رفتن به مطلب

اندر حکایات انجمن نواندیشان


amin 202 مهمان

ارسال های توصیه شده

روزی روزگاری مریم راد ، ممد (Mohammad.A) را بگفت : از چه روی بر کاربران این سایت فخر می فروشی و آن ها را فرومایه می پنداری؟

ممد(Mohammad.A) گفت : از آن روی که که اینجا ملک و سرای خودم است و من صلاح ملک خویش را بهتر دانم ... و دستور بداد ستاره ای از ستارگان مریم راد را باز ستانند ...

در روایت است که *sepid* از بدو ورودش به نواندیشان با asal sadra برخورد که به سبب زورگویی های ممد(Mohammad.A) رویای ادمین شدن را در سر می پروراند ولیکن راه به جایی نبرده و از انظار عمومی پنهان گشت ...- گویند در ناپدید گشتنش دست ادمین در کار بوده – فلذا *sepid* به خونخواهی asal sadra عزم خویش را جزم کرده تا بتواند بر مسند ریاست تکیه زده و کاربران را از شر ممد(Mohammad.A) ملعون رهایی دهد .....

و این حکایت همچنان باقیست ....

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 52
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

در روایت آمده است که *Polaris*زمانی که کودکی دبستانی بیش نبوده ، تحت تاثیر سخنان اطرافیان که نباید آدرس منزل را به کسی دهد- در روز اول مدرسه به راننده سرویس که MohammadReza بود ( لازم به ذکر است که MohammadReza در کنار موسیقی به شغل رانندگی مشغول بود زیرا موسیقی کفاف مخارج زندگی را نمیداد) آدرس اشتباهی داده و مجبور می شود مسافتی طولانی را تا منزل پیاده طی کند ، و درنتیجه ی این اقدام مبتکرانه روز بعد می بینند که آقای راننده ( MohammadReza) به دنبال ایشان نیامده .... و در آنجا بود که کاشف به عمل آمده که ایشان یعنی *Polaris* فرزندی هوشمند برای این مرز و بوم خواهد بود ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

آورده اند که آتروس گوسفندی داشت روزی گوسفندش را لب جوی میبرد تا برای آخریندر کنار هم به گذر عمر بنگرند ، می خواست گوسفندش را در كنار جوي آب سر ببرد. كاردش كُند بود مدتي معطل شده و در آخر با بی رحمی تمام فشار سختي به گردن حيوان بیچاره داد به طوريكه كله جدا شده به جوي آب افتاد. آتروس در عقب كله راه افتاده ميگفت: بيا بيا، بو ،بو... ولي آب كله را برد. آتروس كه موفق به گرفتن کله نشد با قیافه ای جدی گفت: حال كه گوش به حرف من نميدهي برو تا گرگ بخوردت ... :whistle:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

طبق اسنادی که در دست من است و به صحت آن شکی نیست ... در این اسناد آمده است که :

شقایق از وحید پرسيد: دزد چگونه به خانه انسان ميايد؟

وحید پاسخ داد : كف پاهاي خود را نمد پيچيده و به گونه ای راه ميرود كه صداي پايش به گوش نمی آید.

شبي شقایق را خواب بر چشم نمی آمد. نيمه شب با عجله وحید را بيدار كرد.

وحید پرسيد: چه خبر است؟

شقایق گفت: گمان دارم دزد امده.

وحید گفت: از كجا ميداني؟

شقایق پاسخ داد : مدتي است بيدارم هر چه گوش سپردم صدائي نشنيدم يقين دارم دزد با پاهاي نمد پيچ به کاشانه ی ما آمده .....

!!!!!!!!!! :w58::ws6:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

مهندس خوش فکر داشته اظهار نظر می كرده: این جلال آل احمد كه هی ازش تعریف می كنن، فقط یه كتاب خوب نوشته كه اسمش بوف كوره.

HaMiD.CFD گفت: بوف كور كه مال صادق هدایته! مهندس خوش فکر گفت: دیگه بدتر، یه كتاب خوب داره، اونم صادق هدایت براش نوشته!

:whistle:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

*sepid* به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روان‌ پزشک پرسید: «شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟»

روانپزشک گفت: «ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالی کند.»

*sepid*گفت: «آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.»

روانپزشک گفت: «نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟»

 

:w02:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

آورده اند در دهکده ای..خانی زندگی می کردی بس خبیث....:3:

سیبیل مبارکشان از بناگوش در رفته بودندی...و ابروان پیوسته شان به غایت پر بودندی که طعنه به ابروان چنگیز خان مغول می زدندی! او را جامعه ی قرمزگون بود...

و همه از هیبت او در هراس بودندی....:banel_smiley_52:

 

سرداران سبز جامعه ی او که یکی از آن ها با خان نسبتی بس نزدیک داشتندی...در قلع و قمع رعیا از هیچ کاری مضایقه نکردندی...:icon_pf (95):

تو سر رعیت با چماق زدندی:vahidrk: و از دست رنج آن ها شکمبه هایشان به غایت بزرگ شدندی و گردن هایشان کلفت...

 

این میان هر که باج و خراج خوب دادندی....بر قسمتی از بازار احاطه داشتندی و مدیریت کردندی و رفیق و رفقا را جمع کردندی و در حوضه استحفاظیه برای خود خدایی کردندی و آن ها هم به نوبه ی خود بر سر رعیت زدندی...:zadan:

 

این میان درویشی زندگی می کرد به غایت خوش چهره و خوش فکر....او را معین خراباتی نامیدندی....:w155:

از روزگار یک جامه ی آسمانی کهنه بر تن داشتندی...نه حجره داشتی و نه منزلی....

 

همه از زبان تیز وی به سطوه آمدندی...چون به هر بخش و محل رفتندی...صاحب آنجا را متلکی پراکندی و او را ضایع کردندی که تو را چه به ریاست و آقایی....تو هم همرنگ ماهایی!!!حتی کم رنگ تر!!:ws3:

 

تا گذرش به هر یک از مناطق افتد...همه سر در گریبان کردندی:scared9:...که نکند آتویی از ما گیرد و ریشخند شویم در برابر خلق...

 

روزی سبز جامگان سوار بر اسب به تاخت برافتند و طناب بر گردن درویش زدندی و او را کشان کشان پیش خان بردندی....

 

در پیشگاه خان..او را زخمی بر زمین زدندی...

 

خان از تخت به پایین آمدنی و سیبیل هایش را تاب دادندی و...به تمسخر به درویش گفتندی...

 

هان!..خراباتی....:gnugghender:

 

چی شد آن زبان درازت که خدمتگزاران ما را با آن گردن می زدی......نکند در میان راه...لا به لای خس و خاشاک زمین مدفون شدندی...که لام تا کام سخن نمی گویی...:biggrin:

 

درویش بلند شدندی...و نگاه به نگاه خان کردندی و....سکوت ادامه داندی....

 

خان ابروها را در هم کشیدندی و گفتندی....

 

های در به در....تو را از شنوایی هیچ بهره نیست؟!....با تو سخن می گویم!!!

در گوشه و کنار شنیده ام که رندی می کنی پشت سرمان زخم می زنی بر دلمان....

 

هان بگو...بگو حال چه می گویی در وصفمان....این بار جلوی خودمان روده درازی کن...:gnugghender:

 

درویش نیم نگاهی بیانداخت و ترانه ی وزینی را زمزمه کرد..

 

تو محشری

تو یک افسونگری

آره تو محشری، از همه سری

تو یک افسونگری، یا حور و پری

---

در آغوش بهار خونه داری

نشونی توی هر گلخونه داری

به هر دشت و دمن شکوفه کردی

تو عاشقی چو من دیوونه داری

بگو چی صدات کنم

نرو بذار نگات کنم

دلم می خواد، دلم می خواد

جونمو فدات کنم

بیا تا از حریر دل فرش زیر پات کنم

تو محشری از همه سری

تو یک افسونگری، یا حور و پری

آره تو محشری، از همه سری

تو یک افسونگری، یا حور و پری

حالا دل به تو دادم، تو رو دارم بیا:hapydancsmil::w42::w31::w330:

 

 

بعد اینگونه ادامه داد که.....:ws37:

 

اگه بخوام، تو رو تشبیه کنم

به فضای آبی عشق

به لطافت بهاران می مونی

اگه بخوام، تو رو تشبیه کنم

به تن تشنه ی جنگل

مثه قطره های باران می مونی

تو خود جلوه ی عشقی که پر از بشارتی

فصل سبز آرزویی، مظهر لطافتی

آن قدر مقدسی که لایق زیارتی

بگو چی صدات کنم

نرو بذار نگات کنم

دلم می خواد، دلم می خواد

جونمو فدات کنم

بیا که از، حریر دل، فرش زیر پات کنم

تو محشری، از همه سری

تو یک افسونگری، یا حور و پری

آره تو محشری، از همه سری

تو یک افسونگری، یا حور و پری

 

 

خان به غایت چشمانش گرد شدندی...از تعجب فکش به زمین رسیدندی...:jawdrop:سبزجامگان هم هر کدام یقه دریدندی و از عمارت سر به بیابان گذاشتندی....:th_running1:

 

گفتا درویش!!!

این سخنان پاچه خوارانه از تو بعید است!!:w58:

 

چه گویی؟؟؟!!!!:icon_pf (34):

 

بگفتا......در این دوره زمانه....باید پاچه گرفت....ولی گوشه ی پاچه را گرفت!!تا زخم کند ولی ناکار نکند......تا سر بر گردن حفظ شود....که بودش بهتر از نبودش است...:ws37:

این روزها قهرمان زنده بهتر از قهرمان مرده است....

 

خان در فکر شد.....

 

دست بر شانه های درویش زدندی و گفتا تو را درخواستی دارمی....مقبول می شود از تو؟..

 

درویش گفتندی...

 

اگه دنیامو بخوای، من به تو نه نمی گم

خواب شب هامو بخوای، من به تو نه نمی گم

آسمونمو بخوای، من به تو نه نمی گم

اگه جونمو بخوای، من به تو نه نمی گم

من به تو نه نمی گم، نه به تو نه نمی گم:hapydancsmil::w42::w31::w330:

 

 

خان گفتا از این پس از هم صحبتی خود مارا محروم نکن.....:ws37:

 

درویش در پاسخ گفتندی...باشد این قرارمان باشد....

 

رو کرد به خان و گفت...

 

قرارمون ساعت عشق

کنارِ دلشوره زدن

کنار دلواپسی و

ترس یه وقت نیومدن

عاشقم و عاشقِ تو

از همه دیوونه ترم

قرارمون یادت نره

دیر نکنی منتظرم

قرارمون یادت نره

دوست دارم یادت نره

قرارمون کنارِ گل

که سر به زیرِ عطر توست

تو چین چینِ دامنی که

هزار تا بغضو میشه شست

خورشید و بردار و بیار

آفتابی شو به خاطرم

قرارمون یادت نره

دیر نکنی منتظرم

 

 

 

از آن به بعد کسی بر درویش تعرض نکرد...:ws37:

 

 

 

پ.ن:فک کنم روند تاپیک به صورت مخاطب قرار دادن مستقیم دوستان هست.ولی چون من هنوز نمک گیر هیچ کدوم از دوستان نشدم که سر شوخی رو باهاشون شروع کنم،یک بستری جمعی رو انتخاب کردم...دیگه منظور از خان و سرداران و اون رئیس های هر منطقه و رفقا رو دیگه خودتون می دونین دیگه:whistle:

 

موخره:اگر سطح طنزش پایین هست و یا حس بدی می ده،از سرداران سبز پوش می خوام که در انهدام اون سریعا اقدام کننن:ws37:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اندر احوالات انجمن نواندیشان آورده اند که شیخ Mohammad.A در حال گشتن در انجمن بودندی که ناگهان مکثی نمودندی و در بحر مراقبتی فرو رفتندی و ناگهان بر آسمان نعره برآوردندی : چگونه می شوندی بنده ای به انجمن شوندی و در"ری" باشندی و آیپی اش از دیار کفر - ویرجیانای ینگه دنیا مخابره شوندی!

 

دران لحظه بانو *Rain* به آرامی بفرمود: یا شیخ همانا بدافزاری آمده استندی از دیار کفار که چیلتر شکندندی و آیپی عوض کردندی.

 

ناگهان شیخ Mohammad.A فریاد برآورندی که ازما نباشد هرآنکه از بدافزار چیلترشکان برای دخول به انجمن استفاده کردندی!

 

در آن لحظه درویشی رهگذران زیر لب بگفتی: همانا آن کاربر ریگی به کفشش باشندی.

 

شیخ Mohammad.A بعد از شنود، سکته زدندی و مردندی و مریدان در سوگ شیخ نعره ها بزدندی. :دی

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 سال بعد...

من یه چی نوشته بودم اینجا قبلاً پاک کردم. ولی خب نادونی کردم پاک کردم دیگه. گفتم دوباره بذارمش :ws3:

 

روزی شیخی رو گفتند از خصایص دیوانه سخن بگوید؟

شیخ بگفت:

دیوانه همچون آن شیخی است که سوال می پرسد و خود با لباسی دیگر به آن جواب می دهد و خود از پاسخ هایش تشکر می کند

دلش برای خودش تنگ می شود و مدام خود را در جمع یاد می کند

خود برای خود پیغام می گذارد و به پیغام خود جواب می دهد

خود را در لباسی دیگر تهدید می کند و به خود فحش می دهد و خود به مقامات قضایی شکایت می کند

خود نام خود را هک می کند و به دنبال هکر می گردد

و با این اعمال، خود همواره نزد خود احساس زرنگی می کند.

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
من یه چی نوشته بودم اینجا قبلاً پاک کردم. ولی خب نادونی کردم پاک کردم دیگه. گفتم دوباره بذارمش :ws3:

 

روزی شیخی رو گفتند از خصایص دیوانه سخن بگوید؟

شیخ بگفت:

دیوانه همچون آن شیخی است که سوال می پرسد و خود با لباسی دیگر به آن جواب می دهد و خود از پاسخ هایش تشکر می کند

دلش برای خودش تنگ می شود و مدام خود را در جمع یاد می کند

خود برای خود پیغام می گذارد و به پیغام خود جواب می دهد

خود را در لباسی دیگر تهدید می کند و به خود فحش می دهد و خود به مقامات قضایی شکایت می کند

خود نام خود را هک می کند و به دنبال هکر می گردد

و با این اعمال، خود همواره نزد خود احساس زرنگی می کند.

 

پودرت میکنم ممد . صبر کن یه چرخی بزنم اینورا بعد مدتها اومدم نمیدونم چی به چیه ... منتظر حکایات من باش دیکتاتور

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

روزی شیخ خشتک دره ( جاست کبیر ) با جمعی از مریدانشان از برای پند و اندرز به جنگل رفته بودندی که ناگهان خرسی آنها را دنبال نمود... شیوخ و مریدان به سرعت از اولین درخت بالا رفتند لیکن ممد گوجه ای یکی از مریدان که بسی چاق و فربه بود نتوانست از درخت بالا برود. پس از شیوخ کمک خواست،شیخ جاست کبیر فرمود : خود را به مردگی بزن، خرس چون تو را مرده بیابد از تو میگذرد .ممدو نیز چنین کرد، خرس بر بالای سر ممدو رسید و او را مرده یافت، خرس خشتک ممد گوجه ای را گاز زد ! ممدو که جا خورده بود فریاد میزد: " یا شیخ کمک ..نه خشتک فوله ..."خرس رو به شیوخ کرد و با دست حرکتی غیر ورزشی نشان داد و ممدو را نیز با خود برد.شیوخ بگفتن " خب طبیعتاً نباید اینطور میشد.. لابد خرس قصه را شنیده بود.."گویند که اسکلت مریدان هنوز هم بالای همان درخت ها مانده است.........

 

 

نتیجه ی اخلاقی: هیچ وقت از قصه ها واقعیت نسازید

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

آوردند روزی شیخ كبير (ناصر) و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود.

ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد.

 

شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مرید فضولي گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟ شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است!!

 

راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت كه فریاد میزنند و به پيش مي‌ايند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!

 

شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!

 

پس به ایليا رو کرد و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟

ايليا گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که... ! :icon_pf (34):

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...