Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ نیمه شعبان برای اکثر مردم روز شادی و سرور است. اما برای شقایق قصه ما روز ویژه ای است. روزی است که ایشان با پدر مهربان و عزیزشان وداع کرده اند. این تاپیک بپاس احترام به روح بلند پدر ارجمند ایشان و والدین همسر گرامیشان زده شده. نوع داستان طوری است که باعث نشه تا غم سنگین و اندوه ایشان فزون تر باشه. هر چه که هست بهانه ای برای عرض تسلیت و گرامیداشت آن پدر مهربان است. کلیه دوستانی که در این تاپیک شرکت میکنند با نثار فاتحه و صلوات و هدیه آن به روح درگذشتگان مورد نظر باعث شادی روح بلندشان باشند. از شرکت همه دوستان در این تاپیک از سوی خودم و شقایق سپاسگزاری مینمایم. داستان شقایق قصه ما در صفحات بعدی است. دلنوشته های شما در این تاپیک یادگاری ارزشمند برای این کار خواهد بود. متون زیبا و نظرات خودتونو بیادگار بگذارید. 30 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ من توصیه می کنم که همة شما بر روی داستانی که در اینجا آورده ام تعمق کنید. این داستان بسیار مهم و عمیق است، بنابراین شما باید بر روی هر قدمی از آن تعمق کنید تا اینکه جوهر و عصارۀ آنرا بگیرید، سپس تجربه و درک خود را از آن در اینجا بنویسید. من نیز بلاگ را مرتب چک می کنم و نظراتم را خواهم نوشت. مجسم کنید که شما در خانۀ بسیار راحتی با پدر و مادر بسیار خوبی زندگی می کردید. غذا و مدرسه شما همیشه برایتان فراهم و مهیا بوده و شما از این خانه که هر نوع راحتی را برای شما فراهم می کرده منحرف و دور شدید. این واقعا تقصیر شما نبوده، این فقط این بود که شما از خانه منحرف شدید و دیگر نتوانستید راه برگشت به خانه را پیدا کنید شما از بازارهای گوناگون سر درآوردید. بازارهایی که در آنجا بازرگانان مختلف، کالاهای خود را به تجارت گذاشته و به کسب و کار و داد و ستد می پرداختند. به همین خاطر شما در روش های دنیا بسیار زیرک شده و هرکاری که از دستتان بر می آمد را می کردید تا بتوانید روی پای خود ایستاده و زنده بمانید. و این روال روز به روز مشکل تر شده و شما دیگر بلد نبودید هیچ نوع دیگری زندگی کنید و پس از مدتی شما به خود گفتید و پذیرفتید که: این زندگی من است. سپس یک روز شما در گوشه ای از بازار، خسته از جنگیدن، جنگیدن برای یک تکه نان نشسته بودید. مردی به سوی شما می آید و از شما می پرسد: آیا تو فلان شخص نیستی؟ مرا دنبال کن، من می دانم خانۀ تو کجاست. شما از او می پرسید: کدام خانه؟ مرد جواب می دهد: فقط مرا دنبال کن، من خانۀ تو را به تو نشان خواهم داد. و شما به همراه او می روید. و راه بازگشت به خانه هیچ آسانتر از راهی نبود که شما جهت ترک خانه طی کردید. هیچ کارِ شما برای آن مرد یا راهنمایی که شما را به خانه هدایت می کرد قابل قبول نبوده است. رفتار شما به دلیل این مسیر و سیاحت، به حدی تغییر شکل داده که دیگر غیر قابل شناسایی است . قبل از اینکه شما بتوانید به خانه بازگردید، راهنما باید بسیاری از چیزها را از نو به شما یاد می داد، چرا که والدین شما دیگر قادر به شناسایی شما نبودند مگر اینکه در شما دگرگونی و بازسازی به وجود می آمد. این تقصیر کیست؟ چه کسی خودخواه بوده است؟ چه کسی چنین و چنان بوده است؟ این تقصیر چه کسی بوده که آن کودک از خانه منحرف و دور شده و در قانون بقا گم گشته است و از یاد برده است که مکانی در انتظار اوست و مردمانی به دنبال او می گردند. این درد خداوند است. این چیزی است که باید واقعا روی آن تعمق و تمرکز کرد. شما برای اینکه زنده بمانید باید دروغ گویی و خودخواهی را می آموختید، حتی شاید برای رفع احتیاج باید دست به کشتن هم می زدید ولی دوباره: این تقصیر کیست؟ اگر حتی بتوانیم بگوییم که تقصیری می تواند در کار باشد . آن راهنما چگونه در لحظه ای کاملا غیر منتظره پیدا شد؟ شما فقط خسته از جنگ و نبرد بودید. شما فقط در گوشه ای از یک بازارِ شلوغ و پر ازدهام نشسته بودید و راهنما پیدا شد. چه کسی راهنما را فرستاد تا شما را به خانه بازگرداند؟ چه اتفاقی رخ داد؟ در سفر بازگشت به خانه، بین شما به عنوان یک کودک و راهنما اتفاقات بسیاری رخ داد. و آن لحظه که راهنما دست شما را در دست والدین تان گذاشت، انگار که هرگز فاصله و جدایی در میان نبوده است. اینک پدر و مادر می توانستند فرزند خود را شناسایی کرده و شما یکدیگر را می شناختید. دروغ ها و خودخواهی ها دیگر از میان رفته و شما با خیال راحت در خانه نشستید و برای همیشه خوشحال و خرم بودید 12 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ این برای همه ما اتفاق می افتد. نه برای اکثر ما، بلکه برای همۀ ما. اگر ما بر روی این داستان تعمق کنیم، داستانی که بدون هیچ دلیلی خود به خود فاش شد، آنگاه در می یابیم که ما یک درک و بردباری عظیمی برای خود داریم و احساس اینکه ما انجام دهنده هستیم از ما گسسته می شود و بازگشتِ ما به خانه، دست در دست راهنما آغاز می شود پس هر گاه که ما این داستان را به یاد بیاوریم، چه در راه رفتن به سانفرانسیسکو باشد یا در راه رفتن به هندوستان، باید روی آن تمرکز و سکون کنیم و سپس به خودمان بیاییم. چیزی که من سعی دارم بازگو کنم این است که هرکدام از ما به نحو و روش خود، این داستان را موشکافی کرده تا اینکه نقاشی خودمان شود، درک خودمان شود، گشایش خودمان شود، بدون هیچ نتیجه گیری. زیرا اگر ما به آن نتیجه ای بدهیم، دیگر مقصود اصلی گم شده است. هیچ نتیجه ای در کار نیست. این است داستان. . . آن را با خود به خانه ببرید. این داستان را به خانه ببرید. به خانه ببرید و ببینید که یک چنین داستان کوچکی چه می تواند برای شما بکند. این داستان در همین جا زاده شد. من قبلا هرگز آن را نه شنیده بودم و نه خبری از جزئیات آن داشتم. من فکر می کنم که این یک مقدمۀ الهی برای امشب بود که ما از آنچه که امشب می خوانیم درک بیشتری داشته باشیم در بازار، کودک عمیقا خسته و سرخورده در گوشه ای نشست و راهنما آمد و گفت: تو در اینجا چه می کنی؟ من فکر می کنم اگر قرار باشد چیزی بگویم که در ابتدا قصد گفتن آن را نداشتم این است که: این “انجام دهنده بودن” است که کشنده است، حتی در مورد پیدا کردن گوروی خود من معصومانه در اتاق بزرگی، در هتلی مجلل، سرگرم به کارِ خودم نشسته بودم که شخصی بلند شد. چرا؟ او گفت: سای بابا در هندوستان مردی است که معجزه می کند و من از خود بیخود شدم من در یک بازار نشسته بودم، عمیقا خسته و سرخورده از زندگی، که بدون هیچ دلیلی آن نام را شنیدم و دنبال کردم من می گویم بازار فقط برای اینکه نشان بدهم که دنیا مانند یک بازار است. هرگونه و همه گونه مسیر و کالایی در آن وجود دارد. برای من در اتاقی در یک هتل بود، ولی در این داستان ما می گوییم “بازار” تا فقط فعالیت هایی که در دنیا اتفاق می افتد را نشان دهیم در این داستان، کودک فقط عمیقا خسته و سرخورده از زندگی در گوشه ای از بازار نشست و راهنما آمد و گفت: تو در اینجا چه می کنی؟ من فکر می کنم جلوی هر جمله از این داستان شما باید بنویسید: این تقصیر کیست؟ و بعد به جمله بعدی بروید و بپرسید: آن تقصیر که بود؟ و جمله بعدی: این تقصیر کیست؟ و همینطور تا آخر داستان، آنجایی که کودک به “خانه” بازمی گردد وقتی که شما میگویید: این تقصیر کیست؟ شما در می یابید که آن چیزی که شما درک می کنید، ماورای توجه بر روی تقصیرهاست 9 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ پیشنهاد من این است که هر کسی این داستان را همانگونه که مطرح شد بخواند. من هر روز آن را می خوانم. بر روی این داستان تعمق کنید. برای اینکه بتوان از این داستان نهایت استفاده را برد، کاری که نباید انجام داد این است که آن را در چهار چوب یک جعبه قرار داد ما باید تا آنجا که ممکن است آزادانه، خواهان این باشیم که چیزی فوق العاده شگفت انگیز و نو از آن بیاموزیم با اینکه قصه ایست بسیار ساده و عادی اگر دلیل و برهان های ذهن، شما را در خواندن این قصه همراهی کنند، شما دوباره به بازار بازگشته اید. اگر شما به صورت معمولی و متداول به آن فکر کنید و یا سعی کنید که آن را به صورت معمولی و متداول، همانگونه که هر مشکل و معمایی را تجزیه و تحلیل می کنیم، تجزیه و تحلیل کنید، شما دوباره به بازار برگشته اید در این داستان جایی برای تفکر و تعمق عادی و معمولی نیست. در عمق آن عظمت بسیاری وجود دارد و زمانی که از دهان من گفته می شد، من می توانستم وسعت آن را ببینم بنابراین اگر ما با این داستان به صورت یک داستان معمولی مواجه شویم و رفتار کنیم، بدینگونه که: “کودکی خانه را ترک کرد، واقعا باعث خجالت است.” و هر آنچه که بعد از آن اتفاق افتاد، آنوقت این همان نحوه و روشی است که ما با فرزندان خودمان رفتار میکنیم و اینک اگر همه چیز همانطور که بود و گفته شد اتفاق افتاد، آنوقت چه؟ ما چگونه می توانیم به آن نگاه کنیم که به ما آزادی بسیار، تسکین و درک برای یکدیگر بدهد. و درک برای فرزندان خودمان، درک برای پدر و مادر خودمان، درک برای بازار و درک برای خداوند این داستان از نسلی به نسلی دیگر خواهد گشت. آنها نقشه را احتیاج دارند. آنها به آن آزادی احتیاج دارند چقدر بارها و بارها، پدر و مادرها به بچه هایشان می گویند که: تو باید بهتر از اینها می دانستی آیا واقعا آنها بهتر از این می دانند؟ یا به آنها می گویند تو این هستی، آن هستی و یا بد هستی. یا از آنها انتقاد میکنند یا حتی سر آنها داد می کشند. چرا؟ آیا بهتر نیست این چنین داستانی را به آنها بدهیم و بگذاریم آنها فقط به آن بیاندیشند؟ من فکر میکنم احساس آسودگی کردن، همان چیزی است که مردم را به “خانه” بازمی گرداند یک احساس آسودگی و رهایی، یک پذیرش و یک درک و یکی از نکته های بسیار مهم در این داستان این است که راه برگشت به خانه چندان آسان نیست. هر ایده ا ی، هر علم و دانشی که شما را تغییر شکل داده و غیر قابل شناسایی کرده است، باید شما را به شکل و طبیعت اولیه و حقیقی در آورد من درباره ایران، عراق، پاکستان، افغانستان و ممالکی شبیه اینها فکر می کردم. تقصیر کیست اگر بعضی از افراد بیشتر از بعضی دیگر تغییر شکل داده اند؟ آنها فقط از خانه منحرف و دور شدند. آنها نمی دانند که چرا منحرف و دور شدند. این فقط اتفاق افتاد. ما به گذشته برمی گردیم و می گوییم که این به دلیل ژن والدین ما یا رفتار والدین ما است این واقعا تقصیر کیست؟ پس خدا را شکر که دستانی بسیار قدرتمند، دستان ما را گرفته و ما را به خانه بازمی گرداند (داستان در اینجا اشاره به بابا میکند) بابا چیزی گفت که الآن به خاطرم آمد. او گفت: هیچ کدام از نقطه ضعف های شما مرا مأیوس نمی کند یا اینکه باعث شود من نخواهم به شما کمک کنم. هیچ کار شما نمی تواند تعجب مرا برانگیزد. چرا؟ برای اینکه او می گوید: “این تقصیر کیست؟” این تقریبا ذهن شما را ساکت میکند چرا که ذهن شما دیگر جایی برای رفتن ندارد و به جای کشمکش، کاوش و جستجو شما را در یک حالت “بودن” قرار می دهد. بار خدایا روح بلند والدین شقایق و وحید ما را غریق رحمت خویش قرار ده. آمین 10 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ افراد بسیار کمی می گویند: بابا من تو را در راه بازگشت به خانه دنبال می کنم. مرا به خانه بازگردان. من می دانم که شوهر و فرزند دارم ولی مرا به خانه بازگردان. من می دانم که وظایفی دارم و باید برای میهمانانم غذا بپزم ولی مرا به خانه بازگردان. ببینید، این میشود توکل. این واقعیت که شما حقیقت را می شنوید، داستانها را می شنوید و نوشته های بابا را می خوانید، نشان می دهد که شما دیگر یک آدم خوب هستید، حالا مرا به خانه بازگردان. این داستان را، اگر به آن علاقه دارید، بگیرید و آن را برای خودتان باز کنید و ببنید برای شما چه دارد. درک من، درک شما نخواهد بود، بنابراین خوب است که آن را به درون ببرید و ببینید از آن، چه برای شما برمی خیزد و فاش میشود این داستان زیبا ساده و عمیق، سیر از” خود تا خود” هر نفسی را بازگو می کند که به اشتیا ق تجربه ای وصل و یگانگی باخداوند از “خود”می گریزد و به بازار افکار و اجتماع پناه می برد و با داشتن گنج درونی همه جا حاضر، همه دانا و همه قدرت به جستجوی عشق از فکری به فکری از مکانی به مکانی دیگر می شود اما آنچه که از این گر یختن به بازار دنیا می آموزد باورهای غلط وباورهای غلط و باورهای غلط است که همچون کو له باری بر روح و روان و جسمش سنگینی می کند از فشار این بارها خسته و سر گشته در خود فرو می رود و از اعماق وجودش فریاد رسی را می طلبد که به عنایت خداوند راهنمای الهی برای بیدار کردنش او را صدا می زند تا او را به خانه اصلی اش باز گر داند برای این بازگشت می باید هر آنچه که آموخته و در ذهنش جمع کرده بریزد تا ذره ذره پاک و تز کیه گردد و از نو باز سازی وساخته شود تا از همان دری که داخل زندان افکار شد با تعالیم راهنمایش خارج گردد و به خانه اش اصلی اش باز گردد با خواندن و تعمق بر این داستان و هدایت راهنمایم همه ذهنم برای رفتن با داستان زندگیم خا موش و آرام شد زیرا فقط با دیدن از چشم معلم الهیست که انسان را قادر می سازد که از پشت بام دایره خود شناسی این سیر و سفر را کا مل ببیند که زندگی موهبتی الهیست و چنان برای روح ما طراحی شده است تا شرایط کا ملی را در اختیارمان قرار دهد که بتوانیم آن کسی را که در حقیقت هستیم را درک و تجربه کنیم در این سیر تا زمانی که ما در حا لت خواب و فراموشی زندگی می کنیم و در بازار افکار و با ورهای غلط غوطه ور هستیم و در مورد حقیقت خود نمی دانیم ممکن است نا آگاهانه به همدیگر صدمه و آزار برسانیم و سفر زندگی یکدیگر را قضاوت یا محکوم کنیم اما حالا با تعمق بر این داستان درک کردم که همه آنچه که برای من روی داده به خیر و صلا ح من بوده تا آگاهی مرا رشد و گسترش دهد و آماده ام سازد برای نقطه عطف زندگیم که ملاقات بامعلم الهیم بود حالا با نرفتن با افکار و تکیه بر قول الهی و هدایت او و شکرگزاری به درگاه خداوند بهار زنده شدنم را جشن می گیرم. 9 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ این داستان شما را تا آنجایی می برد که خودتان بخواهید با آن بروید. شما می توانید در هر کجای این راه، خیمه ای بزنید. مانند همان صحبتی که چندی پیش درباره”خدا است” داشتیم. وقتی که کودک خسته و سرخورده بود، با خود گفت: من دیگر نمی توانم اینگونه زندگی کنم. و ما مجبور نیستیم این را مانند فرد دیگری که با هیجان این را می گوید، بگوییم. این می تواند در لا بلای زمزمه یک دعا گفته شود، آنجایی که ما به خودمان می گوییم که این جامه دیگر به خوبی اندازه ما نیست. مثل همان چیزی که من همیشه می گفتم: اگر طبیعت ما الهی است، پس چرا جایی که ما هستیم این اندازه احساس ناراحتی و ناخوشایندی دارد؟ اینجا چه خبر است؟ این همان تغییر شکل است، همان تغییر شکل دادن، این همان کوشش برای بقاست. برای آن دسته از ما که می خواهیم بچه دار شویم باید بگویم که: تصور کنید اگر شما هیچ گونه تقصیر در کودکتان پیدا نکنید و مطمئن شوید که او به خانه بازمی گردد. مطمئن شوید که شما به او کمک کنید که به خانه بازگردد. این یک مادر حقیقی است. این یک مادر الهی است. اگر ما چنین چیزی را داشتیم، همه چیز چگونه می بود؟ چقدر آسان تر بود که این را داشت قبل اینکه کسی تغییر شکل داده و غیرقابل شناسایی شود. من فکر می کنم با قلب مادر دنیا به آن مرحله خواهد رسید. انرژی هایی که درون مادران می آید و اینکه دیگر وظایف آنها صرفا فقط شامل تغذیه، مراقبت و خاطر نشان ساختن از اینکه آنها تب ندارند و امثال اینها نمی شود. من فکر می کنم کار آنها اکنون این است که مطمئن شوند که کودک، بدون تغییر شکل دادن های بسیار، رشد می کند. من می خواهم یک نمایشنامه خنده دار را برایتان تعریف کنم: ما وقتی که می فهمیم حامله هستیم بسیار خوشحال می شویم ، بعد بچه دار می شویم. مطمئن می شویم که بچه ما سالم است. دیگر صبر نداریم که او را در مدرسه ای ثبت نام کنیم. بی صبرانه منتظریم که او شاگرد خوبی شود و بی صبرانه منتظریم که مدرک دانشگاهی اش را بگیرد. بی صبرانه منتظریم که او ازدواج کند و ما را صاحب نوه کند. خدای من، این لیست همچنان ادامه دارد و کودک، کماکان تغییر شکل و تغییر شناسایی بسیار می دهد. او زندگی را می گذراند ولی زندگی برایش سخت تر و سخت تر می شود. 9 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ من اين داستان را از جنبه هاي مختلف نگاه مي كنم و در هر سطحي مي توانم با اين داستان دري را به روي خود باز كنم . راهنما وسط قلب كودك به آرامي نشسته است و منتظر يك فرصت عالي است تا هر وقت كودك از هم هويت شدن با بازار خسته شد او را وادار به سوال كردن از خود كند؟ من اينجا چه مي كنم؟ اصلا من كيستم؟ از كجا آمده ام؟ ريشه اصلي من كجاست؟ و وقتي كودك شروع به پرسيدن اين سوال ها از خود كرد جاده خانه برايش آسفالت شده است و راهنما در سكوت خود او را نظاره مي كند 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ ممنون که یاد پدرم بودید دوست عزیز 6 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ امروز صبح داشتم قدم میزدم تو همین فکر بودم یاد روزی افتادم که همه شاد بودنو ما گریه میکردیم دیگه نیمه شعبانو دوست ندارم چون بدترین و تلخ ترین خاطرم مال همون روزه 5 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ امیدوارم این غم بزرگ را تحمل کرده و صبری فراوان در زندگی داشته باشید. به امید روزهای شاد...... 8 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ تسلیت میگم . امید که اخرین غم شما باشد . بردباری توشه راه بازماندگان باد 7 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ این چیزیها حسودی نداره شقایق ولی خب من یکم بهتون حسودیم میشه ..... میخوام بهتون بگم تا تو دلم نمونه....... درسته که از دست دادن پدر سخته و قابل جبران نیست ولی باز خوش بحالتون که وقتی هم از پیشتون رفت لااقل خیالش راحت بود که سرو سامون گرفتید و پشتوانه دارید..... وتحمل این درد مسلما براتون راحت بود تا اینقدر بچه باشی که حتی نفهمی بابا داشتن یعنی چه......... ببخشید روحشون شاد 8 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ رفتنا که موقتیهما هم یه روزی میریم پیششون 4 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ :rose: ممنون آفکور عزیز و تمام دوستانی که همدردی کردن:rose: انشالله اونهایی که پدر و مادرشون در قید حیات هستند همیشه سالم و سربلند باشن و اونهایی که غم از دست دادم پدر و مادر و چشیدن خداوند صبر بزرگی بهشون بده و روح والدینشون شاد باشه:rose: تقدیم به همه همدردای خودم:rose: چون سایه ی رب بر سر ما سایه پدر بود برسایه ی رب در صحف همسایه پدر بود ایزد چو بفرمود که او رب صغیر است در دفتر عشق آیه و سرمایه پدر بود در گلشن هستی چو خدا دانه ی ما کاشت بر ریشه ی ما آب،پدر مایه پدر بود در باغ وجود آفت و نقصان وملالست در دفع هم آرایه و پیرایه پدر بود افلاک اگر برسر ما پایه ندارند در هستی ما خیمه و هم پایه پدر بود آن کیست شود مست؟ زخون جگر خویش آنکس که چو "سرخی" پدر،الغایه پدر بود 9 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ :rose:ممنون آفکور عزیز و تمام دوستانی که همدردی کردن:rose: انشالله اونهایی که پدر و مادرشون در قید حیات هستند همیشه سالم و سربلند باشن و اونهایی که غم از دست دادم پدر و مادر و چشیدن خداوند صبر بزرگی بهشون بده و روح والدینشون شاد باشه:rose: تقدیم به همه همدردای خودم:rose: چون سایه ی رب بر سر ما سایه پدر بود برسایه ی رب در صحف همسایه پدر بود ایزد چو بفرمود که او رب صغیر است در دفتر عشق آیه و سرمایه پدر بود در گلشن هستی چو خدا دانه ی ما کاشت بر ریشه ی ما آب،پدر مایه پدر بود در باغ وجود آفت و نقصان وملالست در دفع هم آرایه و پیرایه پدر بود افلاک اگر برسر ما پایه ندارند در هستی ما خیمه و هم پایه پدر بود آن کیست شود مست؟ زخون جگر خویش آنکس که چو "سرخی" پدر،الغایه پدر بود با سلام و تشکر این کار حداقل کار ممکن بود که به پاس دوستی و جهت قدر دانی از زحمات شما و برای عرض ارادت و احترام به روح پدر ارجمند شما انجام شد. امیدوارم روحشان همیشه شاد باشه :icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۰ این چیزیها حسودی نداره شقایق ولی خب من یکم بهتون حسودیم میشه ..... میخوام بهتون بگم تا تو دلم نمونه.......درسته که از دست دادن پدر سخته و قابل جبران نیست ولی باز خوش بحالتون که وقتی هم از پیشتون رفت لااقل خیالش راحت بود که سرو سامون گرفتید و پشتوانه دارید..... وتحمل این درد مسلما براتون راحت بود تا اینقدر بچه باشی که حتی نفهمی بابا داشتن یعنی چه......... ببخشید روحشون شاد روح پدر شما هم شاد باد. خدا رحمتشون کنه. یاد پدر گرامی باد لینک به دیدگاه
Fakur 9754 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۰ امروز به موسیقی گوش میکردم با شعر زیبای مولانا که میگفت ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم در میان مدرسه میجستمت در سر بازار چونت یافتم به یاد داستان زندگی مولانا و داستان بازار افتادم که چگونه مولانا در رندکی حقیقیش با شمس راهنمای زندگیش در بازار روز آنرورها آشنا شد حقیفت همیشه روان است و مرگ انسان هم یک حقیقت است. اما یاد و خاطره رفتگان بخشی از زندگی ماست که هم شیرین و هم غم انگیز است. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده