رفتن به مطلب

نـامـه هـای خـط خطـی...!


ارسال های توصیه شده

این منم!

که نفس های آخرم را میکش....

نه!

میچشم!

مزه مزه میکنم....

با نوک زبانم!

این نفس های آخر چه قدر تلخ است...

کمی به شوری میزند....

تهش می توانم ترشی اش را حس کنم اما...

شیرین نیست!

......

..

.

.

همین!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

از یه جایی به بعد

دیگه نه دست و پا می زنیم

نه بال بال

نه دل دل می کنیم

نه داد و بیداد

نه گریه

نه مشتمونو می کوبیم به دیوار

نه سرمونو

از یه جایی به بعد...

 

 

فقط سکوت می کنیم.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

آدمــــــــا گاهی اوقات گریه می کنن

 

نه بخاطر اینکه ضعیفـــــــ هستند

 

بلکه به این خاطر،

 

که برای مدت طولانی قــــــــــوی بوده انـد ...!

 

 

  • Like 11
لینک به دیدگاه

اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی هایش خالی است

قطاری می رود از تبریز

یکی از کوپه هایش خالی است

سینماهای شیراز پر از تماشاچی است

... ...که حتما ردیفی از آن خالی است

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده ای هستند که نمی آیند

شاید،کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی دانم

 

بیژن نجدی

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خـــــــــــــــــــــــدایــــــــــا.....

 

کـــاری کــنـــ اونـــاییـــ کهــــ تـــو زنــدگیمــونــــ نیستنــــ ,

 

تــوخـوابمونمــــ نبـاشنــــ !!!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عجب احساسی دارم امروز .... شبیه بچگیهام شدم ... دوست دارم از دور خیز بگیرم لنگون لنگون در حال خنده بپرم بغل مامانم .... بچگی کجایی ... دلم برات تنگ شده ... :hanghead:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

وقتی که بچه بودم، خدایی همیشه مرا از شر تازیانه ها و داد و فریادهای انسان‌ها رهایی میداد؛ و به همین جهت، بدون هراس، با گل‌های وحشی صحرایی بازی می‌کردم، و نسیم آسمانی هم با من بازی می‌کرد.

همچنان که تو قلب گیاهان را؛ وقتی که بازوان ظریفشان را به طرف تو می‌گشایند، از شادی و شعف لبریز می‌کنی، قلب مرا هم از شادی و شعف سرشار می‌سازی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

افکارم به قلم نمی‌‌آید، حتا الان که به قلم می‌اندیشم، حتا الان که تمام وجودم، نگرانی برای آرامترین آرام است.خواب ِ لعنتی، در بین ِ تمام ِ خواب‌های شیرینم، سراسر وجودم را نگرانی کردی! سربازی ِ لعنتی، و شهری بدتر از خود ِ خدمت، شهری هم‌آغوش ِ مرگ!هیچ امکانی برای دسترسی به تو نمی‌دهد اینجا، شب و روز را با نگرانی سپری می‌کنم، می‌دانم خوبی و همه‌ی اینها فقط یک خواب بود، همین و بس.فردا، شنبه، اولین روز ماه رمضان است، می‌دانم امروز نیز روزه هستی، خوشحالم الان از جای ِ من خبر نداری، روزی برایت تعریف خواهم کرد.نذر کرده‌ام، حتا در این شرایط و در اینجا، به دنبال ِ تو می‌گردم. نگران ِ من نباش، فقط الان، به من آرامش بده ...گرم است، ولی نه به کرمی اشتیاق نت برای رسیدن. گاه بی‌سحر روزه را افطار می‌کنم، خبری نیست جز ماه و باد و خاک و ...این روزها را پایانیست، خوب می‌دانم، آنقدر شوق ِ رسیدن دارم، که هیچ چیز مانع نمی‌شود.آنقدر نزدیکم که فاصله را احساس نمی‌کنم، فکر می‌کنی دیوانه‌ام، شاید !بگذریم، تو از خود بگو، تا من از رسیدن بشنوم، تا به پایان انتظار و آغاز ِ راه برسیم.بگو و این سکوت را بشکن .

  • Like 6
لینک به دیدگاه

همه هستی من ایه تاریکیست

که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد

من درین ایه تو را اه کشیدم

 

اه

من درین ایه

تو را به درخت و اب و اتش پیوند زدم

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

برایت مکتوبی می نویسم

می نویسم،می نویسم

خط میزنم،خط میزنم

سطرها سیاه

حرفی برای خواندن نمانده

ساعت گریه نرسیده هنوز

زمان خط خوردن است

می نویسم و

آری

می خواهم ، از تو

می نویسم

قلم و کاغذم نیست

تو نیز نیستی در این دنیا

از این که عاشقم هستی

هیچ شک و شبهه ام نیست

 

پرویز جبراییل

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

فقط می تونم بگم احساس گناه میکنم

و لعنت به من، که این احساس، اشتباست و کماکان احساس گناه میکنم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خط خطی های دفتر را پاک کردی..

 

ولی هنوز خط خطی های دلت هویداست...

 

پاکن خطی خطی های دل را می خواهی؟!

 

از سر کوچه ی خیال من بِخَر....ارزانش کردم!

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...