peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ باعرض سلام خدمت دوستان گرامی واعضای این خانواده بزرگ ازآنجایی که زیباترین خاطرات یک ایرانی معمولابه خاطرات روزهایی که درشمال سپری کرده است مربوط میشود گفتیم حال که دراین حیاط خلوت خانه گردهم جمع شده ایم این لحظات خوش راباسایر اعضای خانواده سهیم شویم وخاطره ای هرچندکوتاه امازیبا که ازسفر شمال باخانواده یادوستان به یادداریم رابازگو کنیم تا هم تداعی خاطره برای خودمان شود هم کام دوستان با شنیدن این خاطره اندکی ازتلخیهای زندگی پاک شود! 18 لینک به دیدگاه
hadi2643 620 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ما یه سری مجردی رفتم شمال تا سرعین برگشتنی عباس آباد چالوس ماشینمون خراب شد یادش بخیر یه تعمیر کار با مرام به اسم قهرمان بود که ماشینو داده بودیم بس که ماشینو گازوندیم سر سیلندر رو مرخص کرده بودیم شب به ما همون تعمیر کاره یه خونه نشون داد گفت ماله یه پیره زن تنهاس رفتیم من که کف حموم بودم یعنی دوش لازم خیلی خسته اعصابم هم خراب از دست ماشینه رفتیم بیرون شام خوردیم چشتون روز بد نبینه پیتزا به قطر 5سانت که 3 سانتش نون بود خوردیم بعد خواستیم دوش بگیرم به پیره زنه گفتیم که حموم کجاس گفت اون پشته تو باغ 2 ساعت گشتیم پیدا نکردیم اومدیم گفتیم مادر کجاس ما پیدا نکردیم بنده خدا اومد یواش یواش تا پشت ساختمون من که انتظار یه دوش کوچولو داشتم دیدیم یه حلب روغن داد بمون بعد شیلنگ آب رو بهمون نشون داد مارو بگی داشتیم میترکیدیم از خنده گفتیم مادر اینجاس گفت که اره من خودم اینجا حموم می کنم گفت اگه عادت ندارید بیام آب بریزم سرتون خلاصه هر جوری بود یه آبی به تن زدیم ولی هر موقع یادش میوفتیم با رفیقم کلی می خندیم 12 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ما یه سری مجردی رفتم شمال تا سرعین برگشتنی عباس آباد چالوس ماشینمون خراب شد یادش بخیر یه تعمیر کار با مرام به اسم قهرمان بود که ماشینو داده بودیم بس که ماشینو گازوندیم سر سیلندر رو مرخص کرده بودیم شب به ما همون تعمیر کاره یه خونه نشون داد گفت ماله یه پیره زن تنهاس رفتیم من که کف حموم بودم یعنی دوش لازم خیلی خسته اعصابم هم خراب از دست ماشینه رفتیم بیرون شام خوردیم چشتون روز بد نبینه پیتزا به قطر 5سانت که 3 سانتش نون بود خوردیم بعد خواستیم دوش بگیرم به پیره زنه گفتیم که حموم کجاس گفت اون پشته تو باغ 2 ساعت گشتیم پیدا نکردیم اومدیم گفتیم مادر کجاس ما پیدا نکردیم بنده خدا اومد یواش یواش تا پشت ساختمون من که انتظار یه دوش کوچولو داشتم دیدیم یه حلب روغن داد بمون بعد شیلنگ آب رو بهمون نشون داد مارو بگی داشتیم میترکیدیم از خنده گفتیم مادر اینجاس گفت که اره من خودم اینجا حموم می کنم گفت اگه عادت ندارید بیام آب بریزم سرتون خلاصه هر جوری بود یه آبی به تن زدیم ولی هر موقع یادش میوفتیم با رفیقم کلی می خندیم باید به خانمه میگفتی عملی یادت بده.. یا میذاشتی آب بریزه سرت...:persiana__hahaha: تصورکه میکنی خیلی باحاله ه ه ه ...:persiana__hahaha::persiana__hahaha: 5 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یبار که بچه بودم ، رفتیم شمال ... با خواهرم رفتیم لب دریا ... منم خیس خیس شده بودم ... بابام وقتی دیدم، حسابی دعوام کرد ... 9 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ما پریشب از شمال اومدیم،اردو رفته بودیم. از شمال چیزی یادم نیست.فقط یادمه که نصفه شب بود و بارون می بارید من تنها تو خیابونای قزوین داشتم می دویدم که برسم خوابگاه:w821: 11 لینک به دیدگاه
خانوم بهار 3412 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ تابستون پارسال داشتیم از جاده کلاردشت برمی گشتیم .. که به ترافیم شدیدالوصفی برخوردیم.:w74:.. از ساعت 3 بعدازظهر تا 7شب تو ترافیک مونده بودیم .. یهنی کامل قفل بود و همه ماشینارو خاموش کرده بودن و پیاده شده بودن... دیدیم اینطوری پیش بره که افسردگی میگیریم... یه چنتا بروبچ باحالم دوروبرمون بودن ... خلا3 شروع کردن به ایجاد حرکات موزون 5-6 تایی جمع میشدن و dancy بود که راه انداخته بودن..کلی خوش گذشت .. اصن نفهمیدیم چ جوری گذشت اون چن سا@ 8 لینک به دیدگاه
chalipa 1177 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ما یه بار سالها پیش با دوستام 8تاموتوری رفتیم از اصفهان شمال خاطرش این بود که پلیس راه میگرفتنمون و بچه ها با زبون بازی اصفهانی خنده مامورا را در می اوردن و بعد ولمون میکردن فقط یه جاش مجبورمون کردن دستشویی های پاسگاه را بشوریم بعد بریم 7 لینک به دیدگاه
hadi2643 620 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ باید به خانمه میگفتی عملی یادت بده..یا میذاشتی آب بریزه سرت...:persiana__hahaha: تصورکه میکنی خیلی باحاله ه ه ه ...:persiana__hahaha::persiana__hahaha: به این آسونی که شما میگید نبود که اونوقت اگه سطح انتظارات بالا می رفت اونو چیکار می کردیم مردی گفتن زنی گفتن شرمی و حیائی گفتن ... 3 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ به این آسونی که شما میگید نبود که اونوقت اگه سطح انتظارات بالا می رفت اونو چیکار می کردیم مردی گفتن زنی گفتن شرمی و حیائی گفتن ... :6404: 3 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خوب من از کجای شمال بگم؟ همه خاطرات بچگیم اونجاست چون اونجا بزرگ شدم 2 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خوب منم از کجای شمال بگم چند سال پیش رفتیم شمال و بابلسر و عباس آبادو گنبد و..... خلاصه شب توی عباس آباد رفتیم تو چادر بخوابیم هوا سرد شد و ابر بعد نضفه شب طوفان گرفت در حد مرگ ماهم توی زمینهای گلی و چمن چادرزده بودیم پناهمونم یک درخت سه قلو بود......... خلاصه باد داشت چادرو میکند ماهم فقط نشسته بودیم توش که باد نبردتش......... کلی الکی صدا دادیم باقیه مردم توی ماشین هاشو بودند و جیغ میزنند.. بعد نصفه شب که طوفان بند اومد پاشدیم رفتیم دستشویی ساعت 4 صبح با اون زمین گلی پدر کفشهای تابستونم درامد...رفتیم توی قسمت مردونش........کلی خندیدم صبحشم همه پاشدند به شستن وسایلشون ما فقط چادرمونو شستیم........... خلاصه کلی خوش گذشت .... ادامهش در شهرهای دیگه همش بلا سرمون اومد تارسیدیم شهرمون 4 لینک به دیدگاه
smmoosavian 1993 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ فصل بهار ، از مشهد داشتیم برمی گشتیم ، از راه شمال برگشتیم اصفهان ، روزهای اول فروردین بود ، تمام درخت ها سبز سبز بودن و پر از برگ ، هوا ابری بود ، جاده های بلند تو دل کوه و نزدیک پرتگاه ، نم نم بارون ، کوه های سر به فلک کشیده . تا جایی که چشم می دید کوه بود و روی کوه ها پر از درخت سبز. یه دختر روستایی چوپان ، گله رو آورده بود تو دامنه سبز کوه برای چرا . صدای زنگوله بُز ها و بع بع گوسفندا 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده