Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک دوم:اگر کوسه ها آدم بودند برتولت برشت ضمن تشکر از کیوان، همیشه فکر میکردم اسی تاپیک ماهی و کوسه رو از این داستانک برشت نوشته. 4 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ اگه نویسنده ی داستان قبل از پایان حیاتش، نظرات نو اندیشانه ی! اعضای انجمن نو اندیش رو میخوند بعیید نبود ابتدای داستان رو تغییر میداد و به جای کوسه و آدم از واژه های دیگه ای استفاده میکرد تا انقدر مخاطبینش به تفاوت های آدمیزاد و کوسه توجه نکنن و به جاش روی منظور اصلی نویسنده و جان کلام تمرکز کنند!! کوسه اینجا تمثیله..شاید فقط 10% منظور نویسنده خشونت کوسه و مقایسش از این جهت و بعضی جهت های دیگه با انسان بوده باشه اما بخدا این متن ادامه هم داره!!! یعنی اگه به جای کوسه، اسم حیوون دیگه ای رو میبرد دیگه کسی مطلبی برای گفتن نداشت؟!! منکه به شخصه به آخرین چیزی که فکر کردم ماهی و کوسه بود. حتی اگه بجاش از زرافه و کرگدن هم استفاده میکرد در نتیجه گیریم از داستان تفاوتی ایجاد نمی شد... نمیدونم...شاید من اشتباه کنم. شاید شما چیزهایی رو میبینید که من عاجز از درکشم کیوان جان فکر کنم دوستان متوجه منظور نویسنده شده باشن....البته هر کس برداشت شخصی خودش رو داره.... من وقتی خوندم واسم تداعی کننه ی سیاست کثیف انسانها بود.... شاید من متوجه نشدم.... شاید من اشتباه منظور نویسنده رو برداشت کردم که رابطه ای که بین دو گروه از انسانها همیشه تو تاریخ بوده و هست رو توی قالب کوسه و ماهی بیان کرده... ممنون میشم اگه من و در فهم مطلب یاری کنید 6 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ کیوان جان فکر کنم دوستان متوجه منظور نویسنده شده باشن....البته هر کس برداشت شخصی خودش رو داره....من وقتی خوندم واسم تداعی کننه ی سیاست کثیف انسانها بود.... شاید من متوجه نشدم.... شاید من اشتباه منظور نویسنده رو برداشت کردم که رابطه ای که بین دو گروه از انسانها همیشه تو تاریخ بوده و هست رو توی قالب کوسه و ماهی بیان کرده... ممنون میشم اگه من و در فهم مطلب یاری کنید همیشه برداشت آزاد بر اساس نظریه مرگ مولفه. نویسنده ی مطالب فلسفی معمولا نوشته هاش طوری هست که برداشت های مختلفی میشه ازش کرد. 3 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ همیشه برداشت آزاد بر اساس نظریه مرگ مولفه.نویسنده ی مطالب فلسفی معمولا نوشته هاش طوری هست که برداشت های مختلفی میشه ازش کرد. منم گفتم که هر کسی برداشت خودش رو داره..... و همینطور چیزی که به شخصه به ذهن خودم رسید رو گفتم اما کیوان جوری صحبت کرد که گویا موضوع تایپیک خیلی زیاد از برداشت ما (من)فاصله داره 4 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ منم گفتم که هر کسی برداشت خودش رو داره.....و همینطور چیزی که به شخصه به ذهن خودم رسید رو گفتم اما کیوان جوری صحبت کرد که گویا موضوع تایپیک خیلی زیاد از برداشت ما (من)فاصله داره نظر خودش با نظرات شما تفاوت داره. البته برداشت من هم با نظرات شما متفاوت بود. 4 لینک به دیدگاه
hodaa 5488 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ نظر خودش با نظرات شما تفاوت داره.البته برداشت من هم با نظرات شما متفاوت بود. :icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک اول:وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر اثر برتولت برشت برگردان علی عبداللهی آقای کوینر لازم نمیدید در کشور خاصی زندگی کند. میگفت: «من همه جا میتوانم گرسنگی بکشم.» اما روزی از شهری که در آنجا زندگی میکرد و دشمن آن را اشغال کرده بود میگذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیادهرو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیادهرو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نهتنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو میشد. آقای کوینر از خود پرسید: «چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای اینکه با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشهکن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق میکند.» آقای کوینر گفت، وطندوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بیاندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش میداریم] دردسرساز. قضیه وطندوستی که در حکم نفرت از وطنهای دیگر ظاهر میشود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز میشود. وطن دوستی...اصولا هر نوع دوست داشتنی اول ناشی از حس مالکیته...مالکیتی که فرد نسبت به شخص,شئ یا مکان احساس میکنه...حتی کوینر با وجود تاکیدش به بی اهمیت بودن محل زندگیش-و انکار حس تعلقش به یه مکان خاص-...اما بمحض تحدید اختیارات و نشونه رفتنش توسط یه غریبه این حس به جوش میاد و تو بروز تنفر از اون غریبه و هرچی که متعلق به اونه نمود پیدا میکنه پس حس مالکیت +گارد گرفتن مقابل هر عامل تهدید کننده این حس=علاقه این بود برداشت من 3 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک دوم:اگر کوسه ها آدم بودند برتولت برشت دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای ” كی ” پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند با ماهی های كوچولو مهربانتر میشدند؟ آقای كی گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهیها جعبه های محكمی میساختند همه جور خوراكی توی آن میگذاشتند مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میكردند چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است ! برای ماهی ها مدرسه میساختند وبه آنها یاد میدادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلی ماهیها اخلاق بود به آنها می قبولاندند كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند به ماهی كوچولو یاد میدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند آینده یی كه فقط از راه اطاعت به دست میآیید اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه میرفتند همراه نمایش، آهنگهای محسور كننده یی هم مینواختند كه بی اختیار ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها میكشاند در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهیها می آموخت “زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز میشود” کوسه ها لطفا کوسه بمونید و نقاب ننگین آدمیت به چهره نزنید... 2 لینک به دیدگاه
keyvan64 3123 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ چرا انقد از بعد اخلاق فردی به قصه ی اول نگاه می کنید؟:w821: چرا از بعد اجتماعی و سیاسی (یا حداقل اخلاق جمعی) کسی به این داستان نمی پردازه:shame: چه گیری به کوسه دادید:ws3: 3 لینک به دیدگاه
Arpak 8511 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک سوم:این سؤال که آیا خدایی وجود دارد یا نه!؟ یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟ آقای کوینر گفت: "به تو توصیه می کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل می توانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته ای: تو به خدا نیاز داری." شاید به این موضوع اشاره کنه که اگه بدونی و درک کنی که خدایی بالا سرت هست، به احترام همون خدا هیچوقت گناهی نمی کنی و اینه اوج خوشبختی پس تو به خدا نیاز داری تا خوشبخت باشی 2 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک چهارم: حکمت حکیم در رفتار اوست. استاد فلسفه ای نزد آقای کوینر آمد و از عقل خود برای او تعریف کرد. آقای کوینر پس از کمی تأمل گفت: "تو همه چیزت اسباب زحمت است: نشستنت، حرف زدنت و فکر کردنت." استاد فلسفه عصبانی شد و گفت: "دربارهء خودم نمی خواستم چیزی بدانم بلکه دربارهء محتوای آنچه که گفتم." آقای کوینر گفت: "گفته ات محتوایی نداشت. می بینمت که کورمال کورمال راه می روی ولی آنگونه که می بینم ره بمقصد نمی بری. مبهم و تاریک حرف می زنی و در سخنانت پرتوی از روشنایی وجود ندارد. با دیدن رفتارت هدفت توجه ام را جلب نمی کند." 18 لینک به دیدگاه
keyvan64 3123 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک اول:وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر اثر برتولت برشت برگردان علی عبداللهی آقای کوینر لازم نمیدید در کشور خاصی زندگی کند. میگفت: «من همه جا میتوانم گرسنگی بکشم.» اما روزی از شهری که در آنجا زندگی میکرد و دشمن آن را اشغال کرده بود میگذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیادهرو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیادهرو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نهتنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو میشد. آقای کوینر از خود پرسید: «چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای اینکه با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشهکن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق میکند.» آقای کوینر گفت، وطندوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بیاندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش میداریم] دردسرساز. قضیه وطندوستی که در حکم نفرت از وطنهای دیگر ظاهر میشود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز میشود. جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و طاغوت جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه اس تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس کسی آقای عالم نیست برابر باهم اند مردم دیگه سهم هر انسانه تن هر دونه ی گندم بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا...! ترانه ای از یغما گلرویی عزیز 3 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک چهارم:حکمت حکیم در رفتار اوست. استاد فلسفه ای نزد آقای کوینر آمد و از عقل خود برای او تعریف کرد. آقای کوینر پس از کمی تأمل گفت: "تو همه چیزت اسباب زحمت است: نشستنت، حرف زدنت و فکر کردنت." استاد فلسفه عصبانی شد و گفت: "دربارهء خودم نمی خواستم چیزی بدانم بلکه دربارهء محتوای آنچه که گفتم." آقای کوینر گفت: "گفته ات محتوایی نداشت. می بینمت که کورمال کورمال راه می روی ولی آنگونه که می بینم ره بمقصد نمی بری. مبهم و تاریک حرف می زنی و در سخنانت پرتوی از روشنایی وجود ندارد. با دیدن رفتارت هدفت توجه ام را جلب نمی کند." گاوی هم که خوب شیر بده ولی اخرش سلطو چپ کنه دقیقا همینه 4 لینک به دیدگاه
keyvan64 3123 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک اول:وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر اثر برتولت برشت آقای کوینر گفت، وطندوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بیاندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش میداریم] دردسرساز. قضیه وطندوستی که در حکم نفرت از وطنهای دیگر ظاهر میشود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز میشود. امید به روزی که به وطن و نیستان اصلی باز گردیم، وطنی که مسیح (ع) گفت: «وطن ما در آسمان ست.» و مولانا فریاد کشید: «کز "نیستان" تا مرا ببریده اند، در نفیرم مرد و زن نالیده اند» و باز به قول مولوی بلخی: «این وطن جایی است کآنرا نام نیست ؛ زآنکه از دنیاست این اوطان تمام ؛ مدح دنیا کی کند خیر الانام؟!» :icon_gol: 3 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۳۹۰ داستانک پنجم: طالع برتولت برشت برگردان از علی عبداللهی آقای کوینر از کسانی که خود را به دست طالع میسپرند خواهش کرد به طالعبین خود از روز بهخصوصی در گذشته بگویند که در آن روز برای آنان خوشبختی یا بدبختی خاصی رخ داده. چون وضع ستارهها قاعدتاً باید به طالعبین امکان این را بدهند تا بتواند تا حدی وقوع رویداد مذکور را تعیین کند. کوینر با این حکمت خود، باز هم اقبال چندانی بهدست نیاورد. چون طالعباوران از طالعبین خود اطلاعاتی راجع به سعد یا نحس بودن ستارهها کسب کردند که با حادثه موردنظر سؤالکننده سرمویی مطابقت نداشت. ولی بعد از این ماجرا باز هم طالعباوران از رو نرفتند و با عصبانیت گفتند: «خب معلوم است که ستارهها صرفاً مکان معینی دارند که در نهایت ممکن است تا حدی با تاریخ موردنظر همخوان باشند.» آقای کوینر از این برخوردشان دچار شگفتی شد و سؤال دیگری مطرح کرد، سؤال این بود: «برای من هم هیچ روشن نیست که چرا باید فقط انسان، در میان این همه آفریده، از صور فلکی سیارات تأثیر بگیرد. ذرهای تردید ندارم چنین نیروهایی حیوانات را نیز از قلم نمیاندازند. اما چه اتفاقی میافتد وقتی شخص معینی که فیالمثل ستارهاش دلو است، با ککی لابهلای لباسهایش که ستارهاش ثور است، در یک رودخانه غرق شود؟ بعید نیست کک نیز با او غرق شود، هرچند وضع فلکی طالعاش قاعدتاً باید سعد باشد. این است که از موضوع طالعبینی و این حرف ها اصلاً خوشم نمیآید. 8 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۰ داستانک ششم: اعتراض برتولت برشت اول به سراغ یهودیها رفتند من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم . پس از آن به لهستانیها حمله بردند من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم . آنگاه به لیبرالها فشار آوردند من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم سپس نوبت به کمونیستها رسید کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم . سرانجام به سراغ من آمدند هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند. 15 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۰ داستانک ششم:اعتراض برتولت برشت اول به سراغ یهودیها رفتند من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم . پس از آن به لهستانیها حمله بردند من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم . آنگاه به لیبرالها فشار آوردند من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم سپس نوبت به کمونیستها رسید کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم . سرانجام به سراغ من آمدند هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند. مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود. موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت: كاش يك غذاي حسابي باشد؟ اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است.. مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد. ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت: آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟ در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد. روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند. حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند! 9 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۰ خیلی ممنون.چه تاپیک جالبی.... کتابهای برشت فوق العاده اند....البته کتاباش کمیابند و من داستانکهای فیلیشو دارم... هرکدوم از داستاناش میتونه افکار آدم رو خیلی تحت تاثیر بزاره.... یه کتاب بسیار جالب که خوندم ازش"5مشکل در راه نوشتن حقیقت" بود..... 3 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۰ مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود. موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت: كاش يك غذاي حسابي باشد؟ اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است.. مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد. ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت: آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟ در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد. روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند. حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند! مرسی مریم جان. سال 88 سازمان نظام مهندسی اعلام کرد که میخواهد کسانی که مدرک برنامه ریزی شهری را با پایه ی غیر شهرسازی دارد از نظام مهندسی خارج کند و به آنها نظام مهندسی ندهد. علاوه بر آن خواستند طراحان شهری را بر علیه برنامه ریزان شهری قرار دهند. ما نیز در قطب طراحی شهری در برخورد با این اتفاق این داستان را به صورت بروشور درست کردیم و در روز شهرساز در اختیار همه ی حاضرین گذاشتیم. همونجا هم معمارا هم طراحای شهری هم مکانیک ها به این تصمیم اعتراض کردند و تصمیم عوض شد. دست برشت درد نکنه! 7 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۰ کی داستان جدید میزاره؟ :girl_in_dreams: 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده