رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

روزگار نکبتی شده ؛ آن قدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد .

عطر یاس - عباس معروفی

  • Like 10
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

فرناندو پسوا

برگردان: جاهد جهان‌شاهي

 

اشاره : فرناندو پسوا سال 1888 زاده شد و تا هنگام مرگ در سال 1935 تقريباً ناشناخته ماند اما اکنون نويسنده بحث‌برانگير جهان محسوب مي‌شود يکي از چهره‌هاي درخشان ادبيات مدرن به شمار مي آيد . «کتاب دل واپسي» که پسوا بالغ بر بيست سال وقت صرف نوشتن آن کرد سندي فراموش نشدني از اندوه هستي گرايانه اوست. اين کتاب از نگرش‌ها، واکنش‌ها و تعمق‌هايي جان گرفته است که برناردو سوارز کمک حسابدار از سر گذرانده است و به مسايلي چون پيدايش انسان، مفهوم زندگي و اسرار من خويش مي‌پردازد.

 

به جرأت مي‌توان گفت پس از سال 1982 همه نويسندگان سبک‌شناس دنيا به نحوي از پسوا تأثير پذير بودند و پرتغال در طول پنج قرن گذشته چنين شخصيت دوران‌سازي به جهانيان عرضه نکرده است.

 

درون‌مايه کتاب دل واپسي بيش‌تر درون‌گرا، فلسفي و عبث‌گرا است و به گفته خود نويسنده، اين کتاب، کتاب قرائت است. يا بهتر بگوييم اثري زيربنايي و راه‌گشاست.

پس از پيدا کردن مجدد دست نوشته‌هاي پسوا در سال 1982، جهانيان بي‌درنگ به قابليت‌هاي تحسين‌برانگير وي پي بردند و دريافتند که او هم زمان بزرگ‌ترين نويسنده قرن پرتغال، اولين پايه‌گذار مدرنيسم در کشورش و اولين باني پست مدرنيسم در جهان بوده است، که خود جاي بحث و سخن مفصلي را ميان اهل فن مي‌طلبد.

فرناندو پسوا به شدت تحت تأثير ژرف‌انديشي و جهان‌نگري خيام است و هرجا که فرصتي مي‌يابد لب به تحسين وي مي‌گشايد، و «کتاب دل واپسي» نيز به نحوي با انديشه خيام گره مي‌خورد.

 

اما پسوا در عرصه شعر، غولي است که شانه به شانه «ريلکه» مي‌سايد و بنا به اظهار منتقدان اروپايي چيزي از اشعار و نثر شکسپير و قدرت بيان او گم و کسر ندارد.

مطلب زير برگرفته از«کتاب دل واپسي فرناندو سوارز کمک حسابدار» است.

***

تعدادي از رستوران‌ها يا مهمان‌خانه‌هاي کوچک ليسبون در طبقات بالاي مغازه‌ها واقع شده‌اند و بارهاي مجللي به نظر مي‌رسند. اين مهمان‌خانه‌ها شباهتي به رستوران‌هاي بين‌راهي دارند. رستوران‌هايي که به جز روزهاي يکشنبه به راه‌آهن دسترسي ندارند و اغلب مي‌توان در اين طبقه‌هاي مياني و کم تردد آدم‌هاي عجيب و غريب و چهره‌هاي عبوس و حاشيه‌نشين‌هاي زندگي را ديد.

 

آرزوي آرامش و نيز قيمت‌هاي مناسب باعث شد در برهه‌اي از زندگي مهمان دايمي چنين جايي شوم. در نتيجه به موجودي برخوردم که ظاهرش رفته‌رفته توجه مرا برانگيخت.

او حدوداً سي ساله بود. تکيده و قد بلند بود. وقتي مي‌نشست به گونه اغراق‌آميزي دولا و راست مي‌شد اما تا مي‌ايستاد، از حرکاتش مي‌کاست تا حدودي بي‌تعارف بود. ولي با بي‌خيالي محض لباس نمي‌پوشيد. چهرة رنگ‌پريده و بي‌حالت او، حتا نمي‌توانست دردمندي‌اش را به وضوح نشان دهد. خود را مشکل جلوه مي‌داد، دقيق‌تر بگويم، اين چهره مي‌خواست کدام دردها را بيش‌تر نشان دهد؟ - به نظر مي‌آمد به چيزهايي مثل محروميت، هراس و سرانجام آرامش برخاسته از درد اشاره مي‌کرد. حالاتي که کسي مي‌تواند از خود بروز دهد که سرد و گرم روزگار را چشيده باشد.

 

هميشه شام مختصري مي‌خورد و پشت‌بند آن، سيگاري از توتون ارزان قيمت دود مي‌کرد. با دقت و بي‌اعتمادي و با حالتي خاص، مهمانان حاضر را نگاه مي‌کرد، ولي با اين نظاره کردن، نمي‌خواست کنجکاوانه بررسي‌شان کند. بلکه مي‌خواست به يکسان در وجود آن‌ها سهيم باشد، بي‌آن که بخواهد خطوط چهره يا شخصيت‌شان را جز به جز برجسته کند. اين ويژگي، بيش از همه علاقة مرا نسبت به او برانگيخت.

 

دقيق‌تر که نگاهش کردم دريافتم در چهرة او ـ بيش و کم ـ نشاني از درايت ديده مي‌شود. دردي خاموش در چهره‌اش پنهان بود. دردي که در چهرة ديگران به دشواري مي‌شد تشخيص داد.

 

بر حسب تصادف از يکي از پيش‌خدمت‌هاي رستوران شنيدم که کارمند تجارت‌خانه‌اي در آن حوالي بود. روزي، در خيابان زير پنجرة ما حادثه‌اي رخ داد. دو جوان هم‌ديگر را مي‌زدند. در همان لحظه کسي که در طبقه مياني مهمان‌خانه بود مثل من به سمت پنجره رفت، به او چيزي گفت و او به همان شکل پاسخ داد. صدايش طنين خسته و مردد داشت، مثل انساني که انتظار هيچ‌چيز را نمي‌کشد، چرا که انتظار کاملاً بي‌فايده است. ولي شايد من هم در شناخت او اشتباه مي‌کردم.

 

ما از آن روز به بعد ـ نمي‌دانم چرا ـ با هم‌ديگر احوال‌پرسي مي‌کرديم. شبي، هردو که براي صرف شام به رستوران مي‌رفتيم، حدود ساعت نه و نيم به هم نزديک شديم و بر حسب تصادف شروع کرديم به گفت‌وگو. پرسيد آيا به نويسندگي مشغولم و من پاسخ مثبت دادم. از مجلة اورفه ئو صحبت کردم که چندي قبل منتشر شده بود. او مجله را تحسين کرد، مفصل هم تحسين کرد. از اين بابت واقعاً متحير شده بودم. به خود اجازه دادم تا تعجبم را ابراز کنم. چرا که هنر هم‌کاران اورفه ئو تنها به دست تعداد اندکي مي‌رسيد. پاسخ داد که شايد او نيز جزو همين تعداد اندک باشد. و افزود که در اصل، اورفه ئو مطالب تازه‌اي ندارد: به گونه‌اي محجوبانه اشاره کرد که نمي‌داند کجا برود و چه کند، نه دوستي دارد که ملاقاتش کند و نه از مطالعة کتاب لذت مي‌برد. از اين رو سعي مي‌کند شب‌ها را با نوشتن سپري کند. 1 ـ (11)

 

نسلي که من به آن تعلق دارم تا زاده شد جهاني را پيش روي خود ديد که به مردم شجاع، فکور، اما بدون پشتيبان تعلق داشت. کار ويران‌گرانه نسل پيشين تأثير خود را گذاشته بود تا در دنيايي که ما در آن زاده شده بوديم، کوچک‌ترين امنيتي در عرصة ديني، تکيه‌گاهي در عرصة اخلاق و کم‌ترين آرامشي در عرصة سياسي وجود نداشته باشد. ما در ترس از ماورا و هراس از اخلاق و آشوب‌هاي سياسي زاده شده بوديم. نسل‌هاي پيشين، سرمست قواعد بيروني و نيز مست از تعقيب محض خرد و علم، بنياد باورهاي مسيحي را ويران کرده بودند، نگاه آن‌ها به کتاب مقدس، که از انتقاد به متن تا افسانه شناسي مسيحيت فراتر رفته بود، انجيل و شمايل مقدس و پيش‌تاز يهوديان را در يک هم‌آميزي نامشخص، در حد اساطير و افسانه و ادبيات محض تنزل داد. انتقاد علمي و آغازين آن‌ها از انجيل، اين کتاب را گام به گام افشا کرد. هم‌زمان آزادي بيان به راه افتاد و در بارة همة مشکلات متافيزيک بحث شد و مشکلات مذهبي را تا جايي که طبيعت متافيزيکي داشتد، با خود برد. آن‌ها سرمست از چيزي نامشخص که آن را اثبات‌گرايي مي‌ناميدند، اخلاق را تماماً به باد انتقاد مي‌گرفتند. آن‌ها همة قواعد زندگي را بررسي کردند و از برخورد ديدگاه‌هاي آموزنده تنها عدم قطعيت به جاي ماند. طبعاً چنين رفتاري مباني فرهنگي جامعه را از اساس لرزاند. مي‌توانست در سياست هم به شکلي منطقي قرباني يک بي‌نظمي شود. ما به اين ترتيب، براي نوسازي اجتماعي جهان، حريصانه بيدار شديم. و با شادي، براي تسخير آزادي که از آن چيزي نمي‌دانستيم، و نمي‌دانستيم چيست و نيز براي پيشرفتي که به دقت تعريف نشده بود، به راه افتاديم.

 

نقد خشن والدين از مذهب، نامحتملي مسيحي بودن را بر جاي گذاشت، ناممکني که در آن رضايت‌مندي وجود نداشت. بي‌اعتقادي به قواعد اخلاقي ميراث آن‌ها براي ما بود. آن‌ها حتا مسايل سياسي را معلق گذاشتنذ، اما افکار ما، در برابر راه‌حل اين مسايل بي‌تفاوت نبود. والدين ما با خشنودي همه چيز را ويران مي‌کردند، زيرا در عصري مي‌زيستند که در آن هنوز هم آثاري از گذشته بر جاي مانده بود، گذشته‌اي که در آن مسئوليت مشترک داشتند. اما درست همان چيزي را که درهم ريختند، به جامعه نيرو بخشيد. آن‌ها مي‌توانستند ويرانش سازند، بي‌آن‌که شکافي را در بنا دريابند. ما حاصل اين ويران‌گري‌ها را به ارث برده‌ايم. زندگي امروز جهان، تنها از آن ديوانگان، انسان‌هاي خشن و مقاطعه‌کاران است. امروزه انسان حيات و پيروزي را تقريباً با همان تلاشي کسب مي‌کند که تکيه بر آن‌ها براي استقرار در تيمارستان کفايت مي‌کند: ناتواني تفکر، مخالفت بااخلاق و عصباتيت لجام گسيخته. 2 ـ (194)

 

من به نسلي تعلق دارم که ميراث او بي‌اعتقادي به باور مسيحي بوده و در ضمير خود، ناباوري در برابر ديگر اعتقادات مذهبي را به تمامي بنا نهاده است. با اين‌همه والدين ما هنوز از انگيزه اعتقادي بهره‌مند بودند و آن را به شکلي ديگر از مسيحيت خيالي منتقل کردند. شماري از آن‌ها هواخواهان پرشور برابري اجتماعي بودند. عده‌اي تنها دل‌باختة زيبايي بودند. برخي نيز به علم و تقدم آن باور داشتند. هم‌چنين کساني بودند که به شدت به مسيحيت معتقد ماندند و در شرق و غرب به جست‌وجوي گونه‌هاي مذهبي رفتند. گونه‌هايي که حتا بدون ادراک وسيع آن‌ها اين گروه را در قيد حيات نگاه دارد و سرگرم‌شان کند. ما اين‌همه را بر باد داديم. در برابرهمة اين دل‌داري‌ها ما يتيم به دنيا آمديم. هر تمدني پي‌گير خط دروني مذهبي است که تبليغ شود: روي آوردن به ديگر اديان يعني، از دست دادن اين و در نهايت از دست دادن بقيه اديان. و ما کفاره اين و بقيه اديان را داديم.

 

بنابراين هر يک از ما تسلي‌ناپذير به حال خود واگذاشته شديم، تا خويشتن را زنده احساس کنيم. انگار کشتي وسيله‌اي باشد که وظيفه‌اش دريا نوردي است، وظيفة کشتي، دريا‌نوردي نيست، ورود به بندر است. ما خود را بر پهنة دريا يافتيم بدون تصويري از بندري که درآن پناهي جست‌وجو کنيم. ما به شکل و شيوه‌اي دردناک، قاعدة ماجراجويي آرگو دريانورد را تکرار مي‌کنيم، دريانوردي ضروري است، زندگي ضروري نيست.

 

ما با بي‌خيالي تنها با رويا و خيال آن‌کس که نمي‌تواند خيال‌هايي در سربپروراند زندگي مي‌کنيم. اگر بخواهيم با خويشتن خودمان زندگي کنيم ارزش‌هاي‌مان را تقليل مي‌دهيم و بدون اميد به مفهوم راستين چيزي از زندگي نداريم. چون تصوري از آينده نداريم، تصوري هم از امروز نداريم، چرا که امروز براي اهل عمل فقط پيش پرده آينده است. جرأت مبارزه، جان باخته با ما سر از اين جهان در آورد، چه ما بدون اشتياق به مبارزه زاده شديم.

 

برخي در هالة تسخير ايام شنا مي‌کنند، با رذالت و پستي در پي نان شب، و آن‌ها مي‌خواستند بدون حس کار، بدون درک تلاش، بدون نجابت و کاميابي نان خود را بيابند.

 

ما سايرين، تربيت شده‌ها، از شرکت در زندگي اجتماعي سر باز مي‌زديم. چيزي نمي‌خواستيم و آرزويي نداشتيم و در عوض سعي مي‌کرديم تنها صليب هستي امان را بر روي تپة جلجتاي فراموشي با خود بکشانيم. تلاش بي‌سرانجام آناني که، نه مانند حاملان صليب، سرچشمة خدايي در ادراک خود احساس مي‌کنند. ديگران خود را با ظاهري احمقانه تسليم بي‌نظمي و هياهو کردند. اگر تنها صداي خودشان را مي‌شنيدند، به خيال خود زندگي مي‌کردند، و اگر ظاهر عشق را با شيوة تفکر ديگري جانشين مي‌کردند به تصورشان، عشق مي‌ورزيدند. زندگي ما را رنج مي‌داد، چرا که مي‌دانستيم زنده‌ايم. مردن به هراس‌مان مي‌انداخت، چه مفهوم معمول مرگ را گم کرده بوديم.

 

با اين همه ديگران، اين نژاد حيران در محدودة روحي لحظه‌هاي بي‌مصرف، يک‌بار هم حتا شهامت انکار و پناه بردن به خويشتن خويش را نيافتند. زندگي آن‌ها در استنکاف، نارضايتي و هرمان سپري شد. ولي ما آن را از درون، بدون اشاره‌اي ملموس و بي‌آن‌که ناتوان از کار باشيم لااقل، اغلب به شکل و شيوة زندگي خودمان محصور در چهار ديواري و چارچوب خانه، زندگي مي‌کنيم.

 

زندگي در نگاه من به مهمان‌خانه‌اي مي‌ماند که بايد در آن استراحت کنيم تا کالسکة غرقاب از راه برسد. نمي‌دانم مرا به کجا مي‌برد، چرا که چيزي نمي‌دانم. مي‌توانم اين مهمان‌خانه را چون زندان ببينم، چرا که به ناچار بايد در آن به انتظار بنشينم. هم‌چنين مي‌توانم محل سرور بدانمش، چرا که در آن به انسان‌هاي ديگري بر مي‌خورم. به هر جهت نه ناشکيبايم و نه معمولي. من انعطاف آن‌هايي را که خود را در اتاق حبس مي‌کنند و خواب‌آلود روي تخت مي‌غلطند و با بي‌خوابي انتظار مي‌کشند، به خودشان وا مي‌گذارم و نيز کار آن‌هايي را که در سالن‌ها سرگرم گفت‌وگويند و موسيقي و صداي آکنده از هيجان‌شان در من نفوذ مي‌کند به خودشان وا مي‌نهم. کنار در مي‌نشينم و چشم‌ها و گوش‌هايم را با رنگ و نواي مزارع سيراب مي‌کنم و آهسته و تنها براي خود آواز سر مي‌دهم و به هنگام انتظار ترانه‌هاي نا مفهومي مي‌سازم.

 

شب براي همه از راه خواهد رسيد. با کالسکه هم خواهد آمد. از نسيمي که بر من مي‌وزد لذت مي‌برم، و روحي به من ارزاني شده، تا لذت ببرم. ديگر سؤال نمي‌کنم و به جست‌وجو دل نمي‌دهم. آن‌چه که در کتاب شعر نوشته و از خود به جاي مي‌گذارم، اگر روزي ديگران مطالعه کردند و باعث مشغوليت سفرشان شد، مفيد است. اگر شما آن را نخوانيد و مشغول نشويد باز هم مفيد است.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

میلیاردها زن روی زمین زندگی می کنند درسته؟ بعضی هاشان خوبند. خیلی هاشان زیادی خوبند. ولی گاه گداری طبیعت تمام حقه هایش را به کار می گیرد تا زنی ویژه بسازد. زنی باور نکردنی، منظورم این است که نگاهش میکنی ولی نمی توانی باور کنی. همه ی حرکاتش زیباست مثل موج و بی نقص. مثل جیوه، مثل مار. مچ پایش را میبینی، بازویش یا زانویش را. تمامشان در کلیتی بی نقص و با شکوه بهم آمیخته اند. با چشمانی خندان و زیبا، دهانی خوش حالت و لبهایی که انگار هر لحظه منتظرند تا به خنده بر درماندگی ات باز شوند این جور زنها می دانند که چه طور باید لباس پوشید. موهایشان هوا را به آتش می کشد.:ws37:

  • عامه پسند

بوکفسکی

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آزادی تعریف مشخصی نداره؛ اگه در توالت رو به روی آدم قفل کنن، معنای آزادی میشه اتاق نشیمن.

 

سقط جنین علیرضا میر اسدلله

  • Like 9
لینک به دیدگاه

پدرم مي گويد از سولماز بگذر

كه رنج مي آورد

مادرم گريه مي كند از سولماز بگذر

كه مرگ می آورد

خواهرهايم به من نگاه مي كنند . . . باخشم

كه ذليل دختري شده ام

آه سولماز . . .

اينها چه می دانند كه عاشق سولماز بودن چه درد شيرينی است...

به كوه می گويم سولماز را می خواهم

جواب می دهد من هم...

به دريا می گويم سولماز را می خواهم

جواب می دهد من هم...

در خواب می گويم سولماز را می خواهم

جواب می شنوم من هم...

اگر يك روز به خدا بگويم سولماز را مي خواهم . . .

زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟

 

 

 

 

آتش بدون دود / نادر ابراهیمی

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مرد شاد و زیبا ما ل همه است ، کسی هم که مال همه باشه ، مال تو نیست و آن وقت تو می مونی و غصه ها.

 

خاله بازی - بلقیس سلیمانی

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این نامه را با لبخند می نویسم . و قطعا آن را برای همین لبخند نوشته ام. برای این لبخندی که تو به من می دهی. هنوز خیلی چیزها هست که باید برایت بگویم. با امید به این که حماقت عشق، مرا از جنون ادبیات نجات دهد.

 

| غیر منتظره - کریستین بوبن |

  • Like 7
لینک به دیدگاه

انسان چگونه حسی است؟! من چگونه حسی هستم وقتی خودم را ، بارانی ام ، شال گردن و چمدانم را با خود حمل می کنم از جایی که نمی شناسم به جایی که فقط یک احتمال است برای آسودن؟ من چگونه حسی هستم وقتی ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخه اش اسیر و اسیر و اسیر م به جستجوی نیافتن و نبودِ آنچه در جستجویش هستم؟

 

| سلوک - محمود دولت آبادی |

  • Like 8
لینک به دیدگاه

«... احساس می‌کنی دری آهنین به رویت بسته شده است. تو داری بر آن در بسته می‌کوبی، اما صدای تو را نمی‌شنوند.

شنیده نشدن زیر بنای یأس و دست‌کشیدن است و دست‌کشیدن زیر بنای خودویران‌گری.»

 

یک روز بیش‌تر . میچ آلبوم

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=5]ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻬﻨﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﻤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ!

ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎ ، ﺟﺎﯼ ﺣﺲ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ...

 

ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﯽ | ﯾﮏ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺁﺭﺍﻡ[/h]

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

“کیتی” بر روی نیمکتی در پارک نشسته بود و برای جشن فارغ‌ التحصیلی‌اش متن سخنرانی تهیه می‌کرد. تنها چند روز به آخرین روز مدرسه و جشن فارغ‌التحصیلی مانده بود. ناگهان بادی وزید و ورقه‌هایش هریک به گوشه‌ای پرتاب شد. کیتی که ورقه‌های “سخنرانی‌اش را از دست داده بود ناگهان فکری به ذهنش رسید. او به سراغ پدربزرگ و مادربزرگ‌اش، و مادرش و “می‌می” رفت و نظرات آن‌ها را درباره‌ی فارغ‌التحصیلی پرسید. در روز بعد در جشن فارغ‌التحصیلی آن نظرات را در سخنرانی‌اش بیان کرد. همه لبخند زدند و شروع به دست زدن کردند و سپس جشن بزرگی گرفتند و به یک‌دیگر تبریک گفتند مخصوصا به کیتی.

 

جنایات مشهور – الکساندر دوما

  • Like 10
لینک به دیدگاه

شب که شد، به فرهنگ لاروس پدرم مراجعه کردم. پیدا بود که خیلی نگران سلامت ابراهیم آقا بودم، چون از فرهنگ لغات اصلا دل خوشی نداشتم. فرهنگ همیشه پکرم کرده! " صوفی‌گری، شاخه‌ای از عرفان اسلامی است که در قرن هشتم پدید آمد. مقابل شریعت که احکام و قوانین دینی است. صوفی‌گری بر جنبه درونی و باطنی دین تاکید می‌کند." بیا، می‌دانستم که فرهنگ لغات فقط چیزهایی را خوب توضیح می‌دهد که آدم معنی‌شان را بداند. برای لغاتی که نمی‌دانی فرهنگ لغات مشکلت را دو تا و ده تا می‌کند. این قدر بود که دانستم که صوفی‌گری بیماری نیست. و همین خیالم را قدری آسوده کرد. صوفی‌گری یک شیوه فکر است. گر‌چه بعضی فکرها هست که کم‌تر از بیماری نیست. این حرفی بود که خود ابراهیم آقا می‌زد. تصمیم گرفتم دنبال معنی این لغت را بگیرم و معنی کلمات تعریف فرهنگ را یکی‌یکی پیدا کنم. تا عاقبت به این نتیجه رسیدم که ابراهیم آقا گرچه لیکور رازیانه را دوست دارد مسلمان است و به خدا اعتقاد دارد، گیرم به شیوه‌ای خاص، و چون از احکام و قوانین دین پیروی نمی‌کند پس لابد قاچاقی است و این موضوع اسباب نگرانی من شد. زیرا اگر به اعتبار قول فرهنگ لاروس مسلمانان پیرو احکام شریعت " اصرار دارند که به دقت از قوانین دین اطاعت کنند" ماحصل کلام ناراحت کننده می‌شد، زیرا معنی‌اش این می‌بود که ابراهیم آقا آدم خوبی نیست و من با کسی معاشر شده‌بودم که قابل معاشرت نبود. اما در عین حال مراعات قوانین و احکام کار وکلا بود، مثل پدر خودم، یعنی یک صورت عبوس و یک خانه پر از ماتم.

 

( ابرهیم آقا و گل‌های قرآن)/اریک امانوئل اشمیت

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به آخر می رسید روز، آهسته

ظلمت، رها می کرد همه خاکیان را از ملال،

و من تنها، آماده ی نبرد

با راهی دراز، و با بخشش دل.

اینک کلام خاطره، راوی صادق...

 

دانته.دوزخ.آغاز سرود دوم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به شکل عجیب و غریبی با وجود تمام تجارب تلخی که با همنوعان خود پشت سر گذاشته‌ام، آنها را دوست دارم. منظورم انسان‌ها هستند...

 

عقاید یک دلقک / هاینریش بل

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هیچ کس در این دنیا -چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد- نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئله ای داشته باشد ، حالا خواه این مسئله به خوشبختی یا بدبختی ، به عشق یا به "افت هنری" ارتباط داشته باشد. واقعیت امر این است که هر مردی همواره به نوعی خارج از وضعیت و شرایط انسانی دیگر قرار دارد

 

عقاید یک دلقک / هاینریش بل

  • Like 4
لینک به دیدگاه

رفیق جین وقتی شوهرش به هنگام پیمان هیتلر - استالین عضو حزب کارگر شد ، از او طلاق گرفت و از ان موقع توی خانه یک اتاقه ای زندگی میکرد. فقط نان و کره و چای می خورد و عکس استالین بالای تخت او بود.

گریه امانش نمی داد ، می گفت : وحشتناک است فاجعه اس ، بالاخره اورا کشتند

گفتم : کی اورا کشت؟ از کجا می دانی؟

گفت : جاسوسان وعوامل سرمایه داری اورا کشتند. مثل روز روشن است.

گفتم : هفتاد وسه سالش بود.

گفت : اخر ادم که بی خودی نمی میرد.

گفتم : در هفتاد وسه سالگی ادم همین طوری هم می میرد.

گفت : باید کاری کنیم که شایسته و سزاوار او باشیم

گفتم : لابد همین طور است.

 

روزی که استالین مرد/دوریس لسینگ/داستان کوتاه

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مارکو : از بوسه من خوشت نیومد؟

 

ورونیکا : کاش گناه نبود تا کاملا لذت می بردم..

 

مارکو : ما گناه می کنیم تا خدا بخشنده بمونه ...

 

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد - پائولو کوئیلو

  • Like 2
لینک به دیدگاه

انسان در جستجوی معنی

 

 

موضوع: معنا درمانی

نویسنده: ویکتور فرانکل

مترجم: نهضت صالحیان، مهین میلانی

ناشر: انتشارات درسا

سال انتشار: چاپ هفدهم 1385

 

مروری بر کتاب

نقش لوگوتراپیست وسعت بخشیدن به میدان دید بیمار است، تا آنجایی که معنی و ارزش**ها در میدان دید و حیطه خودآگاه بیمار قرار گیرد. کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونه*ای خواهد ساخت. رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نیست. لوگوتراپی با در نظر گرفتن گذرایی هستی و وجود انسانی به جای بدبینی و انزوا، انسان را به تلاش و فعالیت فرا می*خواند.اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم، زندگی معنی خواهد داشت. پس می*توان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست زیرا معنای زندگی می*تواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در بر گیرد.

در این کتاب ما با هسته مرکزی اگزیستانسیالیسم رویاروی می*شویم که اگر زندگی کردن رنج بردن است برای زندگی باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. لوگوتراپی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به درون*نگری هم ارج چندانی نمی*نهد، درازاء توجه بیشتری به آینده، وظیفه، مسؤولیت، معنی و هدفی دارد که فرد باید زندگی آتی خود را صرف آن کند.

لینک به دیدگاه

Nf00092423-1.jpg

 

نام کتاب: آرتمیس فاول و گروگان*گیری [۱]

 

نویسنده: ای*اوین کالفر [۲]

 

مترجم: شیدا رنجبر

 

ناشر: نشر افق

 

نوبت چاپ: پنجم 1387

 

تعداد صفحه: 456 صفحه

 

شمارگان: 3000 نسخه

 

قیمت: 58,000 ریال

 

شابک: 7-084-369-964-978

 

 

 

حقیقتش را بخواهید، هیچ چیز مثل یک کتاب ماجراجویانه* برای رده*ی سنی نوجوان نمی*تواند من را سر حال بیاورد. از رمان*های کلاسیکی مثل تام سایر و هاکلبری فین از مارک تواین گرفته، تا رمان*های علمی*تخیلی جان کریستوفر مثل سه*گانه*ی کوه*های سفید و یا حتا چند جلدی (و نه همه جلدهای آن) از رمان*های فانتزی جی. کی. رولینگ یعنی مجموعه*ی هری پاتر. همیشه مشتاقانه منتظر کشف نویسنده*های جدیدی در این زمینه هستم، برای همین هر وقت اثر جدیدی در این رابطه می*بینم پایم سست می*شود. برای خرید کتاب*های آرتمیس فاول هم مدت*ها بود که پایم سست شده بود، اما جیبم نه، ولی بالاخره جلد اول این مجموعه را گرفتم.

 

نویسنده کتاب، «ای*اوین کالفر» متولد ایرلند است. هر چند ایرلندی بودن وی در نقل داستان*های جن و پری نقش مسلمی دارد، اما حضور وی بعنوان معلم در کشورهایی مثل عربستان، تونس و ایتالیا نیز حتماً نقش بسزایی در پرورش تخیل او داشته است. او هر چند صاحب داستان*های دیگری نیز می*باشد، اما مجموعه داستان*های آرتمیس فاول بود که او را به شهرت رساند و امروزه با نویسندگانی مثل جی. کی. رولینگ، خالق مجموعه*ی هری* پاتر مقایسه می*شود.

 

کالفر قبل از آرتمیس فاول، دو کتاب «بنی و عمر»[۳] و «بنی و ببی»[۴] را در سالهای 1998 تا 1999 بر اساس تجربیاتش در تونس نوشت. بعد از آن نیز در نوشتن سه قسمت از مجموعه*ی هفت قسمتی «O'Brien Flyers» همکاری داشته است. اما در سال 2001 با نوشتن اولین آرتمیس فاول وارد لیست پرفروش*ترین*های نیویورک تایمز شد. بعد از آن هفت کتاب دیگر از این مجموعه را خود به تنهایی نوشت و در نوشتن دو داستان دیگر و همچنین گرافیکی کردن دو کتاب اول این مجموعه همکاری کرد. وی همچنین قول داده است که بقیه*ی کتاب*ها نیز به زودی به شکل کمیک ارائه خواهد شد. او همچنین چهار اثر مستقل دیگر به نام*های «لیست آرزوها» [۵]، «تحقیقات ماه نیمه» [۶]، «کلیک (فصل سوم)» [۷] و «ایرمن» [۸] و یک رمان مخصوص بزرگسالان به نام «وصل*شده» [۹] در کارنامه دارد.

 

 

شاید یکی از موفقیت*های دیگر او با نوشتن ششمین جلد مجموعه*ی پنج جلدی «راهنمای مسافران مجانی کهکشان» [۱۰] اثر داگلاس آدامز [۱۱] رقم بخورد. او با بیوه*ی آن نویسنده و ناشر توافقی انجام داده است تا تلخی پایانی جلد پنجم را برای هواداران آن مجموعه تغییر دهد.

 

خوشبختانه او گفته است:«من آن*قدر می*نویسم تا یا مردم از خواندن دست بردارند یا ایده*های من تمام بشود.». بنابراین حالا حالاها می*توانیم منتظر آثار جدیدتری از او باشیم.

 

اما خود کتاب تا حدودی من را غافلگیر کرد. فقط می*توانم بگویم متفاوت بود. متفاوت از این نظر که تا آخر داستان مشخص نشد که آرتمیس قهرمان داستان است یا ضدقهرمان داستان! متفاوت از این نظر که جن و پری*ها حضوری کاملاً متفاوت در این داستان دارند. متفاوت از نظر تخیل نویسنده و متفاوت از این نظر که تا آخر داستان هم هیچ چیز را نمی*توانید حدس بزنید. اما شاید مهم*ترین بخش قضیه این باشد که شما نمی*دانید یک داستان علمی*تخیلی می*خوانید یا یک داستان فانتزی. اگر نظر من را بخواهید، این کتاب یک داستان علمی*تخیلی با قهرمانان فانتزی بود! اما از نظر طبقه*بندی رسمی، این کتاب اشتراک دو گونه*ی علمی*تخیلی و فانتزی است.

 

بخش*های اول کتاب خیلی بهتر از بخش*های پایانی آن است. بخصوص از نظر گره*های داستانی به نظرم نویسنده باید روی بخش*های آخر داستان یک تجدیدنظر بکند! البته بعضی از صحنه*پردازی*هایش هم خیلی شبیه هری پاتر بود، به خصوص آن صحنه*های مردم در ایستگاه*های انتقال به زمین. در هر صورت باید یادمان باشد که این یک داستان تخیلی جدید است و نویسنده تازه دارد دنیای خودش را اختراع می*کند و خیلی از جاهایش هنوز درست شکل نگرفته است. همچنین یادمان باشد که داستان*های کاملاً تخیلی معمولاً شروع ضعیفی دارد. مثلاً «هابیت» را در مقابل بقیه مجموعه*ی «ارباب حلقه*ها» در نظر بگیرید. حتا جلد اول هری پاتر در مقابل جلدهای دوم و سوم بسیار ناشیانه به نظر می*رسد.

 

نویسنده البته شخصیت*های زیادی را هم وارد داستان کرده است که برای رمان*های نوجوان*پسند کمی زیاده*روی است، اما به وضوح پایان*های دنباله*داری برایشان در نظر گرفته است. از جن*های مثل «هالی» که اولین افسر مونث نیروهای ویژه جن*ها است، تا «روت» که فرمانده*ی او است و از آن رئیس*پلیس*هایی است که همیشه از زیر دستانش می*خواهد که طبق قانون رفتار کنند ولی خودش بعضی وقت*ها آن را زیر پا می*گذارد؛ و «فلی» سنتور، که نقش متخصص همه*کاره*ی آن*ها را برعهده دارد و در مجموع یک تیم کامل پلیسی را تشکیل می*دهند. «کادگیون» که رقیب و معاون «روت» است و البته خود «آرتمیس فاول» که یک پسر پولدار نابغه و شبه تبهکار است، به همراه خواهر و برادر «باتلر» که نقش محافظ و مستخدم*هایش را بازی می*کنند و ده*ها شخصیت فرعی دیگر از جمله ترول*های کم*عقل خونخوار! البته از نظر من بهترین شخصیت «مالچ» دورف بود، که خودش یک تنه نقش یک باند سرقت طلا را اجرا می*کند!

 

داستان ماجرای پسر نابغه*ای از یک خانواده تبهکار است که برای آزاد کردن پدرش، باید کلی طلا به دزدان بدهد و تصمیم می*گیرد این طلاها را از ناممکن*ترین جای ممکن، یعنی از خزانه*ی دنیای جادو به دست بیاورد. در طول داستان با دنیای زیرزمینی جن و پری*ها هم آشنا می*شوید. به خصوص با گروهی از نیروهای ویژه*ی پلیس* آن*ها که وظیفه*ی دور نگه* داشتن آدمیان از این دنیای جادویی را بر عهده دارند. ماجرای یک گروگان*گیری عجیب به اوج هیجان می*رسد و بعد از آن ماجرای تعویض گروگان با طلاها.

 

پشت جلد کتاب نوشته است:

 

«آرتِمیس فاول، نام پسرک دوازده *ساله* و البته نابغه*ای است که در یک خاندان اشرافی به دنیا آمده است، اما آن*قدرها خاندان شرافتمندی نیستند، که هیچ؛ همه*شان نسل بعد نسل تبهکار و آب*زیرکاه هستند. ولی فرق آرتمیس با بقیه در این است که او در کودکی پدر قاچاقچی*اش را از دست داده و ثروتشان به شدت کم شده، و او که نابغه*تر از اجداد خود است قصد دارد ثروت خانوادگی*شان را دوباره به دست بیاورد. آرتمیس فاول برای این کار اما به عجیب*ترین کار عالم دست می*زند: از جن *و پری*ها اخاذی می*کند و با گروگان گرفتن یک افسر پلیس پری*ها، یک تُن طلا مطالبه می*کند! البته در این کتاب همه*ی جن*ها و پری*ها از ترس انسان*ها چندهزار سالی است که زیر زمین زندگی می*کنند و فقط هر از چند گاهی برای تقویت جادوی خودشان یا برای برگزاری مراسم* مخصوص*شان به زمین می*آیند. جالب است که آن*ها فقط در یک نقطه از زمین خیال*شان راحت است و بدون دردسر رفت* و آمد می*کنند؛ آن هم پارک دیزنی*لند است که همان شرکت مشهور سازنده*ی کارتون ساخته است و پر از عروسک*ها و بازیگرهای جن و پری است و جن*ها و پری*های واقعی خودشان را به جای آن*ها جا می*زنند! البته این گروگان*گیری ظاهراً ساده*ی او حتا امکان دارد تمام زمین را درگیر جنگ خانمان*سوز بین آدم*ها و جن*ها بکند، اما او واقعاً احتیاج به این پول دارد و همه *جور خطری را می*پذیرد.»

 

داستان گره*ها و معماهای خودش را دارد، که جالب هستند. اما بعنوان یک کتاب نوجوان*پسند، مشکلش این است که امکان هم ذات*پنداری با قهرمان نیست. چون قهرمان یا قهرمانان مشخص نیستند. در واقع شاید بزرگترین مشکل، اسم کتاب باشد! مثلاً اگر اسم کتاب «هالی شورته؛ افسر نیروهای ویژه» و یا حتا «ماجرای گروگانگیری» بود، آدم می دانست که طرف خوب ماجرا کدام است. این بیشتر به این دلیل است که در این رده از کتاب*ها کمتر پیش می*آید که اسم ضدقهرمان عنوان تیتر باشد! هر چند این روزها نویسنده*های این رشته مجبورند کلی چیزهای غیرعادی به کار ببرند تا توجه نوجوانان را جلب کنند!

 

همین که کتاب در ایران به چاپ پنجم رسیده، خودش نشان* می*دهد که نویسنده، مترجم و ناشر هر سه کارشان خوب بوده است و مهم*تر از همه این که داستان آقای کالفر به مذاق ایرانی*ها خوش آمده است.

 

در مجموع فکر کنم کتاب خوبی برای نوجوان*ها باشد.

 

 

 

در بخشی از کتاب می*خوانیم:

 

 

«هالی تمام آن اتفاقات را از شکافی که بین تاخوردگی*های پرده*ی گوبلن بوجود آمده بود، تماشا کرد. اگر با چشمان خودش ندیده بود، امکان نداشت باور کند. در واقع باور هم نکرده بود، تا وقتی که به خاطر گزارشش مجبور شد فیلم آن را دوباره تماشا کند. آن وقت بود که مطمئن شد همه*ی آن*ها اوهام ناشی از آخرین لحظات مرگ نبوده است. جان کلام این که نوار آن فیلم تبدیل شد به یک اسطوره. به این صورت که از نمایش چندین باره در خانه*ی سینماگران آماتور شروع شد و به کلاس*های جنگ*های تن به تن دانشکده*ی نیروی*های ویژه خاتمه یافت.

 

آدمیزاد، یا همان باتلر، سریع کلاه*خود زره قرون وسطایی را سرش کرد. باور کردنی نبود، اما گویا تصمیم داشت با ترول شاخ به شاخ شود. هالی سعی کرد صدایی از خودش در بیاورد تا شاید این کار او را پشیمان کند، اما جادو هنوز ریه*های له شده*اش را از هوا پر نکرده بود.

 

باتلر نقاب کلاه*خود را روی صورتش کشید و گرز را با حالتی وحشیانه بلند کرد. از بین میله*های آهنی جلوی کلاهخود غرید: «حالا بهت نشون می*دم وقتی یکی دست به خواهر من بزنه، چه بلایی سرش می*آد.»

 

آدمیزاد گرز را مثل چماق معرکه*بگیرها بالای سرش تاب داد و آن را محکم از پشت بین دو شانه ترول کوبید. ضربه*ای مثل این گرچه کشنده نبود، اما مسلماً فکر ترول را از طعمه*اش منحرف می*کرد.

 

باتلر پایش را درست بالای کفل*های ترول گذاشت و با قدرت تمام گرز را از کمر او جدا کرد. وقتی گرز با صدای چندش*آوری از تن ترول جدا شد، باتلر عقب رفت و با حالتی تدافعی ایستاد.

 

ترول به طرف او برگشت و هر ده چنگالش را از ته بیرون داد. قطرات زهر در نوک عاج*های تیزش برق می*زد. زنگ تفریح به پایان رسیده بود. اما این بار دیگر خبری از حمله*های غافلگیرکننده و برق*آسا نبود. هیولا خیلی محتاطانه عمل می*کرد. معلوم بود که دردش گرفته است. مثل این که با این یکی مهاجم هم باید همان معامله*ای را می*کرد که با آن یکی از نوع دیگر کرد. تا آن*جا که به ترول مربوط می*شد، به قلمرو او تجاوز شده بود. در طبیعت این موجودات، فقط یک راه برای حل چنین مشکلاتی وجود داشت، یعنی همان راهی که ترول*ها تمامی مشکلاتشان را با آن حل می*کنند.

 

...باتلر مستقیم به صورت او نگاه کرد و گفت:«بهت اخطار کرده باشم، من سلاح*های مرگباری دارم که اگر مجبور بشم ازشون استفاده می*کنم.»

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...