که فرق داره...

دنیای شیدایی پشت چرخ...دنیایی بی خیالی پشت چرخ......

دنیای دیوونگی پشت چرخ...دنیای جوونی پشت چرخ....

خاطره داری باهاش....یا نداری....اگه داری....بچرخ تا بچرخیم....

تا شاید تو این چرخیدن....حسمون که انداختیم یک جایی همون ورا...پیدا کنیم...

.

.

.

دنیا واسه چرخیدن....چه با چرخ...چه با پا...چه با دل....

خاطره ی چرخیدنا باهامون می مونه....

این وسط حسامون گم نشه......حساتون گم نشه...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

33vq3yviin22bwr4qmi.jpg

لینک به دیدگاه

دستم نمی رسید....نمی رسد....

تو دنیای بچگی ها....وقتی می خواستی دست بندازی واسه رسیدن به آرزوهات...نمی رسید دستت...

آرزو می کردی کاش دستات بلند تر بود....مثه اون عروسک دراز دست بچگی ها...که برسی به آرزوهات...

یا هی خدا خدا می کردی که بزرگ شی....که دستات برسن....

ولی هر روز بزرگ و بزرگ تر شدی...ولی آرزوهاتم....دور و دور تر شد....

یک جاهایی شک کردی که بزرگ شدی یا نه....

کنار در...کنار چارچوب در یا دیوار..علامت زدی قدت رو...

گذشت و گذشت...دیدی نه...بزرگ می شی...ولی نمی رسی...

آرزوها بزرگ می شن...دست نیافتنی میشن....البته تو ظاهر....

همیشه دست نیافتنی هامون رو اسمش رو می زاریم آرزو و می گیم..چرا بهش نمی رسیم.....

نمی دونم از اونای هستی که می گی...هیچی غیرممکن نیست...یا نه...

چون من به این جمله اعتقاد دارم با یک تبصره.....که قد دستام باشه.....

میگی باید بلند تر باشه...تا تو هم با سعی بلند تر شی.....می گم آره....درست می گی....

ولی این آدمک بی نهایت طلب...هی قد آرزو رو بلند و بلند تر می کنه...

و می دونی که آرزو می تونه تا نهایت بره...ولی آدمک...زمان نداره......

.

.

.

قد آرزوهام....قد دستمه.....

نمی خوام زیاد بلند باشه....که برچسب دست نیافتنی بزنم بهش...

بعد دلم رو پر کنم از ناامیدی...حالا تو بهم بگو...دست به عصا راه می ری...اشکال نداره...

زمانم به قدری که راه های مطمئن رو برم...نه بیراه ها رو که فک می کنم میون بره....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

8pzwtl94cpcxq5kmxjr9.jpg

 

لینک به دیدگاه

یک وقتایی پاچت رو می گیرن...

دل به دل واژه هام بده....می خوام از یک داستان بگم....شخصیتی توش نیست...

شخصیت سازی نکردم..تا باهام بیشتر همزاد پنداری کنی....

می دونی...یک وقتایی پیش یک داش مشتی میشنی...

برمیگرده یک نگاه بهت می کنه...میگه داداش عصابم مگسیه!...

فعلا دور و برم پیدات نشه که پاچت رو می گیرم....

می شینم فک می کنم چه خوب....خوبش به اونجا که هشدار می ده....خبرت می کنه...

ولی امان از اون زمان که پاچت رو بگیرن بدون مقدمه و دلیل....

اونوقت اگه دیگران هم نظری به پاچت داشته باشن..همراهی می کنن باهاش...تا....

همیشه همینه...یکی رو تو موضع ضعف میبنه آدمک..خوی انسانی رو می زاره کنار...

جالبه آدمکا این وضع رو می بینن...به جای چندش...جری می شن میرن وسط....

حالا چه اون که تو موقعیت ضعف قرار گرفته حق باشه یا باطل....

رفتار...رفتار انسانی نیست....

از اینکه می ترسم...می ترسم که هر روز داریم از انسانیت دور می شیم...

نگو این معادل همون خنجر از پشته.....نه این اون نیست....

این همونه که که ذره دره آبت می کنه لای آرواره هاش....ادامه داره بدون توقف...

خنجر...کار رو یا یک سره می کنه....یا اینکه یک لحظه است....

.

.

.

وای...وای...

قسم ت می دم به همین نگاهت....مواظب باش این خوی به تو راه پیدا نکنه...

یک دنیاست نگاهت برای من و واژه هام...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

gtc59uoe69c8xen6apc3.jpg

لینک به دیدگاه

می بینم...

می بینم که جلوی چشمانم قد می کشد...شخصیتت....

نیاز نیست عینکم را بزنم....اینقد نزدیک هست خوبی هایت که ببینمت....

گاهی که مه می گیرد اطرافت را...دست دراز می کنم....و صدا می کنم تورا...

مطمئنم که اگر جواب بدهی....هر چه قدر هم صدایت تغییر کرده باشد...می شناسمت...

ولی اگر جواب ندهی چه؟...باید بنشینم بر راه انتظار تا مه برود...و تو بیایی.....

که بیایی...و آمدنت بشود هدیه ای که صبرم لبریزش بود...

و من چه دارم برای تو به جز نگاه....به جز یک جفت نگاه...

که میخ کوب است به تو....و چه خوب می شود که میخکوب باشی به من...

و این لحظه مرا بس...و چه خوب باز..که این لحظه تو را هم بس....

می بینم...اگر دلم هنوز خاکستری نشده باشد....

دیده ی دلم....را مواظبت می کنم...که نگاه چپ نکنند به او....

که کاسه کوزه ی عقده هایشان را نیاورند بر سر دل من خالی کنند...

که کدر نشود....که کدر شود چشمان دلم کم سو می شود....

و هیچ عینکی دیده ی دل را دوباره پر نور نمی کند...

.

.

.

می بینم که ذره ذره قد دلت بزرگ می شود....و من انتظار می کشم....که دریایی شدنت را ببینم..

نگاه دلت...دریایی....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

56lgvyrq1u9brw4xfqux.jpg

 

لینک به دیدگاه

غیر منتظره...

شنیدن یک خبر....دیدن یک منظره...حضور یک نفر....رفتن یک نفر...

همش تهش به شوکه شدنه....به اینکه حتی انتظارش رو هم داشته باشی..این حس دورت رو می گیره...

می گیره این حس..که فراموش می کنی...خودت رو....و می شی تماما شوک...

و در انتظار که یا زمان تو رو از این حس و حال در بیاره...یا یک نفر...

شاید یک پارچ آب سرد....که بیدارت کنه...که مهر خواب بزنه به این حست...

که بعدش یک نفس راحت بکشی....بگی آخی...خواب بود....نه کابوس بود...

ولی اگه ریخت آب سرد و دیدی باز همون جایی و هیچی فرق نکرده منتظر گذر زمان باش...

چرا فقط ور غمش رو گرفتم؟؟....شادشم هست....

از اون شادی ها که دوست داری جای پارچ های آب سطرهای قبلم عوض شه...

دوست داری تموم نشه....ته نداشته باشه....بی نهایت....

انگار دوست داری اینبار زمان بیاسته....که نمی ایسته..که ساعت برنارد تو دستت نیست...

.

.

.

لحظه لحظه های روزمرگی به همین غیر منتظره هاست که قابل تحمله....

شادترین غیرمنتظره ها تقدیم روزمرگی هات....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

plsltpsi337ugo9tb7d.jpg

لینک به دیدگاه

انگشتان یک دست....

برای من انگشتانم... حکایت حس درونیم هستن موقع نوشتن....

وقتی می لرزند....می دانم که از حسی که از واژه هایم منتقل می شود می ترسند...

وقتی بازی می کنند باهم....می دانم سردرگمند که آیا این ها را بنویسند..

دنیای نوشته هایم خلاصه است در انگشتانم....بازی آن ها با دکمه های صفحه...ریتمی دره..

که حتی صدای تق تق دکمه ها هم کنار هم با سکوت هایی که بینش فکر می کنم هماهنگه...

اما این انگشتان غیر نوشتن کارهایی دیگر هم بلدند....

بلدند که به دوست روشن دل من کمک کنند...که من را بداند...من را بشناسد....

گاهی با لمس صورتم....گاهی با لمس واژه هایم.....

می توانند گره شوند در دست یک دوست...یک همراه...تا جمع شود انرژی محبت در همین حد فاصل...

می توانند مشت شوند برای دفاع...نه برای حمله....اگرچه این روزها بهترین دفاع حمله است...

حکایت انگشتان حکایت همان مثل معروف است ..که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من....

گاهی دوستان را به دستان تشبیه می کنیم....دوستانی که صفاتشان را با همین انگشتان می شماریم..

نماد عشق...نماد محبت را حلقه می کنیم بر گردن انگشت.....

.

.

.

انگشتان نیاز به مراقبت دارند....تا عادی نشود برایشان که هر حلقه را بر گردن کنند....

حلقه تکرار...حلقه ی اسارت....حلقه ی تعصب....

این حلقه ها و سایر حلقه های مثه اینا رو باید از گردن انگشتان در بیاریم...

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

2ppt3y42glycsm31rkw.jpg

لینک به دیدگاه

گیره...

دوست دارم عکس های سیاه و سفید رو ببینم....

دوست دارم تو اتاق با نور قرمز...عکس های سیاه و سفید رو ظاهر کنیم...

ولی نمی دونم تا به خودم می رسم....چرا تصویری از خودم رو نمی بینم...

انگار دغدغه هم دیدن خودم نیست....موندگاری خودم نیست.....

می خوام با خودم واژه هامو ببرم....بگم قبلا اینطور می نوشتم...نمی دونم اون موقع فرق کردم یا نه...

بهتر شدم یا بدتر...ولی حداقل آه نمی کشم...که چرا چروک شده صورت واژه هام...

شاید حسرت بخورم...که چه خوب بود.....خام بودن واژه هام...

دوست دارم اون موقع گیره بندازم به ورق نوشته هام....روی یک طناب...زیر نور قرمز...

ببینم...تو تاریکی...روشنی وازه هام می زنه بیرون یا نه.....

بعد آروم جمع شون کنم...ورق ها برن تو ساک.....گیره ها برن تو جعبه...

این بشه آینده ام....نه همه ی آینده ام...قسمتی از آینده ام....

نمی دونم حق دارم یک گوشه از آینده ام رو از الان رزرو کنم؟!....

.

.

.

باید وصل کرد با گیره....باید با هرچی دمه دستته وصل کنی...به یک بند....

واژه هات رو...عکس هات رو....خاطراتت رو....

گیره اش فلزی نباشه...آخه زنگ می زنه...یک هو می افته تو چاه فراموشی....

شاید بیافته رو زمین باد با خودش ببره......

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

7wghzw32b025isxuqf3y.jpg

لینک به دیدگاه

می خواهم سرازیر شوم....

می خواهم سرازیر شوم...به کوچکی و بزرگی اش فکر نمی کنم....

فرقی نمی کند برایم که قدر سرازیر شدنم....

به اندازه ی لغزیدن یک قطره شبنم باشد از پنجره ی صبح...

یا به اندازه ی دنیای قطره ها سرازیر شده از یک صخره...به نام آبشار...

دلم کمی سرازیر شدن می خواهد...در رهایی بی وزنی....

درست است که جاذبه ی زمین است که من را به خود می خواند.....

ولی به قدر ثانیه.....یا به قدر صدم ثانیه ها هم...بی وزنی...رهاییی مزه دارد...

مزه گس خرمالو.....شاید مزه ی ملس آلبالو..میان ترشی و شیرینی..غوطه ور...

دل است...دل آدمکی....دلی که کار روز و شبش خواستن است....

خواستنی هایش گاهی فراز می خواهد...گاه فرود....

گاه سر به آسمان می ساید...گاه بر زمین می خورد....

.

.

.

سرازیر شدن را از فروتنی لاله ی واژگون صحرا آموختم....

که سر به زیر دارد....که لقب چشم چران آسمان را به او ندهند....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

8qphxmmw5d6lv7tlvqn.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

ماهی گیر...

روزی دست خداست....همت از تو برکت از خدا......

این ها نجواهایی که ماهی گیر هر صبح در گوش می شنوه.....

و ازش امید می گیره تا بزنه به دل دریا...تا روزیش رو بگیره از آب.....

زندگی دریاست...لنج های درونش آدم....هر کی تورش بزرگتر...قسمتش از زندگی بیشتر...

اینو یک جاشو که کنار دستش تور رو می اندات تو دریا گفت....

حرفا رو گذاشت تو دو تا کاسه....موند کدومش درسته....

تور رو انداختن تو دریا.....لنج کناری...تور رو بالا برد....

تورشون دو برابر تور ماهی گیر بود.....ولی چیزی توش نبود.....

تور ماهی گیر اومد بالا....از همیشه بیشتر ماهی داخلش بود...

ماهی سرش رو برد بالا رو به آسمون.....

گفت به نام تو....که روزی در دست توست....ولی به قدر همتم....

.

.

.

می مونم....فکر می کنم....که اگر همه ماهی گیر بودن باز جاشویی نبود که انکار کنه...

هر جا باور هست.....تردید هست...منکران حقیقت هم هستند...

چه خوب که زود به دادمان می رسد نشانه هایش....

و گرنه در دام منکران و شکاکان می افتادیم....

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

 

 

8eopuvvmt1ag2mrt339r.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...