spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ می توانست چند سنگ سرد بردارد و در دستش نگه دارد تا دردش ساکت شود... ولی نه سردی سنگ و نه حتا شراب ، هیچ کدام چاره ای بر غم وحشتناکی نبودند که اختیار جسم و جانش را در دست گرفته بود. جرعه ای دیگر نوشید تا صدای ضجه های مرد الکلی را در ان غرق کند ، ولی وقتی بالاخره صدای فریاد محو شد ، هنوز صدای مردم در گوشش بود ، این یه جور بازیه... این یه جور بازیه ، این یه جور بازیه... ناگهان نالیه ای سرداد و اشک از چشمانش جاری شد ، دستانش را روی سر گذاشت و هق هقی از اعماق وجودش برخاست ، ای خدا... ای خدا... سرش را محکم تر در دستانش گرفت تا شاید معجزه ای شود و مرضی که تمام وجودش را لبریز کرده بود ودردی که روح و جسمش را می ازرد ، تسکین یابد... ای خدا چرا زندگی این قدر شکننده است؟چرا؟چرا؟ ترانه ی برف خاموش - پالتو/هیوبرت سلبی جونیور/پیمان خاکسار/صفحه 129 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ وقتی به اسب های مرده رسیدم ، روی شکم یکی از انها نشستم و سرم را به پایش تکیه دادم. سر اسب دیگری به طرف من بود و چشم های برامده و شگفت زده اش چنان به من خیره شده بودند که انگار میخواست بگوید : "سر من همان بلایی امده است که ممکن بود چند لحظه پیش سر تو بیاید." نظارت دقیق قطارها/بهومیل هرابال/عدنان غریفی/صفحه 42 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ دروغ. مایه شکنجه ی دلتنگی و غربتی که در هر قلب تنهایی پنهان است. ولی شاید او ساعت نُه ... نه.نه.اصلا... شاید... شاید گوشی را بردارد. ولی چه فایده؟ هیچ فرقی نمی کند. می دانی که اخرش چیست. شرمندگی... چرا خودم را اذیت کنم ؟ فقط یک قصه ی دیگر ، یک دروغ دیگر... اصلا هیچ دلیلی ندارد که تلفن بزنم. همیشه اوضاع بر همین منوال است... همه چیز تمام شد. ترانه برف خاموش - سلام قهرمان/ هیوبرت سلبی جونیور/پیمان خاکسار/صفحه 31 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ - ببین دوست من ، چرا نمی ری بخوابی که مستی از سرت بپره؟ فردا همه چیز بهتر میشه... : فرداها همه شکل همن ! مشکل همینه ! هالیوود/چارلز بوکوفسکی/پیمان خاکسار/صفحه 111 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ می دانید دوست عزیز، وقتی جوان بودم به ونیز سفر کردم...بله! انجا هم مثل همه جاهای دیگر ادم از گرسنگی نفله می شود... ولی بوی باشکوه مرگ در توی فضایش شناور است ، بویی که وقتی یک بار حس کردی ، دیگر نمی توانی فراموشش کنی... سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/فرهاد غبرایی/صفحه 300 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ - چقدر مردم امروز چاچوله باز شده اند. دورتادور سرشان چشم دارند و تا سوراخ کون شان دهن ، و همه این دهن ها فقط و فقط دروغ سرهم می کنند... همه فقط همین را بلدند... سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/فرهاد غبرایی/صفحه 267 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ شما کتاب می خوانید من به رادیو گوش می دهم او تلویزیون تماشا می کند او می بیند ... ما لمس می کنیم این وسیله هست که ما را تغییر می دهد این وسیله هست که بر ما حکومت می کند ایینه های جیبی اقای مک لوهان/ابراهیم رشیدپور/صفحه 9 5 لینک به دیدگاه
...Neda... 2026 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۳ افسوس هلیا که نمی دانستی امکان برهمه چیز دست می یابد.امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاه خودهای خود چون آسمان احساس میکرده اند.هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آن را نفرین میکند،هر فاتحی در درون خویش ستایشگر بی ریای امکان است.امکان می آفریند و خراب میکند. بار دیگر، شهری که دوست می داشتم/نادر ابراهیمی ص 45 5 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۳ ھﻤﯿﺸﻪ راه ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﺮای ﺷﻤﺎ ﺑﺎز اﺳﺖ و ﺟﺎی رﺷﺪ دارﯾﺪ. ﺧﯿﻠﯽ از آدﻣﮫﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎن را ﺑﻪ ﺣﺴﺎدت و ﺳﺮﺧﻮردﮔﯽ ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﻨﺪو از اﯾﻨﮑﻪ دﯾﮕﺮان ﺑﻪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ھﺎﯾﯽ دﺳﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﻧﺎراﺿﯽ ھﺴﺘﻨﺪ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﭘﯿﺘﺰای ﭘﭙﺮوﻧﯽ اﺳﺖ و ھﺮﮔﺎه ﮐﺴﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮد، ﯾﮏ ﺗﮑﻪ آن ﮐﻢ ﺷﺪه و ﺳﮫﻤﯽ ﺑﺮای آﻧﺎن ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ.ﻧﮑﺘﻪ ای ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺘﺰا ﺗﻨﮫﺎ ﯾﮑﯽ از ﻏﺬاھﺎی ﻣﻮﺟﻮد در ﺑﻮﻓﻪ آزاد اﺳﺖ. ﺑﺎز ھﻢ ﭘﯿﺘﺰاھﺎی دﯾﮕﺮی در ظﺮف ﺧﻮاھﻨﺪ ﮔﺬاﺷﺖ. وﻗﺖ و ﻧﯿﺮوﯾﺘﺎن را ﺑﯽ ﺧﻮدی ھﺪر ﻧﺪھﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮا دﯾﮕﺮی ﻗﺒﻞ از ﺷﻤﺎ آﻣﺪ و آن ﺗﮑﻪ را زودﺗﺮ ﺑﺮد. ﺳﮫﻢ ﺷﻤﺎ در ﺗﻨﻮر اﺳﺖ...! "ﺧﻨﺪﯾﺪن ﺑﺪون ﻟﮫﺠﻪ" _ﻓﯿﺮوزه ﺟﺰاﯾﺮی (دوﻣﺎ) _ ﻣﺘﺮﺟﻢ: ﻧﯿﻼ واﻻ 2 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۳ آدمبزرگها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمیکنن، هیچوقت نمیپرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازیهایی رو دوست داره؟ پروانه جمع میکنه یا نه؟ میپرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق میگیره؟ و تازه بعد از این سوالاس که خیال میکنن طرف رو شناختن! اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیونتومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ! نباید ازشون دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند. شازده کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپري 4 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۳ «درست است که گاهی انسان از نیکوکاری اجری نصیبش نمیشود و زحمتهایش به باد میرود و بر عکس با انجام دادن کارهای شرّ، چیزی عایدش میشود، اما ممکن نیست که این امر، قاعدهی احتیاط را تغییر دهد. قاعدهای که تنها به وقایع و اموری مربوط میشود که غالبا رخ میدهند. ضابطهی اخلاقیای که به نظرم در تمام رفتارهایم در زندگی آن را بیش از هرچیز رعایت کردهام این بوده است که فقط در شاهراه قدم بردارم و اعتقاد داشته باشم به اینکه زیرکی اصولی این است که هیچگاه نخواهیم زیرکی را به کار ببندیم...» نقل از کتاب "دکارت" اثر ساموئل دوساسی، صفحه 62 7 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۳ کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن. مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟» بیاختیار گفتم: «چندشآور است.» کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.» ...! گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش/ مترجم: فرامز بهزاد 5 لینک به دیدگاه
faaarnaz 5345 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۳ می شود بعضی وقتها هوای تازه را نه از پنجره های باز که از آدمهای تازه گرفت. من یکی که فکر میکنم اگر روزی کنجکاویم را نسبت به آدمها از دست بدهم دیگر نتوانم به راحتی جایگزین دیگری برای این هوس قدیمی ام پیدا کنم. خیلی وقتها تیرم به خطا می رود و هرکاری می کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیر جذاب و شبیه هزاران نمونه دیگر باقی می ماند اما از امتحان کردن خسته نمی شوم. بعد از پایان، فریبا وفی. 5 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۳ می شود بعضی وقتها هوای تازه را نه از پنجره های باز که از آدمهای تازه گرفت. من یکی که فکر میکنم اگر روزی کنجکاویم را نسبت به آدمها از دست بدهم دیگر نتوانم به راحتی جایگزین دیگری برای این هوس قدیمی ام پیدا کنم. خیلی وقتها تیرم به خطا می رود و هرکاری می کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیر جذاب و شبیه هزاران نمونه دیگر باقی می ماند اما از امتحان کردن خسته نمی شوم. بعد از پایان، فریبا وفی. لینک دانلودش رو ندارین؟ 2 لینک به دیدگاه
faaarnaz 5345 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۳ لینک دانلودش رو ندارین؟ من این کتابو خریده بودم یه سرچ زدم تو نت لینک دانلودی ازش ندیدم. یا نقد کتاب بود یا در مورد کارای دیگه صحبت کرده بود. توی سایت کافه کتاب، رویای تبت از همین نویسنده قابل دانلود هست. 2 لینک به دیدگاه
ll3arg 643 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۳ زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی، زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی 5 لینک به دیدگاه
ll3arg 643 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۳ گیرم به لحنی دلسوز دلداریش بدهند، که چی؟ دلداری؛ دلسوزی های بی ثمر. گیرم که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها؛ خب چه چیزی را عوض می کنند؟ این حرف و سخن ها، کی توانسته اند باری از دل بردارند؟ ... چرا تاب بی تابی خود را نیاورده بود؟ چرا خود را سبک کرده بود؟ چه سود؟ عادت! این فقط عادت بود که مشکل را با بزرگتر در میان بگذاری. پشیمانی. این هم پشت عادت جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی 4 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۳ اتوبوس وسط میدان صبحگاه توقف کرد... شیشه جلو پر از جای گلوله بود! راننده میانسالی بیرون پرید و توی سر و صورتش زد... پیراهن راننده پر از خون بود. مرتضی او را تکان داد: -چی شده حرف بزن! -...بریدن... کوموله... س س ر... بسیجی و پاسدار به سینه می کوبیدند... اتوبوس می لرزید... چندنفر چندنفر پیاده شدند در حالیکه روی دست آنها جنازه های لاغر و نحیف بی سر دیده می شد...جنازه ی بی سر چهارده نوجوان را پایین آوردند! -کوموله. ..دموکرات... ضد انقلاب... کافرای خدانشناس، نرسیده به پیرانشهر، دره ی شیطون، راه رو بستن... عزیزای مردمو پیاده کردن... اونا هم از روی صداقت از دیدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود برای شما گفتن. گریه امانش را برید... -همه رو تیر بارون کردن... بحث شون شد که صورت نوجوونا ریش نداره عراق نمی خره! فرماندشون گفت سرها رو نگه می داریم تا صورت شون خراب بشه، نمی فهمن ریش داره یا نه! ... از کتاب تپه جاویدی و راز اشلو سرگذشت شهید مرتضی جاویدی اثر اکبر صحرایی 4 لینک به دیدگاه
faaarnaz 5345 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۴ چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد آن که رودخانه ها را به رقص درآورد و کوهها را برافراشت چه می شد اگر او حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد مرا کمترشیفته تو را زیبا کمتر ----------------------------------------- در بندر آبی چشمانت، نزار قبانی، ترجمه احمد پوری 3 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۴ برای آدمهای متعارف کم هوش هیچ چیز آسانتر از این نیست که خود را خارق العاده و اصیل پندارند و بی اینکه تردیدی را جایز بشمارند از اصالت خود لذت ببرند. بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نیهیلیست بخوانند و فورا یقین یابند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به راستی اعتقاداتی خاص خود پیدا کرده اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان دوستی سراغ کنند و بی درنگ یقین یابند که هیچ کس هرگز چنین احساساتی نداشته و آنها علمدار قافله تحول و تعالی اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه ای را که به گوشش خورده بی چون و چرا بپذیرد یا صفحه ای از کتابی را بی اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی درنگ یقین یابد که اینها همه در افکار خود اوست و در ذهن او جوشیده است. این گستاخی ساده دلانه (اگر بشود چنین حالی را این طور بیان کرد) در اینگونه موارد به جایی می رسد که حیرت انگیز است. این ها همه بعید به نظر می رسد ولی پیوسته به آنها بر میخوریم. ابله - فئودور داستایوفسکی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده