رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آدم باورش نمی شود که در یک همچه زیرزمینی چقدر موش پیدا می شود. بیشترشان ازین موش های کوچولوی خوش خلقی هستند که دوست دارند با آدم رفیق شوند، موجوداتی که با هم یک خاصیت مشترک داریم و آن نیاز شدیدمان به ادبیات است. زیر زمین من مدام پر است از چشمان ریز درخشان و صدای خرت خرت جویدن کتابها. بعضی وقتها اختیار موش هایم از دستم در می رود. از زیرزمین بیرون می زنم و غرقه در فکر به آبجوفروشی می روم. در حالت خواب و خیال پشت پیشخوان می ایستم. آخر سر که دکمه کت ام را باز می کنم که کیف بغلی ام را در بیاورم موشی بر پیشخوان می جهد. یا وقتی که راه می افتم که بروم دو تا موش از پاچه ی شلوارم بیرون می دوند. مستخدمه های میخانه دیوانه می شوند و می پرند روی صندلی و انگشت در گوش کرده، از بیخ گلو جیغ می کشند، و من فقط لبخندی به لب آورده، دستی ولرم و نیمه خیس به خداحافظی تکان می دهم و راهی می شوم، کله ام پر از نقشه هایی است که برای بسته بندی کاغذهایم دارم.

تنهایی پرهیاهو. بهومیل هرابال. پرویز دوایی. نشر کتاب روشن

لینک به دیدگاه

حالا این جا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش می‌کردم. اگر همین الان می‌مردم در هیچ کجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمی‌شد. نه این که دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیر‌عادی بود. آدم فلک زده تا چه حد می‌تواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بی‌مصرف‌های پیر و ابلهی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش می‌دادند و فکر می‌کردند چه بر سر زندگی‌شان آمده. این درست زمانی است که می‌فهمی پیر شدی، وقتی که می‌شینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت.

 

عامه پسند. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه

لینک به دیدگاه

من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقتها به دستهایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چکار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ٫ چک نوشته اند ٫ بند کفش بسته اند ٫ سیفون کشیده اند و غیره . دستهایم را حرام کرده ام . همین طور ذهنم را

 

عامه پسند. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه

لینک به دیدگاه

اگر دروغ هایی مانند سعادت و خوشبختی و این حرفها را کنار بگذاری، تازه می توانی لحظه های با ارزش زندگی را بشناسی.

 

 

جنایت و مکافات. داستایوفسکی. مهری آهی. نشر خوارزمی

لینک به دیدگاه

"هی! اینجا خانه خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" .... اتهامی که سه معنی دارد , نخست اینکه فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه خودش رفتارش مثل خوک است , دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد , و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.

 

عقاید یک دلقک
.
هانریش بل. شریف لنکرانی. نشر جامی

لینک به دیدگاه

در راه برگشتن وقتی که به حومه ی پراگ رسیدم ،سوسیسی خریدم و موقعی که شروع به خوردن آن کردم ناگهان وحشتم گرفت،چون بدون آنکه سر خم کنم سر سوسیس با لبهای داغم تماس گرفت.به پایین که نگاه کردم (سوسیس را در ارتفاع کمرم نگاه داشته بودم)،دیدم سر دیگر سوسیس دارد به کفش هایم می ساید.بعد که سوسیس را با هر دو دست بالا آوردم دیدم که این یک سوسیس معمولی ست و فهمیدم این خودم هستم که آب رفته ام،که در این ده ساله ی اخیر کوتاه تر شده ام.

 

تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال

لینک به دیدگاه

به بچه ها چه بگوییم؟

 

 

Stream.aspx?type=19&id=-2147483571&property=1

 

 

موضوع: روانشناسی تربیتی

نویسنده: آوا سیکلر

مترجم: میترا کدخدایان

ناشر: مروارید

سال انتشار: چاپ چهارم 1385

معرفی کتاب: اگر برای پاسخ به سؤالات متنوع فرزندتان نیاز به کمک دارید این کتاب را مطالعه کنید.

فهرست مطالب این کتاب

فصل اول : چگونگی آماده سازی روانی کودکان در رویارویی با مشکلات

فصل دوم : پنج ترس اساسی

فصل سوم: چرا , چه موقع و چگونه با بچه*ها حرف بزنیم

فصل چهارم : آموزش عشق و غریزه جنسی در خانواده

فصل پنجم: زمینه سازی پذیرش مشکلاتی چون بیماری و مرگ در کودکان

فصل ششم: گذرگاه*های تاریک , کودکان را یاری دهید تا بر پرخاشگری , حسادت و نفرت چیره شوند

فصل هفتم: ناسازگاری والدین , ترک خانواده و طلاق:واقعیت را به فرزندتان بگوئید , آنها نیاز به دانستن واقعیت دارند

فصل هشتم: پذیرش مسؤلیت تربیت فرزند به وسیله یکی از والدین مساوی استبا تحمل رنج و زحمت مضاعف

فصل نهم: خانواده*ای دیگر, فرصتی دیگر

فصل دهم: دخانیات , مواد مخدر , الکل و گفت و گوی صریح در مورد زبان استعمال آنها

فصل یازدهم : ناهنجاری دنیای امروز :*ایدز , همجنس*گرایی, آسیب های جسمی و روحی حاصل از خشونت

فصل دوازدهم:*جهان با شتاب بسیار در حال تحول و تغییرات است, چگونه باید درباره پیش آمدهای ناگوار طبیعی و بشری با کودکان گفت و گو کنیم

فصل سیزدهم : فقدان اجباری , کنار آمدن با ناامیدی و تنهایی

فصل چهاردهم: فراتر از این کتاب که شما یا کودکتان به آن نیاز دارید

 

__________________

لینک به دیدگاه

اکسیر

 

Stream.aspx?type=19&id=-2147483618&property=1

 

موضوع: زندگی معنوی _ موفقیت

نویسنده: دیپاک چوپرا

مترجم: گیتی خوشدل

ناشر: نشر قطره

سال انتشار: چاپ نهم 1385

سایر آثار نویسنده:

«آتش در دل»،«جاده ی عشق»،«چگونه خدا را بشناسیم»،«شفای کوانتومی»،«غلبه برعادت های مزاحم»،«هفت قانون معنوی موفقیت»

معرفی کتاب:

 

این کتاب ما را به سمت کیمیاگری می برد!

کیمیا به مفهوم تبدیل آدمیان به طلاست و تبدیل ویژگی های حقیرمان به گرانقدر ترین گوهر وجود: عشق و توفیق و اینکه خود را انسانی آزاد و دوست داشتنی بدانیم.

... همه ی جدلها از تفکر برمی خیزدو کیمیاگر نمی اندیشد او می بیند و این کلید اعجاز است. زیرا آنچه را که بتوانی در جهان درونت ببینی، می توانی در جهان برونت متجلی کنی.

کیمیاگران مر گ را باور ندارند در پرتو آگاهی همه چیز زنده است. هر گاه خود را با جسم تان همسان کنید، محکوم به مرگ می شوید.

همه ی ما سایه هایی داریم که بخشی از واقعیت ماست. سایه اینجا نیست تا آزارمان دهد اینجاست تا نشانمان دهد در کجا کامل نیستیم، وقتی پذیرای سایه شویم، می توانیم شفا یابیم و این شفا به عشق تبدیل می شود...

کیمیاگران بر آنچه از دست رفته حسرت نمی خورند، زیرا فقط چیزی را می توان از دست داد که غیر واقعی است.

 

دل نگران این مباش که جوینده ی خدا شوی، از بدو تولد جوینده بوده ای. فقط در آغاز خدا را در اسباب بازی می جستی، آنگاه در تأیید، سپس در جنس مخالف یا پول یا قدرت، همه ی اینها را با شور و شوق می ستودی و می خواستی.

وقتی این ها آرزوی این لحظه اند، از آنها به وجد درآی، اما آماده باش که فرو افتند. مشکل بزرگی که با آن مواجه خواهی شد نه آرزو بلکه، وابستگی و چسبندگی خواهد بود، آن هم زمانی که جریان زندگی می خواهد رها کنی.

خواسته ی گذشته تان در قیاس با آرزوی کنونی تان متفاوت به نظر می رسد، عطشی برای دنبال کردن آرزوی پیشین احساس نمی کنید، زیرا پیشاپیش آن عطش برطرف شده است. آنچه در این تضاد تجربه می کنید این است که چگونه زندگی شما را به پیش می راند. آرزوی دیروز که عطش توفیق خود را داشت اکنون به آرزوی امروز تغییر شکل داده است.

آرزوها در ژرف ترین سطح خود جوشش تکامل حیات را در بر دارند. عطش زیستن صرفا غریزه ی بقا نیست، راهی است که می گشاید. زندگی دوست ندارد که بسته باشد، مشکلات آرزو زمانی پدیدار می شوند که مانعی در راه آن ایجاد می شود.

این جوشش برای پیشروی تصادفی نیست شما را از خواسته های نوزادی به آرزوهای کودکی و نوجوانی و بلوغ و پختگی کشانده است. راه آرزو بسیار قدرتمند است و هیچ گاه پایان نمی پذیرد. فقط موضوعات آرزو تغییر می کند و عوض می شوند.

آرزو در باره ی چیزهایی چون خوشی یا بقا یا قدرت است. این آرزوها حقیر نیستند، بلکه آرزوهای پیشین و در گذشته اند. همانگونه که کودک در سن معینی اسباب بازی را کنار می گذارد. آرزوی تملک هرچه بیشتر نیز سرانجام شخص را به مرحله ای می رساند که آرزوی خدا بیشترین اهمیت را می یابد.

لینک به دیدگاه

روی پیاده رویی که خودش جلو می رفت پیش می رفتم و فقط یک چیز می خواستم : مردن . فکر مردن مرا آرام می کرد ، به من استراحتی را عرضه می داشت که در جست و جویش بودم. ولی کافی بود به آن مکعب های عظیم یخ نگاه کنم تا بار دیگر در خستگی خود فرو بروم چون می دانستم که به من اجازه مردن داده نمی شد، من محکوم زندگی کردن بودم. در هر جایی بدن خود را پنهان می کردم ، آن را می یافتند تا در یک مکعب یخی ، در بیمارستان یا در کلانتری منجمد کنند. و من ، در انتظار روز رستاخیز در آنجا می ماندم تا دیدگانم را به روی پسرم ، به روی فرزند فرزندم بگشایم. به روی دشمنانم.

 

اگر خورشید بمیرد / اوریانا فالاچی

لینک به دیدگاه

نیمه پنهان

 

چندین بار خواندمش ، چندین بار از ابتدا تا انتهایش را ورق زدم. هر چه كردم نتوانستم چیزی بنویسم كه درخور او باشد. حسی كه از خواندن كتاب به انسان دست می دهد، حس غریبی است و بیان نكردنی.

 

خودتان بخوانید، متوجه می شوید.

 

نیمه پنهان ماه 1

 

چمران به روایت همسر شهید

 

نوشته ی حبیبه جعفریان

 

روایت فتح

***

اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فكر می كردم نمی توانم بروم او را ببینم . از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا كرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یك شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نكردم، اما شب در تنهایی، همان طور كه داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه كه همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یكی از نقاشی ها زمینه ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع كوچكی می سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت خیلی كوچك بود. زیر این نقاشی به عربیِِ جمله ی شاعرانه ای ، نوشته شده بود : «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك فرق ظلمت و نور وحق و باطل را نشان می دهم و كسی كه به دنبال نور است این نور هرچه قدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» كسی كه به دنبال نور است، كسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه كردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم كی این را كشیده.

 

بالأخره یك روز همراه یكی از دوستانم كه قصد داشت برود مؤسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی كردند به آقایی و گفتند ایشان دكتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر كرد. دوستم مرا معرفی كرد و مصطفی با تواضع خاص گفت«شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی كه مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم «مطمئنی دكتر چمران این است؟» مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان كه چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه كردم و گفتم «من این را دیده ام.» مصطفی گفت «همه تابلوها را دیدید؟ از كدام بیشتر خوشتان آمد؟» گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر كرد.» توجه او سخت جلب شد و با تاكید پرسید «شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه كردم، اشكم ریخت. گفتم «نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فكر نمی كردم كسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» مصطفی گفت «من هم فكر نمی كردم یك دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درك كند.» پرسیدم « این را كی كشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای كه چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب كردم «شما! شما كشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من كشیده ام» گفتم «شما كه در جنگ و خون زندگی می كنید، مگر می شود؟ فكر نمی كنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.»

 

بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته های من. گفت«هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز كرده ام.» و اشك هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

***

... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلك داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود كه سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت كه دوستش مسأله را پیش كشید«غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این كوتاه است... مثل این كه می خواستی یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردی؟»

 

غاده یادش بود كه چه طور با تعجب دوستش را نگاه كرد. حتی دلخور شد و بحث كرد كه «مصطفی كچل نیست. تو اشتباه می كنی.» دوستش فكر می كرد غاده دیوانه شده است كه تا حالا این را نفهمیده.

 

آن روز همین كه رسید خانه، در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و غاده كه چشم هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی، تو كچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف كرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: «شما چه كار كردید كه غاده شما را ندید؟»

__________________

لینک به دیدگاه

78781841043254908393.jpg

 

 

موضوع: معنا درمانی

نویسنده: ویکتور فرانکل

مترجم: نهضت صالحیان، مهین میلانی

ناشر: انتشارات درسا

سال انتشار: چاپ هفدهم 1385

 

مروری بر کتاب

نقش لوگوتراپیست وسعت بخشیدن به میدان دید بیمار است، تا آنجایی که معنی و ارزش**ها در میدان دید و حیطه خودآگاه بیمار قرار گیرد. کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونه*ای خواهد ساخت. رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نیست. لوگوتراپی با در نظر گرفتن گذرایی هستی و وجود انسانی به جای بدبینی و انزوا، انسان را به تلاش و فعالیت فرا می*خواند.اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم، زندگی معنی خواهد داشت. پس می*توان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست زیرا معنای زندگی می*تواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در بر گیرد.

در این کتاب ما با هسته مرکزی اگزیستانسیالیسم رویاروی می*شویم که اگر زندگی کردن رنج بردن است برای زندگی باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. لوگوتراپی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به درون*نگری هم ارج چندانی نمی*نهد، درازاء توجه بیشتری به آینده، وظیفه، مسؤولیت، معنی و هدفی دارد که فرد باید زندگی آتی خود را صرف آن کند.

 

__________________

لینک به دیدگاه

کتاب بامداد خمار

 

1818_4_0cef87d842.jpg

 

 

همه چيز با يک نگاه آغاز می شود.همانطور که هستی هم با يک نگاه آغاز شد.با نگاه عاشقانه خدا به بنده...عاشق به معشوق و با همين نگاه شهد شيرين عشق را در وجود بنده ريخت تا او را شيدای خود کند و تا عرش به دنبال خود بکشاند و چه لذتی است سر از پا نشناخته در پی يک نگاه دويدن و به او رسيدن و در او محو شدن و همه او شدن...

صورت ظاهری داستان ماجرای تکراری عشق شاه و گداست! عشق دختری ثروتمند به پسری نجار که از مايملک دنيا جز يک دل شيدا چيزی ندارد!

 

محبوبه دختر نازپرورده خانواده متمکن بصير الملک شيفته شاگرد نجار سر گذر می شود که حتی در ميان نوکران خانه پدری هم جايی برای او نيست!مدتی به طريق معمول عساق راه پرده پوشی را در پيش می گيرد اما عاقبت کاسه صبرش لبريز می شود و حديث دلش را در کاسه چشمانش می ريزد و نزد محبوب اعتراف می کند! رحيم هم ندای عشق او را با بيتی از حافظ پاسخ می گويد:دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را...

محبوبه هر روز ديوانه تر می شود و خواستگاران را يکی پس از ديگری به خيال خام جوان نجار پس ميزند تا شايد روزی بتواند نام او را در خانه بياورد! اما هيچکس کلام صادقانه او را و عشق پاکش را تاب نمی آورد و همه سعی در منصرف کردن او دارند. تا در اين ميانه پسر عمو که از کودکی خاطر خواهش شده قدم جلو نهاده و او را خواستگاری مي کند. همه چيز مساعد است تا محبوبه به خوشبختی برسد...شوهر خوب-پول و ثروت و...

اما او به همه چيز پشت پا ميزند و در دوره ای که دختر محکوم به سکوت است به راحتی و به اتکای نيروی عشق مقابل منصور می ايستد و محکم می گويد که او را نمی خواهد و دلش جای ديگری است!

همه چيز به هم می خورد.پدر متشخص محبوبه ديگر کلامی با او سخن نمی گويد!مادر غضب می کند! او در خانه زندانی می شود تا خيال خام رحيم از سرش به در رود .بی خبر از اينکه اين هجران آتش عشق را شعله ور تر می کند!!

اشکها و ناله های روز و شب محبوبه سر انجام سد همه تعصبات و آداب و رسوم اشرافی خانواده بصير الملک را می شکند و به ازدواجش با رحيم رضايت می دهند. بعد از اين همه تحمل سختی و رنج يک دنيا شادی به قلب عاشق دو جوان سرازير می شود اما حقارت مراسم ازدواج و رفتار سرد و بی تفاوت و فخر فروشانه پدر با رحيم نمکی است که بر زخم دل محبوبه پاشيده می شود و او به خانه بخت می رود.با لباس سفيد! و بريا هميشه رانده می شود از خانه پدر و از آغوش گرم مادر...و می رود تا همه عشقش را به پای رحيم بريزد.

 

اما روی ديگر سکه از همان روزهای اول خود را نشان می دهد.رحيم عاشق است و در عشقش و صداقتش ترديدی وجود ندارد.اما رحيم و زندگی او و تربيت او از جنس کلام و زندگی محبوبه نيست.او مثل محبوبه بار نيامده! محبوبه را نمی فهمد.تا مدتها آتش عشق وجودسان را گرم می کند و نمی گذارد تفاوتها را احساس کنند.اما تب تند زود عرق می کند .وقتی آتش عشق فرو کش می کند و پرده از روی عقل کنار می رود طنين صدای پدر در گوش جان محبوبه منعکس می شودکه: او از جنس ما نيست....

اما راه بازگشتی نمانده ! محبوبه به اتکای عشق می ايستد و تحمل می کند و با استمداد از عشق می کوشد تا راه حلی برای بهبود اوضاع بيابد ولی هر روز اختلاف نظر ها بيشتر ميشود و با ورود مادر رحيم به اين زندگی معادله ها پيچيده تر می شود!

دخالتهای گاه و بی گاه او و روح حساس محبوبه و بی تفاوتی رحيم دست به دست هم می دهند تا از آن زندگی عاشقانه جهنمی برای سوزاندن عشقی سوزان بسازند.

جهنمی که حتی ورود عنصزی به نام فرزند هم از عذاب آن نمی کاهد.تا سر انجام بعد از خفه شدن پسر محبوبه در حوض آب همه عشقش به همراه پسرش دفن می شود و او که رحيم را خالی از عشق می بيندبه همه چيز پشت پا می زند و بعد از تحمل سالها خفت و خواری و کتک از رحيم خانه اس را ترک می کند و سر شکسته به سوی پدر باز می گردد!

و اينبار هم پدر تکيه گاهش می شود تا داد از رحيم بستاند. علی رغم تلاش رحيم برای باز گرداندن محبوبه او طلاق را تر جيح می دهد!

و موفق می شود از دام آن عشق نا فرجام برهد و دوباره به آغوش پر مهر خانواده برگردد.

مدتی می گذرد تا او به آرامش قبلی بازگردد.تا اينکه پسر عمو(منصور) که با دختری آبله رو ازدواج کرده دوباره از او خواستگاری می کند و محبوبه علی رغم ميلش برای شادی خانواده تن به ازدواج می دهدتا به قول منصور ذره ذره شراب عشق را بچشد ولی هرگز چنان عشق سوزانی را تجربه نمی کند!

هر روز که می گذرد بيشتر دلبسته منصور می شود اما در حسرت داشتن فرزندی می سوزد (چون اين نعمت را همراه با سقط دومين فرزند رحيم از خود گرفت!)

دکترهای مختلف-نذر و نياز و...جواب نمی دهد .و او به داشتن منصور راضی است. چند سال بعد منصور هم بر اثر ابتلا به سرطان ذره ذره در مقابل چشمان محبوبه آب می شود و او باز هم تنها می شود ولی اينبار می خواهد روی پای خودش بايستد و فرزندان منصور از همسر اولش را زير حمايت خود می گيرد و در نهايت از دختر منصور براي برادرش خواستگاری می کند و خود هم در کنار آنها زندگی می کند.

تاريخ دوباره تکرار می شود! سودابه برادرزاده محبوبه عاشق جوانی می شود که هيچ تناسبی با او ندارد ! نصيحتها در او اثری ندارد ...همه نگاهها به محبوبه خيره ميشود ! محبوبه می آيد تا داستان زندگيش را برای سودابه تعريف کند ...

هيچکس نمی داند که او بهار آينده را نمی بيند!

 

نويسنده در کتاب فوق يک ماجرای عاشقانه را به تصوير کشيده است که در نگاه اول ساده و تکراری و پيش پا افتاده می آيد اما آنچه موجب تفاوت اين اثر با آثار مشابه ميشود قلم خاص نويسنده و توانايی او در به تصوير کشيدن صحنه ها به صورتی استادانه است به گونه ای که خواننده خود را کاملا در زمان و مکان وقوع داستان و در کنار شخصيتهای آن احساس می کند و پا به پای آنه پيش می رود و تا پايان داستان هم خود را از ان جدا نمی بيند!

داستان از نظر زمانی به اوايل حکومت رضا شاه بر می گردد و فضايی نسبتا سنتی بر بافت آن حاکم است .

ماجرا در خانواده ای مرفه و اشرافی اتفاق می افتد که نويسنده به زيبايی همه اين موارد را به همت قلم خود ترسيم کرده .حتی کوچه پس کوچه های محلات بالا و پايين شهر را به راحتی می توان از لابه لای سطور اين کتاب ديد و لمس کرد.

تفاوت فرهنگها مهمترين نکته ای است که اين داستان بر روی آن تاکيد داردکه به کمک فضا سازی مناسب -جمله بنديها-مکالمات و حتی طرز غذا خوردن و لباس پوشيدن تجسم شده است.تا جايی که با دقت در اين داستان می نگرم نمی توانم نقطه ضعفی برای آن پيدا کنم!

هر چند برخی معتقدند محبوبه يک طرفه به قاضی رفته و حرفهايی از رحيم نا گفته مانده

(شب سراب-ناهيد پژواک) اما من به عنوان يک خواننده هيچکدام از شخصيتهای اين داستان را محکوم نمی بينم بلکه صرفا حقيقتی ترسيم شده تا خواننده خود به نتيجه برسد.

 

با مقايسه ای ساده ميان اين اثر و آثار مشابه که ژانر عاشقانه دارند به راحتی می توان تفاوت فاحشی را احساس کرد.در عمده آثار عاشقانه نويسنده گرفتار بازی با کلمات و به کار بردن کلمات رنگين می شود و مغازلات و گاهی نگاههای دو دلداده را آنقدر توصيف می کند که خواننده را خسته می کند.اما نويسنده بامداد خمار خود را اسير لفاظی نکرده و يکراست به سراغ اصل هدف خود می رود و آن را پرورش می دهد تا به ثمر برسد.

تا جايی که کمتر می توان جملات يا کلمات زائدی در متن داستان پيدا کرديا چيزی به محتوای آن افزود و داستان به خودی خود جامع و کامل است. وچنين کتابهايی در جامعه امروز ما آنقدر کم است که تبديل به پديده ای نادر شده است که عجيب جلوه می کند.

شايان ذکر است که مهمترين ويژگی اين اثر به نظر من بيان تصويری آن است که به فهم موضوع کمک می کند.کاری که نويسنده با واژه ها کرده هنری عظيم می طلبد که در نويسندگان امروز ما کمتر ديده می شود.

لینک به دیدگاه

زندگی مان این گونه است.نوع نگاهمان آن را وحشتناک یا فوق العاده می کند و وقایع مشابه را می توان به صورت موفقیت ها یا مصیبت ها تعبیر کرد

 

کنسرتویی به یاد یک فرشته - اریک امانوئی اشمیت

لینک به دیدگاه

جنگل واژگون

 

Untitled-4.jpg

نويسنده : جي. دي. سلينجر

 

مترجمان : بابك تبرايي و سحر ساعي

انتشارات : نيلا

94 صفحه

"جنگل واژگون" داستان دختري است به نام "كورين فون نورد هوفن".

داستان با خاطراتي از 11 سالگي كورين و شرح ماجراي جشن تولد او آغاز مي شود. سلينجر به طرز ماهرانه اي، 19 سال از زندگي كورين را در چند صفحه تعريف مي كند. كورين بعد از سالها، شعري از رد فورد (يكي از دوستان دوران بچه گيش) را در يكي از مجلات مي بيند و بعد از سالها عشق دوران كودكي بيدار مي شود. كورين به فورد علاقه پيدا كرده، و بعد با او ازدواج مي كند. ماجرا از اين به بعد شرح زندگي فورد است. فورد آدمي است تنها كه در زندگي اش چيزي جز رنج نداشته، رنجي كه پايان ندارد و رنجي كه با آمدن دختري به نام باني به زندگي اش تشديد شده و ادامه پيدا مي كند و زندگي كورين را نيز به هم ميزند. در ضمن به نظر مياد راوي داستان يكي از دوستان كورين به نام رابرات وينر باشد كه در قسمتي كوتاهي از داستن هست و خودش را هم معرفي مي كند.

"جنگل واژگون" جزء داستانهايي است كه سلينجر اجازه چاپ آن را به كسي نداده. آقاي بابك تبرايي و خانم سحر ساعي، اين داستان را كه به صورت پي درپي در يكي از مجلات آمريكا چاپ مي شده، جمع آوري و ترجمه كرده اند.

لینک به دیدگاه

در سراسر جهان بیچاره ای نیست که به دست جمعیتی خشمگین کشته نشود ، انسان بیچاره ای نیست که شکنجه نبیند و من نیز در او کشته نشوم و تحقیر نشوم

وسگها خاموش بودند - امه سزر

لینک به دیدگاه

فقط یک گناه وجود دارد٬فقط یکی و آن هم دزدی است.

هر گناه دیگری صورت دیگر دزدی است.

وقتی مردی را بکشی٬زندگی را از او دزدیده ای٬حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای٬همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر.

وقتی دروغ بگویی ٬حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای.وقتی کسی را فریب بدهی٬حق انصاف و عدالت را از او دزدیده ای.

 

(بادبادک باز- خالد حسینی)

لینک به دیدگاه

زرتشت در آتشین روزی زیر درخت انجیری به خواب رفت و دستان خود را بر چهره ی خویش نهاد.ماری آمد و به گلویش نیش زد و او از درد فریاد برآورد.زرتشت در حالی که به آن مار خیره بود از جای برخاست و مار چشمانش شناخت و شتابان خواست که از آنجا بگریزد.

 

زرتشت گفت :"پیش از آنکه سپاست بگزارم از اینجا مرو.زیرا مرا به هنگام بیدار کردی که سفری بس دور و دراز در پیش دارم."

 

مار با آوایی آمیخته با پشیمانی گفت:نه!راهت چندان هم دراز نیست.زیرا زهر من کشنده است.

 

لبخندی بر لبان زرتشت نقش بست و گفت:زهر ماری کی تواند اژدهایی را از پای در آورد؟این هم زهر تو .آن را به تو باز میگردانم.تو چنان بی نیاز نیستی که هدیه ای به من ارزانی داری.

 

مار شتابان به گردن زرتشت پیچید تا زهر خویش باز مکد.

 

روزی كه زرتشت اين ماجرا را براي مريدان خود تعريف می كرد،از او پرسيدند:ای زرتشت،نتيجه اخلاقی ماجرای تو چيست؟...

 

زرتشت به آنان پاسخ داد كه خوبان و صالحان مرا ويرانگر اصول اخلاقی قلمداد می كنند.ماجرای من غير اخلاقی است.اما هنگامی كه دشمنی داری،بدی او را با نيكی تلافی نكنيد،زيرا اين كار او را شرمنده می كند ولی ثابت كنيد كه او كار خوبی در حق شما كرده است.

 

بهتر است كه عصبانی شوی ولي كسی را شرمنده نكنی!هنگامی كه كسی تو را نفرين مي كند،دلم می خواهد كه در حق او دعای خير نكنی.بهتر است اندكی نيز او را نفرين كنی!

 

انتقام جزيی گرفتن بهتر از اصلا نگرفتن است.اگر تنبيه كردن نيز حق و افتخاري برای فرد متخلف محسوب نگردد، تنبيه كردن صورت گرفته توسط شما را دوست ندارم.

 

چنين گفت زرتشت...

 

چنین گفت زرتشت : نیچه - ترجمه اشوری

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

نوشته گابریل گارسیا مارکز

ترجمه امیر حسین فطانت

 

کتاب خاطرات روسپیان سودازده من ( دلبرکان غمگین ) نوشته گابریل گارسیا مارکز نویسنده پر آوازه کلمبیایی که در ایرا ن به آن اجازه انتشار نداده اند به فارسی ترجمه و منتشر شد. این کتاب که به علت بیماری و کهولت مارکز شاید اخرین کتاب او باشد در اکتبر 2004 به بازار آمد و چاپ اول ان در یک میلیون نسخه منتشر شد. روسپیان سودازده من موجب سر و صدای زیادی در مطبوعات و محافل هنری شده است.

فرازی از کتاب که در پشت جلد آمده است دریچه ایست به رمان آخر مارکز:

« در سالگرد نود سالگی ام خواستم شب عشق دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خودم هدیه دهم. به یاد رزا کابارکاس افتادم؛ مالک یک خانه مخفی که عادت داشت هروقت خبر تازه ای به دستش میرسید آنرا به مشتریان خوبش اطلاع دهد. هچ وقت به او و به هیچکدام از پیشنهادهای وسوسه انگیز و بی شرمانه اش تن در نداده بودم، اما او اصولی را که من به آنها اعتقاد داشتم قبول نداشت و با لبخندی موذیانه میگفت: اخلاقیات هم بستگی به زمان داره، خواهی دید. »

حتما بخونید

جالبه !!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...