captain 9274 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ ناظم مدرسه از روز اول تیر برنامه کلاسی سال بعد رو می داد. تمام دبیرها بالای 40 سال سابقه تدریس داشتند. نمیذاشت هیچکدومشون برن. مدرسه هر سال صد در صد قبولی کنکور داشت. ما که اومدیم مدرسه رو بردیم رو هوا. ولی با این وجود باز هم نود و پنج در صد قبولی کنکور اون سال رو داشت. 4 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ دبیرستان من جز اون ده نفری بودم که لباسم باید یه رنگ دیگه میشد و هر چند تا کتاب میخواستیم میتونیستیم بگیریم بعد باید میرفتیم کتابخونه این کتابا رو برمیداشتیم من میرفتم کتابخونه میخوابیدم یه دبیر شیمی داشتیم خانوم اصغر پور( هر جا باشه تندرست باشه واقعا فوق العاده بود) این بنده خدا خیلی خوب درس میداد بعد تمرینم میداد من حل نمیکردم هی میگفت پس برو از کلاس بیرون:167:جمعه ها میرفتم دانشگاه علوم پایه رشت(ااا چقد بدم میاد از این دانشکده) جای درس خوندن میرفتم دور میزدم ببینم چجوریه بعد این تخته کشویی داشت هی من این تخته ها رو میکشیدم بعد ما گچای یز میگیرفتیم پرت میکردیم سمت همیبار خورد تو سر ناظممون 2 لینک به دیدگاه
captain 9274 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ حیاط مدرسمون خیلی کوچیک بود. با یکی از ورزشگاه های شیراز قرارداد بسته بودند ساعت ورزش میرفتیم اونجا. منم اهل هیچ ورزشی نبودم. یه روز کنار زمین فوتبال نشسته بودم که دیدم یه توپ اونجا افتاده و هیچکس دورش نیست. به سرم زد برم ورزشکار شم و .. توپ رو برداشتم و شروع کردم از همون اول به برگردون زدن !!! دومی- سومی ... چهارمی دیگه توپ برنگشت و صاف از روی دیوار رفت تو خونه همسایه و ... صدای شکستن شیشه...:icon_pf (34): سریع در رفتم و صداش رو در نیاوردم و تقصیر افتاد گردن کلاس اولیها . بعد از یک هفته یکی از دوستام رفت توی دفتر منو فروخت و .... 2 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ دبیرستان من جز اون ده نفری بودم که لباسم باید یه رنگ دیگه میشد و هر چند تا کتاب میخواستیم میتونیستیم بگیریمبعد باید میرفتیم کتابخونه این کتابا رو برمیداشتیم من میرفتم کتابخونه میخوابیدم یه دبیر شیمی داشتیم خانوم اصغر پور( هر جا باشه تندرست باشه واقعا فوق العاده بود) این بنده خدا خیلی خوب درس میداد بعد تمرینم میداد من حل نمیکردم هی میگفت پس برو از کلاس بیرون:167:جمعه ها میرفتم دانشگاه علوم پایه رشت(ااا چقد بدم میاد از این دانشکده) جای درس خوندن میرفتم دور میزدم ببینم چجوریه بعد این تخته کشویی داشت هی من این تخته ها رو میکشیدم بعد ما گچای یز میگیرفتیم پرت میکردیم سمت همیبار خورد تو سر ناظممون حالا که قراره خاطره مدرسه بگیم که پایم اساسی.دبیرستان ترکوندیم مدرسرو. زمستون بود.یه برف مشتی هم اومده بود.زنگ تفریح رفتیم حیاط برف بازی.برف بازی کلکی ها.نه بچه بازی.گوله درست میکردیم به قطر 20cm! یه ده دقیقه ای بازی کردیم ناظممون اومد تو حیاط .5دقیقه داشت داد میکرد بیاید تو.هی ما میزدیم اونا میزدن.هیچ کدوم هم نمیخواستیم کم بیاریم.میزدیم میگفتیم آخری رو باید ما بزنیم.ناظممون هم حسابی شاکی شده بود.ما یکی زدیم گفتیم سریع بریم تو سالن. ما داشتیم میرفتیم رسیدیم نزدیک ناظممون ، اون یکی گروه میخواستن تلافی کنن یه گوله گنده پرت کردن طرف ما.چشمتون روز بد نبینه.ما هم نامردی نکردیم جاخالی دادیم. صاف رفت تو صورت ناظمه.ما هم قیافمون اینجوری شد! اولش یکم ااخم و تَخم کرد ولی شانس آوردیم ناظممون باهامو رفیق بود و بی جنبه بازی درنیاورد. بیچاره تا 3-2 روز صورتش قرمز بود! 3 لینک به دیدگاه
captain 9274 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۸۹ روز اول مدرسه رو هیچوقت یادم نمیره. به زور منو بردن مدرسه. تو کلاس هم منو گذاشته بودند ردیف آخر دو تا گردن کلفت هم گذاشته بودند سر نیمکت که نتونم در برم. همش گریه می کردم و داد می زدم می خوام برم خونه. تا زنگ استراحت خورد فرار کردم رفتم خونه یکی از فامیلها که تو همون کوچه مدرسه بود. جالب اینه که سریع شروع کردیم با بچه هاش معلم و مدرسه بازی !!! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده