asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ یك زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند... در آنجا پسر كوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل كه پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسيد: پسرم تعريف كن ببينم امروز در مدرسه چي ياد گرفتي؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سيگار كشيدن به ما گفتند، خانم معلّم برايمان يك كتاب قصّه خواند و يك كاردستي هم درست كرديم. پدر پرسيد: رياضي و علوم نخوانديد؟ پسر گفت: نه روز دوّم دوباره وقتي پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تكرار كرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش كرديم، ياد گرفتيم كه چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهيم، و زنگ آخر هم به كتابخانه رفتيم و به ما ياد دادند كه از كتاب هاي آنجا چطور استفاده كنيم. بعد از چندين روز كه پسر مي رفت و مي آمد و تعريف مي كرد، پدر كم كم نگران شد چرا كه مي ديد در مدرسه پسرش وقت كمي درهفته صرف رياضي، فيزيك، علوم، و چيزهايي كه از نظر او درس درست و حسابي بودند مي شود. از آنجايي كه پدر نگران بود كه پسرش در اين دروس ضعيف رشد كند به پسرش گفت: پسرم از اين به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو رياضي و فيزيك كار كنم. بنابراين پسر دوشنبه ها مدرسه نمي رفت... دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند كه چرا پسرتان نيامده. گفتند مريض است !!! دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز يك بهانه اي آوردند ! بعد از مدّتي مدير مدرسه مشكوك شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت كند... وقتي پدر به مدرسه رفت باز سعي كرد بهانه بياورد امّا مدير زير بار نمي رفت. بالاخره به ناچار حقيقت ماجرا را تعريف كرد. گفت كه نگران پيشرفت تحصيلي پسرش بوده و از اين تعجّب مي كند كه چرا در مدارس اروپایی اينقدر كم درس درست و حسابي مي خوانند...؟! مدير پس از شنيدن حرف هاي پدر كمي سكوت كرد و سپس جواب داد: ما هم 70 سال پيش مثل شما فكر مي كرديم !!! 10 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ اورده اند در زمان های دور شیخی ساده در روستایی زندگی همی کردندی..(احتمالا از اجداد شیخ بزرگ بوده)... بشنوید از احوالاتش:w127: عتیقه فروشی در روستایی به منزل شیخ رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد شیخ ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ شیخ گفت: ... چند می خری؟ گفت: یک درهم. شیخ گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. شیخ گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست. 13 لینک به دیدگاه
مهندس خوش فکر 11397 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ روز شیخ با مریدان در زایه ی مسجد سخن میگفتند مریدان مردی عابد را به شیخ نشان دادند که در حال ذکر و دعا می بود شیخ پرسید فضایل اینعابد چیست؟ گفتند: او با حیوانات تکلم میکند شیخ بگفت :خسته نبود گفتند طی الارض میکند بگفت : این کار از عهدی شیطان نیز براید گفتند: تا سحر بیدارست گفت: خوب بیکارست........ مریدان همه کپ کردند..... 12 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ من آخر نفهمیدم چندتا شیخ یا یکی؟ 2 لینک به دیدگاه
!... 1099 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ من آخر نفهمیدم چندتا شیخ یا یکی؟ روزی رهگذری از شیخ پرسید,شوما یکی هستید, یا چندتا؟شوما خوب هستین یا بد؟ شیخ لحظه ای درنگ کرد و گفت: دیواری کوتاهتر از ما پیدا نمیشه!هر کس میخواد مثالی بزنه, از ما مایه میذاره! رهگذر نعره زنان, فرار کرد! 12 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۸۹ گفتند یا شیخ...........از سفر انگلستان که آمدی سوغات برای مریدان چه آوردی؟ فرمود: برایتان تاپیکی اورده ام باشد که با خواندنش رستگار شوید ایناهاش http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=26872 ومریدان رفتند و خواندند...............تا بعدا نعره بزنند..........و جامه بدرانند..... 17 لینک به دیدگاه
R A H A 641 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۸۹ دموکراسی یعنی رای گیری از دو گرگ و یک گوسفند برای آنکه معلوم شود نهار چه بخورند بنجامین فرانکلین 8 لینک به دیدگاه
مهندس خوش فکر 11397 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ روزی شیخ با مریدان از کوچه ای می گذشتند که جماعتی فراوان را در مقابل درب خانه ای مشاهده کردند. شیخ از مریدان پرسید؟ علت چیست؟ مگر اینجا بیت کیست؟ مریدان پاسخ گفتند: اینجا منزل منجمی معروف و به نامست روزها گذشت و سرنوشت بار دگر شیخ و مریدان را به این منزل رساند. شیخ باز اجتماع عوام الناس را مشاهده کرد پرسید: این جماعت باز برای چه جمع گردیداند؟ مریدان گفتند: زن صاحب منزل به وی خیانت روا داشته شیخ گفت: کسی که اطراف خود را نمی بیند چگونه می خواهد در احوال ستارگان نظر کند مریدان مردند........... 6 لینک به دیدگاه
!... 1099 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۸۹ روزی شیخ با مریدان از کوچه ای می گذشتند که جماعتی فراوان را در مقابل درب خانه ای مشاهده کردند.شیخ از مریدان پرسید؟ علت چیست؟ مگر اینجا بیت کیست؟ مریدان پاسخ گفتند: اینجا منزل منجمی معروف و به نامست روزها گذشت و سرنوشت بار دگر شیخ و مریدان را به این منزل رساند. شیخ باز اجتماع عوام الناس را مشاهده کرد پرسید: این جماعت باز برای چه جمع گردیداند؟ مریدان گفتند: زن صاحب منزل به وی خیانت روا داشته شیخ گفت: کسی که اطراف خود را نمی بیند چگونه می خواهد در احوال ستارگان نظر کند مریدان مردند........... شاید چشمش دوربین بوده! و چیزای دور رو بهتر از نزدیک میدیدیه!؟! 2 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند: وبلاگ های دوستانتان ***** شده است. فرمود: هرگز گمان نکنید وبلاگ هایی که ***** شده اند مسدودند، بلکه بازند و نزد صاحبانشان آپ می شوند! و مریدان از هوش برفتند...! 10 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۸۹ روزی مریدان همراه شیخ به گردش رفتندی. در راه کیوسک روزنامه فروشی ای بدیدندی و ایستادندی. روزنامه ای نبودی جز کیهان و ایران و قدس! شیخ فرمود: چیزی می بینم که شما نمی بینندی! مریدان پرسیدندی: یا شیخ چه می بینی؟ فرمود: آزادی مطلق...! و مریدان بسی مشعوف گشتندی 9 لینک به دیدگاه
مهندس خوش فکر 11397 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۸۹ روزی شیخ در عبادتگاه خود مشغول به نیایش بود ناگاه مردی ژولیده ودرویش رو و زاهد سیرت در برابرش رویید مرد گفت: یا شیخ مرا درسی بده تا ان را در زندگانی به کار بندم درسی که سرمایه زندگیم شود ،عبرتی که پند کودکانم گردد شیخ لختی مکث کرد وسپس شعری سرود: عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت او ندانست که در ترک تمناست بهشت مرد لال شد 10 لینک به دیدگاه
Milad 1 727 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۸۹ روزی هوتن را گفتند چرا غیر مستقیم تاپیک سیاسی می زنی ؟فرمود از برای آن که دلم خنک شود قطره ها سر به دیوار کوفتند و یقه پاره کردند قطره ها+تیتابها +پنجره ها+.... 2 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۸۹ روزی شیخ در میان جمعی فرمود:هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردمان از جای بلند شدند جز یک نفر. شیخ رو به مرد کرد و فرمود : تو از زن خود راضی هستی؟ مرد گفت : نه . ولی زنم دست و پایم را شکسته و نمی توانم بلند شوم! و همه گریستنــد... 11 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ چیزی جدیدا نگفته...؟ شیخ دستش بنده 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ شخصی فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع آمده بودند . كسي شیخ را گفت: زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت؟ شیخ گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد. بايد سعي كرد: توي تابوت قرار نگرفت! و همه گریستند... 10 لینک به دیدگاه
!... 1099 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ چیزی جدیدا نگفته...؟ به شیخ گفتند, چنا جدیدا چیز جدید نگفتی؟ نکند تو هم ترسیدی و... شیخ نگاهی انداخت و گفت: ما همیشه میگوییم و مینویسیم... که این بار گفتار ما سکوت ما بوده...! ناگاه همه به کرده ی خود پی بردند و استغفارد نمودندی! 8 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۸۹ امان از وقتی که شیخ مدیر شد مریدان گفتند یا شیخ چیزی بگو................و شیخ فرمود: آنرا از من ستاندند و اینرا به من دادند...... مریدان سر به بیابان نهادندی 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده