!Hooman 10133 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد، ۱۳۹۰ دلتنگ تو امروز شدم تا فردا فردا شد و باز هم تو گفتي فردا امروز دلم مانده و يك دنيا حرف يك هيچ به نفع دل تو،تا فردا 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۰ آن قدر ... به تو فکر کرده ام که خودم را گم کردم حالا ... نمی دانم دنبال تو باید گشت یا من ؟! 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۰ چشم میگذارم تا تو از لا به لای نبودنهایت پیدا شوی بازی میکنم با خیال آمدنت تو رسیده ای اما... "سک سک " کرده بر چشمان " دیگری " و من لا به لای نبودنهایت باز گم میشوم تا شاید تو را پیدا کنم باز چشم میگذارم...!! 2 لینک به دیدگاه
sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۹۰ باران، قصیده واری، - غمناک - آغاز کرده بود. می خواند و باز می خواند، بغض هزار ساله ی درونش را انگار می گشود اندوه زاست زاری خاموش! ناگفتنی است... این همه غم؟! ناشنیدنی است! *** پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟ گفتند: اگر تو نیز، از اوج بنگری خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست! 3 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۰ آی عابر همین کوچه ی دلواپسی آری . . . با تو هستم . . . با تو با تو که در کوله بارت جز مشتی غزل و عاطفه ی سرد چیزی نداری . . . . کودکانه لباست را می کشم که . . . هی . . . اینجا می مانی ؟! نگاهم می کنی و . . . نمی گویی نه ! و فقط یک مشت غزل واژه ی غمگین را به سینه ی سیاه این شب می پاشی و می روی . . . تو رفتی . . . تو رفتی و گفتی : وعده ی ما آن بهار نارس ؛ همراه با بغض کال آن درخت بید تو رفتی و برای من تنها سکوت کوچه و بغض شب و نهایت جاده مانده بود . . . جاده بود و جاده و هی انتظار . . . 3 لینک به دیدگاه
sarooneh 2052 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ برگرد یادت را جا گذاشتی نمیخواهم عمری به این امید باشم که برای یردنش برمیگردی..... 4 لینک به دیدگاه
sarooneh 2052 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ برام هیچ حسی شبیه تو نیست کناره تو درگیره ارامشم....... 4 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۰ اِنگار ... کـَسی جـایــ ـ ــ .. دَسـتـــ ِ اتـفـاقــ را گرفـتـ ـه استـــ ــ کـــِ نـیـفـتـَـد ..! / 6 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روزمثل ان روز نخستگرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد! یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزاننه شکست و نه گرفت! بلکه از عاطفه لبریز شد ونفسی از سر امید کشیدو در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپیدزیر پاهامان ریخت،تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست! ماه من،غصه چرا؟! تو مرا داری و من هر شب و روز،آرزویم ،همه خوشبختی توست! ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن هاگفتنکار آنهایی نیست ،که خدا را دارند… ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران باریدیا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست،با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کنو بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست! لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ شایسته این نیست که باران ببارد و در پیشوازش دل من نباشد و شایسته این نیست که در کرت های محبت دلم را به دامن نریزم ، دلم را نباشم ، چرا خواب باشم ؟ ببخشای بر من ، اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم ببخشای بر من ، اگر زخم بال کبوتر به کتفم نروئید چرا خواب باشم ؟ عبور کدامین افق ، وسعت انتظار مرا مژده آورد و هنگامه عشق را از دل من خبر داد لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون. سير نگاش کردم. هيچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود. يه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد. ديگه عادت کرده بودم. ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم. شايد يه جور ترس از دست دادنش بود. شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم. من به همين تماشای ساده راضی بودم. دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست. نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه. هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد. هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم. حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز. اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم. هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم. ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود. مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود. ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود. بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی. خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود. نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم. فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن. يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم. شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم. اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد. نمی تونستم. دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم. از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت. من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم. حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم. کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت. از خودم و غرورم بدم می اومد. با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم. بلند شدم و ايستادم. در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون. درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد. طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود. دقيق که نگاه کردم ديدمش. خودش بود. انگار تمام راه رو دويده بود. داشت به من نگاه می کرد. نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود. زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود. دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود. نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست. - شما هم دير رسيديد؟ و من چی می تونستم بگم. - درست مثل شما. و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم. - مثه اينکه بايد پياده بريم. و پياده رفتيم ... و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه. لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ باران که می بارد... باید آغوشی باشد... پنجره ی نیمه بازی... موسیقی باران... بوی خاک... سرمای هوا... گره ی کور دست ها و پاها... گرمای عریان عاشقی... صدای تپش قلب ها... خواب هشیار عصرانه... باران که می بارد... باید کسی باشد... لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ آره بارون مي اومد خوب يادمه آره بارون مي اومد خوب يادمه ... مثل آخراي قصه اين كه آدم مي ره به رويا ... آره بارون مي اومد خوب يادمه آره بارون مي اومد خوب يادمه ... زير لب زمزمه كردم ، كي مي تونه دل ديونه رو از من بگيره اونقدر باشه كه من ، دل و دستش بدم و چيزي نپرسم ،ديگه حرفي نمونه بعد نگاهش ... آره بارون مي اومد خوب يادمه ... يه غروب بود روي گونه هات دو تا قطره ،كه آخرش نگفتي بارونه يا اشك چشمات يه غروب بود روي گونه هات دو تا قطره ،كه آخرش نگفتي بارونه يا اشك چشمات ديگه فرقي هم نداره ، كار ازاين حرفا گذشت وديگه قلبم سرجاش نيست. آره بارون مي اومد خوب يادمه آره بارون مي اومد خوب يادمه خيلي سال پيش ، توي خوابم ديده بودم توروبا گونه خيست خيلي سال پيش ، توي خوابم ديده بودم توروبا گونه خيست اونجا هم نشد بپرسم بارونه يا اشك چشمات اونجا هم نشد بپرسم بارونه يا اشك چشمات آره بارون مي اومد خوب يادمه آره بارون مي اومد خوب يادمه آره بارون مي اومد خوب يادمه ... لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ حرفام زياد نيست... اما كم هم نيست ...كم نيست از غصه ....از قصه نا گفته ها هميشه ... از يه جايي شروع ميشه ... همه چيز يه آغازي داره آغازي كه ....... تا هميشه به ياد موندنيه... يه شروع يه تولد ... يه جونه رو شاخه هاي خشكيده يه درخت كويري...... يه جرقه براي ساعت ها باريدن بارون... يه لحظه ...يه لبخند ...يه نگاه...براي يه عشق... خوب عشق شروع شد ... كجا جايي كه انتظارش رو هم نداري ... علاقه اي بينهايت از قلبي كه تاب تحمل همين احساسي رو كه فقط چند لحظه پيش آغاز شد رو هم نداره... به اسم عشق... از يه نگاه...آره يه نگاه براي يك عمر سوختن ... حسرت....و... عشق.... نگاه....نگاه....و سكوت....و سكوت.... و اين تلاطم چشماني كه در آن غرقي .....اين تلاطم نگاه...اين زيبايي چشمان.. و غرق در اين ......عشق لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ ساعتها زیر سقفِ زیر بارون صدای بـارون تو ماشین آسمونی که خاکستری و سرده خیس و تنده قطره های غمگین که به گوش من چه زیباست وقتی جای این زمینم دیدم اوج بی قراری عاشق این سرزمینم خیلی وقته اینطوری بـارون نباریده سکوت میشمُره لحظه های انتظارُ قطره ها جمله سقوط . ٢ اون همه ابر سیاه اومد و رفت اما از باریدنش ابا می کرد یه مدت چرخ می زد توی آسمون اون بالا چشمامونو نگاه می کرد سرزمین سبز و روشن فرشته ها اون روزا بـارون و بـرف صدا می کرد زمین لب تشنه زیر لب همش به بالا نگاه خـدا خـدا می کرد اما این پائیز زمستون رنگِ بارش نداره همش تو دلهای چرکین رنگِ ماتم می کاره نمیشوره با تنش پلیدیِ قصه ها رو انگاری بلکُل یه ریتمه بشمرید غصه ها رو دل من رنگِ خیاله دوست داشتن واسش محاله خنده ها صاف توی چاله به کجا شدیم حواله شوقِ بـارون اصل حاله وقتِ پرسه پرتِ شاله سیبِ انتظار چه کاله دوره مون اِندِ زواله توئی گریه خنده هر شب آسمون کرده برات تب همش با اشکای تلخت به خـدا می گفتی یا رب سبـز و آبـی زرده از غم آدما تشنه ی راهن حیوونا به عشق همدم گلدونا تو فکر ماهن خیلی وقته بی قرارن قطره ها تشنه ی کارَن همه همدل و بهـارن تا تموم شدن می بارن . . . لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ زیر بارون توی ایوون شده خسته یه پریشون بی پناهه چشم به راهه دوری از اون یه گناهه دل با تو پاییزش بهاره بهاره ای عمر دوباره دوباره با تو در دل من غصه جا نداره زیر بارون توی ایوون شده خسته یه پریشون بی پناهه چشم به راهه دوری از اون یه گناهه هه هه هه تو رو داشتن واسه من یه نیازه با تو دل از همه چیز بی نیازه تو رو داشتن واسه من خود عشقه با تو دل پیشه همه سرفرازه دل با تو پاییزش بهاره بهاره ای عمر دوباره دوباره با تو در دل من غصه جا نداره زیر بارون توی ایوون شده خسته یه پریشون بی پناهه چشم به راهه دوری از اون یه گناهه هه هه هه ای هوای تازه ای صبح روشن بامن ودل من مهربون باش مثل یک ترانه بنشین رو لبهام یا بشو ستاره توی شبهام دل با تو پاییزش بهاره بهاره ای عمر دوباره دوباره با تو در دل من غصه جا نداره زیر بارون توی ایوون شده خسته یه پریشون بی پناهه چشم به راهه دوری از اون یه گناهه هه هه هه لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ قصه من و باران... امشب دوباره در خیال با تو بودن بودم که دیدگان آسمان گریست و دلم گرفت بغضم را شکستم و با آسمان همراه شدم من گریستم و آسمان گریست تا پاسی از شب من و باران با هم گریستیم باد یاس زیبای حیاط را به رقص در آورد یاد اولین یاسی که تقدیم دستانت کردم افتادم چه روزی بود روز خنده آسمان کجا رفتی بدون خداحافظی رفتی و مرا با باران تنهاگذاشتی تا زمان رفتنت آسمان صاف بود با رفتنت باران شروع شد از همان روز من و باران منتظر ورود یک آشنا هستیم اما هیچ آشنایی در راه نیست تو را قسم میدهم به جان تمام عاشقان که دوباره بر گردی باران ببار تا آن زمان که بیاید با تو همراه خواهم بود من و باران هردو همدردیم هر دو می گرییم من از دوری دوست می گریم او از دوری خورشید بهاری چه قدر دردناک است ! برای عشق متولد شوی اما برای عشق زندگی نکنی نمیدانم کی می آیی شاید زمان آمدن تو خورشید هم طلوع کند نازنین من با سرخی خونم نامت را می نویسم با باران جاده های تنهایی را می پیمایم تا شاید به کوی دوست برسیم همراهی با باران چه قدر زیباست با تو هم زیر باران بودیم دست در دست هم سرنوشت زیبایی را آرزو می کردیم گلهایی را تقدیم هم می کردیم چه قدر زیبا بود سر را روی شانه هایت گذاشتم حالا که نیستی من تنها با باران همراهم دوست من دوباره بر گرد تا با باران همراه باشیم. لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ صحبت گل سرخ از باران و صحبت باران از گل سرخ است، اما هي باد ميآيد، آمدن، وزيدن، و افعال سادهئي ديگر. با اين همه، وقتي که وزيدنِ باد ... هي بيجهت است، يعني چه!؟ هي علامتِ حيرت! هي علامت پرسش؟ گل سرخ، پيادهئي مغموم است گوشهي يک پارک قديمي شايد خواب دامنه ئي دور از دست را ميبيند. پس چرا پي ستاره در پيالهي آب ميگردي گلم!؟ يک امشب نخواب و بر بام باد برآ، سينهريز ستارگانِ باکره را به نرخ يک آواز ساده خواهي خريد. فکر ميکني من بيجهت به اين زبانِ هفت ساله رسيدهام!؟ نه به جان نسيما، نه! بخاطر همهي آن خوابهامان در نيمهراهِ بيم و باور است که چانه ميزنم باد که بيايد، باران که بيايد تو بايد به عمد از ميان آوازهاي کودکان بگذري چترت را کنار ايستگاهي در مه فراموش کن خيس و خسته به خانه بيا نميخواهي شاعر باشي، باران باش! هفتپشتِ روئيدنِ گل کافي است، همين براي چه سرخ، چه سبز و چه غنچه سيد علي صالحي لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ از این کوچه تا آنجا که راهی نیست تنها یک ورقه سفید دست و پا میکنم دست به دامن شعر میشوم و یک دل سیر می نویسمت چه بخواهی جه نخواهی منه شاعر سرگردان همیشه قبل از اینکه باران ببارد از پچ پچ کلاغ ها فهمیده ام که یک جای دوری دلت سخت گرفته است .. لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پشت قاب شیشه ای پنجره منتظر نشسته بودم اشکام با دونه های بارون هم بوسه شده بود آه ! پنجره را باز کردم وبرای خدا فریاد زدم خدایا بخواه سر آغازی دوباره باشم.. بارون امشب ای کاش دوباره بباره. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده