El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ خوب من دارم همینو میگم دیگه. اینجا عالم همون فبلسوفه، فیلسوف همون عارفه، عارف همون دانشمنده! به خاطر تفکر شرقی حاکم بر ما بوده. مثلا یه عطار داروساز بود، دعانویس بوده، دلاک بوده، طبیب هم بوده! برخلاف نوع تفکر غربی که فیلسوف مشخصه، دانشمند مشخصه کارش ... خب پس به نکته مشترک رسیدیم ؛ حله 1 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ انسانها خواب هستند وقتی می میرند بیدار میشوند. جواب ما شاید در مردن نهفته باشد و بس. 1 لینک به دیدگاه
آرانوس 6500 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ اینم فک کنم از اون دست سوالایی هست که از بچگی به ذهن میاد اینکه با خودت میگی خدا از کی هست میگن مثلا قبل از پیدایش زمین و حتی قبلتر، قبل از پیدایش کرات دیگه وحتی قبل از پیدایش همه چیز خوب بالاخره یه زمانی نمیشه پیدا کرد بعد قبل از خدا کسی بوده ؟ نبوده؟ خودش به وجود اومده و ........ وتنها جوابی که برا این سوال بهت داده شده اینه که بهتره سراغ اینجور سوالا نری 1 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۰ اینم فک کنم از اون دست سوالایی هست که از بچگی به ذهن میاداینکه با خودت میگی خدا از کی هست میگن مثلا قبل از پیدایش زمین و حتی قبلتر، قبل از پیدایش کرات دیگه وحتی قبل از پیدایش همه چیز خوب بالاخره یه زمانی نمیشه پیدا کرد بعد قبل از خدا کسی بوده ؟ نبوده؟ خودش به وجود اومده و ........ وتنها جوابی که برا این سوال بهت داده شده اینه که بهتره سراغ اینجور سوالا نری عزیزم قبل از هر چیز باید جواب این سوال رو که خدایی هست یا نه پیدا کرد... 2 لینک به دیدگاه
آرانوس 6500 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ عزیزم قبل از هر چیز باید جواب این سوال رو که خدایی هست یا نه پیدا کرد... دلیلی بر نبودش داری؟ لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ تقدیر فاهمه بشر چنان است که پیوسته سر بر دیوارهای زبان میکوبد. این به تعبیر ویتگنشتاین در فاهمه آدمی ورمهایی بر جای مینهد که عقل را به ضرورت معاینه و معالجه زخمهای فهم راه میبرد. زبان از بنیاد کار ما را به گمراهی میکشاند و یکی از نخستین گمراهیها یکدست نمودن کلمههایی است که اختلاف ماهوی دارند. زبان ما را وامیدارد چنان فعلهای «بودن» و «خوردن» و «آشامیدن» را به کار بریم که گویی میانشان تفاوت چشمگیری نیست. کافی است به قصد معاینه (و احیاناً معالجه) ذهن خویش چند پرسش مشابه بپرسیم: «چند نفر از مهمانان آبگوشت نمیخورند؟»، «چند نفر از مهمانان نوشابه نمینوشند؟» و «چند نفر از مهمانان وجود ندارند؟». میبینید که پرسش سوم به رغم دوتای دیگر معنای محصلی ندارد. بر همین مقیاس، میتوان از دام زبان در زمینه کاربرد صفات یاد کرد. درباره هر صفتی میتوان پرسید که آیا فلان موجود آن را دارد یا نه. مثلاً برخی اشیای عالم صفت سرخی یا سبزی، زبری یا نرمی را دارند و برخی ندارند، ولی آیا معنی دارد که بپرسیم آیا برخی موجودات وجود دارند یا ندارند؟ آیا «وجود» صفتی است که میتوان بر پارهای چیزها حملش کرد و از پارهای آن را سلب کرد؟ اشیاء به «وجود» میآیند و معدوم میگردند، اما این به معنای کسب و از کف دادن یک خاصیت، یک صفت، نیست. به باور ویتگنشتاین، پرسش از ماهیت موجودات با معنی است اما پرسش از سرشت وجود غریب است و لااقل، این ادعا که من به غور در ماهیت وجود اشتغال دارم معنای روشنی ندارد. نکته این است که داشتن و نداشتن فلان رنگ جای تأمل دارد، اما تحقیق درباره داشتن يا نداشتن «وجود» به راستي غريب است. مثل اينكه بخواهيم دربارهي «عدم» پژوهش كنيم، کاری که فیلسوف «وجودی» کمر به آن میبندد. آیا فلاسفه وجودی گرفتار در دام زباناند یا دچار افسون زبان شدهاند؟ ممنون از صالح نجفی 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ هایدگر فیلسوفی بود که از نو فلسفه را به پرسش از وجود پیوند زد. پایه تفکر او این بود که فاهمه بشر نباید فریب بداهت برخی مفاهیم را بخورد، این که ما «هستیم» آن قدرها که در نظر اول مینماید، بدیهی نیست. به زعم هایدگر، عصری که از افلاطون آغاز گردید – یعنی از لحظه آغاز فلسفه – به نوعی عصر ظلمت است، عصری که مفهوم وجود را در پرده کرده است، به تعبیر هایدگر تاریخ متافیزیک تاریخ نسیان وجود است. تاریخی که با تحولی بنیادی در مفهوم «حقیقت» به وقوع میپیوندد: یونانیان برای بیان حقیقت، واژه «الثئیا» را به کار میبردند که دلالت بر قسمی کشف حجاب و نامستوری میکرد اما با سقراط و افلاطون، «الثئیا» جایش را به «ایده» یا «مثال» میدهد، مفهومی که ناظر به قسمی تثبیت و مآلاً «معرفت» است. معرفت به جای حقیقت مینشیند و موجود به جای وجود. از این حیث، انسان در مقام «وجود متعین» جلوهگاه نور وجود تواند بود و در هر انسانی میتوان به دیده یک کشف حجاب نگریست. بدین اعتبار، صحبت از انسان تنها سخن از موجودی در کنار دیگر موجودات نیست، وجود برای آدمی چیزی ورای موجودیت است، موجودیتی که متصف و مقید به انواع صفات و خصوصیات است. 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ پرسش از وجود، از آنجا که بر زبان آدمی جاری میگردد، بیگمان با وضعیت عینی و شرایط مادی «بودن» آدمی گره خورده است. وضعیتی که از آن یاد میکنیم ویژگیهایی دارد که شاید نتیجه تحولی تاریخی در قرن نوزدهم باشند. لودویگ فوئرباخ ویژگی سرشت نمای زمانه خویش را این میدانست که تصویر چیزها را به خود چیزها ترجیح میدهد، یعنی ترجیح میدهد به جای واقعیت از بازنمود واقعیت، و در یک کلام به جای «بود» از «نمود» حرف بزند. این تحول، دیدگاه آدمی را راجع به معنای «وجود» دگرگون ساخت، چندان که متفکری به نام گی دبور بر مبنای آن تاریخ عصر جدید غرب، همان تاریخ نظام سرمایهداری، را تاریخ تکوین «جامعه نمایش» دانست. به زعم او، ما در عصری به سر میبریم که در پی خودمختار و خودآئین شدن عالم تصویرها، «نمایش» در آن واحد هم خود جامعه است و هم جزئی از جامعه –همان جزئی که عامل و ابزار یکپارچه ساختن جامعه است. در چنین جامعهای هیچ چیز بیواسطه تجربه نمیشود، نه در قالب فردی نه در قالب جمعی، همه آن چیزهایی که آدمی سابق بر این به نحوی مستقیم و بیواسطه میزیست، اکنون از وی دور گردیده و به جامه بازنمودها یا نمایشهای محض درآمدهاند. حال، هر رابطهای بین افراد جامعه به میانجی تصاویر تحقق مییابد و بس: جهان واقعی چیزی جز مجموعهای از تصاویر محض نیست. تصاویر به نوبه خود چونان موجوداتی واقعی در همه جا سیر میکنند و رفتارهای هیپنوتیکی آدمیان را هدایت میکنند. دبور ویژگی نظام سرمایهداری را سیطره تاریخی اقتصاد بر حیات اجتماعی آدمی میداند؛ سیطرهای که خود در دو مرحله تصور آدمی را از وجود خویش دگرگون گرداند: در مرحله اول، تصور آدمی از «بودن» به «داشتن» تنزل یافت و در مرحله دوم، از «داشتن» به «نمودن» یعنی نمایش دادن. در مرحله اول، آدمی بودن خویش را با داشتن به اثبات میرساند و در مرحله دوم، داشتن تنها مادامی اعتبار دارد که فرد فرد اعضای جامعه بتوانند دارایی خویش را در معرض نمایش بگذارند. از این منظر، هیچ قسم واقعیت فردی مستقل از واقعیت اجتماعی در کار نیست، توان فردی فرد وابسته به توان اجتماعی او در بازنمودن و نمایش دادن خویش است – از این حیث، بحث از وجود دیگربار به سرآغاز بحث فلاسفه از وجود آدمی باز گردیده: انسان حیوانی مدنی بالطبع است. وجود آدمی از بنیاد وجودي است اجتماعی؛ پرسش از وجود هر آینه پرسش از سرشت امر «اجتماعی» است. 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ داستانک یکروز چوانگ-تزو همراه با دوستش هویی-تزو بر فراز پل زیبای رودخانهی هائو گردش میکردند. چوانگ گفت: «ببین این ماهیها چقدر قشنگ از آب بیرون میجهند، این نشانهی شادی آنهاست.» هویی گفت: «تو که ماهی نیستی، چگونه میتوانی از شادی آنها خبر داشته باشی؟» چوانگ در پاسخ گفت: «تو هم که من نیستی، چگونه میتوانی بدانی که من از شادی آنها خبر ندارم؟» هویی گفت: «بله، من تو نیستم، و نمیتوانم به درستی از دل تو خبر داشته باشم. اما در این نکته هم هیچ شکی نیست که تو ماهی نیستی. به خوبی روشن است که تو نمیتوانی از شادی ماهیها باخبر باشی.» چوانگ گفت: «پس بگذار به آغاز بحث برگردیم. تو پرسیدی که من چگونه میتوانم از شاید ماهیها باخبر باشم، و با این که فکر میکردی که پاسخ را میدانی، باز این را پرسیدی. اما من از شادی ماهیها به خاطر شادی خودم باخبرم، شادی دیدن آنها از فراز پل هائو.» یک هزار سال بعد به این حکایت قدیمی چینی که زمانش به حدود سیصد سال پیش از میلاد مسیح بازمیگردد، یک هزار سال بعد در شعری از پوچییو چنین اشاره شد: بحث چوانگ و هویی بر فراز پل هائو بیحاصل بود فکر آدمی از ذهن دیگر جانداران باخبر نیست. ماهیخواری در پی صید ماهیان است، ماهیها میجهند نه از سر شادی، بل به نشانهی خطر! آب نه چندان ژرف، ماهیها اندک، ماهیخوار گرسنه: ذهن او در کار، چشمها گشوده، در انتظار صید. از بیرون آرام مینماید، اما از درون سخت پریشان است: چیزها چنان که مینمایند نیستند- اما چه کسی میداند؟ و اما! هویی با اینکه پاسخ خود را میداند و میپرسد، باز در شک خود حق دارد: «از کجا میدانی؟ تو که ماهی نیستی.» چوانگ یکی از امکانات را پیش میکشد، اما از صدق آن مطمئن است: «من از شادی خودم، شادی ماهیها را نتیجه گرفتم.» چوانگ فکر میکند که شاد است، و چنین هم میگوید، اما از کجا میتواند اطمینان یابد که به راستی شاد است؟ اساس حکم او آموزه دائویی وحدت انسان با طبیعت است، و تنها میتواند تأویلی از حس خود بر این اساس ارائه کند. از کجا معلوم که آن آموزه درست باشد؟ هویی از کجا مطمئن باشد که چوانگ درست دانسته، یا راست گفته است؟ حق با شاعر است: فکر آدمی از ذهن دیگر جانداران بیخبر است. از ذهن دیگر جانداران و از آن میان دیگر آدمیان. شاعر به جای شادی، خطر میبیند، اما در این نکته هم شک دارد، چون میگوید که چیزها چنان که به نظر میآیند، نیستند، و میپرسد: «اما چه کسی میداند؟» اگر او روی پل کنار دو دوست بود، چه میگفت؟ لابد به آنها خبر میداد که جهش ماهیها به نشانهی اعلام خطر است، ولی آنها حق داشتند از او بپرسند که از کجا مطمئن است؟ ماهیخوار که از بیرون آرام مینماید، وانگهی درون سخت پریشان او را از کجا میتوان شناخت؟ مگر نه اینکه ذهن آدمی از ذهن ماهیخوار بیخبر است؟ بهگونهای شگفتآور و متناقضنما همهچیز آنجا که حل نشوند سادهتر مینمایند. برای ما درک این نکته ناممکن است که چرا ماهیها از آب بیرون میجهند، چون ما ماهی نیستیم. تازه، اگر ماهی هم بودیم، از کجا معلوم بودیم که چیزی از کار خود سر در میآوردیم؟ حدود یکصد سال پیش از پوچییو، شاعری دیگر و مشهورتر، لیپو، گفته بود: آیا چوانگچو بود که در رویا دید پروانهای است؟ یا پروانهای بود که به خوابش خودش را چوانگچو دید؟ *** نسبینگری رادیکال فقط در این خلاصه نمیشود که بپذیریم هرگز نخواهم توانست تجربه، جهان، فرهنگ و دیدگاه دیگری را بشناسم. حتی این هم نیست که باور کنم حقیقت برای من و دیگری امر واحدی نیست، و حکم یکسان عقل بر ما جاری نمیشود. نسبیگری رادیکال این است که حتی در حق خودم نیز ندانم حقیقت کدام است، و نتوانم دریابم که من با حقیقت بازی میکنم یا حقیقت با من. رادیکالترین شکل نسبینگری با شکآوری تام، با حاکمیت تردید، یکی است. بابک احمدی، درآمد «کتاب تردید»، نشر مرکز، چاپ پنجم، 1383 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده