رفتن به مطلب

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...


ارسال های توصیه شده

پیراهن لحظه هایم بوی تعفن ماتم گرفته است

 

احساس گرما میکنم از شرم نبودنت

 

و لحظه هایی که خیس از عرق خجالت میشوم وقتی که بدون حضورت نفس میکشم

 

اما چه فایده می گویند "تقدیر تو این بوده است"

 

شرمنده ام

 

لحظه ای چشمهایتان را ببندید

 

میخواهم عریان شوم از لحظه های تلخ جدایی

 

و جامه ای نو به تن کنم اگر چه سیاه..

 

که بعد تو اگرچه زنده ام اما در سیاهی محض....:icon_gol:

 

تقدیم به کسی که برایم پدری کردو رفتــــــــــــــــــــــــــ....:icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خیلی سخته وقتی خودت شدید احتیاج به یه دل سیر گریه داری برای اینکه دل نازکی که به چشمان تو خیره نگاه میکنه و با اون نگاه معصومانه محبت از دست رفته ی پدرش رو تقاضا میکنه ،نشکنه ، نتونی گریه کنی در عوض بخندی و بهش دلداری بدی...

 

خیلی سخته خیسی چشمانی رو ببینی که که براشون جون میدی....اما دم نزنی و در عوض سعی کنی شادشون کنی..

 

خیلی سخته به خدا...

 

خیلی دوست دارم سرم رو بگذارم رو بالش و صبح از خیسی بالش بیدار بشمsigh.gif

 

کاش من هم میتونستم به سادگی اون گریه کنم ....

 

شدیدا خودم به یه شانه برای گریه کردن احتیاج دارم...........

حالا چطور میشه شانه هایم رو تکیه گاه کنم بدون اینکه از شدت گریه نلرزه؟

 

ای بابا............

شب خوش:icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

خیلی وقته از آینه وحشت دارم

 

وقتی میرم جلوش هر روز یه آدم جدید میبینم

 

گاهی آدم توی آینه میخنده

گاهی اونقدر عصبانیه که میترسم ازش

 

به پیشونیش که زل میزنم

هر روز چینهای بیشتری روش میبینم

 

آهی میکشم و به خودم میگم ...پیر شدی پیمــــــــــــــــــــــــــان....پیر شدی...

خط پیشانی ام بالاتر رفته..غبار روزگار کم کم روی موهام نشسته ..

 

هـــــــــــــــــــــــــــــــی...

کاری که میتونم بکنم اینه که سرموبندازم پایین و برمhanghead.gif

  • Like 9
لینک به دیدگاه

از آخرین باری که به خودم فکر کردم خیلی وقت گذشته

اونقدر که اصلا یادم نمیاد کی و کجا بوده .....

تا یادم میاد به تو فکر کرده ام

شاید این فکر کردن نمودی در زندگی تو نداشته اما بوده

لحظه لحظه های زندگی ام رنگ و بوی تورا گرفته است

گرچه همانطور که همیشه خودم میگفتم

چقدر زود دیر شد

این صفحه کلید .صدای تق تق کلیدها ...کم کم توی هق هق من گم میشه

فقط تو دلتنگ نیستی عزیزم

میدانم حضورم.....نوشته هام ....یادوخاطراتم آزارت میدهد

همین است دیگر...میگویند خاک گور سرد است ...کاش برسرمزارم آمده بودی تاشاید کمی داغ دلت سرد شود

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

گاهی وقتها یه سکوت خیلی حرفها میزنه...گاهی یه ساعت حرف قد یه لحظه سکوت معنا نداره

 

گاهی یه اخم از صدتا لبخند بهتره گاهی یه لبخند تلخی صدتا اخم و از بین میبره

 

گاهی یه سلام از صدتا خداحافظی تلخ تر میشه گاهی یه خداحافظی قد صدتا سلام شیرینه

 

گاهی یه اسم از صدتا آرامبخش بهتره گاهی صدتا آرامبخش هم نمیتونه داغ یه اسم رو آروم کنه

 

گاهی...........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آره عزیزم....

 

این همون سکوتیه که خط اول گفتم....:icon_gol:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ورقهای پوسیده دفتر زندگی ام را ورق میزدم

 

ورقهایی که خیلی زود به مرز پوسیدگی رسیده اند

 

کاغذهایی که روزگاری تا شست یا هفتاد سال عمر میکرد اکنون در سن 28 سالگی پوسیده اند

 

کاغذهایی که باید حالا حالاها فشار نوک خودکار زندگی را باید تحمل میکرد اکنون با کوچکترین فشار مدادی پاره میشود اما در خود میشکند و کسی متوجه نیست

 

خیلی با احتیاط ورق میزنم

گویی دفتری صدساله است

 

بی خیال میشوم و میبندم این کتب نو پوسیده را

 

شاید روزگاری دیگر صحافی قهار

بند بزند این کتاب از هم وارفته را:icon_gol:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

چه لذتی دارد از غم گفتن......

 

از غم نوشتن و از غم خواندن

 

خیلی دلم گرفته...چرا شو نمیدونم

 

مثل همیشه ...واژگانم در حصار تکرار و عادت اسیر گشته اند

 

حرفی دیگر ندارم

 

دلم یه بیابان داغ میخواد که توش برسم پای یه آب خنک زیر سایه ای

 

کفشهایم را بکنم و در آب بگذارم پاهایی را که از داغ زخم زبان مجروح است

 

چشمهایم را ببندم و بدون اینکه کسی مزاحمم شود بخوابم

 

خوابی به عمق عمیق ترین عواطفی که شکسته است

 

دیگر چه اهمیت دارد کجا باشم

 

بدون تو ناکجا آباد هم نخواهم بود:icon_gol:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

وقتی هزارتا حرف تو گلوت گیر میکنه و نمیتونی بزنی

 

وقتی یه چیزی از درون آزارت میده اما نمیتونی تخلیه ش کنی

 

وقتی کارهایی از بعضیا میبینی که نمیتونی دیگه حرفهاشونو باورکنی

 

چیکار باید کرد؟

 

وقتی یکی یه متن رو واسه تو میفرسته و میگه منظورم تو هستی اما واسه صدنفر دیگه همون پیغام رو میده

 

وقتی نمیتونی هنوز خیلی چیزها رو واسه خودت حلاجی کنی

 

چیکار باید کرد؟

 

وقتی سر دوراهی یه انتخاب سخت میایستی

 

وقتی بهرحال وقتی انتخاب کردی متهم به اشتباه میشی

 

نمیتونی خودت باشی

 

چیکار باید کرد؟

 

وقعا.............!!!

 

چیکارباید کردhanghead.gif

  • Like 7
لینک به دیدگاه

حس میکنم مرگ را دوست دارم

 

هر روز بیشتر از دیروز

 

اما حس مردن هم نیست .....به کجا میروم نمیدانم!

 

راستی ! تو میدانی چرا دلم گرفته است؟

 

آری حتما میدانی...چون ارتباط نزدیکی با احساس تو دارد

 

نکند توهم دلت گرفته است؟نکند میخواهی از من دور شوی....

 

هرگز!

 

حتی فکرش را هم نمیکنم .... فضای این خانه بدون تو معنایی ندارد،نرو!

 

تو و این خونه رو با هم میخوام .....تو نباشی دل من میگیره

 

تا ته قصه بمون با من.....بذار این دلخوشی عادت شه

 

من بی تو یعنی هیچ

 

من بی تو یعنی مرگ

 

من بی تو یعنی

 

یک درخت بی برگ

 

139520.jpg

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یادته اون روزهای خوب یادته؟

چشمهای زیادی محجوب یادته؟

قرار صبح خروس خون یادته؟

تو به من میگفتی مجنون ،یادته؟

یادته یه صیح تاشب قدم زدیم

کلی خاطره واسم رقم زدیم

زیر برف توی خیابون یادته؟

ولی داغ بود تو دلهامون ،یادته؟

گل سرخی که آوردم یادته؟

ولی جاش دلت رو بردم ،یادته؟

وعده ی کنار گلبرگ یادته؟

قسم تا لحظه ی مرگ یادته؟

12229287387355333474.jpg

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آخیــــــــــــــــــــــــــــش !!! راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه

 

بالاخره رسیدم ...خسته و کوفته...عطش عجیبی دارم واسه نوشتن ..لبهای قلمم میسوزد

 

پوست پوست شده است ...

 

میدانم با نوشتن خون میافتد...و سر باز میکند هرچه زخم کهنه و قدیمی ست..

 

بی خیال میشوم و ولو میشوم روی تخت خاطرات و غرق میشوم در اقیانوسی از خاطرات گم شده

 

و میترسم

 

 

ازاینکه من هم به جرگه گمگشتگان بپیوندم

 

چشم باز میکنم و در هوایت نفس میکشم

 

و چه خنک نسیمی که از سمت سرزمین چشمهایت به سمت من وزان است

 

من اینجا غریبه نیستم

 

اینجا احساس امنیت میکنم

 

من دی این فضا متولد شده ام

 

چگونه زادگاهم را ترک کنمhanghead.gif

  • Like 13
لینک به دیدگاه

گاهی زندگی شرایطی رو به آدم تحمیل میکنه که دست خودت نیست ناراحت باشی یا خوشحال........

 

گاهی سازی رو برات کوک میکنه که باید بزنی، گاهی ناکوک میشه گاهی سازت کوکه کوکه.

 

بعضی وقتها باید با ساز ناکوک زندگی هم برقصی ، هنر زندگی کردن همینه دیگه که بتونی با ناکوک ترین سازها قشنگ ترین رقص رو ارائه بدی:a030:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

این روزها همش تو فکر اینم که یه گوشه دنج پیدا کنمو بخوابم

 

 

نمیدونم مال اّب و هواست،مال ماه رمضان است یا هرچیز دیگه

 

 

چه اهمیتی داره؟وقتی پلکت سنگین میشه و سرگیجه میگیری

 

 

فقط یه اتاق ساکت و کم نور که بتونی یه ساعتی رو توش بخوابی

 

 

کلا خواب چیز خوبیه ....همه چی توش قابل دسترسیه تمام آمال و آرزوهایی که تاحالا بهش نرسیدی توی خواب به ساده ترین شکل میتونی برسی

 

 

الان یه چند وقتیه همش خوابم میاد ..

 

 

IMG18054797.jpg

  • Like 8
لینک به دیدگاه

گاهی یه حسی میاد سراغت که زیاد باهاش غریبه نیستی

 

میشناسیش

 

گاه و بی گاه اومده سراغت

 

یه وقتهایی ازش خوشت اومده

 

بعضی مواقع هم اونقدر غمگینت کرده که بغض کردی...

 

این حس با اینکه بیشتر مواقع اشکتو در میاره

 

اما برات شیرینه

 

یه غم شیرین

 

یه حس دوست داشتنی که آزارت میده اما میخوای باشه

 

یه وقتهایی هست.....همون وقتها که دلت میخواد بری سه کنج اتاقت کز کنی و زانوهانو بغل بگیری و بیخیال سن و سال و جنسیتت های های گریه کنی

 

آره....

اون موقع ست که میگن دلتنگ شدی

 

hanghead.gif

  • Like 8
لینک به دیدگاه

سلام

 

میخوام امروز با خودت روراست باشی

 

یه سوال ازت دارم

 

تا حالا به خودت وقت دادی؟تاحالا شده واسه خودت زمان بگیری واسه انجام یه کار؟

 

من میخوام به خودم وقت بدم....واسه اینکه خیلی کارهارو بکنم

 

یا شاید خیلی کارهارو نکنم

 

مهم این زمانیه که به خودم میدم.وقتی این کار رو میکنی انگار زمان سریعتر میگذره خیلی هم سریعتر

 

اونقدر که دلت میخواد ترمزی باشه واسه کم کردن این سرعت

 

تیک تیک ساعت میشه پتکی که مدام رو مخت ضربه میزنه

 

مدام چشمت به ساعته....آره داره وقتت تموم میشه فقط ده دقیقه دیگه

 

اینجاس که دستات سست میشه دنیا دور سرت میچرخه پر میشی از ای کاشهای بی فایده

 

وقتت داره تمام میشه پسر ! بجنب!این جمله رو مدام پیش خودت تکرار میکنی

 

حاضری هر کاری بکنی تا تو زمان معین بهترین نتیجه رو بگیری اما بی برنامگی شروع کارت باعث شده وقت کم بیاری

 

دیگه وقتی نداری فقط سی ثانیه ......

 

اینجاست که دیگه ناامید میشی و میری تو وادی افسوس

 

هم خنده ات میگیره هم بغض میکنی

 

اما دیگه فایده ای نداره

 

ده

نه

هشت

هفت

شش

پنج

چهار

سه

دو

.

.

.

.

یکــــــــــــــــــــــــ..................

 

تمام

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شش سالی هست که پدرم رو از دست دادم

 

با اینکه وابستگی شدیدی بهش نداشتم

 

با اینکه با نبودش هم تونستم گلیم خودم رو در حد خودم از آب بیرون بکشم

 

یادمه حتی تو مراسم هاش هم زیاد گریه نکردم

 

اما الان تو برهه ایاز زندگیم هستم که نبودش رو با ذره ذره وجودم دارم احساس میکنم

 

اگه پدرم بود ......

 

سرم رو خیلی جاها بالا میگرفتم

 

خیلی جاها کم نمی آوردم

 

اگه پدرم بود...

 

نمیگذاشت سختی این مرحله رو حس کنم ،پشتیبانم بود،ازم حمایت میکرد

 

بعد از شش سال تازه فهمیدم پدر یعنی چه...

 

تازه بغض کردم از نبودنش

 

تازه دانستم چه چیزی را از دست داده ام

 

عزتم را

 

آبرویم را

 

اعتبار و پشتیبانم را

 

اگر پدرم بود.....hanghead.gif

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

دستم دیگه به قلم نمیره

 

تا میام بنویسم خسته میشم

 

مثل الان...

 

بیخیال ....نخواستیم.............

 

تو بمان و دگران......وای به حال دگران:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بالاخره نوبت منم رسید

 

منم دیگه بولد نیستم

 

دیگه بنفش نیستم

 

دیگه هیچی نیستم

 

بارسنگینیه......بار مسئولیت رو میگم

 

همه چی فعلا به این جمله ختم میشه

 

من رفتم......

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

از ابتدا گفتند تلاش کن اما نگفتند چگونه؟؟؟

 

گفتند پیروز شو...باز هم نگفتند چگونه؟؟؟؟

 

شکست که خوردیم تمام راههای پیروزی را برایمان مرور کردند........

 

 

 

از ابتدا گفتند قوی باش اما وقت شجاعت برهزرمان داشتند از شجاعت و آن را حماقت نامیدند....

 

 

و وقتی ترسیدیم ، ترس ما شد حماقت ما!! آیا این انصاف است؟

 

زمین خوردیم خندیدید ایستادیم پشت چشم نازک کردید...

 

آخر سر آدم بد قصه ما شدیم.......آره........icon_razz.gif

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...