mani24 29665 ارسال شده در 6 مهر، 2013 در سکـــوت شــب... با قاصدک های سفـــــید و همان بال های نامــــرئی و روح خیـــــــــــسم... به اوج آسمــــــــــانِ ذهنم می روم و به عمـــق دریا می نـــگرم... سایه ی تـــو روی مـــوج هـا پیــــــــداسـت... به دنبال تــو می آیم از آسمــــــــــان تا زمیـــن از عمــق سکــوت تا اوج فــریاد... با نــور فانوس خاطراتمـــــان... روی همان نیمکــت دیدار می نشـــینم... باران می بــارد بوی رز قرمزی که روی نیمـــــــــکت چوبـــــــــــی نهاده ای مشامــم را پــر از تــو می کند... همان طور که با فـــانوس زیر باران قدم می زنــم دستــم را روی قلبــم می گــذارم... درســت همیـــن جــایی و باز ملــودی همیشـــگی صدایــم می زنی... دستت را روی شانه ام می گــذاری در آغـــــوش تــو به خــدا می رســم هنــوز هم باران می بارد و هنوز هم فقــــط مــن هســتم و تـــــــو... 7
زفسنجانی 7100 ارسال شده در 16 مهر، 2013 خدای من ....اصلا آمادگی برخورد با یه همچین موضوعی رو نداشتم ..... 7
masoud 65 835 ارسال شده در 16 مهر، 2013 زندگی ناگهان آرام و بی صدا دست بر چشمانت می گذارد و مثله همیشه پیش از آنکه نامش را حدس بزنی بازی تمام می شود... ..........مسعود مرادی... 6
sam arch 55879 ارسال شده در 17 مهر، 2013 اینجا ساعت به وقت نبودت در صفر عاشقی مانده.... هر چه جلو می رویم...انگار عقب رفتن ست در نبودت... 11
masoud 65 835 ارسال شده در 18 مهر، 2013 حکایت دوستان و ما، حکایت برکه است و ماه! دور از هم و در دل هم...[/CENTER] 8
ارسال های توصیه شده