ایلین1366 5544 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 نه از سرم میافتی نه از چشمم..کجای دلم نشسته ای که جایت اینقدرامن است؟؟!! 1
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 ضمیرها را از من سوال نکن ... اینجا فقط اول شخص ِ مفرد مانده است ! بقیه رفته اند ...
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 غمــگیــنم همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت: ” نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه”
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 . تند رفت کودکی های من با آن دوچرخه ی قراضه اش که همیشه ی خدا پنچر بود … 1
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 به من حق بده که میل به خوردن نداشته باشم این بغضها که تو به خورد من میدهی سیر سیرم میکند … 1
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 وقتی چاره ای نمی ماند! وقتی فقط میتوانی بگویی هرچه باداباد حتی اگر دل کوه هم داشته باشی گریه ات میگیرد …
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 برایمـ از بازار یڪ بغض خوب بخر . . . این بغضـے ڪہ من دارم . . ؛ هر روز مـے شڪنـد . . .!
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 بعد تو ﻳﮧ صداﮮ مزاﺣﻣﮯ هیچ وقت ولمــ نکرد ﻳﮧ صداﮮ مبهمی ڪـﮧ هر دمــ تو گوشم ﻣﮯگفت : … باﺧﺗﮯ
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 قـلـبــم بـویِ کـافــور می دهـد ! شـب بـه شـب در آن مُـرده شـورهـا آرزویـی را غُسـل می دهـنـد و کفـن می کنـنـد 4
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 بودنت رو به تلخی می کشد نبودنت اما … رو به مرگ…شاید! یاد حرف مادر بزرگ می افتم … ” می دونم تلخه ! اما باید مثل دوا بخوریش! “ 2
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 برای بعضـــی دردهـا نــه میتوان گریــــــه کَــرد نـه میتوان فریــــــاد زد برای بعضـــی دردها فقـــط میتوان نگــــاه کَرد و بی صـــــدا شکست … 3
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 11 شهریور، 2013 در آینه مردی دارد بغض می کند بیایید بغلش کنید پشتش را بمالید به او بگویید همه چیز درست می شود دلش می خواهد کمی دروغ بشنود آینه را پایین تر نصب کنید گمانم دیگر به زانو در آمده 6
Mr.101 27037 ارسال شده در 12 شهریور، 2013 من تو را نمی سرایم !.. تو ... خودت در واژه ها می نشینی ..! خودت قلم را وسوسه می کنی !! و شعر را بیدار می کنی !! 7
sam arch 55879 ارسال شده در 13 شهریور، 2013 بدهکارم به بغض.... حسابم را باید صاف کنم.... مقداری اشک به من قرض می دهی؟! 10
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2013 نام ديگرش اندوه است سرزمينی که به نام من در آن سکه میزنند فخری برزنده 6
atefehkhanom 2893 ارسال شده در 16 شهریور، 2013 درست که زجر ماهها صبوری مرا سوزاند اما باز هم کشنده نبود...! کشنده ان بود که تمام شرافت و صداقت من را بزرگترین اشتباه زندگیت نام گذاشتی... 6
Mr.101 27037 ارسال شده در 17 شهریور، 2013 بر روی سنگفرشهای خیابان که قدم می زنم همیشه با خود می اندیشم شاید این آخرین گامی باشد که برمی دارم. مهربان ، آهسته و سبک گام برمی دارم تا کوچه از من به نیکی یاد کند. 4
ارسال های توصیه شده