رفتن به مطلب

شاید این بار........


ارسال های توصیه شده

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم،

پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلیهای اقایون گره کرده! (که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)

خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!

 

برای چی اومده تو قسمت زنونه!

مگه مردونه جا نداره؟

این همه صندلی خالی!

خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!

دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟

خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!

آدم چشم داره می بینه!

نگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…

سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبتها را نشنیده باشد!

بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…

 

به ایستگاه نزدیک می شدیم.

پیرمرد می خواست پیاده شود.

دستش را داخل جیبش برد.

پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت.

گفت، دخترم این چند تومنیه؟

بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دلم واسه نابيناها خيلي ميسوزه...زندگيشون واقعا سخته...

ملتم كه بعضياشون واقعا شعور ندارن...حقشونو ميخورن...بد و بيراه ميگن...

 

هي بابا...

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...
AM 00 : 1

Hour
Minutes
AM PM
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12