رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

بعد از یک روز پر کار دراز کشیدم رو تختم که گوشی زنگ می خوره...:imoksmiley:

 

اصلا حسش نبود که بلند شم و برم اون ماسماسک رو از تو جیبم در بیارم...ولی به هر ترفندی بود پاشدم و رفتم گوشی رو برداشتم...شماره ناشناس بود...

 

گفتم: بله بفرمایید...:icon_redface:

 

پشت خط: صدای نفس می اومد...

 

گفتم: بفرمایید..صدای من رو می شنوین؟

 

پشت خط: صدای نفس زدن می اومد...

 

یک آن صدای نفس زدن ضعیف شد انگار که گوشی رو دور کرده باشه از دهانش...شاید می خواست قطع کنه...

دوباره صدای نفس زدن واضح تر شد...

 

پشت خط: چرا اینقد دیر جواب دادی؟!:w589:

 

گفتم: سلام همیلا خانوم..خوبین شما؟:wavesmile:

 

گفت: هههه منتظر زنگم بودی نه؟! چه خوب شناختی! البته غیر من دختر دیگه ای بهت زنگ نمی زنه! بعد بلند زد زیر خنده...:persiana__hahaha:

 

گفتم: آخه هیچ خانومی تا حالا بهم زنگ نزده بدون سلام و احوال پرسی با تَحکم بهم بگه چرا گوشی رو دیر برداشتی...این لحن فابریک واسه خود شماست...

 

 

حس کردم از حاضر جوابیم خوشش نیومد...5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

 

گفت: اصن اشتباه کردم زنگ زدم برو به درک...:(2310):

 

ولی گوشی رو قطع نکرد..انگار منتظر بود یا من چیزی بگم...یا اینکه اول من قطع کنم...

 

گفتم: تازه رسیدم خونه...دراز کشیده بودم...گوشی داخل شلوارم بود تا برم از رو رخت آویز بردارم طول کشید....

 

گفت: من زنگ نزنم تو نمی خوای خبر بگیری که کلاس داریم یا نه؟!:w00:

 

گفتم: آخرین بار یادتون نیست که گفتین نیاز به وکیل وصی ندارین خودتون اگه خواستین تماس می گیرین؟...خوب من هم فک کردم یا زمانش رو ندارین یا دیگه نمی خواهین دیگه!:icon_redface:

 

گفت: تو هم که از خدا خواسته هاااا؟!!!:w888:

 

گفتم: بالاخره تکلیف من چیه همیلا خانوم...به حرفتون گوش بدم عصبانی می شین...گوش ندم...عصبانی می شین...

 

گفت: هر غلطی می خوای بکن...فردا می تونی بیای؟!:(2310):

 

گفتم: فردا...

 

نزاشت حرف بزنم...

 

گفت: فردا ساعت 7 غروب پاشو بیا...نه 6 بیا...نه نه نه نه 5 بیا...اصلا 4 بیا خداحافظ....گوشی رو قطع کرد...:3384s:

 

 

فرداش از صبح تا شب کار داشتم...مونده بودم چی کار کنم...

 

زنگ بزنم...بهش بگم کار دارم....یا کارهام رو کنسل کنم..

 

نگران دفعه های بعد بودم...هر بار اگه می خواست اینجوری طی بشه من از کارهای خودم می موندم...

 

حالا خدا بزرگه...فردا رو شروع می کنم ببینم تا چقد کارها رو می تونم ببرم جلو...بعدش می رم....

.

.

.

ماجرای فردای اون روز رو بزارین دفعه ی دیگه بگم...می خواستم خلاصه ش کنم...ولی حیف می شه...بزارین تو چند قسمت تعریفش کنم با جزئیات...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

از صبح دنبال بدو بدو هام بودم..از این اینجا به اونجا...از اونجا به اینجا...:th_running1:

 

هوا هم بد گرم شده...خیس خیسه عرق شده بودم...:mpr:

 

باید سعی می کردم قبل از 4 کارهام رو تموم کنم..:icon_redface:

 

خیلی جاها می رفتم...دوست هام داد می زدن...اوهوی سام سلام نمی دی؟!!:banel_smiley_4:

 

گفتم ببخشید...سلام..خداحافظ!:th_running1:

 

فقط قیافه ی تعجب وارشون یادم مونده..تک تک شون..گاهی تو گوش هم پچ پچ می کردن...

 

خودم رو کُشتم...ولی آخر سر نفس نفس زنون ساعت 6 رسیدم دمه در خونشون...یعنی با دو ساعت تاخیر...

 

زنگ زدم...در ماشین رو به صورت اتوماتیک باز شد...فک کردم چرا در ماشین رو باز شد...:ws52:

 

سرک کشیدم..خبری نبود..در ورودی خونه نیمه باز باز...یک پای مردونه همه ازش بیرون بود..ولی تنه اش کامل داخل...

 

تو همین لحظه...از آیفون صدای زنانه ای اومد که کیه؟!

 

تا اومدم خودم رو برسونم به آیفون..صدای گذاشتن آیفون رو شنیدم..

 

باز زنگ زدم...گوشی رو برداشتن..گفت: بی شعور مگه مرض داری زنگ می زنی خودت رو نشون نمی دی؟!:brodkavelarg:

گفتم ببخشید خانوم...من سام هستم...:icon_redface:

 

گفتن سام دیگه کدوم خریه؟! :w589:

 

یک صدای مردونه از پشت گوشی گفت نکنه کُره ی(به جای اینکه بگه پسر گفت کُره که اصولا به بچه های حیوانات می گن) این یارو باغبونه است اومده واسه باغ...

 

بگو در ماشین رو که بازه خبرش بیاد دیگه چرا هی موش و گربه بازی در میاره...:whistles:

 

امون ندادن من حرف بزنم...گوشی آیفون رو گذاشت...

 

من اومدم داخل...خوب قیافه ام داغون بود...خیس عرق بودم...تنها نکته ی عجیب که من رو یک شخصیت نسبتا موجه نشون می داد فقط همون کیفی بود که تو دستم بود...

 

همون مردی که یک پاش بیرون مونده بود اومد بیرون...یک کت و شلوار یک دست مشکی تنش بود...قدش کوتاه بود و چاق...صورت سفید و سرخی داشت با یک عینک...نمی فهمیدم تو این هوای گرم..کت و شلوار چی بود دیگه...

 

نزدیک شدم...که از پله ها برم بالا تا سلام کنم...

 

داد زد کوجا داری می آی؟!:w00:

 

وسایل تو اون انباری کنار باغه...برو اونجا بابات برات گذاشت یک کناری...

 

همینجوری که داشت می اومد پایین با دست اشاره کرد اونجا...

 

من هاج و واج داشتم نگاه می کردم..گفتم ببخشید آقای دکتر من...:icon_redface:

 

یکهو یک صدای زنونه از پشت سر اومد

 

گفت: دکتر! :wubpink:

 

مرد برگشت گفت: جانم خانوم دکتر؟!:rainbowf:

 

بعد من بی اختیار خنده ام گرفت!:laugh2:

(باور کنین اصلا منظور نداشتم...فقط یکم برام عجیب بود که زن و شوهر هم دیگه رو دکتر صدا می کردن...می دونستم پدر و مادر همیلا خانوم و دوستم هستن...عکس خانوادگی شون رو در اندازه ی یک تلوزیون 100 اینچ تو راه پله ها دیده بودم)

 

یکهو جفتشون برگشتن رو به من...:banel_smiley_4:

 

مرد گفت: به ریش پدر پدرسوخته ات می خندی؟! :ubhuekdv133q83a7yy7

 

گفتم آقای دکتر من...

 

باز خانومه حرفم رو قطع کرد..

 

گفت: به این پاپتی ها رو بدی همینه دیگه...:brodkavelarg:

 

خوده نکبتش کجاست که این کره اش(منظور همون بچه ی حیوان هست) رو فرستاده؟!...icon_razz.gif

 

مرد در جواب گفت: نمی دونم خبرش گفت دیروز تو باغ شاخ درخت افتاده رو کمر وامونده اش...بهونه اش که بیاد مطب باز ویزیتش کنم یک ویزیت مجانی بیافته مردک نکبت...whistle.gif

 

از اینجا به بعد دیگه حتی دوست نداشتم رفع سو تفاهم کنم و بگم من اونی که شما فکر می کنین نیستم و اومدم با دخترتون ادبیات کار کنم...:icon_redface:

 

فقط رفتار همیلا خانوم مثه یک تصویر تند از جلو چشمام رد می شد و می دیدم چقد شبیه این دو نفر هست...

 

از کنارم که رد می شدن..مرد یک تنه بهم زد و گفت چرا عین درخت عر عر جلو واسادی بهم زُل زدی..برو به کارت برس...خبری از انعام نیس...جای پدرت اومدی...w000.gif

 

برو گم شو اون ور کارت رو شروع کن...w000.gif

 

خانم هم که از کنارم رد یک نگاه سر و تا پام رو کرد گفت ایششش...:1111:

 

رفتن سمت پارکینگ و هر کدوم سوار ماشین هاشون شدن...مرد که اومد بره دید من هنوز سر پله ها واسادم...اومد حرف بزنه...

 

دوستم از سر و صدا اومد بیرون..و گفت سلام سام...کی اومدی پسر؟چرا زنگ نزدی؟:ws3:

 

ترکیدی که! چقد عرق کردی..پاشو بیا تو...:w16:

 

مرد از اون پایین داد زد..کجا می بریش..بزار به کارش برسه...داره شب می شه...w000.gif

 

دوستم گفت کارش تو خونه است دیگه...:ws3:

 

مرد گفت خونه؟!:ws52:

 

پسرش گفت: معرفی میکنم جناب دکتر!(پدرش رو دکتر خطاب می کرد) ایشون سام هستن دوست من همون که دو جلسه اومده و تونسته با مادمازل دختر گرامی تون کنار بیاد و هنوز ناک اوت نشده!:ws3:

 

مرد یک نگاه بهم کرد..بعد حرکت کرد و رفت...:banel_smiley_4:

 

پشت بندش خانومه واساد دوستم رو صدا زد..گفت بهش بگو خاک ها رو خوب جا به جا کنه...سفت شدن...بدون اینکه جواب رو بگیره رفت...:ws37:

 

دوستم رو به من کرد گفت: تو فهمدید چی گفت؟! با کی بود؟!:ws52:

 

گفتم هیشکی...یک شوخی با من داشتن...

 

گفت نیومده دل مامان ما رو هم بردی که با یک برخورد باهات شوخی هم می کنه! مُهره ی مار داری پسر!!:w02:

 

من لبخند زدم گفتم..همیلا خانوم خوبه؟

 

گفت نمی دونم!:banel_smiley_4:

 

والا صبح که جنگ و دعوای حسابی با بابا و مامان! ببخشید..بابا آقای دکتر و خانوم دکتر کرد...:w13:

 

بابا..ببخشید..آقای دکتر چند تا سیلی مهمونش کرد..خانوم دکتر هم گیس رو یکم تاب داد...

 

خانوم هم رفت...از انباری شیشه ی شب های شیراز مخصوص آقای دکتر رو برداشته تنهایی بالا کشیده...:winesmiley:

 

البته آقای دکترخبر نداره فک کرده از این روسی ها زده بالا!!:innocentsmily:

 

من هم هر چی التمایسش کردم یک پیک به من بده حداقل دلم نسوزه نداد که نداد! whistle.gif

 

خطر جانی داشت نزدیکش هم نشدم...بی شرف بدون مزه هم همه رو داد بالا...

 

البته اون شیشه 15 ساله بود!..خودش ژله ی عسلی بود لامصب!!sigh.gif

 

بابا ببخشید آقای دکتر بفهمه دهنش رو..ببخشید..پدرش رو..ببخشید...اصلا همون دهنش رو آسفالت می کنه...:ws3:

 

گفتم..پس حالشون مساعد نیست...من می رم فقط فردا بهشون بگو که من اومدم...:icon_redface:

 

یک صدایی از بالا اومد...ساممممممم اومدی؟!!:drunksmilef:

 

دیدم خم شده از رو نرده ی بالکن...:star:

 

به حد مرگ ترسیدم...:banel_smiley_52:

 

به دوستم گفتم پاشو برو بگیرش...

 

گفت بابا فاصله ای نیست که نیم طبقه است..بیافته هم می افته رو این بوته ها چیزیش نمی شه...:ws37:

 

گفتم پاشو برو کنار...با یک قدرت عجیبی پله ها رو 3 تا یکی پریدم و در اتاق رو باز کردم...رفتم سمت بالکن...

 

دیدمیک پاش رو گذاشت اون ور نرده ها و یک دونه اش هم رو یک صندلی تو بالکن بود..تاش مثه آونگ به سمت بیرون بالکن و داخل بالکن تکون می خورد...

آروم رفتم سمتش...و شونه هاش رو گرفتم...

 

دست که گذاشتم رو شونه هاش هنوز متوجه من نشده بود...حس کردم شونه راستش که دستم رو گذاشتم روش خیسه...

 

سرم رو که پایین آوردم..دیدم..باز شونه هاش رو با سیگار سوزونده و من دست گذاشتم رو زخمش و زخمش سر باز کرده...سریع انگشتم رو کنار کشیدم...ولی اون اصلا حس نمی کرد...

 

فرصت شد درست نگاهش کنم...

 

تاپ پوشیده بود مثه همیشه...تاپ سفیدش..تو اون قسمت که سوزونده بود خودش رو کمی سیاه شده بود...کمی هم خونی شده بود...

 

شلوارکش پاره شده بود...رو پایی که رو صندلی رو بالکن بود می تونستم این رو ببینم...یک خراش هم افتاده بود رو پاش...

 

اومدم سمتش که اون پاش رو بگیرم و بیارمش تو بالکن..دیدم اونیکی پاش به خاطر اینکه به بالکن گیر کرده خراشیده شده و خونش خشک شده...ولی خودش متوجه نبود...

 

دستم رو حلقه کردم دور کمرش که بلندش کنم...

 

گفت...ول کن..ول کن...

 

کش دار این رو می گفت...می خوام غروب رو ببینم...گم شو کنار...دست کثیفت رو بهم نزن...:3384s:

 

روش رو کرد بهم با دو تا دستش رو به سینه هام من رو پس زد..

 

از شدت این پس زدن خودش پرت شد عقب...مطمئنم اون لحظه صورتم از ترش عین گچ دیوار شده بود...

 

پریدم...جوری بغلش کردم سفت که نیافته...از اون شدت..حتی حواسم نبود که دست محکم خورد به نرده ها...فقط درد می کرد...

 

ولی دیگه به حرف هاش گوش ندادم..همین جوری که داشت با بی حالی بهم مشت و لگد می زد و شونه ام رو گاز می گرفت آوردمش این ور بالکن..و افتادیم هر دو تامون کف بالکن...

 

من کامل پخش زمین شده بودم..ولی همیلا خانوم به حالت نشسته بود...

 

حال نداشت...چند بار اومد دوباره بلند شه...وقتی نتونست..روش رو کرد سمت نرده و سرش رو تکیه داد بهشون..و لاشون شروع کرد به نگاه کردن..

 

زمزمه کرد یک شعر رو...سرم رو بلند کردم...گفت:

 

در غروب ابدی...(فک کنم اسم شعری از فروغ فرخزاد بود)

 

شروع کرد...

 

روز یا شب ؟

نه ای دوست غروبی ابدیست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهایی از دور از آن دشت غریب

بی ثبات و سرگردان همچون

حرکت باد

سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من می خواهد با ظلمت جفت شود

 

 

نشستم و تکیه دادم به در بالکن...زیر تنم یک برآمدگی حس می کردم...

 

دست که گذاشتم..دیدم یک کتابه...برداشتم...دیدم کتاب فروغ فرخزاده...یک کتاب دست نویس بود...

 

باز کردم...اون داشت همینجوری م خوند...سریع ورق زدم که شعر رو پیدا کنم...کتاب چون دست نویس بود...فهرست نداشت...باید اعتماد میکردم به همون زمزمه ی اولش که گفت بود: در غروب ابدی...پیداش کردم...آها داشت اینجا رو داره زمزمه می کنه:

سخنی باید گفت

 

 

چه فراموشی سنگینی

سیبی از شاخه فرو می افتد

دانه های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند

گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم

می سپارد به رها گشتن

از دلهره گنگ دگرگونی

و در اینجا در من ‚ در سر من ؟

آه ...

در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده

 

 

تو این لحظه سرش رو پایین انداخته بود...بعد تند و تند این تکه های شعر رو خوند...با یک حالت استیصال..hanghead.gif

 

من به یک ماه می اندیشم

من به حرفی در شعر

من به یک چشمه میاندیشم

من به وهمی در خاک

من به بوی غنی

گندمزار

من به افسانه نان

من به معصومیت بازی ها

و به آن کوچه باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

من به بیداری تلخی که پس از بازی

و به بهتی که پس از کوچه

و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

قهرمانیها ؟

***اینجا سکوت کرد...اینبار با افسوسو و آرامش خوند:

آه

اسبها پیرند

عشق ؟

 

 

بعد سوالی خوندن عشق پوزخند زد...:persiana__hahaha:

 

 

تنهاست و از

پنجره ای کوتاه

به بیابان های بی مجنون می نگرد

به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش

از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

آرزوها ؟

 

 

بعد سوالی خوندن آرزوها باز پوزخند زد...:persiana__hahaha:

 

خود را می بازند

در هماهنگی بی رحم هزاران در

بسته ؟

آری پیوسته بسته بسته

خسته خواهی شد

 

باز با حسرت اینجوری ادامه داد...در حالی که اشک اومده بود به چشم هاش و سرش رو به غروب گرفته بود...:ws37:

 

من به یک خانه می اندیشم

با نفس

های پیچک هایش رخوتناک

با چراغانش روشن همچون نی نی چشم

با شبانش متفکر تنبل بی تشویش

و به نوزادی با لبخندی نامحدود

مثل یک دایره پی در پی بر آب

و تنی پر خون چون خوشه ای از انگور

من به آوار می اندیشم

و به تاراج وزش های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در

پنجره می کاود

و به گوری کوچک ‚ کوچک چون پیکر یک نوزاد

 

 

بعد این بیت واساد..انگار یادش نمی اومد..هی تکرار می کرد..کار...کار...کار...صورتش رو جمع می کرد که یادش بیاد..من گفتم:

 

کار ...کار؟

آری اما در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

 

 

صورتش رو سمت من آورد...و ادامه داد:

 

که ترا میجود آرام ارام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهوده دیگر را

و سر انجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایقی در گرداب

و در اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار

و خطوط نامفهوم نخواهی دید

یک ستاره ؟

آری صدها ‚ صدها اماا

همه در آن سوی شبهای محصور

یک پرنده ؟

آری صدها ‚ صدها اما

همه در خاطره های دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

من به فریادی در کوچه می اندیشم

من به

موشی بی ازار که در دیوار

گاهگاهی گذری دارد !

 

 

تو چشمام نگاه کرد گفت اون موشه تویی!! و ادامه داد...

 

سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

در سحرگاهان در لحظه ی لرزانی

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد

من دلم می خواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم میخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم

می خواهد

که بگویم نه نه نه نه

برویم

سخنی باید گفت

جام یا بستر ‚ یا تنهایی ‚ یا خواب ؟

برویم ...

 

 

برویم آخر رو به غروب گفت...

 

من گفتم...بریم ما هم؟!..برگشت رو به من گفت: کجا بریم؟

 

گفتم داخل اتاق...غروب رو هم که دیدین...بریم دراز بکشین رو تخت...یکم استراحت کنین...

 

پرسید ساعت چنده؟...نگاه کردم..نزدیک های هفت...

 

گفت: نگفتم ساعت 4 بیا؟!vahidrk.gif

 

تا حالا کدوم گوری بود؟!icon_razz.gif

 

لبخند زدم گفتم...گور که خیلی زیاد بود...مُرده ها ازم شاکی شدن که چرا بدون فاتحه ولشون می کنم...(اشاره به سلام نکردن به دوستام):icon_redface:

 

هنوز هوش و حواس نداشت...

 

گفت خفه شو..برو قیافه ی نحس ت رو نمی خوام ببینم...whistle.gif

 

گفتم حالا پاشو...دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم...بالاخره بردم سمت تختش...

 

دوستم سر رسید...گفت...بَه می بینم که همیلا خانوم رو بُز کش کردی...:ws3:

 

گفتم برو قهوه درست کن...:coffeebath:

 

گفت من قهوه چی می دونم چه طور درست می شه...:ws52:

 

گفت پس پیشش باش من برم درست کنم...

 

گفت برو بابا...من الان باید برم پیش سحر(دوستشون هست)...از کیش برگشته..باید برم گوشیم رو ببرم چک کنه...پرینت مکالمه هام رو هم باید نشونش بدم...هنوز نه صورتم رو زدم نه حموم زدم!:ws3:

 

می گم می خوای تو هم یک حمومی برو...از لباس های من استفاده کن...:whistle:

 

گفتم حداقل برو پایین قهوه رو در بیار...قهوه سازم که رو اوپن بود...کتری رو هم بزار دمه دست بقیه اش با خودم....

.

.

.

 

زیاد شد باز...خسته شدم اینقد نوشتم...بزارین بقیه اش رو فردا بنویسم...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

غُر غُر کنان از پله رفت پایین...:97:

 

صورتم رو چرخوندم طرف همیلا خانوم...چشماش رو بسته بود...رفتم سمت در بالکن در رو بستم...کولر روشن بود...

 

هر چی با کنترلش وَر رفتم که باد رو از روی تختش بفرستم سمت دیگه نشد...پتو رو کشیدم روش...:bigbed:

 

عکس العمل نشون نمی داد...خیالم راحت شد که خوابش برده...

 

رفتم پایین...دیدم دوستم داره میاد بالا...

 

گفت واست گذاشتم همه ی مواد لازم رو کدبانو! دستور پخت با خودت!:w02:

 

همین جور که داشتم می رفتم پایین و اون داشت می رفت بالا..گفتم نمی شه امشب رو کنسل کنی یا دوستت رو دعوت کنی خونه؟

 

گفت من دوست دارم بیارمش خونه ولی اون زرنگ تر از این حرفاست!:ws3:

 

سر تکون دادم رفتم سمت اُپن..قهوه ی سیاه! به به! ریختم تو قهوه ساز و منتظر شدم که قهوه آماده شه...:w140:

 

سر و صدا از بالا اومد...گفتم شاید بیدار شده باشه همیلا خانوم...

 

رفتم بالا دیدم در اتاق بسته است...و از داخلش داره سر و صدا می آد...صدای شکسته شدن وسایل بود...

 

دوستم رو صدا کردم بیا اینجا...

 

نیمه عریان اومده جلوم می گه...نگران نباش...:w127:

 

کار همیشه اشه...

 

تا کم کم از سرش می افته شروع می کنه به افتادن به جون وسایل...

 

نگران نباش یک ست کامل نو تو انباری هست...فردا جایگزین می کنیم...به این می گن مدیریت پس از بحران!:ws3:

 

و خندید رفت سمت اتاقش...

 

من هاج و واج مونده بودم...:w58:

 

در زدم و اسمش رو صدا کردم...اینقد سر و صدا بود که نمی شنید...

 

دوباره در زدم و اینبار صدام رو بلند تر کردم...

 

یک لحظه سکوت شد..انگار می خواست درست بشنوه...دوباره صداش کردم و گفتم در رو باز کنه...

 

بعد از چند ثانیه قفل تو در چرخید و در باز شد...

 

در که باز شده دیدم کامل لباس هاش پاره شده و نیمه عریانه...صورتم رو چرخوندم...گفتم خوبین؟

 

صدای پوزخندش اومد گفت: چرا صورتت رو برگردوندی؟...الان چیزاهای بیشتری برای دیدن هست...:persiana__hahaha:

 

حس کردم دیگه نباید اونجا بمونم..

 

رفتم داخل اتاق کیفم رو که یک گوشه افتاده بود برداشتم و خواستم سریع از اتاق بیام بیرون که جلو درگاه در واساد...:gnugghender:

 

گفتم فردا میام...فردا سر ساعت 4 میام...امشب استراحت کن..این رو در حالی گفتم که صورتم سمت دیگه ای بود...

 

گفت برگرد تو صورتم دوباره این هایی که گفتی رو تکرار کن...icon_razz.gif

 

می دونستم اگر به حرفش گوش ندم بیشتر لج می کنه ...

 

خودم رو نزدیک و رو به روش قرار دادم...جوری که حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم بیشتر از صورتش رو ببینم...

 

خیلی نزدیک و رو در رو..جوری که بوی الکل از نفس هاش رو کامل حس می کردم...

 

گفتم اجازه بدین فردا همون ساعت 4 می ام؟!:icon_redface:

 

گفت همون جوری که امروز سر ساعت اومدی؟!:w589:

 

گفت دیروز نزاشتین من حرف بزنم که نمی تونم بیام...

 

گفت مُرده بودی زنگ بزنی؟!icon_razz.gif

 

راست می گفت...چرا من تماس نگرفتم...:ws38:

 

همش به این امید بودم که خودم رو می رسونم...چرا بعد ازظهرش تماس نگرفته بودم؟!...اینقد درگیر بودم که فکر اینجاش رو نکرده بودم...

 

همین ها رو گفتم ولی اون چشم هایی که داشت آلبالو گیلاس می چید و بدنی که گاهی وقتا تاب می خورد این چیزا حالیش نبود...(تاب خوردن بدنش رو از اینکه هی بهم می خورد و برمی گشت حس می کردم)

 

گفت واسا داداش کار داریم با هم...می خواییم کلاس رو برگزار کنیم...:ws3:

 

با دست هُلم داد و در اتاق رو بست...داشت قفل می کرد رفتم سمتش...می خواستم با زور هم شده در رو باز کنم و فرار کنم...

 

دستم رو گاز گرفت...همون دستی که از خوردن به نرده خودش درد می کرد...

 

تحمل نتونستم بکنم و پس کشیدم...و در رو قفل کرد...کلیدش رو برداشت...و گذاشت تو لباس زیرش(بالاتنه)...می دونست که من دیگه اینقد رو نداشتم که برای گرفتن کلید حمله کنم..:icon_redface:

 

گفت حالا اگه می تونی بیا کلید رو بگیر...:w02:

 

دوستم رو صدا زدم...هنوز از حموم بیرون نیومده بود...

 

حس خوبی نداشتم...حالش خوب نبود...هر چی باشه من هم یک مرد بودم و اون یک دختر که تو حال خودش نبود...تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که اول لباس بپوشنم به تنش...

 

کیفم رو انداختم یک گوشه ی اتاق و در کمدش رو باز کردم...سرم رو بالا کردم ببینم کجاست...

 

یک گوشه کنار در واساده بود..به دیوار تکیه داده بود...دست هاش هم پشت سرش بود و با یک لبخند نگاهم می کرد...

 

مثه کسی که داره با توله گربه ش بازی می کنه!

 

سریع داخل کمد گشتم..یک سویشرت پیدا کردم...

 

تا دید دستم این لباس رو ...

 

گفت: اوع اوع!:ws46:

 

لباس بی لباس! خودت دفعه ی قبل گفتی هر جور راحتم!:ws37:

 

من هم گفتم:یادته که یک تبصره داشت!.....اینکه بشه نگاهت کرد!:icon_redface:

 

گفت تو که عرضه اش رو نداری نگاه نکن!:w589:

 

صدای در شنیدم...اسم دوستم رو صدا کردم...صدا اومد ریش رو زدم می خوام برم حموم!

 

گفتم اول بیا در اتاق رو باز کن...

 

صدای خنده اومد...چیه؟! گیرت انداخته؟!:laugh2:

 

گفتم بیا اینجا اوضاع مساعد نیست!

 

گفت چیه لباس هاش رو در آورده؟!:ws3:

 

گفتم خبر داری و کاری نمی کنی؟!w58.gif

 

گفت نترس عادیه! از این کمتر نمی شه لباس هاش!:w16:

 

گفتم پسر می آی یا اگر اومدم بیرون (زبونم رو گاز گرفتم)

 

صدای خنده اومد باز..گفت من کاری نمی تونم انجام بدم...کلید دست خودشه!...

 

گفتم یدکی نداری مگه! :ws52:

 

قفل همه ی اتاق ها یکیه کلید اتاق خودت رو بیار...گفت زرشک!:ws3:

 

همیلا رو نشناختی!

 

همیلا می گم زیاد اذیتش نکن...نری مرحله ی دوم!:gnugghender:

 

من گفتم مرحله ی دوم چیه؟!:ws52:

 

باز خندید...همیلا خانوم اینور داد زد...خفه شو بابا! این یارو همین جوری داره سکته می زنه..برم مرحله ی دوم که غش می کنه...:ws37:

 

جفتشون شروع کردن به خندیدن...:laugh2::loudlaff:

 

تازه داشتم دور و برم رو دقت می کردم...اتاق بهم ریخته بود...فقط دست به کارهاش نزده بود...بقیه ی وسایل اتاق رو شکسته بود..

 

گفت: چیه؟!

 

بازار شام ندیده بودی؟! هِند جگر خوار ندیده بودی؟!

 

اینجا دیگه چشم هاش خیره شد به دیوار رو به رو...ادامه داد...

 

دختر عریان ندیده بودی؟! گیسوی پریشان ندیده بودی؟!..

مَستی آشکار ندیده بودی؟!...زخم بی درمان ندیده بودی؟!

 

 

با دستش اشاره کرد به سمت زخم پاش...گفت:

 

خونِ روان خشک شده بر پایِ از نفس افتاده ام...

 

مستم روان...خسته ام فغان...مُسکن است دیوانگی برای احوالم...

 

 

فقط همین چند تا یادم مونده...خیلی بود...حتی همین ها هم پشت سر هم نبود...اینها رو هم که می بنین چون مسجع بود یادم موند و اینکه آهنگ داشت و البته برام تصویرش کرده بود...

 

آروم شده بودم...دیگه حس در رفتن نداشتم...:icon_redface:

 

رفتم سمتش...گفتم کلید رو بده...خندید..:ws3:

 

گفتم جایی نمی رم...قهوه آماده شده پایین بزار برم بیارم...

 

گفت بچه گول می زنی؟!:w02:

 

دست کردم تو جیبم...کیفم و موبایلم رو دادم دستش...کیف دستی رو هم برداشتم و دادم دستش..گفتم من بدون این ها نمی تونم هیچ کاری انجام بدم...هیچ جا هم نمی تونم برم...:icon_redface:

 

می تونستم برم و بعد به دوستم بگم برام بیاره...ولی از این دختر هچی بعید نبود که کیف پول و مدارک رو یا آتیش بزنه یا بندازه تو چاه توالت!:banel_smiley_4:

 

دست کرد تو لباسش و کلید رو در آورد و بهم گفت..بهتر برگردی..وگرنه...vahidrk.gif

 

گفتم وگرنه نداره...بر می گردم...:icon_redface:

 

رفتم پایین...قهوه ساز خاموش شده بود...دو تا ماگ پیدا کردم...

 

قهوه ها رو ریختم...دیدم تو قفسه ی پایین یک فلاسک هست....هر چی قهوه باقی مونده بودم رو ریخت توش و بردم بالا...

 

دمه نرده داشت سرک می کشید دید دارم می آم بالا...تند برگشت سمت اتاق...:th_running1:

 

دمه در اتاق واسا داده بود و کلید رو می چرخوند...

 

اومدم داخل در اتاق رو بست...گفتم کلید نکن خواهشا...می مونم...

 

با بی میلی در رو قفل نکرد...

 

گفتم اگه می شه در اتاق رو باز بزار...

 

گفت دیگه داری پر رو می شی...قفل می کنم ها؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم باشه...بیا این قهوه رو بگیر...گفت از سرم می پره...الاناشم درصدی ازش پریده...گفتم جایز نیست من تنهایی خورم...با بی میلی گرفت دستش و شروع کردن به خوردن قهوه...:mornincoffee:

 

کیفم رو باز کرد...شروع کرد به بالا و پایین کردن مدارک...

 

گفتم چیز به درد بخور برای بازی داخلش پیدا نمی کنی همیلا خانوم...گفت برای آتیش زدن که خوبن!:gnugghender:

 

زیپ کیف رو باز کرد و یک دفترچه رو دید...گفتم اون نه همیلا خانوم...اون یک هدیه است...

 

اشتباه کردم این رو بهش گفتم....حتی اگه کنجکاو هم نبود حالا دیگه بیشتر شده بود...

 

گفت ها؟! هدیه!!! برای کیه؟! برای دوست دخترت؟!:w02:

 

بازش کرد..رفتم سمتش گفت...آآآآآآ نیای جلو که قهوه رو می رزیم رو هدیه ات!:w02:

 

برگشتم عقب...

 

گفت این نوشته ها چیه؟!:ws52:

 

دست نویسه؟!:ws38:

 

اولش رو شروع کردن به خوندن....

 

شروع می کنم نوشته ها را با نام غم...با نام شادی..با نام امید..

 

شروع می کنم پر کردن این ورق ها را به یاد یک دوست...

 

شاید در آخرین ورق...عزیز ترینش دوباره قدرت در آغوش گرفتنش را داشته باشد...

 

لحظه لحظه می نویسم از همزاد پنداری هایم با او..

 

با او که تن عزیز او مهمان ناخوانده دارد...

 

با او که نام عزیزش مادر است...

 

با او که حالا به جای اینکه مادر تاتی تاتی کند برای او...او برایش تاتی تاتی می کند بر روی نوارهای رنگی بیمارستان...

 

می نویسم برای او...برای یک دوست...

 

پرسید این برای کیه؟!:ws38:

 

گفتم مشخصه که برای یک دوسته...

 

گفت مادرش مریضه؟!:ws38:

 

سرم رو پایین آوردم...گفتم بود...

 

با لبخند پرسید خوب شد؟!:icon_redface:

 

نگاه کردم به چشماش...گفتم تنها خوبی ش این بود که بیشتر از این درد نکشید...

 

گفت چرا بهش ندادی؟!:ws52:

 

گفتم امانت هست دست من یک روز اگه شد به دستشون می رسونم...فعلا برای اینکه دیگران برش ندارن...با خودم داخل کیف این ور و اون ور می کشنومش...

 

پرسید دیگران بر ندارن؟!:ws38:

 

گفتم عادت دارم...دست نوشته هام رو هدیه می دم...گاهی هم بچه ا که میان خونه ام...می رن تو کتابخونه...و وقتی ورق می زنن ازم می خوان که مثلا یکی از این دفترچه ها رو بهشون بدم...

 

من در این موارد اصلا نه نمی گم...

 

برای همین گفتم این یکی رو که برای یکی از دوستانم هست رو حداقل دمه دست نزارم...که احیانا نبینن و دلشون بخواد...

 

گفت بابا تو خونه هزار تا سوراخ سونبه می تونی قایم کنی!:ws37:

 

گفتم یکی دوتا از بچه ها عادت به تفتیش دارن!!! یکی ش همین برادر گرامی شما...

 

خندید و تند تند قهوه رو می خورد...:ws28:

 

حس کردم می خواد زودتر از سرش بپره...ولی می تونستم حس کنم که سرش سنگینه...چون چشم هاش بد خون افتاده بود و لول بود...

 

شروع کرد به ورق زدن همون دفترچه...

 

گفت دوستت دختر هست یا پسر؟:ws38:

 

گفتم مگه فرق میکنه؟!

 

گفت سریع لحنش رو عوض کرد و گفت نه نه نه نه...حالا اصلا هر کی...

 

صدای در اتاق اومد...دوستم داشت بیرون می اومد...

 

رفتم سمت در...حساس شد..کوجا؟:banel_smiley_4:

 

گفتم جایی نمی رم..چند لحظه با این برادر گرامی ت حرف دارم...

 

وسایل من هم که گرو دستت...

 

در رو باز کردم...حوله تو تنش بود...داشت می رفت پایین...

 

غُر میزد و می گفت...صد دفعه گفتم یک یخچال بزارین تو حالا طبقه بالا که برای خوردن یک لیوان آب لعنتی هی بال و پایین نشیم!!:banel_smiley_4:

 

گفتم دوست عزیز یک لحظه!

 

گفت پاشو بیا پایین من دارم هلاک می شم...:obm:

 

رفتم پایین...گفتم...می خوای همین جوری ولش کنی بری؟!

 

برگشت بهم گفت..سام! عادتشه! کاسه یداغ تر از آش نشو!

 

من عمری دارم باهش سر می کنم...هیچیش نمی شه...نه خودش رو می کشه...نه کسی دیگه رو می کشه...

 

چند ساعت دیگه هم بر می گرده به حالت عادی...

 

قرص های کنار تختش رو ندیدی؟:banel_smiley_4:

 

واسه رفع و رجوع چنین احوالی قرص مصرف می کنه...گفتم میگه برای حالتی مستی قرص هم هست؟!:ws52:

 

خندید گفت برو از دنیا پرتی!:ws28:

 

گفتم باشه...بیا حداقل راضی ش کن وسایلم رو بده من برم...

 

گفت خودت..خودت رو تو هَچل انداختی!....به من هیچ ربطی نداره...:whistle:

 

چندین بار از خودم سوال کردم که چرا من با این بشر دوست هستم...هنوز جواب پیدا نکردم...:banel_smiley_4:

 

ساعت نزدیک های 8 بود دیگه...

 

خسته بودم...سرم رو بالا کردم...دیدم پشت نرده داره دید می زنه پایین رو...

 

فقط می خواست یکی کنارش باشه...من می فهمیدم و این برادر(زبونم رو گاز گرفتم) نمی فهمید!:banel_smiley_4:

 

از پله ها رفتم بالا ..گفتم کی برمی گردی؟

 

گفت معلوم نیست...پیژامه هم پوشیدم زیر شلوار که اگر جور شد شبم بمونم....و خندید...:ws28:

 

گفتم پدر و مادرت کی بر می گردن...گفت نمی آن...دعواشون با این نکبت سر همین بود که می خواستن برن دبی...به این بی شعور گفتن پاشو بیا...بعد این گفت من کلاس دارم...

 

بعد اونا گفتن پول استادت رو می دیم..این گفت نمی خوام بیام...whistle.gif

 

اینا گفتن تنها می خوای بمونی باز گند بالا بیاری مثه اون دفعه...vahidrk.gif

 

دفعه قبل پسر آورده بود خونه یک هفته که اینا رفته بودن مسافرت...فک کن! بی شعور یک هفته با پسره تو این خونه بوده!:banel_smiley_4:

 

من هم رفته بودم خونه مجردی م...

 

بعد شب قبل برگشتنشون..با پسره مست می کنه....:winesmiley::beer:

 

تو خونه دیگه نمی تونه خودش رو جمع کنه...صبح اینا رو تو بغل هم پیدا می کنن آقای دکتر و خانم دکتر...icon_pf%20(34).gif

 

اول پسره رو از یکی از جوارحش(یکی از اعضای بدنش رو گفت که نمی تونم اسم ببرم) آویزون می کنن...بعد هم اینقد این نکبت رو می زنن که تا یک هفته از اتاقش بیرون نمی تونسته بیاد...

 

پسره رو هم می برن دمه در خونه شون لَش شو تحویل خانواده ش می دن...اون ها لشکر می کشن خانوادگی به خونه ی ما...کار ما تا چند ماه رفتن به این کلانتری و اون کلانتری و دادگاه و دادسرا بود...:elivg5ddfqdy8k5mocf

 

آخر سر هم برای اینکه جفت خانواده ها سر شناس بودن برای اینکه گندش بیشتر در نیاد...شکایت ها رو پس گرفتن...قائله ختم شد...

 

حالا خدا می دونه چند نفر رو تو این مسافرت هایی که اینا واسه سمینار می رفتن این ور و اونور آورده..:banel_smiley_4:

 

همین جور که داشت می گفت...نیم تنه ی همیلا خانوم رو دمه اتاقش می تونستم ببینم که داره گوش می ده...

 

تو گفتن این حرفا..دوستم لباسش رو هم پوشیده بود...

 

گفتم حرف درست رو بزن...امشب فقط می ری شام می خوری و میای؟!

 

گفت..بابا گفتم بهت که!..حرفش رو قطع کردم..گفتم درست جواب بده...

 

گفت آره...سحر که مثه این نیست...ما رو یک هفته ببره خونه شون! زرنگ تر از این حرف هاست...:ws37:

 

گفتم واسا ما هم باهات میاییم...گفت ما؟!:ws52:

 

با کی می خوای بیایی...

 

گفتم با همیلا خانوم...گفت برو بابا..این الان خودش رو هم نمی شناسه...

 

گفتم کجا دارین می رین؟...گفت می ریم بادگیران...

 

گفتم خوب اونجا آلاچیق ها خصوصی داره دیگه...تو برو یک جا من و همیلا خانوم هم میریم یک جا...شب که تموم شد...موقع برگشت همیلا خانوم رو هم برگردون خونه...

 

گفت برو بابا...نقشه کشیدی واسه ما...من حوصله ی این رو ندارم...

 

گفتم الان همیلا خانوم که من رو ول نمی کنه...بفهم!!!:banel_smiley_4:

 

همین یک شب دیگه...حالشون اینجوریه...

 

یک نفس بلند کشید..گفت بابا عجب گیری افتادیم ها...sigh.gif

 

گفت برو تو..گفت کجا...گفتم...یک دست لباس تمیز بده!

 

گفت حالا من یک تعارف زدم...تو هم از خدا خواسته..برو اول حموم بزن....بوی سگ گرفتی!!:1111:

 

رفتم حموم...دوش آب سرد چقد لازم بود برای من..بعد از حرف هایی که مسلسل بار این بشر زد...

 

درزد از پشت در گفت... طول کشید ها...سام! گفتم تو رو خدا دهنت رو ببند اون فکر کثیفی که تو سرت رو به زبون نیار!!!!

 

بلند خندید گفت...تو ذهنت خرابه...:ws28:

 

حوله رو با لباس ها گذاشتم پشت در...البته کوتاه می شه فک کنم واسه هیکک دیلاق تو اندازه نیست...ولی حالا بپوش...فوقش آستین ها رو جمع می کنی...

 

اومدم بیرون...

 

لباس ها رو پوشیدم...بد نبود...

 

هنوز حتی نظر همیلا خانوم رو هم نپرسیده بودم..داشتم خودم رو آماده می کردم که چی بگم بهش تا راضی شه...

 

دمه در اتاق رسیدم گفتم..همیلا خانوم...یهو دیدم لباس پوشیده جلوم واساده...موهاش خیس بود..اتگار رفته بود حموم...

 

گفت واسا الان آماده می شم..

 

واو..مانتو شیشه ای...ساپورت...یک شال که کلا 10 درصد موهاش رو می پوشند...

 

خدا به داد برسه...قرار بود جایی بریم که پاتوق دوستام بود...برای من مهم نبود...ولی همیلا خانوم به اندازه ی کافی با این اوصاف حرف بود پشت سرش...

.

.

زیاد شد باز...بزارین بقیه اش رو بزارم برای پست بعدی...ببینین چقد قرار بود سانسورش کنم که دو پست قبلی تموم بشه...فک کنین چقد می خواستم کمش کنم...

 

شاید بعدی و سانسور کنم..چون درد و دل های همیلا خانوم تو رستروان بادگیران تو اون آلاچیق...خیلی خیلی دارای مسائلی هست که نمی شه گفت...در مورد همه ی اون حرف هایی که بردارش زد برام توضیح داد..با اینکه من بارهای گفتم نیازی به توضیح نیست...ولی اون مثه همیشه می گفت..خفه شو گوش کن سام!

 

ببنم با خودم حلاجی کنم که چه جوری می تونم جوری بگم که قابل گفتن باشه...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

قرار بود بریم دنبال سحر خانوم...من رفتم عقب نشستم....همیلا خانوم رفت جلو...دوستم بهش گفت برو عقب....:banel_smiley_4:

 

همیلا خانوم جواب داد که خَبَرِت...بزار جلو باشم باد کولر بخوره به سر و کله ام یکم حالم جا بیاد موقعه سوار کردن سحر برمی گردم خانوم خانوما بیان جلو...:viannen_38:

 

حرکت کردیم سمت خونه سحر خانوم...

 

صدای فندک از جلو می اومد..داشت سیگار روشن می کرد سحر خانوم...سریع از دستش قاپید دوستم گفت: اینجا بوی گند سیگار راه ننداز سحر خوشش نمی آد...نمی دونی مگه اخلاقش رو...w000.gif

 

گفت باشه...روشن نمی کنم می زارم فقط رو لاب هام باشه...

 

بعد برگشت گفت خوبی تو اون پشت؟!:w02:

 

دید من وسط نشستم...گفت چرا یک گوشه نمی شینی؟!:ws38:

 

برو پشت راننده بشین راحت بتونم ببینمت دارم حرف می زنم...

 

گفتم من یک مشکلی دارم!:icon_redface:

 

دوست زد زیر خنده...آره این سام مشکل پُشکل زیاد داره!!! کلا اوراغیه!:ws28:

 

گفت مشکل؟! چیه خرافاتی هستی؟!:ws52:

 

گفتم نه...مرض ماشین گرفتگی دارم که ارثیه! از جد مادری به ارث رسیده...:icon_redface:

 

گفت مرض ماشین گرفتگی دیگه چه کوفتیه؟!icon_razz.gif

 

گفتم یک چیز تو مایه های دریازدگی...:icon_redface:

 

گفت آها اوغ می زنی؟!:w02:

 

گفتم نه مثه خانوم های باردار(اینو گفتم دوستم ریسه رفت از خنده! و وسط حرفام گفت دقیقا مثه اوناست دیدم!:ws28:)...

 

ولی خوب حال بهم خوردگی بهم دست می ده..باید وسط بشینم تا بتونم جلوم رو نگاه کنم...جاده رو ببینم مشکلی برام پیش نمی آد...

 

وقتی قرص مُسافرتی (اسم تجاریش یک چیز دیگه است ولی حتی داروخانه ها هم به این اسم عامیانه عادت دارن و بگی بهشون می فهمن چی می خوای) نداشته باشه این بهترین راهه...البته تو جاده چالوس دیگه جواب نمی ده!:ws37:

 

دوستم زد زیر خنده گفت..می دونی چرا اینو می گه..چون خودم بردمش...هر نیم ساعت تا سیاه بیشه گرفتار بودیم...:ws28:

 

اونجا رفتیم نمی دونم از کجا قرص گیر آورد..آخه من اونجا داروخونه به چشمم نخورد...

 

راستی از کجا گرفتی سام؟!

 

نزاشت جواب بدم همیلا خانوم...گفت قرص رو بخوری چی می شه؟! :ws52:

 

گفتم بعد از نیم ساعت احساس خواب آلودگی می کنی...بیشتر موقع های چند ساعت می خوابی...بعد از بیدار شدن هم راحت می تونی ایو و اونور رو نگاه کنی و حال آدم بهم نمی خوره...:icon_redface:

 

گفت چه باحال!:ws3:

 

دوستم برگشت گفت سام داره خاطره هاش می نویسه تو وبلاگش!...برگشتم گفتم وبلاگ نیست یک فروم مجازیه...گفت حالا هر چی هست...مواظب باش سوتی ندی که می نویسه ها...:w02:

 

همیلا خانوم برگشت گفت...لامصب مگه تو همه رو تو فیست(فیس بوک) نمی نویسی؟! :(2310):

 

مگه من چیزی گفتم ورداشتی همه ی اعمال ما رو نوشتی... ؟! بزار بنویسه...سام هر چی دوست داری بنویس فقط بی شرف بودن این داداش من رو هم بیشتر انعکاس بده!

 

دوستم گفت نه که تو نمی نویسی!:banel_smiley_4:

 

برداشتی از لخت شدن ما و داشتن خال درناحیه ی(ببخشید نمی تونم بگم) و باد..(ببخشید نمی تونم باز بگم) در کردن ما نوشتی توش با جزئیات تا نگاه کردن فیلم (ببخشید باز نمی تونم بگم) تو سینما خانگی...بعد جفتشون زدن زیر خنده....:persiana__hahaha::ws28:

 

 

همیلا خانوم برگشت گفت...وای سام....کاش بودی...برداشته بی شعور فیلم(سه نقطه ) رو گذاشتی تو دستگاه سینما خانگی...برگشته می گه می خوام برای یک بار هم شده با کیفیت یک فیلم سینمایی ببینم!

 

گفتم میشه یک داستان دیگه رو بگین....حس کردم ذوقش کور شد...گفت اصلا لیاقت داستان شنیدن نداری...:viannen_38:

 

قبلا این ماجرا رو شنیده بودم...فقط سر بسته بهتون بگم...که مچ آقا گرفته شد در حالی مادرش سر می رسه و ایشون در توجیه گفت که فیلم آموزشی مسائل اونجوری هست برای آموزش همیلا آورده...چون تو مدارس که نمی گن!...w58.gif

 

تو اون ور دنیا این فیلم ها برای نوجوانان در مدارس نمایش داده می شه و از این جور بحث ها.....ولی خوب خانوم دکتر که خودش یک پا ایران و یک پا خارج بود دیگه تا ته خط رو خوند و از خجالت ایشون در اومد...(با توجه به اینکه خیلی خیلی خیلی سانسور کردم)

 

رسیدیم دمه خونه سحر خانوم...خونه ای با معماری مثلثی..یک جورایی مثه مثلث قائم الزاویه ای که حجم داشته باشه..ساختمان معروفی هست داخل شهر ما...از یک معمار معروف در سطح کشور که البته بومی همین منطقه هست...

 

اونجا خونه ها متری بالای 8 میلیون تومن هست...

 

اومدن پایین..همیلا خانوم اومدن پشت پیش من...خوب من دیگه نمی تونستم وسط بشینم با این اوضاع....رفتم پشت سر راننده...همیلا خانوم نشست...گفت کوجا؟!:w02:

 

چرا ترسیدی...بیا اینجا بغل خودم...(87).gif

 

دست رو کشید که بیام وسط...گفتم از کنار صندلی راننده می تونم جلوم رو ببینم مشکلی نیست...

 

گفت تا خارج شهر نمی خوام کارت به اوغ زدن برسه جلوی سحر...

 

رستوران بادگیران خارج شهر بود...(

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
)

 

به ناچار برگشتم سر جای خودم...سحر خانوم که نشست و سلام و علیک کرد با دوستم رو بوسی کرد...و برگشت رو به من گفت...سام هم که اومده...

 

من تعجب کردم...آخه تا حالا من ندیده بودمش...:ws52:

 

 

من گفتم..سلام خوشبخت هستم سحر خانوم...دست دراز کرد برای سلام...دست دادم باهاشون...

 

دوستم برگشت گفت...از تو فیس(فیس بوک) همیلا می شناستت...عکست و شرح ماجراهات اونجا هست...

 

گفتم عکس؟!:ws52:

 

کی از من عکس گرفتن؟:ws38:

 

گفت بابا گوشی و لب تاپش که ثابت رو میزش هستن برای همین کارن! :ws3:

 

فیلم و عکس گرفته از استاد های سابقش با شرح ماجرایی که چه طوری دیوونه شون کرد آپلود کرده تو نت گذاشته تو فیسش(فیس بوک) اصلا دنبال کننده ی سریالی داره این صفحه اش...از اونا که می گن قسمت بعد کی می اد بیرون...بعد سه تایی شون زدن زیر خنده...:ws28:

 

همیلا خانوم دست گذاشت رو کتفم و من رو سمت خودشون برگردوند..گفت وای سام..باورت نمی شه...از سریال بازی تخت و تاج هم بیشتر مخاطب دارم...:w02:

 

می خندید...چه خنده ی زیبایی...یعنی این همون همیلایی بود...که دمه غروب حس می کردم تاریک ترو سیاه تر از این نمی شه احوالش...

 

تو همین افکار بودم که حس ردم حالم داره بد می شه...وای..اینقد به اینا نگاه کرده بودم و جاده رو ندیده بودم که ماشین گرفته بودتم....

 

از صورتم متوجه شد....گفت آروم برو...اینقد زیگ زاگ نرو این حالش داره بد می شه....

 

دوستم گفت..خوب بچه ها دیگه حرف نزنین..بزارین سام فوکوس کنه رو به رو...:ws3:

 

من هم سرعت رو می ارم رو سرعت لاک پشتی...انگار دارم عروس می برم...فقط عروسمون عروس تعریفی از آب در اومده شب عروسی ش اوغ می زنه....:ws28:

 

بالاخره کج و دار مریض رسیدیم به رستوران...

 

پارک کردیم...

 

حال همیلا به نظر خوب می اومد...البته شنگول می زد...ولی کم تاب می خورد...دوستم گفت شما برین..اونجا....من سحر هم می ریم این یکی...سحر خانوم گفت چرا جدا می کنی؟..با هم می ریم خوب...

 

گفت نه عزیزم...بعد یک جوری وایساد که سحر خانوم نبینه...به من اشاره کرد...ببرش اون سمت...

 

همیلا خانوم دید این صحنه رو گفت...برو سحری...این داداش من چند وقت تو رور ندیده باهات کارهای خصوصی داره...:ws3:

 

بچه مون سام هم که سرخ و سفید می شه این صحنه ها رو ببینه ما می ریم یک طرفه دیگه...

 

من برگشتم گفتم..چرا می ندازین گردن من...سرخ و سفید کوجا بود؟!:icon_redface:

 

دوستم برگشت چشماش گرد شد گفت سام؟!!!w58.gif

 

لامصب حالا همین امشب باید روی تو باز بشه؟!!!:banel_smiley_4:

 

همیلا خانوم هم برگشت گفت...بَه راه افتادی...من دیدم اومدم بگم که من اینقد هم بیغ نیستم..ولی اوضاع داشت بدتر می شد....icon_pf%20(34).gif

 

گفتم پس ما می ریم اونور...سحر خانوم این میون فقط داشت می خندید...:ws28:

 

رفتیم تو آلاچیق...کولر روشن کرده بودن...هوا خنک بود....حس خوبی داشت که به روی عرق های صورتمون باد خنک می زد...همیلا خانوم تندی پرید رو باد یکم چرخید که خنک بشه...بعد ولو شد رو پُشتی های آلاچیق...

 

نشستم نزدیک ورودی آلاچیق...

 

خندید بهم گفت..چیه؟...می خوای وقتی بهت حمله کردم سریع در بری؟!:w02:

 

گفتم نه!...می خوام یکم هم هوایی ایجاد بشه بعد بیام اون قسمت سرد تر...

 

همون یک تیکه شال هم از رو سرش افتاده بود...دیگران که از کنار آلاچیق رد می شدن..بعضی اوقات نگاه می کردن...

 

ولی خوب وقتی همیلا خانوم اذیت نمی شد...من هم حرفی نمی زدم...

 

صدای زنگ گوشیم بلند شد...دیدم دوست هست...گفت چی می خورین...همه رو با هم من همین جا سفارش بدم...

 

از همیلا خانوم پرسیدم...

 

گفت شیشلیگ دو پُرس بدون برنج! با مخلفات...من گفتم شنیدی...گفت آره...گفت تو چی؟...گفتم من وضع ام زیاد مساعد نیست...گفت خالی که نمی شه...

 

گفتم باشه...یک جوجه بدون برنج بدون مخلفات...گفت لامصب این رو بگم...طرف می گه خوب همون جوجه رو هم سفاش نمی دادی دیگه!

 

گفتم من رو که می شناسی...گنجیشک لقمه ام...اذیت نکن...گفت باشه باووو...

 

سرم رو بالا کردم...دیدم همیلا خانوم باز رفته تو لَک...خیره شده به یک جا...

 

گفت چیزی ازم نمی خوای بپرسی؟!

 

گفتم از چی بپرسم؟

 

گفت از اون حرف هایی که اون بی شعور بهت زد...گفتم حرف زیاد زد...کدوم رو؟

 

گفت اههه...باز زدی دنده ی زدن خودت به اون راه...مگه نگفتم از این رفتارت متنفرم؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم لطفا بگو کدوم...صداش رو بلند کرد..گفت همین که پسر آوردم خونه....گفتم آروم...آروم...چند نفر که تو آلاچیق کنار بودن برگشتن سمت ما...w000.gif

 

ادامه داد...چیه؟...فک کردی همه چیز مشخصه و دیگه نیاز نداره که بپرسی؟...

 

گفتم علاقه ی عجیبی داری که برای من همه چی رو توضیح بدی....نیاز نداره...

 

من یک آدمم که چند جلسه دارم میام که با هم ادبیات کار کنیم...

 

خیلی مشتاقانه هم دارم می ام...چون آدم خیلی با استعدادی هستی...راستش رو بگم...آره می خواهم که بعد از این چند جلسه که تموم شد...پیشنهاد بدم که باز هم همدیگه رو ببینیم...

 

وسط حرفم گفت:..ها چیه؟! خوشت اومده؟..می خوای مُخ بزنی؟...می بینی که من بد سابقه هستم ها!:w02:

 

گفتم تا اخر حرف هام رو گوش بدین...

 

گفت بنال...:banel_smiley_4:

 

گفتم...می خوام ازتون بخوام که تو پاتوق هامون شرکت کنی...مثه اون دفعه قبل که اومدی...اینجوری ایندفعه شما هستی که به من یاد می دی...و من می شم شاگردت...:icon_redface:

 

مکس کرد گفت...از شلوغی خوشم نمی اد...sigh.gif

 

گفتم ولی دفعه ی قبل خوب بود که...آروم بودی...:icon_redface:

 

گفت...نمی دونم...ندیدی داشتی ازم دور می شدی...با ایما و اشاره خواستم نری...:ws37:

 

گفتم خوب یعنی اینکه اگه یک شنا باشه مشکلی نداری...تازه اون دفعه به خاطر بد مستی برادرت نتونست بیاد...وگرنه هر دو تامون تو این جلسه ها هستیم...

 

گفت اون نکبت که اصلا باعث اعصاب خوردیه اصلا نباشه بهتره...whistle.gif

 

گفتم خوب من باشم مشکلی نیست؟...

 

تا اون لحظه داشت نگاهم می کرد...

 

سرش رو برگردوند گوشیش رو برداشت و شروع کرد به بازی کردن با گوشی...گفت حالا ببینم چی می شه...

 

بعد از چند لحظه گفت..نمی خوای بپرسی؟...:ws37:

 

گفتم چی؟...

 

گفت کتک می خوای؟vahidrk.gif

 

گفتم که...اصلا نیاز به توضیح نیست...اگر من نگاه بدی به این موضوع داشتم...فک می کنی که ما الان تو یک آلاچیق بودیم؟

 

اصلا چرا برات نظر من مهمه؟! که بخواهی حالا توضیح بدی...

 

گفت سام...می شه خفه شی و فقط گوش بدی؟!

 

لبخند زدم و چیزی نگفتم...

 

با اجازه ی دنبال کننده ها به این نتیجه رسیدم که نمی شه هیچ جور سانسور شده حرف هاشون رو بازگو کنم...:icon_redface:

 

پس عرض می کنم که درنتیجه ایشون گفتن...که حتی این بار اولشون نبوده...

 

بارها یا افراد مختلف دیت می زاشتن (قرار می زاشتن به معنای کامل اونچیزی که در فرهنگ غربی رایج هست که طی چندین قرار پله پله رابطه نزدیک تر می شده)

 

از 14 سالگی هم شروع کردن و این روند ادامه داشته...

 

می گفتن هیچ ندمات و پشیمونی هم ندارن...چون خودشون می خواستن...و این یک ارتباط دو طرفه بوده...

 

و هیچ وقت هیچ ارتباطی به 6 ماه نکشیده....

 

با ریز جزئیات می گفتن...این میون غذا هم اومد...سرد شد و ما هیچ کدوممون لب بهش نزدیم...

 

حرف هاش که تموم شد...رو کرد بهم گفت...

 

حالا بگو بازم می خوای چنین فردی بیاد تو پاتوق های معماری تون؟! از کجا معلوم نفر بعدی رو از داخل بچه های شما بر ندارم؟!

 

گفتم سوال اولت جوابش بله هست...می خوام بیای...

 

سوال دومت...اونجا بچه ها همه عاقل هستن و بالغ...

 

وقتی استادشون می شی...می فهمی که بهت تکیه می کنن...

 

یادته...همه شون حتی تو همون جلسه ی اول...با اینکه حداقل 3 تا 4 سال ازت بزرگتر بودن...به چشم یک استاد می دیدنت و بهت احترام می زاشتن...چه دخترش...چه پسرش...

 

حالا اگر تو توجه به یکی شون رو می خوای فدای احترامی که همه برات می زارن بکنی...باز خودت مختاری...

 

این میون یکی رو به دست میاری...40 تا رو از دست می دی....قضاوتش با خودت... ضرر و فایده اش هم با خودت...هوم؟!

 

ساکت شد...گوشیم زنگ می خورد...

 

دوستم بود..گفت خوردین؟! ما می خوایم بریم این کافی شاپ و تریای مجموعه....میان شما هم...به همیلا خانوم گفتم...اشاره کرد نه...گفتم نه شما برین...

 

گفتم بخورین سرد شد...دو پُرس هم سفارش دادین...گفت صداشون کن ازشون بخواه گرم کنن...گفتم من سرد می خورم..ولی برای شما می گم گرم کنن...

گفت نه..من هم سرد می خورم...

 

داشت با شیشلیگ ها بازی می کرد...

 

چنگال زدم یکی از شیشلیگ ها رو برداشتم سریع گذاشتم تو دهنم....

 

نیشم رو باز کردم و شروع کردم به جویدن....:4chsmu1:

 

سرش رو انداخت پایین...

 

دوباره چنگال زدم..برگشت نگاه کرد...تا اومدم بر دارم...دستم رو گرفت...چنگال رو برد سمت دهنش و شیشلیگ رو ئهنش گذاشت ومثه من نیشش رو باز کرد....:4chsmu1:

 

حمله کردم سمت سینی ش...سریع خودش رو سپر کرد و تند و تند شروع کرد به خوردنشون...

 

گفتم آروم...رودل می کنی دختر...:icon_redface:

 

دلم آروم گرفت...حداقل دلش رو با غذا پر کرد...از صبح به غیر از اون نوشیدنی های چیزی نخورده بود...

 

یکی دوتا از جوجه ها رو خوردم...بعد از خوردن غذاش...گفتم پلاستیک داری داخل کیفت؟

 

گفت واسه چی می خوای؟....گفتم دارین؟..نگاه کرد تو کیفش...یک کیسه فریزر در اورد که داخلش قرص بود...قرص گذاشت تو کیفش و کیه فریزر و داد بهم گفت این کارت رو راه می ندازه؟:ws52:

 

گفتم آره...:w16:

 

چند تیکه گوشت جوجه رو گذاشتم تو داخلش و گذاشتم تو کیفم...

 

گفت عجب کِنسی(خسیس) هستی تو دیگه! تموم نشده می بری خونه لامصب! بعد زد زیر خنده...:ws28:

 

جواب ندادم گفتم بریم دیگه...

 

خلاصه رفتیم سمت تریا...بعد هم برگشتیم سمت ماشین و رفتیم سمت خونه...

 

من رو زودتر پیاده کرد...موقع پیاده شدن سرشرو از پنجره بیرون آورد بهم گفت: فردا بیا..خونه خالیه و زد زیر خنده....:ws28:

 

خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه...پیامک برام اومد..همیلا خانوم نوشته بود...فردا ساعت 4 بیا...وگرنه این بارم من رو با همون حالم می بینی...

جواب دادم...چشم میام...:w16:

 

رسیدم دمه در خونه...صداش می اومد...یک گوشه کز کرده بود...کیسه گوشت رو انداختم جلوش...با ولع شروع کرد به خوردن...

 

سگ همسایه بود....خیلی لاغر مردنی...شب ها میزاشتش بیرون برای اینکه کارش رو انجام بده...از همسایه ها شنیدم زیاد بهش نمی رسه..امروز هم تموم شد...خدا فردا رو به خیر کنه...

.

.

.

ماجرای فرداش رو دیگه بعدا تعریف می کنم...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

ماجرای جلسه بعد دو قسمت داره...قسمت اول که تو این پست براتون تعریف می کنم روایت درگیری هاست....تو پست بعدی ماجرای شبش هست که یک مقدار اونجا ماجرا طنز و شیرین تر می شه...حداقل شبش دعوا و درگیری نیست...(جداشون کردم تا اینجوری حق انتخاب بدم که مثلا قسمت اول رو اگه دیدین داره اذیتتون می کنه نخونین بزارین برای پست بعد که هَپی اندینگ داره:icon_redface:)

.

.

.

 

 

قرار بود ساعت 4 اونجا باشم...دیگه عادت کرده بودم که هر وقت می رم یک داستان اونجا باشه...

 

برای همین خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم...

 

امروز می خواستم باهاش کنایه و تلمیح و نقیضه گویی رو کار کنم...

 

دیگه این موارد رو نمی شد رو یک کتاب یا یک اثر از یک نویسنده کار کرد...پس نمونه هاش رو قبلا آماده کرده بودم...

 

بیشتر سعی کردم از اشعار کلاسیک انتخاب کنم...حافظ و سعدی و مولوی و...

 

ابیات ترکیبی هم انتخاب کرده بودم...از اونا که چند تا آرایه داخلشون بود...:icon_redface:

 

یک قسمت مرور بر گذشته و چیزهایی که تا حالا کار کرده بودیم هم گذاشته بودم...

 

تا صبحش داشتم رو انتخاب اشعار کار می کردم...

 

عادت به صبحانه خوردن ندارم...تا وقتی سر کار هستم هم غذا نمی خورم...به معنای واقعی من همیشه غروب ها یک وعده ی غذایی دارم و یک چیزی شبیه صبحانه نیمه های شب...

 

همیشه حس کرختی بهم دست می ده وقتی طرف های ظهر چیزی بخورم..و دیگه نمی تونم بازده لازم رو داشته باشم...

 

دوستان این حالت من رو می گن فوتوسنتز!:ws3:

 

یعنی ظهر که من رو تو آفتاب می بینن..می گن سام داره انرژی جذب می کنه! آب بریزین پاش تا عملیات فوتوسنتز به نحوه احسنت انجام بشه!

 

اون روز سر راه هوس کردم تو این گرمای هوا یک آب زرشک تُرش بخورم..سر راهم بود...بیرون بر هم داشت...دو تا گرفتم با در پوش که نریزی و گفتم سر راه ببرم برای همیلا خانوم و دوستم...

 

رسیدم دمه در خونه...زنگ رو زدم...بدون اینکه گوشی برداشته بشه...در باز شد...

 

اومدم تو حیاط...باغبون گوشه ی حیاط داشت کار می کرد...عرق داشت از سر و صورتش پایین می اومد...:mpr:

 

تو این گرما چی کار داشت می کرد..این کار ها رو حداقل باید 6 به بعد انجام داد...یا کله ی سحر که هوا یک...فقط یکم خنک تره...

 

برگشت رو به من...عطش رو تو چهره اش دیدم..نتوستم طاقت بیارم...رفتم سمتش...کمرش رو بسته بود...یاد حرف اون روز آقای دکتر افتادم که گفت شاخه ی درخت افتاده رو کمرش...و می خواد یک ویزیت مجانی بیافته براش...ولی اون نحوه ی کمر خم و بسته شده نشون از تمارض نمی کرد...

 

پیرمرد نزاشت که نزدیک بشم تا من سلام کنم...

 

گفت سلام ارباب...خوش آمدی...:icon_pf (44):

 

گفتم...سلام پدرجان من رعیتم..:no2:

 

بفرما..خنکه..:budhug:

 

سرش رو انداخت پایین...گفت سرت سلامت ارباب....

 

گفتم بفرما....گفت بخورم ارباب عطشم بیشتر می شه...دیگه هر لحظه باید بخورم...:w16:

 

یاد خودم افتادم و غذا خوردنم...حالا یاد حرف اطرافیانم می افتم که هی اصرار می کنن که من هم باهاشون ناهار بخورم ولی نمی خورم و می گم شما راحت باشین...

 

الان می فهمم چه حسی داره...:icon_redface:

 

گرم حرف بودم با باغبون که در ورودی خونه باز شد...دوستم گفت..چی کار می کنی سام...بیا تو دیگه...دستش رو حائل صورتش کرده بود که گرما نزنه به صورتش...

 

باغبون رو کرد بهم گفت برو ارباب...داشتم می رفتم..گفتم خبر داری من پسرت هستم؟!:w02:

 

باغبون گفت ارباب اگه پسرم بودی که بیل دستت بود! :banel_smiley_4:

 

گفتم ماجراش رو بعدا برات تعریف می کنم...زیاد جدی نگرفت حرفم رو...دوست قیافه اش رو وقتی ماجرای اشتباه گرفتن من با پسرش توسط دکتر رو براش ترعریف می کنم ببینم...

 

دوست محترم فقط با یک شلوارک جلوم واساده بود...:banel_smiley_4:

 

برام فیگور می گرفت که ببین بازو رو...ببین سیس پک ها رو...پشت بازرو...آها حالا کول رو ببین!:4chsmu1:

 

گفتم من فقط دارم جای سوزن ها رو می بینم!whistle.gif

 

گفت شروع نکن باووو...آمپول که نزنی بازو ها بالا نمی اد...:banel_smiley_4:

 

گفتم اوضاع آرومه؟...:ws52:

 

گفت دیشب یک زلزله زد..ولی تلفات جانی نداشت...فقط یکم دیوارها ترک برداشته...مواظب باش اصولا پس لرزه هاش ویرانگرتر هست...

 

گفتم خدا بخیر کنه...بیا این زرشک رو بخور!...یک چیزی اماده کن برای اون بنده خدا تو گرماست....:banel_smiley_4:

 

گفت من هم گفتم بره صبح زود بیاد..کلید می دم...ولی گفت صبح وقت دکتر داره نمی تونه بیاد...آب و شربت هم می برم می گه عطشم رو بیشتر می کنه ارباب...

 

اینقد دوست دارم بهم می گه ارباب...:ws3:

 

یاد سریال پس از باران می افتم....:acigar:

 

سرم رو تکون دادم رفت سمت پله ها که برم بالا...

 

به پشت در اتاقشون که رسیدم...در زدم...

 

گفت بیا تو ...:innocentsmily:

 

در رو باز کردم...تا دیدمش سریع در رو بستم...

 

از پشت در گفتم همیلا خانوم...از اولش شروع کردین باز که...

 

گفت امروز من اینجوری راحتم...:laugh2:

 

دیگه نمی شد...یک جایی دیگه باید به جای کوتاه اومدن باید سر موضع خودم می موندم...

 

برگشتم سمت پله ها...دوستم داشت می اومد بالا....گفت کوجا؟

 

گفتم کلاس تموم شد!:w16:

 

گفت بابا بگو چی شد...به این زودی کم اوردی؟...چیزی بهت گفت؟ فحش داد؟...بابا تو که نازک نارنجی نبودی...:banel_smiley_4:

 

بعد شروع کرد به داد زدن که باز چی گفت بی شعور؟...اینم از اینجا بره دیگه هیشکی تو این خونه نمی اد ها (یکسری فحش به پدر و مادر مشترکشون داد) فلان فلان شده...w000.gif

 

همیلا خانوم اومد بیرون...گفت زر نزن بابا حرف نزدیم که...:banel_smiley_4:

 

دوستم گفت این چه سر و وضعیه؟!:jawdrop:

 

مگه رفتی ساحل پاتایا؟! بی شعور این چه سر و وضعیه؟...گمشو برو یک لباس بپوش...w000.gif

 

گفت تو خفه شو...از کی تو نگران لباس پوشدن های من شدی؟...حالا واسه من غیرتی شدی...:banel_smiley_4:

 

الدنگ عوضی اون موقع که من یک اتاق با پسر بودم..تو با خواهرش یک اتاق دیگه این حرف زدنت هات کوجا بود؟...اون موقع همین دو تیکه لباسم تنم نبود(ببخشید از گفتن این حرف ها از خواننده های متن عذرخواهی می کنم5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif)

 

 

دوستم چند تا پله بالا تر از من بود...دیدم پرید سمت همیلا خانوم...اونم بی محابا رفت سمتش...گلاویز شدن با هم...ghd8rpyczsi4wew2e4j.gif

 

رفتم سمتشون...با صدای آروم هی سعی می کردم جداشون کنم...

 

می گفتم همیلاخانوم زشته و...برادر بزرگترته...ول کنین هم رو...این صدای من در مقابل فحش های که به هم می دادن اصلا شنیده نمی شد...

 

دو سه بار که سعی کردم...من رو پس زد دوستم...درسته بازوهاش آمپولی بود..ولی باز از من قوی تر بود...می دونین که ادم ها تو عصبانیت....قدرتشون چند برابر می شه...:banel_smiley_4:

 

بعد از چند لحظه متوجه شدم..بیشتر از اینکه بهم صدمه بزنن...فقط دارن فریاد می زنن...:w13:

 

آروم که شدن...دوستم موهای همیلا خانوم رو گرفت تو مشتش برد تو اتاق...بعد از داد و فریاد های بیشتر و سر و صدا اومد بیرون...گفت برو تو سام...

 

گفتم الان دیگه فایده نداره...آخه به زور که نمی شه...

 

گفت چیه..می خوای با قربون صدقه رفتنش لباس تنش کنم...:banel_smiley_4:

 

من رو زد کنار گفت..می خوای بری..برو...می خوای بمونی بمون...فقط دیگه تو رو خدا نصیحت نکن جون مادرت...:frusteated:

 

رفتم سمت در...

 

در رو باز کردم...رو تختش نسته بود...یک چیزی شبیه مانتو تنش بود که جلوش باز بود...نمی دونم اسمش چیه...:ws52:

 

مانتو جوری بود که انگار یک پارچه هم زیرش بود که جلوی تنش رو نیم تن بالایی رو پوشینده بود...

 

داشتم رو به رو صندلیش می نشستم که با پا صندلی رو هُل داد که دور تر بیافته...

 

نشستم...رو کرد بهم گفت...خوب شد ننه من غریبم بازی در آوردی! بی شعور می خوای بگی مثلا آدم با حیای هستی...:banel_smiley_4:

 

هر وقت می خوای بهم دست می زنی...شونه هام رو می گیری...بغلم می کنی...دستم رو می گیری...بعد اینجوری حالا جانماز آب می کشی مردتیکه؟! :banel_smiley_4:

 

چشم هات رو برای من می ندازی پایین!..تو که همه جا رو دیدی...دیگه چیزی نمونده! سرت رو بگیر بالا!whistle.gif

 

همش داشتم فکر می کردم که چی بگم..بپرسم ازش که چند بار هم که دستش رو گرفتم...یا اون بار که بغلش کردم...تو زمان مستی و برای نیافتادنش از بالکن رو پای اینکه لمسش کردم گذاشته بی انصافی نیست؟ ولی می گفتم...این حرف ها فقط جَری ش می کنه...کیفم رو آوردم نزدیکم...

 

جزوه رو از داخل کیفم در اوردم...

 

شروع کردم به خوندن...:ws33:

 

اومد طرف...با دست زد زیر جزوه..

 

نشست رو به روم گفت...لامصب! تو خری؟! یا خودت رو می زنی به خریت؟!whistle.gif

 

ببین تو فقط یک وسیله هستی که چند روز باهات بازی می کنم بعد مثه یک آشغال می ندازمت بیرون...فهمیدی؟

 

می فهمی نَفَهم!

 

این چیزا که تو واسه من ردیف میکنه من از حفظم...:banel_smiley_4:

 

احمق تو نمی فهمی که وقتی کل یک کتاب رو می تونم از بَر بخونم...دیگه آشغال ماشغال دیگه برام کاری نداره که خودت رو اُسکول کردی...:banel_smiley_4:

 

برو لَشت(لاشه) رو جمع کن تاریخ مصرفت گذشته...w589.gif

 

تحقیر شدن رو می فهم...عصبانی شدن رو بلدم...تا حالا زیاد اشتباه کردم...تا حالا سر اینکه یک کاری که دارم انجام می دم اشتباه نیست...و ادامه دادم زیاد تاوان دادم...که نباید ادامه می دادم...

 

ولی تا نمی فهمیدم...عصبانی شدن برام معنی نداشت...تا نمی فهمیدم که چرا یک وقت اون قدر بی سلاح می اد سمت ادم که حس می کنی مگه می شه این ادم روی زشتی تو اخلاقش داشته باشه...و از یک طرف این رفتارش...

 

صورتم نشون می داد که نارحت شدم...از انعکاسش تو آینه که رو به رو م بود می دیدم...sigh.gif

 

حس می کردم که اماده هستم که یک حرف دیگه بزنه که من این بار دیگه سکوت نکنم...که اینبار دیگه اروم نباشم...icon_razz.gif

 

که صدای در اومد که دوستم اومد داخل...

 

گفت پاشو سام...این آشغال دیگه ارزشش رو نداره...پاشو بریم...whistle.gif

 

گفتم کجا؟...گفت پاشو بریم زودتر سمت معصومه...امروز می خواست دو ساعت اول زودتر برم باهاش مَکس کار کنم...

 

پاشو تو هم بیا...امید نیست...نمی خوام با معصومه تنها باشم...

 

برگشتم حرف بزنم...گفت می دونم...نمی خواد بگی....می دونم امید اینجوری نیست...ولی نمی خوام باهاش تنها باشم...

 

همیلا خانوم پوزخند زد گفت..چیه به خودت اطمینان نداری؟! evilsmile.gif

 

می ترسی بیافتی...دوستم امون نداد خودش رسوند یک سیلی محکم زد تو دهن همیلا خانوم...

 

اینقد محکم بود که حس کرد صدای شکستن دندون یک ادم رو شنیدم...پخش شد رو تخت...

 

دست دوستم رو گرفتم...دستم رو پس زد...گفت پاشو بیا پایین منتظرتم...

 

همین جوری رو تخت ولو بود...نفس نفس می زد و از شدت نفس هاش...موهاش که رو صورتش ریخته شده بود اینور و اونور می رفت...

 

به استیصال رسیده بودم...

 

گفتم شما هم می آی؟

 

انگار کبریت زدم به انبار باروت...پا شد رو به رو واساد...دستش رو مشت کرد..دندون هاش رو هم کشید...(2310).gif

 

پشیمون شد و از کنارم رد شد رفت گوشه ی دیگه ای از اتاق...

 

رو یک صندلی کنار پنجره نشست و شروع کرد به خوردن ناخن های انگشتش...

 

از کیفم..اون دفترچه ای که جلسه ی قبل دیده بود رو در آوردم...

 

گفتم این رو بخون...دو ساعت دیگه بر میگردم...

 

با دست زد زیر دستم جوری که دفترچه از دستم افتاد...

 

گفت برو گمشو نه خودت رو می خوام ببینم و نه اون دفترچه ی (یک لفظ بد رو گرفت)...

 

از خونه که داشتم می رفتم بیرون...به باغبون اشاره کردم که داستان رو برگشتم بهت می گم...گفت برو ارباب...تو هر چی بگی باز اربابی...

 

با دوستم راه افتادم سمت پاتوقی که نزدیک خونشون بود و دفعه ی قبلش همیلا خانوم رو هم بُرده بودم اونجا...

 

تا رسیدیم...معصومه خانوم انگار منتظر کسی بود گفت اون سلیطه رو نیاوردی اینبار که سام؟!:w02:

 

دوستم برگشت کی رو می گه؟!

 

گفتم هیشکی...به معصومه خانوم گفتم نه...:no2:

 

گفت باز بیارش...اخلاق نداره ولی هنر داره...بچه ها سراغش رو می گرفتن...

 

گفتم حالا ببینم چی می شه...سعی می کنم وصلش کنم به پاتوق...

 

یک ساعت می گذشت...من یک گوشه داشتم تو دفترچه ام می نوشتم...گوشیم زنگ خورد...شماره ی همیلا خانوم بود...

 

گفتم بله همیلا خانوم بفرمایید...

 

چند لحظه سکوت کرد گفت: بیا دنبالم...بعد گوشی رو قطع کرد...

 

حس کردم فرصت خوبی هست که کمی هم با رفتارم نشون بدم که هر چی میخواد سریع به دستش نمی رسه...

 

پس کار خودم رو ادامه دادم...

 

یک ربع بعد دوباره زنگ زد...گفت...کوجا موندی من دمه در منتظرم؟...hanghead.gif

 

گفتم شما که مجال ندادین...من در حال نوشتن بودم...می خواستم ادرس بدم خودتون بیاین...

 

بدون حرف قطع کرد...whistle.gif

 

5 دقیقه بعد دوباره زنگ زد...کجا هستین شما؟...گفتم همون جای قبلی...

 

اینبار قطع نکرد...گفت پایین ساختمون رسیدم می ای پایین دنبالم من رو ببری بالا؟...خواستی هم نیا...اصلا ولش کن...گفتم می آم..

 

زنگ زد...رفتم پایین...مانتوی مشکی...با شلوار لی و یک شال سفید...

 

چشم های پُف کرده که نشون می داد گریه کرده...و دفترچه ای که دستش بود...البته دیگه دفترچه نبود...از شیرازه اش پاره شده بود...

 

کاغذه پاره نبودن...برگه ها از هم جدا شدن بودن...انگار با عصبانیت افتاده به جونش...دفترچه دست ساز بود...من برگه برگه که نوشته بودم بعد اینا رو به هم چسبونده بودم با یک شیرازه ی دستی و چسب رازی!:laugh2:

 

با یک حالت معصومانه دفترچه رو گرفت سمتم گفت...چسبش وا رفت!...hanghead.gif

 

برگه هارو از دستش گرفتم و گذاشتم تو کیفم...گفتم بریم بالا...

 

آسانسور خراب بود...باید از پله ها می رفتیم...تو راه پله ها گفت: برگه ی آخر خیلی تلخ بود...hanghead.gif

 

حرفی نزدم...

 

ادامه داد: من مادر دارم....ولی ندارم...

 

حرفی نزدم...رسیدیم پشت در...در رو باز گذاشته بودم...رفتیم داخل...دوستم سرش رو بالا نکرد...

 

معصومه خانوم سلام کرد...گفت بچه ها سراغت رو می گرفتن...چه خوب شد اومدی...

 

همیلا خانوم...لبخندی رو صورتش اومد گفت پس کیف لوازم ارایشت رو بهم غرض بده امروز هم..

 

چون چیزی نیاوردم باز...معصومه خانوم خندید گفت...ست کامل در اختیار شماست استاد...

 

من رفتم سمت جایی که داشتم می نوشتم...

 

رفت چند تا میز دورتر از من نشست...

 

چند دقیقه این پا و اون پا کرد...اومد نزدیک من...

 

گفت: چی داری می نویسی؟...:ws52:

 

گفتم: موضوع خاصی نیست...همیشه از یک نقطه شروع می کنم و همین جوری می رم جلو...

 

گفت: سام...hanghead.gif

 

گفتم: بله...:icon_redface:

 

گفت: دیگه نیا...hanghead.gif

 

گفتم: باشه...:icon_redface:

 

گفت: آخه...hanghead.gif

 

گفتم: توضیح نمی خواد... :icon_redface:

 

گفت: قبلا حرف ها رو می شنیدی...w589.gif

 

گفتم: دو تا راه هست...چند راه نیست که توضیح بدی...من نسبت به توضیح انتخاب کنم...

 

گفت: منتظر بودی خودم بگم برو...اینو اعلام شکست می دونی؟w589.gif

 

گفتم: نه...وقتی یک مدت زمان میگذره و برای یک هدف کاری رو جلو می بری...اگر نرسی به اون هدف...هر کی درگیرش هست شکست می خوره...نه یک نفر...هر دو نفر...

 

گفت: من از اذیت کردن لذت می برم...از اذیت کردن اونایی که اذیتم می کنن و می خوان من رو ادم کنن...وقتی خودشون ادم نیستن...ولی نمی خوام تو رو دیگه اذیت کنم...

 

از اذیت کردن تو خودم اذیت می شم...اولش فکر می کردم تحملت بالاست...ولی تو آدم خنثی هستی...

 

آدمی که بلد نیست از خودش دفاع کنه...آدمی که راحت می شه بازی ش داد...

 

راحت می شه هر چی بهش گفت و اون باور کنه...راحت می شه تحقیرش کرد و اون هیچ عکس العملی نشون نده...کسی که می شه عصبانییت رو روش خالی کنی بدون هیچ دردسری...

 

حرفش رو قطع کردم...

 

گفتم همه حرفات درست...:icon_redface:

 

ولی به نظرت...

 

من الان حالم بهتره...یا تو؟:ws38:

 

دفترچه ام رو گذاشتم رو به روش....سه تا کلید واژه اول صفحه نوشتم و داشتم رو محور اون ها می نوشتم....

 

اون سه کلید واژه این ها بودن: دو روی سکه ، اقبال ، خوشبختی

 

من تو یک ساعت گذشته دارم از این ها می نویسم...

 

شما تو این یک ساعت داشتی چی کار می کردی؟

 

گفتم به احتمال زیاد اول دفترچه ام رو برگه برگه کردی...بعد از سر کنجکاوی خوندیش...بعد از چند برگ بیشتر و بیشتر خوندی...و اشک ریختی و چشم های پُف کرده ات برای همینه...:sad0:

 

بعد از دست خودت ناراحت شدی...

 

حس کردی باز پُر شدی...باید یک جا خودت رو خالی می کردی...(اینجا دیگه صورتش شدت عین گچ دیوار)

 

گفتی این بار جوری خودم رو خالی کنم که نشون ندم عصبانی هستم...

 

پس در نهایت آرامش ظاهری نشستی رو به روم و داری این حرف ها رو می زنی...در حالی که پاهات تیک عصبی داره و هی تند می خوره رو زمین...

 

ولی ببین من تو یک ساعت به چی فکر می کردم و داشتم می نوشتم....

 

بازم بر می گردم به سوال قبلم: من حالم بهتره....یا تو؟:icon_redface:

 

سکوت کرد و هنوز تیک عصبی تو پاهاش بود...

 

تناقض تو تمام وجه هاش موج می زد...یک وقتایی می خواست همه جوره خودش رو بسپاره به من...ولی یک جایی اینقد می ترسید از این واگذاری که سریع سپر دفاعی می گرفت...:banel_smiley_90:

 

می تونستم بفهمم بعد از اون صحبت های بی پرده ای که اون شب تو آلاچیق بهم زده ترسیده..حتی پشیمون شده...

 

می خواست تا اوضاع بدتر نشده و به نظر خودش بیشتر گاف نداده فرار کنه...th_running1.gif

 

این نمایش امروز هم برای همین بود...نه به اون جلسه ی دوم که به خاطر راحت بودن من داشت لباس های تنش رو بیشتر می کرد...نه به امروز که حتی حس می کردم خیلی بهش نزدیک تر شدم ولی کاری کرد که می دونست به این تنش می رسه...اصلا اون دعوا با برادرش همه و همه از یک ترس درونیش بود...که فقط می خواست فریاد بزنه...می خواست اینقد زشت باشه که من برم...و آخر که به تنهاییش برگشت بگه خوب خودش رفت....

 

ولی چون باز من بیغ بازی در اورده بودم...اومده بود دیگه تیر اخر رو اینجوری بزنه...

 

دیگه کاری از دست من بر نمی اومد...

 

وقتی یک نفر بهت بی اعتماد می شه....یا از اینکه خیلی بهت نزدیک شده بترسه....باید دور بشی...

 

بعد از چند لحظه سکوت...

 

گفتم خوب...امروز یک مرور کن تکنیک های جلسه قبل رو...بچه ها دفعه ی قبل آمادگی نداشتن...به معصومه خانوم می کم که تو گروه مجازی شون اعلام کنه امروز شما هستی...بچه ها با لوازم بیان...

 

تکنیک جلسه قبل رو ادامه بده...اینبار در کنار پرسپکتیو خارجی یک پرسپکتیو داخلی با بچه ها کار کن...

 

داشت با موهاش باز می کرد...:girl_blush2:

 

گفتم: باشه؟

 

گفت: باشه...:ws37:

 

بلند به معصومه خانوم گفت به بچه ها بگو لوازم بیارن واسه کار همیلا خانوم...گفت تا اومدین تو گروه اعلام کردم...

 

ازم دور شد رفت سمت معصومه خانوم و دوستم...

 

بچه ها یکی یکی می اومدن...چند تاشون اومدن سمت من دورم حلقه زدن...داشتیم در مورد معماری بحث می کردیم...

 

حس می کردم که حواسش به این ور هست...بچه ها شیطون بودن...شیطنت می کردن...وای اگر دخترها هم بخوان شیطون بشن دیگه خیلی سخت می شه...یک لحظه حس کردم یک نفر از پشت داره دستم رو می کشه....

 

برگشتم دیدم همیلا خانوم می گه بیا...hanghead.gif

 

گفتم ببخشید دارم با بچه ها حرف می زنم...

:icon_redface:

 

گفت حرف؟...داری خاله بازی می کنی! اومدی بهشون کار یاد بدی یا باهاشون لاس بزنی(ببخشید از آوردن این واژه...نمی دونستم دیگه چه جوری معادل محترمانه اش رو بگم)..w589.gif

 

بچه ها دور برم ناراحت شدن...گفتن چی می گی خانوم؟ w000.gif

 

من گفتم بچه ها هیچی نیست...همیلا خانوم گفت بشین به (همین واژه رو به کار برد) ادامه بده...دختر خانوم ناراحت شد و بلند شد...من گفتم خواهش می کنم..من معذرت می خوام...:icon_redface:

 

بلند شدم و آوردمش یک گوشه...گفتم اینجا مواظب حرف هات باش...ما تو این پاتوق از این داستان ها نداریم همیلا خانوم...

 

بچه ها می دونن که این کارها رو باید بیرون در بزارن و بیان تو...

 

نباید توهین کنی...گفتم یک لحظه واسا اینجا...

 

رفتم پیش بچه ها گفتم من معذرت می خوام...امروز یکم عصبانی هست...باهاش بیشتر آشنا بشین می بینین که وجه اصلی ش این نیست...گفتن هر چی رو که نباید به زبون بیاره...گفتم راس می گین...شما ببخشین...:icon_redface:

 

برگشتم گفتم...چیزی اذیتت کرد که این رفتار رو کردی؟...گفت چی مثلا؟! من کارت داشتم...بعد شوخی کردم...

 

حالا اونا جنبه نداشتن...گفتم شوخی؟! :banel_smiley_4:

 

اصلا شوخی خوبی نبود...

 

گفتم خوب چی کار داشتین با من؟...گفت ها؟!..من می خواستم..به تته پته افتاد...گفت اصلا یادم رفت...5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

معصومه خانوم اعلام کرد که کار رو شروع کنیم...

 

چند تا از کسانی که قرار بود کار ارئه بدن شروع کردن و بچه ورشون جمع شدن...

 

دیگه کسی دور همیلا خانوم جمع نشد...همه رفتن سمت کسی که داشت راندو با ماژیک رو کار می کرد...

 

من رفتم سمتش...

 

گفت چیه؟..دلت برام سوخت...sigh.gif

 

گفتم یادت نیست قرار بود که شما اینجا استاد باشی و من شاگرد...

 

مداد رو گرفتم دستم...و یک پرسپکتیو از ویلا ساووی لوکوربوزیه زدم و گفتم خوب این رو با لوازم آرایش برام راندو کن...

 

گفت رنگ اصلی ساختمون چه رنگیه؟

 

گفتم سفید...

 

شروع کرد با مداد چشم...سایه انداختن...

 

آدمک هایی که تو نما و پیلوتی ساختمون گذاشته بودم رو با رژ قرمز مشخص کرد...یک جعبه باز کرد که توش یکسری زنگ بود که من نمی دونستم تو آرایش برای چی ازش استفاده می کردن...

 

یک رنگ توش بود انگشت زد داخلش و بک راند باهاش سایه های آبی تاریک و زد...

 

زمین رو هم خاکستری با سایه های سبز لجنی...

 

یکی دو نفر دور ما جمع شدن...

 

من شروع کردم به زدن پرسپکتیو داخلی از روی رامپ ویلا روه به بام....

 

کار پرسپکتیو داخلی رو که تموم کرد سرش رو بالا کرد دید همه ی بچه ها دور و برش هستن...

 

یکم دستپاچه شد...:banel_smiley_52:

 

گفتم بچه ها دیدن...فقط بدون صدا بود...حال یک بار با صدا توضیح بده...

 

شروع کرد به توضیح دادن...

 

چون لغات و فضاهای معماری رو نمی دونست...من سعی می کردم یک جوری حرف هاش رو با وازه های معماری همنشین کنم که برای بچه ها بیشتر جا بیافته...

 

مثلا میگفت دیوار اینوری یا اونوری...من می گفتم نمای جنوبی رو اینکار کنین..یا نمای شرقی...

 

جلسه که تموم شد...یک کلام هم بین خواهر و برادر رد و بدل نشد...

 

بچه ها که همه رفتن...

 

میز خالی شده بود...

 

من داشتم وسایلم رو جمع می کردم...برگشت گفت: سام امشب میای خونمون؟...hanghead.gif

 

دفترچه ام رو گذاشتم تو کیفم...گفتم دیگه بهتره که خونه تون نیام...

 

خسته نباشی...امروز خیلی خوب بود...پاتوق های دیگه رو هم بیا...با برادرت هماهنگ کن...یا اصلا به خودم روز قبلش آدرس می دم بیا...می بینمت ایشالله خداحافظ...

 

از بچه ها خداحافظی کردم...

 

دوستم داد زد واسا می رسونمت....گفتم نه می خوام قدم بزنم...گفت تو این شرجی؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم می خوام برم سمت دریا...

 

در رو پشت سرم بستم...صدای در اومد...آسانسور هنوز درست نشده بود...از پله ها شروع کردم برم پایین...

 

به در مجتمع رسیدم...از پشت سرم شنیدم که واسا منم بیام...

 

دیدم همیلا خانوم اومده...

 

گفتم...کجا؟:ws52:

 

گفت من هم باهات میام....گفتم می خوام تنها برم دختر خوب....از اون ور هم می خوام برم خونه مون...می خوای بیای؟..گفت اره تو که نمی آی خونمون...من میام...:icon_redface:

 

گفتم دختر تو با خودت چند چندی؟!:banel_smiley_4:

 

گفت: من به خودم باختم...

 

دوستم از پشت سر اومد...گفت پاشو بیا بریم...

 

همیلا خانوم دست من رو گرفت بیا دیگه...

 

رفتم سمت ماشین...دوستم داشت می رفت سمت خونشون...حس کردم شاید اول می خواد خواهرش رو برسونه...بعد من رو...

 

ولی در پارکینگ رو زد...گفتم...خوب نمی خواستی برسونی حداقل راه من رو دور نمی کردی پسر!:banel_smiley_4:

 

گفت پاشو بیا شام بخور بعد برو...

 

همیلا خانوم گفت کوجا بره...شب هم بمونه دیگه....

 

برادرش چشم غُره رفت...حتما تو اتاق تو ؟!:banel_smiley_4:

 

من از پشت سر رو آوردم بین دعوای ان دو نفر گفتم...ببخشید با اجازه تون....:icon_redface:

 

گاز رو رفت رفت داخل به سمت زیر زمین رفت و ماشین رو پارک کرد...

.

.

.

 

این قسمت سرد درد آور ماجرا اون شب بود...قسمت طنزش رو می زارم برای پست بعد...می تونستم حذف کنم این قسمت رو که سرتون رو درد نیارم..ولی باید می گفتم همه ی ماجرا رو تا حق مطلب ادا بشه...:icon_gol::icon_redface:

لینک به دیدگاه

تو پارکینگ وقتی پیاده شدم...دوستم برگشت گفت پاشو بیا بالا سام...اگه نیای امشب اعصاب خوردیه...w000.gif

 

بیا محض خاطر تو هم شده تو سر و کله ی هم نزنیم...این نکبت نباشی میره رو اعصاب من...:banel_smiley_4:

 

همیلا خانوم گفت خفه شو باووو..w888.gif

 

گفتم باشه...باشه تو رو خدا دوباره شروع نکنین...w74.gif

 

همیلا خانوم از پشت سر در حالی که برادرش داشت می رفت گفت...خوب آتویی گرفتیم از دستش...بیا همیشه اینجوری تهدیدش کنیم...:gnugghender:

 

تنها وقتی که تسلیم میشه همین وقتاست...

 

باغبون رفته بود...نتونستم داستان رو براش تعریف کنم...

 

از پله ها که داشتم می رفتم بالا ... دیدم که همیلا خانوم داره لی لی کنان پله ها رو می ره بالا...:w42:

 

یک وقتی یک جاهایی شما پیش خودتون فک می کنین که اینجا چی کار می کنین...کمتر از یک ماه پیش...یک زندگی نرمال...خلوت...بی حاشیه...حالا هر چند روز یک بار یک داستان داشتم...

 

عادت اینکه بعد از یک روز کاری بیام تو خونه راحت برسم به خوندن و نوشتن و شب زنده داری...:star:

 

حالا تبدیل شد به حرف زدن و حرف گوش دادن...جنگ و دعوا و خودداری از اینکه رفتار خارج عرف نشون ندی...و ادم هایی که نمی شه فهمید با تو چند چند هستن...:ws52:

 

اصلا با خودشون چند چند هستن...:ws38:

 

همین چند دقیقه پیش تو پاتوق گفت دیگه نیا...و من هم مثه آدم هایی که یک راه در رو براشون وا شده سریع قبول کردم..

 

مثه کسی که بُریده...imoksmiley.gif

 

ولی یک ساعت بعد آویزون آدم می شه که بیا و برگرد...w963.gif

 

اشرق و اغرب این آدم...اندازه ی گفتن برو و بمونه در یک ساعت...:icon_redface:

 

پایین رو مبل نشستم...کیفم رو گذاشتم کنار مبل...همیلا خانوم با همون سرخوشی ش از پله ها رفت بالا...

:w14:

برادرش هم از پشت سر می گفت...دُمت رو امشب تو دست و پای من نزاری...:banel_smiley_4:

 

برگشت گفت...لامصب دُمت اینقد دراز هست که هر جا می رم یک تیکه اش می ره زیر پام...whistle.gif

 

دوستم دست دراز کرد که بگیرتش...همیلا خانوم جا خالی داد رفت سمت اتاقش...:mistlsmile:

 

بعد از چند دقیقه دوستم برگشت در حالی که لباس راحتی پوشیده بود...یک شلوارک دستش بود و پیراهن...

 

گفت پاشو سام عوض کن...:ws3:

 

گفتم جان؟!w58.gif

 

گفت پاشو..پاشو این لباس که تن تو هست داره منو معذب می کنه چه برسه به خودت رو...:banel_smiley_4:

 

گفتم تو تاحالا من رو با شلوارک دیدی؟!!!:banel_smiley_4:

 

گفت آوردم که ببینم..پاشو..پاشو...:w02:

 

دستم رو گرفت...یک هو دستش رو برد سمت کمربندم...گفتم هوییییییییییییicon_razz.gif

 

دست به کجا می بری...گفت در بیار...زود در بیار...:ws3:

 

گفتم لامذهب...امان بده..خودت تو پَستو عوض می کنی..من رو داری میاری تو ملع عام کشف حجاب میکنی؟!whistle.gif

 

خندید گفت..ها راه افتادی!...پاشو برو پشت اُپن آشپزخونه عوض کن...:ws3:

 

گفتم اتاق مهمان که پایین هست...

 

گفت برو..برو همون پشت اُپن...اتاق مهمان قفله..کلیدش هم دسته خانوم دکتره!:banel_smiley_4:

 

گفتم قفله؟!:ws52:

 

برگشت نگاهم کرد...گفت سام تو که فوضول نبودی؟! :banel_smiley_4:

 

داری خودت رو کم کم نشون می دی ما هول نکنیم ها؟!!vahidrk.gif

 

گفتم...این حالت سوالی برای این بود که تو ما رو گیر آوردی؟!:banel_smiley_4:

 

کلید رو در هست من دارم می بینم!hanghead.gif

 

دوستم برگشت گفت: بازه؟!!w58.gif

 

یکهو انگار تیری که از چِله رها شده باشه پرید...سمت اتاق داد زد همیلا بیا پایین بازه....:w42:

 

چند بار تکرار کرد و تو این میون اینقد خوشحال بود که چند بار خورد زمین...

 

همیلا خانوم از اتاقش اومد بیرون از رو نرده ها برگشت گفت: چی بازه؟!:ws37:

 

در گاله ات الان می بینم که بازه...:ws3:

 

یکهو چشماش گرد شد وقتی دید برادرش رفت تو اتاق مهمان...فریاد زد...باززززززززززززززززه؟!!w58.gif

 

حس کردم می خواد از رو نرده ها خودش رو بندازه پایین تا سریع برسه...پله ها رو دو تا یکی اومد پایین...th_running1.gif

 

من اون لحظه اومده بودم یکم جلوتر...فک کنین من با صورت تعجب زده..w58.gif

 

در حالی که یک دستم شلوارک بود..و یک دستم به کمربند که از سگگش جدا شده بود هاج و واج داشتم نگاه م یکردم..همیلا خانوم از کنارم رد شد...گفت برو کنار تو هم همش سر راهی...:banel_smiley_4:

 

پرید تو اتاق...دیدم جفتشون دارن می خندن و یکی می گه تو برو تو کمد در بیار...اونیکی میگه برو زیر تخت در بیار!TAEL_SmileyCenter_Misc%20(147).gif

 

بعد من به خودم نگاه م یکردم که قرار بود مثلا لباسم رو دربیارم و عوض کنم!...فک می کردم اونا که لباسشون رو در آورده بودن...دیگه قرار بود چی رو دربیارن؟!w58.gif

همین جوری این صداها می اومد...وای نگاه کن......اونیکی میگه وای یان نگاه کن...62izy85.gif

 

روم هم نمی شد برم سمت اتاق...

 

به خودم یک نگاه کردم...گفتم برم طبقه ی بالا ببنم که یک شلوار پیدا م یکنم که به جای این شلوارک بپوشم...

 

خواستم از پله ها برم بالا دوستم اومد بیرون...گفت تو که هنوز عوض نکردی...:banel_smiley_4:

 

بیا اینجا بینم...حمله کرد سمتم...کمربند رو گرفت...گفتم جان مادرت واسا....عوض می کنم...به خدا عوض می کنم..زشته اینجا...گفت دیگه وقتت تموم شده...منم الان به حد مرگ خوشحالم...الان باید ببینم!hapydancsmil.gif

 

گفتم بابا چی رو ببینی!...:banel_smiley_4:

 

گفت برو بابا تو رو نمی گم که...امشب سورمون جور شده....hapydancsmil.gif

 

گفتم بزار..می رم بالا...دیدم داره بد نگاه میکنه...گفتم باشه...بزار برم همون پشت اُپن...:sad0:

 

من بسیار آدم خجالتی هستم...:girl_blush2:

 

باورتون نمی شه پشت اُپن همی اومدم عوض کنم...صدای همیلا خانوم می اومد...سریع دوباره شلوار رو می پوشیدم..icon_pf%20(34).gif

 

حس می کردم می خواد بیاد بیرون...هر بار می اومد تا درگاه در(فک کنم چون نمی دیدم) می گفت بیا ببین پیدا کردم....

 

بعد دوباره می رفت تو..چون صداش دور می شد...:ws37:

 

این مصادف می شد با اینکه هی من با شلوار درگیر بودم که عوض کنم...یا سریع برگردم به اون حالت اول....icon_pf%20(34).gif

 

از اون بالا دوستم دید...گفت سام! تو هنوز درگیری چرا با خودت...چرا هی بالا و پایین می شی....خوب بکش پایین دیگه!!!:w02:

 

همیلا خانوم یک دفعه از داخل اتاق اومد بیرون گفت چی رو بکشه پایین؟!:ws3:

 

فک کردم دوباره بر می گرده مثه دفعه ی قبل...گفتم سریع عوض کنم..چشمتون روز بد نبینه....icon_pf%20(34).gif

 

خدا نصیب هیچ آدم خجالتی نکنه...icon_pf%20(34).gif

 

در آوردن شلوار همانا...اومدن همیلا خانوم دمه آشپزخونه همانا....icon_pf%20(34).gif

 

صورت من رنگ گچ دیوار شدن همانا...:banel_smiley_52:

 

نیش همیلا خانوم تا بناگوش باز شدن همانا...:4chsmu1:

 

رفیق ما از بالای پله از دیدن این صحنه کله پا شدن همانا و قِل خوردن تا پایین پله با خنده و درد همانا....:ws28:imoksmiley.gif

 

همه چی اینقد با هم شده بود...هیچ کدوم مون نمی دونستیم چی کار کنیم...:mpr:

 

من نمی دوستمبا یک دست شلوار رو بکشم بالا...یا همزمان داشتم می رفتم سمت دوستم چون نگران شدم که افتاده...:icon_redface:

 

اون همیلا خانوم...نمی دونست واسه بخنده به من یا اینکه برگرده به برادرش بخنده که اونجوری قِل خورده افتاده پایین...:ws28:

 

دوستم مونده بود بخنده...یا گریه کنه از درد...هی می خندید و هی داد می زد اخ کمرم...:ws28:imoksmiley.gif

 

دیگه بعد از چند ثانیه من سعی کردم فقط آبرو رفته ام رو بکشم بالا!icon_pf%20(34).gif

 

حالا اون دوست در حال درد می گفت سام..دیگه همه جا رو دیده...عوض کن دیگه...:ws28:

 

گفتم برو خدا خیرت بده...من لباس هارو برداشتم رفتم سمت همون اتاق مهمان....

دوستم از پشت می گفت...خوب شد حالا یزدی پوشیدی پسر..آستین داره...خوبه مایو نپوشیدی...:ws28:

 

خواهر و برادر باز ریسه رفتن از خنده...:loudlaff::loudlaff:

 

برگشتم یک لحظه همیلا خانوم از شدت خنده افتاد رو برادرش...برادرش گفت اخخخخ باز شروع کردن به خندیدن...:ws28:

 

در رو بستم...:frusteated:

 

شلوارک تو دستم مشت کرده بودم....و از شدت خجالت نمی دونستم چی کار کنم...

 

اون دو تا هم اون پشت...هی می خندیدن...همیلا خانوم گفت...وای مگه هنوزم یزدی داریم؟!!!:ws28:

 

برادرش می گفت...از باباش به ارث برده.....باز می خندیدن....:ws28:

 

من یک لحظه به اتاق نگاه کردم..دیدم کمد بهم ریخته...از زیر تخت هم یک کیف قدیمی از این چرمی ها بود قدیما...رنگ سفید داشت...با کرم...فک کنم بیشتر مامان هامون برای بردن لباس هاشون خونه ی شوهر از این کیف ها استفاده می کردن..مخصوصا رنگ سفیدش رو...حتی گاهی آیینه و شمعدون رو هم لای همین لباس ها می زاشتن نشکنه...:ws37:

 

بعد پُر بود از آلبوم ها...و عکس هایی که تو آلبوم ها جا نشده بودن و همین جوری ولو شده بودن رو زمین...

 

دوستم در رو باز کرد...

 

داد زدم..ببند..w000.gif

 

.همیلا خانوم هجوم آورد سمت در..دوستم در رو بستم باز شروع کرد به خندیدن....:ws28:

 

گفت زود باش من بیشت از این نمیتونم در رو نگه دارم...:ws3:

 

همیلا خانوم پشت در التماس می کرد...تو رو خدا بزار یک بار دیگه ببنم...hanghead.gif

 

دوستم می خندید..میگفت زشته....باز می خندید به هل شدن من که داشتم سریع عوض می کردم...

 

بعد که عوض کردم..دوستم دوباره ریسه رفت از خنده...:ws28:

 

گفت وای همیلا...

 

آستین یزدی از شلوارک هم بلندتره...زده بیرون.....:ws28::ws28:

 

دیگه خنده های این خواهر و بردار رو نمی شد جلوش رو گرفت...

 

دوستم دیگه افتاد..همیلا خانوم اومد تو...

 

دید که از زیر شلوارک آستین یزدی زده بیرون....جفتشون کف اتاق ولو شدن...:ws28::ws28:

حالا من نمی دونستم شلوارک رو بدم پایین تر...یا زیر شلواری رو بدم بالاتر...بگذریم از این آبرو ریزی...hanghead.gif

 

بالا خره رفتم بالا...یک شلوار داد بهم...ولی چون کلا قدش کوتاه بود دوستم...شلوار راحتی هاش برای من تا پایین زانوهام بود...:ws3:

 

پایین که رو مبل...هی داشتم به این فک می کردم که این دوست گرامی آبرو نمی زاره برای من پیش دوستان مشترک...

 

همین امشب تو فیس ش(صفحه فیس بوکش) گزارش می کنه...:checkmail:

 

گوشی رو از روی اُپن برداشت...رو کرد بهم گفت سام چی میخوری؟..سنتی بزنیم یا فست فودی؟:ws38:

 

گفتم فرق نمی کنه...گفت بزار سُنتی بزنیم..امشب قراره داستان ها برات تعریف کنیم..تصویری...از رو آلبوم عکس ها...

 

تازه فیلم ها هم هست....همیلا برو دستگاه آپارات رو از انباری بردار بیار...وای چه شبی بشه امشب....

 

همیلا خانوم همین جوری که داشت می رفت بیرون..گفت لواشک ها گذاشت...دوستم گفت...تو پستو یک یخچال هست...کنارش یک پنکه هست..از صدای پنکه می تونی بفهمی کجاست...تو یخچال..هر چی هست بیار...

 

گفتم مگه دووم میاره این وقت سال یخچال تو انباری؟

 

گفت این جهیزیه ی مادرمه....10 سال هم از من بزرگتره...گذاشتیمش پایین توش ترشی نگه می داریم و لواشک و از این حرفا...یک پنکه هم گذاشتیم رو به رو...فعلا که جواب داد...اصن گذاشتیم که بُکشیمش..خودش دووم اورده...:ws3:

 

شب خوبی بود...آلبوم عکس ها رو آوردن یکی یکی بهم نشون دادن...فیلم از چند تا از محله های قیدیمی بود...فیلم سیاه و سفید بود و صامت...از گنجینه ها بود...تو اینجا که اسناد کمی از ساختمون های قدیمی بود...تو فیلم بخشی از محله ی سورو از محله های قدیمی شهر و همچنین محله ی نخل ناخدا مشخص بود...:ws37:

 

پدر بزرگ و مادربزرگش در جوانی تو فیلم بودن...پدر و مادرشون که خیلی کوچیک بودن....

 

آلبوم عکس ها پُر بوداز داستان آشنایی فامیل هاشون تو مهمونی ها و عروسی ها...داستان های شیرینی داشتن...

 

یادم مونده...ولی فک کنم نوشتنش یکم سخت باشه...چون خیلی از داستان هاشون تصویری هست...و من تا بیام صحنه به صحنه براتون شرح بدم...باید ساعت ها بنویسم...

 

ولی فقط این رو بدونین که ما تا ساعت ها 4 صبح داشتیم همین جوری می گفتیم و میخندیدم...

 

دیگه چیزی نمونده بود به صبح...

 

قرار شد همون یک ساعتی بخوابم و دوش بگیرم و با دوستم بریم سر کارمون...

 

رفتم سمت اتاقش...برگشت گفت سام...تخت من دو نفره است...ولی اصلا فک نکن با تو یک تخت بخوابم ها!:whistle:

 

گفتم قربون دستت یک روانداز بده با یک بالش..من می رم پایین...من حتی حاضر نیستم با تو تو یک اتاق باشم!:banel_smiley_4:

 

اینو گفتم همیلا خانوم که دمه درگاه بود و دوستم خندیدن...:ws28:

 

دوستم گفت خیلی هم دلت بخواد...icon_razz.gif

 

معلوم بود همیلا خانوم نمی خواست بخوابه...هی داشت داستان هایی که گفته بودیم رو یادآوری م یکردو می خندید...

 

هی تکرار می کرد که شما دیگه خوابیدنتون چیه....نخوابین یک راست دوش بگیرین برین...

 

دوستم برگشت گفت برو...برو امروز خدات رو شکر کن که سام موند..وگرنه امشب به جای خنده باید گریه م یکردی...:banel_smiley_4:

 

دیدم داره باز جو متشنج می شه گفتم زهر مار نکنین دیگه این حال خوش رو بهمون...:icon_redface:

 

روانداز و بالش رو گرفتم...رفتم سمت پذیرایی طبقه ی پایین...

 

همیلا خانوم هم دنبالم راه افتاد...

 

گفتم کوجا دختر خوب..برو بخواب بذار من هم یک ساعت چشم رو هم بزارم...:banel_smiley_4:

 

برادرش هم از پشت سر گفت...ولش کن...اون فردا تا شب باید بره دنبال کارهاش...بزار یک ساعت بخوابه...روز تعطیل و غیر تعطیل نداره این بشر...پس بزار بخوابه...

 

گوش نکرد به حرفمون اومد پایین...

 

من یک گوشه از پذیرایی که مدل سنتی پُشتی داشت با یان زیراندازهای نیم متری رفتم و چند از زیر اندازها رو به هم جفت کردم و بالشت رو گذاشتم و دراز کشیدم...

 

بالا سرم واساد...گفت واقعا می خواهی بخوابی؟hanghead.gif

 

گفتم: خوابم که نمی بره ولی حداقل چشم ها رو هم می زارم...

 

نشست بالا سرم...من چشم هام رو بستم...

 

گفت دیگه نمی آی؟hanghead.gif

 

گفتم بزار خودمون رو بزنیم به اون راه...

حرفی از اتفاق امروز نزنیم...دیدی که تو طول شب نه حرفی زدم که چرا؟! نه رفتاری نشون دادم که اتفاقی افتاده...اصلا بگذریم که چرا عصر اونجوری و...شب اینجوری...

 

اصلا بگذریم که فقط امروز توهین شنیدم و تحقیر...

 

بیا حتی از این که الان به حرف اومدم و به روت آوردم هم بگذریم...

 

ولی هیچ وقت دوست نداترم کاری رو انجام بدم که فایده ای توش نیست...

 

خوب اگر همه چی رو خوب بلدی...این رو منبع اذیت کردن خانواده ات قرار نده...دیر یا زود دیپلم بگیری...یا دیر و زود بری دانشگاه...دردش برای اونا الانه...برای تو فردا....

 

تو الان می خندی..اون عصبانی میشن...فردا اونا می گن هر چه شد شد...و تو می مونی که با یک عصبانیت از خودت که چرا وقت حروم شد...:ws37:

 

جزوه ها رو می فرستم برات...چون وقت گذاشتم پاش هدر نره...

 

خواستی هم تو پاتوق ها شرکت کن...من استقبال می کنم...فقط بدون امروز اولین و آخرین اشتباهت بود...تکرار بشه اونجا هم جایی نداری...:banel_smiley_4:

 

تنهایی؟...دنبال دوست می گردی؟...عاشق شب هایی مثه امشبی که بخندی؟...چشمام رو باز کردم...دیدم نیست...

 

سر رو بالا کردم...خبری ازش نبود...

 

فهمیدم زدم دنده ی نصحیت...سرم رو بالش گذاشتم و چشم ها م رو بستم...

 

صبح..بدون اینکه ببینمش با دوستم رفتیم...

 

چند روزی می گذره...اینکه دوباره ببنمش..رو نمیدونم...خبری شد اینجا می نویسم...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

اینقد مشغول گرفتاری هام شده بودم که متوجه نشده بودم که چند روز از ندیدن همیلا خانوم و دردسرهاش گذشته...:icon_redface:

 

برادرش رو هم نمی دیدم...تو پاتوق ها جفتشون خبری ازشون نبود...

 

دیروز تو شرکت یکی از بچه ها دوست محترم رو دیدم...

 

بعد از ظهر بود...و وقت استراحت بچه ها...وقت استراحت بچه ها در این موارد به این معناست که دوستان پیراهن رو در میارن و با زیر پیراهنی تو شرکت می گردن...hrqr6zeqheyjho1f9mx8.gif

خانوم ها هم مانتو رو در میارن با تیشرت می گردن...البته نه اینکه همه اینجوری باشن...هر کی هر جور راحت بود تو اون دو ساعت می چرخید...:mistlsmile:

 

اگه کسی غذا آورده بود می رفت سمت یخچال و آشپزخونه...دیگران هم که دلیوری می اورد براشون...:w16:

وارد شدم..دوست محترم از اون تَه در حالی که داشت پیراهنش رو در می اورد فریاد زد: بَه ببین کی اومده! سام بیا داداش که مادرزنت دوست داره! :ws3:

 

بیا وقت غذاست...دستش رو بالا بُرد...یکی از دخترها که غذاش رو رو میز گذاشت بود و قاشق اول رو داشت می زاشت دهنش به سرفه افتاد لقمه پخش رو میز شد...(2310).gif

 

بعد از چند تا سُرفه...گفت بیار پایین اون دست وا مونده ت رو...لامذهب خوب بزن!TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

دوستم برگشت گفت: کی رو بزنم؟!:ws52:

 

مَهدیس خانوم برگشت کسی رو نمی خواد بزنی! زیر بغلت رو بزن لعین! (به معنای کثیف)w589.gif

حالمون رو بد کردی...w000.gif

 

دوست محترم برگشته با نیش باز در جواب می گه چه طور شما موهاتون رو گیس میکنین...من هم می خوام اینارو گیسش کنم!(همین جوری داشت دسته دسته دستشون گرفته بود،واقعا عذرمی خوام بابت این تشریح جزئیات!)

رو کرد به من گفت نَه سام؟!:w02:

 

من جای این دوست محترم خجالت کشیدم...برگشتم گفتم ببخشید شوما؟! همدیگه رو می شناسیم؟! من سام هستم! :icon_redface:

برگشت گفت باشه داداش...باشه...بالاخره یک ماجرای شلوارکی هم بوده! یزدی هم بوده! بعععله!:w02:

من هوری دلم ریخت....:banel_smiley_52:

 

اون جمع...جمعی نبود که من باهاشون کامل راحت باشم....اصن اگه ماجرای اون شب رو تعریف می کرد من دیگه روم نمی شد تو چشم هیچ کدومشون نگاه کنم...:sad0:

 

دقیقا ترمز کردم...برگشتم ...دستم رو انداختم دور گردنش و رو کردم به مهدیس خانوم گفتم:

 

واقعا یکم فکر می کنم می بینم کاملا داره درست می گه...این حق مسلمه یک مرد هست...این حریم شخصی ش هست!:w16:

 

مَهدیس خانوم چشم هاش چهارتا شد w58.gif

باورش نمی شد که از دهان من در تایید این حرکت حرفی در اومده! برگشت گفت این حریم شخصیش رو باید بیاره تو حلق من سام؟! خوبی تو؟!w58.gif

 

ماجرای شلوارک چیه؟! چرا سام اینجوری برگشت...:ws52:

 

بگذریم از اینکه من چه جوری رکب زدم که بالاخره تونستم راضیش کنم که آبروی ما رو نبره....

 

منتظر غذا بودیم...دوستم رو به روم نشست...

 

گفت دیگه نیومدی سام...:ws38:

 

گفتم از من بهتر می دونه نیازی نیست که کسی بهش یاد بده...فقط داره لج می کنه...دوای لج کردنش معلم عوض کردن نیست...خودش باید بخواد...:w16:

 

نشون داده اگه در حد 20 هم خونده باشه...می تونه برگه ای تحویل بده که صفر هم ازش نتونه بگیره! چون نمی خواد....:icon_redface:

 

یک لحظه سکوت کرد...برگشت بهم گفت سام تو که خنگ نبودی!:banel_smiley_4:

 

گفتم چه طور؟!:ws52:

 

گفت پسر خوب...بهت می گم دیگران 1 جلسه هم دووم نیاوردن...تو 4 جلسه حداقل اومدی...تو این چند جلسه باید فهمیده باشی که آوردمت برای اینکه راهش بندازی...

 

گفتم منظورت رو نمی فهمم...:ws52:

 

گفت داشتی خوب پیش می رفتی...دو جلسه تو پاتوق اومد...همین جوری ادامه می دادی یک چیزی از تهش در می اومد...:ws37:

 

گفتم وایسا ببینم...تو مگه معلم سرخونه نمی خواستی؟!:ws38:

 

گفت بابا تو هم که ساده ای! یعنی جلسه اولش نفهمیدی که این به معلم نیاز نداره!!! از تو بهتر می دونه!:ws37:

 

گفتم نشون نمی داد که بهتر می دونه...خوب اشتباه زیاد داشت...

 

گفت هر چی بود حالیش که بود!:banel_smiley_4:

 

گفتم خوب!:icon_redface:

 

گفت خوب به جمالت داداش...:ws3:

 

گفتم این داداش چیه الان افتاده تو دهنت...درست بگو ببینم چیه....:banel_smiley_4:

 

گفتم تو بیایی باهاش سر و کله بزنی..اینجوری بکشیش از اون چهار دیواری بیرون بیاد بین بچه های جوون...از این حالت دربیاد...

 

گفتم مگه تو مُردی؟!:banel_smiley_4:

 

کلافه شد بلند شد از روی میز...گفت امروز زبون نفهم شدی سام...ولش کن...:banel_smiley_4:

 

گفتم بشین درست بگو....

 

اینبار نشست قضیه ی رو کامل برام باز کرد...

 

گفت: این آبجی من مشکل برقراری ارتباط داره...یک چیزایی رو زود تجربه کرده...یک چیزایی رو زیادی می دونه...مثه یک بچه می مونه که هنوز الفبا رو یاد نگرفته داره انشا می نویسه...با بچه های هم سن خودش جوش نمی خوره...:ws37:

 

چون می گه اینا خیلی بچه ان!!! هم فاز من نیستن! :banel_smiley_4:

 

من فازم دو ایکس لارجه! اینا مینیمم هم نیستن!(باور کنین من هم منظورش رو نمی فهمم از این اصطلاح،برادرش هم نمی فهمه)...hanghead.gif

 

دوست داره با ادم هایی بگرده هم فازش هستن...کوچیک و بزرگ نداره...فقط هم فازش باشن....چون پیدا نمی کنه می افته به جون ما...یا می پره به آقای دکتر و خانوم دکتر...

 

ببین کسی که وقتی بابا و مامان می خوان برن اون ور آب لیستی از کتاب ها میده به جای اینکه سوغاتی بخواد! فازش با هم کلاسی ش که تو مدرسه دنبال اینه که لاک دوستش وقتی تو آب سرد می ره یک رنگ می شه...می ره تو آب گرم یک رنگ می شه یکیه؟!:banel_smiley_4:

 

پرسیدم مگه زبان می دونه؟!...:ws52:

 

گفت مدرک آیلتس رو 14..15 سالگی گرفت...گفتم این چه مدرکیه؟! گفتم همون تافله...فقط تافل واسه آمریکایی هاست...انگلیسی ها برای اینکه کم نیارن این رو علم کردن....(یکم به فکر رفتم که این مدرک حد سنی نداره؟!ولی نپرسیدم حس کردم شاید فک کنه که به حرف هاشم شک کردم)

 

گفتم چرا نمی فرستینش خارج؟!:ws52:

 

یک پوزخند زد گفت دلت خوشه! همینجا نمی تونیم کنترلش کنیم بعد اونجا بسپریمش دست کی؟!:banel_smiley_4:

 

با دکتر بودن مامان و بابای من نگاه نکن...این رو تا بیخ ریش کسی نندازن نیم زارن تنهایی جایی بره...:ws37:

 

همین که الان انگشت نمای فامیل هستیم بسه...:w16:

 

گفتم چرا باهاش نمی رین...موقعیت که دارین...گفت برو عمو!..:ws28:

خانوم دکتر و آقای دیکتر هیچ جا بیشتر از اینجا نمی تونن تو هر دقیقه پول پارو کنن! :innocentsmily:تو رو خدا از این نسخه ها نپیچ برای ما...من تازه با این حساب و کتابی که کردم...سهم من داره به یک حدی می رسه که 7 نسل بعد من هم بخورن با حساب تورم 40 درصد!...تا یک سال پیش 5 نسل بود!...:dreamyeyesf:

 

با این اوصاف یکی رو می خواستم بیارم یک مثه تو مَشنگ باشه(گفتم نشون لطفتونه!:banel_smiley_4:)...هر چی بهت گفت...بر نخوره بهت...که یکم بینتون که گرفت بتونی یکم راه بندازیش...:w16:

 

بابا بد تر از علی که نیست....برگشتم گفتم بابا علی فرق می کنه...علی همسایه و هم سنم و هم جنسم بود...علی فازش موندن تو خونه بود و یک گوشه کز می کرد...ولی همیلا خانوم مهاجمه!hanghead.gif

 

اصلا اون ماجرا قابل قیاس با این داستان نیست...اونجا همه چی همین جوری پیش رفت...اصن از قبل هیچی پیش بینی نداشت...

 

بعد چرا یک مشاوره نمی برینش؟!

 

برگشت یک نگاه سنگین بهم کرد! گفت واقعا می خوای جوابت رو بدم؟!:banel_smiley_4:

 

برگشت گفت اون بار آخر که اونجوری جلوت ظاهر شد...فقط می خواست شیطنت کن..که دوباره سرت رو بندازی پایین و بشینی...و بعد از چند دقیقه اذیت کردنت باز عوض می کرد...فقط یک شیطنت بود...

 

گفتم تو که می دونستی چرا اون لحظه اون حرکت رو کردی؟!:banel_smiley_4:

 

گفت نمی دونستم...اون شب که تا صبح خونمون بودی...وقتی رفتی پایین کَپه ی مرگت رو بزاری...:banel_smiley_4:

 

اومدم تو اتاقم...دمه در واستاد گفت خجالت نمی کشی مهمونت باید پایین رو زمین بخوابه؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم نکنه ی بالشتک های پایین پُشتی ها پذیرایی رو بهم وصل کرده یک تشک درست کرده برای خودش،ها؟!:ws3:

 

حرفم رو تایید کرد گفت تو از کجا می دونی؟w58.gif

 

گفتم...عادتشه! اونجوری راحت تره...دو بار باهاش رفتم مسافرت کاری...رو تخت نمی خوابه...تو هر مهمانسرایی(مهمان سرا برای اینکه اون شهرها هتل نداشتن!) رفتیم... برگشته یک تشک از خانه داری گرفت و ته اتاق همن جوری با یک ملحفه گذرونده!..:ws28:

 

همیلا پرسید واسه چی؟!:ws52:

 

می گه اینقد لامصب بد خوابه که همش در حال افتادن از تخته...:ws28:

 

دیگه دیده جای سالم تو تنش نمونده به این روش روی آورده!..:laugh2:

فک می کنی چرا گفتم دو نفری رو تخت نخوابیم!.....:w02:

 

مطمئن باش تا صبح بی داداش می شدی از بس این بد خوابه جونور! :ws28:

 

بعد یکم پشت سرت غیبت کردیم که فردا پس فردا شوهر کردی...ببخشید زن گرفتی!..چه داستانی شود..شما قبلش حتما تو خواستگاری مطرح کن این معضل رو بالاخره دختر مردم دل داره....بعد خندید...:ws28:

 

دیدم میل خواب نداره...برگشتم گفتم تا حالش خوبه...یک اعتراض مِلو به حرکت امروزش بکنم...

 

گفتم همیلا این چه کاری بود؟...نزاشت ادامه بدم...سرش رو انداخت پایین...گفت می خواستم فقط اذیتش کنم...یک دفعه همچی بهم ریخت...تو هم که خودت رو انداختی وسط...نخود هر آش...:banel_smiley_4:

 

همیلا گفت...اینم دیگه نمی اد...تو رو خدا فعلا بابا و مامان رو سر بدونن بگو که مثلا سام داره می اد...که کسی دیگه رو علم نکنن...sigh.gif

پرسیدم خودش گفت دیگه نمی اد؟:ws52:

 

گفت رفتم پایین گفت تو که بلدی چرا دیگه داری اذیت می کنی و رفت بالای منبر..من دیگه پاشدم اومدم...حتما دیوونه داره همینجوری حرف می زنه...:banel_smiley_4:

 

پس نگفته که نمی اد...:w16:

 

همیلا گفت...نه گفت اگه بلدی دیگه نمی ام...گفت نمی خواد کار بی فایده انجام بده....

 

گفتم بابا صحبت های این بشر رو تا تَه باید گوش بدی...لامصب از یکجا شروع می کنه..تهش ممکنه با یک جای دیگه تموم شه در حد اینکه اولش نه هست...بعد می بینه بله شد ...:banel_smiley_4:

 

اینقد این بشر همه چی رو می پیچونه...:banel_smiley_4:

 

بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت...

 

صدای در شرکت اومد...غذا ها رو آورده بودن...داشتم فکر می کردم...دوستم پا شد رفت غذا ها رو آورد...

 

جفت غذاها رو گذاشت جلوی خودش...

صاحب شرکت برگشت گفت اوهوی!!! اون یکی ماله سام!w000.gif

 

دوستم گفت..الان سام هیچی نمی خوره...سام بگو عزیزم!:ws3:

 

گفتم راست می گه...میل ندارم...:icon_redface:

 

دوستم برگشت گفت دیدین؟!..من این رو از مادرش هم بهتر می شناسم...:gnugghender:

فقط سالاد با سس و زیتون ها رو بدین اینور...این یکم باهاشون بازی بازی کنه...تا بتونه تمرکز کنه....:ws3:

 

فوری سالاد خودش و خودم رو باز کرد با زیتونها گذاشت جلوم...

 

عادتمه...چند باری که تو فکر بودم دیده بود من رو...می دونست...

 

همین جوری که داشت قاشق قاشق غذاها رو می بلعید پرسیدم ازش...چی کار می کنه...با دهن پُر گفت: هیچی صبح و ظهر و شب پاچه ی من رو می گیره...whistle.gif

 

آقا و خانوم دکتر هم که از تور شرکت در کنفرانس های بین المللی هنوز بر نگشتن..یکم پاچه ی اونها رو بگیره...پاچه کم اورده جدیدا پاچه ی خودش رو می گیره!icon_razz.gif

 

قوطی پپسی رو یک ضرب رفت بالا و بعدش گلاب به روتون باد گلو داد که کل بچه ها روی میز شاکی شدن مخصوصا خانوما...برگشت رو به اون ها برین خدا رو شکر کنین که از(...) نزاشتم ادامه بده...گفتم جواب من رو بده...:banel_smiley_4:

 

ها مگه چیزی پرسید؟!:ws52:

 

گفتی پاچه ی خودش رو می گیره؟! چه جوری؟!

 

لقمه ی بعدی رو گذاشت تو دهنش گفت...مگه آدم خود درگیر ندیدی؟!...خود آزار ندیدی؟!:ws37:

 

شروع می کنه به خودش فحش دادن...یک کاری رو شروع میکنه...وسطش خط می کشه و شروع می کنه به فحش دادن به خودش که تو ادم نمی شی و از این حرف ها...سیگار می کشه...می نوشه به سلامتی من! :drunksmilef:

 

و البته دوباره رو تنش با آتیش سیگار نقاشی می کنه...

 

گفتم لامذهب چقد راحت این آخری رو می گی...:banel_smiley_4:

 

گفت چیه؟! ناراحت شدی؟! :banel_smiley_4:

 

بعد باز قوطی دوم پپسی رو داد بالا گفت...بدن خودشه!:w16:

 

فردا و پس فردا تو سواحل دبی وقتی نتونست بیکینی بپوشه می فهمه که نباید از این غلط ها بکنه!

 

گفتم نه به اینکه با من داری حرف می زنی که چرا کلاس ها رو ول کردم و بالاصطلاح می خوای از طریق من کمکش کنی...نه اینکه وا می سی می بینی که داره بدن خودش رو با سیگار می سوزونه...این چه تناقضیه؟! اینو در حالی گفتم که صورتم عصبانی بود...

دوستم برگشت گفت...بَه سام هم نشونی از آدمیت در تو ظهور کرد! یعنی الان داری عصبانی می شی؟!:ws3:

بابا آرامش پیشکش لحظه هاتون!!!:w02:

 

گفت جوش نزن...جلوی من تنش رو نمی سوزونه که من بتونم جلوش رو بگیرم..هر دقیقه هم که نمی تونم بشینم کنارش...

 

یک وقتی متوجه می شم که سوزونده...بعدش هم داد و دعوا که بی شعور چرا تنت رو می سوزونی!..بیا پیش خودم یک فصل کتکت بزنم حداقل جای کبودی ها خوب می شه!!!:ws37:

 

اما قبول نمی کنه...

 

آخرین لقمه رو هم خورد و ته قوطی پپسی رو هم در اورد...دو تا هم پشت قوطی زد که ته مونده اش هم قطره قطره بیاد پایین...

 

غذای دوم رو باز کرد و شروع کرد به خوردن گوشت هاش..

بچه ها داد زدن که بابا تقسیم کن...گفت برنجش رو پیشکش می کنم..ولی گوشت به عنوان دسر بعد غذاست!:ws3:

 

مهدیس خانوم گفت..کوروکودیل هم دسر بعد غذاش رو شیرینی می خوره! تو دیگه چه جونوری هستی!:mornincoffee:

 

دوستم گفت: اورنیتورنگ! می دونی چیه؟! چون تنها پستانداریه که تخم می زاره! یعنی تکه! مثه من! :star:

 

بعد پا شد رفت سمت آشپزخونه...

 

وقتی برگشت...پیراهنش رو پوشیده بود..گفت سام پاشو بریم...

 

گفتم کجا؟

 

گفت پاشو حالا...اینجا که کاری نداری...مهدیس خانوم گفت چی کار نداره!...من زنگ زدم بیاد...:banel_smiley_4:

 

چی کار داری تو باهاش؟

 

به تو چه؟!! فضولی؟!!whistle.gif

 

نمی گی می برمش....icon_razz.gif

 

اومدم سمتم...دستم رو گرفت...گفت بابا نبرش..بی شعور قضیه شخصی نمی تونم بگم که...

 

رو کردم به دوستم گفتم..واسا یک دقیقه...اول بگو کجا می خوای بریم؟...

 

اومد نزدیکم گفت پاشو بریم یک سر خونه...خونه مون گرده مُرده توش پا شیدن...یک دو ساعت بشینیم اونجا بعد از اون ور می ریم پاتوق....این همه یاسین تو گوش خر نخوندم بلا نسبت که....:banel_smiley_4:

 

گفتم واسا...

 

مهدیس خانوم نمی خواست آتو بده دست دوستم...تو فلش کار رو براش انجام داده بودم قبلش...فقط صداش کردم تو یکی از اتاق ها...گفتم فلش رو بگیرین..من کار رو قبل از اینکه بیام انجام دادم...اگه اشکال نداره فعلا برم...

 

گفت فقط آخه نمی دونم که چی به چیه...

 

لب تاپ رو باز کردم..کار رو نشون دادم...و گفتم سوال داشت بهم بگه...گفت مهدی(رئیسش) سوال پیچم کرد لو می ره کار من نیست ها...گفتم از اول نباید دروغ میگفتی...

 

همین جوری داشتم حرف می زدم..برگشت اومد تو دوستم...گفت پاشو بیا دیگه...بُردی دختر مردم رو تو اتاق معلوم نیست داری چه تو گوشش می گی...:ws3:

مهدیس خانوم گفت پاشو برو بیرون دیگه اههههههههههههه....whistle.gif

 

برگشت بهم گفت...اگر گفت کار کیه من بگم تو بودی اشکال نداره؟

 

گفتم نه بابا بهتره...خوب نرسیدی دیگه...بندازش گردن من...با من رو دربایستی داره....ترکشش بهت نمی خوره...فقط یکی طلب من ها!

 

مهدیس خانوم گفت...برو یک زن خوب برات پیدا می کنم!....دوستم برگشت گفتها؟! چی زن؟! موضوع جذاب شد...دوست دارم؟! چه خبره...:ws3:

 

مهدیس خانوم..صورت دوست رو که از در نیمه باز آورده بود تو...هول داد بیرون..گفت موجودات تخم گذار ، زن می خوان چی کار؟!!!:persiana__hahaha:اینو اینقد بلند گفت بچه ها با شندینش خندیدن و یکی یکی می گفتن حالا باز دوست داری اورنی چی چی باشی!!!(اسمش رو درست یادشون نیم اومد)...من جلوی خنده ام رو با دستم گرفتم...

 

دوستم گفت باشه مهدیس! بالاخره تو که نقشه میاری شهرداری! اورنیتورنگ نیستم اگه یکی از نقشه هات تایید بشه!:banel_smiley_4:

 

از در شرکت بیرون اومدیم..

 

از تایپ کردن خسته شدم...بزارین بقیه اش رو بعدا بگم...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

نکته: پیشاپیش از تعریف اون قسمت آخر عذرمی خوام...تنها بخش نسبتا جذاب اون روز فقط اون بود:icon_redface:

 

 

 

رسیده بودیم دمه خونه....گرما بیداد می کرد...:mpr:

 

خورشید عمود می زد تو سرمون...با دو رفتیم سمت در ورودی...th_running1.gif

 

کلید انداخت رفتیم تو...

 

دوستم بلند فریاد زد...همیلا کجایی؟...سام اینجاست! icon_pf%20(17).gif

 

کیسه بکش سرت! :girlhi:

 

بعد شروع به خندیدن کرد...:ws28:

 

با آرنج زدم پهلوش..گفتم نکن از این شوخی شَهرِس ها دیگه...باز داستان می شه...:banel_smiley_4:

گفت برو بابا...w000.gif

 

شوخی کجا بود!...گرما رو نمی بینی....فک می کنی چادر سرشه...:banel_smiley_4:

 

صدای سلام اومد از بالا...سرم رو بالا بردم...تکیه داده بود به نرده ...سرش رو سمت طبقه ی پایین خم کرد....626gdau.gif

 

گفت...سلام ما جواب نداشت؟w589.gif

 

من سلام کردم..گفتم خوبین؟:icon_redface:

 

گفت چیه؟! بد به نظر میام...icon_razz.gif

 

گفتم می خوای پاچه ام رو بگیری از اون دور سخته بیا پایین..:banel_smiley_4:

 

رو نوک انگشت های پاش راه می رفت...یک مانتو تنش بود از این جلو باز ها که البته نمی دونم اسمش مانتو هست یا نه...:icon_redface:

 

بیشتر تو خونه می پوشن(باور کنین اسمش رو نمی دونم کاش می تونستم شکلش رو بکشم مثه این بچه ها که سواد ندارن:ws3:)...

 

مشکی بود...با یک تاپ سفید و ساپورت...موهاش رو جمع کرده بود به سمت بالا با یک گیره ی با گل های سفید بسته بود...:ws37:

 

موهاش رو فر کرده بود...دو دسته از موها رو اینور و اونور صورتش انداخته بود...

 

جلوم واساد...رو نوک انگشت هاش هم که واساده بود نهایت می رسید قدش یکم از شونه ها بالاتر می اومد...هنوز باید سرش رو بالا می اورد تا من رو می دید...:w16:

 

اخم کرد گفت...چرا اینقد تو دیلاقی؟:banel_smiley_4:

 

گردنم درد می گیره هر بار می خوام باهات حرف بزنم...TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

گفتم مجبور نیستی که بیای تو حلقم دختر خوب...یکم عقب تر وایسا خوب...:icon_redface:

 

گفت اونجوری خوب نیست...اونوقت باید داد بزنم باهات حرف بزنم...میای بالا یا می شینی پایین؟:ws37:

 

گفتم اومدم یک سر بزنم...بعدش قراره با این برادرت اورنیتورنگت بریم پاتوق...:ws3:

 

صورتش رو جمع کرد بعد با حالت کش داری گفت پــــــس بـــــرای کلــــــــــــاس نیـــــــــــومدی! :banel_smiley_4:

 

گفتم خودت گفتی بلدی...:ws3:

 

گفت من موقع عصبانیت دهنم رو وا میکنم..هر چی رو به زبون می آرم....تو که هیچ کدوم رو جدی نمی گرفتی..حالا بند کردی به همون یک حرف من...منتظر وقت بودی؟!hanghead.gif

 

گفتم خودت هم می دونی که اگه بهتر از من نفهمی...با یک بار خوندن و اینکه بخواهی بخونی و بفهمی...خوب می تونی از پسشون بر بیایی...:w16:

 

سرش رو انداخت پایین...با انگشت پای راستش شروع کرد با انگشت های پای راستش بازی کردن...hanghead.gif

 

گفت مُدل پیام نوری کار کنیم؟!:w02:

 

گفتم ها؟!:ws52:

 

گفت خودم می خونم...رفع اشکال می کنم با تو...:w16:

 

گفتم همونجوری روش قبلی باشه باز راحت تره!...اونبار نهایتا هفته ای یک یا دو بار می اومدم...اینجوری که باید 4 بار بیام...sigh.gif

 

خندید گفت...نه...رفع اشکالی...فقط هر وقت مشکل داشتم خبرت می کنم بیا...:w16:

 

اصن..هر هفته یک بار...:w16:

 

نه...دو هفته یک بار...نه همون هفته ای یکبار....:w16:

 

سه ساعته...نه...دو روز بیا...یک و نیم ساعت...:w16:

 

تند تند می گفت...دوستم از داخل آشپزخونه در حالی که داشت شربت درست می کرد خندید گفت..می خوای هر روز بیاد 20 دقیقه هان؟!:ws28:

 

مگه قرصه لامذهب؟! که 6 ساعت یک بار....:laugh2:

 

این بشر که بیکار نیست...هر موقع تو اراده کنی پاشه بیاد...

 

گفتم نیاز نیست هر بار من بیام...گاهی لازم می شه ایشون بیاد...:ws3:

 

همیلا خانوم چشماش گرد شد گفت چی؟! w58.gif

من بیام خونه ات؟! :w02:

 

گفتم این برادر محترمت هم هنوز خونه ی من رو ندیده! شما کجا می خوای بیای؟! یک جاهایی قرار می زاریم...:banel_smiley_4:

 

دوستم همین جوری که داشت شربت ها رو بهم می زد...یک چشمک بهم زد...

 

می دونستم که تو چاه بزرگی دارم می افتم...ولی امید داشتم که خودش طنابم بشه برای بیرون اومدن...البته آماده موندن ته اون چاه هم هستم...:icon_redface:

 

نه گفتن هنر می خواد...متاسفانه این هنر رو حداقل من به صورت رو در رو ندارم...پُشت تلفت...یا به صورت نوشتاری راحت تر نه می گم...مشکل من چشم های ادم هاست...نه گفت به چشم های ادم ها سخته...:icon_redface:

 

با چشمک دوستم می دونستم که داستان شروع شده از حالا...یا جهنم بود یا بهشت...نهایتش برزخ...

 

همین جوری که تو فکر داشتم دوستم رو نگاه می کردم..حس کردم دارم کشیده می شم...

 

همیلا خانوم گفت بیا بریم بالا کارت دارم...:w02:

 

دوستم داد زد واسا یک شربت بدم بهش...هلاک شده از بیرون اومده...:mpr:

 

ولی همیلا خانوم گوش نمی داد همین جوری من رو می کشید...می گفت بیا دیگه...چقد شُلی تو پسر...w589.gif

 

دوستم از پشت سر داد می زد بابا این ناهار نخورده...

 

دیگه وسطای راه پله بودیم...فایده نداشت...باید دنبالش می رفتم...

 

من رو برد سمت اتاقش...صندلی رو آورد کنار تختش...دو تا دستش رو گذاشت رو شونه هام و هُلم داد سمت صندلی گفت بشین...

 

من نشستم...

 

در کمد رو به روش ررو باز کرد...این کمد عرضش زیاد بود...فک کنم چشمی...یک متر و 20 سانتی بود...:ws38:

 

معلوم بود از جفت کردن دو تا تخته فیبر استاندارد 60 سانتی به صورت دستی درست شده...

 

از داخل کمد چند تا شیشه در آورد روشون نقاشی کرده بود...طرح خونه هم توشون بود...

 

گفت این مدل کارها رو هم تو کاراتون دارین؟:ws37:

 

من یکم برانداز کردم کار رو...گفتم پرزانته ی کار معماری استانداردش باید رو کاغذ یا مقوا باشه...البته بچه ها می تونه خلاقیت به خرج بدن...مخصوصا تو محیط دانشگاه از این اتفاقا می افته که شیت ها ترکیبی هست...ترکیب مقوا و فوم و چوب...جوری که نقشه رو مقوا هست نما به صورت ماکت رو فوم یا چوب یا حتی تلق...یعنی بازی میکنن با متریال...:w16:

 

ولی غالبا همشون می رن رو شاسی...تا یک کل واحد بشن...:w16:

 

این که کل پرزانته رو شیشه باشه...من تاحالا ندیدم...:no2:

 

می تونه گزینه ی خوبی برای ارائه کار تو درس هایی مثه بیان 1 و 2 معماری باشه...یا اینکه پرسپکتیو ها نوع نمایشش رو شیت های مستقل باشه که طرح روی شیشه باشه...:w16:

 

ولی راستش رو بگم من ندیدم...:no2:

حس کردم ذوق و شوقش رو کور کردم...sigh.gif

 

گفتم اگه نظرت اینکه تو پاتوق این کار رو ارائه بدی..من موافقم...:w16:

 

گفت تو که گفتی ارائه نمی دن اینجوری بچه ها...:ws28:

 

گفتم تا حالا ندیدم...این یک خلاقیت جالب می تونه باشه...

 

اون تکنیک لوازم آرایش رو هم اصن تو دانشگاه شهر ما استفاده نمی کنن...من تو تهران دیدم فقط...

 

اینم می تونه مثه اون تکنیک جذاب باشه...

ولی مطمئنا برای بچه هایی کاربردی هست که علاقه داشته باشن...وقت داشته باشن...و پول!...:ws3:

 

فک کنم حتما پیشنهادش بدیم تو پاتوق...فقط بچه ها باید لوازمش رو داشته باشن..

 

پیشنهادم اینه یکی دو بار تو پاتوق های مختلف خودت تنهایی کار رو انجام بدی...و مرحله به مرحله توضیح بدی در حین کار..که بچه ها ببینن..اگه دیدیم استقبال شد که ادامه می دیم..اگر نشد باز هم من یک فکری دارم...:w16:

 

یک جای دیگه هم هست...(باید شروع می کردم به تله گذاشتن):w16:

 

فرهنگسرا...نزدیکمون هم هست...اونجا چند از بچه ها هستن...سرشون درد می کنه برای این کارا...:w16:

 

خوبیش اینه که فضای نمایشگاهی هم داره...می تونی کارهات رو که قبلا انجام دادی یا در حین آموزش انجام می دی اونجا در پایان یک دوره ی اموزش نمایش بدی...hapydancsmil.gif

 

اخم کرد..گفت خوشم نمی اد کارهام رو نمایش بدم...icon_razz.gif

 

بعد تو فرهنگ سرا همین جوری که نمی زارن من بیام اموزش بدم...

 

هزارتا داستان دارن...من هم که کلا داستانم! سرم نمی گیره...این پاتوق ها رو هم واسه این گفتم که محیط رسمی نیست...icon_razz.gif

 

گفتم اونجا هم همین طوره...کسی گیر نمیده..مسول اون جا هم بچه ها هستن...چند سال باهات اختلاف سنی دارن...

 

گفت من چادر نمی پوشم بیام اونجا...:girlhi:

 

خندیدم گفتم نیاز نیست چادر بپوشی...گفت من همین شکلی میام!icon_razz.gif

 

گفتم نه دیگه...اینجوری نه...یک مانتو...یک شال البته گره بزنی زیر گلو...چشم غُره رفت گفت اون روسریه!!!!icon_razz.gif

گفتم بندازی رو دوشت یک طرفش رو...:ws3:

 

شلوار جین یا کتون یا پارچه ای! حالا هرچی فقط کوتاه نباشه...تنگ نباشه...!

 

گفت ندارم..همه ساپورته!...پس قضیه کنسله!...:ws3:

 

گفتم پس اون چیه؟:ws52:

 

برگشت گفت کوجا؟!:ws38:

 

گفت اونجا...

 

یک لنگه ی در کمد باز بود...

 

گفت سام! چشم باباقوری تو چه طور اون رو دید؟!...کجاهای ادم رو می بینی تو؟!!!:banel_smiley_4:

 

رفت سمت کمد درش رو بست...

 

دوستم از پایین داد زد گفت..همیلا بیا این رو ببر برای سام....

 

همیلا غرولند کنان تا دمه در رفت...w888.gif

 

گفت خوب وا مونده رو خودت بیار بالا دیگه...بعد همین جوری که داشت می رفت گفت کی بابا آسانسور می زاره واسه اینجا!w58.gif

 

من فرصت کردم نگاه کنم...

 

دقیق نمی دونستم تکنیکش چیه...یکی از هم دوره ای ارشدم این کار رو انجام می داد...از خانوم های هنرمند شیرازی بود...خانوم جمالی...اصن به صورت جدی این کار رو دنبال می کرد...ولی جزئیات کار رو نمی دونستم...

 

تو قطع های 20 در 20 سانت تا 80 در 80 سانت و حتی بیشتر کارهاشون رو دیده بودم...همیلا خانوم هم متنوع بود کاراش...قطع بوم داشت...قطع های کوچیک تر هم داشت...

 

اومد داخل با سینی...

 

جلوم تعارف کرد...دیدم نصف شربت ها ریخته تو سینی...:ws3:

 

در حالی که لبخند رو صورتم بود..گفت حاج خانوم شما خواستگار اومد براتون چایی نیار! آقای داماد باید قند رو بزنه تو سینی بعد سینی رو سر بکشه!:4chsmu1:

 

گفت خیلی هم دلت بخواد....بگیر دستم خسته شد...:banel_smiley_4:

 

لیوان نصفه رو برداشتم و گفتم البته نمی دونم برداشتن لیوان به صرفه تره یا سینی...فک کنم سینی رو برمی داشتم عطشم بیشتر گرفته می شد...

 

گفت بسه تا دو تا به روت خندیدم پُر رو شدی...whistle.gif

 

کنارم رو تخت نشست و لیوان شربت خودش رو که از تهش شربت می چکید دستش گرفت و یک ضرب رفت بالا...

 

کارها رو جمع کرد...دو زانو نشسته بود و داشت کارها رو جمع و جور می کرد...

 

دیدم از رو دوشش افتاده لباس روش...روی دوشش جای زخم تازه مشخص بود...همین جوری ادامه داشت تا پشت گردنش...همون جا که موها رو بالا داده بود...زخم ها پشت سر هم تو یک صف بود...انگاری که یکی بخواد با زخم ها یک گردنبند درست کنه...

 

برگشت بهم نگاه کرد...

 

گفت چیه؟! چرا صورت رو جمع کردی...:ws52:

 

حواسم نبود انگاری از دیدن زخم ها حس درد اومده بودم تو صورتم...

 

گفتم هیچی..با دست گوشه ی لباس که برگشته بود رو گذاشتم سر جاش...

 

گفت بابا تو هم دیگه کشتی مارو! باشه تو عفیف! تو پاک! تو منزه! تو معصوم! البته می گن باید از بچه های معصوم بیشتر ترسید! :w02:

 

گفتم نسوزون جانِ عزیزت...sigh.gif

 

با ناز و عشوه گفت چی رو نسوزونم؟ دل نازک تو رو؟!آخـــــــــی عسیسم!:pinkglasses:

 

فایده نداشت...خوب می دونست منظورم چیه...کش ندادم قضیه رو...

 

برگشت نگاه کردم به پاهام...شلوارم یکم بالا اومده بود...پاهام مشخص بود....گفت نزدی هنوز؟!:gnugghender:

 

گفتم چی رو؟!:ws52:

 

گفت این مایه ی شرم ساری رو! این همه ما اون شب آبروت رو کردیم تو (.....) ببخشید ادامه اش قابل گفتن نیست....باز تو هنوز نزدی این موها رو...(این قسمت رو تو اون شب کاملا براتون سانسور کردم...خنده دار بود...ولی اصن نمی شد با ادب تعریفش کرد):icon_redface:

 

شلوار رو کشیدم پایین تر...بلند شدم که برم سمت دوستم...

 

پرسید کجا؟..چرا در می ری؟...:banel_smiley_4:

 

گفتم آخه من از دست شما خواهر و برادر کوجا رو دارم که در برم...می رم پایین...راستی غروب می ریم پاتوق...آماده شو بیا با ما...

 

گفت امروز حوصله ندارم...بزار یک وقت دیگه...hanghead.gif

 

گفتم چرا؟..می خوای بشینی تو خونه..تنها چی کار کنی؟...:icon_redface:

 

با یک حالت استیصال گفت...حوصله ندارم!!! می فهمی!hanghead.gif

 

گفتم نه!:no2:

 

گفت خنگ خدا دختر جماعت حوصله نداشته باشه یعنی!...دوستم از پشت در اومد با نیش باز گفت یعنی خانوم در دوره به سر می برن!!!:ws3:

 

گفتم دوره؟!:ws52:

 

همیلا خانوم کلافه زد تو سر خودش....w74.gif

 

دوستم روده بُر شد از خنده....رو کرد به همیلا خانوم گفت...باور کن واسه اینکه حرصت رو در بیاره این کار رو نمی کنه...نمی دونه....:ws28:

 

گفت بیا سام...بیا الان گاز می گیره تو رو...:ws3:

 

گفتم این قضیه ی دوره رو هم نگفتی آخر....:ws52:

 

همیلا خانوم هلم داد بیرون در رو بست...whistle.gif

 

بعد دوستم گفت دوره یعنی چی! :icon_redface:

 

بعد من گفتم خوب لامصب مخفف انگلیسیش رو می گفتی..همونجوری که تو شرکت همش می گی وقتی می خوای بگی مهدیس خانوم مگسی احوالش دور و برش نپلکم (p t )...آبروی نداشته ام رو بردی..icon_pf%20(34).gif

 

پاشو بریم...

 

گفت کو حالا...گفتم نمیاد که...بشینیم اینجا چی کار کنیم...بریم زودتر برنگرده من از خجالت نمی تونم سرم رو جلوش بلند کنم...

 

گفت برو عمو...من رفتم بخوابم...دو ساعت خواب...بعد م یریم...:bigbed:

 

گفتم بزار پس من زودتر برم...

 

گفت نه بابا کوجا..باهم می ریم..معصومه تنهایی بیام راهم نمیده...گفتم خوب من که اونجام خودم در رو باز می کنم...

 

گفت بری..برات تعریف میکنه چه گندی زدم...تو هم در رو باز نمی کنی...گفتم چه گندی زدی...:banel_smiley_4:

 

گفت بماند...:whistle:

 

دنبالش راه افتادم گفت چی کار کردی...همین جوری که رو دوشش با دستم ضربه می زدم..اونم در رفت...در رو بست...:frusteated:

 

گفتم در رو باز کن...چه گندی زدی؟!:banel_smiley_4:

 

از پشت در قفل کرد...گفت جون تو اگه بگم...:ws3:

 

گفتم بگو حداقل آمادگی ش رو داشته باشم....:banel_smiley_4:

 

در رو باز کرد...:4chsmu1:

 

گفت پریشب تولدش بود..نیومدی گند زدم...این همه پشت تلفن اصرار کردم بیا واسه همین بود که منو کنترل کنی... رفتم خونه شون...

 

بعد دمه کادو ها رو میز می زاشتن همه..راستی باز تو که کادو کتاب دادی! بابا ملت می گن خسیسی! به کی دادی ببره؟:banel_smiley_4:

 

گفتم بابا لای کتاب یک کارت هدیه هم گذاشتم......دادم به علی که بیاره...:w16:

 

گفت ای تو روح این علی سوژه! (لقبش بود سوژه)whistle.gif

 

گفتم بقیه اش رو بگو...

 

بعد من فک کردم چهار تا از بچه ها هستن...برای همین کادوم مسخره بازی بود! البته اون که تو جعبه بود! هدیه ی اصلیش تو جیبم بود...:w16:

 

بعد رفتم داخل چشمت روز بعد نبینه...icon_pf%20(34).gif

 

دیدم چند نفر غریبه اونجا هستن...رضا نزدیک بود...گفتم رضا اونا کیه ان؟:ws52:

 

معصومه که غریبه نمی اورد تو جشن ش..همه ش ده دوازده نفر بودیم..اینا کین؟:ws38:

 

گفت هیس...زگیل بازی درنیازی امشب...با خنده گفت اون یارو قد کوتاه که نصف معصومه است رو ببین..همون که کنارشه...:w02:

 

گفتم خو! :ws52:

 

گفتم پدر و مادرش با پدر و مادر معصومه دوست هستن...می خوان این نصفه رو داماد بگیرن...فرستادنش برای آشنایی...بیبین بچه هاشون چه شود..زد زیر خنده...:ws28:

 

من پرسیدم..این از این پسره...اون خانوم خانوما کی هستن (می تونم تصور کنم با چه حالتی این جمله رو گفته این دوست محترم:banel_smiley_4:) رضا گفت غلاف کن...اینا خواهرهای پسره ان...vahidrk.gif

 

گفتم خو ما هم قصد برادری داریم...:w02:

 

تا نصفه ی راه رفتم...یک هو یادم اومد واااااااااااااااااااااااای...کادو!icon_pf%20(34).gif

 

من پرسیدم مگه چی کادو برده بودی!...:ws52:

 

گفت سام...یادته که تولد من چی اورده بود! گفتم خوب شوخی بود! گفت چی بود! گفتم خوب لباس زیر!..البته بعدش که کادوی اصلی رو که ساعت مچی بود رو بهت داد که...بعد یک هو خفه شدم!w58.gif

 

گفتم نـــــــــــــــــــــــــــــه...چه غلطی کردی؟!icon_pf%20(34).gif

 

گفت بابا نمی دونستم که جمع اینجوریه...فک کردم بچه های خودمونن...کادوی اصلی هم واسش یک گردنی گرفته بودم که تو جیبم بود...گفتم تلافی کرده باشم...:banel_smiley_4:

 

گفتم نگو تو رو خدا نگو که نتونستی جلوی دیدن کادو رو بگیری...icon_pf%20(34).gif

 

نیشش رو باز کرد و گفت تو بمیری دیگه دیر شده بود...:4chsmu1:

 

علی، اَنتر پرید میز رو آورد کادوی اولی رو هم که برداشت کادوی من بود...تا اومدم به اشاره بگم خفه شه که کادو رو باز کرد...می دونی که دنبال سوژه است..:ws3:

 

(علی دوستی هست که 20 سال سنش هست،معروفه به علی سوژه! کلا امکان نداره که سوژه رو از دست بده...مورد داشتیم تو جلسه ی ختم هم یک سوژه درست کرده،شما دیگه حدش رو بدونین:banel_smiley_4:)

 

تا داخلش رو دید...نیشش تا بناگوش باز شد...و اعلام کرد...خانوم ها و آقایان...آقای ایکس(ببخشید اسمش رو سانسور می کنم)

 

سِت کامل بوقــــــــــــــــــــــــ آوردن(ببخشید این رو هم سانسور می کنم)....:icon_redface:

 

دوستم خندید و گفت وای قیافیه ی معصومه اون لحظه دیدنی بود...:ws28:

 

گفتم می خندی؟..گفت کاری که شده دیگه شده...البته سام...راستش رو بخوای می تونستم جلوش رو بگیرم...ولی چیزی که عوض داره گله نداره...در رو بست....:ws3:

 

وای....وای...icon_pf%20(34).gif

 

از پشت در ادامه داد...باورت نمی شه...پسره نامزد احتمالی ش رو کارد می زدی خونش در نمی اومد....(صدای خنده ی دوستم از پشت در:ws28:)...

 

خواهرهاش که اینقد خندیدن...:ws28:

 

حتی یکی شون اومد گفت خیلی باحال بود....:gnugghender:

 

معصومه بعد از اینکه صورتش از سرخی به کبودی می زد...97.gif

 

خنده ی الکی تحویل داد...اومد سمتم..پشت کرد به اون پسره که داشت زیر چشمی نگاه می کرد...با دندون قروچه گفت فقط یک لحظه...فقط یک لحظه دیگه بمونی اینجا از مردونگی ساقطت میکنم!!:167:

 

خندیدم گفتم..بابا تازه خواهر شوهرت از من خوشش اومده...:ws3:

 

دندوناش رو بیشتر نشون داد گفت گردنت رو می شکنم...بعد رفت...

 

منم گردنی رو دادم دست رضا گفتم بابا بهش بگو نمی شد دیگه جمع کرد..کادوی اصلی ش این بود...

 

گفتم بیا...نیومدی در نبودت این گند رو به بار آوردم....:ws3:

 

من پشت در نشستم...گفتم وای چرا می خندی تو...خوب یکم شعور داشته باش...الان من این گند رو با وایتکسم نمی تونم پاک کنم...sigh.gif

 

اون از سعید که با این شوخی ناجور از جمع پاتوق جدا کردی..این هم از معصومه خانوم...

 

از پشت در صداش نا مفهوم می اومد رفته بود سمت تختش...گفت سام! دنیا دار مکافاته!

:ws3:

فریاد زد...همیلا بیا اینو ببر یکم اذیتش کن...حالش بد شه...معصومه دیدش دیگه به این برسه به من گیر نده..همــــــــــیلا....(با فریاد صداش زد)

 

همیلا خانوم اومد بیرون...دید من نشستم پشت در اتاق...

 

گفت تو چرا اینجا ولو شدی؟! :ws52:

 

بر در خانه ی من اگر امدی...افتاده بیا...

تو را در باز می کنم!

بعد زد زیر خنده....:ws28:

 

گفت بیا بریم پایین...این بی شعور گفت شکم خالی هستی...بیا بریم منم گشنمه یک چیزی بزنیم به بدن...

 

پا شدم...همراهش رفتم پایین...

 

من نشوند پشت اُپن و خودش شروع کرد به درست کردن غذا...

 

بزارین بقیه اش رو و ماجرای رو به رو شدن با معصومه خانوم رو بعدا بگم...واویلا!icon_pf%20(34).gif

لینک به دیدگاه

من نشوند پشت اُپن و خودش شروع کرد به درست کردن غذا...:pot:

 

ماکارونی درست کرد...با سس قارچ و گوشت چرخ کرده..

 

اینور و اونور می دویید تو آشپرخونه دنبال دیگ و قابلمه...هی زیر لب غُر می زد که بابا این وسایل رو کجا می زارن...v57xpgj21gn50sq6izfy.gif

 

بالاخره یک قابلمه پیدا کرد و آب پُر کرد و گذاشت رو اجاق گاز تا جوش بیاد...

 

رفت سمت یخچال...در فریزر رو وا کرد...یک دستش به در بود..یک دست به کمر... برانداز کرد...wht.gif

 

بعد رفت جلو و گفت یافتم...یک بسته گوشت چرخ کرده برداشت و در رو بست...:ws50:

 

در یخچال رو باز کرد و رو کرد بهم گفت...قارچ دیگه خوراکمه!..می دونم کجاست!:4chsmu1:

 

بسته ی قارچ و رب رو هم در اورد...چرخ کرده رو گذاشت تو مایکروویو تا یخش آب بشه...

 

رفت سمت آب جوش...

 

مانتو رو در آورد...گفت شرمنده گرمه! پا نشی بری!!!:mpr:

 

لبخندی زدم گفتم هنوز که آب جوش نیومده اولی رو در اوردی...امیدوارم به در اوردن همین یکی قناعت کنی...:ws3:

 

خندید گفت ای بابا...لو رفتم....:innocentsmily:

 

گفت خوب بگو از خودت سام!:ws37:

 

گفتم جان؟:ws52:

 

گفت بگو از خودت دیگه...باید وقت بگذره...w140.gif

 

می دونی که دو قشر کار شون با حرف میگذره..یکی سلمونی و آرایشگری...یکی هم آشپزی!:laugh2:

 

گفتم چی بگم؟:ws52:

 

گفت بابا یک حرفی بزن...گفتم بپرس تا بگم...:icon_redface:

 

گفت چند تا بچه این؟ گفتم 2 تا...:geminis:

 

یک آبجی کوچیک تر از خودم دارم...:w16:

 

گفت بَه...پس تو خواهرم هم داری!...گفتم منظور؟! گفت هیچی! خدا به داد خواهرت برسه!:w02:

 

گفت شنیدم تنها زندگی می کنی آره؟:ws38:

 

گفتم آره...یک چند وقتی هست...خانواده ام برگشتن شهر زادگاهم...

 

گفت کجا هست؟...:ws52:

 

گفتم اونا تو شهر نیستن...تو شمال همه ی شهر ها و روستاها به هم چسبیدن...ولی یک جورایی می شه گفتم یک منطقه ی ییلاقی که به شهرهای رامسر و تنکابن(شهسوار) نزدیک هست...:w16:

گفت..پس یک تابستون ویلا افتادیم دیگه!:chase:

 

گفتم چرا که نه...:w16:

 

گفت چی کار می کنی تنهایی؟...:w02:

 

گفتم زندگی می کنم!:icon_redface:

 

سختت نیست...پسری آخه...کار کنی...خودت به خونه برسی،کسی کمکت میکنه؟! خانوم بچه هایی؟!:w02:

 

گفتم نه والا!...تو خونه زیاد نیستم...برای همین وقت ندارم بهمش بریزم که تا بخوام تمیزش کنم...:w16:

 

غذا هم که دو وعده ست دیگه...بیشتر مواقع یک روز می شینم مایه ی غذاها (مثلا استانبولی...یا همون لوبیا پولو) و خورشت ها مثه قورمه سبزی و... رو اماده می کنم می ندازم تو فریزر...

 

هر روز که از کار برمی گردم فقط زحمت درست کردن یک برنج کَته رو دوش هست که 20 دقیقه ای آماده اس...

 

خورشت هم از فریزر در میاد و با مایکروویو گرم می شه و خورده می شه...

 

بعدش هم که هیچ لذتی بیشتر از شستن دو تا تیکه ظرف نیست...تمام..:ws3:

 

البته همش موقع عصر وعده ی اول غذایی رو می خورم...

 

مثلا ساعت ها 5 تا 6...گاهی هم نمی خورم تا 10 تا 11 شب!...برای همین می گن بهم فوتوسنتز می کنم...:ws3:

 

یک وعده ی دیگه می مونه..که با نون هست! حالا هر چی گیر بیارم با نون می خورم دیگه!:ws37:

 

گفت معلومه...یک پاره استخون هستی واسه همینه!! نزار!:banel_smiley_4:

 

گفتم وزنم نسبت به قدم متناسبه! حالا اگه شما توقع داری من هم مثه برادر محترم آب دنبل بخورم عرض زیاد کنم! بععله من قابلیت عرض زیاد کردن ندارم...:w02:

گفت برو عمو....w000.gif

 

گفتم آب جوش اومد...برگشت دید آب داره قُل می زنه...رفت سمت کابینت...رشته ی ماکارونی رو در آورد...و ریخت داخل دیگ...

 

مایکروویو هم دیگه خاموش شده بود...شروع کرد همزمان مایه ی ماکارونی رو هم درست کردن...

 

رشته ی ماکارونی از این میل بالاها بود..باید 12 دقیقه ی می موند تو آب جوش...:w16:

 

همین جوری که داشت کار میکرد پرسید: سام تو چرا این تولده که حرفش بود نرفتی؟:ws52:

 

گفتم نمی تونستم برم...:icon_redface:

 

گفت چرا؟:ws38:

 

گفتم نمی تونستم...:icon_redface:

 

گفت چـــــــــــــــــــــــــــــــرا؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم یعنی الان مشخص نیست که نمی خوام بگم...:ws3:

 

از قاچ کردن قارچ دست کشید...با اخم بهم نگاه کرد گفت می پرسم چرا؟!icon_razz.gif

 

گفتم کم کم باید بدونی که من هم یک وقتایی لازم هست یک چیزایی رو نگم دیگه...

 

از چشماش مشخص بود که قانع نشده...

 

سریع قارچ ها رو انداخت تو گوشت چرخ کرده ای که از قبل تو ماهیتابه بود و شروع کرد به هم زدن...

 

گفت چیه؟! مشروب سرو میکردن! :winesmiley:

 

دخترای لُختی بود..boos.gif

 

دوست دختر سابقت اونجا بود...:bunnyear:

 

معصومه رو می خواستی بهت نه گفته بود...:innocentsmily:

 

با کسی اونجا درگیر شده بودی...elivg5ddfqdy8k5mocf0.gif

 

اهههههههههه بگو دیگه!w74.gif

 

خندیدم گفتم...بابا تو برو فیلم نامه نویس شو...این همه سوژه برای یک تولد نرفتن!w58.gif

 

مشکل از خودم بود...اونجا هیچ مشکلی نبود...پارسال و پریسال و سال های قبلش رفته بودم...:w16:

 

پرسید چیه قرار داشتی؟!:w02:

 

گفتم..دختر سوخت!..:banel_smiley_4:

 

گفت چی؟..:ws52:

 

گفتم مایه ی ماکارونی...:banel_smiley_4:

 

نگاه کرد داره جلز و ولز می کنه ماهی تابه سریع شروع به هم زدن کرد...گفت چیزی نیست...رب هنوز نزدم که بسوزه...:w16:

 

گفتم پیاز نمی زنی؟!:ws37:

 

گفت وایییییییییییی یادم رفت...icon_pf%20(34).gif

 

پرید سمت فریزر..th_running1.gif

 

گفتم اینجوری که رشته های خمیر می شن...:banel_smiley_4:

 

دوباره پرید سمت رشته های ماکارونی اونا رو خاموش کرد...انداخت تو آب کش...گفت اینا هیچی شون نمی شه...:w16:

 

از داخل فریزر پیاز سرخ کرده آماده کشید بیرون و باز انداخت تو مایکروویو....خدا این مایکرو ویو رو حفظ کنه...:ws3:

 

خدارو شکر که پیچید و دیگه ادامه نداد...

 

پرسید حالا چی کار میخوای انجام بدی با این گند برادر گرامی من...

 

گفتم نمی دونم...:no2:

 

یک لحظه دستش رو برد سمت شکمش...صورتش به حالت درد بهم پیچید...

 

گفتم چی شده؟..خوبی؟..

 

بیا اینجا پشت ماهیتابه هم برن...دِ بدو دیگه واسادی چرا؟:banel_smiley_4:

 

بلند شدم رفتم و ماهیتابه رو از دستش گرفتم...

 

در حالی که خم شده بود از آشپزخونه رفت بیرون...

 

گوشت چر خ کرده ته ماهیتابه ماچسبیده بود...دیگه دوای دردش فقط هم زدن بود...

 

ادویه رو بهش اضافه کردم پیاز داغ که آب شده بود رو بهش اضافه کردم...

 

بعد از 10 دقیقه برگشت...یک شال بسته بود به کمرش...گفتم برو بشین...:w16:

 

گفت نه خودم درست می کنم..گفتم برو بشین... نشوندمش رو صندلی...

 

شروع کردم به شستن رشته ها که بهم نچسبن...

 

فرصت نبود سیب زمینی بندازم برای ته دیگش...با نون لواش بستم قضیه رو پارچه ی دمی هم انداختم رو در قابلمه و درش رو گذاشتم...:w16:

 

نشستم رو به روش گفتم این دیگه باید بره واسه خودش...تا 20 دیقیقه تا نیم ساعت دیگه...

 

برو دراز بکش...آماده شد خبرت می کنم...

 

گفت اشتهام کور شد!sigh.gif

 

رفتیم سمت کاناپه دراز کشید...

 

رو به روش نشستم...موهاش دیگه باز شده بود...ریخته بود رو صورتش...موها رو از رو چشماش زد کنار...

 

گفت برو خدا رو شکر کن که دختر نیستی!sigh.gif

 

گفتم آره با این قد و قیافه و هیکل می ترشیدم...:ws28:

 

خندید و بعد دوباره حس درد اومد تو صورتش گفت نخندون جون مادرت....

 

گفت اسیریم ما دخترا اینجوری! شما راس راس می چرخین! ما هر بار باید اینجوری بشیم! این چی بود دیگه!hanghead.gif

 

همیشه دوس داشتم پسر باشم...:ws3:

 

آزادین شماها به خدا...

 

گفت بده اون گوشیت رو بهم..:gnugghender:

 

گفتم گوشی م رو می خوای واسه چی! بابا این وسیله ی شخصی هست...:banel_smiley_4:

 

گفت بده لوس نشو...icon_razz.gif

 

گفتم در بیارم وحشت می کنی ها...گفت 1100 نیست که!w58.gif

 

گفتم والا فرقی هم باهاش نداره...

 

گوشی رو دستش دادم...گفت وای اینو من 8 سال پیش داشتم! هنوز هست؟!hapydancsmil.gif

 

قاب فابریکشه؟! گفتم آره....

 

گفت چند ساله داریش...گفتم فک کنم 7 سالی می شه...

 

گفت بابا تو دیگه خیلی خسیسی! برو یک گوشی درست و حسابی بگیر...vahidrk.gif

 

گفتم به خساست نیست...کارم رو راه می ندازه...اپلیکیشم باز و شبکه ی اجتماعی باز هم نیستم که گوشی اندرویدی یا آی او اس بگیرم....یک تلفن می زنم...و یک پیامک می دم..و ساعت باهاش رو زنگ می زارم...همین کارها رو انجام می ده برام بسه دیگه...:ws3:

 

گفت تو با نت مگه کار نمی کنی؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم خوب سیستم هست دیگه...:w16:

 

گفت سر سختمونی یکهو یکی می گه فلان نقشه رو برام ایمیل کن! می ری کافی نت؟!

 

گفت نه! زنگ می زنم یکی دیگه از شرکت براش بفرسته!:w16:

 

گفت برو بابا تو هم تو آستینت ج داری خدا خیرت بده...:banel_smiley_4:

 

شروع کرد تو گوشی من بالا و پایین کردن...یکهو زد زیر خنده...همین جوری درد می کشید و می خندید...:ws28:

 

گفتم چیه؟!:ws3:

 

گفت وا یخدا...وای خدا کانتکتش رو نگاه کن...وای خدا....:ws28:

 

این چه جوری نوشتی اسم و فامیل واسه شماره هاست...:ws28:

 

خانوم زهره خلعتبری....

 

بعد یک جای دیگه فینگلیش نوشتی kanoom Zahra solat

 

وای واسه مردها همین طوره...:ws28:

 

آقای امیر امینی

 

بعد تو بخش فینگلیش نوشتی mr.saeid akhavan

 

وای اینجارو..واسه خانوم miss هم نوشتی...:ws28:

 

نوشتی...miss. darya por ebrahimi

 

یعنی چی خوب؟!:ws28:

 

خدا خیرت بده..واسه خانومه...از سه تا پسوند استفاده کردی...miss...khanoom....خانوم....

 

یعنی چی الان؟..رمزه اینا؟!!!:w02:

 

چرا اینقد تکلف داری تو؟!:ws28:

 

وای اینجا رو ببین...خانوم دکتر نسترن خوانساری اصل...وایییییی:ws28:

 

بابا اینجوری باید روشون کلیک کنی تا اسم کاملشون رو ببینی...این چه جورشه دیگه....:ws28:

 

گفتم دیگه اینجوری هاست..باور کن تاحالا بهش فکر نکرده بودم اینجوری...همین جوری نوشتم...:icon_redface:

 

بعد که اشکش از این وضعیت در اومد گفت حالا شخصی مَخصی چی داری ببینیم!:gnugghender:

 

رفت تو گالری عکس هام..هیچی نبود..گفت قایمشون کردی؟

 

گفتم هیچی نیست...

 

گفت پس این حافظه ی 32 برای چی هست...بابا پُرش کن دیگه...

 

یکسری عکس پیدا کرد تو فایل هام...مربوط هست به ییلاق...گفت اینجا چقد قشنگه...(الان اون خونه ییلاقی تو کوهستان ها رو فروخته جد مادری و خریدار هم خراب کرده خونه رو..تمام خاطراتمون تخریب شد)

 

عکس خواهرم رو دید...گفت بَه..چه بُغچه بَندیلی کرده این خانوم..خواهرته؟!:ws37:

 

گفتم بقچه بندیل؟!:ws52:

 

گفت یک زره موش معلوم نیست بچه! چند سالشه؟:ws37:

 

گفتم کلاس هفتم هست...:w16:

 

گفت چرا اینهمه سختی...مجبوره؟...بابات گیر می ده بهش...یا تو؟vahidrk.gif

 

گفتم من تو این موارد چیزی به ساغر نمی گم...گفت اسمش ساغره؟...چه اسم نازی داره...:ws37:

 

بچه رو از کوچیکی اینجوری تو زحمتش نزارین...فردا که بزرگ شد یکهو می شه مثه من ها!hanghead.gif

 

گفتم پدر و مادر من تو ظاهرش دخالتی نمی کنن...حتی خودم چند بار بهش گفتم...دیگه شال می زاری تو هوای گرم ..اون تِل پوشننده ی موی جلوی سر رو نمی خواد بزاری(باور کنین اسمش رو نمی دونم:icon_pf (34):)...

 

خودش می گه برو تو هم سلیقه نداری...رنگش با کیف و کفشم سِت هست!icon_razz.gif

 

بعد براندازش می کنم می بنم راس می گه...من کلا در این موارد نمی فهمم!! برای همین نظر هم نمی دم...:w16:

 

گفت برو خودت رو سیاه کن..یعنی بچه به میل خوشد اینجوری بقچه بندیل میکنه؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم تو هم مارو کشتی...بابا چادر که سرش نیست...یک مانتو طرح دار هست..با شال و یک مو بند و یک شلوار لی و کفش اسپورت...:banel_smiley_4:

 

پرسید ساپورت می پوشه؟!:ws37:

 

گفتم داشتن رو داره..ولی فک نکنم بیرون پوشیده باشه...یادم نیست...دقت نکردم...:ws52:

 

گفت همین دیگه!:banel_smiley_4:

 

گفت باشه...اصن ما زورش میکنیم...بی خیال شو...گفت از اول همین رو بگو!:banel_smiley_4:

 

باید یک وقتایی فقط رد بشیم.الان 20 دقیقه بود فقط داشتیم در این مورد حرف میزدیم...

 

گفت چقد لیست کانتکتت پُره...بیشترش هم که خانومه! اصن اینقد هست که پسوند هاش سه دسته هستن!:ws3:

 

گفتم برگرد برو قسمت گروپ ها...:icon_redface:

 

گفت خوب...:ws37:

 

بزن رو قسمت فِرِند...:icon_redface:

 

گفت خوب...:ws37:

 

گفتم چند نفر هستن؟:icon_redface:

 

گفت چهار نفر!:ws37:

 

گفتم این چهار نفر بیشترین تعداد تماس به من و به خودشون و پیامک هام رو دارن...:icon_redface:

 

برو تو تماس های اخیر...

 

از بالا تا پایین رو چک کرد...گفتم همینا بودن دیگه...

 

گفت آره...:ws37:

 

گفتم....آلبوم ت هر چی عکس توش باشه...تو می ری سراغ اون عکس هایی که باهاشون خاطره داری...آلبوم عکس های من هم همین 4 نفر هستن...

پاشو..پاشو...ته دیگ ماکارونی هم دیگه درست شده...:icon_redface:

 

جاتون خالی خوردیم...:w16:

 

گزافه گویی کردم..در مورد اینکه رفتیم پاتوق هم بگم بهتون...معصومه خانوم می خواست بره..گفت یا جای من هست..یا این...

 

بالاخره با کمک چند تا از خانوما جلوش رو گرفتیم...دوست گرامی هم قسم داد که دیگه از این غلطهای اضافی نکنه...کشش نمی دم..طولانی بود...در حد مذاکرات ژنو!....:w16:

 

تا روز دیگه خدا بخیر کنه...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

چند روز قبل هم به یک بهانه ای دیده بودم همیلا خانوم رو...ولی خوب تعریف کردنی نیست...اتفاق بدی نیوفتاده...تازه تو یک دورهمی خودمونی برای یک تولد بود...خیلی هم شیرین بود...ولی به دلیل شخصی بزارین این اتفاق رو بعد ها براتون تعریف کنم...

 

واسه تنبیه این سانسور بزرگ..امروز بالافاصله که رسیدم دارم اتفاقات رو می نویسم...

 

شبش قبلش بهم زنگ زده بود که فردا اگه عصر وقت داری بیا...

 

منم گفتم کارم تموم شه بعدش میام...

 

پرسید چی ساعتی...گفتم بزار بد قول نشم...ولی مطمئنا تا 3 خودم رو می رسونم...

 

خندید گفت ناهارت رو بخور! ما اینجا کارگرها رو غذا نمی دیم..

 

یکم امروز سخت گذشت تا قبل از رفتن پیش همیلا خانوم...

 

کارها بدو بدو زیاد داشت...دیدن یک روزهایی همه ی اون ادم هایی که هر کدوم به تنهایی میتونن یک کار رو براتون سخت کنن جمع می شن و میشن یک غول بزرگ!

 

به معنای واقعی خسته و داغون از نظر جسمی رسیده بودم خونه ی همیلا خانوم...

 

زنگ در خونه رو زدم...

 

چند ثانیه طول نکشید که در وا شد...

 

در رو که پشت سرم بستم و سرم رو بالا کردم...

 

دیدم همیلا خانوم دمه در وایساده...یک دست رو گرفته به در و به یک طرفی بدنش رو مایل کرده...دستمال سر بسته بود...با این شلوار های راحتی خال خالی با یک پیراهین آستین کوتاه...دست تکون داد...و لبخند زد...

 

گفتم خدا رو شکر امروز انگار حالش خوبه...

 

نزدیکش شدم گفت بَه آغوی داغون! می بینم که شیره ت رو کشیدن دیگه چیزی به ما نمی رسه با این وضع که...

 

گفتم سوخته ی من هم نئشه می کنه حاج خانوم...شیره که شیره است!

 

(دوستان واقعا عذر می خوام..من تازه فهمیدم چی گفتم! آخه من الان دارم فکر می کنم این شوخی که با شیره ی تریاک و سوخته ی تریاک بین پیرمرد ها هست رو من چرا به همیلا خانوم گفتم!-برای دوستان پاک و و معصومم که با گفتن ایم مورد توسط من چشم و گوششون باز شد بگم که می گن تریاک حتی اگه استفاده هم بشه،سوخته ی اون هم قابلیت این رو داره که در حد یک مسکن استفاده بشه و در حقیقت آدم رو بگیره!)

 

واقعا بگذریم!

 

بعد از این مثل من...همیلا خانوم گفتی چی؟! سوخته؟! چی سوخته؟!

 

گفتی هیچی به جان خودم..خودم رو می گیم..من سوختم از گرما! حالا می زارین بیاییم تو...

 

از جلوی در کنار رفت...من وارد شدم...

 

برگشتم گفتم...خانوم جان شما لطف کن یک لیوان به این تشنه لب صحرای کربلا برسون تا جون پیدا کنه بره بالا...

 

لیوان آب رو که اورد یک ضرب رفتم بالا...حس کردم جون گرفتم...

 

گفت پاشو بیا بالا دیگه...امروز مسافرا از سفر بر می گردن...زودتر شروع کنیم...

 

گفتم باشه...رفتیم اتاقش...وسط اتاق یک گلیم گذاشته بود...کتاب ها و جزوه ها و برگه ها رو هم افتاده بود...

 

روم نشد بهش بگم که رو زمین سخته مه...

 

نشستم...اونم بالش رو گذاشت رو دمرو خوابید روش و دست هاش رو گذاشت زیر چونه اش و به من خیره شد...

شروع کرد به سوال...

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

این ییت اول مشکل قافیه نداره؟کجا که ردیفه...اون "خراب" که با " تا به " هم قافیه نمی شه که!

 

گفتم هم درست می گی..هم غلط...

 

ببین این یکم ثقیله...یک چیزی داریم ما تو ادبیات...که می گن بهش قافیه صوری!..اینجوری راب و تاب که "ه" تو تلفظ می افته و تلفظ نمی شه مخصوصا تو گویش شیرازی هر دو واژه بزاریم کنار و همچنین ناب تو واژه بعد می شن قافیه صوری...

 

گفت نداریم تو کتابمون همچین چیزی!

 

گفتم مطمئنی؟!...نمی دونم من هم یادم نمی آد که تو کتاب های ما بود یا نه...

 

گفتم انشالله که تو کنکور هم نمی اد!

 

صورتش رو جمع کرد گفت حالا فهمیدی از چی این داستان ها خوشم نمی آد..خارجی ها از این لوس باز ها ندارن...

 

اصن همین هایکوی ژاپنی! یعنی درود به شرفشون...یعنی ادم ژاپنی باشه ایرانی نباشه!

 

خندیدم گفتم...دل بدی به شعرهای ایرانی اقیانوسی هست که ادبیات کلاسیک سایر تمدن ها در مقابلش رود خانه ی کوچکی هست...البته پیچیدگی هایی خودش رو داره...و البته که ادبیات جهان هم غنای خودشون رو دارن...الان دارم فک م یکنم شاید با تعصب گفتم...

 

از این قسمت هاش بگذریم که حوصله ی شما رو سر می بره...

 

بحث می کردیم...در مورد این موارد و سایر مشکل هایی که تو مثال هایی که می اورد داشت...

 

فک کنم دو ساعتی گذشته بود که رفت پایین و در حالی برگشت که تو دستش یک سینی شربت بود و میوه....

 

شربت رو تعارف کرد..برداشتم و تکیه دادم به دیوار شروع کردم به خوردن یک دفعه سر و صدایی از پایین اومد....

 

دو نفر مرد و زن داشتن با هم بحث میکردن...

 

مَردک من تو آنتراک دیدم که دستت رو گذاشتی بودی پشت سرش هی تو گوشش میگفتی و می خندیدی...مرد گفت خفه شو...

 

زن گفت تو خفه شو...شب تو یکهو سردرد می گیری تو برنامه لندن گردی نمی آی! بعد همون شب هم خانوم هم نمی اد!

 

آخه بی شرف! نمی تونستی جلوی خودت رو بگیری! مرد گفتم خفه شو..نزار دهنم واشه...

 

زن: این قد تابلو! مثلا پروفسوری خیر سرت.من که می دونم تو از کدوم دهات پشت گردنه گاو و گوسفند هاتون رو فروختی اومدی شدی آقــــــــــــای دکتر! اگر به اون عجوزه بگی که مادرت کُلفت خان بوده و تو هم بچه ی حرو...ش(ببخشید گفتن نداره)..ببینم باز می اد دل بده و قلوه بگیره باهات!

 

برو بتمرگ سر جات...زنیکه ی بی همه چیز...مگه تو با انترن های جوون تو دانشکده می شینی و می خندی برات لاو می ترکونن و به بهانه ی کنفرانس کیش بر می گردی می ری رو دوش شاگردت سوار می شی تو سواحل کیش سلفی م یگیری من حرفی زدم!

 

زن ساکت شده بود!

 

ها چیه؟! خفه شدی؟!

 

خوب بیشعور نمی گی اون یکی پسری که ولش کردی از سر حسودی با عکس و تفسیرات میاد می زاره کف دست من،منو تهدید میکنه که گزارش می ده...بعد من باید باج بدم به اون بی شرف! به خاطر کی؟! یه خاطر تو؟!!! نه! به خاطر آبروم که که نندازنمون بیرون! این لحظه ی صدای افتادن وسایل رو زمین اومد که خانومه گفت آخ...می شد حدس زد که آقای دکتر لحظه ی آخر یقه ی خانومش رو گرفت و بعد از گفتن حرفش انداخته...شایدم زدش...فقط حدسه...

تو این میون من و همیلا خانوم لیوا به دست فقط هم رو نگاه می کردیم...

 

لیوان رو گذاشت یک گوشه...شروع کرد به خوردن ناخون انگشت هاش...

 

صداها نزدیک تر شد..انگاری از پله ها داشتن می اومدن بالا...

 

آقا:گمشو بیا بینم...

 

خانوم: ول کن موهام رو حرو....(ببخشید گفتن نداره)

 

آقا: بیا تا نشون بدم...رفتن تو اتاقشون که دیوار به دیوار اتاق همیلا خانوم بود...

 

سر صدا می اومد انگار یکی داری یک جایی رو بهم می ریزه تا یک چیزی پیدا کنه...

 

آقا: آها..بیا ببین...آخه زنک پت....(ببخشید گفتن نداره)...رو کولش سوار شدی فک کردی خرت شده! نمی گی برات نقشه کشیده...احمق فک کردی تو سواحل پاتایا هستی که تو روز روشن تو ساحل با پسره....

 

یک لحظه حس کردم دو تا گوش هام بسته شد...

 

همیلا خانوم اومد جلوم با دو تا دست هاش گوش هام رو گرفت...

 

از اون به بعد دیگه فقط صداهای نامفهوم می امد که بیشتر داد آقا بود و جیغ خانوم...

 

و من رو به روم صورت همیلا خانوم بود که چشم هاشو رو بسته بود...صورتش رو جمع کرده بود...و هر چی می تونست فشار می اورد که گوش هام رو سفت تر بگیره...

 

یک لحظه دیدم چشمام رو باز کرد...انگار یک چیزی شنیده باشه...یا نمی دونم یک اتفاقی افتاده باشه...

 

بلند شد در اتاق رو باز کرد...جیغ زد...خفه شــــــــــــــــــــــــید...خفه شیـــــــــــــــــــــــــد....

 

چند تا جیغ بلند زد...به قدری که من هم گوش هام رو گرفتم...

 

بعد شروع کرد به هق هق کردن...

 

بلند شدم...پدرش اومد رو در روش...کارد می زدی خونش در نمی اومد...سر و وضعش بهم ریخته بود...پیراهن از شلوارش بیرون زده بود...دستاش و صورتش قرمز بودن...دکمه ی های پیراهنش کنده شده بودن...

 

برگشت من رو دید تو اتاق...باور کنین اون لحظه تا حد مرگ ترسیده بودم..چشمام پُر خون بود...

 

گفت این کُره خر کیه؟!

 

همیلا خانوم یک لحظه هق هق کردن رو بس کرد...شروع کرد به دندون قروچه کردن و شروع کرد به مشت زدن به سینه ی پدرش...و با دست هاش هلش می داد در حالی که زور نداشت...داد می زد گم شین از زندگیم برین بیرون!....

 

...بمیرین...بمیرین...بعد داد می زد و با عصبانیت می گفت...نمی میرین؟! هان؟! من رو بکش...من رو بــــــــــکش..خلاصم کن....پدرش دو تا دستش رو گرفت...گفت دوباره خونه خالی شد تو رفتی یه آویزون رو آوردی!

 

محکم سیلی زد تو گوش دخترش...اینقد محکم که همیلا خانوم پخش زمین شد...شروع کرد موهاش رو گرفتن و زدن سیلی های دیگه که...

من بی اختیار داد زدم رفتم جلو: نزنیش....من رو که قبلا دیدین...من باهاش ادبیات کار میکنم...نزنینش...

 

یکم چشم هاش رو ریز کرد و به من دقت کرد...

 

موهای همیلا خانوم رو ول کرد...سرش رو پایین انداخت رو از پله ها رفت پایین...

 

مونده بودم...اصلا باورم نمی شد اون که می بینم یک دکتره که تدریس می کنه و تو شهرمون یکی از معدود فوق تخص هاست...

 

اوضاع اصلا خوب نبود...همیلا خانوم پهن زمین بود...ساکت بود و حتی گریه هم نمی کرد..فقط نفس نفس می زد...

 

من نشستم کنار درگاه در...همیلا خانوم پا شد...

 

برگشت نگاه کرد به من...

 

گفت چیه؟! ها؟! بدبختی دیگران دیدن داره؟!

 

می دونستم الان باز قراره من مورد تهاجم باشم....

 

با اینکه جاش نبود...گفتم اگه می خوای حمله کنی..بزار حداقل عینکم رو در بیارم...

 

با عصبانیت نگام می کرد...

 

می دونستم فایده نداره...

 

پرید سمتم...شروع کرد به مشت پروندن بهم...و داد می زد..گم شین همتون از زندگی بیرون بیرون...نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم...فقط داد می زد و این ها رو می گفت...

 

من فقط دست هاش رو گرفتم که زخمی نشم.

 

همین جوری که داشت فریاد می زد من فقط نگهش داشتم و نشوندمش زمین که این ور و اونور نزنه جفتمون رو...

 

هیچی نمی گفتم...فقط اون داد می زد و نگهش داشته بودم...

 

دیدم دوستم از پله ها اومد بالا...

 

دمه درگاهی که رسید گفت چی شده؟!

 

گفتم برو اتاق پدر و مادرت...ببین مادرت چه طوره...

 

همیلا خانوم آروم گرفته بود دیگه...حالا شروع کرده بود به گریه کردن..با التماس می خواست ولش کنم...

 

صدای دوستم می ا.مد که با مادرش صحبت می کرد...

 

می خوای ببرمت بیمارستان؟

 

الان چی می خوای؟

 

...صدای جواب دادن مادرش رو نمی شنیدم...همش اون موقع یا همیلا خانوم صدای گریه اش بالا می رفت...یا اینقد اروم جواب می داد که من نمی شنیدم...

دوستم برگشت گفت...سام چی شده اینجا؟

 

اینا چرا اینجورین؟..بابام کجاست؟

 

گفت هیچی...نگران نباش...مادرت خوبه؟

 

گفت خوبه که...زنده است..دعوا کردن اینا؟ جلوی تو...

 

گفتم نمی دونستن که ما اینجاییم...

 

دیگه کار از کار گذشته بود که ما رو دیدن...

 

پرسید جریان چی بود؟..

 

نمی خواستم بفهمه که من جیان رو فهمیدم...

 

گفتم تو که می دونی گوش های من از بین رفتن...من از داخل اتاق نشنیدم...گوش هام رو هم همیلا خانوم گرفته بود...

 

با اشاره بهش گفتم که فعلا از همیلا خانوم هم پرس و جو نکنه...

 

اومد سمتم...دست خواهرش رو گرفت...پاشو بینم وروجک....گریه چرا؟..تو که اینا رو می شناسی...یک روز می زنن تو سر و کله هم...یک روز دیگه قربون صدقه یهم می رن...

 

خواهرش رو بغل کرد....

 

من بی صدا گفتم...من رفتم...

 

سرم رو انداختم پایین اومدم بیرون....

 

تو حیاط دیدم پدرشون اومد...از انباری اومده بالا...یک بطری هم دستش بود...

 

از کنارم رد شد انگار نه انگارکه من وجود داشتم...از پله ها که می رفتم پایین به سمت در خروج...صدای دوستم رو می شنیدم که می گفت...چی شده؟!...چرا اینجوری هستین شماها....

 

و در رو پشت سرم بستم...

 

الان فقط یک صحنه جلوی چشمام هست...اون لحظه که دو دستاش رو روی گوش هام گذاشته بود...مخصوصا قبل ازاینکه چشم هاش رو ببنده...

انگار تمانم چشم هاش شده بود این جمله که: تو رو خدا اینارو گوش نده!

 

دیگه حال شکلک گذاشتن(البته دیگه نمی طلبید شکلک گذاشتن) و تصحیح ندارم...ببخشید...هر جا ایراد املایی و نوشتاری هست که باعث نامفهوم شدن می شه ببخشید...تو چند تا پست امروز نشون ندادم این احوالی که امروز گذشت بر من رو...باید انرژی مثبت داد حتی اگر احوالتون کدر باشه...ولی اینجا دیگه باید بیدون کم وکاست می گفتم...ببخشید اگه احوالتون رو تلخ م یکنه...:icon_gol::icon_redface:

لینک به دیدگاه

من گهگاهی تو بعضی روزهای هفته از اتوبوس خط واحد استفاده می کنم...:icon_redface:

 

فقط برای اینکه آروم می ره و من می تونم یک خط طولانی آدم ها و شهر رو ببینم...:icon_redface:

 

چون فواصل کوتاه هم وامیسه مشکلی برای اون مشکل ماشین گرفتگی من ایجاد نمی کنه...:w16:

 

سوار که شدم...کولرش خراب بود اتوبوس...icon_pf%20(34).gif

 

دیدم یک نوجوون رو صندلی نشسته...یک مرد نسبتا مُسن هم کنارش واساده و داره همین جور عرق می ریزه...:mpr:

 

حس خوبی نداشتم که اون پسر نشسته...البته چیزی هم نپوشیده بود..نه کفش...نه دمپایی...

 

داشتم به این فکر می کردم که سوژه نوشتن م جور شد...از این سوژه های نخ نمای احترام نزاشتن به بزرگ تر...:ws37:

 

ایستگاه که واسادن...

 

مرد مُسن گفت بیا پسرم...بعد پسر رو کول کرد...و از اتوبوس پیاده شد...ایستگاه نزدیک بیمارستان کودکان بود...sigh.gif

 

یک لحظه حس کردم آب یخ ریختن رو سر و صورتم...عرق رو صورتم خشک شد...hanghead.gif

 

اَمان از من...اَمان از قضاوت من...اَمان از آدم های شبیه من...5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

قضاوت مکانیزم انسانیه...اونکه مخربه پیش داوری هست...امان از پیش داوری من...sigh.gif

 

تو گرمای بندر راهکار گشتن تو شهر یا اینکه سوار ماشین باشی یا اینکه بری مرکز شهر و از این مجتمع تجاری بپری بری تو اون مجتمع تجاری حدفاصلشون کمه و پیاده روی باعث عرق کردن نمی شه و تا می خوای عرق کنی می تونی بپیچی تو مجتمع تجاری بعدی.:ws3:

 

تو مجتمع تجاری اگه پول داشته باشی که تحت تاثر جو خرید میکنی! :ws3:

 

اگر نداشته باشی که به اَمر مهم و متداول متر کردن راهروهای مرکز تجاری و ویترین گردی می پردازی :w02:

 

و بعد از اینکه چند بار از پله برقی ها بالا و پایین کردی می ری براساس بودجه یک ذرت مکزیکی یا ساندویچ متری! آب میوه یا آب معدنی یا اینکه دیگه اگه وضع خیلی خراب باشه از آب سرد کن نزدیک دستشویی! با کنار هم قرار دادن دستات یک جُرعه آب می خوری!cry2.gif

 

من همه نوعش رو تجربه کردم در سن های مختلف.:whistle:

 

یعنی از اون در کنار هم قرار دادن دست برای خوردن آب از آب سرد کن کنار دستشویی تا خوردن ساندویچ متری و ذرت مکزیکی...:ws3:

 

اون روز داشتم به یاد دوران نوجوانی ویترین گردی می کردم...از کنار آدم ها می گذشتم...یاد مصطفی و محمد و خودم افتادم که سه نفری پنجشنبه و جمعه ها تو دوران دبیرستان کارمون همین بود! :budhug:

 

ویترین گردی و نگاه کردن به خرید دیگران! :ws37:

 

اوههه تا کی می شد که دمه عید می شد ما می خواستیم چیزی واسه خودمون بخریم.:ws28:

 

اونم تو مجتمع ها نبود که! می رفتیم تو مجتمع ها انتخاب می کردیم بعد می رفتیم تو بازار عیوضی ها(یک قومی هستن که از یک شهر تو استان فارس هستن،بیشتر مغازه های اونجا مروبطه به اون قوم هست برای همین به بازار عیوضی ها معروفه)

 

که ارزون تر بود می خریدیم...یادش بخیر...بعضی پسرهایی که با هم بودن رو می دیدم و با هم می خندیدن یاد اون روزها می افتادم...:ws37:

 

کنار یک ویترین ساز فروشی واسادم...تو اون مجتمع چند ساله که اون مغازه ی ساز فروشی هست...و من همیشه و همیشه تنظیم می کردم که ورود و خروجم از اون سمتی باشه که هم تو ورودم اونجا واسم ببینم و هم تو خروجم...:icon_redface:

 

داشتم خارج می شدم...رفتم سمت مغازه ساز فروشی...پشت ویترین واساده بودم و به ویالونی که بدنی چوبی نداشت و فقط دور فلزی برای نگه داشتن دست داشت نگاه می کردم...:dreamyeyesf:

 

چند سال بود که تو نخ ساز بودم...

 

دست از پشت پرید چشم هام رو با عینک گرفت و سرم رو کشوند پایین..

 

مشخص بود چون قدش کوتاه تره واسه همین کشیده شده بودم پایین..

 

دستش نرمی دست یک خانوم رو داشت...:flower4:

 

گفتم یک نفر هست که فقط این جوری بی پروا رو سر و کول ادم سوار می شه...شمایی همیلا خانوم؟:w02:

 

دست رو بر نداشت و زیر گوشم صداش رو بَم تر کرد گفت: نه! اون دوست دخترتم که ولم کردی! حدس بزن کدوم یکی ام؟(87).gif

 

شیطنت کردم و در جواب خندیدم و گفتم: والا دوست دختر با این قد و قواره کوچولو تا حالا نداشتم،شرمنده اشتباه گرفتین.:4chsmu1:

 

یک دفعه صدای خنده ی دوستم و چند نفر دیگه رو شنیدم که ترکیدن از خنده :ws28:

 

و دوستم گفت تحویل بگیر همیلا،اومدی ضایعش کنی ضایعت کرد! دمت گرم سام!:ws31:

 

دستهاش رو که برداشت من از شدتی که چشم هام رو با عینک محکم گرفته بود اشک از چشم هام اومد یکم تار شد چشم هام. :confused:

 

یک سفیدی به سمتم دراز شد چند بار پلک زدم صدای خانومی بود که گفت دستماله! :ws37:

 

دستمال رو گرفتم و عینک رو پاک کردم و چشم هام رو همین طور و وقتی عینک رو زدم برگشتم به همون سمت که از اون خانم تشکر کنم.

 

سرم رو که بالا کردم خشکم زد.w58.gif

 

حالا این وسط همیلا خانوم هی داشت غرولند می کرد که نمی شه یک بار تو کم بیاری و از این حرفا...w589.gif

 

من و اون خانوم فقط چشم تو چشم بودیم...:ws37:

 

گفتم سلام نازنین خانوم...:icon_redface:

 

خانوم گفت سلام سام مون...:ws37:

 

گفتم شما کوجا اینجا کوجا؟:ws38:

 

همیلا خانوم شاخک هاش تیز شد و برگشت پرسید نازنین رو می شناسی؟:w02:

 

گفتم این نازنین خانوم شما...تو شهر میناب..همکلاس ساز من بود تو یک فرهنگ سرا...:icon_redface:

 

تنها چپ دست کلاس...

 

موضوع مربوط می شه به 14 سال قبل....:icon_redface:

 

همیلا خانوم گفت..اوووووه بعد 14 سال چطور شناختی ش؟!:w02:

 

سرم رو پایین انداختم...:icon_redface:

 

دوباره که سرم رو بالا بردم دیدم نازنین خانوم هم سرش پایینه و خودش رو با کیفش مشغول کرده...

 

گفتم مگه می شه یادم بره...تو این لحظه نازنین خانوم سرش رو بالا آورد و تو چشم ها زل زد که من چی می گم...:ws37:

 

ادامه دادم ملودی و آرپژ رو اینقد زود یاد گرفتن که استاد همش ایشون رو می زد تو سر بچه های دیگه مخصوصا تنبل هایی مثه من...ملتی به خونشون تشنه هشتن...یکی ش هم من...vahidrk.gif

 

نازنین خانوم لبخند زد و در کیفش رو بست...:icon_redface:

 

رو کردم به نازنین خانوم بو بهشون گفتم شما این اعجوبه ها رو از کجا می شناسین؟:ws38:

 

نگاهم کرد...:icon_redface:

 

یک نفر از پشت سرم گفت..کجایین بابا؟! w000.gif

 

چرا من رو ول کردین...w000.gif

 

گفتم سریع می ام دیگه!..دوستم رو به اون مرد گفت بابا تو هم که هر کفش فروشی رفتی تو و پا زدی و نخریدی!..:banel_smiley_4:

 

این آخری و دو بار رفتی! :banel_smiley_4:

 

به خودا ما دیگه رومون نمی شد تو چشم صاحب مغازه نگاه کنیم.whistle.gif

 

دوستم برگشت بهم گفت...این امیرحسینه...شوهر زن ذلیل این نازنین خانوم...از بخت بد پسرخاله ی من هم هست...

 

با امیر حسین دست دادم و خودم رو معرفی کردم...

 

همیلا خانوم بد جور ساکت بود...از نگاه های نازنین خانوم و مکثش یک چیزایی دستگیرش شده بود...14k8gag.gif

 

باهاشون که هم قدم شدم بازوی نازنین خانوم رو گرفته بود و هی زیر گوشش پچ پج می کرد...فقط به صورت ریز می شندیم که نازنین خانوم می گفت بعدا...بعدا....بعدا می گم...w74.gif

 

تو یک فرصت که باز امیرحسین رفت تو یک کفش فروشی..دوستم رو کشید یک کنار گفتم حالشون خوبه خداروشکر انگار...:icon_redface:

 

گفت چه خوبیه سام!:banel_smiley_4:

 

تا الان حتی یک کلام حرف نمی زد....تو رور از سر راه رو تشخیص داد!

 

یهو گفت اون سام نیست؟!:ws52:

 

من یکم چشمم رو تنگ کردم گفت نه بابا! سام چند وقه غرب شهر نیومده!(راست می گه من تو شرق بندر هستم هم محل سکونت و کار و بارم همش همین وره...:ws3:)

 

گفت تو چند آدم دیلاق قوزی می شناسی که اتوی پیراهنش هم براساس قوزش باشه! ها؟!:ws28:

 

(برای روشن شدن اذهان عموم! من اونقدرهام که اینا می گن قوزی نیستم!) :banel_smiley_4:

 

بی هوا پرید سمتت من هم دنبالش گفتم یکهو اشتباه سوار یکی دیگه نشه! :ws3:

 

تو که خودی هستی!:w02:

 

گفتم ممنون که من رو چهارپای درازگوش خودتون دونستی که اجازه می دی آبجی سوارمون شه!:banel_smiley_4:

 

خندید گفت بابا سام خودت می دونی که چی می گم.

 

امیرحسین که تو مغازه بود،نازنین هم تعجب کرد که این چرا پرید اینجوری!

 

بعد که بهت نزدیک شدیم..نازنین گفت این آقا چقد آشناس؟!

 

گفتم ولش کن اینارو...صحبت کردم با بچه های فرهنگسرا...چهارشنبه رو یک جوری به یک بهانه ای بفرستش فرهنگ سرا...

 

گفت خوب الان دیدی که چه جوری پرید سمتت...خو حرف تو رو بیشتر می خونه با این وضع که...sigh.gif

 

گفتم نمی خوام به خاطر من بیاد..اونوقت که یک بار من نیام اون هم نمی اد...بعد اینجوری هر جا باید من هم دنبالش باشم...اونجوری دیگه فرقی نمی کنه که...

 

گفت لامذهب! چه بهانه ای! خو می فهمه زیر سر خودته!..یکبار گفتی بهش خو!hanghead.gif

 

گفتم تو بگو...من بگم کچلم می کنه و از زیر زبونم می کشه بیرون که جه خبره و هزار تا شرط و شروط می زاره...:banel_smiley_4:

 

گفت سام ول کن..اوضاع خوب نیست...الانش رو نگاه نکن...خونه رو ول کرده رفته خونه ی امیر حسین و نازنین...sigh.gif

 

آقای دکتر و خانوم دکتر خیلی خاطر امیرحسین رو می خوان...واسه همین حرفش رو قبول کردن که بزارن چند وقتی باشه پیششون...

 

گفتم سابقه داره این کارش؟

 

گفت آره...برگشته هر بار...:ws37:

 

بزار برگرده خونه بعد...

 

گفت فهمدید که خونه ام چی شد...اومد توضیح بده..گفتم هیچی نگو..من هیچی نمی دونم...تو هم هیچی نگو...:no2:

 

پس هر قوت برگشت بهم خبر بده...

 

گفت ول نکن..کلاس رو بزار باهاش...گفتم پس فردا بیارش پاتوق...

 

دوستم گفت تو هم که هی بیار بیارش کردی! بابا خودت بیا دیگه!

 

گفتم کوجا؟!:ws52:

 

گفتم می ریم خونه ی امیرحسین اینا!:ws3:

 

گفتم شرمنده! حاضرم بیایین خونه مون ولی اونجا نه!:no2:

 

گفت چیه؟! همدیگه رو دیدن سرخ و سفید شدین شما و نازنین خانوم...:girl_blush2:

 

گفتم ببند دهنت رو پسر...شوخی ش هم قشنگ نیست...:banel_smiley_4:

 

صلاح نیست اونجا...امشب بهش می کم هر وقت خواست بیارش خونه ی خودم...خودتم همراهش بیای! تنها نفرستیش دیوانه!:banel_smiley_4:

 

گفت حالا بزار ببینم چی می شه!:whistle:

 

گفتم من غلط کردم..اصن تو همون پاتوق می بینمش!:banel_smiley_4:

 

گفت بابا تو اون شلوغی! ..گفتم می ریم تو یک اتاق دو ساعت باهاش کار میکنم...اصن زودتر می ریم...بعد وصلش می کنیم به پاتوق...تمام!:ws3:

 

خندید و همیلا رو صدا زد...

 

همیلا خانوم اومد سمت ما...

 

گفت سام می گه چهارشنبه بیا خونه ی من...:ws3:

 

بعد فرار کرد...خوب می دونه من نفس ندارم...نمی تونم بیافتم دنبالش راحت در رفت...th_running1.gif

 

همیلا خانوم نیشش تا بنا گوشش باز شد گفت به به! دوباره خونه ی سام!(گفتم تو پست قبل که یک بار دیگه غیر اون روز دیده بودمشون،بعله ایشون با برادر محترمش و چند تا از دوستام اومده بودن خونه م برای یک جشن، داستانی بود!!!):ws3:

 

گفتم خوش خوشانت نشه همیلا خانوم...تو پاتوق هم رو می بینم..چهارشنبه...ساعت 3..همون پاتوقی که نزدیک خونه تونه..:ws37:

 

گفت الان دیگه نزدیک نیست!whistle.gif

 

گفتم اونجا هم رو می بینیم...

 

گفت بزار بیام خونه تون دیگه...اونجوری راحت تره!..می تونم بزنم تو سر و کله ات! اونجوری تو پاتوق راحت نیستم!:ws3:

 

گفتم خانوم شما دکمه ی حیا رو کلا خاموش کردی ها!:banel_smiley_4:

 

بعد نازنین خانوم صداش کرد که همیلا بیا اینجا این عروسک ها رو ببین...و تند دویید و در حال دویدن گفت بعدش بریم خونه ات...(این گیر دادن به خاطر شیطنت هایی بود که اون شب جشن تو خونه ام کرد...خیلی هم خندیدم...ولی خوب جلوی دوستام دیگه آبرو برام نزاشت)

بگذریم...طولانی شد...بزارین دو دو تا چهار تا کنم ببینم می تونم قضیه شام و بعدش رو بگم...یا کلا همین جا روز تمام تا چهارشنبه که ببینمشون...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

بزارین بگم که ایشون امروز نیومد...:icon_redface:

 

زنگ زدن گفتن من دمه در خونه تم...:gnugghender:

 

منم گفتم شرمنده ام..من تو پاتوق منتظرتونم...:banel_smiley_4:

 

در نتیجه لج و لج بازی...و در نهایت پشت گوشی ما رو فوحش کش کرد...w000.gif

 

گفت یا خونه ت یا هیچ جای دیگه...icon_razz.gif

 

من هم که عرض کردم...شاید رو در رو نه گفتن برام سخت باشه...ولی پشت گوشی راحت تر هستم...

 

گفتم من همین جا هستم...منتظر می مونم...:ws37:

 

ایشون گفت اینقد واسا اونجا که به نیم متر به به قواره ی دیلاقت اضافه شه! vahidrk.gif

 

بگو پات آب هم بریزن! و گوشی رو قطع کردن.w589.gif

 

برای اینکه اومدنتون رو بدون نتیجه نزارم...قضیه ی ادامه ی پُست قبل رو با حذف قسمت هایی عرض می کنم خدمتتون...:icon_redface:

.

.

.

 

با دوستم و همیلا خانوم و نازنین خانوم و شوهرشون هم قدم شدیم تو بازار شهرداری...:ws37:

 

این بازار...یا بازارک...تو رواق هایی هست...فک کنین مثه اون بازارهای قدیم که تو یک راسته بود و دکان به دکان اطرافشون بود...همین جوری...:w16:

 

بعد زدیم رفتیم سمت دریا...:ggarbbit:

 

شرجی بود...ولی خوب یک نسیم معمولی از طرف دریا می اومد...:mpr:

 

دیدم یک هو دوستم مثه فشنگ ازم زد جلو و امیر حسین افتاد دنبالش...th_running1.gifth_running1.gif

 

امیر حسین میگفت: واسا بی شرف...واسا اگه مردی...w000.gif

 

دیدم صدای خنده از پشت سرم از نازنین خانوم و همیلا خانوم می آد...:ws28::ws28:

همیلا خانوم داد زد که گرفتیش از طرف من هم یکی بزن تو سرش...vahidrk.gif

 

واسادم که به من برسن...

 

همیلا خانوم نزدیک من شد...گفت چیه حاج آقا؟! :w02:

 

جلو جلو راه می ری که پشت خانوما بهت نباشه! بابا پسر پیغمبر...بابا موسی!:laugh2:

 

خندیدم گفتم نه! :laugh2:

 

من انگاری پسر نوح ام...

 

شیشه خُرده دارم...واسادم شما برسین...چشم آقاهاتون رو دور دیدم...می خوام باهاتون هم قدم و همکلام شم...:gnugghender:

 

با یک دست باز نازنین خانوم رو گرفته بود...کشیدش طرف من...و با دست دیگه اش بازوی من رو هم گرفت...حالا یک طرف نازنین خانوم رو قفل کرده بود...یک طرف هم من رو...

 

گفت کلاس مختلط هم داره مگه فرهنگسرا؟! با شیطنت پرسید...:w02:

 

گفتم نداشت...ما هم تا چند جلسه ی اول کنار هم بودیم...بعدش که لو رفت کلاس موسیقی داره مختلط برگزار می شه...جداش کردن...vahidrk.gif

 

ولی چون ساعت هاش پشت سر هم بود...و تو یک روز...ما باز یکی ش می کردیم...آخه خانوما ها تعدادشون کم بود...:w16:

 

نازنین خانوم با سر تایید کرد حرف هام رو...:w16:

 

هنوز یک جمله ی کامل از دهنشون نشنیده بودم...

 

اون موقع ها اصلا دختر کم حرفی نبود...شیطون..شیطون...شیطون بود...hapydancsmil.gif

 

اصن تو کَتِش نمی رفت که کلاس ها جداست...می گفت گرمی کلاس به جمع بودنشه...اوجوری که معلم می اورد خونه دیگه اومدن کلاس جمعی ش دیگه چی بود...icon_razz.gif

 

نمی دونم اخلاقش فرق کرده بود...یا اینکه تاثیر دیدن من بود...

 

جلوم رو داشتم نگاه میکردم و تو فکر بودم که یکهو..همیلا خانوم بازوی من و نازنین خانوم رو ول کرد و سریع دوید..th_running1.gif

 

جلوم رو که نگاه کردم دیدم امیرحسین دوستم رو گیر انداخته و داره بطری آب معدنی رو روش خالی می کنه...

 

همیلا خانوم داد می زد برای من هم نگه دار...w000.gif

 

مردم با تعجب نگاهش میکردن...فک می کردن دعوا شده...w58.gif

 

برگشتم سمت نازنین خانوم...یک لحظه چشم تو چشم...بعد هر دوتا همزمان یک طرف دیگه رو نگاه کردیم...:ws37:

 

شروع کردیم به رفتن...

 

گفتم چی خوندین نازنین خانوم؟

 

گفتن چیز زیادی نخوندم...دیپلم که گرفتم...ازدواج کردم...:girl_angel:

 

بابا رو که یادته؟...hanghead.gif

 

گفتم آره...صدای زنگ صداش هنوز تو گوشمه...گفت فقط صدای زنگ صداش؟!:w02:

 

جفتمون خندیدم...:ws28::ws28:

 

گفتم...آره فقط همون...بقیه اش رو دیگه یادم نیست چون اون لحظه کر شده بودم...:ws3:

 

باز خندیدم...ولی کم کم خنده از روی لب هامون رفت...:ws37:

 

پرسیدم...شوق دکتری داشتین...چی شد ادامه ی تحصیل ندادین؟

 

سرش رو انداخت پایین...گفت باید ازدواج میکردم...باید...hanghead.gif

 

بعد یکم ابروهاش رو جمع کرد...با لبخند سرش رو به سمت من کرد و گفت...خیلی خوبه...اولش فک می کردم دیگه قرار نیست بخندم...

 

ولی امیرحسین از اون هندوانه های در بسته ای بود که قرمز و شیرین از آب در اومد...:w16:

 

شانس داشتم...شایدم به قول مادرم کار خدا بود...گفت پاداش کارهای خوبت بود...ولی من تا یادمه فقط چزوندم دیگران رو...:w02:

 

بعد دو نفری باز خندیدم...:ws28:

 

گفتم خداروشکر...همین که دلتون خوشه....لبخند رو لبتون بسه....دیگه بهانه و مُسببش هر چی بوده باشه...:icon_redface:

 

گفت تو انگشت هات که چیزی نیست...

 

پیر پسر شدی ها؟ نمی خوای سر و سامون بگیری؟:w02:

 

خندیدم گفتم...کوزه قد من ندارن..وگرنه تا حالا مادرم یک تُرشی لیته ازم در آورده بود!:ws3:

 

گفتم قسمت نبود...نشد...فصل هندوانه هم تو زندگی من نیاموده...هر وقت امد می گم شما بیایی انتخاب کنی..چون شانست خوبه...:ws3:

 

بلند خندید گفت هنوز حاضر جوابی سام...:ws37:

 

به بچه ها رسیدیم دیدم که همدیگه رو خیس کردن...و میخندیدن...خوشحال بودم خنده ی همیلا خانوم رو می دیدم...

 

شام رفتیم یک فست فود همون نزدیکی ها با منظره ی مشرف به دریا...

 

داستان شام هم سانسور با اجازه ی شما..:icon_redface:

 

تا ببینم آخر حرف من می شه و ایشون می اد یک جای دیگه کلاس رو برگزار کنیم...یا آخر من تسلیم می شم.:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چهارشنبه هفته ی قبل به زور برده بودمش فرهنگسرا...چون دوستم موفق نشد..مجبور شدم خودم برم خوه ی امیرحسین و نازنین بردارمش ببرم فرهنگسرا...اتفاق خاصی نیافتاد...فقط رو سن تائتر اونجا دو تا صندلی گذاشتیم...بعد از آمبیانس اونجا استفاده کردیم برای برگزاری کلاس...اصن یک وضعی بود خوندن شعر رو سن...sleep1.gif

 

بعدش آشناش کردم با مسول گالرهای اونجا...ولی بچه های آموزشی اونجا نبودن...از چهارشنبه بگذریم...:w16:

.

.

.

پنجشنبه اصولا کاری ندارم(البته نه همیشه...بیشتر وقت ها)...تعطیلم و به کارهای شخصی م می رسم...:ws37:

 

وقت شده بود بیافته ام به جونه خونه که به جرعت در ناحیه های خیس ش (آشپزخونه و حمام و سویس) به مکانی برای نگهداری حیوانات بَدَل شده بود...:ws3:

 

اول بریم سراغ آشپزخونه....از گاز روغن می چکید...کف آشپزخونه تا شعاع 1 متری اثر پرش روغن بود...سینی که پشت گاز گذاشته بودم تا حداقل دیوار روغنی بشه ازش روغن می چکید...:ws3:

 

سینک کثیف بود و پُر لک...شیر آب هم از لک قطره هایی که چیکه چیکه از ظرف ها اومده بود لک برداشته بود...5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

آشغال های لوازمی که از یخچال در می اوردم در شعاع نیم متری یخچال بود..بعضی هاشون رو هم شوت کرده بودم این ور و اونور...:ws3:

 

آها راستی یک تیکه زیرپایی هم که جلوی گاز بود چربه چرب بود!:ws3:

 

دیگ ها همشون نیاز به شست و شوی مجدد داشت...:ws37:

 

حالا بریم سراغ حموم..قشنگ چند دست لباس نشسته داشتم...ماشین لباس شویی خراب بود..و همه رو باید با دست می شستم!TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

اونم با پودر لباس شویی! چون دستی تموم شده بود!( دوستانی که واردن در امر شستن لباس می دونن که یک پاکتش رو باید بریزیم شاید کف کنه!!!)

 

از اینجا هم بگذریم...بریم سراغ سرویس بهداشتی! نگران نباشین..نمی خوام زیاد حالتون رو بد کنم و عذابتون بدم...اینجا جایی هست که فقط نیاز لک گیر دور سینک روشویی داره...:ws3:

 

خوب پاچه های شلوار رو زدم بالا...یک دستمال هم بستم دور سرم که موها نیاد رو صورتم...آستین حلقه ای پوشیدم که راحت باشم..:pirate1:

 

در همین عین صدای زنگ در اومد...

 

یک لحظه اون جمله ی معروف اومد تو ذهنم که "یعنی کی می تونه باشه؟!":ws52:

 

بعد یادم اومد که آقای سالاری مدیر ساختمون قرار بود همین حوالی بیاد سهم قبض آب رو ازم بگیره...یک نگاه به خودم کردم..گفتم بابا طرف مرد هست...دیگه سخت نگیرم...:ws37:

 

همین جوری رفتم سمت در...بدون اینکه چشمی رو ببینم..در رو وا کردم...

 

چشمتون روز بد نبینه..همیلا خانوم پشت در بود!icon_pf%20(34).gif

 

من خُشکم زد...w58.gif

 

همیلا خانوم گفت:بَه سلام استاد! چه حلقه ای بهتون می آد...:w02:

 

اووووه دستمال سرش رو...بعد من رو کنار زد اومد تو...

 

من که همین جوری خَشکم زده بود آقای سالاری از پله ها اومد پایین...نیشش هم تا بناگوشش بــــــــــــــاز!:ws3:

(از بدبختی همسایه ی بالای سر من هست:banel_smiley_4:)

 

بَه سلام سام! خوبی؟ تنها بودی که؟! به سلامتی آبجی هستن؟!(حالا خوبه خواهر من رو می شناسه!:banel_smiley_4:)

 

من اومدم جواب بدم..همیلا خانوم اومد کنارم گفت: نه!:no2:

 

آقای سالاری نیشش باز تر شد گفت به سلامتی نامزدشون هستی؟!:4chsmu1:

 

همیلا خانوم گفت: نه!(2310).gif

 

آقای سالاری برگشت رو به من گفت: معرفی نمی کنی سام؟!:4chsmu1:

 

من گفت: ایشون...همیلا خانوم حرفم رو قطع کرد گفت: شوما کی هستی که سوال می پرسی؟!:banel_smiley_4:

 

اصن تو حریم خصوصی ما چی می خوای؟!whistle.gif

 

من که دیگه از شوک در اومده بودم...گفت: همیلا خانوم شما لطفا ساکت...:ws37:

 

برگشتم گفتم خواهر یکی از دوستان هست که بهش گه گاهی تدریس می کنم...

 

بعد آقاس سالاری گفت با این سر و وضع؟! :w02:

 

بعد مگه اینجا مسکونی نیست؟! آموزشی ش کردی؟!:banel_smiley_4:

 

دیگه دهن به دهنش گذاشتن جایز نبود..از روی میز آیینه پاکت رو برداشتم دادم دستش...گفتم روز خوش آقای سالاری...:ws37:

 

اونم گفت...خوش بگذره!

 

سرم رو برگردوندم دیدم ولو کرده خودش رو روی مبل..اول فک کردم دکمه مانتوهاش رو وا کرده...بعد فهمیدم اصن مانتو جلو بازه...شال رو انداخت یک گوشه...پاچه های شلوار رو داد بالا..اونوم به زور...آخه تنگ بود...:ws37:

 

بعد گفت سام دیرینک(نوشیدنی) چی داری؟:ws3:

 

گفت چطور اومدی پشت در!:ws38:

 

گفت دست همسایه تون درد نکنه...اومدم دمه در..می دونستم عمرا در روم وا نمی کنی...یک خانومه اومد دمه در...یکم براندازم کرد...گفت عزیزم با کی کار داری؟:ws52:

 

گفتم با سام!(باور کنین فامیلم رو نمی دونه!):banel_smiley_4:

 

گفت منظورتون آقای (الف) هست؟ زنگ واحد یک رو بزنین.icon_razz.gif

 

گفتم بهش در رو وام نمی کنه..باهام قهر کرده...دعوامون شده..می شه شما باز کنین در رو...:w02:

 

خانومه یک جور چشم غُره رفت بهم انگار هَوی دخترشم!:ws28:

 

گفتم وای! نکنه به خانوم نصرت آبادی گفتی؟!icon_pf%20(34).gif

 

یعنی تو این ساختمون اگه قرار بود دو نفر تو رو نبینن همین دو نفر بودن!:banel_smiley_4:

 

گفت نُصرت آبادی؟!

 

گردنیش نوشته بود حَکیمه!w589.gif

 

گفتم خودشه...

 

گفت چیه مگه؟!

 

گفتم ولش کن...

 

(دوستان این خانوم نصرت آبادی کلا به وجود آدم مُجرد تو آپارتمان مشکل داره،همه ی رفت و آمد های من و دو نفر مجرد دیگه رو چک می کنه! wht.gifمی گه دختر دمه بخت تو خونه دارم،چشم و گوشش باز می شه!3384s.gif بعد کسی اصن خونه ی من رفت و آمدی نداره...چی بشه مثلا ماهی ک بار یکی از دوستام بیاد...یا مثلا یک شب تو سال یک جشن کوچیک تولد...ولی کلا ایشون نگاه نمی کنه که طرف کی هست! همین که مجرده یعنی مُجرمه!...یعنی خانواده...آشنا و آدم موجه هم تفاوتی براش نداره...همیشه بدبینه! تازه مالک نیست..مستاجره!)

 

پرسیدم بعد همین جوری راهت داد!w58.gif

 

گفت آره!:ws3:

 

گفت سام اون کفش رو بیار تو!

 

گفتم زیاد نمی مونی..من الان لباس عوض می کنم بریم...:banel_smiley_4:

 

گفت کوجا؟..گرمه...من همین جا هستم...با جرثیقلم بلندم نمی تونی کنی...:ws37:

 

گفت واسا..

 

رفتم سریع لباس عوض کردم...

 

دیدم مانتو رو در آورده...رو مبل دراز کشیده...بطری آبم دستشه...

 

برگشت بهم گفت..سام تو خونه ات کوفت هم پیدا نمی شه!icon_razz.gif

 

حالا توقع نداشتم الکلی جات پیدا کنم! ولی حداقل یک ردبولی! انرژی زایی! تو بی بُخاری...مهمونات شاید بُخار داشته باشن!:ws28:

 

گفتم پاشو..پاشو...امروز به اندازه ی کافی خراب کاری کردی...:banel_smiley_4:

 

حالا از روی مبل سه نفره می پره رو دونفره...می پره تو تک نفر..می ره این اتقا..می ره اون اتاق...

 

بالاخره که گرفتمش...به زور کشوندمش سمت مانتو گفتم بپوش...

 

گفت نمی پوشم!w000.gif

 

گفتم بپوش بیا بریم بیرون..می ریم هر جا که تو بگی...

 

گفت پس میای بریم خونه ی امیرحسین و نازنین؟!:w02:

 

گفتم اونجا نه!

 

گفت پس هیچ جا...w000.gif

 

با یک حالت استیصال گفتم...پاشو تو رو خدا همیلا خانوم...hanghead.gif

 

همیلا خانوم خندید گفت...پس اینجوری می شه تو رو بیچاره کرد!:gnugghender:

 

یعنی مُردم تا نقطه ی ضعفت رو گیر آوردم!hapydancsmil.gif

 

وِل کُنش هم نیستم!

 

دستش رو ول کردم...

 

صورتم رو جمع کرده بودم...مطمئنم اخم هام رفته بود تو هم...اولین بار بود من رو اینجوری می دید...

 

گفت حالا چرا اینجوری می کنی...hanghead.gif

 

خوب دختر اومده تو خونه ات...مگه می خورمت؟! هر کی هم فهمیده که فهمیده! مگه تو به خودت شک داری؟!hanghead.gif

حرف نزدم...

 

رفتم سمت اتاقم...لباسام رو عوض کردم...دستمال سرم رو بستم...و رفتم سمت آشپزخونه...

 

هر چی می گفت جواب نمی دادم...

 

دو سه بار اومد سمتم...هُلم داد...گفت: هِــــــــــــی با توام!w000.gif

 

من سرم پایین بود و گاز رو تمیز می کردم...

 

دیدم رفت سمت اتاقم...

 

تا 1 ساعت هیچ صدایی ازش بلند نشد...

 

من هم فقط گرم تمیز کردن بودم...

 

تو این میون به دوستم زنگ زدم که خواهرت اومده خونه ی من...بیا لطف کن ببرش...

 

آقا پیامک داده من(ببخشید هیچ جور نمی شه بگمش...در این حد بدونین که گفت من با سحر خانوم هستم) دیر و زود میام...:banel_smiley_4:

 

آشپزخونه که تموم شد رفتم سمت اتاق که فقط سر گوشی آب بدم...

 

دیدم دفترچه هایی که نوشتم رو از تو کتابخونه برداشته داره می خونه...

 

رفتم سراغ لباس ها...

 

تو تشت در حال چلوندن لباس ها بودم..دیدم اومده بالای سرم...گفت گَشنمه! نمی خوای به مهمونت غذا بدی...hanghead.gif

 

باز جواب ندادم...

 

پاهاش رو محکم زد رو زمین..گفت اَه این لوس باز یها چیه..خوب جواب بده دیگه...w74.gif

 

گفتم برو ماکارونی داخل یخچال هست..گرمش کن بخور...

 

بی صدا سرش رو انداخت پایین رفت سمت آشپزخونه...

 

صدایی فندک اتوماتیک گاز اومد...

 

بعد از چند دقیقه...صدای جیغش اومد...من با دست کفی...جُفت پا پریدم سمت آشپزخونه...th_running1.gif

 

دیدم داره می خنده...:ws28:

 

بَه آقای سام یخشون وا شد!:w02:

 

ترسیدی؟! نگرانم شدی آقا پسر؟!

 

اینجوری باش...اونجوریت رو دوست ندارم...:ws37:

 

نفس نفس می زدم..نه برای دویدن..برای ترس...گفتم خودش رو سوزونده...امانت مردم....:banel_smiley_52:

 

آماده ی منفجر شدن بودم...

 

صدای زنگ در اومد...

 

دوستم که اومد بالا..دمه در وایستاد شروع کرد به داد و فریاد کردن...w000.gif

 

تو عقل تو سرت نیست...نمی گی اومدی اینجا یکی ببینه چی فکر می کنه...

 

من گفتم آروم..خوبه اون روز تو گردشمون خودت آتیش بیار معرکه بودی...تو پیشنهاد دادی...:banel_smiley_4:

 

گفت بابا خفه..من شوخی کردم.....

 

پاشو لَشت رو بیار بیرون...

 

گفتم بیا داخل حالا...:ws37:

 

گفت باید سریع برگردم...پاشو....

 

همیلا خانوم غُر می زد...

 

دستش رو می کشید بیاره بیرون...اشک تو چشماش جمع شده بود...گفت خیلی نَفهمی! اصن هیچی نمی فهمی..هیچی!cry2.gif

 

گفتم نظر لطفتون هست...:ws37:

 

همین جوری که داشتن تو سر و کله ی هم می زدن که برن پایین حس کردم از بالای پله ها صدا می اد...

 

یک لحظه از چشمی پله بالار و نگاه کردم...سریع دو نفر سرشون رو عقب کشیدن...

 

رفتم داخل...

 

بعد چند دقیقه صدای در خونه اومد..اینبار از چشمی نگاه کردم...آقاس سالاری بود...

 

گفت تو پاکت بیشتر از سهمت پول گذاشتی...

 

پاکت رو گرفت سمتم...

 

گفت خوب شد برادرش اومد برد...نصرت آبادی اومد دمه در خونه ام تا دهنش رو وا کرد حرف بزنه...سر و صدای پایین شنید...بی خیال شد یک بهونه آورد رفت...:ws37:

سام تو هم حق بده...ادم این روزها خیلی چیزا می بینه...آدم باید این روزها از اون هایی که سر به زیر دارن بترسه..نمی شه به هیشکی اطمینان کرد...:w16:

 

گفتم شب خوش.:icon_redface:

 

در رو بستم.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تلفنم زنگ خورد...

 

گوشی رو نگاه کردم...نوشته بود علی سوژه...:banel_smiley_4:

 

یادتونه کهاین دوستمون کلا سوژه رو می گیره و بسطش می ده و تبدیلش می کنه به فاجعه! hrqr6zeqheyjho1f9mx8.gif

 

پاستون می دم به کادوری تولد دوستم در روز تولد معصومه خانوم...sigh.gif

 

گوشی رو برداشتم..

 

میگه سام asl!

 

می گم چی؟! :ws52:

 

دوباره تکرار میکنه!

 

می گم عسل چیه؟! کیه؟!:ws52:

 

برگشته بهم می گه با تو نیستم که...:banel_smiley_4:

 

دارم چت می کنم...(بعد ازش پرسیدم معنی این اصطلاح رو...مخفف اینه سه کلمه هست: مکان جنسیت سن!)

 

می گم حالا با من چی کار داری؟!:banel_smiley_4:

 

برگشته باز می گه brb ..

 

می گم ها؟! باربی؟! چی؟!:ws52:

 

می گه سام یعنی الان بر میگردم یک لحظه واسا....(مخفف be righe back بود)

 

بعد از چند لحظه...می گه سام پشت خطی؟:ws38:

 

می گم آره..:banel_smiley_4:

می گه داداش خبر داری چی شده؟!:w02:

 

می گم خیره! چی شده!:ws52:

می گه خیره که..بستگی داره از کدوم طرف بگیریش!:w02:

 

از طرف من بگیریش که سوژه یک سالمون جور شده! :gnugghender:

 

اگه از طرف تو بگیریش...باز می خوای بری بالا منبر که: کی آدم می شی علی!hanghead.gif

 

حالا میل خودت...ولی فاز من بیایی تو هم حال می کنی..فاز من نیایی..میشه فاز کدو! (یعنی پُر خاصیت ولی بی فایده!):banel_smiley_4:

 

گفتم عین آدم حرف بزن...

 

می گه لولو (lol)..:ws3:

 

میگم ها؟! چی؟! لول؟! :ws52:

 

پرسیدم یک لول چی گرفتی! کجایی اصن تو؟!:ws52:

 

می خنده می گه لول یعنی همین کاری که از دستت دارم می کنم...بعد می خنده...:ws28:(بعد فهمیدم مخفف lot of laugh هست)

 

گفت سام نشسته بودیم با بچه ها داشتیم مثه همیشه آسمون ریسمون می بافتیم...یهو دوست محترم(برادر همیلا خانوم) وارد شد..خسته...داغون...imoksmiley.gif

 

فاز ریست شدن داشت بــــــــــــــــــــــــــــــــد...sigh.gif

 

نشست..با ما هم فاز شد..بعد آمپر چسبوند چون مقاومتش کم بود بعد ترکید!:banel_smiley_4:

 

ترکید افتاد تو فاز فَک...w888.gif

 

حالا بگو کی بگو...حالا مگه می شه قفل کرد این در رو...:banel_smiley_4:

 

هر چی بود و نبود رو ریخت رو داریه...

 

بیا..بیا من کارم باهاش تموم شده...هر چی بود رو ضبط کردم برای باج گرفتن...:w02:

 

بابا من فک کردم این از ما بهترون خَر پول..کمترین دغدغه اش مارک لباساشه..بابا جنگ جهانی دوم زندگی ش که...:w02:

 

بیا انگار موجی شده...بیا جمعش کن...:ws3:

 

گفتم چرا به من زنگ زدی...

 

زنگ می زدی به کامبیز دیگه...من الان باید از این سر شهر پاشم بیام اون سر شهر...:ws37:

 

کامبیز که خونه شون نزدیکه...

 

گفت پاشو بیا سام این دست خودت رو می بوسه...کامبیز فاز خسته است...رفته تو مُستراح!(ببخشید از آوردن این واژه ها)

 

گفتم شما هم خودتون رو آخر نِفله می کنین سر این کارا!:banel_smiley_4:

 

گفتم کجایی؟!

 

بابا خونه ایم دیگه!:banel_smiley_4:

 

گفتم این جماعت رو جلوی چشم پدرت بردی بالا!w58.gif

 

گفت آره!...بابا کلا به تریپ مثبت هایی مثه تو گیر می ده! :ws3:

 

می گه این که قیافه شون مثبته این کاره ان...بعد بلند خندید...:ws28:

 

این بچه های ما رو فک می کنه هم گروهی دانشگاه ان...:ws28:

 

تو قیافه ات به بزرگسال ها می زنه...تابیلی!:w02:

 

گوشی رو قطع کردم..نمی دونستم چی ها رو لو داده جلوی علی سوژه!

 

آخه جلوی هر کی می شه لو داد...جلوی علی سوژه نمی شه دیگه!..وقتی می گه ضبط کرده...واقعا ضیط کرده...sigh.gif

 

حتما هم آپ م یکنه تو صفحه های مجازی ش و گروه هاش...:banel_smiley_4:

 

رسیدم خونه شون...دیدم کنار دیوار گذاشتنش جلوی در...خودش هم در حالی بازی با گوشی و نیشش تا بناگوش بازه...:ws3:

 

اومدم جلو می گم چرا اینجوری گذاشتینش اینجا...دور از جونش مگه آشغاله گذاشتینش دمه در!:banel_smiley_4:

 

گفت جمعش کن..جمعش کن..تا حالا چند نفر رد شدن فک کردن من زدم نفله ش کردم...با یک شامورتی بازی از پشت بوم همسایه اوردمش پایین...whistle.gif

 

جمعش کن...whistle.gif

 

بعد صفحه ی گوشیش رو نگاه کرد و خندید و رفت و در رو بست...:ws28:

 

زیر بغل دوستم رو گرفتم..

 

چشماش نیمه باز بود...

 

گفت سام! تو روحت!:ws37:

 

گفتم خوب احمق جون نمی گی میای پیش علی سوژه خودت رو بدبخت می کنی!

 

می اومدی پیش خودم حداقل...

 

گفت جـــــــــــوک نــــــــــــــــگــــــــــــو...کش دار اینار رو میگفت...

 

خونه ی تو با امازاده هیچ فرقی نمی کنه!:ws37:

 

جمع کن...جمع کن دست و پای من رو ببر خونه ی امیر حسین...

 

گفتم با این حال روت می شه بری اونجا؟

 

گفت برم اونجا بهتره که برم آروغ بزنم تو صورت آقای دکتر و خانوم دکتر!..:banel_smiley_4:

 

گفتم مگه این وقت روز خونه ان؟!

 

گفت بریمممممممممممم....

 

گفتم بیا خونه ی من...گفت کی حال داره بگرده سام...برییمممممم...

 

گفتم خونه ی من می مونی دیگه...

 

دیگه حرفهاش نامفهوم بود...

 

بغلش کردم به ضرب و زور بردمش خونه بالاخره...

 

انداختمش رو تخت...کولر روشن کردم...یک پارچ آبم گذاشتم بالا سرش...رفتم که شربت آبلیمو درست کنم...

 

بزارین قضیه اومدن همیلا خانوم رو بعدا براتون تعریف کنم...

 

یکم خسته ام...:icon_redface:

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

دیر شد...باید زودتر آپ می کردم...با اینکه از خستگی دستام بالا نمی اومد:putertired: ولی هر جور بود هر چی گذشت و قابل پخش بود و نوشتم....:icon_redface:

.

.

.

 

زنگ زدم به همیلا خانوم...می خواستم در جریانش بزارم...

 

گوشی چند بار بوق خورد و گوشی برداشتن...

 

بَه سلام آقا! یک خبری از شاگردت گرفتی!icon_razz.gif

 

خوبی تو؟icon_razz.gif

 

گفتم خوب که چه عرض کنم...یکم کمر درد دارم مقداری پا درد و قص الاهذا..:banel_smiley_4:

 

گفت چیه زنگ زدی بیام ماساژت بدم!:ws51:

 

خو برو دکتر پیرمرد! دیگه آفتاب لب بومی! استخوناتم پوکیده!:laugh2:

 

گفتم بی زحمت شما یک سر بیایین خونه ی من...:icon_redface:

 

گفت ها؟! چی شد؟! نشنیدم یک بار دیگه بگو!w58.gif

 

گفتم شما تشریف بیارین خونه ی من...:icon_redface:

 

سام! جدی گرفتی ها! راستی راستی باید بیام ماساژت بدم!!! عجب بی جنبه ای تو!(2310).gif

 

گفتم شما تشریف بیارین می بینین که من اینجا تنها نیستم...:ws37:

 

گفت با ماشین بیام یا بی ماشین؟!:gnugghender:

 

گفتم دختر خوب بدون گواهینامه می شینی پشت ماشین آخر سر یه پشیمونی بار میاری!:banel_smiley_4:

 

گفت پس با ماشین میام بر می دارم می برمت دور دور!:w02:

 

نیم ساعتی طول کشید تا همیلا خانوم برسه...این میون من از خُنکی جات تا نوشیدنی های گرم برای بُرش حال دوستم آماده کرده بودم...

 

صدای زنگ در اومد...

 

داشتم می اومدم خدا روشکر نه آقای سالاری بود که ببینه من دارم گونی سیب زمینی(دوستم) رو با خودم حمل می کنم نه خانوم نصرت آبادی همسایه ی محترم...:mpr:

 

فقط دخترش تو پارکینگ موقع پارک ماشینش من رو دید...که خدا رو شکر اصلا به مادرش نرفته! تازه بفرمای کمک هم زد...

 

امیدوار بودم که موقع اومدن همیلا خانوم هم کسی نباشه..بی دردسر بیاد...

 

در رو وا کردم...به دقیقه نکشید..پشت در بود و زنگ زد...

 

در رو وا کردم پرید داخل...:ws3:

 

ها؟! کی اینجاست؟! گفتی تنها نیستی!:w02:

 

کی بوده که جون نزاشته تو تنت... ها؟! :w02:

 

نه کمر واست گذاشته نه دست و پا...آخه جوون تو این سن مهم ترین نقطه ی یک آدم کمرش هست! می خندید و پشت سرهم قطاری حرف می زد...:ws28:

 

آخـــــــــــی تو هم که باریک تر از نی! :girl_in_dreams:

 

از هفت مرحله ی عرفان مولوی رد شده! سوخته ی درد عشق..بگو جانم به قربانت لیلی ات کجاست؟!evilsmile.gif

 

گفتم برو لیلی م تو تخت خواب تو اتاقمه...:bigbed:

 

فقط زیاد سر و صدا نکنه..لیلی م از خواب می پره ممکنه گردنت رو گاز بگیره!3384s.gif

 

گفت غلط کرده..مو تو سرش نمی زارم وَرپریده رو..w589.gif

 

بعد یکم قیافش جدی شد..سام واقعا تو اتاقته؟!icon_razz.gif

 

چی کارش کردی؟! نکنه بلا مَلا سرش آوردی من رو اوردی واسه ماس مالی!5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

من ماست مالی کن این بی شرف بازی های برادرم نیستم چه برسه به تو...:banel_smiley_4:

 

چی کارش کردی؟!icon_razz.gif

 

گفتم برو داخل..فقط سر و صدا نکن...:icon_redface:

 

رفت سمت اتاق..من هم رفتم شربت درست کنم براش...

 

از سمت اتاق برگشت اومد..گفت من رو این همه راه اوردی که این لَشِ مُرده رو ببینم!icon_razz.gif

 

گفتم نه پَس! دلم برای فحش و بد و بیراهات تنگ شده بود گفتم بیایی دو تا دُرشت بارم کنی دورهم خوش باشیم!:banel_smiley_4:

 

گفت ها؟! چیه؟! دُم درآوردی! جواب می دی!(2310).gif

 

پرید اومد سمتم با خنده شروع کرد موهام رو خراب کردن...من سینی به دست هیچ ری اکشنی هم نمی تونستم نشون بدم...

 

همش می گفتم..شربت..شربت..

 

بریزه همینجا حبست می کنم فرش ها رو بشوری...whistle.gif

 

یا واسی دونه دونه مورچه هایی که دورش جمع می شن رو با دست بگیری ببری بیرون بندازی...whistle.gif

 

می خندید و به کارش ادامه می داد..:ws28:

 

به زور سینی رو گذاشتم رو میز عسلی با اینکه شربت ها نصفش ریخته بود تو سینی...

 

تا این کار رو کردم ازم فاصله گرفت...hapydancsmil.gif

 

از خنده ی زیاد به نفس نفس افتاده بود...:loudlaff:

 

فرصت شد درست براندازش کنم...

 

دست به کمر داشت همینجوری نفس نفس می زد...

 

شال از رو سرش افتاده بود...

 

موهاش رو رنگ کرده بود...نمی دونم رنگ موهاش چی بود...شبیه رنگ خرمایی بود...

 

یعنی ریشه ی مو با ساقه و حتی نوک موها هر کدوم یک رنگبود..نیم دونم خانوم ها بهش می گن سابه ی مو...:icon_redface:

 

یک رژ قرمز رو لب ها...یک سایه ی کم پشت چشم ها که مژه های بلندی داشت...

 

مانتو شیشه ای...یک تیشرت و شلوار لی...

 

گفت کوجا رو دیدمی زنی آقای چشم پاک؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم یک دختر کوچولو 4 سال رو دید می زنم که بعد از شیطنت فراوان داره نفس نفس می زنه...:icon_redface:

 

گفت برو پیرمرد! رنگ موهام قشنگه نه؟! محو زیبایی و کمالاتم شدی..بلند شروع کرد به خندیدن...:ws28:

 

گفتم چه خبر از مدرسه..

 

گفت مدرسه؟!:ws52:

 

مگه شروع شده؟!:ws38:

 

دختر خوب..یک هفته از مهر رفته!:banel_smiley_4:

 

گفت بزار دو هفته دیگه بگذره...بعد از تعطیلات دو هفته ی دیگه روش فکر می کنم!:w02:

 

یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادم...ماهم همینجوری می رفتیم دانشگاه...ولی مدرسه رودیگه اینجوری نمی رفتیم به خدا...:banel_smiley_4:

 

گفتم پاتوق رفتی این هفته؟!

 

گفتم رفتم..ولی تو چرا نیومدی..hanghead.gifگفتم من رفتم یک پاتوق دیگه...:w16:

 

گفت مگه چند تاست؟:ws52: خوب می گفتی من هم می اومدم اونجا دیگه...:ws37:

 

گفتم دفعه ی آخر اونجور که شما با چشم های گریون رفتی..cry2.gifگفتم دور برتون آفتابی نشم بهتره..:w16:

 

گفت اشک کوجا بود؟! تو هم که فقط تو چشم های آدم اشک می بینی..از عصبانیت بود...:banel_smiley_4:

 

نمی فهمی دیگه!:banel_smiley_4:

 

منو بگو با هزار شوق قبل از اینکه بیام خونه ات اخوان ثالث از بر کرده بودم تا با هم مرور کنیم...تو هم که وقت کُلفتی ت بود..:banel_smiley_4:

 

اون همه بی جنبه بازی در آوردی! w589.gif

 

نه اینکه بهم می گی دختر کوچولو..نه اینکه تا پام رو می زارم تو خونه ات انگاری اومدم باهات...(ببخشید اینجاش رو نمی تونم بگم:icon_redface:)

 

گفتم دختر خوب...تو که وضع همسایه های من رو نمی دونی...:ws37:

 

وسط حرفم پرید...اصن غلط کردن..مگه خونه مال خودت نیست؟! w589.gif

 

چهار دیواری اختیاری..والا به این جماعت رو بدی می خوان شب بیان اتاق خوابت رو هم دید بزنه والا!:banel_smiley_4:

 

گفتم بگذریم...گفتم کجا بگذریم...ما که نشستیم..

 

گفتم اخوان مرور کنیم تا برادر محترم از خواب بیدار بشه...:w16:

 

گفت پریده که...:ws37:

 

گفتم برو تو اتاق خوابم از قفسه ی کتاب طبقه ی دوم سمت چپ هست...ببین همون مجموعه رو کار کردی..

 

همین جوری که داشت می رفت گفت همون که توش زمستون هست رو از بَر کردم...:ws37:

 

گفتم خودشه...مرور کن من هم برم چند تا جزوه بیارم..با اینکه می گی بلدی! ولی ببر حداقل زحمت هام به باد نره..:w16:

 

خندید گفت..بیچاره تو با آشنایی با من به باد رفتبی!خودت خبر نداری!:ws28:

 

گفتم داد نزن..بیدار می شه گردن هر دوتامون رو گاز می گیره..:banel_smiley_4:

 

برگشت..گفت چقد کهنه است این..

 

گفتم مواظب باش...ریش ریش نشه برگه هاش...

 

رو مبل نشست و پاهاش رو جمع کرد جوری که پاهاش دیگه رو مبل رو زمین نبود دستش رو گذاشت رو چونه و کتاب رو با یک دست وا کرد...:ws37:

 

من تو آشپزخونه مشغول بودم...

 

از داخل پذیرایی گفت سام حسش نیست...بیا اینجا..چی کار می کنی تو اصن...چرا همش تو آشپزخونه ای تو..:banel_smiley_4:

 

گفتم سینی شربت رو می شستم که توش مرداب شربت راه انداختی!:banel_smiley_4:

 

وقتی برگشتم...گفت بیا کنار من بشین...گفتم بیام که باز رو سر و کول من سوار شی...نه تو رو خدا...من اونور می شینم...:w16:

 

گفت فک کردی اگه بخوام اونجا دستم نمی رسه...:banel_smiley_4:

 

گفتم باشه...رفتم کنارش رو مبل نشستم...

 

شونه به شونه ام نشست کتاب اخوان رو وا کرد...

 

یک قطعه رو نشونم داد..حرف نمی زد...نگاهم کرد و با نگاهش اشاره کرد به قطعه...

 

قطعه رو که خوندم...فکری این بودم که چرا این رو نشون داده...

 

این دختر شیطون باز می خواست من رو اسباب ریشخند کنه...

گفتم بی خیال دختر خوب..سگرمه هاش رفت تو هم..گفتم اینقد نگو به من دختر خوب!.اَهههههه...TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

گفتم خوب منظور همیلا خانوم...

 

گفت تو که ادعای ادبیاتت می شه منظور رو بگیر!:ws37:

گفتم من کوجا ادعای ادبیاتم می شه آخه...من مثه یک روبات می مونم...بهم واژه می دن..جمله تحویل می دم...:icon_redface:

 

اصلا تو تاویل ضعف دارم در حد المپیک!:w16:

 

گفت چی؟!:ws52:

 

گفتم تاویل..یک چیزی تو مایه های اینکه معانی مختلف از متن گرفتنه...:w16:

 

گفت اینکه معنی ش راست و مستقیمه...hanghead.gif

 

(دوستان ببخشید از آوردن قطعه معذورم به دلایلی:icon_redface:)

 

 

گفت سام یک سوال...

 

گفتم جانم؟:icon_redface:

 

گفت تو که هم فاز این بی شعور(برادرش رو می گفت) نیستی چرا باهاش دَم خور می شی؟!:ws52:

 

خندیدم گفتم اگه براسا فاز بخوام آدم های دور رو برم رو انتخاب کنم که دیگه باید غار نشین بشم..:ws28:

 

گفت مگه الان نیستی؟!:ws37:

 

یک جزیره واسه خودت ساختی! خودتی و خودت!:ws37:

 

گفتم زبون لال در مورد خودت صحبت نمی کنی که یک وقت و خندیدم..:ws28:

 

گفت خودت رو به اون راه نزن..اینکه آدم در روز با صد نفر سلام و علیک داشته باشه و واسشون بی گاری کنه که نمی شه ارتباط! :banel_smiley_4:

 

کاری که تو میکنی! همه عین خر ازت کار می کشن و تو هم وقت می زاری!w589.gif

 

همین واسه من!

 

تا حالا چیزی گرفتی؟!:ws52:

 

گفتم نه والا! حاضرم یک چیزی خسارتم بدم از دستت خلاص شم...:ws3:

 

گفت جدی می گم...hanghead.gif

 

گفتم نه والا..اصلا به قصد درآمد نیومدم...:no2:

 

گفت واسه چی این کارا رو می کنی؟!:ws52:

 

واسه چی می ره تو شرکت کار دیگران رو انجام میدی! چرا ؟! واقعا برام سواله!:ws52:

 

گفتم می بینم که برادر محترمت در نقش خاله زنک هر چی بوده رو راپورت می ده!:banel_smiley_4:

 

گفت جواب بده!

 

گفتم جواب ندارم همیلا خانوم...ببین من بیشتر از اینکه به فکر دیگران باشم..به فکر خودمم!:w16:

 

با تعجب گفت با بیگاری کردن و مفت کارب برای دیگران! این ساده لوحیه! خریته!vahidrk.gif

 

گفتم نظر لطفته!:ws3:

 

ببین نمونه ش خودت...من جلسه ی اول اگه عین بچه های خوب درس رو برگزار می کردی اصن شاید دیگه نمی اومدم...می گفتم بابا برین یک معلم واقعی براش بیارین...:w16:

 

دیدم تو دنیایی از استعدادهایی رو داری که من عمری حسرتش رو داشتم..sigh.gif

 

ولی یک تبر برداشتی داری از بیخ و بُن می کنیش...:ws37:

 

دوست داشتم همون جوری که از بودن در کنارت و این حس که یک دختر با استعداد پیدا کردم لذت می برم..هر جور که می شه زمینه رو واسه اینکه این استعدادها رو حیف نکنی آماده کنم...به هر جنگولک بازی و شامورتی بازی هم روی اوردم...:ws3:

 

این وسط به فکر تو بودم آیا؟!:ws52:

 

بیشتر به خاطر اینکه حال خودم خوب بشه...این وسط حال خوب من اگه باعث حال خوب تو هم بشه که چه بهتر!..:ws3:

 

از این زاویه نگاه کنی من آدم خیلی خیلی خودخواهی هستم!:ws37:

 

واسه اون کاری که برای دوستام تو شرکت انجام می دم...:icon_redface:

 

بعضب اوقات دوستان کارهایی رو می سپرن بهم..می دونم که پولش رو به من نمی دن و من اصن طلب نمی کنم...چون خیلی از اون کارها رو تا حالا من انجام ندادم..

 

پروژه هایی که شاید هیچ وقت فرصت پیش نیاد انجام بدم...

 

ولی از طریق یک دوست بهم می رسه با لذت انجام می دم..:w16:

 

تجربه می کنم..بعد بازخوردش رو می گیرم از دوستم که کارفرما چی گفت..بعد می فهمم که این نوع پروژه چه نوع تفکر طراحی می طلبه...

 

می بینی مثه ریختن پول تو قُلک می کمونه که بعد از چند وقت جواب می ده!:ws37:

 

گفتم اینجوری نگاه کنی من آدم حساب گری هستم:w16:

 

گفت سام!hanghead.gif

 

گفتم جانم..:icon_redface:

 

تو از مرگ یک نفر یک نکته ی مثبت درمیاری!w589.gif

 

تو از بیگاری برای دیگران نکته ی مثبت درمیاری! این اَفیون رو چی جوری پیدا کردی؟ می شه یک نخ به من هم بدی؟!:ws37:

 

به نظر من این حماقته! حالا هر جور که می خوای تفسیرش کن و خودت ر و گول بزن!:banel_smiley_4:

 

گفت ولش کن..پشیمون شدم اصن...الانه که سردرد بگیرم..

 

خندیدم خواستم پاشم که دستش رو گذاشت رو زانوهام گفت کوجا؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم داری می آی تو حلقم..:icon_redface:

 

گفت بخور دیگه منو! هلو نخوردی تا حالا؟! با عشوه اینو گفت!(87).gif

 

گفتم از اون هلوهای پُرز داری! باعث می شه گلوم بخاره...:whistle:

 

گفت بشین دیگه...تازه می خواستم داستان نازینی رو از دهنت بشنوم..خودش یک چیزایی گفته...می خوام ببینم یک طرف دیگه ماجرا چی می گه...چشماش رو تنگ کرد و اینو گفت...evilsmile.gif

 

گفت من نشنیده همه ی حرف های نازنین خانوم رو تایید می کنم..:w16:

 

گفت بیا بگو دیگه...

 

گفتم گذشته ها گذشته...این ماجرایی نیست که هی گفته بشه دختر خوب...:ws37:

 

گذشته ی آدم ها اگر زیاد یادآوری بشه باعث خرابی حال و آینده شون می شه...:ws37:

 

خوب و خوش بود...و خاطره ی سپید و بدون آلودگی...که به خوبی و خوشی هم تموم شد..:ws37:

 

گفت تو هم شیطون بودی پس!:gnugghender:

 

اگه هم کلام شدن با جنس مخالف تو محیط فرهنگسرا می گی شیطنت..آره...من خیلی شیطون بودم...:ws3:

 

گفت فقط حرف می زدین؟!:w02:

 

گفتم گاهی باهم ساز هم می زدیم!..من ریتم...نازنین خانوم آرپژ و ملودی...:ws37:

 

با هم تو مسابقه ی دو نفره هم شرکت کردیم..که اینقد که من بد زدم از هولم...کار اون هم خراب شد و شرمندگی ش موند واسه من...sigh.gif

 

ولی تو بخش تک نفره اول شد با آرپژ و ملودی...پس می بینی که من کلا نفعم به ایشون نرسیده...:w16:

 

گفت خودش که چیز دیگه می گفت...:ws37:

 

می دونستم منتظره که من بپرسم چی می گفت...

 

ولی من تو دامش نیوفتادم...:icon_redface:

 

باز گفتم من نشنیده همه ی حرف هاش رو قبول دارم...:w16:

 

گفت اون زمان ها تار می زدی...ندیدم تو خونه ات ..فقط گیتار هست و ویولن..دفترچه نت پیانو هم دیدم..:ws37:

 

گفتم اینا همه واسه اون دوران بود...الان دیگه خبری نیست دختر خوب...الان دیگه نه می تونم نت بخونم...نه بزنم...صفره صفر...پاکه پاک...:w16:

 

دفترچه نت پیانو هم یادگاری هست..صفحه ی اولش رو ورق می زدی می دیدی...:w16:

 

من حتی به درام هم ناخونک زدم..در حد ریتم اسلو راک و شیش و هشت..شما هم باشی تو نیم ساعت می تونی این دو تا ریتم رو یاد بگیری چون فقط با دو تا از اجزای درام کار داره...این که نمیشه تسلط با ساز..:ws37:

 

من فقط الان گیتارو تسلط دارم...از ناخن های بلند دست راستم باید مشخص باشه...:w16:

 

تار رو هم کنار گذاشتم...هم تار و هم سه تار...دوستی داشتم که استادم بود در این زمینه...وقتی رفت از دنیا من هم سازها رو خاک کردم...(به صورت معنوی عرض می کنم نه اینکه واقعا خاک کرده باشم)...

 

الان هیچی ازشون یادم نیست...:icon_redface:

 

دیگه فقط هنر گیتار زدن برام مونده...:w16:

 

نازنین گفت شیطون بودی...سر زنده بودی...شوخ بودی..متلک بنداز بودی...از اینا بودی که می پریدی به کسی که باهات مخالف بود...سر کار می زاشتی..hapydancsmil.gif

 

 

اینایی که می گه با این اوراقی که رو به رومه فرق می کنه...:ws37:

 

گفتم پیر شدم دیگه...:ws37:

 

چی شد اینقد خسته کننده شدی؟!:ws37:

 

گفتم شما چرا گیر دادی به این ادم خسته کننده...:w02:

 

زُل زد به چشمام...بعد سرش رو انداخت پایین...دست هاش به هم گره خورده بود...

 

گفت اَهه باز این وا مونده ها گره خوردن به هم...w589.gif

 

بلند شد رفت سمت اتاق...شروع کرد به صدا زدن برادرش..

 

پاشو دیگه نکبت! w000.gif

 

موقع رفتن... همیلا خانوم صورتم رو محکم گرفت کشید پایین تو چشمام زل زد گفت:

 

من تو رو رامِت می کنم...:banel_smiley_4:

 

خندیدم...گفتم اسب رو می شه رام کرد..یابو رو نَه!:ws3:

 

بلند خندید..ببین خودت هم می گی...:ws28:

 

اون شب هر چی اصرار کردم دوستم نموند..حالش جا اومده بود...همراه همیلا خانوم برگشت..نمی دونم خونه ی خودشون رفتن یا خونه ی امیرحسین و نازنین خانوم...دل نگران رانندگی کردنش بودم..برادرش گفت نگران نباش..بیمه ی ابولفضلیم...معکوس کشید و رفت...

 

قبلش همیلا خانوم چشمک زد گفت...یادت باشه چی گفتم! رامت میکنم!

 

در حیاط رو بستم..صدای از بالای ساختمون اومد...

 

سرم رو بالا کردم...

 

خانوم نصرت آبادی رو بالکن بود...:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

امروز مثه همیشه داشتم به پاتوق ها سر می زدم...رفتم سمت یک جا که قرار بود بچه ها اونجا جمع بشن ورک شاپ(نمایش آثار) یکی از بچه ها رو ببینن...

 

رفتم داخل دیدم همیلا خانوم هم اونجاست...:ws37:

 

کنار یک پسری بود و جوری رفتار می کرد که انگار آشنایی قبلی با هم دارن...:budhug:

 

من شروع کردم به سلام و علیک و احوال پرسی و جواب دادن به این که کجایی؟! چرا نیستی؟! چرا تحویل نمی گیری؟! با بچه ها نمی گردی؟!!! و از این جور مسائل معذب کننده و...:banel_smiley_4:

 

دیدم همیلا خانوم اومد نزدیکم گفت...سلام...دست اون پسر رو هم گرفته بود...icon_pf%20(17).gif

 

گفت بَه سام! سلام و علیکم و رحمته الله و بقه اش رو بدو!:ws3:

 

گفتم سلام همیلا خانوم....:icon_redface:

 

گفت معرفی میکنم...اِکسَم!:w02:

 

گفتم جان؟! اِکسه؟!:ws52:

 

چند نفری که اونجا بودن به همراه همون پسر زدن زیر خنده...:ws28::ws28:

 

گفتم بخشید...من گوشم رو در راه گوش دادن آهنگ از هِدفنmusic.gif سر آتلیه های معماری از دست دادم..جسارتا یک بار دیگه بفرمایید...:icon_redface:

 

همیلا گفت...اکس بوی فرندمه!....(ex boy friend)

 

گفتم خوب اسمشون رو بگو...لقبی که یک زمانی داشتن و حالا اِکس شده که نمی شی معرفی شون...:ws37:

 

پسر دست رو دراز کرد به سمت من..گفت من شَپول هستم...:ws37:

 

گفتم جان؟!:ws52:

 

باز جمع به همراه پسر خندیدن...:ws28:

 

ببخشید...می تونم بپرسم به چه معناست اسمتون...چه نام تکی دارین..:ws37:

 

گفت من اصالتا کُرد هستم...به معنای موج آب هست...:ws37:

 

گفتم خوشبختم...w73.gif

 

گفت قبلا اسمم تک بود..ولی از وقتی مجری یکی از شبکه های ماهواره ای هم اسمش همینه دیگه الان تک نیست!:banel_smiley_4:

 

گفتم من اونی که می گین رو ندیدم...:ws37:

 

گفت چیه ماهوراه ندارین؟!(اینو رندانه گفت):w02:

 

گفتم کلا رسانه و مدیایی که دنبال می کنم...تلوزیون نیست...نه اینوری نه اونوری...:ws37:

 

به جز معدود برنامه های وطنی...خیلی معدود...در حد یک برنامه...که اونم عادت خانوادگی مون بود همه با هم نگاه م یکردیم..الان من تنها می بینم...

 

منبع اطلاعاتم اصولا اینترنت هست...حتی در حد فیلم و سریال دیدن هم از اینترنت استفاده می کنم...:checkmail:

 

همیلا خانوم...برگشت گفت..نظرت در مورد اکسم چیه...:w02:

 

آویزون دست شپول شده بود و صورتش رو نزدیک صورتش کرده بود...icon_pf%20(17).gif

 

گفتم شپول جان...ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است!:ws3:

 

همیلا گفت منظورش اینه که دوباره می تونی بهم برگردی!:ws3:

 

گفتم نه!...:ws3:

 

هر چه زودتر فرار کنی..دوباره اسیر نمی شی...:ws3:

 

شَپول خندید گفت حواسم هست...:ws3:

 

همیلا خانوم سِگرمه هاش رفت تو هم..گفت برین شما پسرها هم که ندید با هم هماهنگین...whistle.gif

 

از ما دور شد رفت سمت کارها...

 

شپول به من نزدیک شد و گفت: چیه؟! با هم بهم زدین؟!:w02:

 

گفتم جان؟!:ws52:

 

معلومه این کاراش واسه من نیست....لبخندی زد و رفت...:ws3::ws37:

 

منظورش رو نفهمیدم..

 

بیشتر اون لحظه به این فکر می کردم که چرا لحظه ی اول فک کردم شَپول نمی تونه معنی خوبی داشته باشه و فک کردم داره مسخره اش می کنه...یک چیزی تو مایه های چَپول!...sigh.gif

 

پیش خودم فکر می کردم..تو زبان کردی یک معنای زیبا در پشت اون اسم هست...:ws37:

 

و چرا من بدون فکر لحظه ی اول حس جوک بودن قضیه بهم دست داد...hanghead.gif

 

تو همین عوالم بودم...که شَپول اومد و دست داد و خداحافظی کرد و رفت...

 

همیلا خانوم...هم صداش کرد و گفت من رو هم برسون...

 

جوری داد زد که من که پشت ب اونا بودم گوشم سوت کشید....

.

.

.

 

مختصر و مفید...راضی م از خودم..راضی باشین ازم...:ws3:

 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تلفن زنگ خورد...

 

بدون اینکه گوشی رو نگاه کنم برداشتم...

 

جانم بفرمایید...:icon_redface:(تکه کلامم هست..بابتش تا حالا چند بار فوحش خوردم..:ws28:که برو مثلا به فلان کَسِت بگو جان...whistle.gifیا چرا زود خودمونی می شی...vahidrk.gifیا اینکه چه ادم بی ظرفیتی هستی...:banel_smiley_4:یا خجالت نمی کشی به من گفتی جان بفرمایید؟!icon_razz.gif:w58:)

 

سکوت....

 

گفتم...الو..الو..جانم بفرمایین...:icon_redface:

 

باز سکوت...

 

صفحه ی گوشی رو نگاه می کنم...شماره ناشناس هست...

 

از دور یک صدایی می اد...همیلا بیداری؟!

 

گوشی قطع شد...

 

شماره تلفن همیلا خانوم رو از دفترچه تلفن پیدا کردم و دکمه ی تماس رو زدم...

 

رد تماس داد...

 

به ثانیه نکشید پیامک داد...

 

فردا می آم بهت می گم...

 

پیامک دادم کجا؟!:ws52:

 

جواب نداد...

 

به احتمال زیاد می خواد بیاد خونه...hanghead.gif

 

خدا به خیر کنه...بعد از چند هفته چی شده...اون سکوت...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

چند وقتی هست...با اینکه همیلا خانوم رو می دیدم اینجا رو آپ نکردم...چون حرف ها گفتنی نبود...یعنی اگر می خواستم سانسور کنم باید فقط پرانتز می زاشتم و نقطه!:ws37:

 

شب های یلدا همیشه برنامه ی من سر جاش هست...یا مهمون دارم...یا مهمون هستم...:w16:

 

برادر همیلا خانوم از چند روز پیش بهم زنگ زده بود و قول گرفته بود که جایی دیگه نرم و شب یلدا رو با اونا باشم...:w16:

 

چند بار که ازش پرسیدم که برنامه بیرون هست یا خونه گفت تو به این کارا کاری نداشته باش...whistle.gif

 

عصر بود که رسیدم خونه روز سه شنبه...از دمه میوه فروشی که داشتم رد می شدم...میوه فروش اشاره می کرد که سام هندوانه اش خوبه ببر...اشاره کردم مهمونم...:icon_redface:

 

تو پارکینگ طرف پله ها که داشتم می رفتم...

صدای جر و بحث می اومد...دمه آسانسور خانم نصرت ابادی واساده بود...:brodkavelarg:

 

یک عده دختر و پسر هم جمع بودن...جیغ و فریاد می زد که من بمیرم نمی زارم شماها برین بالا!:brodkavelarg:

 

راه پله هم بسته بود...چون شوهر خانوم نصرت ابادی پله رو بسته بود که دختر و پسرها از پله ها نرن بالا...

بساطی بود...:ws37:

 

دیدم یکی از همسایه هامون که مجرد هست...صورتش عین لبو قرمز شده...97.gif

می گه چرا زور می گین؟!! به خودتون شک دارین؟!! به خدا مردم هم دختر جوون دارن تو خونه اشون! این ادا و اطوارهای شما رو در نمیارن!!w000.gif

خودتون رو جمع کنین بابا!icon_razz.gif

 

حمله کرد سمت خانوم نصرت آبادی زدش کنار...با شونه اش هلش داد...چند از جوون ها رو فرستاد تو آسانسور...

 

شوهر خانم نصرت ابادی رفت سمت پسر..یکسری از پله کشیدن بالا...

 

من رفتم سمت آقای نصرت آبادی...که نزنه که دعوا شه...

داد می زد ول کن سام..ول کن ببینم این بچه قرطی گ...خورده زنم رو هول داده...w000.gif

 

داستانی شده بود...

 

بگذریم...بگذریم...بعد از یک ساعتی با وساطت مدیر ساختمون قائله ختم به خیر شد...

 

در خونه رو باز کردم رفتم داخل....دراز کشیدم...دیدم پیراهنم پاره شد...پیراهن رو که در آوردم دیدم صدای زنگ در اومد...:ws37:

 

هول هولی دوباره پیراهن پاره شده رو پوشیدم..گفتم شاید دوباره افتادن به جون هم...TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

دکمه ها رو نبسته بودم...در رو وا کردم...

 

همیلا خانوم پشت در بود..

 

بدون سلام..گفتم این بار دیگه کی در رو برات باز کرد دختر...

 

برگشت گفت ببند اون دکمه هارو!!! سلامت کو؟!..برو کنار بینم..گفتم کوجا؟:banel_smiley_4:

 

اومد داخل یکراست رفت سراغ یخچال..در رو وا کرد..گفت باز که این خالیه؟!

 

تو اصن چی می خوری؟!:banel_smiley_4:

 

آبمیوه رو برداشت و درش رو وا کرد..سر کشید!

 

گفتم دختر خوب..آخه سر می کشن؟!:ws37:

اگه من قبلش سر کشیده بودم چی؟!:w02:

 

گفت مشکلی نیست...یک تجربه ی غیر مستقیم (...) نصیب من می شه....(بی حیاست دیگه دختره ورپریده...برای همین نمی تونم ماجراهاش رو تعریف کنمhanghead.gif)

 

می دونستم یک چیزی می گه که نمی شه جوابش رو داد...گفتم..خوب دیگه تهش رو در بیار...چون من نمی خوام این تجربه ی غیر مستقیم رو داشته باشم...:ws37:

 

گفت خیلی دلت بخواد...تو عرضه ی غیر مستقیمش هم نداری وگرنه(اشاره به یک اتفاقی شد نگفتم..اینجا سانسور)

 

پاکت آبمیوه و گذاشت رو اپن آشپزخونه...

 

گفت برو سر و صورتت رو صاف کن...اون کت تک مخمل ابی ت رو بپوش با اون پیراهن سفیده که دکمه طلایی داشت...همون که اون شب تو اون مهمونی پوشیده بودی..(این مهمونی رو براتون تعریف نکردم)...

 

عطر هم بزن بریم...ماشین اوردم..

گفتم شما باز بدون گواهینامه ماشین رو برداشتین؟sigh.gif

 

گفت خوب تو برون..

 

گفتم کجا؟:ws52:

 

گفت بریم پیژامه پارتی...بلند خندید...(به دوستانی که نمی دونین...پژامه پارتی یک پارتی مدل غربی هست که کسانی که توش شرکت می کنن با لباس راحتی می ان!..بعضی ها با لباس خواب می آن..بعضی های دگه خیلی حیلی راحت می ان!!..بعضی اوقات دیگه خیلی بد میشه این نوع مهمونی ها)

گفتم این چه جوی پیژامه پارتی هست که من باید با کت و شلوار بیام؟!:w02:

 

گفت تو حق نداری لباس راحت بپوشی توش...بیا فقط اونجا ببین!...گفتم مگه سیرکه؟!:banel_smiley_4:

 

با این هیکل نافرمت لباس راحتی بپوشی راهت نیمدن!!:ws28:

 

برنامه شب یلدایی که برادر محترم گفتن..این بود؟! پیژامه پارتی؟!..گفت بیا بابا فقط اسمش ناجوره...فامیل و دوست آشنا ها هستن...ما پایینیم...پرمردا و پیرزنامون بالا!(منظورش پدر و مادرها بودن)

 

اومدم پشت سرم و هلم داد گفت بدو..بدو...من رو برد سمت حموم...

 

برگشتم دستش رو گرفتم..گفتم همیلا جان..من این جور جاها راحت نیستم...:icon_redface:

 

یادت نیست اون مهمونی چی شد....sigh.gif

 

گفت اینجا ادم هاش با اونجا فرق می کنن...

 

گفتم دختر جان...من بیام بعد بهم خوش نگذره...شما راضی میشی؟:icon_redface:

گفت من بهم خوش می گذره...همین کافیه...tt2.gif

 

گفتم نه دیگه...حوصله ی دردسر ندارم....

 

برگشت گفت...پس می خوای برم...بعد اونجا(گفتن نداره....یعنی خیلی بد...)...ولی تو بیای این اتفاق نمی افته...

 

گفتم برادر محترم هست...نمی زاره اون چیزایی که گفتین زبونم لال اتفاق بیافته...

 

گفت بمیر بابا!!! اون خودش تو(....ببخشید گفتن نداره)..نمی فهمی ها!!! پیژامه پارتیه!!!!

 

گفتم من شب یلدا اینجوری ندیدم...

 

بزار بریم یک جایی که من می شناسم..با بچه ها...

 

گفت آها!!! بریم مثه اون دفعه..چهار تا بچه مثبت که یکی تار می زنه یکی عربده می زنه(منظورش آواز هست)...:banel_smiley_4:

 

همه مثبت مثبت کنار هم نشستن...TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

خندیدن هاشون هم اتوکشیده ست(اشاره به یک مهمونی که من ایشون رو بردم...تعریف نکردم براتون..چون آبرویی از من برد که گفتن نداشت...داستان هایی داشتیم تو این مدت که من تعریف نکردم)

 

گفتم نمی آم...

 

گفت نیای مثه اون شب باید من رو از تو (ببخشید گفتن نداره) در بیاری ها...

 

مثه اون دفعه که اون دوست الدنگت(برادرشون رو می گفتن) تو اتاق کناری با پریز برق داشت دل و قلوه می گرفت!(برداشت آزاد!)

 

گفتم چرا وقتی خودت و بردار محترم دلتون به حالی خودتون نمی سوزه..من دلم بسوزه...؟!:banel_smiley_4:

 

یک لحظه مکث کرد...

 

بعد چشماش رو گرد کرد..گفت نمی آی سام؟!

 

صدای زنگ در اومد...

 

رفتم سمت در چشمی رو نگاه کردم دیدم برادر همیلا خانوم هست...

 

در رو وا کردم...

پرید تو بغلم گفت..به سلام استاد!!:ws3:

رو کرد به سمت همیلا خانوم گفت...تو هم اینجایی که وَرپریده!:w02:

 

چی می پوشی امشب؟!

 

همیلا خانوم گفت می خوای جلوی تو در بیارم ببینی؟!:banel_smiley_4:

 

گفت نه جان من...جلوی سام کشف حجاب نکن..این بچه ندیده از این چیزا بعد بلند زد زیر خنده...:ws28:

 

گرفتم آوردمش یک گوشه...گفتم..بابا برنامه شب یلدا بود...این پیژامه پارتی از کجا در اومد...:banel_smiley_4:

گفت بیا...بیا چشمات وا می شه...می دونی من چند وقت واسه امشب لحظه شماری میکردم..:ws3:

 

بدبخت...تو کف خیلی ها بودم..امشب می بینم واقعیه! یا(....)...(ببخشید واقعا از بازگو کردن این حرف ها):banel_smiley_4:

 

گفتم نمی آم پسر جان...دستش رو بگیر با هم برین...

 

گفت بیا تو رو خدا...

 

برگشتم گفتم..لامصب مگه تو نبودی گفتی ول نکنم کلاس هارو..که بیاد بیرون از لاکش...حالا داری می بری یک جایی تا برگرده به اون اتفاقت گذشته...

 

گفت تو رو می گم بیا واسه چی؟!

 

گفت برادر نامحترم! تو می خوای هم خر رو داشتی هم خرما رو!:banel_smiley_4:

 

شعور داشته باش...جلوی خودت رو بگیر...دستش رو بگیر ببر یک جای خوب...

 

گفت بابا خونوادگیه..اسمش ناجوره فقط...غریبه نیستن که...هر چی گفته ترسونده...

 

امشب دوست پسر قدیمی ش با یک دختره متولی این جشنن...محیط هم فامیلی و هم دوست اشنان...

 

بابا اصن شب یلدامون همینجوریه!..اسمش رو گذاشتن پیژامه پارتی! همون جشن معمولیه!

 

گفتم تو محیط فامیلی از این کارها می خواین انجام بدین؟!!:banel_smiley_4:

 

خانواده می دونن؟!

 

گفت برو بابا!! مگه چی کار می خواین بکنیم!! یکم می رقصیم..یکم با پیژامه وشلوارک هم رو می بینیم...نهایتش هر کی هم با طرف خودشه دیگه!! شاید بعضی ها هم طرفشون رو همون جا پیدا کردن...:ws3:

 

گفتم بیا بریم یک جا دیگه..

 

گفت چی؟! مثه اون شب تار زنی شماها!!!TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

نه ممنون! خشک و خالی! یک نفر هم زد زیر آواز! انگاری اومده بودیم مولودی!!whistle.gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

بیا سام...تو بیا..من می دونم تو باشی می چسبه به تو...می خواد فقط تو رو ببره نشون اون پسره بده...

 

گفتم خوب لامصب! دیگه خوش تراش تر از من پیدا نکرد ببره نشون پسره بده؟!:banel_smiley_4:

 

گفت تو بیا...تو در مقابل اون نقش طاووس خوش خرامان رو داری در مقابل زرافه!:ws28:

 

جالبه بین دوستام..من رو زرافه صدا می کنن! ببنین اون دیگه چی بود..:icon_redface:

 

گفت می خوای ببینینش...

 

گوشیش رو در اورد...

 

یک صفحه ای رو باز کرد..شبیه یک پروفایل بود...

 

تصویر رو نشونم داد...من به زندگی امیدوار شدم!:icon_redface:

 

گفت دیدی؟!:ws28:

 

گفتم..خوب بابا همیلا خانوم آدم که فراوونه...

 

گفت دور و برش بچه زیاده...می خواد تو رو ببره نشون بده...بگه چه کار هستی..و از این حرفا....

 

خواستم باز حرف بزنم..

 

گفت بیا...به خدا نصف ادم های اونجا فامیلن با هم...:w16:

 

اصلا طبقه ی بالاش پدر و مادر و بزرگتر های اینا جشن دارن...

 

گفتم اخه پیژامه پارتی!!!...گفت بابا چرا می ترسی! این هر چی بهت گفت اغراق کرده...:ws37:

 

بابا ضایع بازی نیست...اونجوری که فکر می کنی نیست....این قرطی بازی های اون پسره و دختره است...می خوان خاص باشن ارواح عمه اشون!:banel_smiley_4:

 

بعد گفتم..اگه اینجوری هست..چرا منه غریبه رو با خودتون می بری؟

 

گفت بیا تو اون جشن قبلیه که بودی...هیشکی بر نگشت بگه اینو چرا اوردی...

 

چند تا از بچه ها ازم پرسیدن..این طرف کرو لاله!!!:ws28:

 

اینقد تو حرف نزدی!!!:ws28:

 

کبریت بی خطر که ترس نداره...بیا بابا...:ws28:

 

بگذریم...بالاخره راه افتادم باهاشون رفتم...

 

از شهر بیرون رفتیم...

 

اطراف شهر بودیم...رفتیم تو یک منطقه ای که منطقه ی کشاورزی بود....

 

جدیدا اونجاها خیلی ویلاسازی می شه....

 

درخت های محلی پرتقال و نارنگی هم زیاد داره....بندری ها می دونن کجا رو دارم می گم...:icon_redface:

 

رسیدیم به یک خونه ای که اطرافش خونه ای نبود..باغ بود...

 

در حیاط که باز شد...حیاط بزرگی بود..خونه تو عمق بود...

 

یک جورایی امارت بود...یک ویلای بزرگ...

 

چند تا ساختمون بهم وصل شده بودن...

 

گوشه ی حیاط پر بود از ماشین...

 

از پلاک دُبی! گرفته تا بدون پلاک! یا پلاک موقت...من ماشین باز نیستم..فقط می دونم تو خیابون این ماشین ها رو کم می شه دید...حداقل بعضی هاشون رو من اصن تو خیابون ها بندر ندیده بودم...:w16:

 

مشخصه ماشین های بدون مجوز هستن...از اینا که از اسکله خارج می کنن...می آرن تو شهر می گردن..باز برمی گردونن...تا بتونن مجوزش رو بگیرن..حالا چه جوری می گیرن خدا میدونه!:icon_redface:

 

کنار خونه یک استخر بود که با سازه پارچه ای پوشیده شده بود...من رفتم جلو که سازه رو ببینم..یکدفعه ای صدای جیغ اومد...:banel_smiley_52:

 

دوستم اومد طرفم گفت..بیا اینور بابا سام!...

 

خواهرا تو استخرن...:ws28:

بعد داد زد...کدوم یکی تونین...نسترن تویی؟!:ws28:

 

یک صدایی دخترونه اومد...گفت این کیه داشت می اومد تو بغلمون؟!!icon_razz.gif

 

گفت بابا نترس همون که تو اون مهمونی اومده بود...

 

گفت اون موقع چشماش گل قالی رو دید می زد...الان بدون سلام داشت می اومد تو بغلمون که...icon_razz.gif

 

گفت بابا اصن شما رو ندیده..نمی بینین داره بالا رو نگاه می کنه...:ws28:

 

تو کف سازه پارچه ای هست...

 

من تو مکالمه ی بین این دو تا پشت به استخر رو به دوست بود و سرم پایین بود...اصن ندیده بودم اونا رو...

 

دوستم اومد دستم رو گرفت..بلند گفت...بابا جوری جیغ زدین..این بنده خدا از ترس یخ زده دستاش...:ws28:

 

سام بیا اینور...راه اینوریه...:ws28:

 

گفتم تو این هوای سرد تو استخر چی کار می کنن؟!..به خدا اصن ندیدمشون..اصن نمی دونم این صدا از کجا اومد...:icon_redface:

 

گفت اونا تو رو می دیدن چون پشت اون دیواره بودن..تو نمی دیدشون...این جیغ هشدار بود..نترس...دزدگیر بود...:ws28:

 

گفت سیستم گرمایشی داره...الان ابش گرمه گرمه...شب نوبت ما پسراست...فعلا سانس دختراست..:ws3:

 

البته اینا زود اومدن...نه که هیکل درست حسابی ندارن..زودتر اومدن که دخترای دیگه دست نگیرن براشون...بعد بلند زد زیر خنده...:ws28:

 

لینک به دیدگاه

ادامه ی پست قبلی

 

 

همیلا خانوم تو این میون از پشت سر اومد...مانتوش رو در آورده بود..فقط با یک پیراهین و شلوارک واساده بود جلوم!

می گفت یخ کردم.بیریم تو!

برادرش گفت..بابا تو رختکن بود..گفت نمی خوام...اون دفعه مانتوم رو برداشت اون مَهَک بیشعور...من دیگه لباسام رو اینجا نمی زارم تو رختکن...

بعد تند دویید سمت پله هایی که رو به پایین می رفت...

به دوستم گفتم چرا پایین رفتن؟

گفت پایین می ریم دیگه...

پایین هم سالن بازی هست و هم یک سالن بزرگ...جشن جوون ها اونجاست...بزرگتر ها تو ویلا...

از پله ها که داشتم می اومد پایین سر و صدا زیادشد...

دمه در همیلا خانوم داشت با چند نفر رو بوسی می کرد...دو تاشون پسر بودن...

گفت اینا رو می بینین...اون دو تا قبلا دوست پسرش بودن...:w16:

گفتم الان چی؟:ws52:

گفت الان برگشتن به نقش قبلی شون...یعنی پسر عمو آقای دکتر و پسر دوست اقای دکتر....:ws3:

گفتم شما با دوست های قبلی تون رو بوسی هم می کنین؟!:ws52:

گفت برو بابا اُمُل!!!whistle.gif

گفتم..اون یکی چی...گفت کی؟..

 

گفتم با یکی دیگه رو بغل کرد...

 

گفت این احوال پرسی عادیه....:w16:

طرف دوست پسر دخترخاله مه...بچه ی باحالیه..بعد یهو صداش رو بلند کرد..گفت کامران کَیف حالوک اخوی؟!:ws3:

یک لحظه احساس کردم رها شدم عین یک بچه یتیم...hanghead.gif

چند تا دخترو پسر اومدن سمتم...سلام کردن و دستشون رو اوردن طرفم...تو خجالتی باهاشون دست دادم...با ابنکه نمی شناختمشون..یکی شون گفت..شما همونی هست که اون مهمونی هم اومده بودی...:w02:

گفتم نمی دونم کدوم مهمونی رو می گین..ولی یک بار دیگه با این خواهر و برادر تو یک جمع شرکت کرده بودم...:w16:

بعد ریز خندیدن و گفتن...آره از طرز حرف زدنتون معلوم شد خودتونین...:ws28:

بعد تو گوش هم حرف زدن و رفتن بیرون...در حالی که می خندید...:ws28:

رفتم جلو تر دیدم..همیلا خانوم اومد سمتم..دستم رو گرفت..گفت بیا اینجا ببینم...دستم رو گرفت از بین راهرور برد به سمت سالن...

این میون به هر کی می رسد سلام می کرد..چند بارم واساد و روبوسی کرد..در حالی که دست من تو دستش بود...

چند بارهم که پرسیدن بابا پسر مردم رو چرا ول نمی کنی..گفت امشب گروگان منه این..می دزدنش....یا در می ره....:w02:

وارد سالن شدم دیدم میز و صندلی چیدن شلوغه....یک بار یک گوشه ی سالن بود که سلف سرویس باز بود..و یک متصدی نوشیدنی ها...

واسه هر کی با هر مرامی اونجا نوشیدنی پیدا می شد!

با چند نفر دیگه سر سری سلام و احوال پرسی کرد...صدای آهنگ می اومد...

گفت بیا باید برقصیم...2rqfst4.gif

گفتم جان؟!w58.gif

گفت بیا ببینم..من رو کشید...گفتم...به خدا من بلد نیستم...باعث خنده می شم...:icon_redface:

زشته دختر..ول کن من رو...

گفت تو فقط وایسا...من می رقصم..فقط ازم جدا نشو...

آهنگ که شروع شد...ملت ریختن وسط...من اون وسط عین یک دکل واساده بودم...دختر و پسر بالا و پایین می پریدن!و حرکات موزون و غیر موزون انجام می دادن...تو اوج اهنگ هم جیغ می کشیدن....

همیلا خانوم هم دور من همین جوری به انجام حرکات مختلف مشغول بود..چند بار دوستاش اومدن گفتن...مگه فیلم هندی که دور درخت داری می رقصی؟!! :ws28:اشاره شون به من بود که واساده بود بی حرکت دست به سینه....:ws28:

چند بار بهم غر زد..ببین باید به خاطر تو حرف بخورم...

چند آهنگ که تموم شد..دیدم یک دختر و پسر به من نزدیک شدن..همیلا خانوم رفته بود سمت جایی که نوشیدنی می گرفتن...

قیافه ی پسره رو دیدم..فهمیدم همون بود که دوستم نشون داده بود...دوست پسر سابق همیلا خانوم..به احتمال زیاد اون خانوم هم دوست جدیدشون بودن...

آقا اومد جلو و با احترام بهم سلام کرد...خانوم هم همینطور...

گفتن شما دوست همیلا هستین؟:w02:

گفتم..دوست که چه عرض کنم..من دوست برادرشون هستم...یک دفعه عین عجل معلق از پشتم ظاهر شد همیلا خانوم...

گفت ها؟! اومدین فوضولی؟!whistle.gif

پسره خودش رو جمع کرد...گفت اومدم باهاشون آشناباشیم..بالاخره میزبان هستیم...

گفت برو خودت رو سیاه کن سیا! چه طوری تو عروسک؟! این رو رو به اون خانومه گفت....icon_razz.gif

گفت معرفی میکنم...سام هست...دوست من...

برگشتم سمتش..

 

نزاشت حرف بزنم...ادامه داد امشب دوست نداشت بیاد...

 

شروع کرد به تعریف ازجاهایی که مشغول هستم و اینکه من تو این جور مراسم به خاطر معذوریت های شغلی شرکت نمی کنم و از این حرفا که مثلا می خواست بگه که من فقط به خاطر اون اومدم...الکی الکی می خواست من رو ادم مهمی جلوه بده...من این میون فقط با چشم های گرد واساده بودم! w58.gif

 

در مورد کارام و معذوریت هام دروغ نمی گفت ولی دیگه روغن داغش رو زیادی کرده بود...

بعد اون خانومه گفت...انگاری دیگه ول کردی بچه مچه ها رو...:ws43:

 

زدی تو کار...نزاشت حرف اون خانوم تموم بشه تموم شه...

 

گفت آره دیگه بچه ترین بچه ام رو دادم به تو!

 

می بینم که نره خر تر شده! کنار تو شدین عین قیل و فنجون....:banel_smiley_4:

دیدم مسلسلی داره می زنه همیلا خانوم...

دستش رو گرفتم گفتم..همیلا جان...فک کنم برادرت اونجا داره صدامون می کنه....

 

بعد دست دراز کردم سمت پسره گفتم...خوشبخت شدم...ممنون از پذیرایی تون....بازم صحبت می کنیم...

 

بعد همیلا خانوم رو کشیدم سمت دیگه ای...

 

پسره هم با من هماهنگ بود...گفت خواهش میکنم..حتما...

 

راستی اتاق بیلیارد اون طرف...دوست داشتین من اونجا هستم...بیایین یک دست بزنیم...اونم دست اون خانوم رو که داشت دندون قروچه میکرد رو گرفت برد سمت دیگه...

برگشت رو کردم به همیلا خانوم..همین جوری که بی هدف داشتیم می رفتیم سمت بار....گفتم خوب ماموریت من انجام شد؟!:ws37:

می تونم مرخص شم...

گفت برو بابا! هنوز مونده..کجا داریم می ریم؟!

گفتم نمی دونم...گفت خوب اومدی..چه می خوری...رفتیم سمت بار..متصدی بار (این بار که می گم..در حد یک اوپن آشپزخونه با یخچال هایی نوشیدنی بود...اون سلف سرویس هم چند تا میز بود که روش انواع شیرینی و دسر بود...)

همیلا خانوم برگشت به پسر پشت بار گفت...بهزاد این برادر دیلاقت خسیس بازی در اورده...چرا اینجا خالیه...whistle.gif

گفت چشات دربیاد همیلا...اون پشت تو انبار هم هست...برو مستقیم بردار...من اینجا سرم شلوغه...

دست من روگرفت باز کشید...گفتم همیلا خانوم.خودم می ام...اینقد دستم رو نگیر دختر جان....

گفت حرف نزن...اینبار انگشت های دستش رو رو میون انگشت هام قفل کرد..و کشید....

در انبار پست بار رو باز کرد...

وای!

تا سقف پر بود از جعبه های نوشیدنی!

مجاز و غیر مجاز....

پرید رو جعبه ها...با لبخند گفت وقتی می گم یخچالت خونه ات خالیه به خاطره اینه!...کدوم میخوای؟!

دراز کشید رو جعبه ها...پیراهنش رفت بالا...رفتم سمتش...پیراهن رو کشید پایین...

گفت ولش کن...ول نکنی..درش می ارم ها!

سریع دستم رو کشیدم..از این کار من حسابی خندید....:ws28:

گفتم اگه کاری نداریم بریم...

گفت بشین اینجا چند دقیقه...

بعد باهم می ریم...

گفتم بده..دو تایی اینجاییم...حرف در میارن...

گفت می خوام حرف در بیارن...

برگشتم که از در برم بیرون...دیدم بهزاد عزیز فال گوش واساده لای در!:banel_smiley_4:

گفتم بفرما!:banel_smiley_4:

به تته پته افتاد گفت گفتم مزاحمتون نشم!

نوشابه تموم شد اومدم ور دارم...

یک جعبه برداشت....جعبه آب معدنی بود!!!!

اومدم بیرون از پشت همیلا هی می گفت واسا....داشت دنبال دمپایش می گشت...

دوستم رو تو اون شلوغی دیدم...میون یک جمعی از دختر خانوما بود...

همیلا خانوم رسید کنارم..مسیر نگاه رو دنبال کرد..شروع کرد به خندیدن...:ws28:

گفت عمری هست تو کف نرگس هست...بهش محل سگ هم نمی ده...:ws28:

لباس نصف کمتر آدم های اونجا همون پیژامه و پیراهن های خواب بود...همون راه راه ها...بعضی از پسرها زیر پیراهنی حلقه ای پوشیده بودن...قریب به نصف بیشتر هم لباس مجلسی پوشیده بودن...معلوم بود بیشترشون این ایده رو دوست نداشتن...

یعنی دیگه خیلی اوپن مایندهاشون...از تو پسرها..شلوارک پوشیده بودن...اونم گل گلی!! (نمی دونم چه طور روشون می شد) با زیرپیراهنی حلقه ای...

خانوم ها شلوارک با تاپ...

رفتم سمت دوستم..گفتم باز با اون باشم بهتره....

همیلا خانوم هم دنبال من می اومد...

به دوستم رسیدم...من رو به اون خانوما معرفی کرد...

از پشت سرم...یک خانوم که موهاش خیس بود و حوله رو دوشش بود هم اومد....دوستم بلند گفت..به نسترن خانوم...

صحت اب استخر!!!...:ws28:

 

گفت برو بابا کوفتم کردین...من سرم رو انداختم پایین...دوستم خندید..گفت ببین داره از خجالت آب می شه...نسترن خانوم که من رو دید...صورتش قرمزبود...یک لبخند زد...لحنش عوض شد..گفت شما بودی؟

 

یک دختر با قد متوسط سرخ و سفید و تو پور...با موهای فر...و البته چشماش عسلی بود...نمی دونم لنز بود یا نه!

گفتم...شرمنده...ببخشید...باور کنین من ندیدم کسی هست...گفت می دونم..ما شما رو دیدیم...جیغ زدیم که متوجه شین و نیایین...:ws3:

گفتم باز شرمنده...

رو کرد به همیلا گفت..کجا پیدا کردی این خجالتی رو...همیلا خانوم دستش رو دور بازهام گره کرد گفت...برو مال خودمه...هیچی نشده صورتت سرخ شده...

نسترن خانوم گفت برو بابا...تو می دونی آب گرم بهم بخوره کل تنم سرخ می شه...حوله رو برداشت...دوستم جلوش رو گرفت..گفت برندار این سام الان به سرفه می افته...:ws28:

بعد جمع شروع کردن به خندیدن...:ws28:

دوستم رو کشید یک سمت وقتی همیلا خانوم گرم صحبت با اون خانوما...

گفتم بزار من برم...

گفت ماشین داری مگه؟!

بدبخت باید تا اخرش بمونی!!!:ws28:

تو این باغ و بولاغا تنهایی هم نمی تونی بری....

گفتم سرم درد گرفته...گفت برو بیرون..فقط نری باز سمت استخر...:ws28:

پیشنهاد بدی نبود...

از در که بیرون رفتم...رفتم یک گوشه ی حیاط...یک آلاچیق بود..نشستم رو صندلی سنگیش...یخ بود..ولی باز از اونجا بهتر بود...

تا حالا تو عمرم تو چنین جاهایی نرفته بودم...

جشن هایی که شبیه پارتی بوده...رفته بودم...ندید بدید نبودم...پارتی های دانشجویی...ولی اینجوری نبود دیگه...

زیادی دیگه راحت بودن..البته بیشترشون فامیل بودن باهم...یا دوستان خانوادگی چند ساله اونجوری که دوستم می گفت...

دست کردم تو جیبم...یک دفترچه همیشه تو جیب من پیدا می شه...

یک مداد کوچیک از تو کیفم جیبی م برداشتم و شروع کردم به نوشتن...

نمی دونم چه مدت داشتم می نوشتم..کلا تو نوشتن حواسم به زمان نیست...پروسه ی نوشتن تموم می شه سرم رو از برگه که بر می دارم تازه میفهمم چقد گذشته...

سرم رو که بلند کردم دیدم یک آقا جلوم نشسته...یک آقای چهل و چندساله...

 

بزارین بقیه اش رو بعدا تعریف کنم...

لینک به دیدگاه

ادامه ی پست قبل

 

 

تا فهمید که متوجه ش شدم..گفت بالاخره من رو دیدی پسر جان...:ws37:

 

گفتم ببخشید...سلام...:icon_redface:

 

گفت مهمون بچه هایی؟!:ws52:

 

گفتم البته بیشتر از این که مهمون باشم...مهمون ناخونده ام...تنها کسانی که می شناسم یک خواهر و برادر هستن..:w16:

 

دستش رو کرد تو جیبش...یک پیپ رو در اورد...

 

گفت کدومشون..فامیلی همیلا خانوم و برادراشون رو گفتم...

 

گفت آها بچه های آقای دکتر و خانوم دکتر فلانی؟!

 

گفتم بله...

 

توتون رو توی پیپ گذاشت و فنک زد...

 

من از مخدرجات متنفر هستم...چه سیگار...چه قلیون...ولی این پیپ بوی توتونش خیلی خوش بو بود..نمی دونستم چیه...سینه ی حساس من رو نمی سوزوند...:dreamyeyesf:

 

گفت تو هم از سر و صدا فرار کردی.؟:w02:

 

گفتم آره راستش...:w16:

 

بهش که دقت کردم..دیدم چه ادم جا افتاده ی خوش تیپی بود..مخصوصا با اون مدل پیپ گرفتنش که نشون میداد حرفه ای این کار هست...و ادا در نمی اره....

یک کت و شلوار یک دست سفید..پیراهنی که دکمه ی آخر یقه باز بود...:w16:

 

موهای کوتاه و جو گندمی...با یک عینکی...اگه بخوام تشبیه کنم..اون عینکی که عباس کیارستمی همیشه به چشم داشت خدابیامرزدش...

 

گفتم تو طبقه ی شما هم سر و صداست...:ws38:

 

گفت آره..نه به سر و صدای طبقه ی شما..

 

خندید گفت...

سر و صدای قُنپُز در کردن های ادم های تازه به دوران رسیده خیلی بلند تر و گوش خراش تر از صدای اهنگ دی جی های شماست...:laugh2:

 

گفت داشتی چیزی می نوشتی...:ws38:

 

چی می نوشتی که الان نیم ساعته کنارت نشسته ام متوجه من نشدی!:banel_smiley_4:

 

چیه؟! دخل و خرجت باهم نمی خوره؟! بعد جفت مون خندیدیم...:laugh2::laugh2:

 

گفتم دخل و خرج که نه...نمی دونم چرا یک دفعه ای اینجا پیدام شد...داشتم خودم رو سرزنش می کنم...

 

گفت بخون برام...اول امتناع کردم...

 

ولی بزرگتر بود...باید احترام می کردم..

 

خوندم براش...

 

اولش وسطش پیپ هم می کشید..ولی از وسط هاش دیگه پیپ هم نمی کشید یک سره گوش داد...:w16:

 

بعد گفت..خودت نوشتی؟!:ws38:

 

گفتم آره...چه طور...دیدین که از همین دفترچه خوندم...

 

گفت کارت چیه؟:ws38:

 

بهش گفتم...

 

پرسید یعنی مهندسی؟

 

گفتم آره اینجوری که مدرکم می گه...:w16:

 

گفت یعنی ادبیات نخوندی...

 

گفتم تخصصی نه...

 

پرسید تا حالا کتاب نوشتی؟

 

گفتم در اون حد نیستم...

 

سکوت کرد و گفت پس اینطور...:ws37:

 

بعد من پرسیدم می تونم بپرسم شغل شما چیه...:ws37:

 

گفت می تونی بپرسی ولی من جواب نمی دم...بعد خندید و یک پوک دیگه به پیپش زد...:laugh2:

 

گفت من از پول...پول می سازم...

 

دست کرد تو جیبش و کارتش رو داد بهم...

 

گفت کارت داری بهم بده...

 

دست کردم تو جیبم و کارتم رو بهشون دادم...

 

نگاه کرد و گفت اینچیه؟:ws52:

 

خط کش داره یک گوشه اش؟:ws38:

 

گفتم اره...کارت مهندسی هست دیگه...

 

ایده ی یکی از دوستانم هست...

 

اینجوری این کارت که یک گوشه اش شماره گذاره شده مثه یک خط کش تو کیفتون باشه...

 

بعد از چند وقت که کیفتون پر شده و خواستین کارت ها رو دور بندازین...کارت من رو حتی اگه به دردتون هم نخوره دور نمی دازین..می گین حداقل یک خطکش کوچولو در قابل یک کارت همیشه دارم...:w16:

 

چشماش برق زد..گفت چه دوست خوش فکری داری....:w16:

 

این میون ی دفعه ای صدای همیلا خانوم رو شنیدم..

 

سام!:banel_smiley_4:

گفتم در رفتی!vahidrk.gif

اینجا چی کار می کین...(2310).gif

 

تا اون آقا رو دید...صداش رو پایین اورد و رسمی شد..تا حالا اینجوری ندیده بودم همیلا خانوم رو...

 

گفت: سلام عمو...خوبین؟:mpr:

 

مرد گفت: سلام...شنیده ام جون به لب کردی برادرم رو...یک جا اروم بگیر دیگه...

 

اینچیه پوشیدی؟!:banel_smiley_4:

 

همیلا خانوم یکم خودش رو جمع کرد...

 

گفت حالا اون پسر الدنگ من یک زِری زد..شماها باید می افتادین دنبالش این کار رو می کردین؟!:banel_smiley_4:

 

آخه کدوم بی شعوری تو شب یلدا از این غلطا می کنه...

 

والا اون دوران ما می نشستیم دور کرسی..حافظ می خوندیم...آجیل می خوردیم...حرف می زدیم...می گفتیم و می خندیدم...

 

حالا یکی ذوق داشت یک اوازی می خوند...یک دستی هم می رسوندیم وسط مجلس یک شاباشی هم می اومد وسط...

 

این چه افتضاحیه درست کردین شما امشب؟:banel_smiley_4:

 

همیلا که تا این لحظه آروم واساده بود...گفت عمو! خوب کار پسر خودتون هست...شما اگر می تونستین جلوی اون رو می گرفتین!

 

مرد جواب داد..

 

من حتی یک درصد فکر نمی کردم! غیر اون پسر الدنگم و اون دختره ی هیچی ندار! کسی برگرده با لباس زیر بیاد مهمونی جلوی ملت!!!:banel_smiley_4:

 

دیدم نه انگار الدنگ تر از بچه های من هم پیدا می شن...:banel_smiley_4:

 

صدایی از پشت اومد...چند تا مرد به ما نزدیک شدن...

 

همیلا خانوم سریع اومد سمتم..دست من روگرفت گفت بیا بریم...

 

اینقد کشید که موقع جلو اومدن تلو تلو خوردم...یک خاکی بلند شد...

 

اون آقا بلند شد..گفت برو..برو تا از بلند کردنت اینجا طوفان درست نکرده...:laugh2:

 

یک لحظه دستم رو کشیدم...و دست دراز کردم که با اون آقا دست بدم...دستم رو محکم گرفت...دوباره کارتم رو نگاه کرد و گفت جناب مهندس سام (فامیلی م رو هم گفت) فک کنم بازم هم رو می بینیم...این خط کش رو هم دور نمی ندازم...با لبخند از هم خداحافظی کردیم...:w16:

 

اون آقا رفت سمت اون چند تا مرد که با دیدن ما چند متر اون ور تر واساده بودن و نزدیک نیامده بودن....

 

از دور که می رفت سمتشون...صدای گله و شکایت مرد ها می اومد که آقا شما میزبانی!!! کجا رفتی...icon_razz.gif:banel_smiley_4:

 

اون مرد هم بلند می گفت!

 

صدای چشم و هم چشمی زن هاتون اینقد بلند بود گفتم بیام یک پیپ به سلامتی جیب شما دود کنم که همچین معرکه ای رو راه انداخته...بعد صدای خنده ی همه شون اومد...:laugh2::laugh2::laugh2:

 

همیلا خانوم که دوباره از اون حالت رسمی ش در اومده بود گفت...چه شانسی آوردی!:gnugghender:

 

گفتم چرا؟!:ws52:

 

گفت این عموی من از هر کی خوشش بیاد نونش تو روغنه!

 

گفتم چه طور؟!

 

گفت نصف فامیل رو عموم کاری کرده به مال و منال برسن...الان هم همون فامیل اومدن جلوش دارن رژه ی تازه به دوران رسیدگی می دن...اینو گفت و از خنده ریسه رفت...:ws28:

 

الان بریم تو قسمت بزرگ ترها می بینی...گوش تا گوش زن های فامیل نشستن...از مچ دستشون تا خود شونه اشون النگو بستن!..:ws28:

 

گردبنده هاشون هم سنگین تر از قلاده ی سگ! تو گوش هاشون هم یک جفت ماهیتابه بستن...باز ریسه رفت از خنده....:ws28:

 

اینا رو که گفت تازه متوجه خودش شدم...

 

نه النگو داشت...نه گردنبند...نه گوشواره...حتی آرایشم نداشت...

 

می خندید یک ردیف دندون های ریز سفید معلوم می شد...جدیدا متوجه چال میون خنده هاش شدم....

 

امروز دیر رسیدم خونه بیشتر این کشش نوشتن ندارم..ایشالله بعدا می نویسم بقیه اش رو...:icon_gol::icon_redface:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...