هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ این داستان تکان دهنده واقعی است برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد ! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!! منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد ! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت : من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم ....... در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد ... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ... بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 34 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ خاک بر سرش مرتیکه احمق:w00: 3 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ اي بابا چرا اينقدر جو گير شدين فقط يه داستان بود 3 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ اي بابا چرا اينقدر جو گير شدين فقط يه داستان بود آخه واقعی بوده از این داستانا زیاده تو جامعه 3 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ شاید ما هم جای منصوز بودیم این کارو میکردیم 3 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ عشق تاریخ مصرف دارد عاشق واقعی نبوده 2 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ عاشق واقعی نبوده عاشق واقعی انگشت شماره 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ عشق تاریخ مصرف دارد نداره اون که تاریخ مصرف داره یا هیجانه یا هوس عاشق واقعی نبوده عشقی که راحت بدست بیاد با یه بادم از بین میره 2 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ عاشق واقعی انگشت شمار نیست اصلا وجود نداره تازه عاشقا به نظر من نباید به هم برسن اینجوری قشنگ تره 2 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ تازه عاشقا به نظر من نباید به هم برسن اینجوری قشنگ تره تو که فاتحه همه رو خوندی رفت!! میگن عشقهای واقعی هیچوقت به هم نمیرسن 2 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ تو که فاتحه همه رو خوندی رفت!!میگن عشقهای واقعی هیچوقت به هم نمیرسن خوب حقیقته دیگه کیو دیدی که همه کاراش برای معشوق باشه؟از منیت بیرون اومده باشه؟ اشکال نداره :there: 2 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ عاشق واقعی انگشت شمار نیست اصلا وجود نداره تازه عاشقا به نظر من نباید به هم برسن اینجوری قشنگ تره خوب حقیقته دیگه کیو دیدی که همه کاراش برای معشوق باشه؟از منیت بیرون اومده باشه؟ اشکال نداره :there: اره فقط قلب درد و اشکای شبونه همیشه همراهش میشه 1 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ اره فقط قلب درد و اشکای شبونه همیشه همراهش میشه احسنت به اون شیری که تو رو خورد:4chsmu1::ws2: 1 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ احسنت به اون شیری که تو رو خورد:4chsmu1::ws2: اسپم نکن جو عاشقانست لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ 6-7 ساله بودم ، از طرف اداره بابام قرار شد بریم مشهد ، چند مینیبوس بودیم و تو هر مینیبوس 2-3 خانواده ، تو مینیبوس ما یکی از همکارای پدرم بود که 3 بچه داشت و هر3تا مادرزادی نابینا بودند ، نمیدونم چرا وقتی میدید بچه هاش اینطوری به دنیا میاند باز بچه میاورد ، به هر حال من با دختر کوچیکش همبازی شده بودم ، چشماش سفید بود و ترسناک ولی خیلی مهربون بود ، از من 2 سال بزرگتر بود ، کل مسیر رفت و برگشت رو باهم گل یا پوچ بازی میکردیم ، وقتی دستشو میبرد پشتش و قایم میکرد من خم میشدم و نگاه میکردم و بعدش جواب درست رو میگفتم ، بعد از اینکه سفر تموم شد و موقع خداحافظی بهم گفت خدا وقتی قدرتی رو از آدما میگیره قدرتای دیگش رو قوی تر میکنه ، فکر نکن میتونی از ضعف اونها سوء استفاده بکنی هروقت یادم میوفته میخوام آب شم و برم تو زمین که میخواستم از کوریش سوء استفاده کنم ولی اون میفهمید و چیزی نمیگفت لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده