soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ... ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامی که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟ گفتم: نه ! گفت: اصلا عاشق بودی؟ گفتم: نه گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفتم: نه ! گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟ با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!! ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین .... حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد. ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟ جواب دادم: نه ! ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی -------------------------------------------------------------------------- در آخر توصیه من به شما جوانان که به مثال نور چشمان من هستید این است که اگر زنده اید .....زندگی کنید اگه فردا قرار باشه یهویی 7 ریشتر زلزله بیاد و فلنگو ببندی پس باید خنگ باشی که دنیا رو جدی بگیری زندگی باید سادش کرد جملات همانند رو از طرفین زندگیتون حذفش کنید تا رستگار شوید خوشمزه بود حرفام نه؟ میدونم خودم:دی 12 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ دقیقا با حرفات موافقم و به نظرم زندگی رو باید ساده گرفت و باید بی خیال شد و بیخودی حرص نخوریم و با چیزای کوچیک باید خندیدو شاد شد و حس خوشبختی بکنیم 5 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ خدایا به ماهم حقوق بده تا لااقل نصف ماه باهاش خوش باشیم 3 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ خوشمزه بود ولي گويا گاهي نميذاريم با مزاجمون سازگار شه! 2 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ عجب ممنونم بعضی وقتا یه نوشته خیلی به حال روز آدم تو زمانی که می خوندش میاد این از اون نوشته ها بود و الان هم از اون زمان ها برای من 4 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۹ كاش ميشد نصف ماهو واسه خودم زندگي كنم! زندگيو خيلي جدي نميگيرم...سر خوشم! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده