رفتن به مطلب

من و نوشته هام


ارسال های توصیه شده

من هیچ پُرتره ای ندارم...

 

به جز چند سه در چهار و چند مَرهمتی موبایلیِ دوستان...ثبت نشده نزدیک به بیست و چند بهار زندگی ام...

 

دلیلش شاید مابین خجالتی های من باشد با لنزِ دوربین...

 

شاید تنبلی باشد..شاید بی خیالی....شاید حتی این میون پای دیگری در وسط باشد...

 

نمی دانم...در این اندک زمان باقی مانده برای نفس کشیدن..زمانی پیدا می شود که من هم یک پُرتره با یک لبخند بگیرم...

 

تا زمانی...در آن دور دورها..کسی نگاه کند و من، بشوم نُستالژی او...

 

این روزها کارم جمع کردن پُرتره هایی ست که آن ها نوستالژی من هستن...

 

اتاق تاریک با نور قرمز را دوست دارم...ظهور عکس را دوست دارم...گیره زدنش به طناب تا خشک شود را دوست دارم..

 

من انگار..همان کوزه گرم که از کوزه شکسته آب می خورم...

.

.

.

من می خواهم یک پُرتره با لبخند داشته باشم..تا برای یکی در دور..نُستالژی باشم...:icon_redface:

aqi8a7xsy68a55us2xbc.jpg

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

قدم می زنم این روزها در هوایِ تو...

 

هوایی که نَه شرجیِ از شرمِ همیشگیِ من...نَه خُشکِ میون سُرفه های گاه بی گاه تو...

 

هوا صافه و کمی ابری و دو نفره...

 

جشنِ برگ ریزونه و اشک می ریزه درخت، پُشت پایِ برگ هاش...تا برگردن در فصل بهار..

 

قرآن ش ،آسمونه که برگ هارو از زیرش رد می کنه...اونم نَه، سه بار...

 

به اندازه ی رقص برگ ها،به اندازه ی لطف نسیم...که زود برسن زمین یا دیر...

 

که اگر دیر برسن...نمیرن به زیر پایِ رهگذرو به خِش خِش بیافته سینه هاشون...

.

.

.

هوایِ تو این روزها به من سازگاره...با اینکه نمی بینمت...

 

برای من...بوییدن عطرت...وقتی از کوچه گذشتی...تو جشن برگ و نسیم...دلچسبه...

 

نمی دونم تا به کِی به بوییدن همین عطر قناعت می کنم...

 

نمی دونم کِی...سر بالا می کنم...چشم در چشم....خنده رو از چشمانت هدیه می گیرم...

 

نمی دونم...:icon_redface:

 

plcjcaycgkwv09loqbu.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آقای فلانی خواب ست....صدایِ خُروپوفش به هواست...

 

سیگار در جاسیگاری کنارِ تخت..آخرین نفس هایش رو دود می کند..لا به لای خِرخِر سینه های پیرمرد..

 

من به عیادت آقای فلانی آمده ام...با یک گلدان کوچیک کاکتوس....

 

آقای فلانی کاکتوس دوست دارد...

 

می دانم بیدارش کنم..کلافه می شود...روی تُرش می کند و زمین و زمان را به هم می دوزد...

 

از آمدن پشیمانم می کند...پس آرام در کنار تختش، باقی مانده ی وقتِ ملاقات را به ریتم خِرخِرهایش گوش می دهم...

 

چشمم به دفترچه ی روی میزش جلب می شود...

 

سر بلند می کنم تا نگاه کنم...

 

نوشته...کاکتوس را بگذار و برو.....

.

.

.

کاکتوس را گذاشتم...

 

زیر ورقه نوشتم: آقای فلانی دلم برای صداتون تنگ شده...دفعه ی بد پیام صوتی بگذار!:icon_redface:

images.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مِهرم به پایانش 7 بار پلک زدن مانده...

 

جایی که در این اولین روزِ آخرین هفته ی ماه...دختر پاییزیم چشم بر جهان گشود...

 

به جایی که تا پلک بر هم گذاشت در اولین و دومین روز از جوانه زدنش...پایه های پیوندش شکست..

 

ولی افتان و خیزان..کم کَمَک قد راست کرده...امید به درخت شدن داشت این نهال ریشه دار...

 

طوفان ها دیده این نهال... تَن ها ترک برداشته از سردی زمستان...

 

شاخه و برگ ها هَرَس کرده در بهاران...

 

گل های نا امیدی بسیار خزان کرده...

 

ولی...

 

ولی باز به جشن می نشیند این آخرین مهر را برای یادِ یار...

 

یاری که اندکی قبل تر...بدون انتظار دیدن این لحظه ها رفت...

 

لحظه ای با چاشنیِ لبخند این که...چه زیبا شد دخترک پاییزم...:icon_redface:

.

.

.

بوی اسپند می آید...انگارهمین نزدیکی ست...

 

9ex5xffflj1e3qdk6mez.jpg

لینک به دیدگاه

احساساتِ فست فودی یعنی احساس حاضر و آماده ولی دل پُر کُن و سریع الهضم!...

 

نتیجه اش می شه گرسنگی و عطشِ محبت...یک پلک یا شایدم دو پلک اون وَر تَر...

 

اگه احساس تُند باشه که هی آب می بنده به نافِ دل تا عطش بخوابه...

 

چون عطش خوابید...احساسم می خوابه...

 

یک خوابه عمیق..نَه خوابِ خرگوشی...

 

خواب زمستونی...

.

.

.

یاد دوربین قدیمی م افتادم...برم برش دارم از تو آینه یک عکس از خودم بگیرم...

 

می خوام ببینم....خود بینی چه طعمی داره که دور بَری هام کوپنِ سالانه گرفتن به اندازه ی عمرشون...:icon_redface:

 

 

لینک به دیدگاه

دفترچه حضور و غیاب رو وا کردم...صدا زدم...

.

.

.

مهربونی....صدا نیومد...غایب..

 

قضاوت...حاضر...

 

غم....حاضر....

 

غصه....آقا ما هم کنار غم نشسته ایم دیگه...نمی بینی ما رو؟!

 

گذشت....صدا نیومد...غایب..

 

صبر....صدا نیومد...غایب...

 

صداقت....آقا از اینجا رفتن!...باباشون منتقل شد رفتن یک جای دیگه....

 

آرامش...صدا نیومد...غایب...

 

امروز بچه های ردیف اولی نیومدن...ردیف آخری ها دیگه نمی تونن پشت ردیف جلویی قایم شن!

 

دیگه رو شدن...دیگه نمایونن...:icon_redface:

.

.

.

دفتر رو واکنین هر روز...یک آمار حضور و غیاب بگیریم...

 

از اول روز دستمون می آد...قرار غروب دلگیر بشه...یا دل باز....دونستن بهتر از ندونستنه...:icon_redface:

 

xada82tgvozcrg4wpy1w.jpg

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

امروز روز توست...امشب شب توست...

 

امروز روز من ست...امشب شب من ست...

 

امروز روز ماست...امشب شب ماست....

 

شبی که در بامدادِ صفر مهربانی...فرشته از آسمان آمد و زمینی شد...

 

تا شود هم روح...تا شود همراه...تا شود همزاد...تا شود خاطره...

 

تا شود خاطره ای تابستانی...که در شروع بود... و امتداد پیدا کرد به مدت 3 سال و یک نیمه....

 

و چقد شیرین در لابه لای تایپ آواهایی که هر مصرع را یکی می نوشت...و بعد کامل می شد ترانه...

 

و لبخند که در انتها بر لب ها بود...در کنار یک لیوان قهوه ی گرم...

 

در این میان یکی می نوشت...چقد خوبه تو رو دارم...

 

دیگری می نوشت...چقد خوبه تو اینجایی...

 

و این می شد وصل تو احساس...که پاک بود و هست....و می شد مرز اتصال بین درون و برون...

 

و می شد همان حس ششم...که نقطه ی آغاز بود...

.

.

.

شیرین باد این روز...شیرین باد این شب...

 

تُرش باد این غم....تُرش باد این تنهایی...

 

و در اتصال این دو سطر فوق...زندگی ات مَلس باد ای مهربان...نه تُرشی روزگار..نه شیرینی رویا...طعم ملسِ واقعیت با چاشنی آرامش...:icon_gol::icon_redface:

 

dqnli47i6fx3f6a61fv3.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نغمه می خوانم....ترانه می گویم...غزل،غزل واژه ها صف بسته اند در خاطرم...

 

اذنِ دخول می خواهند به این مثنوی روزگار...

 

پیراهنِ واژه بر تن، آماده اند تا هدیه شوند به تو...به او...به ما..به آن ها...

 

به آن ها که تک به تک مِهر دارند به هم...و از این مِهر و از این یکی شدن...راه می روند در زیر آسمانی که ابریست و دو نفره...

 

تاب تاب عباسی را آماده کردم برای همنشینی قلب هایشان...

 

تا به هم عشق بورزند...و از این عشق ورزیدن روحشان غرق آرامش شود...

.

.

.

این سفر سه روزه برکت داشت...:icon_redface:

 

مهر دو عزیز را به هم دیدم...و مهمان جشن با هم بودنشان شدم...البته تک مهمان...

 

دو نفری که تک به تک بودن...تک به معنای واقعی...تنها به معنای واقعی...

 

دریا و آسمان بودن هر کدام...با هم شدن بی نهایت...

 

دو حلقه برای یک پیمان...یک کیک...با یک مهمان...دور یک میز تو باغ فردوس....شد خاطره...:icon_redface:

 

 

n6dqnhy0ybndf6arhp9w.jpg

 

 

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

زخمِ زبان...مُسری ایست و بی دوا...

 

از یک پیر شنیدم..اگر به این بیماری دچار شدی...لال شو...

 

حداقل این میان فقط خودت درد می کشی...درد به روح دیگران نمی ندازی...

 

زخم نشو...نمک نشو...نمک به روی زخم هم نشو...

 

این زبان گاهی زخمی می زند که عمقش شبیه با زخمِ هیچ خنجری نیست...

 

.

.

.

 

گاهی حوصله ی دوستانم از فکر کردن زیاد من قبل از حرف سَر می ره...سر رفتنی عینِ کاسه ی شیر به روی شعله:icon_redface:

 

ولی من نگرانم که خدای نکرده...یک وقت یک کلامی از دهانم خارج نشه که بشه زخم...بشه نمک...بشه نمک بر روی زخم...

 

زبانتون از زخم زبان دور باد... الهی...:icon_redface:

 

بعضی نوشته های پشتِ نیسان هم کلاس درس خوبی هست...بخونین...البته موقعی که راننده هستین نه...خطرناکه:icon_redface:

 

 

dqma4elf7mdn6lms471v.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سال گشت و ماه گشت و روز گشت و.... ساعت و دقیقه و ثانیه رسیدن به همان لحظه...به همان دَم...

 

که دَم به دَم آسمانی ها دادی و هُرم نفسِ گرمت گرفته شده از لحظه های من...

 

لحظه هایی که سنگین شدن بعد از آن واقعه...تا بشود خاطره ام با نام همان روز... روز واقعه...

 

که زیاد پُر صدا نبود...خیلی آرام...خیلی بی صدا...رفتی...

 

و انگار این بی صدایی مُسری بود..چون تا مدت ها گلو بغض داشت و اشک بر درگاه چشمان ملتمسانه که بگذار بیایم...ولی نمی آد...

 

آنجور که دل می خواست از چشمان اشک نمی آمد...

 

این میان لحظه شماری برای دیدارت در خواب ها..در رویا ها....

 

و هر وقت بودی در رویا...واقعیت در خواب بود...وبعد از یبداری لبخند های تلخ...

.

.

.

طعمِ تلخ لبخند... ارثی از کابوس های دنباله دارِ نبودن های تو بود..

 

البته لبخندش برای تو در خواب..تلخندش برای من در بیداری بود...

 

همیشه روزگار بین ما تبعیض قائل می شد.....

 

بیا امشب به خوابم...تا رویایم واقعی بشه....

 

تقدیم به یک مهربان:icon_redface:

 

 

t09llt6pndodiazfwe58.jpg

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

چتر رو نه تنها تو روز بارونی...تو روزگار بارونی دیگرون هم باید باهاشون سهیم شیم...

 

تا یک وقت..یک جا...تو احوالات متشابه...انتظار داشته باشیم که یک چتر هم بیاد رو سرمون...

 

گاهی چترمون سوراخه...آب می ده...

 

آخه محبتمون خالص نیست...به فکر منفعت بعد از بسته شدن چتریم...

 

آخه نگاهمون جایِ دیگه ست...

.

.

.

چه خوبه..که چترها خالص بر روی سر دیگرون باز شن...نه از روی چرتکه ی حساب بعد از اون...:icon_redface:

 

k7e24dpv2w3pwak0acr.jpg

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

نود و سه...

 

به قول یک عزیزی..امیدوارم این سال مثه اسمش...که نود و سه ست...سه نشه!

 

امید...سوخت محرکه ی جلو رفتنه...

 

حتی وقتی به بدترین شکل تموم شده باشی...

 

انگار شروع بهار بعد از پایان تقویم..این فرصت رو بهت می ده...که بگی تموم شد...و حالا شروع شد...

 

با اینکه هر سال می آد و می ره...و عجیب شبیه همه.. تَهِ سال ها و شروع سال ها...و همه اینها شده تکرار مکررات و عادت...

 

من رو یاد تصویر پروفایل سجاد عزیز می ندازه...براتون می زارم تَهِ این پست...

 

معناش می تونه از یک جهت پرواز باشه از تکرار و بشه رهایی..گاهی هم می شه سقوط در دره ی تکرار...

 

نمی دونم چرا حس بدی از این مکررات نداریم...شاید به خاطر همون امید هست...نه حتما برای همان امید هست...

.

.

.

 

از واژه هام..نا امیدی یا خمودگی رو نگیری...تا حال این احوال رو حس نکردم...فقط طعمِ گَسِ تکرار رو زنهار دادم...

 

که تغییر نسبتش تو زندگی..دست هر کدوممونه...و قرار نیست منتظر معجزه بمونیم همیشه...و صد البته همیشه غُر برنیم!:icon_redface:

 

امیدوارم سال ام...و سالِ هموطنانم...و دوستانم...سه نشه!:icon_redface:

 

 

g0ziowcc32u45dp84ve6.jpg

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

یک سال روزه ی سکوت گرفتن هم سخت نیست انگار...

 

یاد می آد اون اوایل...روزی یک پست تو این دفترچه خاطرات مجازی می نوشتم...

 

الان سالی یک دونه!...

 

به پست قبلی م نگاه کنین واسه سال نو 1393 هست...

 

و این پست در اوایل سال 94...

 

خوب و بدش نکنیم این روزه ی سکوت من رو...

 

وادی قضاوت ایام نسبی هست و ما هم انسان!...انسان پادشاهِ احوال نسبیه...

 

باز نشر کردم این تصویر نوشته ی خودم رو تو پروفایل هر کی که دمه دستم بود....

 

حتی اونا که با رفتن به پروفایلشون با در بسته رو به رو می شدم...قاصدک خصوصی فرستادم براشون...

 

چون اعتقاد داشتم...باید لبخند نشر بشه بین همه...

 

این جا یک دونه اش رو می زارم...شاید یکی که پیغام به دستش نرسیده یا نسیان من بوده که بهش سر نزدم..اینجا گل لبخندش رو بگیرم...

 

 

بهارم لبخند شماست...

 

لبخند بزنید..هرچند کوچک....

 

آرامش پیشکش لحظه هاتون....:icon_redface:

 

 

wd6towb9jksbkt4gzizn.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

بیشمار حرف دارم با تو...

 

سر تیتر همه ی انها این است...تو آدم نیستی!

 

هزاران قطعه دارم برای شرح احوالت....

 

مطلع همه شان این است...تو آدم نیستی!...

 

قهوه ی تلخ است یک آدم...چون تو شیرین هستی...آدم نیستی!

 

باور لحظه هایم این است..چون فقط در خواب و بیداری می بینمت...تو آدم نیستی!...

 

.

.

.

برای دیگری فرشته....برای دیگری آدم...

 

برای دیگری ابلیس...برای دیگری دوست...

 

اما انگار فقط در خیال من.... تو بدون توضیح اضافه.... آدم نیستی...:icon_redface:

 

 

پ.ن:این واژهها بدون نفرت و حس و انرژی بد نوشته شدند... لطفا از برداشت منفی از این واژه ها جدا خوداری کنید! این یک بازی گوشی با واژه هاست...

 

 

a9h6z0t3euo4z3300r.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

فوت................

 

اوه اوه....

 

عجب خاکی برداشته اینجا رو....:icon_redface:

 

از این دفتر فقط خاطرات خوب دارم....

 

همه ی این دفتر تقدیم به سه نفر....

 

یکی نازتر از مَه.....یکی سپید تر از برف.....یکی به جوانی یک نهال....

 

این سه دوست حق نوشتن دارن تو این دفتر زمانی که من نبودم....و نیستم...و کم هستم..و کم کم هستم....

 

هر پست شون می تونه ذره ای از من باشه...

.

.

.

واژه هام به نامشون...

 

آرامش پیشکش لحظه هاتون:icon_redface::icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

من محتاجم به یک قطره خواب...

 

همون خوابی که دیگرون تو بیداری باهاش راه می رن...فکر می کنن...قضاوت می کنن...

 

من از اینکه تنها بیدار باشم..خسته شدم...

 

من محتاج یک قطره خوابم...:icon_redface:

 

prpmz53ahnc8o6mczbqh.jpg

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

اسمم یوسف نیست و زلخیا ندارم...

 

نشونی از برادرنش

 

یهودا، یساخر، لاوی، حادیه، ازیر، شمعون و... ندارم..

اما ناتنی هایم ...مرا به جُرمِ نور چشمی بودن...انداختند به چاه...

 

 

3zqljkkt8xb5ap6bu0jw.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یک فرشته به نام هَمیلا (hamila)

 

یک دوستی دارم...البته با خانواده اش آشنا نبودم...اصلا نمی دونستم در چه وضعیتی از نظر اقتصادی و خانوادگی هست...فقط درباب معماری هم رو می شناختیم...بحث می کردیم...همایش می رفتیم..پاتوق های معماری می رفتیم..

 

چند وقت بود گیر داده بود بیا به این خواهر من درس بده! گفتم بابا! برو یک معلم خوب پیدا کن براش بیار!:ws35:

 

می گفت تا حالا چند تا اورده باشم خوبه؟! گفتم چند تا؟!:thk:

 

گفت بالای 20 تا!!! گفتم 20 تا لامذهب چرا اغراق می کنی؟!:w00:

 

گفت همه جوره بُردم! پسر بُردم یا عاشقش شدن یا جوری واسه شون بازی کرده که گفتن دیگه نمی تونن جلوی ناز و عشوه هاش تحمل کنن گفتن یک کاری هم دست خودش می دن هم دست خودشون! یکی شون اصن پسر خاله مون بود...:pinkglasses:

 

دختر بُردم گیسشون رو کشیده! :w13:

 

پیرمرد بُردم با جوهر موهاشو رنگ کرده!:w02:

 

پیرزن بردم ازش سوال های ناموسی پرسیده بنده خدا از اتاق اومده بیرون گفته این چیزایی که این می پرسه من تا حالا تو عمرم نشنیدم!!! خدا به داد شما برسه!!!:girlhi:

 

گفتم حالا می خوای منو بیچاره کنی؟! گفت حالا تو هم بیا. جلسه ی اول رفتم..در زدم از پشت در داد زد..تویله اومدن که در زدن نمی خواد...بیا تو...بعد مثه اسب شیهه کشید....:w589:

 

رفتم داخل دیدم..یک دختر با موهای ژولیده..تاپ پوشیده با شلوارک! :w963:

 

سرم رو انداختم پایین خواستم برگردم.گفت کوجا حاجی بیا تو من ناموسم و تو مَحرم!:dancegirl2:

 

دوستم رو صدا زدم گفتم: لامذهب حالا درسته تو منو امین دونستی ولی درست نیست بابا دختر جوون جلوی من!:no2:

 

گفت بشین نگران نباش! گفتم می دونم تو هم ما رو مَرد نمی بینی ولی ...گفت بشین تو اینو آدم می کنی!

 

حالا دختر خانوم واساده می شنوه می گه :زرشک! این زاخاری با این قیافه ش سیفونش رو می کشم تا 10 دقیقه ی دیگه بیا چاه رو خالی کن ببرش!:loudlaff:

 

اومدم بشینم دیدم رو صندلی تُف انداخت! گفت بشین برادر تُف حوری بهشتیه! پاکه و زد زیر خنده!:ws28:

 

نشستم رو زمین! حالا بنا بر بعضی معزورات اصن نباید من بشینم رو زمین ولی به هر حال...

 

گفتم بشین وروجک! بشین ببینم اینقد آتیش می سوزونی چیزی هم بارته یا نه؟! :ws33:

 

دَمرو خوابید رو زمین دستاش رو گذاشت زیر چونش با عشوه ازم پرسید دوست دختر داری؟!:persiana__hahaha:

 

گفتم نداشته باشم می خوای تو باشی؟!

 

گفت آره بیا بغلم عزیزم!:aghosh:

 

پرید من رو بغل کرد ..هیچ عکس العملی نشون ندادم..پشت کتفش جای سوختگی داشت..همینجوری که داشت من رو فشار می داد تا من عکس العمل از خودم نشون بدم..پرسیدم سیگار می کشی؟:164:

 

یکم دستاش رو شُل کرد..گفت چیه؟ یک نخ می خوای؟:evilsmile:

 

گفتم نه...پاکتش رو برام می آری...زد زیر خنده گفت آش رو با جاش می خوای؟:laugh2:

 

پا شد از کمدش زیر لباس ها یک پاکت سیگار "مور"(یک بِرند سیگاره) کشید بیرون. گفت بیا..

 

پاکت سیگار رو گذاشتم تو کیفم..گفت اوهوی!!! بکش.. نَبَر که!:w00:

 

گفتم می خوای بهت پس بدم که باز موقع بغل کردنم ببینم که تنت رو باهاش سوزوندی!:hanghead:

 

ساکت شد..اومد سمتم کتابم رو بالا و پایین کرد و گفت حالا چی می خوای بهم درس بدی؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم مشکلت کجا هست؟! گفت نمی فهم این تشبیه ها و ادا و مدها(ادات تشبیه منظورش بود)..از این استعاره ایهام کنایه...:icon_razz:

 

شعر رو باید خوند این چیه که براش می سازن....اصن نمی فهمم که یک ملت بی کار بشینین به جای اینکه شعر رو بخونن یک قسمتش رو می گیرن که بابا این کنایه است استعاره است و هر مزخرفه دیگه...:w589:

 

می فهمی تو کله ام نمی ره! حالم ازشون بهم می خوره از هر کسی که از این ها خوشش می آد هم حالم بهم می خوره!:ubhuekdv133q83a7yy7

 

اصلا پاشو گمشو برو بیرون..با کتاب حمله کرد سمتم.دو بار محکم زد با کتاب تو سرم ولی عکس العمل نشون ندادم..:3384s:

 

گفت پاشو برو دیگه سیریش! پاش قیافه ی نکبتت رو نمی خوام ببینم با اون ریش پروفسوری مسخره ات! معلومه که هیشکی نمی اد دوست دختر تو بشه با این ریش ضایع ات!:whistles:

 

تو همین حال که داشت هی عصبانی تر می شد و داد می زد تو چشماش نگاه کردم پرسیدم چرا تن خودت رو می سوزونی؟:hanghead:

 

انگاری آب ریخته باشن رو آتیش.

 

یک چند لحظه من رو نگاه کرد..موهاش دیگه کامل افتاده بود رو صورتش و بهم ریخته بود فقط می تونستم یک چشمش رو ببینم..اومد سمتم کیفم رو باز کرد سیگار رو گرفت یک دونه اش رو برداشت روشن کرد و کِز کرد یک گوشه شروع کرد به کشیدن...:acigar:

 

پاشدم کنارش نشستم شونه به شونه...

 

گفتم یک پُک می دی من بکشم..نیش خند زد گفت می خوای......(ببخشید گفتن نداره! یک جورایی گفت می خوای غیر مستقیم از من ل...بععله)

 

خندیدم گفتم سر قلیونی هم نداری که این اتفاق که می گی نیافته! گفت واردی ها!!!!:ws3:

 

سیگار رو داد..یک پوک کشیدم و شروع کردم به سرفه کردن و اون هی می خندید و هی می خندید! بچه سوسول به تو هم می گن مرد؟! یک سیگر مور هم نمی تونی بکشی!:loudlaff:

 

سینه ام می سوخت...می دونستم با این کار حداقل یک هفته ای رختخواب نشین می شم..

 

رنگ صورتم که کبود شد خنده رو لباش خشکید پرید از کنار تختش یک لیوان آب پر کرد داد دستم گفت بخور نفله نشی بمونی رو دستمون! ترسیده بود خواست بره پایین برادرش رو صدا بزنه با دست اشاره کردم که نکنه این کار رو..:no2:

 

بالا سرم واساده بود..با موهاش بازی می کرد و من رو می پایید..من کم کم داشت حالم جا می اومد..

 

گفت نمی تونی نکش! گفتم خواستم بکشم برای اولین بار ببینم چه مزه ایه؟!

 

زیر تختش یک مشت کاغذ دیدم..طرح بود..

 

داشت می رفت که لیوان رو بزاره..آروم رفتم سمت تخت کاغذ ها رو برداشتم..منو دید سریع پرید سمتم چنگ زد کاغذ ها رو گرفت...گفت دست نزن!

 

گفتم طرح قشنگیه..خودت کشیدی؟!...گفت به تو ربطی نداره...گفتم اگه بزاری نگاه کنم زودتر از 2 ساعت می رم از دستم راحت می شی...

 

مردد بود که قبول کنه یا نه..گفت به درک نگاه کن که زودتر از شر دیدن اون ریش مسخره ات راحت شم..:w000:

 

طرح هاش به غایت زیبا بودن.زیر تختش شیشه هم بود...طرح به روی شیشه ام می کشید...این دختر فوق العده هنرمند بود..گفتم خیلی قشنگن...سریع اومدم کاغذ ها رو جمع کرد..گفت پس حالا برو گمشو..:w000:

 

گفتم می زاری قبل رفتن من هم یک طرح برات بکشم...

 

گفت داری دبه می کنی که نری ها؟!:vahidrk:

 

گفتم قول می دم کشیدم برم..گفت قول نامردها قول نیست! ولی بکش برو...گفتم سوژه ام می خوام تو باشی..

 

گفت برو عمو..من یک جا بند نمی شم...برو عکس عمه ات رو بکش!..:whistles:

 

گفتم هر کاری دوس داری انجام بده...من می کشم...

 

شروع کردم با یک مداد ذغالی رو کاغذ کاهی طرحش رو کشیدن...با اینکه می خواست خودش رو مشغول کار نشون بده..زیر چشمی نگاهم می کرد..معلوم بود که کنجکاو شده...:ws38:

 

طرح رو که کشیدم بلند شدم..سریع پرید جلو که تموم شد...بده ببینم...گفتم شرمنده دیدنی نیست...آویزونم شد که نشون بده تو طرح های من رو دیدی...

دوباره پرید بغلم کرد جفت پاهاش رو قلاب کرد دور کمرم و سفت چسبید بهم..گفت تا نبینم ولت نمی کنم..:gnugghender:

 

گفتم دختر تو کلا حیا رو گذاشتی تو کمدت درش رو بستی...حالا درسته من جای عموی نداشته اتم ولی دیگه اینجوریش رو ندیده بودم...گفت بده..

گفتم بیا پایین نشونت می دم..به یک شرط...

 

گفت اه بازم شرط!!! برو تو هم مارو اسکول کردی...:w000:

 

از روی هیکل ما اومد پایین و گفت شرطت چیه...گفتم یک صفحه از اون کتابی که آوردم در مورد تشبیه...بیا با هم کار کنیم...یک تعریف با 10 تا مثال..همین!

گفت برو بابات رو بیچاره کن مردتیکه! خیلی زرنگی ارواح عمه ات....:whistles:

 

گفت برو گمشو نه خودت رو می خوام نه اون طرح ت رو...

 

گفتم هر جور راحتی...کیفم رو برداشتم که برم از اتاق بیرون..با صدای بلند شروع کرد از روی اون صفحه معانی تشبیه رو خوندن...

 

بعد خوندنش گفت چرا این روی اینجوری نوشتی...گفتم چه جوری..گفت خوب چرا اینقد ساده نوشتی..گفتم بده؟!:ws52:

 

گفتم حالا کاغذ رو بزار پایین ادات تشبیه و وجه شبه و...رو با زبون ساده با مثال بهش گفتم...یک کتاب شعر از فروغ فرخزاد تو کمدش بود...برداشتم همین جوری مثال زدم براش..دیگه امون نمی داد که من ابیات رو بخونم..خودش از حفظ ابیات رو می خوند می گفت و ارکان تشبیه رو توش می گفت و ذوق می کرد و بعد در مورد شعرها شروع می کرد برام توضیح دادن که این رو فروغ تو این حالت نوشته..وای چقد به حال من شبیه...:star:

 

2 ساعت عین برق و باد گذشت...من فقط دیگه شنونده بود...کل کتاب رو برام از بَر خونده بود و هم توضیح می داد و هر جا تشبیه بود بهم می گفت..و من فقط با علامت سر تایید می کردم...:w16:

 

دوستم در زد..اومد داخل گفت...بَه می بینم که یک کشتی آزاد با هم گرفتین و سام رو نقش زمین کردی و می دونم که فنون بالا استفاده کردی و از شگردت فنِ اِشگل گربه و بُز کش برای ناک اوت کردن سام استفاده کردی از قیافه اش و قیافه ات معلومه! خسته نباشی دلوار خدا قوت پهلوان!(به سبک گزارشگر معروف کشتی آقای عامل گفت) خنده ام گرفته بود...:laugh2:

 

ولش کن دو ساعتش تموم شده بزای هر دقیقه ی اضافه کنتور می ندازه اندازه ی هر یک دقیقه اندازه ی یک ساعت پول می گیره!:w02:

 

تازه متوجه زمان شده بود..برگشت ساعت رو نگاه کرد...به برادرش گفت برو بیرون باهاش کار دارم!

 

گفت چیه؟! هنوز ناک اوتش نکردی! :ws3:

 

گفت برو دیگه!

 

در رو بست رو کرد به من گفت طرح رو نشونم بده...طرح رو باز کردم...نگاهش کرد...سرش رو از رو کاغذ بلند کرد من رو نگاه کرد...باز سرش رو پایین آورد...

گفت..جلسه ی بعد می آی؟!:hanghead:

 

گفتم اگه مثه امروز یک کتاب شعر رو برام بخونی چرا که نه!:w16:

 

سریع تند شد گفت فک نکنی حالا تحفه ای هستی...اصن نمی خوام بیای..برو گمشو نمی خوام قیافه ات رو ببنم با اون ریش های ضایع ات...بیا اینم طرح ت...

هولم داد بیرون و در رو بست...:vahidrk:

 

دوباره باز کرد...سریع طرحی که ازش کشیده بودم رو از دستم قاپید و سریع دوباره در رو بست...:whistles:

 

از پشت در گفتم..تو کمد کتاب هات یک کتاب از سهراب سپهری دیدم..اتاق آبی بود فک کنم...دفعه ی دیگه اونو می خونیم...:w16:

 

هیچ صدایی نیومد...

 

از پله ها داشتم می اومدم پایین در رو باز کرد گفت:دفعه دیگه اومدی اون ریش مسخره ات رو بزن...:whistles:

 

سریع در رو بست...

 

رفتم طبقه ی پایین..دوستم رو کاناپه ولو بود...تا منو دید...پرید یک اسپری برداشت رو سرم برف شادی پاشید و مبارکه مبارکه می گفت و گفت سام تو اولیش هستی..تو اولیش هستی...:w330::w14:

 

گفت لامذهب چی کار کردی! صداتون اصن در نیومد!

 

گفتم لامذهب این همه سر و صدا رو نشنیدی؟!:banel_smiley_4:

 

گفت نیم ساعت اولش که عادیه بعدش دیگه جیکتون در نیومد!:ws3:

 

گفتم چی کار کردین با این دختر؟!:sigh:

 

گفت ما اصن کاری نداریم باهاش..مامان و بابا که صبح تا شب بیمارستانن(هر دو پزشک هستن) من هم سر کار...این دیوانه هم همش تو خونه است و تو کتاباش...

 

هی سیگار می کشه و هی فیلم می بینه و هی می پره به ما!

 

گفتم با سیگار کشیدنش مشکلی ندارین؟!:banel_smiley_4:

 

گفتیم این رو بکش بدترش رو نکش!!! مور می کشه دیگه اثر نداره!!!:ws37:

 

گفتم پشت کتفش رو دیدی؟!..گفت چیه؟! خال داره؟!:banel_smiley_4:

 

لامذهب من گفتم تو امین هستی..پشت کتف خواهر ما رو چرا دید می زدی؟!!!!:vahidrk:

 

گفتم پاشو برو کنار حوصله ات رو ندارم...گفت کوجا می ری هفته ی دیگه می ای؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم...

 

 

یک دختر زیبا که اشعار فروغ فرخزاد رو از حفظ بود و از بر می خوند و کامل با تحلیل در موردشون صحبت می کرد...یک طراح عالی...فقط 17 سالش بود...

فردا قراره دوباره برم..

 

امروز رفتم کتاب اتاق آبی سهراب رو گرفتم...سُرفه می کنم هنوز...ولی سر راه شربت سینه گرفتم..خواب آوره...ولی اشکال نداره...مَنگ باشم بهتره..اینجوری اگه بازم خیلی رفتارش تند بود حتی یک درصد هم امکان نداره از کوره در برم...

 

دوست دارم باز شعر خوندنش رو بشنوم..می خوام پیشنهاد بدم ایندفعه من رو بکشه...ببینم قبول می کنه...

 

ریشم رو هم زدم...:ws3:

لینک به دیدگاه

وارد خونه که شدم دیدم دوست محترم ولو شده رو کاناپه و یک گیلاس دستشه داره نوشیدنی می خوره...:drunksmilef:

 

حال پاشدن نداشت...:imoksmiley:

 

گفت هااااااااااای سام!:w963:

 

گفتم تو هایییی نه من دوست عزیز...گفت آره...تو هم می خوای بیای با ما؟! دور رو برم رو نگاه کردم...گفتم ما؟!:ws38:

 

آره دیگه من و اون دختر خوشگلی که رو به روم نشسته و زد زیر خنده...:ws28:

 

گفتم با اجازه ت من می رم بالا برای کلاس...

 

گفت اجازه ی ما هم دست شوماست...فقط اگه بهت حمله ی فیزیکی کرد من توان ندارم ها!:ws3:

 

گفتم راحت باش...:banel_smiley_4:

 

از پله ها که می رفتم بالا سینه انم خس خس می کرد...امروز می خواستم با هر ترفندی شده دوباره بندازمش رو دنده ی اینکه خودش بحث رو ببره جلو..فکر نمی کنم بتونم به طور مداوم صحبت کنم...به سُرفه می افتم...

 

پشت در اتاقش که رسیدم..یک نفس عمیق کشیدم و در زدم...

 

داد زد گفت نمی خورمم...برو یک هم پیک دیگه پیدا کن دیگه چقد سیریشی اَنتر...(فک کنم منظورش برادرش بود):whistles:

 

صدام رو صاف کردم..گفتم سام هستم همیلا خانوم...

 

چند لحظه سکوت شد...بعد سر و صدای جا به جای کردن وسایل اومد...گفت واسا چند لحظه...

 

بعد در رو وا کرد...تا منو دید زد زیر خنده...:persiana__hahaha:

 

گفت بَه..پسر حرف گوش کن...زدی داغون کردی که! این هم زخم...نکنه دستگاه نداره با دسته تیغ صورتت رو می زنی!!!:gnugghender:

 

شهید کردی صورت رو که...:ws3:

 

گفتم حالا ویزای حضور ما صادر شد جناب؟!

 

گفت بیا تو...

 

فرصت کردم براندازش کنم...موهاش رو از پشت بسته بود...یک سویشرت تنش بود...و یک شلوار...

 

گفتم تیپ رو عوض کردی...

 

گفت هان؟! دلت برای اون سر و وضع قدیمم تنگ شده...برم عوض کنم...گفت نه نه شوخی کردم...فقط...:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

نذاشت حرف بزنم..گفت..سوال پیچ کردم این تنه لشی رو که پایین دیدی تو فضاست بعد از اینکه رفتی...

 

پرسیدم این یارو چرا یک جوری بود...

 

پرسید چه جوری؟ بهش گفتم یک جوری دیگه...

 

حالا من خودم ازش پرسیدم..چه جوری الان خودمم کنجکاو شدم...

:ws3:

گفت ولش کن اصن...خلاصه ش این شد که گفت اگر زیادی اونجوری جلوت بگردم به احتمال زیاد از خجالت آب می شی...:ws37:

 

گفتم اگر به خاطر منه...هیچ وقت نمی خوام جوری که راحت نیستی لباس بپوشی...

 

اینکه فقط جلوی من اینجوری بشی و جلوی دیگه راحت باشی...اونجوری برعکس فک می کنم..من آدمی هستم که تو رور معذب کرده...

 

هر جور دوست داری لباس بپوش..من واسه کاری دیگه اومدم...واسه اون کار فرق نمی کنه چی بپوشی...فقط بشه نگاهت کرد..همین بسه! تو خودت دیگه حدش رو بدون...:w16:

 

زد زیر خنده..مثه فشنگ پرید گفت آخ جون...در کمد رو باز کرد...جوری که رو به من باز بشه...و پشتش سریع لباس رو عوض کرد...:hapydancsmil:

 

و دیدم بعدش با یک پیراهن آستین کوتاه و دوباره شلوراک جلوم واساده و موهاش رو باز کرده داد می زنه..قربون داداش...من اینجوری راحتم...به خاطر گل روی شما تاپ شد آستین کوتاه!:ws3:

 

گفتم جای شکرش باقیه...

 

گفتم خوب شروع کنیم...گفت چه عجله ای داری...می خوای زود 2 ساعت رو تموم کنی بری...گفتم..فک کنم 2 ساعت زیاد هم هست...:banel_smiley_4:

 

اخمش رفت تو هم..گفت زورکی اومدی پاشو برو...:whistles:

 

گفتم آدم زورکی برای اومدن که صورتش رو اصلاح نمی کنه...:icon_redface:

 

باشه...هر چی شما بگی...از کجا شروع کنیم...

 

گفت اول بگو بهم چرا طرح من رو اونجوری کشیدی؟:hanghead:

 

گفتم چه جوری؟

 

گفت سوژه رو اصولا از رو به رو می کشن...یا نیم رخ...یا سه رخ....

 

ولی از پشت سر من رو کشیدی..انگاری صورتم 180 درجه چرخیده...یعنی هم پشتم هست و هم روم!!!!پشت و روم باهمه!:ws38:

 

گفتم خودت چی فکر می کنی...گفت اگه می دونستم می پرسیدم آیکیو؟!:banel_smiley_4:

 

نگفتم جواب قطعی بده...چی حدس می زنی؟

 

گفت...نمی دونم شاید خواستی سو رئال بکشی من رو...نشون بدی واقعی نیست...از این جور مزخرفات مدرنیستی...

 

گفتم...من حسم نسبت به تو در این لحظه همین بود که می گی...

 

گفت یعنی من رو سورئال می دیدی؟!:ws52:

 

گفتم آره...تو یک آدم فوق العادی بودی تو کارهات...تو گنجینه ی کتاب هایی که تو کتابخونه ات بود...ولی حرف زدنت جور دیگه بود...

 

یک تناقض بود...خوب تصویرت همین حاوی همین تناقض شد...

 

گفت ها؟! یعنی کارام خوبه....شخصیتم مزخرف؟! :whistles:

 

گفتم من خط کشی نکردم بگم خوب یا بد...گفتم تناقض داشتن...اگر الان می خوای عصبانی بشی...به این فکر کن که من نگفتم کدومش خوبه...کدومش بد...خودت داری بهش هویت بد و یا خوب می دی...:w16:

 

حس کردم با این جمله از خوردن گلدون به سرم جلوگیری کرم...چون حس کردم با رفتن کم کم دستش به سمت راستش که یک گلدون بود در حالی به دهن من چشم دوخته بود...آماده ی این بود که اگر قانع نشد...سرم رو بشکنه...:ws3:

 

گفت...اینا همش پیچوندنه...هر تناقضی خوب و بد داره...خواستی ازم کتک نخوری...داری لفاظی می کنی...:w02:

 

دختر باهوشی بود..همینجوری نمی شد قانعش کرد...

 

گفتم هر جور دوست داری فکر کن..ولی خوش حالم کتک نخوردم فعلا از دستت...

 

پا شدم رفت سمت کتابخونه...اتاق آبی سهراب رو ندیدم...

 

گفتم اتاق ابی رو شروع کنیم..کجاست؟

 

برگشتم دیدم..کتاب دستشه...

 

پرت کرد طرفم...شروع کرد به خوندن...

 

خدا رو شکر دیگه نمی تونستم جلوی سرفه های سینه ام رو بگیرم..مطمئن بودم اگر یکم دیگه حرف می زدم شروع می شد...

 

بعد از یک مقدار گوش دادن بهش...یک جا گفتم واسا...این جا استعاره داشت...براش توضیح دادم...حس کردم سَر سَری می گه فهمیدم...

 

گفتم حالم برگرد از نو از سر کتاب بخون...

 

گفت لامصب این همه خوندم دوباره از اول...:whistles:

 

گفتم نمی خوام اذیتت کنم...فقط دوباره به اینجا رسیدی خودت اون استعاره رو برام توضیح بده....

 

یکم مردد بود که چرا دارم این کار رو می کنم...:ws38:

 

برگشت از سر کتاب شروع کرد به خوندن..فک نکنم نیاز باشه یاداوری کنم که از حفظ می خوند...

 

اون قطعه رو رد کرد و اشاره به استعاره نکرد...

 

گفتم واسا...گفت ها؟!:ws52:

 

گفتم نگفتی استعاره رو..گفت مگه رد شدیم؟!:ws52:

 

گفتم همیلا خانوم...تو صنعت و آرایه های ادبی که شما مسخره می دونی...اینکه حفظشون کنی با اینکه حتی من بهت اشاره کردم...و یادت نموند به درد نمی خوره...

 

زمانی به درد می خوره..که بتونی بفهمیش...اگه دیدی توضیحم کافی نبود...اصن خجالت نکش...دوباره ازم بپرس..دوباره توضیح می دم...یاد نگرفتی...امروز می خونیم کتاب رو..جلسه ی بعد دوباره میام و دوباره توضیح می دم...

 

همینجوری خیره داشت نگاهم می کرد...

 

گفت یک بار دیگه بگو...توضیح دادم براش...

 

گفتم باز از اول بخون...

 

چشماش رو تنگ کرد..گفت پدرت رو در می ارم...:icon_razz:

 

خندیدم و لای خندیدنم سرفه کردم...با دست گفتم شروع کن...

 

این دفعه درست در جای خودش استعاره رو اشاره کرد...گفتم از این به بعد هر جا دیدی استعاره هست...بهم بگو...

 

تشبیه هفته ی قبل رو هم بگو...البته نه فقط تشبیه..ارکان کاملش رو...

 

چشمامش تنگ تر شد..گفت واسا نوبت من هم می رسه...:banel_smiley_4:

 

می خوند و می گفت...و من با سر تایید می کردم...:w16:

 

وسطاش فحش می داد می گفت...این چیه...چه مسخره تشبیه کرده...حالا دیگه از همون ارکانی که بدش می اومد برای قضاوت بد بودن یک شعر استفاده می کرد...

 

رِندی کردم گفتم..پس خوبه.. آدم آرایه های ادبی رو بدونه...:w02:

 

گفت ببند نیشت رو...حالا تو هم از خدا خواسته...:whistles:

 

کتاب تموم شد...و من تو همه ی مدت اینکه این دختر داشت با عشق کتاب رو از بر می خوند و با ذوق در موردش صحبت می کردو البته با اخم آرایه های رو می گفت و هر دفعه هم یک فحش نثار پدید اورنده گانش می کرد...لبخند می زدم و به این فکر می کردم..چرا باید این دختر هنرمند کنج این اتاق باشه...

 

وقتی کتاب رو تموم کرد خوندنش رو...من هم کتاب رو بستم...اون کتابی که خریده بودم اصن بی فایده شد...چون نمی دونستم می خواد این یکی رو هم از حفظ بخونه...

 

بلند شدم..کتاب رو گذاشتم تو قفسه...گفتم..خوب...دختر خوب...این جلسه هم تموم شد...اگه می خوای تنبیه کنی...کتک ما رو بزن....تا برم برای هفته ی دیگه بیام...

 

سریع نگاه به ساعت کرد که دوساعت تموم نشده...بعد حرف تو دهنش ماشید...دید که 3 ساعت و نیم گذشته...:hanghead:

 

حس کردم کاری باهام داره...

 

گفتم خوب من بعد از اینجا باید 2 ساعت دیگه نزدیک خونه تون برم پیش یکی از دوستام با برادرت که البته میخصه که دیگه باید تنها برم......اگه بیرونم نکنی می تونم بشینم..و این بار با حوصله کاتالوگ های طرحت رو که طبقه ی پایین قفسه کتاب ها گذاشتی ببینم...

 

گفت لامصب...کجاهارو دید می زنی!!!!:w02:

 

چشمه ته استکانی ت خوب می بینین...پرید کاتالوگ ها رو برام آورد...

 

وای تکنینک لوازم آرایش...فک می کردم فقط خانوم های معماری از این تکنینک برای راندو استفاده می کنن...:icon_redface:

 

باورتون نمی شه چقد ساده و زیبا فقط با مداد خط چشم و رژلب براق کاراش قشنگ بود...

 

وقتی داشتم ورق می زدم...حس کردم داره یک کارهایی می کنه...ولی سرم رو بالا نکردم...حس کردم شاید می خواد سورپرایزم کنه...نخواسته مچ گیری کنم...

 

کاتالوگ ها تموم شد...دیدم با یک کاغذ جلوم واساده...

 

طرح من رو کشیده بود...می خواستم خودم درخواست کنم..ولی خودش کشید...

 

قوز کمرم...صورت زخمی از اصلاح...عینکم...اغراق تو لاغری اندام و البته بلندی قدم...

 

با خشم گفت ببین قیافه ی چَپر چلاقت رو کشیدم...تو اینجوری هستی...همین قدر داغون...نمی دونم این خشم از کجا بود...شاید می خواست من رو تحریک کنه...ولی خوب من خوشم اومده بود..با اینکه یک جور سیاه نمایی از من بود..یعنی درشت کردن ایراد های ریز..ولی...

 

یک کاریکاتور فوق العاده...اینقد خندیدم...که به سرفه افتادم.. :loudlaff:

 

گفت کشیدم اذیتت کنم..چرا خوش خوشانت شد...:frusteated:

 

گفتم قول می دم...قاب کنم بزارم داخل اتاقم...فوق العاده ست و این رو با نهایت خوشی و لذت گفتم...

 

نمی دونم چرا یک لحظه حس کردم ناراحت شد...سریع از دستم کشید...گفت نه..نمی خوام...سریع پاره ش کرد...:v57xpgj21gn50sq6izf

 

اصلا جو یک جوی بد نبود...ولی نمی دونم چه حسی بهش دست داد...

 

گفتم چی شد..خیلی خوب بود...

 

گفت نه...این ری اکشنی نبود که ازت توقع داشتم...

 

نمی دونم چرا حس می کنم خجالت کشید...ولی اصلا حس خجالت رو نمی فهمیدم...

 

مثه دفعه ی قبل پرخاش نمی کرد...ولی مشخص بود که در لحظه ی انفجاره...

 

گفتم...اگه الان داد بزنی یا من رو بزنی خیلی بهتره از این حالی هست که برای من یکم غریبه ها...

 

انگار کبریت زدم به انبار باروت..شروع کرد به داد که فکر کردی کی هستی...فک کردی خیلی خوبی..خیلی می فهمی...خیلی با جنبه ای...اصلا عصبانی نمی شی...فک کردی من رو رام کردی..فک کردی تو دو جلسه من رو خام کردی...

 

اصلا مگه تو فهمم داری...فکر کردی با دیگران فرق می کنی...تو هم یکی هستی لنگه ی همون عوضی های سابق...

 

همون آشعال هایی که از بالا بهم نگاه می کنن و فکر می کنن من یک آشغالم...ولی نمی دونن که من با آشغال هایی مثه خودشون مثه تو ...در حد لیاقتشون رفتار می کنم...

 

همین جوری می گفت و قدم می زد و هر بار که می خواست فحشی بده حتما چشم تو چشم به هم می گفت...چتد بار کیفم رو بلند کرد زد زمین و هر چور توش بود رو زمین می رخت و شوت می کرد...

 

بزارین یکسری از حرفاش رو هم سانسور کنم...چون با فحش ها و ناسزاهایی همراه بود که قابل گفتن نیست...

 

توی همه ی اون مدت...من فقط زجر می کشیدم که می دیدم چرا باید این همه خشم درونش باشه...که اصلا اجازه نمی ده از اون چیزی که هست لذت ببره...و سریع حتی در چند ثانیه هم نمی تونه خشم رو از خودش دور کنه...و حتی زمانی که حس می کنم تو بهترین حالتش هست...ولی یکهو منفجر می شه...

باورتون نمی شه...من فقط باردوم بود این دختر رو می دیدم..ولی حس می کردم از این کاری که داره با خودش این کار رو می کنه می کنه...می خواستم بمیرم..

 

متاسفانه وقتی من تو چنین احوالی باشم که خدارو شکر کم پیش می اد...بروز بیرونی داره...یعنی چشمام خون می افته به طرز عجیبی عرق می کنم...و دست و پا شروع می کنه به لرزیدن..با اون قضیه درد سینه که قدیمی هست و سرفه هم مزید به علت بود...که یک لحظه حس کردم...صداش رو نمی شنوم...

و اون حالت صورتش عوض شده...

 

و به صورت اینکه از ته چاه یک صدایی می مود که می گفت..چته؟! چته؟! چته؟! از روی حالت لب هاش می تونستم بفهمم..که اون داره این رو می گه...

شروع کردم به سرفه...سرفه هایی که حس می کردم هر ان قلبم هم می خواد باهاش بیاد بیرون...

 

گیج بودم...صدا ها برام نا مفهوم بود..فقط می دونستم هیچی نیست و یک حالت عادی هست..چون قبلا باهاش رو به رو شدم و خیلی سریع می گذره...ولی اون نمی دونست..و من هم به خاطر سرفه نمی تونستم بهش بفهمونم که داد و فریاد نکنه و نگران نباشه...

 

فقط حس کردم صدای در باز شد...فریادش رو می شنیدم که داد می زد..کمک می خواست...

 

در باز بود...دیدم داره از پله های میاد بالا..اومد سمتم...من دستم رو تکیه داده بودم به دیوار داشتم آروم آروم سرفه می کردم..یعنی دیگه داشت اون حالت تموم می شد...یک پارچ آب دستش بود..ریخت رو صورتم...:ws28:

 

باورتون نمیشه..تو اون حالت خنده ام گرفته بود...که به جای اینکه لیوان آب رو تو دستش که پُر بود بزنه به صورتم..اینقد هول کرده بود کل پارچ آب رو ریخت تو صورتم...و لیوان آب دستش بود...:ws28:

 

من بُریده بُریده می خندیدم و سرفه می کردم...و اون از این حال من مونده بود چی کار کنه...:5c6ipag2mnshmsf5ju3

لینک به دیدگاه

نشستم رو زمین...تو همه ی مدت گوشم زنگ می زد...و اون هم داشت هی غر می زد به برادرش که وقتی رفته بود پایین که کمک بیاره..اینقد حال نداشت که بتونه پاشه بیاد بالا...

 

و داشت هی بهش فحش می داد...:ws25:

 

دستم دراز کردم کیفم که پخش زمین شده بود رو جمع کردم....دستم رو گذاشتم کنار دیوار که پاشم...اومد دستم رو بگیره...گفتم لازم نیست دختر خوب...خودم می تونم...بزار ته مونده ی غرورم واسه خودم باشه...

 

نشستم رو صندلی...حس کردم می تونم راه برم دیگه...چیزعادی برام نبود...به خاطر ضعف بدنی...درموارد معدودی اینجوری می شم گاهی...برای دوستام که می دونن کاملا عادیه...اصلا چیز خطرناکی نیست...:icon_redface:

 

قضیه ی خوردن شربت سینه سر سحر که باعث منگ شدن من شده بود...به این بی حالی من بیشتر دامن زد...

 

وگرنه...اون حالت لرزش دست و پا و عرق کردن و خون افتادن چشم ها....اصلا هیچ وقت به از حال رفتن ختم نمی شد...

 

حالا از شانس همیلا خانوم اینجوری شد...

 

دیدم داره صدای دوستم از پله های میاد که می گه زنده ای سام؟!

 

گفتم خوبم...یادت یک بار سر پاتوق اینجوری شدم...

 

گفت کی..کشیده صحبت می کرد...گفتم وقتی خبر آوردن سعید رفته...

 

گفت آها...مطمئنم یادش نبود الکی می گفت...

 

خواهر خوبت شلوغش کرد...

 

به بالای پله ها رسید...گفت اومد هر چی زده بودیم بُروند...یک شیشه آب لیمو خالی کرده تو معده ی من....لامصب دماغم رو گرفته همین جوری خالی کرده...

هر چی خوردم بالا آوردم...:ws28:

 

تو هم که زنده ای...حالا اگه مُرده بودی دلم نمی سوخت...:ws3:

 

دمپایی ش همیلا خانوم پرت کرد طرف برادرش...گفت خفه شو...

 

گفتم تا بالا که اومدی...برو بخواب تو تختت...گفت قرار بود بریم باهم پیش...گفتم می دونم...ولی تو دیگه با این حالت نیا...

 

همیلا خانوم گفت چرا نزاشتی حرف بزنه...قرار بود برین کوجا؟!:ws38:

 

پارتی؟...پیش دوست دختراتون؟...رو کرد به برادرش گفت سحر که رفته کیش!...نکنه یکی دیگه رو داری بی شرف!...:whistles:

 

ببین اگه با دخترخاله مون این کار رو بکنی من می دونم با تو ها...(بعد یک چیز بدی گفت به برادرش در حد اینکه مثلا ناقص ت می کنم از یک جهتی)

برادرش همین جوری که داشت می رفت...گفت گور بابات!:icon_razz:

 

یقه ی من رو گرفت گفت کجا می خواستین برین...گفتم یقه ام رو ول دختر خوب...گفت خفه شو...هی هم به من نگو دختر خوب...من دختر خوب نیستم...

هی هم خانوم حواله ی اسم من نکن...همیلا همین!!!!!

 

کجا می خواستین برین...

 

گفتم می آی با هم بریم؟:icon_redface:

 

اصلا توقع نداشت این رو بگم...گفت فک کردی نمی ام...سریع یک مانتو پوشید و یک شال برداشت که بریم....

 

دستم من رو کشید که بریم..گفتم می ام..دستم رو نکش...

 

از خونه اومدیم بیرون...من نمی تونستم پا به پاش بیام...تازه داشت حالم سر جا می اومد...تند می رفتم..دوباره به خس خس می افتادم...

 

سر کوچه یک هو گفت همین جا وایسا...

 

دوید طرف خونشون...بعد از چند دقیقه دیدم یکی داره بوق می زنه...دیدم ماشین رو برداشته...گفتم گواهی نامه نداری...

 

گفت بشین...کیفم رو گذاشتم عقب...رفتم سمت راننده گفتم پاشو برو اونور همیلا خانوم...گفت برو خودم می رونم...در رو باز کردم...گفتم خواهش می کنم برو اونور بشین...غرولند کنان رفت سمت شاگرد...گفت من کیشمیش نیستم که من رو با دُمم صدا می کنی!!! همیلا!!!...سوار شدم...دو تا خیابون اون ور تر بود...

 

بین راه پرسیدم از کجا می دونی اصن اگه ریگی به کفشمون باشه من همون جا می رم...خوب می تونم ببرمت یک جای دیگه...

 

گفت برس به اونجا خودم راس و دروغش رو می فهمم...

 

رسیدیم در ساختمون...

 

گفت اینجاست؟...گفتم پیاده شو بریم بالا...

 

گفت پارتی دیگه؟! با پوزخند این رو گفت...:banel_smiley_4:

 

رفتیم بالا...پشت در رسیدیم رفت پشتم قایم شد و گفت جیکت در نیاد...در زدم...در باز شد...معصومه خانوم خانوم در رو باز کرد...گفت سلام سام...چه طوری...تنهایی که! اون انتر رو چرا با خودت نیاوردی...

 

همیلا خانوم پشتم قایم شده بود...می خواست مچ بگیره...با لحن کسی که در رو باز کرد فهمید از قبل قرار بود اونجا برم...

 

پرید بیرون...رو کرد به من گفت...هان...مال کدوم تونه...به استایل داداش ما که نمی خوره...اگه مال اون کره خره بگو تا همین حالا همین جا جرش بدم...:v57xpgj21gn50sq6izf

 

خندیدم گفتم...صبر کن...بریم تو...بیچاره معصومه خانوم هاج و واج مونده بود...از کنارش رد شدیم که بریم داخل...یواشکی پرسید این سلیطه کیه؟!:ws52:

 

شنید همیلا خانوم...گفت این سلیطه کسی هست که اومدی اینجا شما رو....کیفم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم صبر کن....

 

برو داخل...

 

رفت داخل کنار دیوار جلوی سالن واساد...و آروم گرفت...:ws37:

 

اونجا یک پاتوق معماری بود...با بچه ها (اون هایی که بعد از دانشگاه شرکت طراحی زده بودن) قرار گذاشته بودیم...

 

تو دانشگاه بگردیم بچه هایی که مستعد هستن رو بیاریم تو این پاتوق ها...باهاشون کار کنیم...کار یاد بگیرین..البته بدون هزینه...مثلا راندو خواستن...همون جا راندو کار می کنیم..نرم افزار...

 

تو محیط دانشگاه به خاطر اینکه معذوریت هایی وجود داره...و اینکه چند بار مشکل ایجاد شد...و موافقت نکردن...

 

مجبور شدیم بیاریمشون..تو دفاترمون...

 

من تو این قسمت اصلا نقشی ندارم...فقط چون تو محیط دانشگاه هستم...بخش معرفی رو به عهده دارم...سر تیم این کار چند تا جووون خوب و کاری هستن که بدون چشم داشت دارن این کار رو انجام می دن..محلش هم هر بار به صورت رندم دفتر یکی از بچه هاست..البته خوب دارن یک سرمایه گذاری انسانی هم می کنن..چچون اون بچه ها حتما بعدها حتی اگر نیروی کار اون ها نباشین...به خاطر این دِینی که حس می کنن..همیشه باهاشون مراوداتی خواهند داشت....

 

وقتی این محیط رو دید...ساکت موند...

 

داشت بر می گشت...گفت من میرم...:hanghead:

 

گفتم اگر کاری نداری می تونه واسی...گفت من چیکاردارم اینجا(به حالت گفت که منتظر بود من یک بار دیگه بهش بگم که بمونه)...:hanghead:

 

گفتم فک می کنم می تونی تکنیک استفاده از لوازم آرایش رو به بچه ها یاد بدی...

 

بعد رو کردم به بچه ها گفتم دوستان توجه کنن...یک استاد جدید داریم...داشت دستم رو می کشید که نگم...ولی گفتم...

 

این استاد با تکنیک لوازم ِریش بهتون طرح زدن و راندو رو یاد می ده...:ws3:

 

خانوم ها لوازم آرایش ها رو آماده کنین!:ws3:

 

دختر ها جلو اومدن باهاش گرم گرفتن...دستش رو گرفتن بردن سمت خودشون...

 

غریبی می کرد...حس می کردم...باید یخش رو بشکنم...رفتم سمتشون...گفتم کاتالوگی که نشون دادی...یک طرح خونه داشت..همون رو اینجا بکش بچه ها ببینن..

 

انگار از یک سردرگمی نجاتش دادم...پرسید کسی مداد چشم و رژ لب داره...رژ لبش براق باشه...

 

جور شد و شروع کرد به کشیدن...

 

آروم ازش دور شدم...یک لحظه چشماش رو آورد بالا...حس کردم نمی خواد زیاد دور شم...اونجا همه غریبه بودن...با سر اشاره کردم همین جا وا می سم...

 

کارش که تموم شد...بچه ها شروع کردن به تعریف...هرکی شروع کرد که کار رو انجام بده....می رفت سمتشون..می گفت اینجوری نه...از قسمتش نازکش...دیدم کم کم یخش وا شده...

 

می ترسیم نکنه یک ری اکشن بد نشون بده....غیر قابل پیش بینی بود...

 

1 ساعت اونجا بودیم..گوشیم زنگ خورد...دیدم...برادرشه...گفتم نگران نباش با منه...گفت..نگران نیستم...بابت اون زنگ نزدم..ماشینم سالمه؟!:icon_pf (34):

 

گوشی رو بدون اینکه جوابش رو بدم قطع کردم...

 

نزدیکش شدم..گفتم برگردیم دیگه...گفت بمونیم یکم دیگه...من کار اون خانوم رو هم تموم کنم...

 

لحنش رو باور نمی کردم...یعنی همیلا خانوم هم می تونست اینجوری صحبت کنه...

:w58:

گفتم باشه...هر وقت تموم شد من پایین هستم...عجله نکن...

 

رفتم پایین...جلسه اول دمه غروب بود...افطارم رو با همون یک لیوان آبی که تو خونشون از سرفه ی زیاد بهم داد وا کرده بودم...این بار با اینکه کلاس رو زودتر گذاشته بودیم...دمه افطار شده بود...رفتم پایین یک آب معدنی یک قرص انداختم بالا برای رفع منگی...حالا سرم بعد از چند دقیقه دیگه باز باز شده بود...

اومد پایین...نشستیم تو ماشین...تا خونه شون هیچی نگفت...

 

ماشین رو داخل پارک کردم...برادرش اومد...گفت آی عروس من....خوبی؟!! سام تو پُشتش بودی...خدا رو شکر...عروس قبلی من رو این زد کشت تو ماه عسلمون...(در مورد ماشینش حرف می زد):aghosh:

 

هنوز کش دار می خندید...معلوم بود هنوز تو سرش هست...

 

خداحافظی کردم که برم...همیلا خانوم نگاهم می کرد...هیچی نمی گفت...فقط نگاه می کرد...اومدم در رو ببندم...صدای دویدن اومد...در رو باز کرد واساد جلوم...شالش از پس سرش افتاد...تو کوچه چند نفر بودن...خودم رو حائل کردم که دیده نشه...

 

گفتم کاری داشتی همیلا خانوم؟...

 

گفت متنفرم از اینکه به روم نمی آری!:whistles:

 

تو خودت آخر سورئال ها هستی...بعد می شینی من رو سورئال می کشی؟!

 

شال رو گرفتم آوردم گذاشتم بالای سرش...البته چند بند انگشت موهاش معلوم بود..اخم کرد...شال رو عقبت تر بردم...گذاشتم نزدیک های پس سر...خنده اش گرفت...تکون خورد دوباره افتاد...

 

گفت مگه نگفتی هر جور راحتم واسم؟! چرا شال رو کشیدی رو سرم؟!

 

راس می گفت...با حرف تو خونه تناقض داشت...گفتم کاملا غیر ارادی بود...دیدم ادم تو کوچه ست...شاید تو هم متوجه نباشی...گفت کاملا متوجه هستم...برای من هیچ مشکلی نداره...با همون وضع که جلوی تو بودم...تو کوچه هم اومدم...

 

گفتم خوبه که بهم گفتی...من نمی دونستم...از درگاه در اومدم کنار...و واسادم کنار در...گفتم ببخشید راس می گی...:icon_redface:

 

گفتم من همینی هستم که هستم...نمی دونم به رو آوردن یا نیاوردن یعنی چی...یا اگر توقع داری وقتی داد زدی..من هم سرت داد بزنم...یا زدی...من هم شما رو بزنم...یا اخم کردی...من هم اخم کنم...

 

آره...من هم همه ی این کارهای رو انجام می دم...من آدمم..با همه ی نقص هاش...ولی خوب فایده اش اون لحظه چی بود؟!

 

من اصلا نمی فهمیدم دلیل خشم ت رو...اگه من واقعا قصد داشتم اذیتت کنم...خوب مطمئنا منتظر این بود که ری اکشن نشون بدی و من بدترش رو نشون بدم...وقتی نیتی نداشتم خوب فقط واسادم نگاه کردم به خشمت دیگه...:icon_redface:

 

گفت چرا بعدش در موردش حرف نزدی...چرا نپرسیدی چرا...چرا دلیلش رو نپرسیدی!

 

چرا ادای آدم های خنثی رو در می آری؟! چرا رفتارت اینقد لج آوره؟!:icon_razz:

 

گفتم من هیچی در موردت نمی دونم...تو هم هیچی در مورد من نمی دونی...آدم های دیگه هم که اومدن همین جوری بودن..

 

شاید اگر فرصت داشتن می تونستنین راحت کنار بیایین با هم...

 

من صبر می کنم...بیشتر رفتار من رو ببین..اگر واقعا اون حرف هایی که عصر بهم زدی و الان فکر می کنی..بودم...خوب 20 نفر که تا حالا اومدن..منم می شم 21مین...تا خدا 22 ومی رو به خیر بگذرونه....:ws3:

 

من هم صبر می کنم...اگر واقعا وجود همیلا خانوم..این وجه ش باشه که همه ش من رو قضاوت می کنه...و رفتارش رو نسبت به خودم ظلم ببینم...و اون هنرمند فوق العاده و اون وجه زیباش تو کلاس رو دیدم نبود...خوب خودم می رم...

 

حالا اگه من اون لحظه دعوا کرده بودم...جوابت رو داده بودم...اصلا فرصت می شد که ببینم تو در مقابل دیگران چه جوری حرف میزنی و رفتار می کنی...مخصوصا اون کار قشنگت تو کلاس با بچه ها؟

 

فعلا چاره صبره...

 

هیچ کدوممون مجبور نیستیم اگه نمی تونیم تحمل کنیم ادامه بدیم...

 

پس چرا خشم...چرا عصبانیت...سخت نگیر دختر خوب..

 

اجازه هست بریم؟!

 

گفت واسا..من جواب سوالم رو نگرفتم...اصن چرا قیافه ت اونجوری شد...:ws38:

 

گفتم مریض هستم..نگران نباش مُسری نیست...برادرت یک چیزهایی ازش می دونه...اصلا چیز غریبی نیست...اگه یک هو فشار زیاد عصبی ناراحت کننده بهم وارد بشه اونجوری می شم...به خاطر شما هم نبود...

 

گفت پس یاده عمه ات افتادی تو اون موقعیت؟!:banel_smiley_4:

 

گفتم نه...اون مربوط به منه...من اذیت شدم...نه به خاطر رفتاری که با من شد...به خاطر رفتاری که با خودت می کنی...

 

گفت ها! چی؟!:ws52:

 

گفتم خسته ام همیلا خانوم می شه دفعه ی دیگه توضیح بدم...یا اصلا توضیح ندم!

 

گفت نه همین حالا بگو...یعنی چی؟!

 

یعنی فکر می کنی من بیشتر از تو تو این وضعیت ناراحت شدم!

 

برو عمو من خودم رو خالی کردم تازه راحت شدم!:w000:

 

گفتم خوبه...اصن باشه...من از عصبانیت اونجوری شدم...گفت اینو بگو!:ws37:

 

عصبانیتت هم سوسلیه بچه!:banel_smiley_4:

 

می دونستم نمی توتنم توضیح بدم...باید فعلا راضی ش می کردم...چیزی نیست که بشه توضیح داد...این یک خودآزاری هست که من دارم..شاید برای دیگران بی معنی باشه...

 

ولی من بیشتر خودم هست که باعث آزار خودم می شم...ولی اطرافیانم همیشه بیشترین انرژی رو بهم دادن...:icon_redface:

 

حتی این دخترک شیطون و وروجک که زود از کوره در می ره اینقد امید و نور رو آورده برام که حد نداره...خیلی برنامه براش دارم...خیلی خوب شد که یک شک از طرف خودش باعث شد راحت بتونم از کنج اتاق بکشم بیرون و ببرمش یک جا که ببینه توانایی هاش قابل ستایشه...

 

تو این فکر ها بودم که گفت نمی ری؟!!

 

گفتم ببخشید..خداحافظ...

 

گفتم اگه خواستی جلسه ی بعد هم بیام به اون برادر محترمت بگو بهم خبر بده...

 

گفت من وکیل و وصی نمیخوام بخوام خودم خبرت می کنم...خداحافظی کرد و در رو بست...

 

عجب روزی...معده ام می سوزه..برم یک سمبوسه فروشی...:icon_redface:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...