*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ شب از راه فرا رسیده بود . چراغهای خانه عمو حسن خاموش بود . مرغ ها و گوسفندها سرگردان و ویلان در یک التهاب خاص از این سو به آن سو سرک می کشیدند . کسی نبود تا شیرشان را بدوشد ، تا تخم مرغهایشان را جمع کند .گویی با نیامدن نرگس همۀ آنها در یک غم و ماتم تمام ناشدنی به سر می بردند. عمو حسن گوشه ایوان ، زیر طاقچۀ چهل قرآن نشسته بود و تریاک می کشید . مشهدی عبدالغفار خمیازۀ بلندی کشید و از اتاق نرگس بیرون آمد ، نگاهی به دور و برش انداخت و بعد چهار سکه کف دست عمو حسن گذاشت و رفت . نرگس داشت لباسهایش را می پوشید تا به سراغ حیوانات برود که ناگهان پدرش داد زد : بیرون نیا ، الان سرو کلۀ حاج عبدالحسین هم پیدا می شه تا صبح صیغۀ اوئی . چند ساعتی گذشت، حاج عبدالحسین پیر با صدای سرفه و اخ و تف از اتاق او بیرون آمد و بی اعتنا به عمو حسن به سمت در به راه افتاد ، عمو حسن غرولند کنان گفت : حاجی حسابت خیلی بالا رفته ، نرگس خرج داره . حاجی تسبیح بدست هم نه بالا گذاشت نه پایین و گفت : هر وقت بقیه دادند منم می دم ، دختر که قحط نیست مرتیکۀ شیره ای. نرگس دلش برای حیوانات تنگ شده بود ، دلش می خواست برود و آنها را نوازش کند ، برود و مایه تسکین آنها بشود ولی این صیغه ای ها، این بد مردها به او مهلت این کار را نمی دادند . بعد از مرگ مادرش تنها همدم او همین چند گاو وگوسفند بودند . او بیشتر وقتش را کنار آنها می گذراند و برای آنها قصه می گفت به طوری که هر وقت او صحبت می کرد این حیوانات بی آزار به طور معصومانه به چشمان غم آلود او خیره می شدند و به تکان خوردن لبهای گرد و گوشت آلود او زل می زدند اما از روزی که پدرش او را به عقد و صیغۀ تجار و حاجی باجی ها محل در آورده بود بین آنها فاصله عمیقی افتاده بود به طوری که وقتی یک روز رفت تا برای آنها آزوقه بریزد از فرط وحشت او را زیر دست و پای خود کشیده ، له کردند. 9 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ به روح پدر........ کسی که صیغه رو آورد 4 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ من همیشه گفتمو بازم میگم صیغه فقط کلاه شرعیه فقط برای یه مشت ....گذاشتنش 4 لینک به دیدگاه
a_Farzad 913 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خداکنه اگر اوضاع بهتر نمیشه حداقل بدتر نشه من که دیگه طاقت شنیدن اینجور مسائلو ندارم:shame: 2 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ این داستان بالا داستان صیغه نیست داستان دکون بازاره هر چند صیغه هم درکل چیز مزخرفیه لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده