رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با نفرت با من صحبت ميكنيد چرا ؟

اين نفرت از كجا مياد ؟ ريشه نفرت هيچ وقت خود نفرت نيست، چيز ديگري را بيان ميكند....رنج، ناكامي، حسادت اضطراب ...

عشق به نام خودش حرف مي زند اما نفرت از چيز ديگري صحبت ميكند از چه رنج ميكشيد؟

 

 

"نواي اسرار اميز/ امانويل اشميت/ شهلا حائري"

  • Like 10
لینک به دیدگاه

پاكت را از جيبم در اوردم وشروع كردم به خواندن ان:"پايان هر چيزي يعني مرگ و مرگ چيزي است كه تا كسي ان را تجربه نكند ، نمي فهمد و وقتي تجربه كرد، تجربه اش براي خودش و ديگران فايده اي ندارد" فرمانده همين چند خط را نوشته بود، چند خطي كه خبر از مرگ خودش مي داد...

 

جير جيرك/احمد غلامي / نشر چشمه/ 68 صفحه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

مسعود گفت مي ترسم

گفتم از چي

گفت از مردن

گفتم مردن كه ترس نداره

گفت يعني تو نميترسي

گفتم چرا؟

گفت از چي ؟

گفتم از اسارت

 

 

جير جيرك/احمد غلامي / نشر چشمه/ 68 صفحه

  • Like 9
لینک به دیدگاه

تا حالا پدر رو اينجور نديده بودم

دل نازك و خسته تر از اون بود كه بخواد جرو بحث كند دستم را گرفت "مي فرستن بري خط؟.."

گفتم "اره."

نم اشكي توي چشماهيم نشسته بود گفت"راهي نداره كه نري؟"

گفتم "نمي شه ، اگه دفترچه ي سربازي را نگرفته بودم چرا، ولي الان كار از كار گذشته"براي اولين بار بود كه استيصال را در چهر ه اش مي ديدم .

گفت" كسي رو هم نداريم كه پي كارتو بگيره كه تهران بموني"

گفتم "بي خيال سخت نگير خدارا داريم"

خنده اي كم رمقي روي لبهاش دويد گفت"نمي دونم چرا كار ما فقير بي چاره ها همش به خدا ميفته"

اعتراف به اينكه ما فقير بچاره هستيم برايم عجيب بود هر وقت مادرم ميناليد كه بابا اين وضع نشد پدر با قلدري فرياد ميزد " چي كم داريم زن؟".....گذشت زمان حقايق را براي پدرم اشكار كرده بود.

 

 

جير جيرك/احمد غلامي / نشر چشمه/ 68 صفحه

  • Like 10
لینک به دیدگاه

رفقا پاسخی که برای تمام مشکلات ما وجود دارد در یک لغت خلاصه میشود-انسان.

انسان تنها دشمن واقعی است که ما داریم.انسان را از صحنه حذف کنید تا علت گرسنگی و کار زیاد برای همیشه از بین برود.

انسان تنها موجودی است که بدون تولید کردن مصرف میکند.او شیر نمیدهد،تخم نمی گذارد،برای کشیدن گاو آهن بسیار ضعیف است.او نمیتواند آنقدر سریع و تند بدود تا خرگوش بگیرد اما هنوز سرور و خدای تمام حیوانات است.

قلعه حیوانات/جورج اورل

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ماریا ـ من در عین حال پی برده ام که باید خود را دوست بداریم و حتی عیبهای کوچک و بزرگمان را بپذیریم. اگر به خودت بگویی من آدم هستم، فقط حقارت و حماقت را در خود میبینی.

آنچه مسلم است این است که ما خودمان را دوست نمیداریم. اگر خیال کنی آدم شر هستی، به این دلیل است که خودت را نمیپسندی. در حالی که باید حقارت خود را بپذیری. از این رو تصور میکنم هدف تنها تغییر کردن نیست، بلکه رسیدن به این آگاهی است که ما موجوداتی کوچک و شکننده هستیم، اما با این حال باید خود را دوست بداریم و کاری کنیم که دیگران ما را چنانکه هستیم بپذیرند.

 

دستنوشته ای از کتاب زندگی من ـــ خوان آریاس

  • Like 9
لینک به دیدگاه

خبر میرسید که جنازه کفن پوشهای انجمنی های مشروطه درمیدان بهارستان افتاده وخانه های اطراف ان مثل خانه ظل السلطان وبانو عظمی ،عمو وعمه مادر سنگربندی شده وویران شده ، فریاد تفنگچی ها فناله تیرخورده ها،شیهه اسب های وحشت زده ومتفرق شده همه شهرواطراف مجلس را پرکرده بود

 

خانوم - مسعود بهنود صفحه 113

  • Like 6
لینک به دیدگاه

«وقتی سوت پایان بازی را زدند با تمام توان دویدم سمت تماشاگر خپله و فریاد زدم:«عَر عَر کن... عَر عَر» نفهمیدم چی شد. پدرم سیلی زد توی گوشم. سرم گیج رفت و خوردم زمین. بالای سرم داد زد:«الاغ به همین زودی مویز شدی؟» اشک گوشه‌ی چشم هام جمع شده بود. با خودم گفتم:«خدایا چرا من انقدر بیچاره‌ام؟ چرا همه با پدرم شوخی دارن؟ من چه گناهی کردم که پسر او شده‌ام؟»همه از زمین بیرون رفته‌اند. من نشسته‌ام روی نیمکتِ ذخیره‌ها و صدای جیرجیرک می آید. جیرجیر می‌کند و وقتی به آخر می‌رسد انگار یک چیزی می‌خواهد بگوید، نمی‌تواند و از ترس زبانش بند می‌آید.وقتی از ترس زبانم بند آمد،بازجو گفت:«بری انفرادی زبونت باز می شه!» »

 

 

 

جير جيرك/احمد غلامي / نشر چشمه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ساعت 5 صبح از خواب پریدم.توی خواب و بیدار دستم را دراز کردم تا بغلت کنم.مثل ماهی لیز میخوردی و از آغوشم بیرون میرفتی.چند بار دیگر هم سعی کردم.از خواب پریدم.هوا تاریک بود.آمدم به هال و سی دی برامس را گذاشتم توی دستگاه پخش وی سی دی.سیگاری آتش زدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم.نمی دانم تو بودی،سما بود یا میترا.اما خیلی وحشتناک بود.مسئله این بود که کسی کنارم نخوابیده بود.دستم را دراز کرده بودم تا کسی را در آغوش بگیرم...

 

بهار 63،مجتبا پور محسن...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هنوز افتاب نزده بود كه جاهل جوان سياهي كم رنگي را ديده كه از كوچه ي حمام مي امده بيرون، پا تند كرده طرفش و ناگهان دختر جواني را ديده كه دستش را به ديوار گرفته بوده و آرام آرام خودش را مي كشيده جلو، جاهل جوان نزديك تر كه رسيده نگاهش را انداخته پايين و با صداي بم پرسيده: طوري شده؟...و زن جوان هم انجا از حال رفته، جاهل جوان كه شوكه شده بوده چشم چرخانده شايد تنابنده اي آن دور و بر پيدا كند كه زن باشد و مرد نباشد،كه دست زدن به زن نامحرم گناه كبيره است و "روز هزار سال " دستش به حرف خواهد امد و ميگويد انچه او كرده و او مي ماند و مار غاشيه و اژدهاي صد سر. در ان حالي كه داشته به تعداد سر هاي اژدها فكر ميكرده، نگاهش افتاده به رد خوني كه از زير چادر زن شره كرده بوده به خاك و نور كم رنگ صبح كاذب لحظه اي پرنگش كرده بوده. جاهل بي خيال سرهاي اژدها شده و دست انداخته زير بازوي زن از حال رفته و بقچه ي خيسي از زير دست زن ول شده كف زمين خاكي ....

 

 

من منچستر يونايتد ر دوست دارم/ مهدي يزداني خرم/ نشر چشمه

  • Like 6
لینک به دیدگاه

[h=6]تو اگر می خواهی برو شهرها را فتح کن ، اما من آدم ها را فتح می کنم و از جمله تو را ، اسمش را بگذار مکر زنانه .

 

 

از پرنده های مهاجر بپرس / سیمین دانشور[/h]

  • Like 8
لینک به دیدگاه

[h=6]راه حصول به واقعیت هستی از دیدگاه فروید :

 

تنها راهی که ضامن موفقیت و بینش واقع گرایانه میباشد و قادر است ما را با قدر و نیرومندی به شناخت درست و واقعیات خارجی مسائل و پدیده ها و موارد تاریک و مبهم راهنمایی کند همانا کاوش و جستجو های علمی میباشد و از راه همین تحقیق های علمی است که تاکنون به نتایجی مثبت دست یافته و در آینده نیز بیشتر دستیابی خواهیم داشت.

هرگاه در موردی یا عموما درباره مسائلی که واسبته به مذهب باشد بخواهیم از راه نفوذ در خود جواب و پرسشها را بیابیم دچار وهم و کجروی شده ایم

 

آینده یک پندار صفحه 187[/h]

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دخترها عادتشان این است که بعد از شنیدن ندای عشق هر نوع کینه و رنجشی را خیلی زود از یاد می برند .

 

 

سایه انسان ها / ژان پل سارتر / شکیباپور

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=6]پس جهنم اينه ! هيچ فكر نمي كردم ... ! يادتون هس : گوگرد ، آتيش ، سيخ .... آه ! عجب حرفاي مضحكي ! احتياجي به سيخ نيس : جهنم ديگرونن .

 

 

دربسته ( دوزخ ) / ژان پل سارتر / سعيد عجم حسني[/h]

  • Like 6
لینک به دیدگاه

به این خانه رفت و امد میکردم و او را انجا می دیدم.او دختر کوچکی بودکودک بود اما در چهره و چشمانش وحشت قرن و دلهره اش پدیدار بود.تمام مسائل زمان تمام اشکها و رنجهایش تمام تحرک و جنبشهایش تمام کینه و بغضهای متراکم و تمام مناعت و غرورش بر چهره و رفتار و حرکات و بر این امیخته ای از حجب و حیا دوشیزگی با رعنائی جسورانه و گستاخ او نقش بسته بود.

به نام او و از لبان او ممکن بود این قرن را محکوم کرد.شما گفته های مرا تصدیق میکنید اینها پوج و بیهوده نیست.او به سرنوشت و تقدیر مانند بود میبایست انرا از کودکی در بر داشته باشد.او حق داشت.

دکتر ژیواگو/بوریس پاسترناک

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هیچکس تاریخ را نمیسازد و بوجود نمی اورد.انرا نمیتوان دید چنانکه روییدن علف را.جنگها انقلابها تزارها روبسپیرها خمیر مایه ارگانیک تاریخ میباشند.انقلابها مردان عمل و کار ازموده و متعصبانی که چشم بندبخود زده اند و نوابغ کوتاه فکر را بوجود می اورد.

انها در چند ساعت در چند روز نظم کهن اشیا را وا ژ گون میکنند.انقلابها هفته ها سالها ادامه میابد سپس دهها و صدها سال انرا ستایش میکنند گوئی که این مفهوم عادی و ناچیز که انها را بوجود اورده اند چیزی مقدس است.

دکتر ژیواگو/پاسترناک

  • Like 6
لینک به دیدگاه

[h=6]در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطره ام را به هم میزنم، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد. پشت سرم درد میگیرد، تیر می کشد، شقیقه هایم داغ شده، به خودم می پیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم - خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسه سر خود را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را درآورده بیاندازم دور، بیندازم جلو سگ

 

 

زنده بگور / صادق هدایت[/h]

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بچه که بودم جلوی همان خانه ÷ر درخت بازی میکردم. خانم مسن ، گلدانی سفالی داشت که برایش از چشم عزیزتر بود و هر صبح تابستان ان را جلوی ÷نجره میگذاشت ،هر صبح عنکبوتی، در فاصله میان حاشیه پنجره و شاخه های گل شروع به تنیدن تار میکرد ، او میبافت و من نگاه میکردم ، با تلاشی بی وقفه تا پایان روز کار را به پایان میرساند . مقع اذان عصر خانم مسن گلدان سفالی را به داخل می برد .عنکبوت هم صبح بعد مجبور به شروع همان کار از نو بود.

و حالا من به اندازه همان عنکبوتی که زمانی نگاهش میکردم. صبور و لجباز هستم تنها فرقی که بین ما هست این است که یکی از ما از مگس های کوچک و دیگری از انتقام تغذیه میکنیم.

 

 

جوجه تیغی / صلحی دلک/ ص 12و13

  • Like 10
لینک به دیدگاه

مردم آنچه را که در درون ماست به ما منعکس می کنند زیرا ناآگاهانه همین را از آنها می خواهیم و از این روست که رویداد ها و شخصیت های خاصی بار ها و بار ها در زندگی ما پدیدار می شوند . نیمه ی تاریک وجود / دبی فورد / ص99

  • Like 11
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...