رفتن به مطلب

باز باران بی ترانه!


ooraman

ارسال های توصیه شده

بازباران بی ترانه

بازباران , با تمام بی کسی های شبانه

می خوردبر مرد تنها , می چکد بر فرش خانه

باز میآید صدای چک چک غم... باز ماتم

من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده

نمیدانم.. نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟؟

نمیفهمم , چرا مردم نمی فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست؟؟؟

نمیفهمم... کجای اشک یک بابا

که سقفی از گل و آهن به زور چکمه های باران

به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق وعاشقی دارد؟؟؟

نمیدانم.. .نمی دانم چرا مردم نمی دانند

که باران , عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست.. .نمی فهمم!!!!؟

یاد آرم , روز باران را

یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

میدویدم زیر باران.. .از برای نان

مادرم افتاد

مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود

نمیدانم

کجای این لجن زیباست؟؟؟؟

بشنو ازمن , کودک من

پیش چشمم, مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالادست

و آان باران که عشق دارد ... فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد

خدا هم خوب می داند که

این عدل زمینی , عدل کم دارد

...!

poverty.jpg

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

باز باران بی ترانه

 

گریه هایم عاشقانه

 

می خورد بر سقف قلبم

 

یاد ایام تو داشتن

 

می زند سیلی به صورت

 

باورت شاید نباشد

 

مرده است قلبم ز دستت

 

فکر آنکه با تو بودم

 

با تو بودم شاد بودم

 

توی دشت آن نگاهت

 

گم شدن در خاطراتت ... :icon_gol:

لینک به دیدگاه

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری.........

لینک به دیدگاه
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری.........

 

بازي شروع شد

گرگم به هوا!

تو گرگ بودي

و من چه زود خرشدم

گرگ بلا بود و خر را به چنگ اورد........

 

بازي اول را تو بردي

بعد قايم موشک بازي کرديم.

تو پنهان شدي ومن گشتم.....

 

با چشماني بسته.....

 

در تاريکي ....

 

به دنبال تو مي گشتم

به دنبال رد پايت.....

 

به دنبال صداي کفشهايت

بارها زمين خوردم و بلند شدم

و تو ...

 

از پشت سر ميخنديدي !!!

 

به چشمان بسته ام ودست هاي در هراسم

بازي دوم را هم تو بردي

همبازي قديمي....

حالا نوبت من است

من گرگ مي شوم

 

گرگ!

 

 

چشمانت را مي بندم !

و تو مي گردي

به دنبال رد پايم ...... به دنبال صداي کفشهايم

اما افسوس!!!

وقتي که چشم هايت را باز کني من را نخواهي ديد

زيرا که من کفشهايم را در اورده ام

و پا برهنه گريخته ام

و با همبازي جديدم دور شده ام

خيلي دور....

لینک به دیدگاه

چمدانت را که می بندی

شهر خالی می شود از سکنه

 

عقربه های ساعت قد می کشند

 

می افتند به نوک زدن

 

در اوقات دارکوب

 

...

علامت های سوالی

 

که یک لنگ پا

 

کز میکنند

 

خیره به رد تو در دور دست

مرغان دریایی

 

سجادگودرزی

لینک به دیدگاه

ر من کسی پیوسته می گِریَد

این من که از گهواره با من بود

این من که با من تا گور همراه است

دردی ست چون خنجر

یا خنجری چون درد

همزاد ِ خون در دل

ابری ست بارانی

ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد

ابری که در من یکریز می بارد

شب های بارانی

او با صدای گریه اش غمناک می خواند

رودی ست بی آغاز و بی انجام

با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند

پیری حکایت گوست

کز کودکی با خود مرا می بُرد

در باغ های مردمی گریان

اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا

هر دم گلی نشکفته می پومرد

مرغی ست خونین بال

کز زیر ِ پر چشمش

اندوهناک ِ سنگباران هاست

او در هوای مهربانی بال می آراست

کی مهربانی باز خواهد گشت ؟

نه ، مهربانی آغاز خواهد گشت

از عهد ِ آدم

تا من که هر دم

غم بر سر ِ غم می گذارم

آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم

وز راه و بی راه

عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم

و آن آرزوانگیز عیار

هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق

دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق

وانگه که رویی می نماید

یا چشم و ابرویی پری وار

باز نمی دانند

نقشش نمی خوانند

دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !

هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه

اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه

پای سخن لنگ است و دست واوه کوتاه است

از من به من فرسنگ ها راه است

خاموشم اما

دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش

وقتی کسی آواز می خواند

خاموش باید بود

غم داستانی تازه سر کرده ست

اینجا سراپا گوش باید بود :

درد از نهاد ِ آدمیزاد است !

آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش

حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما

این بنده آز و نیاز ِ خویش

هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟

یا آدمی دیگر ؟ . . .

ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !

چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما

من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند

وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند

آری چنین بودند

آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند

و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند

ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟

دیگر به یاد ِ کس نمی آید

آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز

چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !

با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست

در راه بودن سرنوشت ِ ماست

روز ِ همایون ِ رسیدن را

پیوسته باید خواست

ای غم ! نمی دانم

روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود

اما درین کابوس ِ خون آلود

در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست

بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !

دردی ست چون خنجر

یا خنجری چون درد

این من که در من

 

پیوسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید

لینک به دیدگاه

باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

يادم آرد روز باران

گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "

لینک به دیدگاه

من در عمق خاموشی ها به خواب رفته ام ...

دیگر نمی شود فصل ها را دید ...

 

و بوی نم را احساس کرد ...

نمی شود آرام بیدار شد ...

و به فردایی تازه فکر کرد ...

من در عمق خاموشی ها به خواب رفته ام

لینک به دیدگاه

به سراغ من اگر می آیید،

 

پشت هیچستانم .

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا ،

پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست .

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.

لینک به دیدگاه

عاشق میشوم

اوج میگیرم

ولی روزگار چه وحشیانه یادآوری میکند سهم ما تنهاییست!

تنهاییه باهم!...

تهی میشوم از بودن و ماندن

فرومیریزی ،میدانم

اما یادت باشد

سهم ما تنهاییست

حتی باهم!

(oo)

لینک به دیدگاه

باز باران با ترانه

با گوهر های فراوان میخورد بر بام خانه

....

یادش بخیر ما با این شعر بزرگ شدیم

کلی امید و انرژی میدا د خوندنش

ببخشید اگه ریتم تاپیک ریخت بهم:ws3:

لینک به دیدگاه

بهاری دیگر آمده است, آری...;

اما برای آن زمستان ها که گذشت

دیگر نامی نیست....

حال;

تو بخند رفیق...

نفس های آخر است.

بخند... که سال نکویت از بهارش پیدا شود.

 

بخند... دارد تمام میشود.

بخند... که حزن امسال با نفس های آخرش برود از خاطرت.

 

بخند...تا پایان این سال چند روزی بیشتر نمانده.

بخند... بگذار دنیا به خنده هایت حسادت کند...

لینک به دیدگاه

باز باران بارید...

 

خیس شد خاطره ها

 

مرحبا بر دل ابری هوا...

 

هر کجا هستی باش,

 

آسمانت آبی,

 

قسمتت کامیابی,

 

و تمام دلت از غصه ی دنیا خالی....

 

لینک به دیدگاه

سوختم بارن بزن شاید تو خاموشم کنی.....شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی.......آه باران...من سراپای وجودم آتش است.....پس بزن باران،بزن شاید تو خاموشم کنی.....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...