farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ دلم دارد هوای دیدن تو بگوشم میرسد خندیدن تو به نازت میبری جانم به یغما بنازم نازنین... نازیدن تو. 6 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ خیال کردی ... وقتی به همراه ديگري ... از کنارم می گذری.. دنیا به آخر می رسد.. دنیایت من بودم ... که به آخر رسیدم ..... و.. تو اکنون هیچ نیستی... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ در پس ثانیه هایی که ورق خورده و ساعت شده است روزها میگذرند سایه ها در پس هم میگذرند بی خبر از گذر ثانیه ها در هراس از ماندن هیچ اگاه نگشتند که اینگونه تورا میخواند و چه میگفت درختی که به اندازه ی اندوه خزان تنها بود و نگاهش نگران در پی همدم میگشت سایه ها در گذر ثانیه ها رهسپار ره فردا بودند و دریغا که نخواهند رسید بی گمان حال نیای فرداست که به اندازه ی یک دور زمین کودک حال لقب میگیرد سایه ها صبر کنید ما چرا با لبخند 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ تو نبودی افسوس! شب میلاد تو ای یار مرا! مرا شب غمگینی بود خانه با یاد تو از گل لبریز همه جا پرتو لرزنده ی شمع دوستانت همه شاد! عاشقانت همه جمع! لیک در جمع عزیزان، تو نبودی افسوس. همه با یاد تو در طیف سرور خانه در گل مستور همه جا لعمه ی نور یاد شیرین تو در موج نشاط عکس زیبای تو در جام بلور لیک در جمع عزیزان، تو نبودی افسوس. همه با یاد تو خندان بودند و من خانه به طوفان داده! در میان همه گریان بودم. شمع، همراه دل من می سوخت و کسی آگه از این راز نبود چه کنم؟.بی تو، در شادی ها بر دلم باز نبود. شمع هم گریان بود لیکن ای معنی عشق! اشک دلداده، کجا؟ گریه ی شمع، کجا؟ من کجا با دل تنگ شادی جمع، کجا؟. چه شب تلخی بود شب تنهایی من! من که در بستر غم ها بودم من که از اشک غریبانه چو دریا بودم تو ندانی که چه تنها بودم!. کاش، می دانستی شب میلاد عزیزت ای یار! من به اندازه ی چشم همه ی مردم شهر گریه کردم در خویش. گریه ام بدرقه ی راهت باد شب میلاد تو من بودم و اشک من که از اشک غریبانه چو دریا بودم آه، ای معنی عشق! تو ندانی که چه تنها بودم. 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ بــراے اینــ ـ کـه هنـ ـ ـوز بــ ـه تــ ـ ـو فکـر مےکنـم... هنـ ـ ـوز نگـ ـ ـرانـتـ مےشـوم هنـ ـ ـوز دلتنگـت مےشـوم و هنـ ـ ـوز ♥دوسـتـتـ ـ ـ♥ دارم از خــ ـ ودم متـــنـفّـ ـ ـرم !! 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ شعر می خواهم از آن شعرهای عاشقانه بلند که من را گره می زند به ادامه موهای تو مثل گوشواره بادبادکهای بچگی برای ما که عاشقیم آسمان جای دوری نیست . 1 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ می توانی مرا دوست نداشته باشی ولی گمان نکنم چشم هایت دل آن را داشته باشند که ببینند شعر های من با حسرت و بی امید بزرگ می شوند.... 7 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۱ مثل قطره بارانی که برشیشه ی غبار گرفته ی پنجره ی خانه ی متروکی میبارد تو بر زندگی من باریدی ان چنان باریدی که ناگاه برهنه به لمس قطره قطره ی حجمت شتافتم چیزی در من روئید چیزی از من تابید و فاصله رنگین کمانی شد باران باشد تو باشی و یک خیابان بی انتها باشد به دنیا میگویم خداحافظ 7 لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ از تو عبور میکنم ..........فقط نگاه میکنی من اشتباه میکنم .......... تو هم گناه میکنی ازم عبور میکنی ..........ببین سقوط میکنم به من نگاه کن، بزن .......... فقط سکوت میکنم 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ دلم بهانه ات را می گیرد...! نوشته هایت را بارها و بارها خواندم...! نمی خواهی که بروی...؟! با من از رفتن نگو...! یادت هست که چه آرام و بی بهانه از کوچه پس کوچه های دلم گذشتی...؟! یادت هست که گفتی تمام آسمان من خلاصه در چشمان توست...؟! اما مهربانم...! هیچ میدانی که آسمان تو این روزها بارانیست؟! 8 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ حالا که تمام راه را آمده ام حالا که تا تو هیچ نمانده چقدر دیر یادش آمد خدا که ما قسمت هم نیستیم .. 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ باز كن پنجره را من تو را خواهم برد؛ به عروسی عروسكهای كودك خواهر خویش؛ كه در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس . صحبت از سادگی و كودكی است . چهره ای نیست عبوس . كودك خواهر من، امپراتوری پر وسعت خود را هر روز، شوكتی می بخشد . كودك خواهر من نام تو را می داند نام تو را میخواند ! - گل قاصد آیا با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! - باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات، آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛ بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز . 7 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ امشب باز شب توست امشب باز شب از تو گفتن است و شبی است غرق سکوت و من در این سکوت تو را می بینم تو را می شنوم و تو را می خوانم و من این سکوت را می پرستم سکوتی که پر از صدای توست... 6 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ اگر سرت رو روی سینه ام بگذاری هیچ صدایی نخواهی شنید ... قلبِ من طاقت این همه خوشبختی رو نداره ! 5 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ به طـواف كــعبه رفـتم به حرم رهـم ندادند كه بـرون در چه كردی كه درون خانه آیی؟ 6 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ اول به نام عشق. . . دوم به نام تو. . . سوم به ياد مرگ . . . بر لوح شيشه اي قلبت بنويس: يا تو و عشق، يا من و مرگ زمان! به من آموخت كه دست دادن معني رفاقت نيست.... بوسيدن قول ماندن نيست..... و عشق ورزيدن ضمانت تنها نشدن نيست 4 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۱ برای دوست داشتن تو بهانه عاشقی کافی نیست باید در یک صبح گرم تابستانی از کنار یک رود گذشت خود را به صدای خسته آب سپرد که در دور دست جامانده است پلکهایم را خیس می کنم از نم بجا مانده در یک سنگ و همراه باد می روم تا باور کنم می توان مرد و همچنان در مردمکهای خسته عشق باقی ماند و آواز خسته جدایی را برای همیشه ترنم کرد 6 لینک به دیدگاه
An@hita 8666 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۱ حس که پیدا شد عشق باریدن گرفت...هیچ میدانی رمز عاشق بودن هرکس فقط این است :ساده بودن...ساده دیدن...و ساده پذیرفتن...پس ساده می گویم ساده... دوستت دارم... 6 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۱ چه دلگیر است هم جمعه باشد ! هم ابر... هم باران... هم خیابان خیس.. اما.... نه تو باشی... نه دستی برای فشردن... نه پایی برای قدم زدن.... نه نگاهی برای زل زدن ... 7 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ معشوق من امروز آفتاب را که از شیشه پنجره به درون می تابد نگاه کردم یاد ظهرهای تابستان افتادم ظهرهای خیلی خیلی دور تابستان در خانه مادربزرگم ظهرهای بچگی دوران های خیلی دور یاد ظهرهای داغ تابستان افتادم زیر سایه درخت ها یادت هست؟ دلبندم محبوبم یادم هست زمانی که به دنبالت می آمدم و پای پیاده تا آن میعادگاه با هم می رفتیم از کوچه و خیابان از اتوبان از پیاده روهای تنگ از زیر درختان پر سایه دست در دست هم (تو با آن مانتوی آبی و من با شلوار جین) (تو با آن کفش های کتانی و جوراب های کوتاه رنگی و من با آن کفش های اسپورت ورزشی آبی) یادت هست؟ چه روزهایی بود چقدر زود گذشت و من در حسرت آن روزها تا ابد آن مسیر را پیاده یا سواره هر روزه طی خواهم کرد و بر روی فضای کوچه ها و خیابان ها یا آن پیاده روهای تنگ جای پای تو را می بینم و صدای خنده های تو را می شنوم و دست گرم و مهربان تو را در دستانم حس میکنم 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده