MEMOLI 8954 ارسال شده در 31 مهر، 2010 . . . من از زبان هیچ مادربزرگی قصه نشنیده ام من شب ها با سکوت می خوابم و سکوت با من و ما هر دو هیچ خوابی نمی بینیم ! اما برعکس ِ پایان تمام قصه ها بالا که رفتیم تو نبودی پایین هم که آمدیم باز تو نبودی ! کم کم دارم باور می کنم که قصه ی "مـا" تماما دروغ بود ... هيوا 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 1 آبان، 2010 . . . خوب می دانی که بدون بالهایم نمی توانم پرواز کنم ... خوب می دانی که حیاتم به این پرواز وابسته است ... چشمهایم را از من بگیر اما بالهایم را نه ... مرا بمیران ، از نو بیافرین ، پاکم کن ، و بالهایم را به من باز پس ده ... بی بالهایم خواهم مرد ... ياسمن 6
خاله 3004 ارسال شده در 15 آبان، 2010 ساعت : یک دقیقه ی بامداد کسی هلم داد و بند ناف مرا برید و گره زد به روشنایی مهتاب دلم گرفته بود و اولین ترانه بوی شور گریه را می داد ... 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 1 آذر، 2010 . . . به تو ثابت میکنم ای سیاهی تا بدانی از زیر خروارها ویرانی ... جوانه زده و سبز می شویم ... که بالاتر از تو هم هست رنگی از جنس آزادی ... 5
خاله 3004 ارسال شده در 29 آذر، 2010 نخ تسبیح در دست های آغشته به شعرم پاره شد دانه های گندم در مزرعه ای دوردست بر زمین ریخت نوجوانی در کتاب خانه خوشه های خشم را با نگاهش چید و خدا در ازدحام لوور لبخند زد به ژوکوند واهه آرمن 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 5 دی، 2010 . . . زمین به دور خویش می چرخید من خسته از نبرد به خانه آمده بودم تو داشتی برای عروسکت لالایی می خواندی بیچاره تب داشت آن شب ! نیمه شب دستی عروسک تو را خواب کرد و اسب و شمشیر مرا جادو ! حالا سال هاست نه عروسک تو گریه می کند نه اسب من شیهه می کشد ! زمین اما همچنان درویش وار به دور خویش می چرخد ...! 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 5 دی، 2010 . . . مرا ببخش که اینچنین آرام پا در راه کج گذاشته ام ! اینچنین ساکت اینچنین خاموش مرا ببخش ... که نتوانستم مثل ابر بهاری گریه کنم پاک شوم مثل کودکی شوم که هرچه پاهایش بزرگ میشود بالهایش کوچک وکوچکتر میشوند ...! مرا ببخش ... 4
vergil 11695 ارسال شده در 6 دی، 2010 نمیخواهم نبودنت از شمارش انگشتانم بیشتر شود! اما این روزها کاری از . . . . دستانم برنمی آید. . ..! 5
خاله 3004 ارسال شده در 7 دی، 2010 مرگ جا به جایی رنگ هاست دخترک را ببین نیمی در مرداب نیمی در آسمان لب هایش سورمه ای شده چشمانش سفید و دست هایش یشمی فقط نمی دانم سرخی گونه هایش کجا پر کشیده 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 7 دی، 2010 . . . تا به حال پشت سرت را تماشا کرده ای؟! شاید آن دورها کسی را جا گذاشته ای ... 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 28 دی، 2010 . . . تولد حادثه ي عجيبي است هر سال نا خواسته قد مي كشيم با كيك يا بدون كيك و كسي لباس هاي ما را كوچك مي كند هر شب كه بو نبريم كاسه اي زير نيم كاسه است ...! 6
خاله 3004 ارسال شده در 29 دی، 2010 فردا روز دیگری است كه بی تو بر عمر تلف شده افزوده می شود همین روزها روز رفتن از راه می رسد و من طوری از خیال تو گم می شوم كه انگار هرگز نبوده ام ... ! 6
tiba* 797 ارسال شده در 30 دی، 2010 با خودم عهد نمودم چشم هایم بر سر راه دل ات زیر پای آن نگاه مهربانت زلالي از باران را فرش كند ! ... كاش مي آمدي و مي ديدي.... 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 30 دی، 2010 . . . راه ميافتي كه "جاده مرا مي خواند" و هي ميروي و هي ميروي ... اما نميداني كه آسمان و زمين دست به يكي كردهاند که نابودت کنند ...! 6
خاله 3004 ارسال شده در 30 دی، 2010 میدانی به چی فکر میکنم؟ به اینکه بین چند انگشت که دارند فاتحه تزریق میکنند توی گورم چقدر سخت است انگشت تو را بازشناسم. 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 31 دی، 2010 . . . اینهمه فعل "نبودن" را صرف کردی ! یک بار هم که شده فعل "بودن" را صرف کن ... خدا را چه دیده ای شاید "بودن" را از "نبودن" بیشتر دوست داشتی !!! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 31 دی، 2010 . . . ما بلد نيستيم از خدا استفاده کنيم ... مثلاً گلدانش را آب بدهيم موهاش را نوازش کنيم لبهاش را ببوسيم دستش را بگيريم در خيابان نازش کنيم شبها تا آرام بگيرد ... برای دوزار خرجش میکنيم قهر میکند میرود ... عباس معروفی 3
خاله 3004 ارسال شده در 2 بهمن، 2010 من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند وبا غیظ ساقه های خشک را جویدند چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟ من هم می میرم اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد پس صغرا مادر برادر کوچکش شد و مدرسه نرفت چه کسی جاجیم می بافد؟ من هم می میرم اما نه مثل حیدر که از کوه پرت شد پس گرگ ها جشن گرفتند و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را در ته صندوق ها پنهان کرد چه کسی اسبهای وحشی را رام می کند؟ من هم می میرم اما نه مثل فاطمه از سرما خوردگی پس مادرش کتری پر سیاوشان را در رودخانه شست چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد؟ من هم می میرم اما نه مثل غلامحسین از مارگزیدگی پس پدرش به دره ها و رود خانه های بی پل نگاه کرد و گریست چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟ من هم می میرم اما در خیابانی شلوغ دربرابر بی تفاوتی چشمهای تماشا زیر چرخ های بی رحم ماشین ماشین یک پزشک عصبانی وقتی که از بیمارستان بر می گردد پس دو روز بعد در ستون تسلیت روزنامه زیر یک عکس 6در 4 خواهند نوشت ای آنکه رفته ای... چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟ 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 2 بهمن، 2010 . . . مرگ ممکن است ترسناک باشد ... سخت باشد ... درد آور باشد ... اما قبل از تمام این ها مرگ عجیب است ! خیلی عجیب است آدمی که تا چند دقیقه قبل با تو می خندید و حرف میزد را ببینی که حالا مردمک چشمهایش ثابت است ... ثابت ....... 7
ارسال های توصیه شده