Yuhana 12780 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۸ سلام دوستان عزیزم راستش یکی از دوستام برای من متن های خیلی زیبا همراه با عکس های مربوط به متن میذاره . منم گفتم برای شما هم بذارم تا همه مثل من لذت ببرن.:icon_pf (44): ندونستم چه اسمی براش بذارم یا اینکه توی کدوم تالار بذارمش دیگه حالا هر چی جناب مدیر صلاح میدونن ----------------------------------------------- برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام گفت با هر سختي، آساني ست با هر رنج، شادي در دل هر غم، نشاط راست مي گفت او ... و من تا نرنجيدم نخنديدم ...!!! محمد جعفری(آزاد) 18 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام عمريست دريا...دريا...باران به خورد تو داده اند و تو هنوز جنگل نشده ای ! وقتی سرنوشت تو: کوير است حتی آسمان هم در برنامه ی آتی اعتباری برای رویش تو تخصيص نمی دهد ...!!! فرشته مه نگار 15 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام گریزی نیست ... همیشه بی آنکه بخواهی اتفاق خودش را می اندازد وسط زندگی ات ! بعد هم می رود تو می مانی و اینهمه چه کنم ... با ذهنی که مدام تکرار می کند: "حالا که اتفاقی نیفتاده دوست نداشت بماند، رفت...همین!" حالم از ذهنی که زیاد حرف می زند به هم می خورد ! می روم تا اتفاق کمی آرام بگیرد ... به قول خودش فردا همه چیز را فراموش خواهیم کرد ! می روم با یک آرزو کاش هیچ وقت نمی گفتم: کاش ... س.بارانی 16 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دخترک در برابر دفتر خاطراتش نشست ... آرام آنها را ورق زد ... صحنه ها پی در پی اجرا می شدند ... کارگردان ناتوانی بود که از مونتاژصحنه ها برنمی آمد ! بادی وزید ... برگها به سرعت ورق خوردند ... مثل سالهایی که سریع و بی سر وصدا از پیش چشمانش عبور کردند ... و او غرق در اوهام دنیا رفتن هیچ کدام را حس نکرد ... .... خدایی دید ... نوری دید ... تسبیح... گل...پرنده...درخت... و حالا اشرف مخلوقات : انسان ! اشرفی که کنار ادات ایمان گل...پرنده ... درخت احساس حقارت می کرد ! ... باران بارید ... خاطراتش را شست و با خود برد ! او ماند ... بغض ماند ... تنهایی ماند ... و نوری که در خاطراتش گم شد ...! NasibeH 14 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام گاهی گمان نمی كنی و می شود ... گاهی نمی شود ... نمی شود ... نمی شود ! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست ... گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود ... گاهی گدای گدايی و بی نصیب ... گاهی تمام شهر گدای تو می شود ...! baran 12 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۸ به چشم بر هم زدنی مادرم کودکی هایم را گذاشت پشت در! همه چیز شد خاطره ای برای روزهای مبادا! برای روزهای "یادش بخیر" " ای کاش"و... اما نه من دکتر شدم و نه تو خلبان ! تنها یادگاری آن روزها همان تیله های سیاه زیر کمد است که وقتی در خانه تکانی عید پیدایشان می کردیم از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ... حالا اما ... آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد! بزرگ شدنی که یادم داد به آدمها لبخند بزنم حتی اگر دوستشان ندارم! یاد گرفتم،گریه نکنم و بلند بلند نخندم! فریاد نکشم،اخم نکنم و ... یادم داد، دروغ بگویم! ... چه احمقانه بزرگ می شویم! بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ... بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد! آنچه مانده فقط سایه ی سیاهی از من است بر دیوار "دوستت ندارم"! با اینکه من مثل بازیهای کودکی هنوز لباس سفید بر تن دارم ... 8 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۸ نه ! شکايت نکن کوه هم که باشد گاهي دم غروب که مي شود انگار دلش مي لرزد ... به خدا قسم اصلا انگار طور ديگري ست ! انگار ايستاده مي افتد ايستاده مي گريد و ايستاده مي ميرد ... پس گلايه نکن ! ... از تو چه پنهان با تمام بي پناهي ام گاهي ايستاده در پس همين وجود در پس همين خنده هاي سرد در پس همين گريه هاي گرم هي مي ميرم و زنده مي شوم ! ... سخت است صبور باشي ... و در حجم اين سکوت نـفـسـت بنـد نيـايـد ...! 7 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۸ آدم ها مي آيند زندگي مي کنند مي ميرند و مي روند اما ... فاجعه ي زندگي تو آن هنگام آغاز مي شود که آدمي مي ميرد اما نمي رود ! مي ماند ... و نبودنش در بودن تو چنان ته نشين مي شود که تو مي ميري در حالي که زنده اي و او زنده مي شود در حالي که مرده است ...! آزاده طاهائي 9 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ... وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ... فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ... . . . ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...! 9 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ... وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ... وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ... وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ... وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ... دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ... 9 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ خدا را در آغوش کشیدم ... خدا زیاد هم بزرگ نیست خدا در آغوش من جا می شود ... شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است ! خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ... خدا یک بار به من گفت: تو گناهکار مهربانی هستی ! و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ... و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...! 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ... قصه های خوب بگوید ... دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ... خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد ! زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ... یاد بچگی ام بیفتم ... دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ... . . . دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...! 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ من دختری بودم تنها در دنیای خودم آروزیم خانه ای بود در بین درختان ... من یک رویا داشتم که از بلندترین نقطه پرواز کنم ! ... میان برگها قدم زدم و از خدا پرسیدم من کجا هستم ؟! ... ستاره ها به من لبخند زدند و خدا با خیالی آرام به من گفت در من ... ... حالا که زمان گذشته است و خاکستری شده ام آماده ام تا از بالاترین نقطه پرواز کنم ... وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...! 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۸ در ابتدای زمین کنار آسمان نشستیم و دعا کردیم شاید ... تمام آرزوهایمان باران شود ... ندانستیم تمام خاکسترمان را آب خواهد برد . . . با چشمهایی سرخ و سنگین به آرزوهای دور و دراز خوابهای کودکیمان نگاه می کنیم ... و بی هیچ قصه ای به خواب می رویم ...!! 5 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . ايمان دارم به خدايي كه در همين نزديكي هاست ... 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . كودك بود ... آسمان در نگاهش و زندگي در نفس هايش ... تلخي يك غم با يك آبنبات برايش شيرين مي شد و رد سياه كينه بر دلش جا نمي ماند ! قطره هاي باران ... دانه هاي برف ... برايش دنيايي بود از شادي ... دستانش را رو به آسمان مي گرفت و با افتادن هر قطره ... هر دانه ... لبخند ميزد ! لبخندي كه مي شد خدا رو لابه لايش ديد ... كوچك بود اما دلش آنقدر وسعت داشت كه بزرگي خدا را مي توانست حس كند ... . . . كودك بزرگ شد ... و دلش زير خط هاي سياه مدفون ... باران مثل همان روزها زلال بود و شفاف ... برف مانند روزهاي كودكي اش سپيد بود و زيبا اما ... ديگر دستش را براي گرفتن مهرباني خدا بالا نمي برد ... ديگر حتي به آسمان هم نگاه نمي كرد ... او خودش را ... دلش را ... لبخندهايش را ... خدايش را گم كرده بود ... . . . 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . افسوس ديگر حتي قاصدك ها هم نمي توانند ردي از تو بيابند ... 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . کسی آمد ... از یک جای دور ... دستم را گرفت ... و از باتلاق بیرون کشید ! تمام قورباغه های زشت را از نو نقاشی کرده است ... و ستاره را به آسمان بر گردانده است ... . . . کسی که می خواست بیاید آمده است ...! 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . نگاه سردم خيره به ته فنجان قهوه ! نه! ديگر به دنبال نشانه اي از تو نيستم ... اين بار خودم را مي خواهم ...! . . . 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۸ . . . روزهاست نگاهم به آسمان توست ... كاش برف ب ب ا ر د ... شايد لحظه اي اين سايه هاي سياه رهايم كنند ! كاش برف ببارد ... شايد غباري كه مدت هاست نفسهايم را سنگين كرده ب ر و د ... خداي خوبم ... چشم هايم را منتظر نگذار ...! . . . 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده