Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۰ شیخ این قصه ت خیلی جالب بود خیلی به واقیت جامعه نزدیک بود اخه چرا همیشه ادم خوب باید قربانی بشه نمیدونم 9 لینک به دیدگاه
mehdi.f 269 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۰ ازین قصه پر غصه خیلی چیزا میشه فهمید،ازینکه: 1.خوبی ومردونگی هیچوقت گم نمیشه 2.بعضی افراد واسه پست ومقام حاضرند نه تنها شرافت وانسانیت بلکه همه چیزو زیرپا بزارند:icon_pf (34): 3.سیاست پدرومادر نمیشناسه چون مرد قصه ما از خودشون بود:w74: 6 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۰ بازم قصه بگید زود زود بگید حتما شیخ این قصه ت خیلی جالب بود خیلی به واقیت جامعه نزدیک بود اخه چرا همیشه ادم خوب باید قربانی بشه نمیدونم وحید جان قصه حقیقت بود. اگه اسم آدماشو بگم .... آدما قربانی عقایدشون میشن. اگه اسمشو بذاریم قربانی شدن ازین قصه پر غصه خیلی چیزا میشه فهمید،ازینکه:1.خوبی ومردونگی هیچوقت گم نمیشه 2.بعضی افراد واسه پست ومقام حاضرند نه تنها شرافت وانسانیت بلکه همه چیزو زیرپا بزارند:icon_pf (34): 3.سیاست پدرومادر نمیشناسه چون مرد قصه ما از خودشون بود:w74: 1. آره مهدی جان خوبی ... مردونگی ... ما هم خوبیم؟ مردونگی داریم؟ 2. ینی ماها بزرگ بشیم زیر پا نمیذاریم؟ 3. ینی بیخیال سیاست بشیم و بشینیم کنار زندگی کنیم بی دردسر؟ 7 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۰ عزیزان کسی دوست داره بیاد قصه دوم رو بگه؟ هرکی عشقش میکشه بیاد قصه دوم رو بگه. بدو بدو هرکی زودتر قصه بگه نوبت رو گرفته براخودش هاااااااا :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v 6 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ اون قدیما تو شهر ما یه خانواده اصیل و مذهبی زندگی میکرد که 3 تا پسر داشت. سه تا پسر ورزشکار، با خدا، مومن. هر چی از اخلاص این سه تا پسر بگم کم گفتن. همشونم موتورسوارهای حرفه ای بودن. آخه شهر ما به موتورسواری و دوچرخه سواری معروفه. سال های قبل از انقلاب این پسرا ایده داشتن. آرمان داشتن. تفکر داشتن. هدف داشتن. هدفشون مبارزه بود. مبارزه با اون چیزی که آزادی رو از مردم گرفته و سایه ظلم و اسارت رو سرشون انداخته. واسه هدفشون خیلی تلاش کردن. کلی سازماندهی شده عمل کردن. انقدر زحمت کشیدن، انقدر خون دل خوردن، انقدر شکنجه شدن تا انقلاب کردن. ولی انقلاب تبدیل شد به چیزی که اینا حتی فکرشم نمیتونستن بکنن. همه آمال و آرزوهاشون، همه نقشه هاشون نقش بر آب شد. همه زحماتشون بر باد رفت. انقلابی که خودشون با دست خودشون ساختن شد بلای جون مردم شد. ولی انقدر اخلاص داشتن که دست از مبارزه بر نداشتن. برای هدف جنگیدن. ولی اسلحه ای که خودشون با دست خودشون ساخته بودن جلوشون بدجوری قد علم کرده بود. مگه میشد از سر راه برش داشت. خلاصه اینا بازم رفتن تو کارهای سازمانی و زیرزمینی. دوباره شروع به مبارزه مخفیانه کردن. ولی ... ولی امان از جهالت عامه. عامه کیه؟ عامه پدر و مادرشون بودن دیگه. عامه همونایی بودن که فکر میکردن انقلاب کردن. فکر میکردن مدینه فاضله دارن. عامه خبر نداشتن جرقه انقلابو کی زد، زحماتشو کی کشید، هدفشون چی بود و چی شده. عامه خوشحال و راضی بودن. از طرفی انقلاب هم سخت دنبال این سه تا پسر بود. انقلاب تبلیغ میکرد اینا بی دین شدن. اینا مرتد شدن و خیلی چیزای دیگه... عامه هم میپذیرفتن. شرایط هر روز داشت سخت تر و سخت تر میشد ولی این سه تا برادر از مبارزه دست نمیکشیدن. حالا این سه تا برادر و همین جا داشته باشید. تو همین شهر ما این سه تا پسر یه فامیل نزدیک داشتن. یه آقایی که قبل از انقلاب کارش روضه گفتن تو مساجد بود. شخصیتی که کاری به کار کسی نداشت. سرش تو کار خودش بود و واسه خودش میپلکید. اما وقتی کار این سه تا برادر و همفکرانشون داشت به نتیجه میرسید یه دفه بلند شد اومد تو خیابون و پرچم انقلاب رو گرفت دستش. وقتی که همه خطرات خوابید اومد تو صف اول ایستاد. واسه همین مردم ما که عامه بودن و عقلشون تو چشمشون بود به این آقا القاب دادن. بزرگش کردن. بالا بردنش. بهش گفتن انقلابی. این آقا هم خوب بزرگ شد. دمش خوب کلفت شد. انقدر کلفت شد که شد یکی از ارکان اصلی انقلاب. حالا همین رکن اصلی انقلاب مسئول ماموریت این سه تا برادر شد که لقب ضد انقلابی گرفتن. جالبه ها. کار دنیا رو میبنی. اونوقتی که اینا جونشون رو گرفته بودن دستشون و واسه انقلاب داشتن مبارزه میکردن این آقا خواب بود ولی حالا ایشون شده بود انقلابی و این سه برادر ضد انقلابی. خلاصه این آقای انقلابی از ترسش مجبور بود این سه تا برادرو هرچه زودتر گیر بیاره. چرا؟ چون میترسید اینا که اهل مبارزه هستن بزنن کاسه کوزه این انقلاب دروغی بشکنه و دوره مرده خوری این آقا و امثالش شروع نشده تموم بشه. انقدر این در و اون در زدن تا بالاخره یک راه چاره پیدا کردن. اونم چی بود؟ خانواده! رفتن سراغ خانوادشون و از سادگی اونا سوء استفاده کردن. گفتن پسراتون از راه خدا خارج شدن. گمراه شدن. ما میتونیم کمکشون کنیم. میتونیم باهاشون حرف بزنیم. میتونیم اصلاحشون کنیم. ما فقط میخوایم با هم حرف بزنیم. همین. آقایی که شما باشی پدر و مادر بیچاره از همه جا بی خبر به این فامیل نزدیک اعتماد کردن و جای سه تا پسر دسته گلشون رو لو دادن. :icon_pf (34): در همین حد بهتون بگم که بعد از گذشت حدود 30 سال تنها خبری که از این سه تا دسته گل به گوشمون رسیده اینه که فامیل نزدیک بعد از دستور اعدام این سه تا پسر اونا رو کنار خیلی از همفکرانشون تو گورهای دسته جمعی دفن کرد. قصه ما به سر رسید ولی بچه ها اینو بدونید ظلم هرگز پایدار نمیمونه. 16 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ صدها درود ابوالفضل جان دمت گرم داداش عالی بود. اگه بدونی یاد کیا کردم ... بگذریم. روح همه جوون مردا شاد و سرفراز. این کلمه "عامه" رو عالی اومدی. عالی بود. چرا باید پدر ماردش اغفال بشن؟ !!! عامه پدر و مادرشون بودن دیگه. چون میترسید اینا که اهل مبارزه هستن ... آره جرات مبارزه داشتن و برای هدف والا ثابت قدم بودن توی وجود هر کسی نیست. 6 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ صدها درودابوالفضل جان دمت گرم داداش عالی بود. اگه بدونی یاد کیا کردم ... بگذریم. روح همه جوون مردا شاد و سرفراز. این کلمه "عامه" رو عالی اومدی. عالی بود. چرا باید پدر ماردش اغفال بشن؟ !!! آره جرات مبارزه داشتن و برای هدف والا ثابت قدم بودن توی وجود هر کسی نیست. ممنون. کلا جوانهای این نسل از نظر من گلهای ایران زمین بودن. حتی اگر در اعتقادات با هم اختلاف نظر داشتن ولی همگی جوانمرد بودن. چه اون بخشی که اینطوری توسط خودی نابود شد چه اون نسلی که توسط صدام. همگی یه شمه هایی از مردانگی و ایثار در وجودشون هویدا بود. یکی از دوستام تحلیل جالبی میکرد راجع به این موضوع. میگفت جنگ بهانه بود برای نابود کردن باقی مانده این نسل. تا آخرین ذره وجود این نسل تو جنگ از بین رفت و میدان برای مفت خور ها باز شد. 6 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ کلا جوانهای این نسل از نظر من گلهای ایران زمین بودن آره والا همیشه تو مخمه چی بودکه اونا اونجوری بودن اما ماها این جوری. خدایی اون مردونگی و استقامت و دلشیر و وایسادن سر عقیده و ......................... نداریم دیگه. جدا چرا ؟ تربیت جامعه بود یا خانواده؟ جامعه بهتر بود یا خانواده خانواده تر. خب خیلی از ماها از بچه های هموناییم. 5 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ آره والا همیشه تو مخمه چی بودکه اونا اونجوری بودن اما ماها این جوری. خدایی اون مردونگی و استقامت و دلشیر و وایسادن سر عقیده و ......................... نداریم دیگه. جدا چرا ؟ تربیت جامعه بود یا خانواده؟ جامعه بهتر بود یا خانواده خانواده تر. خب خیلی از ماها از بچه های هموناییم. نمیدونم. 4 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۳۹۰ اونقد ازین داستانهای رذالت وپستی شنیدم. چقدر این انسانه حقیرند!!! ای بابا چه دورانی اومدیم و زندگی کردیم 6 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ قصه بعدی رو کی تعریف میکنید؟ 5 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ آی قصه قصه قصه ... یه قصه سربسته ... اوایل دهه 60 بود. یه مردی بود توی یه شهر کوچیک نزدیک پایتخت. مرد سرشناسی بود توی شهرش. پدرش هم از آدمای سرشناس اون شهر بود. مرد قصه ی ما مذهبی بود و انقلابی. سالیان قبل عضو انجمن شهر بود. حقوقی که از این راه می گرفت رو می بخشید. کاسبی هم می کرد و توی کاسبیش خیلیم موفق بود. از درآمد کاسبی که داشت زندگی می گذروند. ملک و املاک زیاد داشت ، باغ و اینا هم داشت. خلاصه شهرت و محبوبیتی داشت برا خودش در شهرش. اوایل دولت موقت رئیس گروهی که مسئول حفظ امنیت شهر بودن شد که بعدا این گروه شد کمیته. این مرد چیزایی دید که خیلی زود استعفا داد و اومد بیرون. بعد از اینم دیگه هیچ پست و مقامی نداشت. هرچند شهرت و محبوبیتش سرجاش بود. مرد قصه ما نمایندگی آهن فروشی داشت. یه آخوندی بهش گیر داد و براش پاپوش ساخت. بهش تهمت زدن که کم فروشی کرده و باید محاکمه بشه. اون روزا این جور اتهام ها به علت شرایط ویژه کشور می رفت دادگاه انقلاب و بسیار سخت با متهم رفتار می شد. این آخونده شده بود نماینده شهر و چون مرد قصه ما باهاش همراه نشد توی انتخابات ، حکم بر بی آبرو کردنش شد. این مرد سرشناس و آبرومند رو با لباس زندان و دستبند مسیر بین زندان و دادگاه رو پیاده می بردن تا بی آبروش کنن. همه ی حرف شهر شده بود این ماجرای مرد قصه ما. نماینده شهر هی بر علیه اون حرف می زد و امام جمعه شهر بر دفاع از اون حرف می زد. یه جورایی مرد قصه ما شده بود قربانی سیاست بازیا و زیاده خواهی های دیگران بدون اینکه پست و مقامی داشته باشه یا نفعی این وسط ببره. خلاصه مرد قصه ی ما رو کردن زندان. حکم اولیه مرد رو محکوم کرد و براش زندانی برید. مرد قصه ما اعتراض کرد به دیوان عالی کشور ... برای تحقیقات بیشتر و اهمیت موضوع کار رسید به بازرسی کل کشور و دیوان محاسبات تا نظر کارشناسی بدن. کارشناسا از پایتخت اومدن به اون شهر کوچیک ... دفاتر مالی مرد قصه ما رو از چند سال قبل تا اون روز مورد کنکاش قرار دادند. انقدر همه چیز توی دفاتر مالی روشن بود که حرفی برای گفتن نداشتن. یه نماینده از دیوان و سازمان بازرسی اومد به مرد قصه ما گفت شما مشکلی نداری و گناهی نکردی ... قول بده علیه آقای نماینده شهر کاری نکنی و حرفی نزنی تا ما گزارش صحیح بدیم. مرد قصه به اجبار قبول کرد چون نه راه پس داشت نه راه پیش. دیوان عالی کشور مرد قصه ما رو تبرئه کرد اما حکم برائتش رو نمی دادن بیاد شهر و مرد آزاد بشه. مرد قصه ما بیشتر از اون مدتی که براش توی حکم اول زندانی بریده بودن توی زندان موند و آخرش با دوندگی های زیاد حکم برائتش رو از پایتخت آوردن به شهر قصه ما ... بگما بین پایتخت و اون شهر دو ساعت بیشتر راه نبود اما ... اینا که گفتم قصه ، قصه سر بسته بود ... اما جز حقیقت نبود. :rose: چقدر این قصه اشناست یعنی این همونی هستش که من فکر می کنم یا شیخ 3 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ کسی نیست ؟؟؟ اینا فقط یه نقاشی خالی نیستن ها. لازمه از اول و صفحه به صفحه خونده بشه. 9 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ چقدر این قصه اشناست یعنی این همونی هستش که من فکر می کنم یا شیخ نه امید جان احتمال اینکه بتونی حدس بزنی خیلی کمه 3 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ نه امید جان احتمال اینکه بتونی حدس بزنی خیلی کمه اخ گفتی دو ساعت تا پایتخت فاصله داره و تو کار اهنه و .............. فکر کردم ............. هستش که اشتباه کردم :banel_smiley_52: 2 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ اخ گفتی دو ساعت تا پایتخت فاصله داره و تو کار اهنه و .............. فکر کردم ............. هستش که اشتباه کردم :banel_smiley_52: فوقش امید جون شهرشو میفهمی ....... تو اوایل دهه ی 60 کجا بودی؟ دیگه این سالها کسی قصه ای که گفتم رو نمیگه تا بشنوی. ضمنا مرد قصه ما چندسالی هست فوت کرده. 1 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ چه قدر زیبا بود و پر معنی فکور جان 4 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۰ خب عزیزان کی قصه چهارم رو میگه؟ قبلش پست اول رو بخونه بعد برامون قصه بگه. :rose: 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده