رفتن به مطلب

رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده


ارسال های توصیه شده

فصل 10

قسمت سوم

تازه عروس وسایل و لباس های مورد نیاز خودم و فرهاد را در یک چمدان جا می دادم احساس شعف عجیبی زیر پوستم می دوید. احساسی که شاید برای هیچ کس مثل من قابل درک نبود.در همان احوال بودم که حضور کسی را بالای سرم حس کردم.به عقب که برگشتم فرهاد را دیدم که با لبخند به حرکاتم نگاه می کرد.

-اِِِ سلام،کی اومدی؟ اصلا" متوجه نشدم.

-سلام از ماست.خسته نباشی.

-ممنونم.

روبرویم نشست و به چشم هایم زل زد.

-چیه؟ چیزی شده؟چرا اینطوری نگام می کنی؟

-نمی دونم با چه زبونی ازت تشکرکنم.تو یه فرشته ای! مگه قول ندادم که امروزببرمت اسب سواری؟

خنده ام گرفت.

-حالا چه فرقی می کنه؟ رضایت مادر از هر چیزی واجب تره.دیشب که اون حرف رو زدی یه دفعه به دلم افتاد بریم زیارت.خدا رو چه دیدی،شاید واقعا" شفاش رو از آقا امام رضا گرفتیم.

حلقه اشکی در چشم هردویمان نشست.هر کدام خود را به نحوی سرگرم کردیم تا از ریزش اشکمان جلوگیری کنیم.

بلیط هواپیما برای ساعت 7 صبح بود.همگی با شوق بی نهایت خوابیدیم تا صبح زود بیدار شویم.همه دعا می کردیم که حین سفر حال مادر بد نشود.گویی خدا هم راضی نبود شادی دل این زن رنجور را زایل کند.حال ثریا خانم از همیشه بهتر بود و بیشتراز دیگران می گفت و می خندید.خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم پا به مشهد مقدس گذاشتیم.هتلی که فرهاد رزرو کرده بود بیش از حد تصور ما شیک و لوکس و دلپذیر بود.آقا هادی به محض داخل شدن به اتاق هایمان با رضایت گفت:

-من که از بس توی راه از دست این مادر شیطونتون خندیدم حسابی شارژ شدم.انگار این خانم اسم مسافرت رو که شنید جون گرفت.انگار نه انگار مریضه!

رنگ ثریا خانم کمی پریده به نظر می رسید ولی با این حال لبخند زد و گفت:

-بگو دارم جوش خودمو می زنم.بگوخودم دلم لک زده برای تفریح.

همگی خندیدند و فائزه گفت:

-حالا مگه بده مامان جان.صدقه سر شما ما هم به یه نون و نوایی رسیدیم.از پا قدم عروس قشنگمونه دیگه.

-ای بابا این حرفا چیه فائزه جان.امام رضا خودش همگی ما رو طلبیده بود.

فاطمه هم گفت:

-من که اصلا" خسته نیستم و دلم می خواد بعد از خوردن صبحانه،سریع بریم زیارت. تا نماز ظهر هم می مونم.کی موافقه؟

همگی موافقت خود را اعلام کردیم.بعد از جابه جایی وسایل و خوردن صبحانه به راه افتادیم.مسیر کمی را تا حرم طی کردیم ولی چون نمی خواستیم مادر به زحمت بیفتد او را با ویاچر به حرم رساندیم.لحظات ناب و ملکوتی بود که هرگز از یاد نمی برم.همگی به محض ورود به بارگاه ملکوتی امام رضا(ع)،از ته دل اشک ریختیم و شفای مادر را از او خواستیم.گریه های ثریا خانوم دل همه را به آتش زده بود حتی اطرافیان هم به گریه افتاده بودند.در میان گریه،ضجه می زد و می گفت:

-ای ضامن آهو،یا غریب الغربا،دیگه خسته شدم.دیگه از این همه درد و عذاب خسته شدم.خودت راحتم کن.هر جور که صلاح می دونی.ای امام رضا یا شفام بده یا راحتم کن.

همه اطرافیان اشک می ریختند.من و فائزه و فاطمه بیشتر از دیگران ناله می کردیم.من برای تداوم زندگی خودم و فرهاد نیز اشک ریختم و دست به دامان آقا امام هشتم شدم.نماز را که اقامه کردیم احساس کردم حال مادر زیاد مساعد نیست.بلافاصله به هتل برگشتیم و بعد از دادن داروهایش او را ترغیب به استراحت کردیم.بعد از آنکه تمام لحظات به گردش و زیارت گذشت.روزهای به یاد ماندنی که هرگز از خاطرم محو نشد.تمام نقاط را زیر پا گذاشتیم.اکثر نمازهای مغرب و عشا و صبح را در حرم آقا اقامه کردیم.

حال مادر بهبودی محسوسی داشت که همه را به وجد می آورد.هیچ کس دلش نمی خواست این سفر پایانی داشته باشد.همه چیز خوت و بر وفق مراد بود فرهاد هم مهربان تر و دلپذیر تر از همیشه رفتار می کرد.انگار همه سعی داشتند به نحوی رفتار کنند که به همه خوش بگذرد.روز دوم بود که فرهاد،آقا هادی را به بازی شطرنج دعوت کرد.بازنده هم باید همه را برای صرف شام به رستوران معروفی می برد.بازی با سر و صدای دخترها شروع شد.من و مادر به طرفداری از فرهاد و فاطمه و فائزه از آقا هادی دست می زدیم.آنقدر خندیدیم که بلاخره پدر بازده بازی اعلام شد و همه را به شام لذیذی دعوت کرد.همان شب وقتی به هتل برگشتین مادر گفت:

-خب بچه ها بهتره شما امشب بیرون بخوابید.من نمیدونم این فرهاد چرا یه سه خوابه را رزرو نکرده.دخترم شکیبا جان تو و شوهرت برید تو اتاق بخوابید.

بند دلم پاره شد.نگاه هراسان من و فرهاد در یک لحظه با هم تلاقی کرد.مستاصل مانده بودم چه بگویم.ملتمسانه به او چشم دوختم.انگار کمک می خواستم.فرهاد بلافاصله گفت:

-اِ...چیزه...من که امشب می خوام تا صبح تو حرم راز و نیاز کنم.هر کس هر جا راحته بخوابه.

گفتم:

-اِ چه خوب!پس منم پیش مامان و بچه ها می مونم.بابا همه اش چند روزه دیگه،باید خوش باشیم.من دلم می خواد پیش شما باشم.اجازه بدید دیگه مامان!

خنده ای کرد و گونه ام را کشید.

-باشه دختر شیطون.ولی یاد باشه باید هوای شوهرت رو داشته باشی که قهر نکنه ها.

همگی به خنده افتادند ولی نمی دانم چرا فرهاد بیشتر از همه خندید.خلاصه آن شب نفس راحتی کشیدم،ولی مادر که گمان می کرد من هنوز معذبم و دچار شرم نوعروسی هستم و از هر روشی استفاده می کرد تا من و فرهاد را به هم نزدیک و نزدیک تر کند.به هر حال آن چند روز به قدری به همه خوش گذشت که هیچ کس دوست نداشت به خانه برگردد ولی از آنجا که نگران حال مادر بودیم بازگشتیم.

وقتی به خانه رسیدیم،تا چند روز همه از خاطرات شیرین سفر به یاد ماندنی مان صحبت می کردیم.

قبل از شام چون احساس سرد درد می کردم دوش آب سردی گرفتم تا حالم مساعد شود.پایین که آمدم هر کسی مشغول به کاری بود.مادر با دیدنم گفت:

-وا دختر جان تو که باز روسری سرت کردی.می خوای چادر سرت کن و خیال خودت رو راحت کن دیگه.مگه بهت نگفتم لباس قشنگ بپوش و یه کم بیشتر به خودت برس؟

-آخه مامان من همیطوری راحتم.

-چی چی رو راحتم.اصلا بیا بریم بالا تا بهت یاد بدمباید چی کار کنی...بیا عزیزم.

خنده ام گرفته بود.حالا باید چه کار می کردم؟باز با نگاه از فرهاد کمک خواستم.او هم با خنده پرسید:

-مامان جان شما با این حالت کجا داری می ری آخه؟زن منو کجا میبری؟

ثریا خانوم با همان لحن جواب داد:

-زنت رو می برم خوشگل ترش کنم.نترس نمی خورمش که.

فرهاد به طرف تلوزیون برگشت و زیر لب با خنده غلیظ تری گفت:

-زنم خوشگل هست.

بهت زده ماندم.نه تنها کمکم نکرد،بلکه زیر لب هم جمله ای گفت که همه وجودم را دست خوش تلاطم کرد.انگار زیاد هم ناراضی نبود.

به بالا که رسیدیم ثریا خانوم گفت:

-در کمد لباساتو باز کن عزیزم.

شلوار کوتاه آبی رنگی که سنگدوزی زیبایی داشت به دستم داد و تاپ سفیدی را با آن هماهنگ کرد:

-حالا اینارو بپوش تا بعد.

با تعجب به لباس ها نگاه کردم.نمی دانستم چه کار کنم.قول و قرارم با فرهاد چه می شد؟از طرفی هم اگر اطاعت نمی کردم همه چیز را می فهمید.نه امکان نداشت.حال ثریا خانم تازه کمی بهتر شده بود.نباید اجازه میدادم بیماری دوباره او را به زمین بزند.لباس را پوشیدم.الحق که زیبا و برازنده بود.وقتی بیرون آمدم نگاه تحسین آمیز ثریا خانم سر تا پایم را کاوید:

-به به،هزار ماشاا..مثل ماه شدی!حیف نیست عزیزم،آخه اون چه لباس هایی بود می پوشیدی؟حالا برو موهات رو باز کن و بریز رو شونه هات،یه کمی هم آرایش کن.برو عزیزم.

باز هم اطاعت کردم.بعد از اتمام کار از دیدن خودم تعجب کردم.همین تغیرات کم،مرا دگرگون کرده بود.لبخند رضایتی که چهره مادر را درخشان کرده بود مرا هم راضی کرد:

-وای عزیزم مثل ماه شدی؟چقدر موی باز بهت میاد.حیف این همه زیبایی نیست که تو پنهان می کنی؟طفلک شوهرت!

خندا ام گرفت و با شرم سر به زیر انداختم.وقتی از پله ها پایین می آمدیم،نگاه سرشار از تحسین فرهاد سر تا پایم را می کاوید.از خجالت سرخ شده بود.

-بیا اینم زن قشتگت.دیدی نخوردمش!

با این جمله مادر،فرهاد خنده ای کرد و سر به زیر شد.

-واه واه عروس و داماد به این خجالتی نوبره والله!انگار نه انگار چند وقته زیر یه سقف زندگی می کنین.

مرا کنار فرهاد نشاند و خودش دراز کشید.

-می بینی فرهاد،بدون چادر و چاقچور چقدر ناز و ملوسه.من نمی دونم این دختر از کی خجالت می کشه تو این خونه.از این به بعد باید همین جوری لباس بپوشی.یادت نره ها!

ضربان قلبم بالا رفته بود.فرهاد برگشت و نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت.انگار از چشمهایش آتش می بارید که این چنین مرا می سوزاند.بدون این که عکس العمل خاصی نشان دهد،فقط آه بلند و غمناکی کشید و سر به زیر شد.تمام اشتیاق و هیجانم فروکش کرد.بی قراری و کلافگی او مرا هم آشفته می کرد.باز هم نفهمیدم چه چیزی تا این حد او را آزار می دهد که حتی از نزدیک شدن به من هم واهمه دارد.دخترها که بساط شام را آماده می کردند با دیدن من شادمان شده و به سلیقه مادرشان احنت گفتند.حتی نگاه تحسین آمیز پدر هم خوشحالم نکرد چرا که غم چهره فرهاد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.ا این حال سعی کردم باز هم ظاهر خود را حفظ کنم و در شادی آنها سهیم شوم.دوباره فضای خانه را صدای خنده و شادی دخترها پر کرد.فاطمه صفحه شطرنج را چید و قرار گذاشت هر کس بازی را باخت ظرف های شام را بشوید.ابتدا بازی را با من شروع کرد.هر چقدر آقا هادی اخم و اعتراض کرد که شکیبا بی طرف است قبول نکردم.در تمام مدت که ما با هیجان بازی می کردیم.آقا هادی و مادر سر در گوش هم نجوا می کردند و گاهی به شیطنت و سر و صدای فائزه و فاطمه می خندیدند.گویی این دو دلداده نیز بعد از مدت ها رنگ آرامش را دیده و فرصت در و دل پیدا کرده بودند.فرهاد هم با این که سعی داشت خود را بی توجا نشان دهد ولی تمام حواسش به بازی ما بود.بعد از ساعتی که صدای خنده مان همه جا را پر کرده بود،فاطمه را شکست دادم و بازی را به فائزه واگذار کردم.همین که آماده رفتن به آشپزخانه شدم فرهاد ایستاد و گفت:

-شکیبا رو معاف کنید.ما می ریم بالا کارش دارم.

پدر هم بلافاصله گفت:

-آره دخترم.شما برو اینا همه اش برای شوخی و خنده بود.

هر چقدر بچه ها اعتراض کردند فایده ای نداشت.بعد از شب بخیر گفتن به همه،با فرهاد به خانه خودمان رفتیم.دل تو دلم نبود. باور نمی کرد که حالا او مشتاق برقراری رابطه بهتر و صمیمانه تری با من باشد.روی کاناپه منتظر نشستم.ولی او خیلی آرام و بی خیال رختخوابش را آورد و آماده خوابیدن شد.با تعجب گفتم:

-مگه کارم نداشتی؟!

-نه.

-ولی خودت پایین گفتی!

خنده بانمک و جذابی کرد و گفت:

-بنده خدا می خواستم از شر ظرف شستن راحتت کنم!کار بدی کردم؟

من هم متقابلا خنده ام گرفت و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم جواب دادم:

-نه خیلی هم ممنون.یادم باشه این لطفت رو جبران کنم!

به اتاقم که آمدم روی تخت افتادم و به حوادث اخیر فکر کردم.بهبود حال مادر در بهبود روابط سرد و یخ بسته ما نیز تاثیر گذاشته بود.شاید اگر به امید خدا مادر شفا می گرفت حتی دوام زندگی ما نیز ابدی می شد.حسی شگفت انگیز در دلم پیدا شد.کم کم با تصور رویاهای شیرین خوابم برد که صدای زنگ های پی در پی آپارتمان که معلوم بود شتاب زده زده می شود،بند دلم را پاره کرد و مرا از جا پراند.به سرعت از تخت پایین پریدم و به هال قدم گذاشتم.فرهاد زودتر از من خودش را به در رساند و آن را باز کرد.فائزه بود که اطلاع داد حال مادر به وخامت گذاشته و باید هر چه سریعتر او را به بیمارستان برسانیم.مانتو پوشیدم و به پایین رفتم.فاطمه و فائزه هر دو گریه می کردند.فورا او را به اتومبیل منتقل کردند.می خواستم همراهی اش کنم ولی فاطمه ترجیح داد کنار فائزه بمانم و خودش همراه آنها رفت.بعد از رفتن آنها فائزه را که بی وقفه گریه می کرد در آغوش گرفتم و دلداری اش دادم،ولی حال خودم هم چندان بهتر از او نبود.دلم داشت از غصه می ترکید.حال مادر که بهبود نسبی پیدا کرده بود.در این چند وقت اثری از بیماری نبود.چرا دوباره اینچنین شده بود؟هر دو،تا صبح نشستیم و به ساعت چشم دوختیم.لحظات بحرانی را سپری کردیم.شب سخت و طاقت فرسایی را گذراندیم و با سر زدن سپیده هر دو برخاستیم و به نماز ایستادیم.نمازی روحانی همراه با خلوص نیت.برای بهبودی مادر دعاکردیم و گریستیم.فائزه با اشک و آه از خدا شفای مادر را می خواست و تمنا داشت سایه او را از سرشان کم نکند.من تحت تاثیر صدای بغض آلود او به شدت منقلب شده بددم و از درگاه خداوند شفای ثریا خانم را مسئلت می کردم.حدود ساعت 8 صبح بود که فاطمه زنگ زد و خبر داد مادر را در بخش مراقبت های ویژه بستری کرده اند.او گفت دکترها جواب قاطعی به آنها نداده اند،فقط مدعی اند بیماری مادر بسیار پیشرفت کرده است.این را گفت و پشت تلفن به گریه افتاد.گفتم تا ساعتی دیگر همراه فائزه با بیمارستان می آیم.او ما را منع کرد ولی فائزه آرام و قرار نداشت و من ترجیح دادم به اتفاق هم به بیمارستان برویم.دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد این بار مادر ثریا خانم بود که با اطلاع از حای خراب دخترش گفت تا ساعتی دیگر تهران را به مقصد شیراز ترک می کند.

همراه فائزه سار اومبیل شدیم تا هر چه زودتر به بیمارستان برویم.چشم هایم از بی خوابی و گریه شب پیش متورم و قرمز شده بود.فائره با دیدن این وضع گفت:

-اگه می بینی رانندگی واسهات سخته با آژانس بریم.

ولی من مطمئن اش کردم که مشکلی نیست و حرکت کردم.وقتی رسیدیم به سرعت حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتیم.هنوز تا ساختمان بیمارستان فاصله داشتیم که ناگهان صدای جیغ و گریه آشنایی توجه مان را جلب کرد.فائزه فلاسک چای را که برای خانواده اش به همراو آورده بود روی زمین رها کرد و به طرف صدای دلخراشی که شنیده می شد دوید،من هم با وحشت به دنبال او دویدم.مشاهده صحنه جانکاه رو به رویم،همه چیز دستم آمد فاطمه روی زمین ولو شده بود و در حالیکه خودش را می زد شیون و فغان می کرد.فرهاد نیز چند قدم دورتر،کنار درختی ایستاده و سرش را روی دستش گذاشته بود و شانه هایش به شدت تکان می خرد. انگار ماده ای زهر مانند را در معده ام خالی کردند که به شدت سوخت و نفسم را برید.فائزه با جیغ و فریاد از آنها می خواست تا بگویند چه اتفاقی افتاده ولی نیازی به پرسیدن نبود.همه چیز آشکار بود،ثریا خانم زن مهربان و فداکار آقا هادی و مادر نمونه بچه ها،دار فانی را وداع گفته بود!

فصل11

قسمت اول

به سرعت به طرف فاطمه رفتم دست او را که در حال زدن و کندن موهایش گرفتم و خود نیز به شدت همراه گریستم.پدر بعد از انجام کارهای مربوط به بیمارستان با قدی خمیده بیرون آمد و با دیدن ما هر سه مان را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریست.کم کم سالارخان و همسرش و عمو مهدی و خانواده اش هم به ما پیوستند.در حیاط بیمارستان شیون و غوغا به راه افتاده بود.صدای فریادهای فاطمه که دائم مادرش را صدا می زد لحظه ای خاموش نمی شد.مریم خانم و علیرضا فاطمه را با خود به داخل اتومبیلشان بردند و عمو مهدی و سالارخان از ما خواستند تا کمی آرام بگیریم و در منزل عزاداری کنیم.همگه به طرف منزل راه افتادیم چشم هایم انگار دریائی از اشک شده بود که پایانی نداشت.فکر نمی کردم در مدت کم،اینقدر شیفته او شده باشم.باور نمی کردم به این زودی او را از دست بدهیم.یاد چهره غمگینش،یاد رنجی که در این اواخر کشید،یاد تمام شادی ها و گوشگذرانی های چند شب گذشته گریه ام را شدیدتر می کرد.قلبمان در غم بی مادری فشرده می شد دیگر آن خانه بدون وجود ثریا خانم صفایی نداشت.تاریک و

تا صفحه 156

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 130
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سرد بود حتی یک لحظه چهره بیمار و دردمند ثریا خانم که برای خوشبختی ما دعا میکرد از پیش چشمهایم کنار نمیرفت.

بخانه که رسیدیم با صدای شیون و فغان فاطمه و فائزه همه همسایه ها متوجه مرک ثریا خانم شدند.فورا بطرف تلفن رفتم و خانواده ام را از موضوع آگاه کردم.صدای گریه و تسلیت از گوشه و کنار می آمد کم کم خانه پر شد از اقوام آنها که با اطلاع پیدا کردن از مرگ ثریا خانم خودشان را به منزلمان میرساندند.فاطمه چندین بار از حال رفت و با آبی که به سر و صورتش میپاشیدند دوباره نیرو از سر میگرفت و ناله و فغان میکرد.اصلا نمیتوانست بپذیرد که مادرش برای همیشه آنها را ترک کرده است.یعنی هیچکس باور نمیکرد این بیماری آنقدر سریع او را از پای در آورد.

فکرم پیش فرهاد بود.دلم بشدت برایش میسوخت نمیتوانست مانند خواهرهایش داد و فغان کند و فقط ساکت گوشه ای می ایستاد و اشک میریخت.او مادری را از دست داده بود که مظهر مهر و عشق و پشتوانه زندگی و مایه عزتش بود.مادری که مثل شمعی بی صدا خاموش شد درگذشت ثریا خانم برای من که پشتوانه و دلگرمی خود را از دست داده بودم ضربه ای بود که به شدت به قلب شکسته و عاشقم وارد شد.خیلی دردناک بود.هنوز دو ماه از زندگی مشترک من و پسرش نگذشته بود که این بلا سرمان نازل شد.هر چند از قبل پیش بینی مرگ او را کرده بودیم ولی نمیدانستیم و به مغزمان هم خطور نمیکرد به این زودی و در این شرایط که گویی حال بهتری داشت با این زن مهربان و خوش رو وداع کنیم.

دائم مواظب فاطمه بودم تا به خودش آسیب نرساند و پا به پای او میگریستم.دردهای شدید ثریا خانم و صبورانه تحمل کردن او و معصومیتش.دل همه را به آتش میکشید و میسوزاند همیشه از چشمهایش میخواندم که نگران است نگران زندگی من و فرهاد!انگار روابط سردمان را درک کرده و مین موجب نگرانی اش شده بود.گاهی میدیدم محرمانه با فرهاد صحبت میکند.حتما او را نصیحت میکرد.وقتی جنازه نحیف ثریا خانم بر شانه های مردان میرفت تا در جایگاه ابدی ارام بگیرد هجوم اشکهای سرکشم مجال دیدن دور و اطرافم را نمیداد و صدای فریادهای فاطمه و فائزه و زار زدنهای مادر و خواهرهای ثریا خانم مانند پنجه های تیزی بر روحم کشیده میشد.دیگر فریاد زدن و شیون کردن بی ثمر بود.او از دست رفته بود و دیگر باز نمیگشت.تازه از رنج و حرمان این دنیا آسوده گشته و امشب را بدون هیچ درد و رنجی آرام و آسوده در خاک می آرمید.

پیکر بی جان و سپید پوشش را داخل گودال تنگ نهادند سنگ لحد را روی قبر گذاشتند و با خاک آنرا پوشاندند.فاطمه مدام جیغ میکشید و میگفت:خودش از اما رضا خواست شفاش بده گفت هر جور که میدونی خلاصم کن که دیگه تحمل درد و رنج ندارم.حالا هم امام رضا شفاش داد تا برای همیشه راحت باشه.وای خدایا پس ما چی؟بدون اون چیکار کنیم؟

فرهاد در آغوش پدرش به شدت میگریست و این صحنه را تماشا میکرد و دل مرا ریش مینمود.همه از حرفهای فاطمه به شدت میگریستند و صدای فغان زنها به هوا برخاسته بود.بعد از مراسم به منزل بازگشتیم.فاطمه و فادزه از نفس افتاده و با حالتی نزدیک به بیهوشی کناری وارفته بودند.چگونه از این بعد روزها و شبهای کشنده و تلخ بیمادری را تحمل کنند؟کسی که با وجود آنهمه مهمان جای خالی اش بدشت محسوس بود وای به روزی که همه اینها اینجا را ترک میکردند.خانه بدون او چه سرد و تاریک و غیر قابل تحمل بود!

مادرم از لحظه ورود پابه پای همسر عمو مهدی برای پذیرایی از مهمانها فعالیت کرده و مدیریت کارها را به عهده گرفته بود گاهی کنارم مینشست و بیاد آن زن مهربان اشک میریخت و افسوس میخورد.سالارخان و چند از پیشخدمتها و کارگرهایش را به آنجا فراخوانده بود تا آنها را در امر پذیرایی و اشپزی از مهمانها یاری دهند.سومین شب فوت ثریا خانم هم به تلخی گذشت فاطمه و فائزه کمی آرامتر شده بودند.گذشت زمان بالاخره تاثیرش را میگذاشت و از شدت داغ میکاست.ساعتی از شب گذشته بود دیگر شخص غریبه ای رفت و آمد نمیکرد و فقط عمه و خاله ها و خانواده عموی فرهاد مانده بودند که بعضی از انها هم قصد رفتن داشتند د راین دو سه روز فرهاد را فقط گاهی اواخر شب که کنار خواهرهایش مینشست و با آنها صحبت میکرد و در اشک و اه همراهی شان میکرد میدیدم.از لحظه ای که خبر فوت ثریا خانم را شنیده بودم سوزش و سنگینی شدیدی را در معده ام احساس میکردم تمام مدت سعی میکردم توجهی به این درد و سوزش نکنم تا شاید کاهش یابد ولی انگار این درد لعنتی دست بردار نبود و با هر واکنش غم انگیزی بر شدتش افزوده میشد.به طوری که درد به کمرم میزد و نفسم را میبرید.همانطور که کنار فاطمه نشسته بودم و به حرفهای مادربزرگش در مورد با شکوه برگزار شدن مراسم ختم و جمعیتی که برای احترام فامیل شیرازی به مسجد آمده بودند و این حرفهای معمول گوش میدادم گویی آثار درد در چهره ام نمایان شد طوری که مادرم جلو آمد و در گوشم گفت:بیا آشپزخونه کارت دارم.

بلند شدم اما چنان درد در معده ام پیچید که دولا ماندم.کمی مکث کردم و به زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم.مادرم با دلواپسی گفت:چی شده مامان جون؟چرا رنگت مثل گچ سفید شده حال نداری؟

با چشمهایی پر از اشک گفتم:مامان در معده امانم رو بریده.

-خب چرا زودتر نگفتی تا چاره ای کنیم؟نکنه شام نخوردی؟

-خیالت راحت حتی نتونستم ناهار بخورم چه برسه به شام!

-خدا مرگم بده!برای همینه دیگه چرا شام نخوردی؟

-اصلا نمیتونم همش حالت تهوع داشتم چند تا خرما خوردم ناراحت نباش.

عمه فرهاد که همان لحظه وارد آشپزخانه شده و بخشی از حرفهایم را شنیده بود گفت:الیه برای زن داداشم بمیرم اونقدر عمر نکرد که بتونه نوه قشنگشو ببینه.

با چشمهای از حدقه در آمده به او نگریستم و بعد نگاهم به مادرم افتاد.خواستم او را از اشتباهش در بیاورم که درد امانم نداد و پشت بند ان حالت تهوع مرا وادار به دویدن بطرف دستشویی کرد.وقتی دوباره به اشپزخانه رفتم فرهاد را دیدم که روی صندلی نشسته با دیدنم از جا برخاست و کنارم آمد و آهسته کنار گوشم گفت :چیزی شده؟حالت خوب نیست؟رنگت پریده لبهات هم سفید شده...

با دیدن چشمهای متورمش قلبم فشرده شد و درد معده ام شدت گرفت.دوباره مچاله شدم و معده ام را مالش دادم.مادرم در حالیکه نبات داغ درست میکرد گفت:دختره از درد معده نه نهار خورده نه شام به هیچکس هم چیزی نگفت ما هم که درگیر کار حواسمون بهش نبود.

روی صندلی نشستم مادر لیوان نبات را به دستم داد و گفت:آروم باش و آروم آروم سر بکش.

فرهاد هم کنارم نشست و با نگرانی بمن نگاه کرد.از توجهش درد معده ام را فراموش کردم لیوان نبات داغ را بزور مادرم به نصف رساندم.فرهاد با لحنی محبت آمیز گفت:میخوای بریم دکتر؟

نمیدانم چرا اشک در چشمهایم جمع شد اما سعی کردم سرازیر نشود و گفتم:نه ممنون یه قرص هم خوردم شاید بهتر بشم.

به حرکت دستم که معده ام را در مشت میفشرد نگاه کرد و گفت:معلومه که خیلی درد میکشی حاضر شو ببرمت دکتر.

خواستم مخالفت کنم که حالت تهوع شدید مانع شد و ناچار جلوی چشمهای کنجکاو فامیل به طرف دستشویی دویدم.

وقتی از دستشویی بیرون امدم با قیفاه اخم آلود فرهاد روبرو شدم.فهمیدم که عمه اش آنچه را که بمن گفته بود به او نیز گفته است.بی اختیار بیاد ضرب المثل آش نخورده دهن سوخته افتادم!مادر مانتویم را به دستم داد و گفت:حاضر شو بریم دکتر.

بعد با ناراحتی گفت:این عمه خانم هم که انگار وقت گیر آورده بنده خدا از چیزی خبر نداره هی نوه داداشم نوه داداشم میکنه!یکی نیست بگه اینا هنوز دو ماه نیست ازدواج کردن بچه کجا بوده/

با ناراحتی گفتم:ای وای خیلی بد شد!فرهاد چی گفت؟

-هیچی از عصبانیت سرخ شد بهم گفت بیرون تو ماشین منتظر تو میمونه گفتم منم بیام گفت لزومی نداره.

رو به مادرم برگشتم و گفتم:تو رو خدا شما یه جور به اینها حالی کن خبری نیست .نمیخوایم یه حرف دروغ همه جا بپیچه.

-باشه تو برو اون با من!

فردا بیرون رفتم.کنار اتوموبیلش منتظر ایستاده و چنان درهم و ناراحت بود که دلم برایش سوخت.جلو رفتم و گفتم:میگم اگه حالت خوب نیست با پدرم میرم میشه صداش کنی؟

-نه خودم میبرمت الان که کار خاصی ندارم هیچکس هم متوجه غیبت ما نیست در ضمن میخوام باهات صحبت کنم.

دلشوره هم به معده دردم اضافه شد.درون اتوموبیل نشستم و سرم را به صندلی تیکه دادم.با خود گفتم حتما میخواد بگه دیگه بعد از مرگ مادرم لزومی نداره تو اون خونه بمونیم.حتما میخواد تکلیفمون رو روشن کنه ولی نه ما که قبلا با هم صحبت کردیم...

با یادآوری جای خالی ثریا خانم در زندگیمان قطره اشکی روی صورتم چکید.

فرهاد آرام رانندگی میکرد و گاهی آه میکشید.شنیدن صدای آهش جگرم را خون میکرد.دوباره بیاد مرگ مادرش اشک از گوشه چشمهایم سرازیر شد.آهسته گفت:خیلی درد داری؟

همانطور که چشمهایم را بسته بودم گفتم:آره انقدر زیاد که از شدت درد دارم جون میدم اما نه از درد معده بلکه برای از دست دادن یه حامی مهربون یه زن عاشق و فداکار یه زن...

هق هق گریه ام د رفضای ماشین پیچید و نتوانستم بقیه حرفهایم را بزنم.او نیز بشدت میگریست و اشک میریخت.اصلا تحمل دیدن گریه اش را نداشتم.اشکهایم را پاک کردم و گفتم:معذرت میخوام نباید بیشتر از این ناراحتت میکردم منو ببخش!

-نه اتفاقا خیلی دلم گرفته بود به این گریه نیاز داشتم.

سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم:بخاطر اتفاقی که در منزل افتاد متاسفم بخاطر به هم خوردن حالم بعضی ها برداشت دیگری کردن.

-مهم نیست چند ماه دیگه به اشتباهاشون پی میبرن.

منظورش را درست نفهمیدم.یعنی چند ماه دیگه از هم جدا میشویم و به اشتباهاشون پی میبرن یا چند ماه بد که میبینند د رظاهر من اتفاقی رخ نداده است؟!دوست داشتم از او بپرسم ولی نمیشد.

به کلینیک رسیدیم.دکتر بعد از معاینه من تشخیص داد که در معده ام ناشی از فشارهای عصبی است که درآن چند روز بر من وارد شده است و بعد از تزریق آمپول و نوشتن نسخه ای ما را راهی خانه کرد.با تزریق آمپول از شدت درد معده ام کاسته شد .فرهاد بعد از گرفتن داروهیم با شانه های افتاده و غمگین کنارم نشست و با دقت بمن نگریست و گفت:بهتر شدی؟بریم یه مقدار خوراکی برات بگیرم بخوری چون مامانت میگفت از صبح چیزی نخوردی.

-یه کم بهترم ممنون که تو این موقعیت مجبور شدی منو به اینجا بیاری در ضمن گرسنه ام نیست.

چینی به پیشانی اش انداخت و دقیق نگاهم کرد:درسته که بداخلاقم ولی محبتی که تو برای خشنودی مادرم انجام دادی هرگز نمیتونم فراموش کنم.تو موقعیت و آینده ات رو به خطر انداختی میدونی از اینکه قبل از مرگش اونو به آرزوش رسوندم چقدر خوشحال هستم و اینو مدیون تو هستم.

از اینکه تغییر موضع داده و از در محبت با من وارد شده بود و با مهربانی سخن میگفت بسیار شاد شدم.شاید کم کم داشت به نتایج عاقلانه ای میرسید در ادامه حرفش گفتم:آینده من مهم نیست خدا کنه که مادر آرامش داشته باشه و روحش شاد باشه.

فرهاد بلافاصله گفت:تو رو خیلی دوست داشت از اینکه عروسش شدی همیشه خوشحال بود و این برای برای من کایفه خیلی هم خوشحالم.

به طرفش برگشتم و گفتم:ولی من برعکس تو فکر میکنم همیشه از اینکه اونو گول زدیم خودم رو سرزنش میکنم.

با تعجب بطرفم برگشت:تو اینطور فکر میکنی؟!

-البته.

-اگه میتونستم و از عهده ام خارج نبود.هرگز اینکار رو با مادرم نمیکردم ولی...

دیگر ادامه نداد.میخواستم بپرسم ولی چی؟چرا اینقدر سخت میگیری؟بخدا محبت و مهربانی خیلی هم سخت نیست؟زندگی زناشویی اینقدرم فاجعه نیست!مگر اینکه دلیل دیگری داشته باشه.

ابروهایش را درهم کشید و در حالیکه مشخص بود رنج میبرد تا این کلمات را ادا کند گفت:من برای ازدواج ساخته نشدم دست خودم نیست نمیتونم بخدا نمیتونم.

حرفش مانند سیلی محکمی بود که بر گوشم نواخته شد و رویاهایم را بر باد داد.او سخت بر موضعش پافشاری میکرد و جایی برای حرف دیگری باقی نمیگذاشت.دوباره معده ام فشرده شد تیر کشید.از شدت ناراحتی دوست داشتم خودم را از اتوموبیل پرت کنم بیرون.چرا با رفتن مادرش او هم تغییر جهت داد؟همه چیز که داشت خوب پیش میرفت!روحیه ام را از دست دادم و با لحن سردی پرسیدم:منظورت چیه؟میخوای بعد از انجام مراسم مادرت از هم جدا بشیم؟این رو میخوای؟

تکانی به خود داد و بالافاصله گفت:نه بابا من کی این حرف رو زدم؟فکر کردی اینقدر فراموشکارم که قرارمون یادم رفته باشه؟دیگه اینقدر هم نامرد نیستم1!

در حالیکه میخواستم متوجه بغض شکسته در گلویم نشود گفتم:بخدا اگر بخاطر حرف مردم نبود هیچوقت این شرایط رو برات نمیذاشتم.فقط از این میترسم که مردم و فامیل بگن ببین دختره چه عیب و ایرادی داشته که به این زودی طلاقش دادن!مثل روز برام روشنه که این حرفها رو میزنن والا زودتر میرفتم که تو عذاب نکشی..

اتوموبیل را به کناری متوقف کرد و به طرفم چرخید.چانه ام را بالا گرفت و در چشمهایم خیره شد.نگاهش چنان مقتدر و دردناک بود که ناخودآگاه بر خود لرزیدم.با لحن مهرآمیزی گفت:کی گفته که من با وجود تو توی خونه ام عذاب میکشم؟من من فقط میخوام در حق تو ظلم و نامردی نکنم.من نمیتونم هیچ زنی رو خوشبخت کنم.این مساله مثل روز برام روشنه.میخوام که اینو درک کنی و منو مرد سنگدلی تصور نکنی نه با تو نه با هیچ زن دیگه ای!

پس او میخواست اینچنین بمن بفهماند که در زندگی اش پای زن دیگری در میان نیست.او همانطور حرف میزد و من در دنیای تاریک خودم غرق بودم.دوست داشتم عشقم تب تندی بود که زود فروکش میکرد ولی متاسفانه نبود.هر چه او حرفهای دلسرد کننده میزد من بیشتر شیفته اش میشدم و دوستش داشتم.دوست داشتم او را فقط مال خود کنم میخواستم آن روز را ببینم که او عاشق و شیدا و مجنون من است.با شنیدن اسمم که با نگرانی ادا میشد بطرفش برگشتم و ناگهان نگاه هراسان او را روی چهره ام دیدم تکانی خوردم و از فکر بیرون آمدم.

-شکیبا طوری شده حالت خوب نیست؟

-نه نه چیزی نیست فکر میکنم اثرات آمپوله.

-اگه خوابت گرفته صندلی رو بده عقب و بخواب.

-نه دیگه الان میرسیم خونه.

-دستت رو بده ببینم تب داری.

-نه فکر نکنم.

بدون توجه بمن دستم را گرفت و فشرد.دوباره انگار سیم برق به تنم وصل کردند به سرعت دستم را کشیدم.متحر مرا نگریست و آهسته زیر لب گفت:آه...معذرت میخوام یعنی تو انقدر ازم بیزار شدی؟

دوباره بغض کردم و با صدای لرزانی گفتم:خیلی دیوونه ای !ای کاش یه کم...

با لحن غمگینی گفت:آره دیوونه ام اگه نبودم همچیم پیشنهادی بهت نمیدادم که تو هم

 

آخر ص 166

  • Like 1
لینک به دیدگاه

167تا170

احساساتی بشی و دلت به رحم بیاد که عروس مادرم بشی و اون رو خوشحال کنی!به خدا اگر مادرم آرزوی تو رو نداشت هیچ وقت دلم راضی نمی شد با تو این معامله رو بکنم.تو یه فرشته مهربونی که خدا برای نجات...

جلوی خانه رسیده بودیم.دیگر ادامه نداد.دل تو دلم نبود که حرفش را کامل کنم ولی وقتی دیدم سکوت کرده و فایده ای ندارد،بدون اینکه حرفی بزنم در را باز کردم و بیرون آمدم.دیگر تحمل نداشتم.درد معده ام کم شده ولی به کلی قطع نشده بود.وقتی داخل خانه شدم فهمیدم همه مردهای فامیل که غریبه بینشان نبود به پایین آمده اند.فاطمه و فائزه با استقبالم آمدند و حالم را پرسیدند.فلطمه گفت:

-چون دیر وقت بود مادرت اینا رفتند خونه،ولی مادرت گفت بهش زنگ بزنی و از حالت با خبرش کنی.

-باشه ممنون.

-شکیبا جان،طبقه بالا خالیه کسی نیست.می تونی بری بالا استراحت کنی،پایین شلوغه.نمی تونی راحت بخوابی.

-ممنون باشه.اتفاقا خیلی خسته ام شب بخیر.

-شب بخیر عزیزم.

هنگام بالا رفتن از پله ها فرهاد هم وارد خانه پدرش شد.وارد آپارتمانم که شدم علیرضا مشغول جارو برقی کشیدن بود.

-چرا شما زحمت می کشید؟بدبد خودم جارو می زنم.

-نه خواهش می کنم،فقط همین یه فرش مونده.

به اتاقم رفتم.بعد از تعویض لباس صدای جارو برقی هم خاموش شد.همان طور روی تخت نشستم تا علیرضا برود ولی با ضربه ای که به در خورد از جا پریدم.

-بله؟

صدای علیرضا از پشت در به گوشم رسید:

-شکیبا خانوم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

-خواهش می کنم .الا میام.

بیرون آمدم و کنار در ایستادم.با شرمی مردانه سر به زید انداخت وگفت:

-راستش می خواستم در مورد فاطمه باهاتون صحبت کنم...

-بله گوش میدم.

-شکیبت خانم خیلی نگرانشم.اون از مرگ مادرش خیلی لطمه دبده.خیلی خود آزاری می کنه.تو این چند روز هر بار دیدمش دلم ریش شده.می خواستم از شما خواهش کنم بیشتر مراقبش باشید.می دونم شما خیلی به هم نزدیک هستید و از علاقه ما خبر دارید.برای همین ازتون این درخواست رو دارم.از غصه فاطمه شب و روز ندارم و کم مونده دیوونه بشم.

لبخندی زدم و مطمئن اش کردم که حتما بیشتر مواظب فاطمه خواهم بود.در دلم به حال فاطمه غبطه خوردم که چگونه محبوبش نگران و مجنون اوست.کاش فرهاد هم چنین احساسی در مورد من داشت!

علیرضا در ادامه گفت:

-شما خیلی مهربونید.امیدوارم زندگیتون با پسر عموم روز به روز شیرین تر بشه.

در همین اثتن کلید در قفل چرخید و فرهاد وارد شد.با دیدن من و علیرضا که رو به روی هم ایستاده بودیم و صحبت می کردیم جا خورد و رنگ به رنگ شد.جواب سلام علیرضا را سرسنگین داد.علیرضا که از قیافه اخمو فرهاد همه چیز را فهمیده بود ماندن را جایز ندید و بی درنگ خداحافضی کرد و پایین رفت.

با رنگی پریده و خشمگین رو به روی من ایستاد وگفت:

-می بخشید که مزاحم درد و دلتون شدم!اگه می دونستم اصلا بالا نمی اومدم.

چشم هایم را ریز کردم و گفتم:

-مظورت چیه؟

-منظورم واضحه!چی بهم می گفتین که این همه خصوصی بود؟

-چیز مهمی نبود.در مورد مراسم عزاداری حرف می زدیم.

-این همه مدت در مورد عزاداری صحبت می کردید؟

ماندم چه جوابی بدهم!نمی توانستم راز علیرضا و فاطمه را فاش کنم،پس ترجیح دادم ساکت بمانم و جوابش را ندهم.در حالی که بی اعتنا به اتاقم بر می گشتم روسری ام را باز کردم و کوشیدم خودم را خونسرد نشان دهم.هنوز چند قدم دور نشده بودم که دستهای مردانه فرهاد را لا به لای موهایم حس کردم.سرم را به طرف خود برگرداند و در حالی که موهایم را در مشت می فشرد با نگاهی طوفان زده و خشمگین گفت:

-لعنتی.وقتی باهات حرف میزنم وایسا و جوابمو بده.

از آن همه نزدیکی قلبم به تپش افتاده بود.هرم نفس های داغ و سوزانس بند بند وجودم را می لرزاند.درد محسوسی که از کشیدن موهایم نشات می گرفت به جای اینکه ناراحتم کند خوشحالم می کرد.همیشه از اینکه خیره نگاهش کنم در عذاب بود.این بار هم جادوی چشم هایم را به کمک طلبیدم و به نگاه غضبناکش زل زدم.

-تو معلوم هست چته؟با دست پس میزنی با پا پیش میکشی.بهتره تکلیفتو با خودت و من روشن کنی!

نفسش به شماره افتاد.

-تکلیف من رو روشن روشنه.فقط توداری کم کم دیوونه ام میکنی.چرا نمیگی علیرضا چی بهت گفت؟اگه نگی چی بهت گفت همین الان میرم پایین و گردنش رو میشکنم.

باورم نمیشد این اسمش تعجب بود یا حسادت؟دستم را روی ساعد دستش گذاشتم و تلاش کردم موهایو را آزاد کنم.

-به خدا چیز مهمی نبود فرهاد.این مدن که بالا بود داشست جارو برقی می کشید بعد هم کمی در مورد مادر و عزاداری و اینجور چیزها صحبت کرد.

رنگ حسادت در چشمهایش نشسته بود.

-چه لوزومی داشت با تو صحبت کنه اونم تنها؟

هجوم اشک چشمابم را سوزاند.دیگر اختبار از کف دادم و حرفی زدم که او هرگز انتظار شنیدنش را نداشت.با بغض گفتم:

-خدا رو شکر چند ماهی بیشتر قرار نیست توی این خونه باشم والا با این اخلاق تو اگه حتی آب هم می خوردم باید جواب پس می دادم.تو خیلی شکاکی و من از این جور مردا بیزارم!

دستهایش به آرامی شل شد و مرا رها کرد.دو قدم عقب رفت و همان طور خیره نگاهم کرد بعد چرخی زد و سریع از خانه بیرون رفت.فورا از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.آنقدر لب پایینی ام را زیر دندان فشرئم که شوری خون را احساس کردم.روی اولین مبل که نزدیکم بود وا رفتم خدایا چه قدر تنش؟چه قدر درگیری و عذاب؟ما حتی یکبار هم نمی توانستیم بدون مجادله با یکدیگر صحبت کنیم.به پهنا صورتم اشک ریختم و روی همان مبل تا صبح خوابیدم.ساعت حدود هشت بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.مادر نگران

  • Like 1
لینک به دیدگاه

167 تا 175

حالم بود،با دلخوری گفت:

-فاطمه بهت نگفت وقتی رسیدی زنگ بزنی؟

-آه...چرا مادر،ولی متاسفانه ما دیر وقت برگشتیم و احتمال دادم خواب باشید برای همین مزاحم نشدم.

-حالا چطوری،بهتری؟دکتر چی گفت؟

-آره خدارو شکر بهترم.دکتر بهم آمپول زد و یه کم دارو داد.

مادر جان داروهات رو سر وقت بخور خوب بشی.نزار درد روت بمونه.

-چشم حتما.

-راستی دیشب به همه اونا که فکر می کردن تو حامله ای گفتم که درد معده داشتی و بچه ای در کار نیست.

-خوب کردی.ممنونم مامان.

-دیشب با پدرت خیلی صحبت کردم.پدرت عقیده داشت تا اتفاقی بینتون نیافتاده به خونه برگردی و این بازی رو تموم کنی.

از جا پریدم و گفتم:

-چی میگی مامان؟!

-ببین دخترم،اون که زن نگه دار نیست.اگه می خواست بهت علاقه مند بشه تا حالا شده بود ولی اینجوری که خودت می گی از علاقه خبری نیست و اون بهازدواج دائم فکر نمی کنه.میکنه؟

-خب نه ولی...

-ولی نداره!پس موندنت بعد از مرگ ثریا خانم بی فایده است.از خر شیطون پایین بیا و برگرد خونه.

مادر چه خبر از دل من داشت؟گوئی از من خودکشی و مرگ می خواست نه جدائی از او را!پس با اطمینان گفتم:

-مطمئن باشید ازش جدا میشم ولی حالا نه،حداقل باید چهلم ثریا خانم تموم بشه.در ضمن خودم خواستم اگه مادرش زود فوت کرد من حداقل پنج تا شش ماه تو این خونه موندگار بشم.

-چرا این درخواست رو کردی؟

-چون به آبروم فکر کردم مامان می دونی مردم چی میگن؟

-هیچ فرقی نمی کنه چه یک ماه چه شش ماه!در دهن مردو رو نمی شه بست!باید قبلا این فکر رو می کردی.به هر حال مادر جون من و پدرت خیلی نگران آینده ات هستیم.فکر می کنم تا چهلم هردو دق کنیم.

0تو رو خدا این جوری صحبت نکنید.بهتون قول میدم موقعش که شد خودم برگردم.

-بمیرم برات الهی،تو با این شایستگی و زیبایی این حقت نبود،نباید سرنوشتت اینطوری می شد.

-مامان جان این سرنوشتیه که خودم انتخاب کردم و اصلا پشیمون نیستم.

-روزی که من و پدرت مشورت کردیم اطمینان داشتیم که اون با بودن در کنار تو توی یه خونه بهت علاقه مند میشه ولی اینطوری نشد.

به یاد رفتار شب قبلش افتادم نمی دانستم مشکلش از کجا سر چشمه می گرفت که چنین رفتار هایی بروز می داد.با مامان خداحافظی کردم و برای رفتن به طبقه پایین آماده شدم.وقتی وارد شدم در حال انداختن سفره بودند.زن عمو مریم به محض دیدنم به طرفم آمد و گفت:

چطوری زن عمو جان بهتر شدی؟

-بله خوبم!

-خوب شد اومدی پایین.همین الان می خواستم فرهاد رو بفرستم بالا تا صدات کنه.می خواستیم صبحونه بخوریم.

با نگاه به دنبالش گشتم کنار صادق پسر عمه اش نشسته بود و خود را مشغول حرف زدن نشان می داد.نگاه های مشکوک عمه و دختر عمه اش را نمی توانستم تحمل کنم.به سمت آشپزخانه رفتم تا کمکی کرده باشم ولی فاطمه صدایم زد و مرا نزدیک خود نشاند و گفت:

-بیا اینجا بشین نمی خواد کار کنی.معده ات چطوره؟

-بهترم ممنون.

آرام زیر گوشم گفت:

-چی شده؟دوباره حرفتون شده؟

-چطور مگه؟

-آخه دیشب همه اش تو حیاط راه می رفت.قدم میزد و فکر می کرد خیلی به هم ریخته بود.نفهمیدم آخر خوابش برد یا تا صبح رژه رفت!

نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم زیر چشمی به من نگاه می کند.فورا به طرف صادق برگشت و خود را بی اعتنا نشان داد.دیگر ثریا خانم نبود تا در کنار او برایم جا باز کند و ما را به هم نزدیک کند.اصلا متوجه نشدم چه خوردم.بعد از جمع شدن سفره صبحانه خودم را به صحبت با فاطمه و فائزه سرگرم کردم.فرهاد همچنان به رفتارهای سردش ادامه داد.اصلا دلم نمی خواست کسی از این قهر و بی اعتنایی بوئی ببرد اما نگاه های کنجکاو سامیه حاکی از آن بود که همه چیز را فهمیده و به همین بیشتر در صحبت های برادرش و فرهاد شرکت می کرد و به اظهار نظر می پرداخت.از آدم های فرصت طلب بیزار بودم.این قهر و کم محلی ادامه داشت تا این که شب هفت ثریا خانم فرا رسید.از اینکه او را در این موقعیت درک نکرده و با او در مجادله پرداخته بودم،به شدت از خودم عصبانی بودم.هرگز نباید آن حرف را به زبان می آوردم.او دلشکسته مرگ مادرش بود،باید بیشتر درکش می کردم.در این چند روز هر گاهبا هم رو به رو می شدیم نگاه محزونش را به من میدوخت و بدون گفتن کلامی آه می کشید و می رفت.رفتارش مرا تا سر حد جنون می کشاند.دوست نداشتم از من رنجیده باشد.در دلم او را مانند بتی می پرستیدم،اما هرگز نمی توانست بفهمد در قلب من چه مقام و منزلتی دارد.مرگ ثریا خانم از یک طرف و بی اعتنایی مضاعف او از طرف دیگر،روحیه مرا به شدت تعضیف می کرد.بعد از مراسم مسجد و رفتن سر مزار،همه فامیل جلوی در منزل با ما خداحافظی کردند و رفتند.پس از خالی شدن خانه از فامیل،سردی و سوت و کوریش را بیشتر احساس می کردیم.از عمو مهدی و همسرش خواستیم تا ما را تنها نگذارند.سالارخان و مادربزگ هم ماندند ولی تا کی می توانستند بمانند؟من و علیرضا سعی کردیم دیگر هم کلام نشویم چون او هم متوجه سردی فرهاد از همان شب شده بود. یک بار که فرهاد در خانه نبود مرا در آشپزخانه دید و سعی کرد عذرخواهی کند،ولی به او فهماندم که هیچ مساله ای نیست و نباید نگران ما باشد.نگاه های عاشقانه اش به فاطمه بسیار دردناک بود.علاقه آن ها به هم هنوز علنی نشده بود و او نمی توانست صمیمانه با فاطمه صحبت کند.مامان و بابا و شکیبا نیز در مقابل در مقابل اصرار آقا هادی برای شام مقاومت و عذرخواهی کردند و آماده رفتن شدند.فرهاد و پدر از کمک های آنها در این چند روز تشکر کردند.در دلم گفتم:«تو به دختر اونها توجه کنی بسه،اونها تلافی زحماتشون رو از تو نمی خوان!»

بعد از بدرقه خانواده ام به خانه باز گشتیم.همه ساکت بودند انگار بهانه ای برای صحبت نداشتند.چهره پدر از همه غمناک تر و ترحم انگیزتر بود.فرهاد درست رو به روی من نشسته بود ولی بیشتر به فرش نگاه می کرد.از جا برخواستم و کنار فاطمه که دمغ و در خود فرو رفته بود نشستم.لبخند زدم و دستش را گرفتم:

-حالت چطوره خانم؟

نگاه بی رمق و دردمندش در چشمانم نشاند.

-می خواستی چه حالی داشته باشم؟دیگه حتی نمی خوام زنده باشم.

-این چه حرفیه عزیزم؟نباید اینقدر ناامید باشی.تو جوونی و تازه اول راهی.یه کمی دور و برت رو نگاه کن ببین چند جفت چشم نگران به تو خیره شدن که یه جفتش از همه نگران تره!

با کنجکاوی به من نگریست.

-منظورت کیه؟!

فشاری به دستش آوردم و گفتم:

-خودت خوب میدونی کی دائم نگرانه و واست غصه می خوره!پس چرا باید یاس تمام وجودت رو بگیره؟

دوباره چشمانش به اشک نشست.

-چطوری جای خالی مامانو ببینم؟لعنت به این شانس!چه موقعی دانشگاه قبول شدم.

-چی؟!دانشگاه قبول شدی؟پس چرا نگفتی؟

-متاسفم فرصت نشد.همون شب که می خواستم بهت بگم فرهاو گفت تو قبول نشدی،نخواستم ناراحتت کنم.بعد هم جریان مسافرت و بعد هم...

-واسه چی ناراحت بشم،تازه خیلیم خوشحال شدم.درسته خودم قبول نشدم ولی از قبولی تو خیلی شادم.

-ممنون.تو خیلی مهربونی.

-حالا کجا قبول شدی؟

-اصفهان.

-چه خوب!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

176 تا 188

 

-راستی شکیبا داداش دوباره چشه؟چرا از تو دوره؟همه چی که داشت خوب پیش میرفت.حرفی شده؟

-ای بابا فاطمه جون اون کی با نسیم من موافق بوده که حالا باشه؟اون همیشه باد مخالفه!

-بی انصافی نکن همیشه هم اینطور نیست.

-آره راست میگی چند روز پیش حرفمون شد.

-سر چی؟

-همون شب که از دکتر برگشتیم یادته؟

-آره!خب؟

ماجرای آنشب را بطور مفصل برای فاطمه تعریف کردم.آه از نهادش بر آمد و گفت:یعنی اون به تو و علیرضا شک کرده؟این خیلی مزخرفه!نمیدونم این روزها چشه انگار یه چیزی آزارش میده!اینکه متعصبه که حرفی توش نیست بیچاره علیرضا از ترس اونه که تاحالا حرفی نزده.

برگشتم و دوباره نگاهش کردم.فورا نگاهش را از ما دزدید و بسوی دیگر نظر انداخت.بعد از شام خانواده عمو مهدی هم قصد رفتن کردنولی پدربزرگ اصرار داشت سامیه آنجا بماند تا به اصطلاح فاطمه و فائزه تنها نباشند.سامیه هم از خدا خواسته فورا پیشنهاد سالارخان را قبول کرد و ماندگار شد.با خودم گفتم فاجعه از این بدتر نمیشه!حالا تا ته و توی قضیه رو در نیاره راحت نمیشینه.یکبار شنیدن که در آشپزخانه گفت:من فکر میکردم این پسردایی ما فقط با ما سرسنگینه نگو با زن خودش هم سرد و بی اعتناست!

فائزه هم با حاضر جوابی گفت:میخواستی تو این وضعیت باهاتون خوش و بش کنه و جلوتون زنشو ببوسه؟!

واقعا که این دو دختر دوست داشتنی بودند و با من مهربان.هنگام صرف شام زنعمو مریم کنار فرهاد برایم جا باز کرد و با مهربانی گفت:بیا زنعمو جان بیا کنار شوهرت بشین بمیرم براتون که باید روزای اول زندگیتون انقدر غمگین و جدا از هم باشین.

کنار فرهاد نشستم زنعمو غذای ما را در یک بشقاب کشید و گفت:بیا زنعمو با هم بخورید.

بی اختیار بیاد ثریا خانم افتادم.فکر میکنم فرهاد هم همین احساس را داشت.لرزش دستهایش این را نشان میداد.به زحمت چند لقمه ای خوردم ولی از مزه آن چیزی نفهمیدم.سامیه با نگاههایش اعصاب مرا به هم ریخته بود.نمیدانستم از جان من چه میخواهد که مدام مواظبم بود.فکر میکنم فرهاد هم متوجه نگاههای او بمن شده بود.رفتارش کمی عصبی بنظر میرسید.برای خوابیدن به طبقه بالا رفتم اما هر چه انتظار کشیدم و در خانه قدم زدم انگار خیال بالا آمدن نداشت.انتظار نداشتم جلوی دیگران این رفتارها را از او ببینم.با خود گفتم یعنی میخواد بعد از مرگ مادرش اینجوری منو شکنجه و تحقیر کنه تا زودتر به خونه پدرم برگردم؟بی شک اگر این رفتارهایش ادامه پیدا کند همینکار را خواهم کرد.

با افکاری مغشوش به رختخواب رفتم کتابی برداشتم تا شاید هنگام خواندن آن خوابم ببرد ولی بی حوصله تر از آن بودم که بتوانم کتاب را بخوانم.فکر میکنم ساعت از 12 گذشته بود که آهسته وارد خانه شد و مستقیم به بهار خواب رفت.میدانستم الان روی تخت نشسته و سیگار میکشد پاورچین به کنار پنجره مشرف به بهار خواب رفتم .درست حدس زده بودم متفکر و بیخواب به جایی خیره شده بود و سیگار میکشید.با غصه و ناراحتی نگاهش کردم و به رختخوابم برگشتم.دوست داشتم پایین پاهایش مینشستم و سرم را روی زانوهایش میگذاشتم و به او میگفتم منکه پا به پات توی تصمیمی که گرفتی قدم برداشتم پس تو هم سری به این دل بی قرار من بزن.ای کاش میتوانستم راز دلدادگی ام را برایش شرح دهم و از او بخاطر حرف نابجایی که زده بودم عذر بخوام.ای کاش میدانست برایم از همه عالم مهمتر است.کاش میدانست بدون او هیچ چیز نمیخواهم.کاش میتوانستم به او بگویم با من اینقدر سرد و خشن نباش و روح لطیفم را اینچنین نیازار ولی میدانستم اینها هیچ فایده ای ندارد و در دل سرد و یخی او هیچ اثری نخواهد گذاشت.او در راهی که گام برمیداشت مصمم و ثابت قدم بود!

در رختخواب فرو رفتم بی تاب او بودم و چشمهایم پر اشک باید با فرو ریختن اشک دل بیتابم را آرام میکردم و این چنین کردم تا خوابم برد.

حدود ساعت 9 صبح از خواب بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن احساس سرحالی کردم.لباس پوشیدم و برای خوردن صبحانه پایین رفتم.فرهاد همیشه سحرخیزتر از من بود.تصمیم داشتم امروز سکوتی را که بینمان فاصله انداخته بود بشکنم و در فرصتی مناسب از او عذرخواهی کنم.همگامیکه وارد شدم با صدای بلند بهمه سلام کردم.با نگاهی گذرا متوجه شدم او در میان خانواده اش نیست.سالارخان با پسرانش مشغول صحبت بود و زنعمو و مادرشوهرش کنار هم نشسته بودند و با لبخند بمن نگاه میکردند.به آشپزخانه رفتم فاطمه و فائزه مشغول کار بودند و از سامیه هم خبری نبود.فاطمه با خوشرویی جواب سلام و صبح بخیر مرا داد و گفت:تخم مرغ میخوری واست درست کنم؟

-نه ممنونم فرهاد کجاست؟!

فائزه با حالتی برافروخته گفت:داداش میخواست بره خرید که اون فضول خانم هم دنبالش راه افتاد!

ناگهان همه بدنم داغ شد و احساس کردم خون به صورتم هجوم آورد.خواستم خودم را بی اعتنا نشان بدهم گفتم:چه اشکالی داره؟حتما کمکش میکنه.

فائزه گفت:تو اون مار خوش خط و خال رو نمیشناسی یه مارمولکیه که لنگه نداره!

احساس خوبی نداشتم میدانستم فرهاد به تلافی کار من این دختر را با خودش برده و الا بدون رودربایستی او را از همراهی اش محروم میکرد.با تظاهر به بیخیالی خندیدم و گفتم:بالاخره نفهمیدم مار یا مارمولک؟

هر سه با خنده از آشپزخانه خارج شدیم.اصلا اشتهای صبحانه خوردن نداشتم خودم را با فنجان چای سرگرم کردم و به فکر فرو رفتم.تقریبا یکساعت بعد آنها از خرید برگشتند.در نگاه سامیه حالتی پیروزمندانه وجود داشت و در لحنش رگه هایی از کنایه.به فاطمه گفت:وای نمیدونستم فرهاد اینقدر نازنینه!چقدر قشنگ به حرفهای آدم گوش میده حتی با هم بستنی خوردیم...

احساس کردم تا بناگوش قرمز شدم.او با تمام بدجنسی نیشهایش را در تن دردمندم فرو کرد.بعد با لبخندی موذیانه بمن خیره شد و گفت:شکیبا جان چرا چشمات پف کرده مگه دیشب نخوابیدی؟

بدون اینکه جوابش را بدهم از خانه بیرون رفتم و جلوی در سینه به سینه با فرهاد روبروشدم.با اخم چهره ام را از او برگرداندم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.لحظاتی بعد فاطمه بدنبالم آمد و کنارم نشست و گفت:ناراحت نباش این اخلاق سامیه اس.باور کن دروغ گفت.تو اشپزخانه از فرهاد پرسیدم چرا با سامیه رفتی و بستنی خوردی؟گفت دروغ میگه اون با پررویی ازم بستنی خواشت منم یه دونه براش گرفتم و اون توی ماشین خورد.اینطور که میگفت درد دلی در کار نبوده و فقط سخنگو سامیه بوده.

با دلخوری گفتم:مهم نیست!ظاهرا زندگی برادرت بمن ربطی نداره و اون میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه فقط این منم که نباید دست از پا خطا کنم چون من زنم و اون مرد!

-نه عزیزم.من میدونم که این رفتارش علاقه اش رو به تو نشون میده بخاطر علاقشه که بهت حساس شده.

-نه فاطمه جان علاقه ای در کار نیست.ما هر چه زودتر باید به این غائله خاتمه بدیم.

-منظورت چیه؟!

-کم کم دارم به این نتیجه میرسم که موندم بی فایده س.

-تو رو خدا نگو!جواب فامیلو چی بدیم؟تازه تو که نمیخوای تو این شرایط ما رو تنها بذاری؟

چشمهایش به اشک نشست.

-ناراحت نشو خانمی.نگفتم که همین فردا میرم حالا حالا ها پیشتون هستم و تنهاتون نمیذارم.

-متشکرم شکیبا متشکرم.

تا چند روز بعد از آن ماجرا بهمین منوال گذشت و من صبورانه طعنه ها و نیش های سامیه را تحمل میکردم.گاهی فائزه با جوابهای دندان شکن او را ساکت میکرد ولی رفتار قهر آمیز فرهاد و سکوت آزاردهنده اش به گوشه کنایه ها دامن میزد.تلاشهای فائزه و فاطمه هم برای نزدیکتر کردن ما بی فایده بود و قهر ما همچنان ادامه داشت.درد معده ام کم کم خفیف شده بود دوباره عود کرد و گاهی مرا بخود میپیچاند.بنا بود شب جمعه هفته آینده سالارخان مجلس ختمی به مناسبت درگذشت عروسش برگزار کند.

 

فصل12

 

همگی سوار بر اتوموبیلها به ویلا رفتیم.تصمیم داشتیم یکی دو روز آنجا بمانیم آن خانه برایم پر از خاطرات قشنگ با ثریا خانم بود.فکر میکنم همه با دیدن آن خانه بیاد ثریا خانم افتادند چون همگی اشک حسرتی در چشمهایشان نشسته بود.جای خالی ثریا خانم در آن خانه پر عظمت و اشرافی بسیار احساس میشد.

بعد از کجلس ختم با شکوه و مفصل که با حضور افراد محلی حال و هوای خاصی پیدا کرده بود سالار خان مهمانها را برای صرف شام دعوت کرد که پدر و مادر من جزو آنها بودند.

آشپزهای خبره چندین دیگ غذا در حیاط برپا کرده و مشغول پخت و پز بودند.بوی دود و برنج مطبوع ایرانی درهم آمیخته شده بود و مشامها را نوازش میداد.عده ای به کار مشغول بودند و هر یک وظیفه ای را انجام میدادند.منکه حوصله پر حرفی مجلس زنانه را نداشتم بیرون آمدم و روی پله ای نشستم.به جنب و جوش کارگرها نگاه میکردم آشپز نردبانی گذاشته و چندین ابکش روی آن ردیف کرده بود و با سرعتی مثال زدنی برنجها را ابکش میکرد.همانطور که حواسم بکار آشپز بود متوجه صدای مردانه ای شدم و برگشتم.جوانی خوش قد و قامت با چهره ای جذاب و گندمگون آنجا ایستاده بود.تا حالا او را ندیده بودم .نگاهم از سمت او به طرفی که فرهاد و صادق در کنار استخر نشسته بودند و صحبت میکردند سر خورد متوجه شدم فرهاد هم با نگاهی خاص جوان مزبور را زیر نظر دارد.چون از تعصبش خبر داشتم از جایم برخاستم و از پله ها بالا رفتم.کنار ستونی ایستادم و دوباره نظری به حیاط انداختم.از آن جوان خبری نبود ولی فرهاد همچنان کنار صادق ایستاده بود.در لباس مشکی جذابتر و خواستنی تر از همیشه بنظر میرسید.یک سر و گردن از پسرهای فامیلشان درشت تر و بلندتر بود.اندام ورزیده و سینه ی ستبرش در احاطه بازوهای قدرتمندش او را بسیار مقتدر نشان میداد.میل آرام گرفتن در آغوشش تمام سلولهای بدنم را به جنبش وا داشت ولی افسوس که او این حق را از من دریغ میکرد.در پناه ستون یک دل سیر او را نگاه کردم .کدام زنی مثل من برای دیدن همسرش آنگونه دزدکی اقدام میکرد؟نمیدانم چه نیرویی ناگهان نگاه او را به سمت من کشید .فورا خودم را پشت ستون پنهان کردم.قلبم به تپش افتاده بود.از اینکه مرا دیده باشد خودم را سرزنش کردم.بطرف راهرویی که بسوی ضلع جنوبی عمارت کشیده میشد رفتم و شروع به تماشای گچبریهای زیبا و چشم انداز مصفای حیاط کردم.همانطور که گشت میزدم متوجه ناله ای شدم که از اتاقی بیرون می آمد.نزدیکتر رفتم و گوش سپردم صدا بسیار آشنا بود سرم را به شیشه چسباندم و به زحمت از پشت پرده توری سفید منظره ی رقت انگیزی را مشاهده کردم که اشک از دیدگانم فرود آورد.هادی خان یکی از عکسهای بزرگ همسرش را به آغوش میکشید و اشک میریخت با او درددل میکرد و زار میزد.ناله های بغض آلودش حالم را بشدت منقلب کرد.میخواستم وارد شوم و او را در آغوش بگیرم و دلداری دهم ولی ترجیح دادم تنها باشند و عقده های دلش را خالی کند.آنقدر از دیدن این صحنه متاثر شدم که بی اختیار از دردی که در شکمم پیچید روی زمین نشستم و معده ام را فشردم.

گلوله های درشت اشک از چشمهایم فرو میچکید.روی زمین مچاله شده بودم و حتی نای بلند شدن هم نداشتم.در آن لحظه بشدت احساس تنهای و غربت میکردم .تنها اشنای صمیمی ام فرهاد بود که او نیز از هر غریبه ای با من غریبه تر شده بود!

نمیدانم چه مدت به همان حال روی زمین دولا مانده بودم که ناگهان سایه ای مقابلم ظاهر شد.از پشت پرده اشک تنها یک جفت کفش تمیز و براق مردانه را تشخیص دادم.سرم را بالا گرفتم فرهاد روبرویم ایستاده بود خم شد و به چهره ام نگریست بعد روی پا نشست و با نگاهی غمگین و مخمور و با صدایی مخملی و مردانه پرسید:دوباره معده ات درد گرفته خانمی؟

خدای من!تقریبا بعد از دو هفته این اولین کلامی که بزبان می آورد.در حالیکه بشدت اشک میریختم چشمهایم را روی هم گذاشتم و باز کردم.با لحن محزون تری پرسید:میخوای بریم دکتر آمپول بزنی؟

به زحمت گفتم:نه داروهام تو کیفمه.

-کیفت کجاست بیارم؟

-به فاطمه بگو اون میدونه.

از جایش برخاست و با عجله از من دور شد.از معده ام متشکر بودم که باعث اشتی فرهاد با من شده بود!باز هم نقش بازی میکرد و دورادور مواظبم بود.خدیا چطور به او میفهماندم که به شدت دوستش دارم و هر بلایی که سرم بیاورد در عزم من خللی ایجاد نمیکند؟همین امشب چقدر پدرم نصیحتم کرد که آخر شب آماده شوم و همراه آنها به خانه بروم.ولی با مخالفت من روبرو شد هرگز نمیتوانستم آنها را در آن حال تنها بگذارم.خود نیز طاقت نمی آوردم.همینکه وجودش را نزدیکم حس میکردم برایم غنیمتی بود بس عظیم.

خیلی زود کیف بدست آمد.دستم را گرفت و کمک کرد از جا بلند شوم.از درد دوباره دولا شدم و دستم را به شکم فشردم.صدای خوش آهنگش در گوشم پیچید:نمیتونی راه بری؟

-چرا ولی خیلی تیر میکشه!

کمک کرد تا اشپزخانه که ته راهرو بود بروم.چنان احساس سبکی و خوشحالی میکردم که ارزو داشتم مسیر اشپزخانه کیلومترها دورتر باشد!درد داشتم ولی از نزدیکی و گرمای وجودش لذت میبردم.مرا روی یک صندلی نشاند و لیوانی اب برایم آورد.خودش هم روی صندلی کنارم نشست باز رایحه ی دلپذیر اودکلنش مشامم را نوازش داد.قرصها را از روکش خارج کرد و به دهانم گذاشت.وقتی لیوان اب را به لبم نزدیک کرد نگاهم در چشمهای مخملی اش نشست.نمیدانم چرا بی اراده چشمهایم پر اب شد.حلقه ی اشکی که میرفت تا در چشمهای او نیز جا خوش کند.اب را گرفتم و جرعه ای نوشیدم بدون اینکه نگاه از هم بگیریم.من اشک میریختم و او نفسهای عمیق و سوزناک میکشید.انگار نگاهی ناگشودنی به نگاهمان پیوند خورده بود.در همین حال و هوا ناگهان دست ازادم را در دست فشرد و پس از چند لحظه خم شد و آن را بوسه باران کرد.در چشمهای سیاه و جذابش دیگر نه غمی بود و نه ناراحتی.فقط عشق و شیفتگی بود که فوران میکرد.آنقدر شوکه شده بودم که لبهایم بی اختیار میلرزید.روی گردن و پیشانی ام عرق کرده و ضربان قلبم بطرز عجیبی بالا رفته بود.دست دیگرم که معده ام را میفشرد بالا آوردم و لابلای موهای سیاه و مواجش فرو کردم.

-فر...فرهاد...من ...بخاطر حفی که...زدم ازت معذر...

انگشتش را به علامت سکوت روی لب فشرد و با حرارت گفت:نه این منم که باید بخاطر رفتارم ازت عذرخواهی کنم.فقط...نگو که از من...بیزاری خواهش میکنم...من تحملش رو ندارم.

با ارامشی که در کنارش احساس میکردم کم کم درد معده ام ارام گرفت.آرزو میکردم زمان همانجا متوقف شود.دلم میخواست در آغوشش فرو بروم ولی با ورود ناگهانی زنعمو به آشپزخانه هر دو تکانی خوردیم و از آن حالت خارج شدیم.دستم را رها کرد و نگاهش را از من گرفت.زنعمو رو بمن با نگاهی دقیق گفت:چیزی شده عزیزم؟چرا گریه میکردی؟

لبخندی برویش زدم:چیزی نیست زنعمو.دوباره معده ام درد گرفته بود.قرص خوردم بهتر شدم.

-شاید گرسنه شده باشی.میخوای چیزی بیارم بخوری؟

-نه اصلا گرسنه نیستم.

زنعمو رو به فرهاد گفت:غلط نکنم خانومت رو چشم زدن.اگر بدونی همسایه ها چطور نگاهش میکردن خودم شنیدم که چطور از زیبایی قد و بالای شکیبا جان تعریف میکردن.

فرهاد با نگاهی خندان و عاشقانه جواب داد:زنعمو پس معطل چی هستی؟یه اسپند حسابی واسش دود کن.

از این حرف او به شدت شرمنده شدم و گفتم:ای بابا این حرفها چیه فرهاد؟خجالت بکش!

فرهاد خنده بلندی سر داد که از سرخوشی اش نشات میگرفت.زنعمو لبش را گاز گرفت و گفت:نه عزیزم شک نکن.حالا که اسپند دود کردم میبینی چه ترق و توروقی راه می اندازه.اینها همه نظر بده یا بقول امروزهای موجهای منفی!

من و فرهاد بهم نگاه کردیم و خندیدیم.در حالیکه از جا بلند میشد گفت:اگر دوباره درد گرفت منو صدا کن که ببرمت دکتر.

-باشه متشکرم.

زنعمو رو به فرهاد گفت:راستی به مادر شکیبا بگو که اینجاست داشت دنبالش میگشت.

-چشم امری نیست؟

-نه برو پسرم.

دوباره نگاه شیفته اش را بمن دوخت و لحظه ای بعد از آنجا خارج شد.انگار داشتم در آسمانها پرواز میکردم.اصلا روی زمین نبودم.دوباره گرمای زندگی در وجودم نشست.او با من اشتی کرد به همین سادگی!حتما این دوران قهر برای او نیز زجر آور بوده از نگاههای مشتاقش کاملا هویدا بود که به او نیز سخت گذشته است با یادآوری لحظاتی که به سان برق و باد گذشت لبخندی روی لبهایم نشست.چندین بار دستهای ما در دست هم قرار گرفته بود و هر بار سرد و بی احساس اما اینبار سرد نبود بی احساس نبود گرم و سوزان بود همراه با لهیب عشق.با خود فکر میکردم چه میشد اگر یکبار دیگر لحظاتی که گذشت تکرار میشد؟حتی با درد شدید معده؟!

زنعمو بعد از تمام شدن کارش درست جایی که فرهاد نشسته بود نشست و دستم را گرفت:بهتری؟

-بله خیلی بهترم ممنون.

-خب خدا رو شکر.

با مریم خانم خیلی احساس راحتی میکردم.مرا بیاد مهربانهای ثریا خانم می انداخت.فکر میکنم زنعمو نیز در مورد من چنین احساسی داشت چون خیلی راحت سرش را بمن نزدیک کرد و گفت:خیلی عجیبه یه برادر دارم که حدودا همسن فرهاد توئه تا حالا هر چی بهش اصرار میکردیم زن بگیره یا یه دختر خوب انتخاب کنه تا واسش خواستگاری کنیم هیچ جوری زیر بار نمیرفت .حالا امشب نمیدونم کی رو دیده که حسابی بهم ریخته و شیفته اش شده!هر چی میگم بگو ظاهرش چه شکلی بوده میگه نمیدونم وقتی دیدمش همچین مفتونش شدم که فراموش کردم به ظاهرش نگاه کنم فقط اینو میدونم که مثل فرشته های آسمونی بود!خب دیگه معمولا تو اینجور مجالس یا جشن هاست که بخت بعضی ها باز میشه!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

188 تا198

سادگی!حتما این دوران قهر برای او نیز زجرآور بوده,از نگاههای مشتاقش کاملا هویدا بود که به او نیز سخت گذشته است. با یادآوری لحظاتی که به سان برق و باد گذشت لبخندی روی لب هایم نشستچندین بار دستهای ما در دست هم قرار گرفته بود و هر بار سرد و بی احساس, اما این بار سرد نبود,بی احساس نبود, گرم و سوزان بود همراه با لهیب عشق. با خود فکر می کردم چه می شد اگر یک بار دیگر لحظاتی که گذشت تکرار می شد؟ حتی با درد شدید معده؟!

زن عمئ بعد از تمام شدن کارش,درست جایی که فرهاد نشسته بود نشست و دستم را گرفت:

_بهتری؟

_بله خیلی بهترم ممنون.

_خب خدا رو شکر.

با مریم خانم خیلی احساس راحتی می کردم . مرا به یاد مهربانیهای ثریا خانم می انداخت. فکر می کنم زن عمو نیز در مورد من چنین احساسی داشت چون خیلی راحت سرش را به من نزدیک کرد و گفت:

_خیلی عجیبه ,یه برادر دارم که حدودا همسن و سال فرهاد توئه, تا حالا هرچی بهش اصرار می کردیم زن بگیره یا یه دختر خوب انتخاب کنه تا واسش خواستگاری کنیم , هیچ جوری زیر بار نمی رفت. حالا امشب نمی دونم کی رو دیده که حسابی به هم ریخته و شیفته اش شده!هرچی می گم بگو ظاهرش چه شکلی بوده ,می گه: ((نمی دونم. وقتی دیدمش همچین مفتونش شدم که فراموش کردم به ظاهرش نگاه کنم. فقط اینو می دونم که مثل فرشته های آسمونی بود!))خب معمولا تو اینجور مجالس و یا جشن هاست که بخت بعضی ها باز می شه!

_بلاخره نفهمیدید کی بوده؟

هنوز زن عمو جوابم را نداده بود که همان صدای مردانه از پشت در آشپز خانه شنیده شد.شتاب زده و عجول مریم خانم را صدا زد:

_آبجی مریم ... آبجی مریم اینجایی؟بدو بیا بیرون نشونت بدم ,بدو دیگه!

زن عمو به سرعت خود را به بیرون رساند. من هم که کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود از پشت پنجره سرک کشیدم.کیمیا را دیدم و بعد نگاهم به آن جوان افتاد. از دیدن من چنان دستپاچه شد که همان جا ایستاد.فورا عذر خواهی کردم و از آشپزخانه بیرون زدم.با خود اندیشیدم,((خدای من!پس آن جوانی که در حیاط خانه دیدم برادر زن عمو مریم بوده و حالا عاشق کیمیا شده !))

کنار مادر و کیمیا که در حال خواندن قرآن بودند نشستم.مادر با دیدن من متعجب پرسید:

_یکدفعه کجا رفتی غیبت زد؟

_همین اطراف بودم,پیش زن عمو.

_یهو دلم شور افتاد. یه کمی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم.ماشاءالله خونه که نیست قلعه هزار توئه!

به اصطلاح مادر خندیدم و با کیمیا سرگرم صحبت شدم.دلم می خواست موضوع را بگویم ولی صلاح دیدم خودشان اقدام کنند.

بعد از مراسم شام,مهمان ها کم کم قصد رفتن کردند. خانواده من نیز عازم رفتن شدند و دوباره خواستند چند روزی را کنار آنها باشم ولی من قبول نکردم و همان جا ماندم. برای بدرقه تا کنار در رفتیم.بعد از خداحافظی هنگام بازگشت به خانه , فرهاد کنارم آمد و اهسته زیر گوشم گفت:

_بهتری؟

_آره خوبم. مرسیکه به یادم هستی.

_خواهش می کنم خانوم.وظیفمه.

به چشم های محزونش که نگاه می کردم ,قلبم فشرده می شد. خواست چیزی بگوید که صدایی ما را به خود آورد. برادر زن عمو بود که نزدیکمان ایستاد با سر به من احترام گذاشت و دست فرهاد را فشرد. هم تسلیت گفت و هم برایمان آرزوی خوشبختی کرد. در دلم از اینکه شاید به زودی فامیلمان می شد خنده ام گرفته بود. وقتی دور شد با صدای فرهاد به خود آمدم :

_به چی فکر می کنی ؟ نمی خوای بری بالا؟

از پله ها بالا رفتم و به فاطمه و فائزه پیوستم . بعد از کمی سر و سامان دادن به منزل , در کنار زن عمو ,فاطمه و فائزه و سامیه نشستمو شروع به صحبت کردیم. زن عمو زیر گوشم گفت:

_فکر می کنم به زودی خبرهای خوشی بهت برسه!

_در مورد چی؟

_برادرم ,یک دل نه صد دل عاشق خواهرت شده؛اگه بدونی چه عنانی از کف داده !دیگه هیچی جلو دارش نیست . میگه همین فردا بریم خواستگاری. بالاخره همون دختری که سالها آرزشو داشتم پیدا کردم. نمی دونی چقدر از نجابت و زیبایی کیمیا تعریف کرد. خدا رو شکر,خیالن از این یکی هم راحت شد.

با صدای سامیه به طرفش برگشتیم که می گفت:

_وای زندایی,چی به شکیبا می گی که این طوری ریز ریز می خنده و خوشحاله؟!

مریم خانم با زرنگی گفت:

_هیچی رن دایی جان,داشتیم از سکنات و وجنات تو صحبت می کردیم !

_وا!زن دایی مسخره می کنی؟!

_نه بابا,واسه چی مسخره کنم؟مگه به خودت شک داری؟

فائزه هم با شیطنت گفت:

_لابد زن عم,سامیه رو برای داداش جونش پسندیده !

سامیه رنگ به رنگ شد و موجی از خوشحالی در چشم هایش نشست ولی زن عمو با نا امیدی گفت:

_نه فائزه جان ,مسعود ب ه حرف کسی گوش نمی ده,فقط خودش باید بپسنده.

سامیه با حالت استهزاء آمیز گفت:

_لابد دختری رو که اون بپسنده هنوز مادر نزائیده!

زن عمو نگاه گذرایی به من کرد و گفت:

_چرا زائیده !تا قسمت چی باشه.

کم کم مرد ها که همگی در حیاط بزرگ و مفای آن عمارت زیبا مانده بودند,بالا آمدند.پدر گرفته و مغموم در مبلی فرو رفت. فرهاد و صادق در مورد موضوعی بحث می کردند. وسالار خان به عمو مهدی خرده می فرمایشهایی می داد. به کنار پدر رفتم. حس کردم او ر ابه اندازه پدر خودم دوست دارم. محبت عمیقی نسبت به او در دل و جانم نشسته بود. دستش را گرفتم و گفتم:

_چطورید پدر جون؟

با محبت و گرمی مرا نگریست و گفت:

-دنیا واسم مثل زندون شده ,بعد از اون دیگه هیچ کجا آرامش ندارم.خواب از چشمام رفته. دلم از این می سوزه که تو سراسر زندگی مشترکمون اون بیستر از اینکه به فکر خودش باشه به فکر من و سه تا بچه اش بود. کوچک ترین ناراحتی و واکنش ما رو درک می کرد و با محبت و مهربونی اونو رفع و رجوع می کرد.همیشه نگران آینده بچه ها بود و همّ و غمش اونا بودن. اونقدر درگیر دیگران بود که از حال خودش بی خبر شد.دکتر می گفت اگه یکی دو ماهی زودتر رجوع میکرد,کار به اینجا نمی کشید.

دستش را فشردم:

_پدر جون مادر همیشه از شما و مهربونیاتون تعریف و تمجید می کرد. هرکسی قسمت و سرنوشتی داره . سرنوشت مادر هم اینطوری رقم خورده بود.فکر می کنم شما خیلی خسته اید,بهتره برید استراحت کنید و بدونید مادر با اون اخلاق و رفتار پسندیده ,الان تو باغ بهشت نگران شماست.با آرامش شما روح اونم آرامش می گیره.

پدر نگاه قدرشناسانه ای به من کرد و گفت:

_دخترم هیچ می دونی وجود تو,تو خونه ما برامون چقدر دلگرم کننده است؟این چند روز که محبت های تو رو دیدم ,با خودم می گفتم اگه خدا فرشته مهربونی مثل ثریا رو از ما گرفتدر عوض ملکه مهربونی ها رو برامون فرستاده.

خدا شما رو برای بچه هاتون نگه داره.خوب می دونم که اصلا تحمل غصه خوردن شما رو ندارن. هر وقت شما تو لاک غصه فرو می رید,بچه هاتون از شما بی طاقت می شن!

پدر سرش را به حالت تأیید تکان داد و گفت:

_بله حق با توئه عزیزم .از این به بعد باید بیشتر مواظب روحیات اونها باشم. باید براشون هم مادر باشم هم پدر.

ساعتی بعد کم کم خواب ر همه مستولی گشت و خمیازه ها شروع شد.زن عمو وارد اتاق شد و رو به مهمان ها و عمه مهری گفت که بستر خوابشان در کجاست, بعد رو به فرهاد گفت:

_زن عمو جان,جای شما و همسرت رو هم انداختم تو همین اتاق بغلی ,پاشید برید استراحت کنید که از صبح تا حالا خیلی خسته شدید.

ناگهان برق از سرم پرید . بی اختیار نگاهمان به هم افتاد و هر دو فورا نگاهمان را از هم دزدیدیم. قلبم به شدت می تپید . نمی دان ماز خوشحالی بود یا از ترس و اضطراب!فکر این جا را نکرده بودیم.

فاطمه به کنارم آمد و با شیطنت خاصی گفت:

_خوب مقابل عمل انجام شده قرار گرفتید. حالا ببینم چه کار می کنی؟

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

_منظورت چیه؟!

در حالی که با هم بیرون می رفتیم ,کنار ستون ایوان ایستادیم و او ادامه داد:

_خب دیوونه این بهترین فرصته که یه جوری دلشو بدست بیاری !

پوز خندی زدم و گفتم:

_موضوع این جاست که تو هیچی نمی دونی!

_منظورت چیه؟!چی رو باید بدونم؟

_یعنی اینکه ما هر بار نشستیم تا با هم صحبت کنیم اون این مسئله رو پیش کشید که من نمی خوام علاقه ای بینمون پیش بیاد . یا اینکه , طبیعت من با زن ها سازگار نیست. و از این جور حرف ها. یعنی عشق ممنوع!

فاطمه با تعجب و دهان باز گفت:

_وا ...!به خدا غصه از دست دادن مامان از یه طرف؛غصه روابط شما بیشتر دغدغه ذهنم شده و عذابم میده. همش می ترسم اون با ندونم کاری هاش تو ر واز دست بده.

به شوخی گفتم:

_بهتر از دست من تحفه راحت می شید!

فاطمه با غصه گفت:

_تو رو خدا این حرفو نزن ,ما همگی به وجودت وابسته شدیم . این رو خوب میدونم که فرهاد هم همینطوره . چون وقتی تو ,توی جمع نیستی دائم با چشما ش دنبالت می گرده و کلافه به نظر می رسه . ولی به قول معروف((با دست پس می زنه,با پا پیش می کشه))

_خودت رو ناراحت نکن حالا بریم بخوابیم که حسابی خسته ایم.

فاطمه به طرف اتاق خودشان رفت و من نیز به دنبالش روان شدم . برگشت و گفت:

_وا... تو کجا؟!

_فاطمه تو رو خدا دست بردار. اذیت نکن,کن روم نمیشه برم تو اون اتاق. می خوام امشب پیش شما بخوابم.

_دیونه, اون شوهرته , لولو نیست که ازش می ترسی!زشته آبرومون جلوی فامیل می ره ,برو.

_آخه... ما روابطمون با هم عادی نیست. تا حالا باهم تو یه اتاق نبودیم.

_این قدر ترسو نباش. داری حرص منو در میاری ها !میری یا نه؟

این را گفت و به اتاقشان رفت و در را روی من بست و قفل کرد.

این طرف وآ« طرف را نگاه کردم و آ]سته به در کوبیدم ولی فایده ای نداشت. از ترس رسوا شدن به اتاقی که زن عم سفارش کرده بود رفتم. به بستری که برایمان مهیا کرده بود نگریستم . قلبم از حرکت ایستاده بود. یک تشک و یک بالش و یک پتوی دو نفره سبک!با خودم گفتم: ((حداقل دوتا بالش نذاشتن !آخه دو نفر می تونن روی یه بالش بخوابن؟!))

دست و پایم شروع به لرزیدم کرد . نظری به دور و بر اتاق انداختم؛اتاق بزرگی بود. ظاهرا یکی از اتاق های پذیرای بود که حالا به نوان اتاق خواب از آن استفاده می شد. شال مشکی و مانتویم را از تن درآوردم و ب هظاهرم نگاهی انداختم.((خدایا عجب گرفتاری شدم امشب!چرا لباس مناسبتری نپوشیدم؟حالا جلو فرهاد تو یک اتاق... خدایا خودت کمکم کن.))برای بدست آوردن آرامش بیشتر برس را از کیفم درآوردم و شروع به شانه زدن موهایم کردم. در همین احئال بود. که فرهد وارد اتاق شد!قلبم چنان با سرعت می کوبید که فکر کردم هر لحظه از حلقومم بیرون می پرد! تمام قدرتم را به کمک طلبیدم که ظاهرم را حفظ کنم. فرهاد لحظاتی جلوی در ایستاد و به رختخوابی که روی زمین پهن بود زل زد. رنگ چهره اش ارغوانی شده بود. همزمان با نفس بلند و صداداری که او کشید, گفتم:

_خیلی متأسفم !من از فاطمه خواستم که اجازه بده تو اتاق اونا بخوابم ولی قبول نکرد. گفت خوبیت ندار ه جلوی اقوام و آشنا. اونا که چیزی نمی دونن.

نگاهم که بالا کشیده شد ,چشم های تبدار و نگاه آتشین فرهاد را دیدم که روی موها و چهره ام سرسره بازی می کرد. برقی که د رچشم هایش بود با غم همیشه آشنای نگاهش مخلوط شده و حالتی جنون آمیز به وجود آورده بود.غمی که هر وقت به من نزدیک می شد بیشتر خود را نمایش می داد.خدایا!این چه درد و رنجی بود که آرام آرام او را می سوزاند و لهیب آتشش را به خرمن جان من هم می زد؟دستم که به لرزهافتاد,او به سمت مبل رفت و روی آن نشست و با صدای محزونی گفت:

_اشکالی نداره,من روی مبل می خوابم. ت. می تونی تو رختخواب بخوابی.

چه انتظار عبثی که فکر می کردم او شب را تا صبح کنار من سر خواهد کرد!بغض بی اراده راه گلویم رابست ولی با این حال خود را نگه داشتم و با شیطنتی ساختگی گفتم:

_خب ,بالاخره مردی گفتن,زنی گفتن!الکی که ما جنس لطیف نشدیم!اشکال نداره , عوضش دعات می کنم!

لب هایش به خنده ای جذاب و نفس گیر از هم باز شد:

_باشه همون عالیه.من بیشتر از هر چیزی به دعا احتیاج دارم,خصوصا دعای خیر تو!

به چشم هایش نگاه کردم و با خود اندیشیدم که ای کاش خداوند واقعا دعا و خواسته پنهان نرا اجابتکند.

به سختی نگاهم را از چشم های جذابش دزدیدم و آرام زیر پتو خزیدم.به سقف خیره شدم و با خودم گفتم: ((ای کاش زندگی پرتلاطم من نیز همین قدر یکدست و سفید بود!))

بدون آنکه نگاهش کنم آرام گفتم:

_فرهاد؟

_بله.

_می دونستی همه دخترها رویاها و آرزوهای مشترکی دارن؟شاید همون جور که شما پسرها خواسته های یه رنگی دارین ... ولی همه آدمها ,چه دختر چه پسر,یه آرزو و هدف نهای دارن؛اونم رسیدن به خوشبختی مطلوبه!این خواسته زیادی نیست !چرا ما باید توی این توقف کوتاهی که در ایستگاه زندگی داریم ,این قدر خودمون رو درگیر تألمات روحی کنیم؟چرا نباید از زندگیمون لذت ببریم؟چرا اجازه می دیم غذاب و درد,لذت زندگی کردن رو ازمون بگیره؟

آه سینه سوز, او جگرم را خراشید. نمی دانم نگاهش به من بود یا نه,ولی انگار شعلع های داغ و سوزان ,پوستم را گرم می کرد.با صدای محزونی جواب داد:

_کاش همه چیز همین قدر قشنگ و ساده بود!نمی دونم خدا در وجود بعضی از بنده ها چی می بینه که این کوه عظیم درد رو ,روی شونه شون می گذاره ؟ولی نمی شه انکار کرد؛درد جزءاجتناب ناپذیری از سرنوشت هر آدمه . .. مثلا شکیبا کمتر,فرهاد خیلی خیلی بیشتر!

به طرفش چرخیدم و گفتم:

_این رو قبول دارم ولی توکل چی میشه؟سهم"امید"این وسط چقدرا؟

_سهم هر دوی اینها اونقدر هست که من رو سرپا نگه داره!

_پس قبول داری که امیدواری؟

_من گفته بودم نیستم؟!

به رویش لبخند زدم.فرهاد ایستاد و ناگهان به سمتم آمد.غافلگیر شدم. بلند شدم و روی رختخواب نشستم. او هم آرام کنارم جایگرفت.با دلهره گفتم:

_نه,ولی قیافه ات داد می زنه که از همه عالم و آدم بریدی!لااقل اگه فکر خودت نیستی ,به فکراطرافیانت باش!

_حالا چی شده که تو امشب این قدر به پر و پای من می پیچی؟

لحنش بوی طنزداشت,زل زده بود به چشم هایم؛با آن نگاه خیره!

_هیچی ع شاید لازم بود که یکی این حرف ها رو بهت بزنه!حالام اونطوری به من زل نزن,برو بخواب,شب خوش!

فهمید که از نگاه خیره اش به شدت دستپاچه شده ام,قلبم در حال متلاشی شدن بو.نیروی مرموزی دلم را آشوب می کرد.مردمک لغزان و شیشه ای چشمهایش ,هرلحظه به خرابی حال من دامن می زد. کاش قدرت گریز داشتم.

فرهاد طره موهایی را که روی صورتم پخش شده بود,به عقب راند:

_شکیبا دوست دارم تا موقعی که خونه منی حتی یه سانت از موهات رو هم کوتاه نکنی .باشه؟

خنده ام گرفت .بلند شدم و لباس راحتی که زن عمو برایش آورده بود را یه سمتش گرفتم.

_بیا اول لباستو عوض کن بعد در مورد موها ی بنده نظر بده آقا فرهاد !

چشمهایش از نم اشک می درخشید .زیر نگاه خیره اش تاب نیاوردم و شرمگین سربه زیر انداختم.

صدای بم و مردانه اش که کمی هم خش دار به نظر می رسید سکوت اتاق را شکست:

_شکیبا...

سر بلند کردم و نگاهش کردم,اما حرفش را نیمه تمام رها کرد. خواستم از اتاق بیرون بروم که بازویم را گرفت,سپس دستش را به آرامی بالا آورد و طره ی موهایی را که توی صورتم پخش شده بود به عقب راند.

_قول می دی که موهات رو کوتاه نکنی؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

199 تا 213

 

آب دهانم را به سختی قورت دادم و همراه با تکان سر گفتم:

- آره...

لبخندش،تمام وجودم را به آتش کشید. خدایا!چطور باید به او تفهیم میکردم که دوستش دارم؟

- اصلا ببینم تو مشکلی داری که به کسی چیزی نمیگی؟

چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید . وقتی چشم گشود،احساس کردم کم مانده که بی هوش شوم. دیگر تحمل وزن بدنم را نداشتم. بدون اینکه نگاه داغش را که در ان التهاب و بی قراری موج میزد از صورتم بگیرد جواب داد:

- نه چه مشکلی؟

- هیچی،هیچی. اصلا فراموشش کن. نمیخوای لباس راحتیت رو بپوشی؟

- چرا ،همین الان،شکیبا... تو چه عطر خوش بویی استفاده میکنی،میشه بگی اسمش چیه؟

فرصت را غنیمت شمردم و در حالی که از دستش فرار میکرد،اسم عطر را گفتم و ادامه دادم:

- این عطر رو قبل از ازدواجمون خریدم...تو که هیچ وقت به فکر من نبودی..

انگار از حرفم خجالت کشید، سرش را تکان داد و گفت:

- راست میگی...متاسفم.

جمله اش به دلم نشست. دلم میخواست تا صبح با او حرف بزنم،برایش از دلتنگی هایم بگویم و او در مقابل،همینطور از رفتارش اظهار پشیمانی و تاسف کند..

به رختخوابم برگشتم و گفتم:

- راستی تو که پتو نداری،تا صبح سردت نمی شه؟!

آرام به طرف مانتویم رفت و آن را به دست گرفت:

- میشه از این استفاده کنم،به نظرت اشکالی نداره؟

خنده ام گرفت:

- نه چه اشکالی داره؟ راحت باش.

در خیالم به حال مانتو غبطه میخوردم که نزدیک اوست!از این فکر خنده ام گرفت. چشمهایش را بسته و مانتو را به بینی اش نزدیک کرد. آه های سردی که میکشید منقلبم میکرد.

او هنوز به این مبارزه سخت و جانفرسا ادامه میداد و حصار تنهایی اش شکستنی نبود،باورم نمیشد. فکر میکردم بعد از تمام این اتفاقات حتما به سراغم می آید و به این کابوس جهنمی پایان می دهد ولی انگار سخت در اشتباه بودم. سرم را زیر پتو بردم اشک هایم را که بی اختیار فرو می ریختتند از دید او پنهان کردم. صدایش را شنیدم که گفت:

- چراغ رو خاموش کنم؟

از ترس رسوا شدن،پتو را از روی سرم بلند نکردم و جوابی ندادم. فقط متوجه تاریک شدن اتاق شدم و آه های گاه و بی گاه او که از ته دل بیرون می آمد.شبی که تا صبح خواب به چشم هیچ کداممان نیامد.شبی که در عین شیرینی،یکی از زجر آورترین شب های عمرم بود!

حدود ساعت هشت صبح بود که از جا برخاستم.سردد عجیبی داشتم روی هم رفته یک ساعت هم نخوابیدم. فرهاد روی مبل مچاله شده بود . آهسته و بی صدا مانتویم را برداشتم و پتو را رویش کشیدم.همان جا جلوی مبل زانو زدم و لحظاتی از نزدیک خیره نگاهش کردم و قربان صدقه اش رفتم. چقدر این چهره جذاب مردانه برایم عزیز بود!وسوسه شدم که خم شوم و ...وای نه!سرم را چندبار تکان دادم و این فکر را از ذهنم بیرون کردم.رختخوابم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم. به اتاق فاطمه رفتم . آنها هنوز خواب وبدند. کنار فاطمه زیر پتو خزیدم و او را بغل زدم. خواب آلود و متعجب در جایش نشست و تا چشمش به من افتاد،خنده اش گرفت:

- ای بی عرضه!میتونم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده.

دستهایم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. چه شب شگفت انگیز و پر دلهره ای را پشت سر گذاشته بودم. فاطمه کنارم دراز کشید و به سمتم چرخید:

- خودت تعریف کن ببینم چه خبر؟>

- هیچی بابا...

- یعنی واقعا هیچی؟

- مهم نیست.فقط یه چیزی هست که من ازش سر در نمیارم!

- چه چیزی خانوم مارپل؟!

- فاطمه،من کاملا عشق رو تو چشمهای فرهاد می خونم. اون مثل یه عاشق شوریده نگاهم میکنه ولی نمیدونم از چی رنج می بره. تونگاهش یه غم مرموز موج می زنه.نمیدونم از چی می ترسه که خیلی خودداره . تا حالا فکر میکردم پای کس دیگه ای درمیونه ولی خودش اعتراف کرد که هیچ زنی توزندگیش نبوده و نیست..

فاطمه به میان حرفم دوید:

- شیکبا،من دارم نگران می شم! یعنی اون چه مشکلی داره که به ما نمیگه؟

- نمیدونم...واقعا نمیدونم.

- شکیبا؟

- جونم!

- تو چقدر دوستش داری؟

آهی از ته دل کشیدم و دوباره به سقف خیره شدم:

- عجب سوالی می پرسی؟ باور کن حتی بیشتر از خودم،بی نهایت!

فاطمه مرا بغل کرد و گفت:

- بمیرم برای اون دل عاشقت! میدونم چه قدر عذاب میکشی. واقعا اسم قشنگی روت گذاشتن!تو خیلی صبور و شکیبایی!اگه من جای توبودم تا حالا بریده بودم.

فائزه غلطی زد و رو به ما گفت:

- وای، صبح به این زودی چقدر حرف دارین باهم! بگیرین بخوابین دیگه بابا!

فاطمه بالش را به طرف صورتش پرت کرد:

- یه نگاه به ساعت بنداز تنبل،فکر کنم ساعت نُه رو شیش دیدی!

هر سه خندیدیم و از جا برخاستیم . سرسفره صبحانه همه دور هم نشسته بودیم . سالار خان بالای سفره نشسته بود و مانند پادشاهان افسانه ای ،با لذت و لبخند به همه نگاه میکرد و چپق میکشید. نمیدانم صبح به این زودی از جان ریه و معده اش چه میخواست که آن قدر عمیق به چپق اش پک میزد! فرهاد در لباس سیاه رنگش،مهتابی به نظر می رسید. پریدگی رنگش عادی نبود. حتما از بی خوابی شب گذشته نشات میگرفت. سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود. گاهی نگاهی به من می انداخت. باز هم سامیه از او چشم بر نمیداشت. و این موضوع مرا عصبی میکرد. بلاخره با صدایی پر عشوه پرسید:

- راستی فرهاد،از عقیق چه خبر؟ امروز میاریش یه کمی سوار بشیم،خیلی هوس کردم.

ناگهان نگاه فرهاد روی من میخکوب شد. در چشم هایش حالتی از عذرخواهی پدید آمد. من که تا آن لحظه قول آن شبش را فراموش کرده بودم،متوجه منظورش شدم و با چشم و ابرو به او فهماندم زیاد مهم نیست. فرهاد رو به سامیه جواب داد:

- نمیدونم! از حالش بی خبرم. چند هفته اس که حتی سراغش رو از مش باقر نگرفتم.

فاطمه رو به سامیه با تعجب گفت:

- سامیه جان،مگه تو سوار کاری بلندی که سراغ اسب می گیری؟

صادق برادر سامیه با حالتی خنده دار گفت:

- پس چی فکر رکدی؟ از روی حسودی رفت باشگاه سوار کاری و یاد گرفت.

سامیه با حرص گفت:

- صادق خان مواظب حرف زدنت باش والا بد می بینی!

صادق در حالی که با آرامش لقمه اش را می جوید گفت:

- مگه دروغ میگم؟ حرف حق تلخه؟!

- مامان!ببین پسرت دوباره میخواد شروع کنه.

عمه بی حوصله گفت:

- وای از دست شما دوتا،دائم مثل موش و گربه به هم می پرید!آقا صادق خواهرت راست میگه درست نیست باهاش اینطوری صبحت کنی. دیگه هم ادامه ندین،فهمیدن!

سامیه دوباره با حالتی خاص به فرهاد نگریست:

- می شه واسه امروز آماده اش کنی؟ ممنونت میشم.

جوابی نداد و چایش را سر کشید . معلوم بود مساله فکرش را مشغول کرده است. بعد از صرف صبحانه در اتاق با فاطمه و نرگس دختر ِعمو مهدی و سامیه در حال گفتگو بودیم که فرهاد از بیرون صدایم زد. فورا برخاستم و به سویش شتافتم. کنجکاو نگاهش کردم.

- چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟

نگاه عمیقی به چشمهایم کرد:

- می شه بیای اتاق بغلی؟ کارت دارم.

به دنبالش راه افتادم .وقتی داخل شدیم رو به رویم ایستاد . هر گاه فاصله مان تا این حد کم میشد ضعف سر تا پایم را فرا میگرفت. با لحنی شرمنده گفت:

- شکیبا!من از اینکه قولم رو فراموش کرده بودم ازت عذرمیخوام و فکر میکنم عذرم برات موجه باشه. امروز صحبت های سامیه من رو یاد قولم انداخت.

- بله،میدونم درکت میکنم.

- حالا خواستم بگم اگه حوصله شو داری بریم دشت تا من به قولم عمل کنم،ولی بی سر و صدا،فقط خودمون دوتا!

شادی همه وجودم را در برگفت"فقط خودمون دوتا" این شیرین ترین حرفی بود که می شنیدم. چشم به هم گذاشتم و لبخند زدم.پس از لحظه ای به اتاق رفتم و آماده شدم.او هم آماده شد و به فاطمه خبر داد که با هم بیرون برویم و تا ظهر بر میگردیم. سامیه جلو آمد و گفت:

- وا!پسر دایی مگه قرار نبود بریم سواری؟

- متاسفم، قول و قراری داشتم که باید اول به اون می رسیدم. انشاءا... یه روز دیگه.

شانه به شانه هم از در بیرون رفتیم . انگار چشم های سامیه از پشت سر مرا باغصب بدرقه میکرد چون به خوبی نگاهش را احساس میکردم. بعد از بیرون آمدم سوار اتومبیل شدیم. به کوچه ای که مجاور ویلا بود پیچید. خانه ای قدیمی و روستایی در مقابلمان پدیدار شد.در ِخانه را به صدا در آورد. مردی حدودا چهل و پنج ساله بیرون آمد و سلام کرد. فرهاد سراغ اسبش را گرفت و گفت:

- مش باقر خیلی وقته ازش خبر ندارم،چطوره؟

مرد با لهجه روستایی غلیظ گفت:

- قبراق و سرحال !همین امروز قشوش کردم،اماده سواریه.

- دستت درد نکنه،راستی بچه هات چطورن؟ حالشون خوبه؟

- ها آقا،دست بوسن. خدا مادرتون رو رحمت کنه.خانم بزرگواری بود،به خدا تو مریضیش خیلی براش دعا کردم. قربون مصلحت خدا برم که هر چی بخواد همون میشه.

- ممنون مش باقر،شما همیشه به خانواده ما لطف دارید. پس من با خانوم به دشت می رم. تو بی زحمت اسب رو بیار اونجا.

- ای به روی چشم اقا!

بعد رو به من گفت:

- خانوم جان بفرمایید منزل،یه کلبه خرابه ای هست،قابل شما رو نداره.

- ممنون مش باقر،اختیار دارین.

دوباره سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم.از اینکه رفتارش با من نرمتر شده بود سر از پا نمی شناختم.برای ایینکه سر صحبت را باز کنم گفتم:

- مش باقر عجب مرد مهربونیه!

- بله،قبلا پدرش اصطبل دار پدرم بود. بعد ها که پدربزرگ اسب هاش رو فروخت اون طفلک هم بیکار شد. چند سال پیش نمیدونم چه مریضی گرفت و مرد.

غم روی دلم نشست و به صدایم هم سرایت کرد:

- یه وقتی پدر بزرگ من هم خیلی اسب داشت ولی همه رو فروخت.

با تبسم گفت:

- لابد تو همون وقت ها سوارکاری رو یاد گرفتی؟

- آره، از بچگی تنها سرگرمیم اسب سواری بود. پدرم از اینکه میدید من استعداد اسب سواری دارم خیل یخوشحال بود و تشویقم میکرد. حالا می فهمم چقدر جای یه پسر تو زندگیش خالی بود. همیشه آرزوی داشتن پسر داشت.

کم کم به دشتی که اولین بار،در حال اسب سواری،او را دیده بودم رسیدیم،آن جا میعادگاه عشقم بود. جایی که او را دیدم و دل و دینم را باختم! هر دو سکوت کرده بودیم و غرق در فکر پیش می رفتیم. به جایی رسیدیم که آن تصادف خاطره انگیز رخ داد. او در همان نقطه نگه داشت و به لبخندی دلنشین گفت:

- اینجا رو یادته؟

- مگه میشه یادم بره؟!

- آره راست میگی، برخوردمون برای تو خیلی دردناک بود!شانس اوردی که فقط پات شکست!

پیش خودم گفتم:" من به چی فکر میکنم و تو به چی؟!"

فرهاد ادامه داد:

- واقعا اون لحظه کور شدم. یه دفعه اسبم رو دیدم که یه غریبه،یه دختر زیبا روش سواره و با اقتدار داره چهار نعل می تازه!با خودم گفتم چطور تا حالا اونو ندیدم،یعنی کی میتونه باشه،روی اسب من چه کار میکنه؟ چقدر هم مسلطه!که یه دفعه اون اتفاق افتاد.

برای اولین بار بود که بی پروا از زیبایی ام تعریف میکرد و مرا به اوج لذت می برد.ادامه داد:

- خیلی ترسیده بودم. وقتی از ماشین پیاده شدم و سراغت اومدم تو کاملا بی هوش بودی. مدتی محو و مات نگاهت کردم. چقدر تو اون حالت خواستی می اومدی!یه دفعه به خودم اومدم و یه مقدار آب از تو ماشین برداشتم و به صورتت پاشیدم. چند تا ضربه به صورتت زدم تا به هوش بیای. چقدر خدا رو شکر کردم که گردنت نشکست!

خنده ام گرفت.

- میشه پیاده بشیم فرهاد؟

- البته.

در حالیکه شانه به شانه هم به طرف نهرآب می رفتیم با شیطنت نگاهم کرد و گفت:

- راست میگی که عطر نمی زنی؟

چپ چپ نگاهش کردم و خندیدم.

- من هیچ وقت دروغ نمیگم.در ضمن گفتم به ندرت از عطر استفاده میکنم پسر خوب!

کنار نهر آب که رسیدیم،نشستیم. هوس کردم پاهایم را داخل آب فرو کنم. احساس میکردم تمام تنم یک گلوله آتش است. میخواستم به این طریق حرارتم را پایین بیاورم. فرهاد هم کنارم نشست. همیانطور که پاچه شلوارم را تا زانو بالا میزدم و پاهایم را در آب فرو می بردم. گفتم:

- آخیش،چقدر خنکه! تو هم پاهات رو بذار تو آب، خیلی لذت بخشه!

نگاهش به نقطه ای دوردست ثابت مانده بود. با شیطنت مقداری آب به صورتش پاشیدم که به خنده افتاد. او هم پاهایش را در آب فرو برد. با نگاهی به خورشید که به شدت در آسمان پرتو افشانی میکرد،دستم را سایبان صورتم قرار دادم و گفتم:

- وای یادم رفت کلاه بیارم! حالا پوستم حسابی می سوزه.

بدون هیچ حرفی، فورا برخاست و به سوی اتومبیلش رفت. هنگام برگشت کلاهی لبه دار و سیاه که مخصوص سوار کاری بود،در دستهایش به چشم میخورد. آن را به طرفم گرفت و گفت:

- بذار رو سرت،واسه سوارکاریه.

- ممنونم ولی خودت چی؟

با خنده گفت:

- نگران نباش،پوستم کلفته!

این را گفت ودستی به صورتش کشید . دقیق تر نگاهش کردم؛ ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد او را جذابتر از همیشه نشان میداد. همانطور که سرش پایین بود کنارم نشست.باز هم غمگین و در خود فرو رفته بود. هوس سر به سر گذاشتنش قلقکم می داد. سنگی پهن به اندازه کف دستم از درون جوی برداشتم و بالا انداختم. سنگ با شتاب به درون نهر افتاد و مقدار زیادی آب به سر و روی هر دومان پاشیده شد. سر و صورتش کاملا خیس شده بود. چشم هایش با حیرت سر تا پایم را کاوید.

- عجب شیطونیه این دختر!سرما می خوریم نیم وجبی!

در حالی که به شدت می خندیدم،شکلکی بچه گانه در آوردم و گفتم:

- نیم وجبی خودتی!

دستمال تمیزی از جیب مانتویم بیرون کشیدم و به دستش دادم.

- صورتت رو خشک کن.

در حین خشک کردن تبسمی کرد و گفت:

- تلافی این کارت رو در میارم.

نگاه عاشقانه ام را به چشمانش دوختم.

- من رو از تلافی نترسون!

دهان باز کرد که چیزی بگوید. ولی حرفش را خورد. خودم را طوری نشان دادم که منتظر جوابش هستم ولی با شنیدن صدای پای اسب، هر دو به آن طرف برگشتیم. مش باقر همراه با اسب زیبای او به ما نزدیک میشد. شور عشق و جوانی در وجودم هیاهو میکرد،با دیدن چشم های مشتاق و مست او دلم در سینه بی تاب شده بود و با تپشی دیوانه وار درونم را به آتش میکشید. هر چند در مدت زمان کوتاهی آتش این عشق به خرمن وجودم افتاده بود و هر چه میگذشت عمیق تر و شورانگیز تر میشد. گرچه شب گذشته دوباره در لفافه این مطلب را به من یادآوری کرده بود که مهمان هستم و او برای رفاه حال من هر اقدامی انجام میدهد. ولی در این لحظه، با تغییر رفتار او زندگی برایم رنگ دیگری گرفته بود. آسمان به نظرم آبی تر و زیباتر شده بود .تمام لحظات زندگی ام را در آرزوی با اون زیستن میگذارندم،حاضر بودم به خاظر این عشق ممنوع محرومیت بکشم. به دستهای گرم و نوازشگشش محتاج بودم. شبها که در بستر دراز میکشیدم به یاد لحظاتی که با او در طول روز گذرانده بودم آه میکشیدم و میگریستم. دوری گزیدن او و بعضی رفتارهای غرور آمیزش دلسرد و خسته ام میکرد،ولی تحمل میکردم چرا که لسان الغیب شیرازی نیز گفته است:

 

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

 

هر چه مشق باقر نزدیکتر میشد،من ذوق زده تر میشدم. بالاخره هم طاقت از کف دادم و از جایم برخاستم و به طرف اسب دویدم. نزدیکش شدم و به گردن قهوه ای خوش رنگش دست کشیدم. مش باقر افسار عقیق را به دست فرهاد داد و گفت:

- بفرمایید آقا اینم اسبتون،صحیح و سالم!

- ممنونم مش باقر، خیلی به زحمت افتادی.

- وظیفه مه اقا.

کلاهش را جا به جا کرد و بعد از خداحافظی از ما دور شد. فرهاد زین اسب را کنترل کرد و رو به من گفت:

- آماده ای شیطون؟ دیگه نمیشه کنترلت کرد!

قهقه بلندی سر دادم. حس لذت بخشی سراسر وجودم را به تکاپو می انداخت.

- آماده آماده ام استاد!

با اینکه خودم به راحتی از عهده اش بر می آدم ولی سکوت کردم تا کمکم کند. با نرمی و لطافتی بی نظیر و به سبکی پر کاه مرا از روی زمین بلند کرد. انگار شی گرانبها و نفیسی را جا به جا میکند.رفتارش کاملا نشان دهنده شخصیت با ابهت و مردانه اش بود. پایم را که در رکاب گذاشتم به راحتی روی عقیق جابه جا شدم. نگاهش کردم. چهره اش ملتهب و رافروخته به نظر می رسید و شراره های آتش نگاهش، قلب مرا هم می سوزاند.

با لبخندی عاشقانه که کمی هم عشوه و شیطنت چاشنی اش بود گفتم:

- ممنون که لطف کردی، ببخشید مثل اینکه خیلی سنگین بودم!

او هم متقابلا با لبخندی نفس گیر و جذاب گفت:

- تو که اندازه یه دختر کوچولو هم وزن نداری فسقلی، حالا برو ببینم چه کار میکنی!

این راکفت و با کف دست به پشت عقیق کوبید. "فسقلی"،"فسقلی"،"فسقلی"! چقدر این کلمه در نظرم شیرین و دلنشین آمد. با نگاهی شوریده به او،محکم به زیر شکم اسب کوبیدم و آرام آرام از او فاصله گرفتم. دلم میخواست پرواز کنم. آنقدر شاد و مسرور بودم که احساس بی وزنی میکردم. صدای هماهنگ سم های اسب همچون سمفونی زیبا و گوش نوازی به نظر می رسید. فقط خودم و فرهاد را میدیدم.تنهای تنها!خداوندا، به خاظر این لطف بزرگ و سپاسگزار و ممنون تو خواهم بود.تکان های عقیق و نسیمی که می وزید موهایم را به این سو وآن سو می برد. میدانستم که حسرت داشتن و لمس کردنم را در دلش بیدار کرده ام. فرهاد باید می فهمید که این طلسم شکستنی است.به هر حال من همسر قانونی او بودم و هیچ اشکالی در بین نبود. از دور نگاهش کردم. دست به سینه زیر سایه درخت ایستاده بود و مرا نظاره میکرد.دلم برایش پر می کشید. آنقدر رفته بودم که هم خودم و هم عقیق از نفس افتاده بودیم. مسیر رفته را دور زدم و به سمت فرهاد برگشتم. فرهاد،فرهاد...مرد مغرور و مجذوب کننده ای که در پس ظاهر سرد و بی اعتنایش ،دریایی از عشق و محبت شناور بود!این بار آرام و خرامان حرکت کردم.تمام عشق و احساسم را در نگاهم و لبخند افسونگرم ریختم و جلوی پایش ایستادم.

- چطور بود قربان؟!

در نگاه تب آلودش یک دنیا حرف بود.

- عالی بود دختر،تو بی نظیری!

افسار اسب را گرفت و دستش را دراز کرد تا کمکم کند.حالا زمان مناسب فرار رسیده بود.این آخرین تیر ترکش احساساتم بود که باید فرهاد را به خودمی آورد. همچون کودکی که ذوقی پنهانی در دل دارد،دستهایم را باز کردم و از همان بالا خودم را رها کردم. فرهاد هم بی اختیار مرا میان زمین و آسمان گرفت و یک قدم به عقب رفت. چه گرمای لذت بخشی! تجربه آغوش ذوب کننده مردی که همسر قانونی ات باشد و تو برای وصالش پر و بال بزنی! دستهایش را روی موهایم لغزاند و در حالی که همچون تشنه ای عطش زده مرا می بویید ،با نفس و صدایی مرتعش گفت:

- شکیبا،عزیزم...من...من...

عطشی وصف ناپذیر سرا پای وجود هردویمان را در بر گرفته بود. چشم هایش سرخ سرخ بود. نگاهش آرام آرام پایین رفت و روی لبهای سرخ و مرطوبم ثابت ماند.قلبم با چنان سرعتی می کوبید که احساس کردم همان لحظه از حرکت می ایستد!دیگر مهار لرزش بدنم امکان پذیر نبود. چشم های آرام روی هم افتاد. تحمل دیدن آن همه اشتیاق را نداشتم.هرم داغ نفسش، هم زمان با طنین نجوا گونه صدایش به صورتم خورد:

- شکیبا،جادوی چشمات آخرش من رو به جنون می کشه! ای کاش..ای کاش...

کلامش را نیمه تمام گذاشت ودر اوج بهت و ناباوری مرا رها کرد و چند قدم به عقب رفت. مات و مبهوت نگاهش کردم. چنان نفس نفس میزد که گویی کیلومترها دویده است. حلقه درشت اشکی به سرعت در چشم هایش نشست و بلافاصله راهی روی گونه اش باز کرد. خدای من!قلبم تیرکشید.فرهاد مشت گرده کرده اش را محکم به روی دست دیگرش کوبید و با نعره ای وحشت ناک و دلخراش سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:

- خدا...دیگه خسته شدم...کاش بمیرم و از این همه رنجی که می کشم خلاص بشم!

بند دلم پاره شد. انعکاس فریادش در دشت طنین انداخت.احساس میکردم پنجه هایی آهنین قلبم را در خود می فشارند. غم و واندوه وجودش دیوانه ام میکرد. به سمتش رفتم تا با در آغوش کشیدن،آرامش کنم ولی بلافاصله به طرف عقیق رفت و با سرعتی باور نکردنی، در حالی که همچون ابر بهار گریه میکرد دور شد،مبهوت نگاهش کردم و تنها یک جمله آرام از حنجره ام خارج شد:

- فرهاد...عزیز دلم...

دستهایم را روی صورتم گذاشتم و همان جا نشستم. گریه ای جانسور از اعماق وجودم به چشم هایم سرایت کرد. اشکهایی که انگار هرگز خیال بند آمدن نداشتند.آخر چرا؟ چه چیزی او را تا این جد زجر میداد؟ چرا حرف نمیزد و مرا از این برزخ نجات نمیداد؟ مگر من همسر او نبودم؟ این چه کابوسی بود که حتی نمیتوانست همسر قانونی اش را در آغوش بگیرد؟ دلم به اندازه همه دنیا گرفته بود. فرهاد هرگز نمیتوانست عشقی که به من داشت کتمان کند. دیگر نمیتوانست نقش بازی کند. همه پرده ها کنار رفته بود،ولی مشکل بزرگی که او را تا این حد سرخورده و مایوس کرده بود جگرم را می خراشید. کاش میتوانستم راه حالی پیدا کنم و به کمکش بشتابم. ولی آخر چگونه؟ او که حتی کوچکترین اشاره ای هم به درد و رنجش نمیکرد. از بس گریسته بودم سرم به شدت درد میکرد. آبی به صورتم زدم و اندوهناک به درو دستها خیره شدم.

 

پایان فصل 12

صفحه 213

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 13

گویی رنگی از غم تمام دشت را پوشانده بود ؛چند ساعتی منتظرش ماندم ولی خبری نشد.چطور دلش آمد مرا تنهای نتها در این دشت بزرگ رها کند و برود؟از بازگشتش مأیوس شدم. احساس کردم دیگر نمی توانم روی پاهایمبایستم, به طرف اتومبیل رفتم .باوجود اتومبیل خیالش راحت بود که می توانم به تنهایی به منزل برگردم.در حین رانندگی به این سو آن سو نظر می انداختم تا شاید او را ببینم ولی چه خیال باطلی!تمام ذره ذره وجودم عشق او را فریاد می زد ؛اشک هایم روان بود و عاشق تر و خود باخته تر به سوی خانه می راندم؛مدام رو ی فرمان می کوبیدم و فریاد می زدم چرا؟چرا؟چرا؟ آخر این مانع لعنتی که او را در ابراز عشق ناتوان کرده,چه بود؟هرچه گریستم تسکین نیافتم.تنها او مرهم دردهایم بود. دلشکسته و سرخورده به ویلا رفتم .هنگام وارد شدن سوئیچ را به دربان دادم تا اتومبیل را داخل بیاورد.مانده بودم غیبت او را چگونه توجیح کنم,نزدیک ظهربود . بوی قرمه سبزی در فضای خانه پیچده بود.هنگام بالا رفتن از پله ها سامیه را دیدم که با نگاه غضب آلود و زهرآگینی مرا می نگریست,اهمیتی ندادم فقط خدا خدا می کردم متوجه چشم های قرمزم نشود.بدون اینکه نگاه دیگری به او بیاندازم از کنارش گذشتم. صدایش از پشت سر میخکوبم کرد:

_اسب سواری خوش گذشت؟!

بدون اینکه به طرفش برگردم با صدایی که سعی می کردم لرزشی در آن نباشد گفتم:

_جای شما خالی,مزه اش تا مدتها از زیر دندونم نمیره!

این را گفتم و به سرعت خودم ر ابه داخل اتاق فاطمه و فائزه انداختم.حیران مانده بودم که او از کجا فهمیده ما به اسب سواری رفته بودیم؟ فامه با دیدن قیافه رنگ پریده و چشم های سرخ و متورم من به طرفم آمد و بازوهایم را گرفت ,با دقت به صورتم نگریست و با ناراحتی پرسید:

_دوباره چی شده؟... با هم دعواتون شده؟

بغضم ترکیدو سر بر شانه فاطمه آهسته گریستم. دوست نداشتم دل غصه دار او ر ابیش از این غمگین کنم ولی دست خودم نبود دلم داشت می ترکید.مرا کنار خودش روی مبل نشاند و دستم را نوازش کرد. از ترس اینکه سامیه داخل شود اشک هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. فائزه هم جلوی زانوهایم نشستو نگاه نگرانش را به لب هایم دوخت. بعد از سکوتی نسبتا طولانی ,با صدای محزونی گفتم:

_با هم رفتیم دشت,اسب سواری ....

-خب اینو که می دونیم.

_از کجا می دونید؟!

_بعد از رفتن شما ,سامیه قشقرقی به پا کرد که نگو!

_چطور؟

_به عمو مهدی گیر داد که من می خوام اسب سواری کنم,عمو از اصراش کلافه شد و رفت پیش مش باقر ,سامیه هم دنبال عمو راه افتاد.از قرار معلوم مش باقر به عمو می گه که فرهاد خان و همسرش تو دشت منتظر اسب اند و من هم الان باید اسب رو پیش اونها ببرم. سامیه هم حسابی عصبانی میشه ... با گریه اومد و با صدای بلند شروع به شکوه و شکایت از تو و فرهاد کرد . عمع هم از فرهاد دلگیر شد ولی خوشم اومد زن عمو مریم حسابی جوابش رو داد و گفت: ((سامیه جان ناراحتی نداره,چه توقع بی جایی داری!مگه گناه کرده اسب خودشه دوست داشته با زنش تنها بره,مگه جرمه؟حالا یه روز دیگه تو با داییت برو.)) سامیه هم از حرف منطقی زن عمو دهنش بسته شد و با قهر به اتاق رفت.

به فاطمه گفتم:

_ولی الان کنار نرده ها بود. چنان غضب آلود منو نگاه می کرد که حس کردم دلش می خواد هولم بده پایین.

فائزه گفت:

_ناراحت نشی ها.اون از بچگی به فرهاد علاقه داشت,مسلما چشم نداره تو رو ببینه.

_مهم نیست.

فاطمه با دلشوره گفت:

_ولش کن,بقیه اش رو بگو.

خنده تلخی کردم:

_بقیه چی رو؟به قول خودت خواستم ازش دلبری کنم که دوباره تیرم به سنگ خورد!ناراحت شد و فرار کرد.

چشمهای فاطمه از تعجب گرد شد:

_وا... ! فرار کرد؟

آهی سرد و سینه سوز کشیدم:

_خیلی حیف شد!تازه آشتی کرده بودیم می دونم دوباره باز بی اعتنایی هاش شروع میشه.

فائزه گفت:

_حالا کجا رفت این شازده بی خطر ما؟!

_نمی دونم !با اسب رفت و از جلوی چشمام ناپدید شد. یکی دو ساعتی منتظرش شدم ولی نیومد. سوار ماشین شدم و برگشتم.باید سر از راضیکه تو قلبشه در بیاریم. شما نمی دونید موقع رفتن چطوری بود,مثل ابر بهار گریه می کرد. صورتش ر ویک غم مرموز پوشونده بود. احساس می کنم یه چیزی اونو بد جور آزار می ده!

_می خوای باهاش صحبت کنم؟

_نه عزیزم,فعلا نه.

_در مورد تو چی ؟باهاش صحبت کنم؟

_نه نمی خوام غرورم جلوش بشکنه.نمی خوام فکر کنه خودمو می اندازم تو دست و پاش .اون یه عاشق فاطمه,یه عاشق واقعی!فقط سردر نمی آرم که چرا حالش اینقدر خرابه؟!

_آره خودم هم اینو کاملا حس می کنم. عشق از چشماش می باره .دیگه پنهان کاری فایده ای نداره.خدا بزرگه عزیزم. حالا بلند شو بریم پایین تا ببینی م چی میشه.

فرهاد حتی برای صرف ناهار هم نیامد و مرا در مقابل پرسشها و نگاه های مشکوک سالار خان و بقیه تنها گذاشت. تمام وجودم برای به دست آوردن خبری از او پر می زد.فکرهای مسموم و آزار دهنده مثل خوره به جانم افتاده بود و مرا عذاب می داد.خیلی سعی کردم چهره ام را شاد و سرحال نشان بدهم . همه اهل خانه در آن بعد از ظهر گرم تابستان برای استراحت نیمروزی به اتاق هایشان رفتند ولی من با وجود آنکه شب قبل هم خوب نخوابیده بودم ,اصلا خواب به چشم هایم راه نمی یافت. مدتی کنار فاطمه دراز کشیدم. بعد از چند لحظه سامیه هم به اتاق آمد. احساس کردم برای ارضای حس کنجکاوی اش به آنجا آمده است. عذر خواهی کردم و بیرون آمدم . قدم زنان به حیاط رفتم و روی نیمکتی زیر درخت بید نشستم.گل کاری ها و چمن کاری های چشمنواز نگاهم را به سمت خود کشید؛برگشتم به سمت گلها که مریم خانم ر ادیدم. با لبخند زیبایی رو به من گفت:

_اشکالی نداره کنارت بشینم؟ هرکاری کردم خوابم نبرد.حوصله ام حسابی سر رفته بود.

نگاه مهر امیزی به او کردم:

اختیار دارید . خیلی هم خ.شحال می شم.

می دانستم چهره غمناکم او ر ابسیار متعجب کرده,ولی فهمیده تر از آن بود که کنجکاوی کند. سعی کرد با حرف هایش فکر مرا از موضوعی که حدس می زد در مورد فرهاد باشد منحرف سازد. هنگام صحبت چندین بار اشک به چشم هایش نشست و گریست:

_شکیبا جان,به خدا یه لحظه چهره ثریا از جلوی نظرم دور نمی شه. چی برات بگم از مادر شوهر مرحومت همیشه واسم مثل یه خواهر بود... نمی دونم که متوجه شدی که بهش می گفتم آبجی؛به خدا از خواهر به من نزدیکتر بود. اون همیشه مثل یه معلم دانا منو راهنمایی می کرد. آخه من اون اوایل به خاطر خامی و جوونیم یه لجبازی هایی داشتم که بیشترین علتش ازدواجی بود که به صلاح دید بزرگترامون صورت گرفت؛تازه سنم به چهارده سالگی رسیده بود که یه روز پدرم منو صدا کرد و گفت: ((همای سعادت رو سرت نشسته,سالار خان تو رو واسه پسرش, آقا مهدی پسندیده.)) منم که هنوز تو حال و هوای بچگی بود دوست نداشتم اسم شوهر و ازدواج و این حرف ها رو بشنوم,عصبانی شدم و دویدم بیرون.مادرم کنارم نشست و واسن از محسنات این خانواده گفتو گفت تا بالاخره راضی شدم؛ولی از شوهردار و همسرداری چیزی نمی دونستم. این ثریا خانوم بودکه با حرف ها و موقعیتهایی که برامون به وجود می آورد,چنان منو شیفته همسرم کرد که الان هیچ کدوم حاضر به یک لحظه جدایی از هم نیستیم و همه این علاقه رو مدیون اون زن مهربون هستیم.

با کنجکاوی به زن عمو نگاه کردم و گفتم:

_میشه بپرسم مثلا چه موقیت هایی به وجود می آورد؟!

زن عمو با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت:

-مثلا به مهدی یاد داده بود چون اسمم مریمه هر روز با یک شاخه گل مریم به خونه بیاد. نمی دونی این کار مهدی چقدر روی من اثر مطلوب گذاشت. رایحه شامه نواز گل مریم همیشه تو خونه ما جاری بود.یا اینکه روز تولدم رو به مهدی یادآوری می کردتا من رو غافلگیر کنه و با دادن هدیه و یا بردنم به گردش و تفریح و رستوران,جشن کوچکی بگیره.آخه می دونی که,مردها مشغله هاشون زیاده و سالروز تولد ها کمتر تو ذهنشون می مونه. تقصیر هم ندارن یه سر دارن و هزار سودا!

یادم آمد که هفته آینده سالروز تولد خودم است وتردید داشتم فرهاد این موضوع را بداند. از زن عمو پرسیدم :

_شما از کجا متوجه شدین این کار ها رو ثریا خانم به عمو یاد داده؟

چشم هایش به اشک نشست و گفت:

_تازه بعد از این همه سال وقتی تو بیمارستان کنار تختش ایستاده بودیم,مهدی با شوخی و خنده اون روزها رو یادآوری کرد و رو به ثریا خانم گفت: (( یادته زن داداش چه چیزهایی یادم می دادی تا انی مریم خانم این همه واسم ناز نکنه و باهام مهربونتر باشه؟!))منم اعتراف کردم تمام غدپذاهای خوشمزه ای رو که اول زندگیمون می پختم,از تجربیات ثریا خانم بوده.اون حتی از ظاهر منم ایراد می گرفت.ازم می خواست قبل از اومدن مهدی حسابی به سر و وضعم برسم,لباس های کوتاه و زیبا بپوشم تا همسرم لذت ببره. واقعا دلش مثل دریا بود.هادی خان حق داره به خاطر از دست دادن این فرشته مهربون افسرده بشه.اینکه میگن خدا گلچینه راست می گن, واقعل گل سرسبد خانواده شیرازی رو چید و پیش خودش برد!طفلکی بچه هاش هرسه پژمرده شدن. مخصوصا فرهاد که معلومه حسابی تو خودش می ریزه.بازم دخترها با صدای بلند گریه می کنن و غم هاشون رو بیرون میریزن ولی بچه ام فرهاد معلومه که از درون داره منفجر میشه!زن عمو جان بیشتر بهش برس.اون الان به دلداری و همدردی تو احتیاج داره. وجود تو کنارش غنیمته,سعی کن درکش کنی و باهاش درددل کنی.به خدا قسم برام با علیرضا هیچ فرقی نداره.

قلبم از حرف های زن عمو آتش گرفته بود. بی اختیار اشک هایم روان شد.به یاد مهربانی هاو لطف های بی دریغ مادر که راه و رسم همسرداری را به من هم آموخته بودوبه یاد رفتارهای دوگانه فرهاد که دلم را می سوزاند. زن عمو مدت کوتاهی ساکت شد و دوباره گفت:

_فکر می کنم که بدونی علیرضا به فاطمه علاقمنده...

سرم را به علامت مثبت پایین آوردم و گفتم:

_بله

_خیلی دوست داشتم قبل از مرگ ثریا به خواستگاری فاطمه بریم ولی این درد ناگهانی این قدر سریع پیش رفت که مجال هیچ کاری رو نداد. خیلی خوشحالم که حداقل ازدواج تنها پسرش رو دید و رفت. خدا رحمتش کنه ,ج.نش به جون فرهاد بند بود.

ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کردم . زن عمو گریه ام را به حساب غم از دست دادن مادر شوهرم گذاشت و شروع کرد به دلداری دادنم. بعد از چند دقیقه هر دو از جا بلند شدیم.صدای فائزه را شنیدم که ما را برای صرف چای و عصرانه فرا می خواند. هر دو از پله ها بالا رفتیم . به دیگران پیوستیم هوا کم کم رو به تاریکی می گذاشت که فرهاد با گام هایی آهسته و کاملا خسته بازگشت. محزون و ناتوان!نزدیکتر که شد ناگهان نگاهش به من افتاد؛لب های سفیدش لرزش محسوسی داشت.رنگش پریده بود . مثل خودش غمگین و نا امید نگاهش کردم. صدای نگران عمع مهری پیوند نگاهمان را پاره کرد:

_عمه به قربونت بره کجا بودی؟چرا این قدر رنگن پریده؟لابد از صبح تا حالا چیزی نخوردی؟

احساس می کردم تمام چشم ها به من,مانند متهم نگاه می کنند,ولی پاسخ او خیال همه را تا حدودی آسوده کرد:

_سر خاک مادرم بودم. می خوام کمی استراحت کنم.لطفا کسی مزاحم نشه. بعد به اتاقی که شب قبل را در ان گذرانده بودیم رفت و در را بست. عمه در حالی که نم اشک در چشمانش نشسته بود گفت:

_بمیرم!فکر کنم حسابی سر خاک مادرش گریه کرده.

آن شب پس از صرف شام قصد بازگشت کردیم. پدر به اتاقی که فرهاد در ان خوابیده بود رفت تا بیدارش کند . همه منتظر او بودیم که با قیافه ای ژولیده از اتاق بیرون آمد . کوتاه و سر سری از همه خداحافظی کرد و پایین رفت. ما هم پس از تشکر از سالار خان و همسرش و زن عمو به خاطر زحماتشان, در اتومبیل به او پیوستیم. ظاهرا خودش را به خواب زده بود. پدر مجبور شد هدایت اتومیل ر ابه دست گیرد. هیچ کس صحبتی نمی کرد.من هم ناراحت و مغموم گوشه ماشین کز کرده بودم. گاهی فاطمه دستم را می فشرد و به من امیدواری می داد ولی حالم خرابتر از این حرف ها بود. اصلا طاقت ناراحتی اش را نداشتم.برایم مسلّم بود گناهی ندارم,اما با این همه خودم را به شدت سرزنش می کردم.

وقتی به منزل رسیدیم فوری به بستر رفت و خوابید. من نیز بدون هیچ حرف و گله ای به رختخواب رفتم.باز هم بی خوابی و فکر و خیال خاطرم را وشوش کرده بود, باید زودتر تکلیفم را روشن می کردم چون می ترسیدم این عشق ,بلای جانم شود و مرا بسوزاند. تصمیم گرفتم صبح به قول معروف((سنگ هایم را با او وا بکنم.))باید می پرسیدم و او صادقانه جوابم را می داد. یعنی آن چشمان تب آلود و نگاه آتشین خیال بود؟!یعنی او با دیدن من کس دیگری را به یاد می آورد؟اگر این چنین بود به او قول می دادم در اولین فرصت ترکش کنم,به دنبال زندگی خودم بروم و از رنجی که متحمل می شود نجاتش دهم.هرچند این به معنی مردن قلب و روح خودم بودولی تحمل می کردم.

تمام شب ,فرهائ هم مانند من بیدار بود ,این را از صدای آه های که می کشید دریافتم . سپیده سر زده بود که چشم هایم با هزاران فکر و خیال به روی هم رفت. وقتی چشم باز کردم و به ساعت نگریستم ,از ده گذشته بود.به سرعت از جایم برخاستم. در آینه به چهره ام نگاه کردم؛موهای ژولیده ,چشم های متورم و قرمز,لب های خشک و سفید!از اتاق که بیرون آمدم فرهاد را ندیدم.حتما برای صرف صبحانه پایین رفته بود.بعد از استحمام و تعویض لباس پایین رفتم.فاطمه و فائزه تنها در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بودند. با دیدن من سلام و صبح به خیر گفتند و سر به زیر انداختند. دلشوره بدی به جانم افتاد. با دلواپسی پرسیدم:

_چیه؟اتفاقی افتاده؟

فاطمه گفت:

_نه عزیزم. بیا بشین.

با نگاهی به اطراف گفتم:

_پس فرهاد کجاست؟ صبحانه خورده؟

دوباره به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند.

می شه بپرسم چتون؟

فاطمه با من من گفت:

_صبح زود ساکش رو بست و رفت تهران.شاید دو سه هفته اونجا بمونه.خواست بهت بگیم می تونی چند روزی پیش خانوادت بری,نخواستی هم همین جا بمونی !

ضربه چنان کاری و ناگهانی بود که نفسم را برید. یعنی چه؟ چرا به خودم چیزی نگفت ؟یعنی من دیگر هیچ اهمیتی برایش نداشتم؟

فلطمه که متوجه حال خرابم شد,دستم را گرفت و روی صندلی نشاند:

_به خدا خیلی نصیحتش کردم,خیلی گریه کردم و خواستم که بمونه با خودت حرف بزنه.بهش گفتم دیگه همچین گوهری مثل تو گیرش نمی آد.ولی اون در حالی که لبخند دردناکی روی لبش بود گفت: ((همه اینهایی که می گی قبول دارم. همش درسته,ولی تو هیچی نمی دونی,هیچ کس هیچی نمی دونه... ))

وحشت همه وجودم را لرزاند. فاطمه ادامه داد:

_هرچی خواهش و تمنا کردم که اگه چیزی آزارش می ده یا موضوعی هست که ما بی خبریم بگه ولی زیر بار نرفت که نرفت.بعد هم یه نگاه مملو از اندوه به ما کرد و رفت.

دستهایم را روی صورتم گذاشتم و های های گریستم. این چه حقیقتی بود که از ما پنهان می کرد؟چرا ما را با کوهی از درد و رنج تنها گذاشت؟شاید دیگر هیچ وقت بر نمی گشت. ولی این خواست خودم بود؛من با علم به این شرایط پا به زندگی اش گذاشتم. با پاهایی ناتوان برخاستم . باید تنها می شدم. دخترها هرچه اصرار کردند پیش شان بمانم قبول نکردم. ترجیح می دادم به اتاقم بروم و در دنیای تاریک خودم بمانم.دلم برای آنها ه ممی سوخت. بعد از مرگ مادر ,غصه برادرشان هم باری اضافه بر دوششان شده بود.

دو سه روزی به همین منوال گذراندم و فکر کردم. بعد از رفتنش ماندن در آن خانه برایم طاقت فرسا بود.باید هرچه زودتر دست به اقدامی می زدم تا هم او را به آرامش برسانم و هم خودم را از این سردرگمی برهانم.من با ازدواج با او چنین می پنداشتم که مرور زمان می تواند محبتم را در دلش زیاد کند. کم کم خاطرات تلخ گذشته را از یادش ببرد,ولی متأسفانه هیچ چیز تغییر نکرد. با رفتن ناگهانی اش دریافتم او بدون من می تواند خوشبخت و راحت زندگی کند پس نامه ای برایش نوشتم و تمام دلایلم را توضیح دادم.نامه ار به فاطمه سپردم و گفتم بعد از چهلم مادرش به فرهاد بدهد. بعد چمدانم را بستم و آ«ها ر اترک کردم. فاطمه و فاوزه با اشک و آه خواستند مانع رفتنم شوند,اما ب هآنها فهماندم که دیگر ادامه زندگی با او برایم مقدور نیستو بهتر است زودتر این غائله ختم شود.از ان دو خواستم خودشان برای پدر توضیح قابل قبولی بدهند. البته قول دادم زود به زود به دیدنشان بروم.

پایان فصل 13

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل14

از اولین روز بازگشت به خانه پدرم,دچار بحران های روحی و عصبی شدم.پیش آمدن چنین وضعیتی برایم غیر منتظره بود.هرگز تصور نمی کردم این چنین سرنوشتی در انتظارم باشد.با چه عشق و آرزویی تن به این ازدواج داده بود.آنقدر از تصاحب قلبش اطمینان داشتم که هرگز فکر جدایی از او را نمی کردم .وجود من نه تنها باعث تسلی خاطرش نبود بلکه سبب رنج و عذابش بود.امید و آرزوهایم را برباد رفته می دیدم. دیگر برایم مهم نبود که مورد تمسخر و استهزاء دیگران قرار بگیرم .باید هر چه زودتر به این بازی خاتمه می دادم . می دانستم که برا مراسم چهلم مادرش خواهد آمد.از بچه ها خواسته بودم موضوع جدای مان را تا آن روز بازگو نکنندتا بعد از مراسم این کار انجام شود.آخر هفته,تولدم بود.مادر کیکی پخت و هر کدام برایم هدیه ای گرفتند. پدر و مادر و حتی خواهرم هر یک به نوعی می خواستند مرا از لاک تنهایی بیرون بیاورند. ذیگر هیچ چیز مرا شاد نمی کرد.از این که فرسنگ ها از من دور بود,بی اختیار دچاره دلهره و تشویش می شدم. سعی می کردم خاطره حرف هاو حرکاتش,نگاه های بی قرارش و آن روز در دشت که از نزدیک شاهد شیدایی و بی قراری اش بودم ... همه و همه را زیر خاکستر فراموشی به دست باد بسپارم.می کوشیدم به خود بقبولانم که دیگر هیچ عاملی نمی تواند تنم را به لرزه درآورد و تمام امید ها وآرزوها و رویاهای قشنگم به پایان رسیده است.ولی مگر می شد؟این عشق با پوست و گوشت و خون من عجین شده بود و فراموشی آن به هیچ وجه امکان نداشت.

نزدیک ظهر بود که زنگ در نواخته شد. صدای مرد غریبه ای مرا برای گرفتن بسته ای پستی جلوی در فراخواند. روسری را روی سرم انداختم و با عجله جلوی در رفتم .مرد پست چی دفتری را جلویم گرفت تا امضا کنم و گفت:

_خانم واعظی شما یه بسته ی سفارشی دارید. لطفا این جا رو امضا کنید.

دستپاچه امضا کردم . بسته رو گرفتم. هنوز در را نبسته بود که پسری با دسته گلی زیبا از گل های نرگس و مریم جلوی رویم سبز شد و گفت:

_منزل واعظی؟

_بله!

_خانم,ابن گل سفارش یکی از مشتریامونه واسه شما,بفرمایید.

از حیرت دهانم باز مانده بود. یعنی چه کسی این هدیه و گل را برایم فرستاده بود؟هرچه روی بسته را گشتم تا اسمی پیدا کنم,فقط با جمله ((تولدت مبارک))برخورد کردم.روی کارت دسته گل هم فقط همین جمله نوشته شده بود.در مقابل چشم های متحیر کیمیا و مادر ,بسته را روی میز گذاشتم و فورا کاغذ کادوی آن را باز کردم.خدای من باورم نمی شد !آیا این هدیه از طرف فرهاد بود؟یک دست لباس سوارکاری زیبا همراه عطری گرانقیمت داخل جعبه ای شیک و زیبا قرار داشت.

مادر با تعجب پرسی:

_عزیزم این هدیه از طرف کیه؟

با چشم های غمگین نگاهش کردم:

_مامان!باورم نمی شه از طرف فرهاده.

فورا به اتاقم رفتم,لباس را روی صورتم گذاشتم و به شدت گریستم.او تولم را به یاد داشت. کم مانده بود به جنون برسم.انگار او فقط برای دیوانه کردن من پا به سرنوشتم گذاشته بود.اگر تا این حد برایش عزیز بودم,چرا از من گریزان بود؟!

روزها و شبهای سختی از پی هم گذشتند.روز ها و ساعاتی که برایم سرشار از اندوه و حزن بودند و شب هایی همراه بابیداری و اشک و آه!از او تنها خاطره ای شیرین برایم به جا مانده بود؛خاطره ای برای تمام عمر. شاید خواب دیده بودم,خوابی با رویاهایی طلایی که در آن امید به آینده ای روشن و شب هایی سرشار از عشق و مستی وجود داشت. افسوس,افسوس که آن خواب چقدر زود تمام شده بود و چه بیداری وحشتناکی به دنبال داشت!بار ها دچار معده درد شدم ولی دیگر او نبود که با محبت هایش دردم را تسکین دهد و با چشم هایی نگران و عاشق به چشم هایم خیره شود.

چندین بار هادی خان و دخترها به منزلمان آمدند.آنها را دوست داشتم. هر چیزی که به او تعلق داشت را, دوست می داشتم.هادی خان به شدت افسرده و ناراحت بود.گفت که از ناراحتی و مشکل پسرش مطلع نیست و او را به خاطر ترک ناگهانی خانه نمی بخشم.غرورم اجازه نمی داد از فاطمه بپرسم آیا تلفن زده است یا نه.تا اینکه فاطمه به زبا آمد و گفت:

_راستی کادوی تولدت به دستت رسید؟ما ر وببخش ,از تولدت اطلاعی نداشتیم.یک روز بعداز تولدت فرهاد زنگ زدو موضوع رو به من گفت. کاش زودتر گفته بود تا من هم چیزی ...

به میان حرفش دویدم و گفتم:

_این حرف ها چیه؟من از تو توقعی ندارم. راضی به زحمتت نیستم.

_دیدی بهت می گم دیدوونه اس؟با دست پس می زنه با پا پیش می کشه.حالا هدیه ات چی بود؟

_لباس سوارکاری و عطر و گل.

_خوبه.میدونی بهش چی گفتم؟

_نه!

_گفتم نه دوستیت معلومه نه دشمنیت.حکایت خاله خرسه اس!اول اونجوری دلشو میشکنی و بی خبر میذاری میری بدون هیچ حرفی.حالام واسه اش هدیه می گیری و میفرستی.

_خوب اون چی گفت؟

_ هیچی !با عصبانیت گفت دوباره شروع نکنم,در ضمن گفت: ((من باید تکلیفم رو با خودم روشن کنم.))

آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم.فکر کردم, ((یعنی چه تکلیفی؟منظورش چی بوده؟))

فاطمه برای اینکه حال و هوای مرا عوض کند گفت:

_خیلی بی معرفتی !مگه قرار نبود بیای دیدنمون؟راستی هفته پیش با پدر رفتیم اصفهان واسه ثبت نام. خیلی برام جالب بود.اولین بار بود به محیط دانشگاه پا می گذاشت. خیلی اضطراب داشتم.

_از اول مهر میری ,درسته؟

_آره دیگه.

_پس فائزه و پدر چی میشن؟تنها می مونن؟

_غصه ام همینه, از فکر اینکه تنها می مونن آرامش ندارم. اگه درس فائزه تموم شده بود می رفتن ویلا پیش پدربزرگ و مادربزرگم.ولی فعلا قراره اونا بیان منزل ما بمونن.بازم اگر تو,تو اون خونه بودی و فرهاد هم زودتر برمی گشت,اینقدر دلشوره نداشتم.می دونستم که تنها نیستید. مامان بزرگ که همیشه مرضه و یکی باید از خودشمواظبت کنه.حالا پدربزرگ قراره شوکت خانم رو همراهشون بیاره که کار های خونه رو انجام بده. باز از این نظر خوب شد.

_اره, به هر حال امیدوارم موفق باشی.سعی کن به چیزی فکر نکنی و حسابی به درست برسی.فقط,طفلک علیرضا که با رفتنت حسابی دلخور میشه.

_آره اتفاقا دیشب خونه مون بودن. اگه بدونی چقدر گرفته و ناراحت بود.

_راستی هنوز به پدرت و فرهاد نگفتی که من دیگه قصد ندارم برگردم؟

_نه هنوز نگفتم.هر دوشون فکر می کنن بعد از اومدن فرهاد باز هم بر می گردی . هر روز پدر سراغت رو میگیره. خیلی دوستت داره. می دونم خیلی بهش ضربه می خوره.

هر دو افسرده و غمگین به گوشه ای خیره شدیم.

هنگام رفتن هادی خان قول گرفت که زودتر به دیدنشان بروم. دو سه هفته ای به چهلم ثریا خانم مانده بود.به تشویق کیمیا هر دو در کلاس های تقویتی کنکور و کلاس کامپیوتر ثبت نام کردیم.باید به طریقی اوقاتم را پر می کردم و گرنه تا مرز دیوانگی فاصله ای نداشتم.کلاسهایم را طوری تنظیم کرده بودم که مدرسه کیمیا تداخل نکند. معلم کامپیوترمان خانم خاکپاش,زنی حدودا سی ساله,خوشرو و خوش برخورد و بسیار مهربانبود.بیشتر مواقع پسر کوچکش را که فرهاد نام داشت همراه خود می آورد و من به خاطرهمنام بودن با فرهاد خودم,او را خیلی دوست داشتم. وقتی او را در بغل می گرفتم, بی اختیار چندین بار نامش را تکرار می کرئم. کیمیا که متوجه منظورم می شد,با حالتی غم انگیز مرا می نگریست؛ولی چون عاشق نبود نمی توانست واقعیت تلخ دوری عاشق از معشوق را بفهمد و درد فراق را درک کند.

بار ها به یاد فرموده مولانا افتادم که در خلوت چهل روزه اش زیر شعله های نگاه شمس سوخت و خاکستر شد و سرود:

مشرق و مغرب آرزوم,ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگی,تا نرسد نشان تو

صبر پرید از دلم,عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو

فتنه گر است نام تو,پر شکر است دام تو

با طرب است جام تو,با نمک است نان تو

عقل نمانده بنده را در غم و امتحان تو

* * *

روز چهلم ثریا خانم فرا رسی.روز جمعه بود و همه مهمان ها به صرف ناهار در رستورانی نزیک منزل آقا هادی دعوت بودند. فاطمه بهمن تلفن زد شب قبل از چهلم,به خانه آنها بروم؛ولی قبول نکردم.ترجیح می دادم با فرهاد که همان روز به شیراز برگشته بود رو به رو نشوم. او حتی یکی دو بار زنگ زده بود تا با من صحبت کند ولی مادرم بنا به درخواست من به او گفته بود که شکیبا همراه پدرش بیرون رفته است. آن روز هنگاه عزیمت به رستوران,بی اختیار به وضع ظاهرم حساس شده بودم.با اینکه تصمیم داشتم به او بی اعتنایی کنم و تا حد ممکن از روبه رو شدن با او بپرهیزم,ولی شور و شعف خاصی به جانم افتاده بود.

همگی در اتومبیل پدر جای گرفتیم و راهی رستوران شدیم.فرهاد جلوی در سالن ایستاده بود و بهم همان ها خوش آمد می گفت.بی اختیار لرزش دست و پایم شروع شد.با دیدن اتومبیل پدر فورا خودش را به ما رساند.به نظرم آن هیکل قوی و تنومند,اندکی تحلیل رفته,ولی جذابیت و مظلومیت چشم هایش بیشتر شده بود. وقتی که به نزدیکمان رسید فورا سرم را پایین انداختم. بعد از احوال پرسی و خوش آمد گویی به ما,با حرارن خاصی رو به من گفت:

_سلام شکیبا ,حالت چطوره؟

بدون اینک ه نگاهش کنم آهسته و زیر لب گفتم:

_ممنون.

هنگامی که پیاده شدیم نزدیکم شد و گفت:

_می دونم خیلی ازم دلخوری,ولی رفتنم بی دلیل نبود,حالا نمی خوای بهم نگاه کن؟

دلم در سینه بی تابی می کرد,ولی اخم کردم و با تحکم گفتم:

_ببین فرهاد!بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم,شاید این به نفع هر دو مون باشه که همه چیز تموم بشه.

اینها ر اگفتم و خیلی سریع به مادر و خواهرم پیوستم و با آ«ها وارد سالن شدم.حال خودم را نمی فهمیدم,بغضی آزار دهنده راه گلویم را بسته بود.فاطمه و فائزه به استقبالمان آمدند و به ما خوش آمد گفتند.فاطمه در آغوشم کشید, ولی فورا با نگاه به چشم هایم,پی به احوال ناخوشم برد. آهسته گفت:

_چیه بیرون دیدیش دوباره ریختی به هم؟نکنه چیزی بهت گفته؟

سرم را به طرفین تکان دادم. بغضم را قورت دام و به طرف مادربزرگ و زن عمو که منتظر ایستاده بودند تا احواپرسی کنند,رفتم.در سالن مجبور بودم کنار فاطمه و فائزه مانند میزبان رفتار کنمو به مهمان ها خوش آمد بگویم؛کاری که در آن حالت روحی نامناسب اصلا دوست نداشتم انجام دهم. دلم می خواست گوشه ای بنشینم و برای دل دردمندم بگریم.هنگامی که کنار فاطمه و فائزه ایستاده بودم,نگاه های تحسین آمیز عده ای از بستگانشان را روی چهره ام می دیدم و با خود می گفتم: ((حتما چند صباح دیگر که موضوع جدایی ما را بفهمند شوکه خواهند شد!))ولی دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت.نکته مهم این بود که او نمی خواست روابطمان صمیمی باشد,پس باید هر چه زودتر روی این روابط سرد خط بطلان می کشیدم. بعد اتمام مراسم سالن,با عده ای از اقوام نزدیک به خانه آنها رفتیم تا ساعتی بعد به مسجد برویم. تصمیم داشتم تا حد ممکن رو در روی او قرار نگیرم.روی مبلی کنار فاطمه و مادربزرگش نشسته بودم که فائزه آمد و کنار گوشم گفت:

_شکیبا جان فرهاد رفت طبقه بالا,منو فرستاد تا بهت بگم بری دیدنش. مثل اینکه کارت داره.

آهسته زیر گوشش گفتم:

_برو بهش بگو من دیگه با اون کاری ندارم,نمی تونم ببینمش!

_آخه می ترسم عصبانی بشه.

_اگر عصبانی بشه مثلا چه کار می کنه؟برو نگران هم نباش.

فائزه رفت و بعد از لحظاتی با اخم های درهم آمد:

_خیلی ناراحت شد. تو رو خدا برو ببین چه کارت داره.

با روحی پزمرده گفتم:

_باور کن شکسته تر از اونم که تحمل تحقیر شدن دوباره رو داشته باشم . خواهش می کنم اصرار نکن.

فاطمه که متوجه گفت و گویمان شده بود,آهسته زیر گوشم گفت:

_خودت رو ناراحت نکن,من خودم میرم ببینم چه خبره.

رو به فاطمه گفتم:

_هر طور شده قانعش کن که فعلا آمادگی دیدنش رو ندارم. من هنوز نتو نستم اونو ببخشم.

فاطمه رفت و دل مرا هم با خودش برد. چشم هایی را می دیدم که با کنجکاوی به ما زل زده اند و می خواهند از ماجرا سر در بیاورند!پس از لحظاتی دلهره آور که به معده دردم منجر شده بود,فاطمه با رنگی پریده برگت و نجوا کنان گفت:

_نمی دونی وقتی گفتم شکیبا نمی خواد ببیندت چه فریادی کشید!خدا رو شکر صدای نوار نوحه خونی بلند بود و الا تهم می فهمیدند.

_خب چی شد؟

_گفت: (0به خدا اگه نیاد بالا می آم همونجا جلوی همه دستش رو می گیرم میارمش بالا.))

_وای خدای من دیگه نمی دونم از دست این پسر به کدوم بیابون پناه ببرم!حالا چه کار کنم؟

_شکیبا جان باور کن فرهاد از دلتنگی و بی قراری اینجوری می کنه. داره جون می ده تا تو رو تنها گیر بیاره.

بی اختیار خنده ام گرفت. چشمکی حواله ام کرد و من برای جلوگیری از آبرو ریزی , به سمت در خروجی رفتم. مادر با چشم و ابرو پرسید کجا می روم.خیالش را آسوده کردم و با پاهایی لرزان را ه پله ها ر ا در پیش گرفتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. در آپارتمان نیمه باز بود ,بدون اینکه وارد شوم پشت در ایستادم,مثل غریبه ها ضربه ای به در زدم و منتظر ماندم. صدایش را شنیدم که با ناراحتی گفت:

_لوس بازی در نیار,بیا تو.به خدا داری دیوونم می کنی شکیبا!

آرام داخل شدم. با غرور و کمی تعجب نگاهش کردم.روی مبل نشسته و دستش را ستون چانه اش کرده بود.

دو قدم بیشتر جلو نرفتم. سرم پایین بود و مثل دختر بچه های لوس با گوشه روسری ام بازی می کردم.

_چه کارم داری که خونه رو این طوری گذاشتی رو سرت؟چه خبرته؟تو داری همه رو دیوونه می کنی یا من؟!

با دلخوری گفت:

_علیک سلام خانم !حال شما چطوره؟

کم مانده بود بزنم زیر خنده. به زور جلوی خودم را گرفتم و آمرانه گفتم:

_مگه خداحافظی کرده بودی که منتظر سلام هستی؟!

_شکیبا تو رو خدا زجرم نده.آخه چرا این جوری می کنی؟

_از خودت بپرس!

_می خوام بدونم چرا همه وسایل و لباس هاتو جمع کردی و بردی؟

_اختیار خودم رو هم ندارم؟!

_تا این جایی نه!

_اگه بخوام نباشم چی؟

ابروهایش بیشتر در هم گره خورد.

_بعنی چی ؟!

_یعنی همین که شنیدی!یعنی دیگه سناریوی جذابی که نوشتی تموم شد ... برگشتم همون جایی که باید باشم!

مثل فنر از جا پرید و به طرفم آمد:

_ اِ چطور شد؟! قرار بود به خاطر حرف مردم بیشتر بمونی...

با بی خیالی به میان حرفش دویدم:

_دیگه حرف مردم برام اهمیتی نداره! تو هم که به هدفت رسیدی,دیگه چی می خوای؟موندنم دیگه بی فایده است.

_تو رو خدا بس کن, دیوونه شدی؟

_تازه عاقل شدم! اون موقع عقلم نمی رسید,ولی حالا می گم باید تمومش کنیم.

نزدیکتر آمد. در چشم هایش دیوانگی و شوریدگی موج می زد,دستش را پیش آورد تا دستم را بگیرد ولی فورا عقب رفتم و به تندی گفتم:

_من دست نزن فرهاد!باور کن دیگه از این رفتار های تو خسته شدم.

متعجب و عصبی نگاهم کرد. سینه پهن و مردانه اش با نفس های بلند بالا و پاین می رفت.هرم داغ نفسش به صورتم می خورد و شیدایی چشم هایش کم کم دیوانه ام می کرد. با لحنی محزون و مهربان گفت:

_نه تو هیچ جا نمی ری,یعنی من نمی ذارم.

پوز خندی زدم و گفتم:

_اصلا معلومه چته؟بی خودی قهر می کنی میری بعد می آیی منت کشی ...

لب هایش به خنده ای جذاب و نفس گیر باز شد.

_قهر نکردم خانمی ,گفتم که دلیل داشتم . تازه من آرزومه منت تو رو بکشم!

چیزی در دلم فرو ریخت. کم کم داشتم مقاومتم را از دست می دادم.ادامه داد:

_اصلا بنده بیجا کردم ,خوبه؟حالا بگو الان ازم چی می خوای تا همونو انجام بدم!

چپ چپ نگاهش کردم:

_اینکه بیای محضر و تمومش کنیم.من دیگه بریدم!

ناباورانه دو قدم عقب گذاشت:

_نه,نه.خواهش می کنم حرفشو نزن.

بی حوصله گفتم:

_بس کن فرهاد!رفتارت داره منو داغون می کنه.پیش همه خردم کردی دیگه تحمل ندارم.

_ما از اول قرار گذاشتیم شش ماه.

_ولی تو دو گانه رفتار کردی. انگار با خودن درگیری داری. هنوز بین عقل و احساس مرددی.

_بمون شکیبا تمنا می کنم. به خدا همه چیز درست می شه.

_تا کی؟!

انتظار داشتم بگوید تا همیشه,تا پایان عمر. ولی با سنگدلی گفت:

_حداقل تا موقعی که خودت گفتی.

از شدت خشم تمام اندامم به لرزه افتاد. با صدایی نسبتا بلند و لرزان گفتم:

-چه حالا ,چه صد ماه دیگه,هیچ فرقی نمی کنه!دست از سرم بردار فرهاد.دیگه نمی خوام ببینمت.

این را گفتم و خودم ر ا از آپارتمانش بیرون انداختم. صدایش را می شنیدم که با بغض صدایم می کرد.

_شکیبا صبر کن... شکیبا ...

به سرعت از پله ها پایین آمدم و به خیابان رفتم .مدتی بیرون قدم زدم تا آتش خشم و التهابم فروکش کند. چقدر خود خواه بود. فقط به خودش فکر می کرد . پسره مغرور!تا کی می توانستم رفتار های ضد و نقیض او ار تحمل کنم؟صبرمن هم دیگر لبریز شده بود.

همراه با نوار روضه خوان,به شدت برای دل خودم می گریستم.حتما دیگران می گفتند عجب عروس دلسوزی!یک ساعتی بیشتر نتوانستم در مسجد بمانم.دوباره درد معده ام شدت گرفته بود. با رنگ و رویی پریده از همه خداحافظی کردم و از مسجد بیرون آمدم .مادرم تا کنار در به دنبالم آمد و گفت:

_کجا می ری مادر جون؟

-معده ام خیلی درد می کنه.نمی تونم بمونم,می رم خونه.

مادر با نگرانی جلوتر امد:

-می خوای بابات رو صدا کنم ببردت دکتر؟

_نه مامان.قرص هام خونه اس, بخورم خوب میشم.

از مسجد که بیرون آمدم؛به سوی آنطرف خیبان رفتم تا تاکسی بگیرم و به خانه برگردم. فرهاد که جلوی در مسجد ایستاده بود به محض دیدن من,با عجله به طرفم آمد و با تعجب پرسید:

_هنوز که مسجد تموم نشده,کجا میری؟!

_متأسفم!نمی تونم بمونم. دارم می رم خونه مون.

_منظورت از خونه مون ,خونه باباته؟

_آره دیگه ,پس خونه تو؟

_خونه مت!یادت باشه.

_مسخره.

نگاهش آنقدر شیفته و مظلوم بود که دلم را سوزاند. با نگرانی پرسید:

_چرا رنگت پریده؟باز معده ات درد گرفته؟!

_آره دارم می رم.اصلا نمی تونم تحمل کنم.

-صبر کن ماشین رو بیارم ببرمت دکتر.

با اخم گفتم:

_لازم نکرده,اگه دست از سرم برداری خوب می شم.در ضمن نا سلامتی شما صاحب عزایی!

_ولی چشمات اینو نمی گن!

با حرص گفتم:

_غلط کردن!

یک تاکسی جلوی پام ایستاد. دست بردم تا دستگیره را بگیرم که دولا شد و به راننده گفت:

_اقالطفابرو. سوار نمی شن.

با خشم گفتم:

-چه کار می کنی؟نه خیر آقا سوار می شم. وبدون اینکه نگاهش کنم در ماشین را گشودم و او را متحیر بر جا گذاشتم.داخل تاکسی اشک های داغ روی صورتم روان شدند. با دور شدن از او گویی جان از بدنم خارج می شد.به محض رسیدن به منزل قرص معده و آرام بخش خوردم و روی تختم افتادم و به فکر فرو رفتم. در این چند ماه از بس غم و غصه خورده بودم بسیار حساس و زودرنج شده بودم.باید تمامش می کردم,باید او را فراموش می کردم و به زندگی عادی خودم بازمی گشتم. از جا برخاستم. با اینکه آرام بخش خورده بودم اصلا آرام نگرفتم و خوابم نبرد. کلافه در خانه این سو و آنسو می رفتم, حرف هایش را به یاد می آوردم و خون دل می خوردم. مگر فراموش کردن او برایم آسان بود؟ فراموش کردن جادوی نگاه رمز آلودش!می دانستم باید از خانه بیرون بزنم و الا,به سر حد دیوانگی می رسم...

ساعتی در خیابانه بدون هدف رانندگی کردمو کوشیدم به موضوعات پیش امده فکر نکنم.درد معده ام کاهش پیدا کرده بود ولی در سرم گیجی و منگی احساس می کردم. حتما تأثیر قرص های آرام بخش بود.تصمیم گرفتم راه رفته را باز گردم که با صدای دحشتناکی به جلو پرت شدم!اتومبیل را متوقف کردم. سرم به شدت درد گرفته بود.دستم را روی پیشانی ام کشیدم و گرمی خون را در دستهایم حس کردم.در همین موقع در باز شد و صدایی شنیدم که گفت:

_خانم,حالتون خوبه؟حواستون کجا بود؟ یهو از فرعی اومدید تو خیابون. می خواهید ببرمتون بیمارستان؟

همان طور که شوکه و بی حال روی صندلی وا رفته بودم, گفتم:

_نه حالم خوبه.

پسرکی با صدای بلند گفت:

_بابا زدی ماشین نو بابامو داغون کردی,حالا جوابشو چی بدم؟

چشم هایم را بستم و لبم را گزیدم. حالا باید چه کار میکردم؟ دست و پایم را گم کرده بودم.از اتومبیل بیرون آمدم. پسرک حق داشت؛اتومبیل به شدت آسیب دیده بود. موبایلش را در آورد تا به پلیس زنگ بزند.تازه یادم افتاد که مدارکم را با خودم نیاورده ام,حتی کیفم ار!با خواهش به پسرک گفتم:

_می شه به پلیس زنگ نزنید؟به خدا همه خسارتتونو می دم. فقط اجازه بدید از موبایلتون استفاده کنم و به پدرم زنگ بزنم.

پسر که تحت تأثیر لحن التماس آمیزم قرار گرفته بود, آرام شد و گفت:

_باشه بفرمایید.

تشکر کردم و فوری شماره پدر را گرفتم ولی گوشی اش خاموش بود.فهمیدم مدتی که در مسجد بوده گوشی را خاموش کرده است.به بخت بدم لعنت فرستادم و به فکر فرو رفتم که از چه کسی کمک بخواهم؛ به یاد فرهاد افتادم. چاره ای نداشتم باید از او کمک می گرفتم. تنها راه نجاتم همین بود.امیدوار بودم گوشی او دیگر خاموش نباشد.به سرعت شماره اش را گرفتم. خوشبختانه بوق آزاد خورد. با صدایی که از همیشه بم و خش دار تر به نظر می رسید جواب داد:

_بله بفرمایید.

_ف ... ف ... فرهاد....

اسمش را که صدا زدم به گریه افتادم.

_جانم بگو ... چی شده عزیزم؟!

_به کمکت احتیاج دارم.

_چی شده,اتفاقی افتاده؟

_تصادف کردم.با پدر تماس گرفتم,موبایلش خاموش بود.

_چی؟! کجا؟صدمه ای که ندیدی؟

_تو خیابون زند,چیزی نیست . فقط زود بیا.

_الان میام اصلا خودتو ناراحت نکن.

_ممنون .زود بیا . منتظرم.

گوشی چسر جوان را تحویلش دادم و تشکر کردم.پسر از داخل اتومبیل مقداری دستمال کاغذی بیرون آورد و به دستم داد:

_بهتره خون های صورتتون رو پاک کنید.

تشکر کردم و دستمال را روی زخم هایم گذاشتم. متوجه نگاه های خیره پسر جوان شدم. معذب بودم.به داخل اتومبیل پناه بردم و در آنجا به انتظار نشستم. بعد از ده دقیقه فرهاد رسید.با دیدن صورت خون آلودم رنگش پرید. سراسیمه جلو آمد و گفت:

_چی شده؟ چرا از سرت خون می آد؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟

_چیزی نیست.

پایان صفحه 240

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اید پانسمان بشه. تو برو تو ماشین تا من کارها رو راست و ریس کنم.

بعد از گفتگو با پسر و جلب رضایت او، کنارم نشست. به طرفم برگشت و نگاه خیره ای به صورتم انداخت.

- دختر تو اینجا چی کار می کردی؟ من فکر می کردم الان خونه ای؟

- چه می دونم، حوصله ام سر رفته بود، زدم بیرون یه گشتی بزنم که اینجوری شد.

- حالا چه کار کنم؟ ببرمت بیمارستان؟ بذار ببینم خیلی شکسته....

بعد با دو دست شالم را عقب کشید و گفت:

- بریم پانسمانش کنیم.

- نه، با یه چسب زخم درست می شه. یه خراش کوچولوئه!

- مطمئنی نمی خوای پانسمان بشه؟

- آره، مهم نیست. خونش بند اومده.

- همیشه همه چیز رو همین طوری سرسری می گیری. اصلا به فکر خودت نیستی.

از اینکه به خاطرم نگران بود و مرا سرزنش می کرد خوشحال بودم. سرم را پایین انداختم و گفتم:

- معذرت می خوام که تو مراسم مادرت مزاحمت شدم. تو برو، من حالم خوبه.

- تو هیچ وقت مزاحم نیستی! اینو بدون.

باز هم رفتارهای دوگانه. حرف هایش بوی عشق و محبت می داد، ولی هیچ گاه به سرانجام نمی رسید. با صدای گرمش به خود آمدم.

- پس اول تو رو می رسونم خونه بعد می رم سراغ مهمونا. هر چند که دلم می خواد کنارت بمونم.

- نه، گفتم که لازم نیست. می تونم خودم برم. تو از همین جا برگرد.

- دیگه چی؟ گفتم اول تو دیگه هم حرف نباشه.

بی حال تر از ان بودم که جوابش را بدهم. آرام روی صندلی اتومبیل جای گرفتم. به سرعت ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نمی دانم چقدر از مسیر را طی کردیم که متوجه توقف ماشین شدم. چشمهایم را باز کردم. فرهاد با عجله خارج شد و بعد از دقایقی با دستهای پر برگشت.

- شکیبا، اول سرت را می بندم، باشه؟

پلکهایم را روی هم گذاشتم. گاز استریل آغشته به بتادین را روی زحم کشید و با دو چسب زخم روی آنرا بست. بعد هم آبمیوه ای را به دستم داد.

- بخور عزیزم، فشارت حسابی پایین اومده.

به زحمت چند جرعه نوشیدم. نگاه خیره اش معذبم می کرد.

- چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟ شکل جنازه ها شدم؟

خنده اش گرفت:

- نه، اتفاقاً شکل فرشته ها شدی!

با اینکه ناراحت بودم، دلم از خوشی ضعف رفت. نگاه رهگذرانی که از کنارمان می گذشتند، هر دوی ما را به خود آورد. راه افتاد و در حین رانندگی ادامه داد:

- ماشین رو هم بسپار به من، خودم درستش می کنم.

- ممنونم. راستی چقدر بابت خسارت به اون آقا دادی؟ بگو رفتیم خونه بهت بدم.

- دیگه چی؟ چشمم روشن! اینو که قبول داری تو هنوز همسر منی و هیچ مردی از همسرش پول نمی گیره؟

به جلوی در رسیده بودیم.

- باشه ممنون.

- شکیبا، تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش. تو هر جا هستی نگاهها را به طرف خودت می کشی. گاهی حس می کنم نمی تونم این نگاه ها رو تحمل کنم. دوست دارم برم جلو و چشمهای طرف رو از حدقه دربیارم!

با شنیدن این حرف حال خاصی پیدا کردم. حرفهایش حالم را دگرگون کرد. با همان صدای محزون گفت:

- راستی از هدیه تولدت راضی بودی؟

- آره ممنونم که به یادم بودی. بس که از دستت عصبانی بودم یادم رفت تشکر کنم!

- ببخشید! می دونم کار بدی کردم. ولی هدیه اصلی هنوز مونده! باشه تو یه فرصت مناسب.

کنجکاوانه نگاهش کردم. انگار از نگاه مستقیمم ملتهب شد، این را از سرخی صورتش و باد زدن خودش متوجه شدم. بعد از مکث کوتاهی گفت:

- الان بهت نمی گم. بذار باشه برای بعد! فقط بدون که قابل تو رو نداره.

- باشه هر جور که راحتی. اینم می ره پیش همه اون چیزهایی که از همه پنهان می کنی! خیلی دیرت شد. برو دیگه!

با نگاهی محزون صورتم را بین دستهایش گرفت:

- شکیبا تو رو خدا درکم کن.

به التماس افتادم:

- تو چی رو از همه پنهان می کمی فرهاد؟ خواهش می کنم حرف بزن! آخه این چه موضوعیه که هیچ کس نباید بفهمه؟

سر به زیر دستهای من خیره شد. دستهایش را کنار زدم و در حالی که از ماشین خارج می شدم با حالتی عصبی فریاد زدم:

- دیدی حق دارم وقتی می گم دیوانه ای. تو از شکنجه دادن من لذت می بری. به جرم کدوم گناه نمی دونم، فقط می خوام که زودتر تکلیف منو روشن کنی، همین!

باز نگاهش به اشک نشست. سریع وارد خانه شدم بی توجه به التماس های فرهاد که سکوت کوچه را می بلعید.

 

پایان فصل 14

تا صفحه 244

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل پانزدهم

 

روزهای سخت جدایی از او باز هم فرا رسیده بود. دردی جانکاه روی قلبم سنگینی می کرد. بسیار بدخلق و گوشه گیر شده بودم، همه خانواده سعی می کردند با این رفتارهای من کنار بیایند. مدتها کناری می نشستم و به گوشه ای خیره می شدم. اکثر اوقات در تنهایی اتاقم به سر می بردم. تحمل نگاههای دلسوزانه مادر و پدر را نداشتم. حتی حوصله رفتن به کلاسهای مشترکم با کیمیا را هم نداشتم.

روی تخت افتاده و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با نوازش دست مادر بر موهایم، چشم باز کردم.

- عزیزم، چطوری؟

- ممنونم مامان.

- بمیرم برات مادر! زیر چشات گود رفته چقدر گریه می کنی؟

با بغض گفتم:

- مهم نیست!

- ببین با یه تصمیم نابخردانه چه جور هم خودت و هم ما رو بیچاره کردی!

- دیگه تموم شد.

- فرهاد چی می گه؟

- می گه بمون تو خونه من تا وقتش تموم بشه، اما من قبول نکردم.

- خوب کاری کردی. همین دو سه ماه هم زیاد تو زندگیش موندی. اون لیاقت تو را نداشت.

سرم را که به طرف پنجره چرخاندم، اشکها از گوشه چشمم روان شدند.

- دیگه واسه چی گریه می کنی؟

- نمی دونم، دلم داره می ترکه.

- حق داری، منم به این جاهاش فکر نمی کردم. مطمئن بودم او به هیچ وجه تو رو از دست نمی ده.

دستهای مادر را در دست گرفتم و گفتم:

- مامان اون یه مشکل داره که سد راهش می شه ولی نمی دونم چیه، خودش به هیچ وجه بروز نمی ده!

- یعنی می گی پای کسی دیگه درمیونه؟

- نمی دونم، ولی فکر نمی کنم. اونقدرها هم که شما فکر می کنید بی معرفت نیست!

- شاید به پای تعهدی ایستاده!

- نمی دونم ولی نگاهش و حرفاش نسبت به من خیلی مشتاقانه ست.

- شاید سر یه دو راهی گیر افتاده.

سکوت کردم و بغضم را فرو دادم.

- به هر حال بهش گفتم آخر هفته بیاد صیغه رو باطل کنه.

مادر اهی کشید و مرا در اغوش گرفت.

روز پنج شنبه با هر جان کندنی بود همراه پدر راهی محضر شدم. قبلا با او تلفنی صحبت کرده و قرار و ساعت آمدنش به محضر را یادآور شده بودم. از من خوسات مهلتی بدهم تا به تهران برود و بازگردد ولی قبول نکردم. می خواستم هر چه سریعتر از این مرگ تدریجی نجات یابم. مدتی در دفتر به انتظارش نشستم ولی نیامد. نمی دانم چرا از نیامدنش دلخور و آزرده نشدم. حتی ته دلم مسرور هم بودم. ولی پدر زیر لب غر می زد و از خلف وعده اش شکایت داشت. سعی کردم با همراهش تماس بگیرم ولی تلفنش خاموش بود. هنگام بازگشت از دفتر خانه، پدر پیشنهاد داد یکی دو هفته را به منزل عمه نسرین در آباده بروم تا شاید در جمع خانواده شاد آنها بتوانم خاطرات گذشته ام را فراموش کنم. با اینکه برایم بسیار مشکل بود که از شهرم دور شوم، ناچار قبول کردم و بعد از دو روز به همراه پدر به طرف آباده حرکت کردیم. وقتی از دروازه قرآن بیرون آمدیم به شدت دلم گرفت. نمی دانم چرا به این دلتنگی دچار شدم. شاید چون او شیراز بود، می خواستم در هوایی که او نفس می کشید، نفس بکشم. هر چه از شیراز دورتر می شدیم قلبم فشرده تر می شد. پدرم سعی کرد با تعریف خاطراتش حواس مرا پرت کند ولی موفق نشد. او به من و کیمیا نهایت عشق می ورزید. نمونه ای کامل از پدری دلسوز و عاشق بود. اصلا نمی توانست غم و ناراحتی ما را تحمل کند. شاید گاهی هم خود را به خاطر سرنوشت من مقصر می دانست. از اینکه با پدربزرگ تبانی کرده بود تا با خانواده سالارخان آشنا شویم و وصلت کنیم خودش را نمی بخشید و هیچ گاه در پی سرزنش من برنمی آمد.

حدود دو ساعت بعد به شهر آباده رسیدیم. منزل عمه نسرین در منطقه خوش اب و هوای شهر قرار داشت؛ خانه ای نسبتا بزرگ در میان باغچه ای باصفا. آقا عظیمی شوهر عمه نسرین صاحب قنادی بزرگی در این شهر بود که چند شاگرد فروشند در ان خدمت می کردند. معمولاً منزل آنها پر بود از انواع محصولات شیرینی و آجیلهای مختلف. وقتی کوچکتر بودیم خیلی دوست داشتیم در خانه عمه نسرین بمانیم.

یادش بخیر! من و پوریا و پیمان و کیمیا چه آتشهایی که نسوزاندیم. آن قدر در ان حیاط با صفا بازی می کردیم و به سر و کول هم می زدیم تا از نفس می افتادیم. ای کاش روزهای بچگی دوباره باز می گشت. چه آرزوی عبثی! روزهای رفته هرگز بازنمی گشتند و فقط خاطراتشان لبخند را بر لبهایمان می نشاند و آهی از سر افسوس از دلمان برمی آورد.

با رسیدن به منزل عمه، همه به جز پوریا که دانشگاه بود به استقبالمان آمدند. عمه مرا سخت در آغوش فشرد و از آمدنمان ابراز خوشحالی کرد. پیمان چمدانم را به داخل خانه برد و پیام خوشحال از اینکه می خواهم چند روزی انجا بمانم ذوق می کرد و دستم را رها نمی کرد. وقتی وارد شدیم بوی غذای مطبوع عمه، مشامم را نوازش داد. پدر نفس عمیقی کشید و گفت:

- نسرین دستت درد نکنه! فسنجون پختی؟

عمه نسرین با شوق گفت:

- آره کاکا، چون می دونستم خیلی دوست داری درست کردم.

- ممنون خواهر خوبم.

ساعتی به احوالپرسی و صرف چای گذشت. حدس زدم مادر، تلفنی عمه نسرین را در جریان اوضاع و احوالم قرار داده است؛ چون کوچکترین حالی از فرهاد نپرسید، فقط امیدوار بودم که حرفی از اصل ماجرا نزده باشد. پیمان به طرفم آمد و گفت:

- شکیبا، چمدانت را گذاشتم تو اون اتاقی که روبه روی باغچه است، خیلی دلبازه!

- ممنونم پیمان، زحمت کشیدی.

- خواهش می کنم.

از جا برخاستم و به اتاقی که پیمان گفت سرک کشیدم. به راستی اتاق دلبازی بود.به طرف پنجره بلندی که تا سطح زمین امتداد داشت رفتم و پرده توری را کنار زدم. فصل خزان تازه اغاز شده و زیبایی خاصی به باغچه عمه داده بود. نمی دانستم چرا پایین ان سال مرا بیشتر غمگین می کرد و در دلم شور و غوغا برمی انگیخت. به طرف اتاق برگشتم، تخت یک نفره ای در کنار دیوار قرار داشت که روی ان رو تختی زیبایی با ترکیب صورتی و بنفش ملایم پهن شده بود.

رنگ دیوار نیز صورتی ملایم بود و آباژوری به رنگ بنفش، هارمونی جالبی در فضای اتاق به وجود آورده بود. همه رگها، رنگهای آرامش بخشی بود. آرامش؛ چیزی که اصلا در وجود من اثری از ان دیده نمی شد!

دوباره به جمع برگشتم؛ بحث پدر و عمه به مریضی پدربزرگ کشیده شده بود و لجبازی اش که در خانه هیچ کدام از بچه ها نمی ماند تا بهبود پیدا کند. اصلا حوصله حرف هایشان را نداشتم. کلافه از کنارشان برخاستم و به حیاط رفتم. انگار منتظر بودم در حیاط باز شود و او در چارچوب در قرار بگیرد. دوری از او، مدام بغش را سد راه گلویم می کرد. خدایا چگونه می توانستم از فکر و خیالش خارج شوم و یادش را در ذهنم دفن کنم؟!

با صدای پیام به طرفش برگشتم . تا اواسط باغچه رفته بودم ولی انقدر غرق در فکر و خیال بودم که هیچ چیز نمی دیدم. پیام جلو آمد و دستم را گرفت:

- مامان گفت غذا حاضره، تا از دهن نیافتاده بیا.

- باشه الام میام.

سر میز فقط با غذایم بازی می کردم. نگاه های نگران پدر وادارم کرد به زور چند لقمه ببلعم. به جای انکه از دیدن میز مملواز غذاهای رنگارنگ و مخلفات ان لذت ببرم، برعکس حالم به هم می خورد. طفلک عمه که خیلی زحمت کشیده بود، دائم تعریف می کرد و من با لبخند تظاهر می کردم که حرفش را گوش می دهم. دلشوره اینکه پدر غروب همان روز، تنها به سوی شیراز حرکت می کند دیوانه ام کرده بود. به قدری از امدنم پشیمان شده بودم که اگر خجالت نمی کشیدم چمدانم را برداشته و با پدر همراه می شدم. دوری از او حتی اگر فرصت دیدنش را هم نداشتم برایم غیر ممکن بود. خدایا این چه صمیبتی بود که گرفتارش شده بودم؟ چرا باید دل به کسی می بستم که امیدی برای با او بودن نداشتم؟!

هجوم افکار مختلف و منفی توانم را بریده بود. لیوان اب را جلوی دهانم گرفته بودم. نمی دانم چه مدت در فکر غوطه ور بودم که نگاههای متعجب و غریب دیگران مرا به خود آورد. فورا لیوان را روی میز گذاشتم و با تشکر از عمه، میز را ترک کردم.

غروب هنگام عزیمت پدر به شیراز چنان غریبانه اشک می ریختم که پدر پشیمان شده بود و می خواست مرا هم با خود ببرد. چرا انها فکر می کردند با دور کردنم از شیراز می توانند یاد و خاطره او را از ذهنم جدا کنند؟ یاد او با من عجین شده بود. هر جا که بود روح مرا نیز به همراه داشت. عمه نسرین در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود مرا به سوی خانه برد و زیر گوشم گفت:

- عزیز عمه، چرا با خودت اینطوری می کنی؟ نمی خوام دیگه اون صورت قشنگ و ماهت رو غمگین و پژمرده ببینم. صبر کن یه برنامه ای واست بریزم که قوت نکنی سرت رو بخارونی!

بعد شروع کرد به تفسیر برنامه هایش. ولی من حتی یه کلمه از حرف هایش را نمی شنیدم. مانند آدمهای گیج و مات به جلو خیره شده بودم. وقتی برای استراحت به اتاقم رفتم، روی تخت افتادم و حسابی بار دلم را سبک کردم. آیا او نیز از دوری من غمگین بود؟ دوست داشتم بدانم الان در چه حالی است. کاش کسی را داشتم که ازاو خبری برایم می آورد. کاش کسی بود که حالات او را برایم شرح می داد. کاش دوربینی داشتم و او را تحت نظر می گرفتم. از این خیالات خنده ام گرفت. داشتم دیوانه می شدم؛ دیوانه کس که ماندن در کنارش میسر نبود!

فردا ان روز بعد اط صرف نهار، عمه دستهایش را شادمانه به هم کوفت و گفت:

- شکیبا جان، برای ساعت دو با دوستام قرار گذاشتیم بریم استخر، آماده باش که خلف وعده نکنیم.

با بی حالی گفتم:

- وای نه عمه! من حوصله ندارم.

عمه با جدیت گفت:

- دقیقا به همین خاطره که می خوام ببرمت تو آب تا سر حوصله بیایی.

ناچار قبول کردم و همراهشان رفتم. بعد از بیرون آمدن از استخر به همراه دوستانش به کافی شاپ رفتیم. دوستان عمه دائم از زیبایی من تعریف می کردند. یکی از آنها که اسمش لیلی بود رو به عمه گفت:

- برادرزاده ات چقدر غمگینه، تو چشماش غم موج می زنه!

دیدم که عمه گاز گرفتن لبش او را وادار به سکوت کرد. الا برایم اهمیت نداشت دیگران راجع به من چه فکر می کنند. می دانستم که بالاخره با کنجکاوی از عمه سر از داستان زندگی ام درمی آوردند.

تا روز پنج شنبه که پوریا از داشنگاه می آمد، عمه سعی در سرگرم کردنم داشت، ولی اصلا نتوانست لحظه ای مرا از یاد فرهاد غافل کند. روز پنج شنبه که پوریا آمد با دیدنم گل از گلش شکفته شد. نگاهی به طاراف انداخت و گفت:

- سلا به دختر دایی گلم! پس همسرت کو؟

آنقدر دلم از این حرف ریش شد که بی اختیار نم اشک در چشمهایم نشست. او که فورا متوجه حال خرابم شد، با نگرانی گفت:

- چی شده شکیبا؟ اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟ دعواتون شده؟

برای خاتمه به بحث، بغضم را فرو دادم و گفتم:

- آره تنها مدم.

عمه فورا ساک او را از دستش گرفت و بازویش را چسبید و به طرف اتاق برد:

- بیا برو دست و روتو بشور رنگ و روت باز شه، شدی عین لولو خاکی.

پوریا در حالی که دستش را به شکمش می مالید گفت:

- مامان، اول بگو غذا چی داری که از گشنگی دارم می میرم.

- خیلی خب، تا بو بری لباساتو عوض کنی منم غذاتو می کشم.

بعد از تعویض لباس و شستن دست و صورتش روی مبل روبروی من نشست و گفت:

- خب تعریف کن ببیتن، خوش بگذره؟

شانه هایم را بالا انداختم.

- ممنون.

- چیه؟ چرا انقدر مظلوم شدی، نکنه آقا شیره موشه کرده؟!

از تعبیرش خوشم نیامد و ابروهایم را درهم کشیدم. عمه از اشپزخانه صدایش زد:

- پوریا!

پوریا فورا به اشپزخانه رفت و بعد از کمی پچ پچ با عمه ، در حالی که رنگش تغییر کرده بود برگشت و شرمگین گفت:

- معذرت می خوام شکیبا، منظوری نداشتم، متاسفم!

- مهم نیست.

در سکوت چایش را می نوشید و گاهی زیر چشمی مرا می پائید. به آشپزخانه رفتم تا با کمک عمه وسایل غذا را بپینم. آنقدر در فکرهایم غرق بودم که هنگام گذاشتن پارچ آب روی میز آن را در فضای خالی رها کردم، پارچ با صدای وحشتناکی روی سرامیک آشپزخانه افتاد و شکست. بهت زده به کف زمین و خرده شیشه ها که با آب و یخ مخلوط شده بود، نگاه می کردم. عمه فورا از پشت سر، بازوهایم را گرفت و گفت:

- تکون نخور، فدای سرت.

بعد رو به پیام گفت:

- بدو اون جارو و خاک انداز رو بیار.

از خجالت آب شدم. با صدای ضعیفی گفتم:

- معذرت می خوام.

عمه با نگاه گله مندی گفت:

- واسه چ عمه جان؟ گفتم که فدای سرت. شکستنی مال شکستنه دیگه.

- اصلا نفهمیدم چطور شد.

- دیگه حرفش رو نزن.

سر میز غذا پسرهای عمه برای اینکه مرا از ان حال و هوا دربیاورند دائم شوخی می کردند، می خندیدند و سر به سرم می گذاشتند. عمه شادمانه از حرف های پسرش قهقهه می زد و ذوق می کرد. من نیز با لبخند به انها نگاه می کردم و به حالشان غبطه می خوردم. دوست داشتم مانند آنها سبک بال باشم. ولی مگر می شد؟ پوریا با دهان پر از مادرش پرسید:

- راستی مامان، چرا بابا واسه نهار نیومد؟

- مثل اینکه با کسی قرار داشت.

- با کی؟

- آقای سراج، همون که یک بار با زن و بچه اش اومده بودند اینجا.

- آهان. همونی ک یه دختر داشت سیریش شده بود به من؟ قرار بود دماغشو عمل کنه. عمل کرد؟

- آره عمل کرد.

پوریا با خنده گفت:

- وای خدا! چه عشوه هایی که نمی اومد... راستش اسمش چی بود؟ آهان آویشن! خوب یادمه که می گفت دکتر گفته چون دماغت استخوانیه بعد از عمل خیلی زیبا می شه. بهش گفتم هزینه اش چقدره؟ گفت یک میلیون. منم گفتم چه خبره، مگه می خواد منقار عمل کنه؟

شلیک خنده همه در فضای آشپزخانه طنین انداخت. عمه با اعتراض گفت:

- خوب بسه دیگه، انقدر غیبت نکنید. غذاتون رو بخورید.

پوریا گفت:

- تا بحث شیرین غیبت نباشه که آدم دلش خنک نمی شه. به قول شیرازی ها غیبت باد بزن جیگره! ولی بی شوخی خیلی دوست دارم قیافه شو بعد از عمل ببینم.

عمه بی حوصله گفت:

- فکر کنم پدرت واسه فردا که جمعه اس دعوتشون کنه.

پوریا ناباورانه گفت:

 

تا صفحه 254

  • Like 1
لینک به دیدگاه

- نه!

- آره.

- ای بابا! منو باش که تصمیم داشتم فردا شکیبا رو ببرم بیرون یه چرخی بزنه و هوایی بخوره. می خواستم جاهای دیدنی رو بهش نشون بدم و ولخرجی کنم نهار ببرمش بیرون تا حال و هواش عوض بشه. انگار کاسه کوزه هامون ریخت به هم!

عمه ذوق زده او را نگریست و گفت:

- خب تو چی کار به اونا داری؟ شما دو تا به برنامه تون برسین. جواب اونا با من.

پوریا به طرفم چرخید :

- چی می گی شکیبا؟ موافقی بریم بیرون؟

شانه هایم را بالا انداختم:

- فقط یه موضوعی می مونه؛ اونم محروم شدن تو از دیدار آویشن خانومه.

- ای بابا،از این دخترا تو دانشگاهمون فراوونه. فردا رو عشق است!

بی اختیار به یاد حساسیت های فرهاد نسبت به پوریا افتادم، ولی حساسیت او بی مورد بود. روابط من و پوریا مانند خواهر و برادر بود، نه چیز دیگه.

خلاصه ان شب بچه ها با مسخره بازی و شوخی و خنده، خانه را روی سرشان گذاشته بودند. کل کل پیمان و پیام هم که تمامی نداشت . به قول خودشان می خواستند مرا از ان حال و هوا بیرون بکشند.

شب، هنگامی که وارد رختخوابم شدم، دورادور با او درد دل کردم و چند قطره ای اشک ریختم تا به خواب رفتم.

صبح حدود ساعت ده در اتاق نشسته و مشغول مطالعه کتابی بودم که ضربه ای به در خورد.

- بفرمایید.

پوریا وارد اتاق شد. بلوز مشکی پوشیده بود با شلوار جین که ترکیب اینها، او را جذابتر نشان می داد. معلوم بود صبح به حمام رفته و حسابی به خودش رسیده بود.

- ای بابا تو که هنوز آماده نشدی! مگه قرارمون یادت رفته؟

با بی حوصلگی گفتم:

- یعنی جدی جدی تصمیم داری بریم بیرون؟

کمی جا خورد و ابروهایش را به هم نزدیک کرد و گف:

- اگه ناراحتی و وشت نمیاد خب نمی ریم.منو بگو که تو یه رستوران عالی میز رزرو کردم.

کتابم را بستم و خودم را ظاهرا خوشحال نشان دادم:

- پس دیگه نمی شه دعوتت رو قبول نکرد! تا ده دقیقه حاضر می شم.

هنگامی که حاضر شدم و از در اتاقم بیرون آمدم عمهنسرین شال سیاهرنگم را از سرم برداشت و روسری کوچک کرم رنگی با حاشه قهوه ای سرم کرد.

- سیاه چیه عمه؟ چهره ات رو پژمرده نشون می ده. ببین با این رنگت بازتر می شه. الهی قربونت بم که اینقدر نازی.

- عمه ام ازم تعریف نکنه کی تعریف کنه؟

- من همیشه حقیقت رو می گم. برو زودتر عمه جان، پوریا خیلی وقته بیرون تو ماشین منتظرته.

- چشم، کاری نداری؟

- نه عزیزم، خوش بگذره.

ساعتی بعد همراه پوریا با اتومبیل پدرش در خیابانی زیبا و چشم نواز حرکت می کردیم. پوریا که از سکوت من کلافه شده بود گفت:

- نمی خوای چیزی بگی.

همانطور که به مقابلم چشم دوخته بودم، گفتم:

- مثلا چی؟

- خب یه چیزی تعریف کن.

- چیز تعریفی ندارم!

- پس چرا اینقدر غصه داری، چی تو رو رنج می ده، مگه اون باهات چه کار کرده که از تو شاد و شنگول یه دختر افسرده ساخته؟

با صدای غمناکی گفتم:

- اون هیچ کاری نکرده.

- پس دوست نداری با من درد دل کنی! باشه منم ساکت می شم و دیگه چیزی نمی پرسم.

- نه، موضوع این نیست.

- پس چیه؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- تو ازاصل ماجرا چیزی نمی دونی.

- باشه. حرف تو قبول، ولی می شه بگی اصل ماجرا چیه؟

- پوریا، ما یه مشکل بزرگ توی زندگیمون هست. من فکر می کردم فرهاد عاشق تر و مهربان تر از این حرفا باشه.

پوریا با تمسخر گفت:

- ولی دیدی که اون مغرورتر و بی احساس تر از این حرفهاست، نه؟ معذرت می خوام که ایقدر رک صحبت می کنم ولی واقعا تعجب می کنم، اگه اینطوره که تو می گی می تونم با اطمینان بگم که هر مردی آرزوی داشتن همسری با مشخصات تو رو داره. واقعا کمتر مردی می تونه مقابل این همه ملاحت و زیبایی مقاومت کنه!

بی اختیار شرم تمام وجودم را فرا گرفت و حس کردم صورتم داغ شده. سرم را پایین انداختم و گفتم:

- زیر شلوغش نکن.

- به خدا اینطوری نیست. من حتم دارم این پسر مشکل روحی و روانی داره!

با لکنت گفتم:

- اون.... اون نسبت به من بی تفاوت و بی احساس نیست ولی معلومه که از چیزی رنج می بره و اونو پنهان می کنه.

پوریا به طرفم برگشت و گفت:

- حالا می خوای چی کار کنی؟ با یه دعوای کوچولو آدم از خونه اش قهر نمی کنه!

- نمی دونم، فکرم درست کار نمی کنه، واسه همین اومدم اینجا. شاید همه چیز درست شد.

- می خوای درس و دانشگاه رو کنار بذارم و در موردش تحقیق کنم؟ شاید مشکلش رو پیدا کردم.

- نه نه ازت ممنونم.

- پس سعی کن عاقلانه رفتار کنی. باید برای بدست آوردن هدفت حسابی مبارزه کنی. غصه خوردن هیچ فایده ای نداره، جز اینکه روحیه ات رو داغون کنه و چهره ات را افسرده. حالا هم باید به قولی به من بدی.

- چه قولی؟

- اینکه فعلا همه تمرکزت رو بذاری واسه کنکور.

- ای کاش می تونستم.

- باید سعی ات رو بکنی.

بعد نگاه معنی داری به من انداخت و گفت:

- تو می تونی در اینده خوشبخت تر از اونی که فکرش رو می کنی باشی. من مطمئنم ک تو می تونی با اون چشمات هر کار غیر ممکنی رو ممکن کنی!

اتومبیل را کناری متوقف کرد، پیاده شد و به طرف در سمت من آمد، آن را گشود و گفت:

- حالا بیا کناز این جوی زیبا بشین تا یه عکس قشنگ ازت بگیرم.

- برو بابا حال داری!

مرا به زور از داخل ماشین بیرون کشید. جای سرسبز و زیبایی بود. خانواده های زیادی برای تفریح به انجا امده بودند. جوی آب که پله پله ه پایین می رفت آب زلالی داشت. همانطور که به گذر آب نگاه می کردم در فکر فرو رفتم. پوریا هم مشکوک شده بود. نباید اجازه می دادم کسی به واقعیت امر پی ببرد. شاید به قول پوریا باید همه سعی ام رو می کردم و بیشتر مبارزه می کردم.

چند تا عکس از من گرفت و هر بار یادآوری کرد که چهره ام را شاد نشان دهم. نمی خواستتم ناراحتش کنم، والا دوست داشتم دوربین را از دستش بگیرم و در جوی آب بیاندازم.

بعد از کمی گشت و گذار و گفتگو به شهر برگشتیم. به رستورانی شیک و مدرن که او قبلا میز رزرو کرده بود رفتیم و رو در روی هم نشستیم. با خودم فکر می کردم اگر فرهاد مرا اینجا با پوریا می دید چه عکس العملی نشان می داد. همیشه از اینک پوریا دور و اطرافم باشد رنجیده خاطر می شد. زوج جوانی نزدیک ما نشسته بودند، سرهایشان نزدیک هم و دستهایشان در دست هم بود و برق حلقه ازدواجشان چشم را می زد. با نگاه به آنها، بی اختیار آهی از سر حسرت کشیدم. پوریا مسیر نگاهم را دنبال کرد. برقی در چشمهایش درخشید و گفت:

- شکیبا!

- بله؟

- می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟

- البته.

- اگه بتونی فرهاد رو فراموش کنی، امکان داره که به این زودی ها کسی رو جایگزینش کنی؟

بدون هیچ تامل و فکری گفتم:

- هرگز!

رنگش سرخ شد و گفت:

- متاسفم! نمیخواستم ناراحتت کنم!

ولی پس از این حرف او سخت در فکر فرو رفتم. حتی موقعیتم در رستوران را فراموش کردم و دانه های اشک از چشمهایم فرو چکید. غذا را آورده بودند ولی من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. پوریا دائم عذرخواهی می کرد و می خواست غذایم را بخورم. به زحمت لقمه ای به دهان گذاشتم ولی مزه ای از ان نفهمیدم. پوریا نیز افسرده و مغموم با دیدنم آه می کشید و سر تکان می داد. تا لحظه رسیدن به منزل، سکوت اختیار کرد و حرفی نزد.

هنگامی که به خانه رسیدیم عمه نسرین به استقبالمان آمد و گفت:

- خب بچه ها، خوش گذشت؟

بعد نگاه معناداری به پوریا کرد و پرسید:

- اذیتش که نکردی؟

پوریا نگاه مظلومانه ای به من انداخت :

- نه بابا، مگه دیوانه ام، آخه کی جرات داره؟

رو به عمه گفتم:

- عمه مهمون هاتون رفتن؟

- همین پیش پای شماو

- حیف شد! دوست داشتم این آویشن خانم رو ببینم.

- طفلک امروز خیلی دمغ بود. وقتی گتفم پوریا با دختر برادرم رفتن بیرون خیلی حالش گرفته شد.

عمه با حالتی حرف می زد که گویی می خواست حس حسادت مرا برانگیزد. براستی چقدرغافل از حال من بودند!

پویا کم کم آماده رفتن به بوشهر می شد. او در دانشگاه بوشهر درس می خواند و چند ماهی تا پایان تحصیلاتش باقی نمانده بود. هنگام خداحافظی انگار حرفی روی لبهایش سنگینی می کرد. ولی اخر هم نگفت و با سکوتی مرموز و به سختی از همه خداحافظی کرد و راهی بوشهر شد.

با پدر تلفنی صحبت کردم و خواستم که هر چه زودتر بیاید و مرا به شیراز برگرداند ولی پدر با حالتی تاسف امیز گفت که کار مهمی برایش پیش آمده و تا چند روز دیگر نمی تواند شیراز را ترک کند.

ناخواسته هفته ای دیگر را هم در منزل عمه نسرین گذراندم. برخلاف او که مدام می خواست مرا به جمع دیگران بکشاند و در گفتگوهای بی سر و ته شان شرکت دهد، من دوست داشتم در تنهایی اتاقم با خود خلوت کنم. تازه می فهمیدم چرا شعرای ایرانی اینقدر از هجر معشوق سروده اند.

هان ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن بر دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی، با این همه تلاش و تضاد و تشنگی،

با اینکه ناله می کشم از دل که آب،...آب،

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد.

« فریدون مشیری»

 

بالاخره در پایان هفته دوم، در برای بازگرداندنم، به آباده آمد. عمه و فرزندانش اصرار می کردند بیشتر بمانم ولی من، انگار که می خواستم از زندان فرارکنم، به سرعت وسایلم را در اتومبیل پدر گذاشتم و منتظر حرکت شدم. بعد از تشکر و خداحافظی از عمه و خانواده اش، راهی شیراز شدیم. هنگامی که از دروازه زیبای شهرم گذشتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- نمی دونم چرا با اینکه اون طفلک ها خیلی بهم رسیدن ولی خیلی بی تاب شیراز بودم.

پدر باحالتی خاص گفت:

- فقط بی تاب شیراز؟

شگفت زده نگاهش کردم. یعنی او هم روحیات مرا درک می کرد؟ یعنی از چشمهایم عشق را می خواند و به رویم نمی آورد.

وقتی به خانه رسیدیم مامان و کیمیا مرا در اغوش گرفتند و بوسیدند و خوش آمد گفتند. مادرم گفت:

- پیش پای شما خاله پروین اینا رفتن.

- خاله سراغ منو نگرفت؟ چیزی نگفت؟

- نه چیزی بهش نگفتم. فکر می کرد منزل خودتی.

- ممنون مامان.

به محض اینکه با کیمیا در اتاق تنها شدیم پرسیدم:

- ببینم، فرهاد اینجا زنگ نزد؟

کیمیا که معلوم بود مادر حسابی به او سفارشات لازم را کرده، آهسته گفت:

- والله چند بار زنگ زد ولی مامان قطع کرد. خب شایدم اون نبوده!

- دیگه هیچ خبری ازش نداری؟

- چرا یه بار تو دبیرستان، فائزه رو دیدم و یه کمی باهم صحبت کردیم. می گفت چرا شکیبا به تلفن ها جواب نمی ده انگار می خواست باهات صحبت کنه. کارت داشت.

- نگفت چی کار داره؟

- نه فقط می خواست با خودت صحبت کنه.

- بهش گفتی رفتم خونه عمه؟

- ارهف گفتم یکی دو هفته ای رفتی آباده.

حس غریبی در من بیدار شد؛ حسی که می گفت خبری در راه است. خبری که شاید سرنوشت مرا تغییر دهد، شاید به او مربوط باشد. شاید وقت ان رسیده بود که حقیقت روشن شود. وسوسه عحیبی به جانم افتاده بود تا با فائزه صحبت کنم ولی متاسفانه نمی شد. باید خانه خلوت می شد. در حضور مامان و بابا نمی توانستم صحبت کنم. تا ساعت یازده شب صبر کردم تا همه به خواب رفتند. وقتی مطمئن شدم گوشی را به اتاق آوردم و شماره گرفتم ولی هر چه بوق زد کسی گوشی را برنداشت. به شدت کلافه و سردرگم شده بودم. چند بار دیگر تماس گرفتم ولی هیچ کس جواب نداد. ظاهرا کسی در منزل نبود. گوشی را سر جایش گذاشتم و به اتاقم برگشتم. باید تا فردا صبر می کردم. می دانستم تا بعدازظهر کسی در منزلشان نیست. فائزه به مدرسه می رفت و پدر به محل کارش. نمی دانستم فرهاد در منزل بود یا نه! مجبور بودم تا بعدازظهر صبر کنم . با هزار فکر و خیال به بستر رفتم.

 

پایان فصل پانزده

 

تا صفحه264

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 16

صبح روز بعد خیلی زود از بستر بیرون آمدم .تصمیم گرفتم به کلاس کامپیوتر بروم. بعد از مرور درس های گذشته و خوردن صبحانه به طرف آموزشگاه راه افتادم.با نگاه به ساعت که هشت و نیم را نشان می داد دلم گرفت. خدایا چه روزهایی را می گذراندم؛روزهایی که غم سنگینی شان بر شانه هایم چون کوه بود. دلشوره به جانم چنگ می انداخت. حس می کردم به زودی خبرهای بدی خواهم شنید. زیر لب گفتم: (خدایا کمکم کن,تنها تو حال منو درک می کنی و تنها تو هستی کهمنو به خاطر افکار و عقایدم سرزنش نمی کنی.))

از درسی که خانم خاکپاش داد هیچ نفهمیدم. بعد از تعطیل شدن کلاس , اولین نفری که از کلاس بیرون زد من بودم. هنگامی که به خیابان محل سکونتم پیچیدم کیمیا را دیدم که از دبیرستان برمی گشت,با او همراه شدم و تا خانه به گفتگو پرداختیم. بعد از وارد شدن به منزل, به آشپزخانه رفتم . مادر در حال فعالیت بود . کیمیا هم به آشپزخانه آمد و بو کشید:

_دستت درد نکنه مامان!قیمه درست کردی؟

من هم مامان ر ااز پشت سر بغل کردم :

_قربون مامان خوبم برم با این دستپختش!بوی عطر قیمه ات کوچه رو برداشته!

مادر با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_چی می شنوم؟!تو از بوی غذا خوشت اومده,یعنی از خر شیطون پایین اومدی و می خوای غذا بخوری؟!

در فابلمه را برداشتم , خورشت قیمه خوش رنگ در قابلمه قل قل می کرد. عطر خوش دارچین مشامم را پر کرد. یکی دوتا سیب زمینی سرخ کرده برداشتم و به دهان گذاشتم و گفتم:

_بعضی وقت ها واقعا نمی تونم؛ انگار تو گلوم چیزی گیر کرده ...

مادر با دلسوزی گفت:

_ آخه واسه کی اینقدر خودت رو زجر می دی؟ چند بار این پسره اینجا زنگ زد تا باهات صحبت کنه؛اول فورا قطع می کردم ولی یه بار حسابی تهدیدش کردم و هر چی دلم خواست بهش گفتم. تازه چند بار هم که بیرون رفتم دیدم تو ماشین نشسته و منتظره تا تو رو ببینه , ولی من خیالش ر وراحت کردم و گفتم خونه نیستی .پشت تلفنم بهش گفتم می خوای عروس عمت بشی. آخه می دونی ,وقتی عمه موضوع دعواتونو شنید گفت: ((اگه شکیبا زا فرهاد جدا بشه خودم با هزار منت میام میبرمشخونه خودم,باید عروس خودم بشه.از اول هم نباید این پسره رو انتخاب می کرد!)) می دونی که هم عمه و هم پسرش خیلی خاطرتو می خوان!

با عصبانیت سیب زمینی را که دستم بود به زمین پرت کردم و گفتم:

_عمه واسه خودش گفته!پس بگو چرا اینقدر شما و بابا اصرار داشتید که به خونه عمه برم و بمونم! حتما کاسه ای زسر نیم کاسه بوده!

مادر سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند:

_بالاخره که چی عزیزم,مگه تو نباید ازدواج کنی ؟چه بهتر که فامیل باشه و تمام قضیه تو رو بدونه!

_ببین مامان ,دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم.هم من و هم پوریا هیچ احساسی به هم نداریم.در ضمن من دیگه قصد ازدواج ندارم و اگر یک بار دیگه اسم پوریا رو برای ازدواج بیاری,دیگه پامو خونه عمه نمی ذارم.

مامان و کیمیا حیرت زده مرا که مثل آتشفشان فوران کرده بودم تماشا می کردند و هیچ نمی گفتند.به اتاقم رفتم و در را محکم روی خودم بستم و با غرغر گفتم:

_فکر می کنن با عروسک خیمه شب بازی طرفن. اون از لقمه اولی که خودتون برام گرفتید و دائم فرهاد خان, فرهاد خان کردید,اینم ازاین یکی!یه نفر نیست به من بگه من اگر نخوام ازدواج کنم باید کی رو ببینم؟!

ساعت حدود دو بعدازظهر بود که پدر و مادر برای خواب نیمروزی به اتاق رفتند.آهسته گوشی را برداشتم و به اتاقم بردم. دلشوره داشتم و با خودم حرف می زدم,((اگه خودش گوشی رو برداشت چه کار کنم؟ چی بگم؟اصلا حرف بزنم یا نه؟)) ولی تصمیم گرفتم تکلیفم را روشن کنم.با تعجیل شماره منزلشان را گرفتم.خوشبختانه فائزه گوشی را برداشت.

_بله بفرمایید.

_سلام فائزه جان.

-وای سلام شکیبا جان!خودتی؟ چهعجب یاد ما کردی... خیلی بی معرفت شدی!

_شرمنده ام نکن. حالت چطوره؟خوبی؟بابا و فاطمه خوبن؟

_همه خوبن.تو چطوری ؟کی اومدی؟

_دیروز.

_چند بار زنگ زدیم ولی گفتن خونه نیستی ,رفتی آباده خونه عمه ات.

_آره عچند روزی رفتم حال و هوام عوض بشه. فائزه باید باهات صحبت کنم.

_باشه حتما.یه جایی قرار بذار همدیگه رو ببینیم.

_باشه.

_کجا؟

_هرجا تو بگی.

_کافی شاپ هتل مروارید خوبه؟

_آره چه ساعتی؟

_می تونی تا یک ساعت دیگه اونجا باشی؟

_باشه حتما.

_پس منتظرتم.

_راستی فائزه,کی خونه است؟

_فقط من و بابام هستیم.فاطمه که دانشگاه ست.مامان بزرگ و بابابزرگ هم رفتن دکتر ... فرهادم ...برای همیشه ما رو ترک کرد و رفت تهران!

_چی ,برای همیشه؟!

_آره, حالا میام برات تعریف می کنم.

با صدای ضعیفی از او خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.

احساس کردم آسمان بر سرم هوار شده است تمام وجودم می لرزید .او برای همیشه به تهران رفته بود؟یعنی دیگر به شیراز برنمی گشت و هیچ وقت او را نمی دیدم؟چرا چنین تصمیمی گرفته بود؟از این فکر تمام غصه عالم به دلم ریخت. با حالی زار و نا توان لباس پوشیدم و آماده شدم.به کیمیا توضیح دادم که برای دیدن فائزه می روم و اگر مادر بیدار شد و سراغم را گرفت بگوید به کتبخانه رفته ام.کیمیا با کنجکاوی به چهره ام نگریست و گفت:

_چت شدشکیبا؟!چرا رنگت این جوری پریده؟

_چیزی نیست.

_هالو که نیستم!حالت خیلی خرابه.با ماشین خودت نری ها .مثل اون دفعه تصاذف می کنی.

_نه چیزیم نمی شه.مواظبم.

_شکیبا خواهش می کنم . دلم شور می زنه.

بعد از خداحافظی با کیمیا ,به پارکینگ رفتم و ماشین را بیرون آوردم. سعی کردم آرام رانندگی کنم . نمی توانستم از ریزش اشک هایم جلو گیری کنم .در حال رانندگی گریه می کردم و بر بخت سیاه و بد خود لعنت می فرستادم.

وقتی به هتل رسیدم,هنوز بیست دقیقه ای به ساعت قرارمون مونده بود.اتومبیل را جای مناسبی پارک کردم و به درون کافی شاپ رفتم.کنار پنجره جای دنجی را انتخاب کردم و نشستم.

یک ربع بعد سر و کله فائزه پیدا شد.آثار غم را می شد در چهره غمگینش به وضوح مشاهده کرد.دستش را تکان داد و به طرفم آمد.همدیگر را سخت در اغوش گرفتیم و بوسیدیم.حس می کردم او هم بوی فرهاد را می دهد,فرهادی که آن همه برایم عزیز بود.

بعد از خوش و بش و احوالپرسی ,روی مبل مقابل جای گرفت و به من خیره شد.لبخندی به رویش زدم:

_خیلی دلم واستون تنگ شده بود.فاطمه و بابا ... چطورن؟

_خوبن,فاطمه که مشغول درس و دانشگاست.بابا هم تو لاک خودشه.

فائزه دوباره به چشمهایم خیره شد. انگار می خواست از عمق نگاهم بخواند که بی صبرانه منتظر خبری از برادرش هستم یا نه!یک نفس عمیق کشید که بیشتر شبیه آه جانسوز بود:

_پس کیمیا بهت گفت که چند بار به خونه تون زنگ زدم و خواستم باهات صحبت کنم.درسته؟

_بله گفت.

_شکیبا جان,مطلبی هست که تو باید بدونی!

مضطرب پرسیدم اتفاقی افتاده؟!

اشک در چشم های سیاهرنگش برق زد.

_با اینکه دیگه برادرم اینجا نیست,ولی تو باید علت رفتارهای سرد اونو بدونی و ازش متنفر نباشی ...

قلبم فرو ریخت .پس حدس هایی که می زدم درست بود,پس رفتارهای سردش علتی داشته!

فائزه سعی می کرد تا جایی که ممکن است از لرزش صدایش جلوگیری کند.

_شکیبا جان تازه بعد از رفتن تو ,ما فهمیدیم که اون چقدر عاشقانع تو رو دوست داشته.اون شب که چهلم مادر بود بعد از برگشتش به خونه,رفت بالا و خودشو تو اتاق حبس کرد.تا صبح گریه کرد و هرچه من و فاطمه اصرار کردیم لب به غذا نزد و هیچ تئضیحی نداد. من و فاطمه خوب می دونیستیم که از تصمیم تو آگاه شده و بی قراریش به همین دلیله.اون شب هم بدون اینکه لب به غذا بزنه زانئی غم بغل گرفته بود و غصه می خورد . به خدا شکیبا وقتی گریه می کرد انگار خون به دل من و پدر و فاطمه می شد.هیچ وقت اونو این طور درمونده و بی قرار ندیده بودیم.بالاخره پدر طاقتش طاق شد و با عصبانیت به اتاقش رفت.در رو باز کرد و با تحکم گفت که بیرون بیاد,تا با هم صحبت کنن.بعد هم ازش پرسید: ((معنی این کارها و رفتارها چیه؟خدا رو شکر سنت کم نیست که مثل پسر بچه ها قهر می کنی و در رو روی خودت می بندی!فکر می کردم پخته تر از این حرف ها باشی.باید بتونی خیلی منطی مشکلاتت رو حل کنی .اگه مشکلت رفتن شکبا از این خونه ست ,این چیزیه که خودت خواستی.مگه با هم قرار نداشته بودین؟حالا که گذاشته رفته فهمیدی دوسش داری و زندگی بدون اون واست معنا نداره.درسته؟یا حالا که اون طفلک کارد به استخونش رسیده و از رفتار سرد تو فرار کرده,تو فهمیدی این کار نامردیه.تازه فهمیدی اون دختر لیاقت زندگی بهتری روداشته ولی تو زندگی رو به کامش تلخ کردی.اینطور نیست؟))وای شکیبا,حسرت و عشق توی نگاهش بیداد می کرد.همه مون کلافه شده بودیم .وقتی شروع به صحبت کرد صداش محزون و غم انگیز بود.فرهاد از رازی پرده برداشت که حتی توی تصور ما هم نمی گنجید.رازی که ما رو با حقیقت تلخی مواجه کرد که دوباره روزهای سیاه مریضی مامان پیش چشمم.ن زنده شد.با شنیدن این خبر انگار دنیا با همه سنگین اش تو سر ما خورد.پدر بیچاره ام که از حال رفت.من و فاطمه هم فقط گریه می کردیم ...

نگاه شگفت زده و ناباورم به دهانش قفل شده بود.نفسم بالا نمی آمد. فائزه با چشم های اشم آلود ادامه داد:

_فرهاد رفت کنار پنجره و به بیرون خیره شد. انگار نمی تونست به چشم های ما نگاه کنه. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: ((حالا نمی خواستم از رازم با خبر بشید,چون می دونستم غصه مامان به اندازه کافی همه تونو رنج می ده.این عادلانه نبود,که شمایی که در غم مرگ مادر می سوختید بیشتر از این عذاب بدم. ولی حالا که منو متهم به نامردی می کنید می گم, چون بالاخره شما باید بدونید!))بابا وحشت زده نگاهش می کرد.با صدای ضیعیفی گفت: ((جون به لبمون کردی!ما باید چی رو بدونیم؟))فرهاد بعد از مکث کوتاهی گفت: ((اگه به خاطر داشته باشید,تابستون سال قبل که تهران بودم به خاطر تصادفی که با بچه ها کرده بودیم,به شدت آسیب دیدم و جند روزی توی بیمارستان بستری شدم.به دلیل خون ریزی شدید مجبور شدم خون دریافت کنم.چند روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم,رسانه ها اعلام کردن]متأسفانه در یکی از بیمارستان های تهران خون هایی که به مریض ها تزریق شده همه ناقل ویروس ایدز بوده !بالاخره این شایعات اینقدر قوت گرفت که من دهان به دهان فهمیدم همون بیمارستانی که من توش بستری بودم ,کانون شایعاته!چند روز بعد از طرف بیمارستان با شرکت ما تماس گرفتند تا برای آزماش خون به اونجا برم.من که بعد از شنیدن این خبر زندگی و آینده ام رو به فنا می دیدم ,بدون تو جه به درخواستشون با روحیه ای داغون به شیراز اومدم و چند ماهی موندم ...))پدر آهی کشید و از حال رفت. من و فاطمه به طرف پدر دویدیم . فرهاد هم فورا آب قندی درست کرد و به خوردش داد.وقتی به هوش اومد مرتب می گفت: ((تو باید آزمایش بدی تا مطمئن شی.هنوز هیچی قطعی نیست پسرم.))فرهاد گفت: ((بله ,در سفر قبلی که به تهران داشتم اینکار رو کردم , هنوز جوابش نیومده,ولی فایده ای نداره.من مطمئنم که ناقل ویروس hiv هستم.)) فاطمه هم با گریه ازش پرسید: ((چرا این همه مدت موضوع به این مهمی رو پنهون کردی؟چطور تونستی بار غم سنگین این حقیقت رو تنهایی به دوش بکشی؟ ))تازه می فهمیدیم که چرا رفتارش با تو ائنقدر سرد و خشن بود. بیچاره می گفت: ((نمی خواستم بینمون هیچ علاقه ای به وجود بیاد اما متأسفانه این طور شد و هر دوی ما هروز بیشتر به یکدیگه علاقمند می شدیم. ولی من چه کار می تونستم بکنم؟اگه بهش ابراز علاقه می کردم با مریضی ام چه می کردم؟پس مجبور بودم علی رغم میل باطنی ام, باهاش خشن باشم تا زودتر از من ببره و بیزار بشه . . . که همینطور هم شد!))پدر می گفت: ((باید از بیمارستان و پزشکاش شکایت کنیم.)) اونم گفت: ((ایتکار رو کردن و همه پزشکا و عملان اصلی این سهل انگاری اعمال قانون شدن.))

همان طور که به حرف های فائزه گوش می دادم ,دانه های درشت اشک راه صورتم را پیمودند.تمام بدنم خیس عرق شده بود . به طوری که وقتی مرد خدمتکار نزدمان آمد تا قهوه های سفارش شده را روی میز بگذارد با تعجب به من نگریست و مؤدبانه پرسید:

_معذرت می خوام خانم ,مشکلی پیش اومده؟از دست ما کاری ساخته است؟

با ناراحتی گفتم:

_نخیر آقا,از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.

_نفرمایید خام,یکی هست که همیشه مشکل گشاست.کار و مشکلتون رو به اون بسپارید,اون صلاح بنده هاشو بهتر می دونه.

لبخندی به خدمتکار دلسوز زدم و همان جا دست به دامن پروردگار شدم؛نذر کردم اگر جواب آزمایش منفی باشه سرویس طلایی که او به من هدیه داده بود به حرم آقا شاهچراغ تقدیم کنم.

فائزه دوباره ادامه داد:

_وقتی پیغام دادی برای باطل کردن صیغه به محضر بیاد,پدرم ازش خواست صبر کنه تا جواب آزمایش رو بگیره.بعد از یک هفته که موعد گرفتن جواب آزمایش شد دوباره خونه ما به ماتم سرا تبدیل شد. بابا گریه می کرد و می گفت: ((نمی دونم چه معصیتی به درگاه خدا کردم که دارم این جوری تقاص پس می دم!)) بابا هر روز به شاهچراغ می رفت و از برادر امام هشتم شفای پسرش رو می خواست. همه مون کلی نذر کردیم تا جواب آزمایش منفی باشه . . .

با گریه به میان حرف فائزه دویدم و گفتم:

_پس روزی که بی خبر به تهران رفت و دو سه هفته موندگار شد برای آزمایش رفته بود؟خدا منو ببخشه چقدر طفلکی رو اذیت کردم و زجرش دادم.

فائزه گفت:

_تحمل کن تا بقیه اش رو واست تعریف کنم.آخه تو که تقصیری نداشتی,از کجا می دونستی که اون با چه مشکلی دست و پنجه نرم می کنه؟اونجور که فرهاد تعریف می کردوقتی برای آزمایش به تهران می ره باز هم دچار تردید می شه.بالاخره با کلی با خودش کلنجار می ره تا آزمایش بده و به تشویق یکی از دوستان نزدیکش که مشکلش رو می دونسته اینکار رو می کنه.دیدی که وقتی برای چهلم مادر از تهران اومد چه روحیه ای داشت؟

_آره,دائم م خواست وانمود کنه هیچ احساسی به من نداره,اما نمی دونست با رفتارش همه عشقش رو به من تقدیم کرده.وقتی متوجه می شد زیاده روی کرده,دوباره به من یادآوری می کرد ما مال هم نیستیم.

فائزه جرعه ای از قهوه را نوشید و ادامه داد:

_بالاخره بعد از گرفتن جواب دوباره به شیراز بازگشت.اتفاقا فاطمه هم به خاطر تعطیلات پایان ترم خونه بود.وقتی فهمیدیم فرهاد تو راهه تصمیم گرفتیم بریم فرودگاه استقبالش ,اما هیچ کدام حال خوشی نداشتیم.بابا اونقدر آشفته و نگران بود که پاهای لرزونش رو به زور حرکت می داد. دلمون براش آتیش می گرفت.حس می کردیم شونه هاش هنوز از غم مرگ مادر فرو افتاده است. خیلی نگران احوالش بودیم . . .وقتی سر و کله مسافرها تو سالن خروجی پیدا شد,هیچ کدوممون یارای جلو رفتن نداشتیم تا براش ابراز احساسات کنیم.بالاخره اوم ؛با قامتی استوار و پر نشاط و چهره ای باز ولبهایی خندان!آه شکیبا لب های خندونش برای روح زخم خورده ما که منتظر تلنگری بود تا فرو بریزد مثل نسیم عطرآگین بهاری فرح بخش بود.از همون دور با دیدن ما وسایلش روبه زمین پرت کردو به طرفمون دوید.از دیدن شادیش , ما هم جون گرفتیم و پرواز کنان همدیگه رو بغل کردیم.فرهاد با صدای بلند فریاد می زد: ((منفی بود . . . منفی بود!)) و ما هم با شنیدن این خبر خوش سر و صورتش را غرق بوسه می کردیم . . .

فائزه رو به من که با صدای بلند هق هق می کردم ,کرد و گفت:

_اون روز واقعا جات خالی بود!

بعد به اطرافش نگریست و گفت:

_هی یواشتر!همه دارن ما رو نگاه می کنن.

_خیلی بدجنسی!چرا از اول نگفتی؟تو که خون جیگرم کردی.

با صدای بلند خندید و گفت:

_خواهر شوهرم دیگه.باید بالاخره یه جوری بچزونمت!

_خیلی لوسی!می کشمت فائزه.

بعد ناگهان به یاد رفتن او به تهران افتادم:

_پس چرا گفتی برای همیشه به تهران رفته؟چرا نیومد این خبر خوش رو بهم بده؟نکنه دوباره می خوای بدجنسی کنی و اذیتم کنی؟

پایان صفحه 275

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فائزه لبخند تلخی زد و گفت:

_نه به خدا نمی خوام اذیتت کنم .

دوباره امید زیستن در من جوانه زد.زیستن و خوشبخت شدن در کنا مردی خوب و مهربان.ولی چرا او برای همیشه رفته بود , چرا. . . ؟ما که هنوز به هم محرم بودیم. اگر مرا می خواست چرا دنبالم نیامد؟همین سوال را از فائزه پرسیدم و او جواب داد:

_تو از کجا می دونی که دنبالت نیومد؟چهار پنج روز کارش همین شده بود.از صبح نزدیک خونه تون تو اتومبیل منتظر می نشست تا بیرون بیای و با تو صحبت کنه ولی از تو خبری نبود. غروب که می شد خسته و کلافه برمی گشت خونه,تلفها رو هم کخ جواب نمی دادی. چندین بار مادرت با شنیدن صدای فرهاد تلفن را قطع کرد تا اینکه یک روز فرهاد دوباره زنگ زد خونه تون,من که برای صدا کردنش واسه نهار رفته بودم بالا,یکباره صدایی شنیدم.سریع رفتم نزدیک اتاقش و از لای در نگاه کردم, دیدم گوشی تلفن از دستش سر خورده و افتاده روی زمین.مات و مبهوت به رو به رو خیره شده بود .اصلا رنگ به صورت نداشت.لب هایش سفید شده بود و تمام اندامش می لرزید .سریع رفتم داخل و چندین بار صداش کردم.هر چی پرسیدم چی شده جواب نداد؛من که از وحشت کم مونده بود سکته کنم,با صدای بلند گفتم: ((چرا بهم نمی گی چه اتفاقی افتاده؟دیگه چه خاکی به سرمون شده؟))با صدای جیغ من از بهت زدگی خارج شد و خودش رو روی تخت انداخت و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد گفت: ((دیگه همه چیز تموم شد,ای کاش جواب آزمایشم مثبت بود!)) با تعجب گفتم : ((چی می گی دیوونه؟ چرا پرت و پلا می گی؟)) با یه حرکت هر چی روی میز توالت بود پایین ریخت و از اتاق خارج شد.به دور و بر اتاقش نگاه کردم. خیلی وقت بود که به اون اتاق نرفته بود.تمام عکس های عقد و عروسیتون روی دیوار بود.یکی از عکس های تکی تو هم ,روی بالش روی تختش بود.راستی تو هنوز عکس ها رو ندیدی.خیلی قشنگ شدن.عروس ملوس و دوست داشتنی کنار داماد جذاب و اخمو!

بی صبران پرسیدم:

_خب تعریف کن پشت تلفن چی شنیده بود؟

_هیچی نمی گفت ولی وقتی اصرار و اشک های من رو دید لب وا کرد و با عصبانیت گفت: ((من دیدم این پسره فرصت طلب همش دور و برش میپلکه نگو. . . منتظر فرصت بود!))با تعجب پرسیدم: ((کی رو می گی؟)) نگاهش غمگین شد و گفت: ((پوریا , پسر عمه شکیبا!))آهسته ون جوت گونه گفت: ((من که می دونم مادرش دروغ می گه . . . شکیبای من این کار رو نمی کنه.)) کلافه گفتم : ((وای خدای من! جون به سرم کردی.چرا واضح صحبت نمی کنی؟ بگو چی شده؟ )) فرهاد انگار با خودش صحبت می کرد: (( مادرش پشت تلفن می گه دیگه مزاحمشون نشم,چون شکیبا می خواد عروس عمه اش بشه.الان هم چند روزه به اونجا رفته تا مقدمات ازدواجشونئ فراهم کنه.من ساده صبح تا شب جلوی در خونه شون منتظرش می نشستم.نگو اون بی خیال من رفته خوش بگذرون!))چون از تو مطمئن بودم گفتم: ((خیالت راحت باشه که این طور نیست.شکیبا هنوز محرم توئه شاید برای مهمونی رفته.)) فرهاد گفت خودش میره تا ته و توی ماجرا را در بیاره.بعد هم با غیظ گفت: ((اگر مادرش راست گفته باشه میرم تهران و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.نمی تونم تو شهری بمونم که اون در کنار مرد دیگه ای زندگی می کنه.))

صدای فائزه به غم نشست و ادامه داد: _نمی دونم چه تحقیقی کرد و از چه رازی مطلع شد که مضمونش رو به ما نگفت.فقط دیدم چمدونش رو بست و تمام عکس های عرئسیتونو جمع کرد و گذاشت توی کشو و برای همیشه ما رو ترک کرد!

فائزه در چشمهایم خیره شد و گفت:

_شکیبا! بگو حرف هایی که شنیدیم حقیقت نداره.

با حیرت به او نگریستم و گفتم:

_یعنی چی دیوونه؟!یعنی این قدر مطمئن شده که برا همیشه رفته؟این اصلا حقیقت نداره.من فقط برای مهمونی رفته بودم خونه عمه ام؛در ضمن تو اون مدت که خونه عمه بودم پوریا فقط دو روز اومد خونه وبقیه روزها دانشگاه بوشهر بود.

فائزه سرش را به علامت مثبت تکان داد:

_من مطمئنم درست می گی ولی نمی دونم چی شنید که هرچی پرسیدم جواب نداد.

پول میز را حساب کردم و از جا برخاستم . فائزه هم متعاقب من برخاست.با اعصاب متشنج به راه افتادم.خدای من او از فهمیدن چه موضوعی این چنین ناراحت و دلخور شده که برای همیشه جلای وطن کرده بود؟!کاش می توانستم او را ببینم و از این اشتباه و تاریکی برهانمش!از اینکه او دوستدار و علاقمند به من است مطمئن بودم.به پیشنهاد فاطمه برای دیدن عکس ها به خانه رفتیم؛خانه ای که روزی با عشق و علاقه قدم به آن گذاشتم و روزی با نا امیدی و حسرت از آن خارج شدم .هر دو به طبقه بالا رفتیم.وقتی وارد اتاق خواب شدم بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.عاشق تر از پیش بودم.فائزه که حالم را چنین دید ترجیح داد تنهایم بگذارد . به طرف میز ارایش رفتم و کشو آنرا بیرون کشیدم,همه عکس ها آنجا بود.با نگاه کردن به عکس ها خاطرات جشن برایم زنده شد؛ خاطراتی که همه اش لبریز از وجود او بود.

بعد از چند بار دیدن عکس ها و یادآوری خاطرات آنروز,عکس ها را سرجایشان گذاشتم و در اتاق چرخی زدم.به طرف کمد دیواری رفتم و درش را باز کردم و دستی به لباسهایش کشیدم ,بوی عطر دل انگیزش مشامم را نوازش داد.یکی از پیراهن هایش را به صورتم نزدیک کردم و عمیقا بو کشیدم.در پایین کمد متوجه دفتری کوچک شدم؛آنرا برداشتم و ورق زدم؛شعرها ونوشته های پراکنده ای در آن به چشم می خورد.آرام شروع به خواندن کردم:

_هیچ می دونی بال و پر من هستی؟

هیچ می دونی همسفر همه لحظاتم هستی؟

می دونی تاج سرمی,ملکه خونه می . . .

دوست دارم بدونی که تا به حال فقط به خاطر تو زنده مونده ام.

حیف که خبر نداری کوه غم رو شونه هام سنگینی می کنه, ای کاش می دونستی فقط توئی که می تونی برای چند لحظه با نگاه شیرینت ,با اون نگاههای بی نظیرت ,با اون چشمهای شهلا و قشنگت,کمی از این بار عذاب رو از دوشم بردار؛

تمام لحظه هام پر از تصویر زیبای توئه

دائم در تب و تاب تو هستم,

دائم نگران حال تو هستم,

ولی چه کار کنم که مجبورم پا روی دل دردمندم بذارم و دم نزنم!

بی تو برام فقط یه دل شکسته مونده؛دلی که هزار بار می میره و زنده می شه و خودشو به خاطر قدرنشناسی سرزنش می کنه . . .

ولی اونم تقصیر نداره ,چون نمی خواد تو هم آلوده بشی.آلوده سهل انگاری و بی مبالاتی آدمها, آلوده دردی که درمانی نداره!

ای کاش می شد مثل ابر پر بارانی روی کویر دلم بباری و به عطشم پایان بدی!

بیا که دلم برات تنگه؛

برای نفسهای گرمت,

برای عطر خوش تنت که منو همیشه به اشتباه می انداخت .

چندی است آواره کویت شده ام,دائم شعر فریدون مشیری را زمزمه می کنم:

((بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم,

همه تن چشم گشتم خیره به دنبال تو گشتم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم,

شدم آن عاشق دیوانه که بودم . . .))

مگه نمی دونستی بی قرارتم,

مگه نمی دونستی یه دنیا عاشقتم؟

به خدا بودنت برام بس بود

ولی تو اون رو هم از من دریغ کردی!چرا رفتی و نموندی؟

دفترش را بستم و روی قلبم گذاشتم .سیل اشک پوست صورتم را می سوزاند و فرو می چکید.روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم,چرا تنهایش گذاشته بودم؟ چرا قدرش را ندانسته و رهایش کرده بودم؟ چرا باید وقتی می فهمیدم که فرسنگها از من دور است؟چرا با این شدت علاقه مرا ترک کرد؟خدایا کمکم کن!

فائزه که از تأخیرم نگران شده بود بالا آمد وبا دیدن من که با شدت اشک می ریختم,در آغوشم کشید و نوازشم کرد.خودم ر ااز آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:

_فائزه جان,من هر طوری شده باید باهاش صحبت کنم,خواهش می کنم شماره تلفنش رو بده,همراهش که خاموشه.

فائزه با تأسف سر تکان داد:

_متأسفانه هیچ آدرس و تلفنی به ما نداده.موقع رفتن بابا ازش خواست شماره تلفن شرکتش رو بده که از حالش با خبر بشیم ,ولی گفت: ((به خاطر جابه جایی شرکت ,فعلا برام مقدور نیست شماره تلفنی بدم.))البته معلوم بود بهانه است.

با نگرانی نگاهش کردم :

_پس من چه کار کنم؟چه جوری باهاش تماس بگیرم و اونو از اشتباهش بیرون بیارم؟

_باید صبر کنی عزیزم,صبر کن همه چیز درست می شه.بیا پایین چای بخوریم,می خوام یه خبر خوب بهت بدم!

_چه خبری؟!

_در مورد فاطمه است.

_چیه؟خواهش می کنم بگو.

_اول اشکهاتو پاک کن بریم پایین تا بهت بگم؟

دفتر را سرجایش گذاشتم .به سراغ عکس ها رفتم . آنها را درون کیفم جای دادم و به طبقه پایین رفتم.هنگام نشستن رو به فائزه گفتم:

_راستی اون عکس تکی که می گفتی تو عکس ها نبود. چی شده؟

با حالتی خاص گفت:

_حتما خان داداشم برده که هر دفعه بهش نگاه می کنه با غرور بگه این خان خوشگله همسر منه!

با حالتی غمناک لبخند زدم و به فکر فرو رفتم.فائزه ادامه داد:

_راستش عمو مهدی اینا چند بار به خواستگاری فاطمه اومدن ولی هر دفعه فاطمه به خاطر مرگ مادر بهشون جواب رد می داد. تا اینکه بالاخره هفته پیش فاطمه و علیرضا رسما نامزد شدن . . .

با تعجب از جا پریدم و گفتم :

_راست می گی ؟!چرا زودترنگفتی؟

_خب حالا هم دیر نشده!گفتم اول موضوع فرهاد رو بگم بعد خبر نامزدی فاطمه رو.

_کِی عقد می کنن؟

_انشاءلله دو سه ماه دیگه. فاطمه اصرار داشت چند ماهی از فوت مامان بگذره بعد.

_مبارکه,خیلی خوشحال شدم.

_ممنون.وقتی عقد کنه احتمال گرفتن انتقالیش از اصفهان به شیراز هم بیشتره .

_خب بالاخره این دوتا دلداده هم به هم رسیدن!

_آره خدا رو شکر.فقط مونده شما دو تا دلداده که امیدوارم زودتر بهم برسید.زن عمو مریم اصرار داشت روز عقدشون مقارن با نیمه شعبان باشه.

_خوبه,خوش یمنه.

_البته شب نامزدیشون فرهاد اینجا بود. اون به فاطمه قول داد واسه مراسم عقد کنون حتما به شیراز بیاد.

_یعنی سه ماه دیگه؟!

_بله.

_وای تا اون موقع من صدبار می میرم و زنده می شم!

_امیدوارم زودتر تلفن کنه.

_منم امیوارم.

بعد از نوشیدن چای نگاهی به ساعت انداختم هوا تاریک شده بود. از فائزه تشکر کردم و به طرف منزل راه افتادم.در راه هزار فکر گوناگون در مغزم چرخ می خورد. در دلم غوغا و آشوبی برپا شده بودو تمام وجودم سرشار از عشق او شده بود. امید تحقق آرزوهایم,جانی دوباره به من می بخشید,ولی باز هم دلشوره به جانم چنگ انداخت. اگر او در این مدت از من مأیوس شده و به خیال اینکه با پوریا ازدواج می کنم در تهران دل به دختری ببندد چه؟با این فکر دوباره غم و غصه به دلم هجوم آورد.

به خانه رسیده بودم,با تلاش فروان اندکی بر احساساتم تسلط پیدا کردم,با حالتی بی تفاوت پا به خانه گذاشتم و با چهره برافروخته و عصبانی مادر مواجه شدم.از دیر امدن من خلقش به شدت تنگ شده بود.سلام که کردم فریاد اعتراض آمیزش بلند شد:

_سلام و زهرمار!تا حالا کجا بودی؟

_مامان؟!

_فقط بگو کجا بودی!نمی بینی هوا تاریک شده؟نباید زودتر می اومدی خونه؟

_گفته بودم که می رم کتابخونه.

_فکر کردی هیچی حالیم نیست؟کدوم کتبخونه تا این موقع شب بازه؟چرا دروغ می گی؟

من هم کنترلم را از دست دادم و با فریاد گفتم:

_دروغ گفتن رو از خودتون یاد گرفتم!اگه خوبه که هیچی,اگه بده چرا با دروغ هاتون باعث از هم پاشیدن زندگی من شدید؟ هان . . .

هنوز جمله ام تمام نشده بود که برق سیلی محکم مادر ,صورتم را سوزاند.

_اینو زدم که یادت باشه دیگه سر من فریاد نزنی و همیشه قبل از تاریکی هوا خونه باشی. از این به بعد باید خیلی محتاط باشی. تئ حکم یه زن بیوه رو پیدا کردی که پشت سرت حرف بسیاره!

ناباورانه دستم را روی صورتم گذاشتم و با بغض به اتاقم رفتم.حس می کردم گلویم مثل یک بادکنک بزرگ باد کرده ولی اشکم پایین نمی آمد؛کیمیا به داخل اتاق آمد و کنارم روی تخت نشست و به چشم هایم زل زد. به آغوشش پناه بردم و به شدت گریستم و بغضم را خالی کردم.خاموش و درمانده مرا می نگریست و چیزی نمی گفت. از این پس باید ساعات تنهایی و ملال را در آن محیط سرد و خاموش تحمل می کردم. چاره ای نداشتم,باید می شنیدم و دم نمی زدم.باید صبر می کردم. پدر و مادرم هیچ تقصیری نداشتند.آنها نیز تحت فشار بودند؛برایشان بسیار سخت بود که در مقابل چشم های کنجکاو فامیل ,دختر عزیز دردانه اشان مانند جنس پس خورده,غم زده و افسرده به خانه بازگردد.بله باید حرف هایشان را نشنیده می گرفتم,باید امید و آرزوی تازه یافته ام را با حسرت ناکامی در دل جای دهم,باید تنها بمانم ,باید تنها زندگی کنم تا او بازگردد.فقط با او و خاطرات شیرینش زندگی کنم؛خاطره لحظاتی که با او بودم,رو به رویش می نشستم و با لب های نا گشوده هزاران سخن می گفتم . . . او رفته و خاطرات بسیاری از خود به جای گذاشته بود خاطراتی که تلخی هایش نیز برایم شیرین بود.

در چشم های کیمیا نوعی دلسوزی و ترحم دیده می شد.می دانستم از ناراحتی من رنج می برد و عذاب می کشد,ولی سخن نمی گفت. چیزی در نگاهش بود که گویا رازی در سینه داشت.زمانی که اتاق را ترک کرد آنقدر غصه دار بودم که حتی حوصله فکر کردن به این موضوع را نداشتم.دراز کشیدم . چشمهایم را بستم.معده ام به شدت درد گرفته بود و این درد مرا به یاد فرهاد می انداخت و نگرانی اش برای من و مهربانی هایش زمانی که این درد به سراغم می امد.

چند روزی به همین منوال گذشت.مانند مرده متحرکی شده بودم که روح در کالبدش نبود. تنها دلخوشی ام نگاه کردن به عکس های عرووسی و چهره مردانه و پرجذبه او بود و متعاقب آن اشک های حسرت که از چشمم فرو می چکید.دیگر حتی درس و کتابهایم را کنار گذاشته بودم و به سویشان نگاه نمی کردم.

در یکی از همین روزهای کسالت آور کنج اتاق نشسته و از پشت پنجره به اسمان چشم دوخته بودم که مادر به اتاقم آمد,کنارم نشست و گفت:

_آخه عزیز من چرا با خودت این طوری می کنی؟تا کی می خوای به خودت زجر و عذاب بدی و تن ما رو بلرزونی؟مگه آسمون به زمین اومده؟!به خدا هر دفعه این طور غمگین و نا امید می بینمت دلم هزار پاره می شه!اون قدر خودم و پدرت رو سرزنش می کنم که حد و حساب نداره نمی دونم ما چرا عقلمون رو دادیم دست تو و با ازدواجت موافقت کردیم!من و پدرت خیلی نگران تو هستیم.

-ولی من یه لحظه هم خودم رو از اینکه با اون اردواج کردم سرزنش نمی کنم و اصلا پشیمون نیستم.

_پس چرا اینقدر خود خوری می کنی؛از چی ناراحتی؟

_از اینکه برای همیشه شیراز رو ترک کرده و رفته ناراحتم.

_رفته که رفته ,بهتر!دیگه اصلا نباید به اون فکر کنی ,نباید خودتو

پایان صفحه285

  • Like 1
لینک به دیدگاه

286 تا 290

 

توی دست و پاش بندازی،هر چی خودتو سبک کردی بسه!

با تندی گفتم:

- من هیچ وقت خودم رو سبک نکردم مامان،شما هم بس کنید دیگه.

- اون لیاقت تو رو نداشت،خیلی خودخواه و بی مسئولیت بود.خیلی مغرورو سرکش بود. تو هم حق نداری به خاطرش غمبرک بزنی و غصه بخوری و مارو خون به جیگر کنی. امیدوارم به زودی بخت و بالین خوبی نصیبت بشه که اونا با دیدن زندگیت بشینن و حسرت بخورن!

- منظورت چیه مامان؟!

- عزیزم،عمه ات پیغام داده که میخوان بیان خواستگاری.

با عصبانیت از جا برخاستم:

- عمه بی جا کرده!بهشون بگو خودشونو سبک نکنن. مثل اینکه ناسلامتی من و فرهاد هنوز زن و شوهریم ها!مگه مدت صیغه ما تموم شده که اونا همچین اجازه ای به خودشون دادن؟!

- چرا ساز مخالف میزنی دختر جان؟ عمه اینا میخواستن یک ماه پیش بیان ولی من گفتم تو حال مساعدی نداری. دیگه نمیتونم سر بگردونمشون. در ثانی اونا که نمیخوان همین الان عقدت کنن،فقط میخوان انگشتری واسه نشون بیارن. با نیومدن فرهاد به محضر خود به خود صیغه تون فسخ میشه.

- مامان،شما از چی نگرانید؟ می ترسید رو دستتون بمونم؟ نمیدونم پوریا چطوری راضی به این کار شده. من که مستقیما به اون نظرمو گفتم.

با سر و صدای ما کیمیا نیز به اتاق آمد. مادر ادامه داد:

- نخیر خانم!نمی ترسیم رو دستمون بمونی. هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی فرزندشو داره،ما نمیخواهیم یه گوشه غمبرک بزنی و خودتو بکشی.

با لحنی عصبی گفتم:

- پس بهتره بدونید که اگه اون دروغ رو به فرهاد نگفته بودید الان ما سر زندگی مون بودیم و داشتیم خوش میگذروندیم.

مادر با تعجب پرسید:

- کدوم دروغ؟!

- همین دیگه!حالا فراموشکار هم شدید؟ مگه شما بهش نگفتید که شیکبا میخواد عروس ِعمه اش بشه؟!

مادر بی تفاوت گفت:

- آره گفتم،ولی دروغ نگفتم. تو فقط با پوریا خوشبخت میشی.

دیوانه وار در اتاق شروع به راه رفتن کردم و با گریه گفتم:

- اصلا شما میدونید واسه چی نمیخواست با من زندگی کنه؟ میدونید واسه چی به من دست نزد در حالی که عاشق و شیدای من بود؟

تعجب مادر دوبرابر شد:

- عاشق و شیدای تو بود؟!

- بله اون دیوانه وار منودوست داشت ولی می ترسید بِهِم بگه.

- چرا از چی می ترسید؟

- چون فکر میکرد مریضه،یه مریضی خطرناک و واگیردار!

- درست حرف بزن ببینم چی میگی دختر.

- مادرِمن،اون طفلک مادر مُرده،فکر میکرد ایدز داره؛ایدز!می فهمی؟

مادر محکم به صورتش زد:

- ای وای خاک عالم!

با بغض تمام حرفهای فائزه را برای مادر گفتم،با تعجب به دهانم چشم دوخته بود و وقتی حرفهایم به پایان رسید،نم اشک را در چشمهایش دیدم.

- خدا مارو ببخشه...

سرم را تکان دادم و گفتم:

- آره،خدا همه ما رو ببخشه!

مادر دوباره با حالتی خاص گفت:

- البته اگه من جای اون بودم آدرست رو پیدا میکردم و تا قله قاف هم به دنبالت می اومدم تا پیدات کنم.

ناباورانه نگاهش کردم.به هر دلیلی سعی داشت به من بفهماند آ نطور که فکر میکنم، فرهاد مرا دوست ندارد!

کیمیا که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و گوش میداد،فرصت را غنیمت شمرد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:

- راستش..اگه دعوام نمیکنید،میخواستم یه موضوعی رو بگم!

من و مادر با تعجب نگاهش کردیم.

- قول میدید سرزنشم نکنید؟

مادر گفت:

- مگه چی کار کردی؟

آهسته گفتم:

- بگو کیمیا/

من من کنان گفت:

- راستش پنج شنبه هفته پیش که شیکبا خونه عمه اینا بود.وقتی از دبیرستان بیرون اومدم،متوجه شدم یه ماشین برام بوق میزنه. برگشتم دیدم فرهاده. سلام کردم گفت باهام کار داره و میخواد صحبتهایی بکنه.سوار که شدم غم چهره اش رو به خوبی احساس کردم. ازم پرسید:"کیمیا اگه ازت یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟" شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم:"سوالتون چیه؟" اونم گفت:"میخوام بدونم شیکبا کجاست."گفتم:"رفته آباده،خونه عمه نسرین."یه دفعه با مشت کوبید رو فرمون و گفت:"لعنتی! راسته که قراره پوریا و شیکبا نامزد بشن؟!"چهره اش اونقدر درهم و عصبانی بود که ترسیدم. با تته پته گفتم:"والله من نمیدونم موضوع از چه قراره،ولی فکر نمیکنم شیکبا از این موضوع خبر داشته باشه."امیدوار شد و گفت:"میتونی آدرس خونه عمه نسرینت رو واسم بنویسی؟ میخوام برم ببینمش، میخوام باهاش حرف بزنم."منم گفتم:"شما فرصت زیادی واسه حرف زدن داشتید ولی این کار رو نکردین،تو رو خدا راحتش بذارید. با این کشمکش های زندگی شما،اون به شدت افسرده شده، شب ها خواب نداره،روزی نیست که از درد معده ناله نکنه. بی اشتها و کم غذا شده،شب ها خواب نداره،دیگه چی از جونش میخواین؟ بذارین زندگیش رو بکنه،بیچاره پدر و مادرم هم ازغصه شما دارن آب میشن."اونم قول داد که این دفعه آخریه که مزاحم ما میشه و گفت:"اگه با شیکبا صحبت کنم همه این کشمکش ها به پایان می رسه. اگه شیکبا واقعا منتظر من باشه دیگه روزهای سخت جدایی مون تموم میشه. و اگر هم منتظر نباشه برای همیشه از مزاحمتهای من خلاص میشه و از زندگیش بیرون میرم."منم به خاطر تموم شدن این ماجراها آدرس منزل عمه نسرین رو بهش دادم.گفت که فردا صبح جمعه به آباده می ره تا تورو ببینه.

حیرت زده و با دهان باز به کیمیا نگاه میکردم،پس فرهاد برای دیدن من تا آباده هم آمده بود!روز جمعه!

ناگهان احساس کردم دنیا بر سرم آوار شد. چشمهایم سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد. مادر و کیمای با دیدن من در آن وضعیت،فورا به سمتم هجوم آوردند،کیمیا به سرعت رفت تا برایم آب قند بیاورد. مادر با گریه حالم را پرسید و من که انگار در سراشیبی سقوط و سیاهی گام بر میداشتم،فقط زیر لب میگفتم:

- جمعه...جمعه....همون جمعه لعنتی، وای خدای من!

مادرم پریشان گفت:

- مگه چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ جون به لب شدم.

مادرم چه میدانست آن روز صبح،من از همه جا بی خبر به همراه پوریا برای گشت و گذار بیرون رفته بودم،کلی درد ودل کرده و عکس انداخته بودیم،در رستورانی شیک روبه روی هم نشسته و نهار خورده بودیم...پس او ما را با هم دیده بود؟ حتما بیرون منتظر ایستاده و با دیدن ما،همه جا تعقیبمان کرده بود....خدایا چه سرنوشت شومی داشتم!چرا باید اینطوری میشد؟ من هرگز از این حقیقت تلخ آگاهی نداشتم که عمه و پوریا با منظور خاصی آن گردش را ترتیب داده اند.

در آغوش مادر به شدت میگریستم. یعنی ممکن بود اودیگر باز نگردد؟ یک لحظه ترس و واهمه شدید به جانم افتاد. ای کاش میدانستم کجاست تا حقیقت را برایش فاش میکردم. مادر قرص آرام بخشی به خوردم داد. پس از لحظاتی پرده تاریکی جلوی چشمهایم پدیدار شد و دیگر هیچ نفهمیدم.

 

پایان فصل 16

صفحه 290

  • Like 1
لینک به دیدگاه

291 تا 300

 

فصل 17

روزها و شب هایم یکسان شده بود،تار ِتار! با دردی در ژرفای جانم به انتظارش نشسته بودم،هر کجا می رفتم غم و اندوهم را نیز با خودم می بردم. با امید دیدن دورباره اش روزها را شب میکردم. یک ماهی از این ماجرا میگذشت و من د رلاک تنهایی ام فرو رفته بودم. به اصرار کیمیا و مادر، دوباره قبول کردم سر ِکلاسهایم حاضر شوم تا گذر لحظه ها برایم راحت تر باشد. به گفته کیمیا،خانم خاکپاش چند روزی بود که سر ِکلاس هایش حاضر نمیشد و قرار بود آن روز معلم جدیدی برای کلاس کامپیوترمان بیاید. همانطور که منتظر ورود معلوم نشسته بودیم،یکی از دخترهای شاد کلاس گفت:

- بچه ها شنیدم به جای خانم خاکپاش معلم مرد برامون آوردن؛ من دیدمش،خیلی خوشگل و خوشتیپه! خدا کنه مجرد باشه، چون میخوام مخش و بزنم.

همه به حرفش خندیدند و متعاقب آن ،در ِ کلاس باز شد و مرد جوانی پا به داخل کلاس گذاشت.با دیدن او درجا خشکم زد،خدایا اون اینجا چه میکرد؟! به همگی سلام گفت،نگاهش روی تک تک بچه ها چرخید و روی صورت کیمیا و من ثابت ماند. سرش را به احترام پایین آورد و احوالپرسی کرد. ما نیز به حکم ادب با او سلام و احوالپرسی کردیم. کیمیا که کنارم نشسته بود، آهسته و متعجب پرسید:

- وای شکیبا،چقدر به نظرم آشنا میاد!انگار یه جایی دیدمش!

روی کاغذ نوشتم که او مسعود برادر ِ زن ِ عموی مریم است.مسعود خیلی جدی و آرام به نظر می رسید. بعد از پرس و جو از بچه ها که خانم خاکپاش تا چه مرحله ای پیش رفته است،خیلی مسلط شروع به درس دادن کرد،اما من که در عالم خوب بودم،چیزی از درسش نفهمیدم. از دیدن کیمیا که محو او شده بود،خنده ام گرفت. بیچاره روحش هم خبر نداشت که این پسر جذاب و متین عاشق و شیدای اوست!

بعد از کلاس، آقا مسعود که دیگر او را آقای بیانی صدا میزدیم به طرفمان آمد و ابتدا با من احوالپرسی کرد:

- سلام خانم شیرازی،حالتون چطوره؟ از آقا فرهاد چه خبر،حالشون خوبه؟

با ملایمت و احترام پاسخش را دادم و حال خواهرش مریم خانم را پرسیدم. پس از پاسخ احوالپرسی هایم،به گفته خودش از این که توفیق پیدا کرده بود تا در خدمت ما باشد اظهار خوشحالی کرد!

برای آنکه خودم را بی خبر نشان دهم،کیمیا را به او معرفی کردم و برقی را که آن روز با دیدن کیمیا در نگاهش ظاهر شده بود ، دوباره دیدم.کیمیا هم سر به زیر و خجالت زده جواب احوالپرسی اش را میداد.

با گذشت زمان،احساس کردم کیمیا و مسعود به هم علاقه مند شده اند. با دیدن یکدیگر رنگ به رنگ میشدند و نگاه هایشان را از هم می دزدیدند. ترجیح دادم به روی کیمیا نیاورم تا خودش به زبان آید.روزها میگذشت ولی برای من سخت و طاقت فرسا. گاهی با فائزه تماس میگرفتم و قرار ملاقات میگذاشتم. صحبت و درد دل با او،هر چند کوتاه،مرهمی بود بر رنج ها و آلام درونم.مدام منتظر بودم فائزه خبر جدیدی از فرهاد داشته باشد،ولی هر بار ناامیدتر از دفعه قبل او را ترک میکردم. یکی دو هفته ای از آمدن معلم جدیدمان میگذشت. که بالاخره کیمیا به سخن آمد و راز دلش را بر ملا کرد؛جمعه بود و هر دو لباس گرم پوشیده بودیم و در حیاط مصفای منزل پدربزرگ قدم میزدیم.کاملا متوجه شده بودم که کیمیا میخواهد مطلبی را باز گو کند ولی تردید دارد. آنقدر ساکت ماندم تا بالاخره به حرف آمد.

- شکیبا،نظرت در مورد آقای بیانی چیه؟

شانه هایم را بالا انداحتم و گفتم:

- چطور مگه؟!

میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد.

- هیچی،میخوام بگم روش تدریسش خیلی بهتر از خانم خاکپاشه.

- فقط همین؟!

- پس چی؟!

- یعنی تو فقط همین رو میخواستی بگی؟

حیرت زده به طرفم برگشت و نگاهم کرد. چشمهایش به خوبی او را لو میدادند.

- نمیخوای به تنها خواهرت بگی توی اون دل کوچولوت چی میگذره؟!

لبخندی شیرین روی لبهایش نشست و صمیمانه هر دو دستم را در دستهایش گرفت.

- فکر میکنم به درد تو دچار شدم شکیبا!

- آره متوجه شدم.

- یعنی تا این حد تابلو بودم؟

- نه عزیزم، من چون خودم عاشقم،حالت های یک عاشق رو به خوبی درک میکنم.

کیمیا مرا در آغوش گرفت و گفت:

- بمیرم برات!حالا می فهمم از دوریش چی به سرت اومده. من حتی طاقت ندارم تا روز یکشنبه برای دیدن دوباره اش صبر کنم.نمیدونم اون اصلا به من فکر میکنه یا نه؟!

او را از خودم جدا کردم و گفتم:

- من که اینطور فکر میکنم. چون نگاهش به تو رنگ دیگه ای داره.

کیمیا ذوق زده گفت:

- جدی میگی شکیبا؟! یعنی...یعنی...

او را به آرامش دعوت کردم و گفتم:

- باید صبر کنی عزیزم، روزهای خوبی در انتظارته .

- وای ممنونم شیکبا، راستی چرا من اونو تو ختم ثریا خانم ندیده بودم؟

- نمیدونم چطور ندیدیش. اون تو همه ی مراسم بود.

- حیف شد،کاش دیده بودمش.

با خنده گفتم:

- خب حالا،چه فرقی میکنه دختر؟!مهم اینه که اون تو رو دیده!

- یعنی چی؟! تو چقدر مشکوک حرف میزنی! از کجا میدونی اون منو دیده؟!

- هیچی حالا باشه بعدا!

با صدای مادر که برای صرف ناهار صدایمان میکرد به آشپزخانه رفتیم و حرف هایمان نیمه کاره ماند. آن روز پدربزرگ دائما حرف فرهاد را پیش میکشید. می پرسید کجاست و چرا اینقدر کم پیدا شده است،چرا به منزل او نمی رویم... سعی کردم جواب معقولی به او بدهم. دوست نداشتم خانواده عموم محمود فعلا چیزی از ماجرای ما بدانند.

روزها را به همین منوال و بدون او سپری میکردم. انتظار در پی انتظار به امید دریافت یک پیغام ،یک تلفن و یا خبری هر چند کوتاه! نزدیک به دوماه در سکوت و بی خبری طی شد. فائزه و فاطمه هم هنوز از اوبی خبر بودند.

سر کلاس های آقای بیانی شاهد نگاه های عاشقانه او و کیمیا به هم بودم و از این که خواهر زیبایم مورد توجه مرد متشخصی همچون مسعود بیانی قرار گرفته،خوشحال بودم.

صبح یکی از روزها هنگامی که از خواب برخاستم نگاهم به سمت پنجره کشیده شد. از مشاهده منظره بیرون لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست. در اواسط دی ماه قرار داشتیم. زمستان چادر سپید رنگ و نرمش را روی شهر گسترده بود. همه جا خیلی زیبا به نظر می رسید. فورا لباسی گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. هنوز برف ریز ریز می بارید. کیمیا هم با لباسی که مناسب آن سرما نبود به حیاط آمد. هر چه اصرار کردم به داخل برود و لباس گرم بپوشید گوشش بدهکار نبود که نبود. با پرتاب اولین گلوله برف به من،بازی پر سر و صدایمان شروع شد. لحظاتی بعد هر دو خیس و لرزان به داخل ا مدیم. و این مقدمه ای شد برای بیماری سخت کیمیا،به طوری که تا یک هفته نتوانست از منزل خارج شود. اولین جلسه ای که تنها به کلاس کامپیوتر رفتم، متوجه آشفتگی و نگرانی آقای بیانی شدم. بعد از کلاس ،هنگامی که میخواستم سوار اتومبیل شوم صدایش را شنیدم:

- خانم شیرازی؟

به عقب چرخیدم و در دل گفتم"آهان بالاخره طاقت نیاوردی!"

- معذرت میخوام که مزاحمتون شدم...

- خواهش میکنم،امری بود؟

در تُن صدایش لرزش محسوسی بود:

- میشه بپرسم چرا خواهرتون غایب بودند؟!

به زحمت توانستم لبخندم را مخفی کنم.

- متاسفانه ایشون به شدت بیمار شدن،یه سرماخوردگی شدید!

- آه متاسفم، یعنی حالشون خیلی بده؟

- بله تقریبا.

حسابی دست و پایش را گم کرد.

- از طرف من بهشون سلام برسونید و بگید لطفا بیشتر مواظب خودشون باشن.

با شیطنت گفتم:

- چشم حتما ! پیغام دیگه ای واسشون ندارید؟

لبخند محجوبانه ای زد و گفت:

- نه خیر همین.

وقتی به خانه رسیدم کیمیا هنوز در رختخواب بود. صورت برافروخته اش نشان از تب بالایش داشت. کنارش نشستم و دستم را روی پیشانی اش گذاشتم. خیلی داغ بود. چشم هایش را که گشود،تمام سفیدی چشمش سرخ شده بود.مادرم کنارش نشست و داروهایش را به خوردش داد.رو به مادر گفتم:

-مامان خیلی تبش بالاست!بهتره ببرمش دکتر.

مادر با نگرانی گفت:

-صبح دو تا آمپول بهش تزریق کردن.دکتر گفت این آنفلانزا تب و لرز شدید داره.

وقتی مامان به آشپزخانه رفت،کیمیا با آن حال خراب رو به من کرد و با صدای ضعیفی پرسید:

-امروز اومده بود؟

با بدجنسی گفتم:

-کی؟

-آقای بیانی دیگه

-آره اومده بود

-چیزی درباره من نگفت؟

خندیدم و گفتم:

-چرا اتفاقا خیلی سراغت رو گرفت،حتی یه پیغام هم برات داد!

چشمهای خمارش کاملا باز شد و گفت:

-چی می گی؟واسم پیغام داد؟

-آره به خدا،گفت بهت بگم بیشتر مواظب خودت باشی

با خوشحالی دستم را گرفت:

-بگو جون کیمیا،خودش این حرف رو بهت زد؟

-به جون کیمیا راست می گم

شادی در صورتش دوید،چشمهایش را آرام روی هم گذاشت:

- متشکرم شیکبا جان،متشکرم.

با تعجب گفتم:

- واسه چی از من تشکر میکنی؟ اشتباه گرفتی عزیزم.

با صدای زنگ تلفن از جا برخاستم و گوشی را برداشتم.

- بله بفرمایید.

- سلام شکیبا جان،خوبی؟

- سلام فائزه جون،تو چطوری؟ بابا چطوره؟

- خوبه عزیزم.

- چه خبر؟

- یه خبر واست دارم که خوشحالت میکنه!

ناگهان قلبم به تلاطم افتاد، حس میکردم گونه هایم داغ شده اند. سراسیمه پرسیدم:

- چه خبری؟!

- فرهاد بالاخره بعد از دو ماه بی خبری به پدر زنگ زده!

- راست میگی؟! شماره یا آدرسی به پدرت نداده؟

- نه متاسفانه،فقط گفته ماه دیگه که عید فاطمه و علیرضاست حتما خودش رو می رسونه.

- جدی میگی؟

- آره به خدا.

- خیلی خوشحالم کردی،از فاطمه چه خبر،انتقالی گرفت؟

- فکر میکنم بعد از عقد بهش انتقالی بدن،فعلا که دنبال کاراشه.

- خوبه،امیدوارم موفق بشه.

- کاری نداری؟

- نه ممنونم که زنگ زدی، اگه خبری شد منو در جریان بذار.

- حتما،سلام برسون. خداحافظ.

- خداحافظ.

گویی جانی تازه به کالبدم دمیده شد. شادمان گوشی را گذاشتم و به طرف کیمیا رفتم. خواب بود. به اتاقم رفتم و با خود اندیشیدم،"امیدوارم که حقیقت بین من و پوریا رو درک کنه. ولی اگه منو از خودش برونه تکلیف من چیه؟ با این دل بی قرار و سرگشته چه کنم؟"از انتظار خسته شده بودم . باید یک ماه دیگر دقیقه ها و ساعت ها را می شمردم و دندان بر جگر میگذاشتم تا روزها به کندی بگذرند.

کیمیا بعد از یک هفته،از بستر بیماری بلند شد. مادر میگفت که فعلا کلاس های کامپیوترش را به تعویق بیاندازد و فقط به دبیرستان برود، ولی کیمیا قبول نکرد. من خوب میدانستم چرا!

باورود آقای بیانی به کلاس و دیدن کیمیا سر جای همیشگی اش،تا بناگوش سرخ شد. دستپاچگی به وضوح در حرکاتش مشخص بود. پریدگی رنگش کیمیا را خواستنی تر کرده بود. حرکاتش دست کمی از آقای بیانی نداشت. صدای آقای بیانی را شنیدم که رو به کیمیا میگفت:

- خیلی خوشحالم که می بینم حالتون بهتر شده و به کلاس برگشتید. جاتون خیلی خالی بود!

و صدای لرزان کیمیا که از او تشکر میکرد. بعد از پایان کلاس و بیرون امدن از آموزشگاه،رو به کیمیا کردم و گفتم:

- کیمیا بدجور دلم هوای حافظ رو کرده،موافقی یه سر به حافظیه بزنیم؟!

کیمیا که ارادت خاصی به خواجه شیراز داشت با خوشحالی گفت:

- آره از خدامه!خیلی وقته نرفتیم حافظیه،حتما خواجه از دستم دلگیره!

ا زاین تعبیرش خنده ام گرفت و به طرف حافظیه راه افتادیم.

در راه طبع شعرکیمیا گل کرده و روح لطیف و عاشقش مزید بر علت شده بود،میخواند:

 

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 

نگاهی به اوانداختم و گفتم:

- چیه خواهر، کبکت خروس میخونه؟ انگاری استاد بدجوری هوش از سر شاگردش پرونده!

همانطور که از پنجره به بیرون چشم دوخته بود گفت:

- خودمم نفهمیدم که این درد چطور به جونم افتاد. یه دفعه چشم باز کردم و همه وجودم رو فنا دیدم.

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:

- درست مثل من!اون روزهای اول بهار یادته که با هم برای گشت و گذار توی دشت و بیشه،آزادانه می چرخیدیم و می خندیدیم؟ هیچ فکر نمیکردم یه پسر اسب سوار این طور قلب منو تو چنگالش اسیر کنه و به یغما ببره،ولی با همه تلخ کامی ها و مصیبت هایی که تو این راه کشیدم باز هم درد شیرینیه!

 

پایان صفحه 300

  • Like 1
لینک به دیدگاه

وآهسته این شعر فروغ فرخزاد را زمزمه کردم:

-توآمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاج ها,ز ابرها, بلورها

مرا ببر,امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

کیمیا خندید و گفت:

_چه شود!چشم پدر و مادرمون روشن,دو تا دختر شاعر مسلک و عاشق پیشه!

به جایگاه زیبای حافظیه رسیده بودیم.هر دو پیاده شدیم و به آن پیر سخنور ادای احترام کردیم.

وقتی به خانه برگشتیم,هر دو احساس سبکی و نشاط می کردیم.شمارش معکوس ماه آنقدر برایم شیرین و در عین حال زجرآور شده بود که بی تاب می شدم.

وقتی در تماس تلفنی فائزه خبر داد که او در راه است و به زودی به خانه می آیدعقلبم از شدت هیجان در سینه ام بالا و پایین می رفت. نفسم داشت بند می آمد.از شدت شوق پشت تلفن به گریه افتادم.فائزه خواهش کرد قبل از آمدن فرهاد به منزل آنها بروم:

_فاطمه خیلی دوست داره چند روز قبل از عقدش خونه ما باشی. در ضمن ما دو تا واستون نقشه کشیدیم.

_چه نقشه ای شیطونا؟!

_می خوایم وقتی فرهاد در اتاقش رو باز می کنه با تو رو به رو بشه.

با نگرانی گفتم:

_و اگه نقشتون نگرفت و اون منو نخواست چی؟!

فائزه با اطمینان گفت:

_اون عاشق تر از این حرفاست!مطمئنم اون بیش از این طاقت دوری تو رو نداره.

با اطمینان خاطری که فائزه به ن داد اندکی اضطرابم کاهش پیدا کرد.روز بعد هنگامی که آماده می شدم که به منزل شیرازی ها بروم مادر متفکرانه به حرکاتم نگاه می کرد.

چند دست لباس زیبا و همچنین لباس سوارکاری که از او هدیه گرفته بودم,مقداری لوازم شخصی و حوله و صندل هایم را درون چمدان گذاشتم.دقایق و ثانیه ها برایم لبریز از نشاط و شادمانی بو.امید زندگانی در راه بود.در چنین روزی گویی راه نمی رفتم بلکه پرواز می کردم؛پروازی تااوج آسمانها!

مادر که می دید شاد و سرخوش به این سو و آن سو می روم,حمام می کنم,موهایم را آرایش می دهم و بعد از مدتها به سر و صورتم می رسم,شگفت زده نگاهم می کرد. بالاخره طاقت نیاورد و به اتاقم آمد و پرسید:

_به سلامتی عازمید!می شه بپرسم کجا می ری>

نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم:

_داره میاد مامان جان!

آهسته پرسید :

_کی؟!

_خب معلومه دیگه مامان جان, فرهاد من,همسر عزیزم!

مادر ناباوران مرا نگریست:

کو,کجاست,چرا من نمی بینمش؟

خنده ای کردم :

_تو راهه,اینجا که نمی یاد,می ره خونه خودشون.

مادر با لحنی عصبانی گفت:

_تو چت شده؟چطور می خوای خودتو این قدر کوچیک کنی و به خونه اش بری؟اون باید بیاد و بعد از انی همه مدت که تو رو رنج داده با سلام و صلوات ببردت.

سرم را پایین انداختم و گفتم:

_من با این کارا اصلا حقیر و کوچیک نمی شم. خدا رو خوش نمی یاد مامان.من فقط می خوام همه چیز رو براش توضیح بدم تا از این عذاب راحت شیم.

_به هر حال از من گفتن بود!

یک لحظه دچار سردرگمی و تردید شدم.حق با مادر بود . او باید به دیدن من می آمد و به حقیقت امر واقف می شد.من یکبار این فداکاری را کرده بودم حالا نوبت او بود.اگر می خواست باید قدم پیش می گذاشت.ولی از طرفی دیگر دلم شور می زد؛او که تقصیر نداشت خودش مرا با پوریا تنها دیده بود.حق داشت جور دیگری فکر کند.به هر حال مطمئن بودم خواهرانش او را از اشتباه در می آورند.

لباسهایم را از درون چمدان به کمد انتقال دادم.از تب و تاب افتادم.بالاخره مادر زن دنیا دیده ای بود.باید حرفش را گوش می کردم. او در این مدت از عمه نسرین خواسته بود دیگر در مورد خواستگاری و وصلت دو خانواده حرفی پیش نکشد,زیرا با علم به دلداگی من نسبت به فرهاد,این وصلت را بیهوده می دید.پوریا نیز به عشق عمیق ما آگاه بودو به راحتی این حقیقت را پذیرفت.

با تلفن به فاوزه خبر دادم که به منزل شان نمی روم.حسابی دلخور شد و اصرار کرد که حتما خودم را به آنجا برسانم ولی به او گفتم ترجیح می دهم جور دیگری همدیگر را ببینیم.

تشویش و دلهره به جانم نشسته بود؛((اگر او واقعا بعد از سه ماه با دختری برگردد چه کنم؟)) ذهنم پر بود از افکار مسموم و آزار دهنده و این مسأله به شدت عذابم می داد.

صبح روز جشن عقد فاطمه,روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و با مادرم که در حال آشپزی بود گپ می زدم که صدای زنگ در خانه بلند شد ؛از لحظه ای که فهمیده بودم فرهاد در شیراز است با هر صدای زنگ تلفن و یا زنگ در ,دلم هری پایین می ریخت.مادر برای جواب دادن به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و احوالپرسی از همان جا صدایم زد:

_شکیبا,فاطمه اس.می گه بیا جلوی در,کارت دارم.

با دلهره و اضطراب بیرون رفتم .با دیدن فاطمه بعد از مدتها او را در آغوش کشیدم و بوسیدم.همان طور که او را در آغوش می فشردم با کنجکاوی درون اتومبیل را نگاه کردم.فقط علیرضا آنجا بود.فاطمه را رها کردم و با علیرضا سلام و احوال پرسی کردم.فاطمه با خوشحالی گفت:

_یادت نره که امروز ,روز عقد ماست؟

نه عزیز دلم ,این چه حرفیه؟مبارک باشه امیدوارم خوشبخت بشید.

_ممنونم,علیرضا داره منو میبره آرایشگاه.اومدم دنبالت تا باهم بریم. می بینی که تنهام.

هرچه بهان آوردم تا از رفتن طفره بروم نشد که نشد. وقتی دیدم فاطمه سگرمه هایش درهم رفت و اوقاتش تلخ شد گفتم که باید با مامان مشورت کنم.فاطمه گفت:

_خیالت راحت باشه ما تو فامیلمون از ماجرای تو و فرهائ صحبتی نکردیم.اونها خیال می کنند شما با هم به تهران رفته بودید.فقط علیرضا و مادرش این موضوع رو می دونن.مادرش هم به واسطه برادرش مسعود خان ,از این که تو شیرازی مطلع شده,ولی از چیز دیگه ای خبر ندارن.حالا من دوست دارم تو به عنوان عروس خونوادمون با من به آرایشگاه بیای و همراهم باشی.این درخواست زیادیه بی معرفت؟!

بالاخره تسلیم شدم. حق با او بود.بعد از این همه دوری ,این تنها لطفی بود که می توانستم در حقش انجام دهم.

وقتی داخل خانه شدم مادر با کنجکاوی پرسید:

_ چه کار داشت؟!

_اومده دنبالم با هم بریم آرایشگاه.

_چرا دنبال تو؟!

_می گه تو فامیل ما هیچ کس از جدایی تو و برادرم خبر نداره.همه فکر می کنن شما هر دو تهران بودین.پس بهتره برای بسته شدن دهن بعضی ها فعلا همراه من به آرایشگاه بیای. نظر شما چیه مامان؟

_وا . . . چی بگم؟تو که تصمیم خودت رو گرفتی!عشق هم که نطق و برهان سرش نمی شه.امیدوارم تو راهی که قدم برمیداری موفق باشی و به آرزوت برسی.مگه پدر و مادر جزء خوشبختی بچه هاشون چی می خوان؟

مادر را در آغوش گرفتم, بوسیدم و تشکر کردم. باز یادآوری و تأکید کردم که :

_فاطمه از شما هم خواسته در عقدش شرکت کنید.

و بلافاصله به اتاق رفتم تا آماده شوم.پس از لحظه ای در لتومبیل علیرضا به طرف آرایشگاه می رفتیم.از فاطمه پرسیدم:

_پس فائزه چرا نیومده؟

_فائزه و نرگس خواهر علیرضا موندن خونه تا اتاق عقد رو تزئین کنن.فکر کنم حدود ساعت ده با فرهاد بیان.

با شنیدن نام فرهاد ,ناگهان دیم فروریخت و دستهایم شروع به لرزیدن کرد.فاطمه نگاهی به ن انداخت و گفت:

_دیروز از راه رسیده,ولی فرهاد همیشگی نیست؛لاغرتر و غمگین تر از همیشه,مغموم و کم حرف هم شده!

دلم فشرده شد.هر کلمه ای که فاطمه بر زبان می راند چون نیشتری قلبم را می آزرد.برای او دل می سوزاندم که سرخورده از عشق,ترک یار و دیار کرده بود.

علیرضا در آینه نگاهی به من انداخت و گفت:

_شکیبا خانم,شما صبحانه خوردین؟

_بله.

_آخه رنگتون خیلی پریده,می خواهید چیزی بگیرم بخورید؟

_نه,نه, ممنون. احتیاجی نیست.

فاطمه دوباره برگشت و به من نگریست.در چشم هایش مهربانب و عشق موج می زد.به او لبخندی زدم که نگران نباشد. وقتی وارد آرایشگاه شدیم,سهیلا خانم با دیدن ما به استقبالمان آمد و خوش آمد گفت. بعد در حالی که با تعجب مرا می نگریست گفت:

_خدایا . . . ببین تازه عروس ما چه شکلی شده!باورم نمی شه تو همون عروس زیبای شش ماه پیش باشی!

فاطمه پیش دستی کرد و گفت:

_سهیلا خانم ,ما این مدت عزادار مادر خدابیامرزم بودیم؛به همین خاطره که همسر برادرم ضعیف شده.

_وای یادم نبود. متأسفم.شنیدم که مادرتون مرحوم شدن.خدا رحمتشون کنه.

بعد نگاه دقیقی به ن انداخت و گفت:

_الان نو نوارت می کنم,مثل همون روز اونقدر قشنگ شده بودی.خیلی حیف شد که همسرت اومد و نگاتیو عکس رو ازم گرفت!

من و فاطمه با تعجب به هم نگاه کردیم و گفتیم:

_ماشاالله به این حافظه!با این همه مشتری که دارید خوب یادتون مونده.

خندید و گفت:

_تو از اون تیپ چهره هایی هستی که تو ذهن آدم ثبت می شن.آقا داماد چطوره؟اون روز که خیلی خشک و جدی بود. حالا چطوره؟

_ممنون ,خوبه.

فاطمه که از فضولیهای سهیلا خانم حرصش گرفته بود,با اخم او را نگاه می کرد. سهیلا خانم ناراحتی او را متوجه شد,مرا به دست یکی از شاگردان با تجربه اش سپرد و خود به سمت فاطمه رفت.تمام مدتی که زیر دست آرایشگر نشسته بودم به روز ازدواج خودم و خاطرات آنروز فکر می کردم.

ساعتی بعد کار من تقریبا تمام شده بود که زنگ آرایشگاه به صدا در امد و فائزه و نرگس به داخل آمدند. هردو مرا در آغوش کشدند و بوسیدند. فائزه دستم را کشید و به کنار پنجره برد و گفت:

_ اگه می خوای ببینیش اون پایین ایستاده,داره با ماشینش ور می ره.

بی تاب و بی قرار پرده را کنار زدم؛کاپوت ماشین را بالا زده و روی آن خم شده بود.خدای من! بعد از آن همه مدت دوری و دلتنگی دلم برایش ضعف رفت.به طرف فائزه برگشتم و گفتم:

_می دونه من اینجام؟

_نه,هیچی بهش نگفتیم.

_اصلا چیزی در مورد ن نپرسید؟

_چرا.دیشب خیلی در موردت کنجکاوی می کرد,چیز عجیبی که می گفت این بود که با هم خوشبختند؟ ما خودمون رو زدیم به اون راه گفتیم: ((تو کی رو می گی؟)) اونم با حالت غصه داری گفت: ((شکیبا و پوریا دیگه!)) گفتیم خیالات برت داشته؟اونا که قرار نیست با هم ازدواج کنن.))زهر خندی زد و گفت: ((چرا,شماها خبر ندارید!)) منم با حرص گفتم: ((فعلا که هنوز محرم توئه اینو فراموش کردی؟)) فقط نگاهمون کرد و هیچی نگفت.خیلی زود رنج و کم طاقت شده شکیبا!

دوباره از پنجره نگاهش کردم.کارش به پایان رسیده بود و کاپوت ماشین را می بست.موهای نرم و سیاهش ,با وزش باد در حرکت بود و دل مرا به سوی خود می کشید.دوست داشتم همان لحظه به سویش می دویدم,سر بر شانه اش می گذاشتم و اعتراف می کردمکه من فقط متعلق به او هستم نه هیچکس دیگر!دوست داشتم به او می گفتم حتی برای لحظه ای فکر شخص دیگری به ذهنم رسوخ نکرده است, می گفتم که در این چند ماه به قدری خون دل خوردم و عذاب ها کشیده ام که تحمل هیچ قضاوت ناعادلانه ای را ندارم . . .

فرهاد سوار اتومبیلش شد و رفت و دل مرا با خودش برد.دیگر فقط حضور فیزیکی در آنجا داشتم و روحم با او در کنارش بود.به سالن برگشتم.بعد از اتمام آرایشم ,دیگران به تعریف و تمجید پرداختند,ولی من هیچ توجهی به ظاهرم نداشتم.فاطمه صدایم زد و خواست به کنارش بروم.کنجکاوانه چهره ام را کاوید و گفت:

_هی کجایی/انگار اصلا اینجا نیستی!

اشک در چشمهایم نشست:

_فاطمه بعد از چند ماه دیدمش!

_خیلی خب,این ک گریه نداره.تمام زحمت این بنده خداها خراب می شه.وای که چقدر ناز شدی!حتما داداشم ببیندت پس می افته.خدا به دادش برسه!

_لوس نشو.خودتو توی آینه نگاه کردی؟یه تیکه ماه شدی!

_ولی به گرد پای تو هم نمی رسم!

_تو همیشه به من لطف داری ولی به خدا خوشگلترین عروسی هستی که دیدم.

با شیطنت خندید:

_قشنگیم به داداشم رفته دیگه!

دوباره دلم لرزید.پس از لحظاتی فائزه و نرگس حاضر شدند,دوباره صدای زنگ در بلند شد.شاگرد سهیلا خانم گفت:

_آقا داماد اومده عروس خانم خوشگل رو ببره.

یاد روزی افتادم که فرهاد به دنبالم آمده بود.سرد و خشن و پرحذبه! وقتی مرا دید جا خورد و به زحمت چشم از من برگرفت.

علیرضا به سالن بیرون راهنمایی شد و فاطمه هم به او پیوست. از پشت شیشه آنها را زیر نظر گرفتم؛علیرضا با اشتیاق بازوهای فاطمه را گرفته بود,او را برانداز می کرد و با کلماتی مهرانگیز از او تعریف و تمجید می کرد.دقایقی بعد آماده رفتن شدیم.شال بزرگ و سبکی روی سرم انداختم و بیرون رفتم.ماشین عروس,گلزده و آماده جلوی در یود.فائزه و نرگس هم بیرون آمدند.خانم و آقای فیلمبردار می کوشیدند به بهترین نحو از آنها فیلم برداری کنند.هرسه در اتومبیل فیلمبردار نشستیم و به دنبال ماشین عروس راه افتادیم.دل توی دلم نبود.برخوردهای مختلف فرهاد را مجسم می کردم و با خود می اندیشیدم: ((اگر مرا ببیند و روی برگرداند چه؟اگر با دیدنم عصبانی شود و جلوی دیگران تحقیرم کند چه؟اگر سرم فریاد بزند و توضیح بخواهد چه؟اگر از گردش و خلوتم با پوریا بپرسد چه؟ اگر . . . اگر . . . اگر . . . ))چنان در خود فرو رفته بودم که نه صحبت های دیگران را می شنیدم و نه به بیرون توجه داشتم . فقط یک لحظه نگاهم در آینه جلوی اتومبیل با چشم های هیز و بی پروای مرد فیلمبردار تلاقی کرد.فورا شالم ر اپایینتر کشیدم و به بیرون خیره شدم تا از شرّ نگاه های بی شرمانه اش در امان باشم.

مراسم عقد در ویلای بزرگ سالار خان برگزار می شد.همین که به جلوی در ویلا رسیدیم به اطراف نگاه کردم تا شاید او را ببینم و خودم را طوری از دیدش مخفی کنم,ولی آنجا نبود.پیاده شدیم و دنبال عروس و داماد وارد منزل شدیم,کسانی که در خانه منتظر عروس و داماد بودند به استقبالمان آمدند و شروع به هلهله کردند. ناگهان او را دیدم که از آنطرف استخر به همراه صادق به طرفمان می آمد. دست و پایم را گم کردم. فکر کردم عنقریب است که بی هوش به روی زمین بیافتم,ولی خودم را لا به لای خان هایی که برای لستقبال عروس و داماد آمده بودند مخفی کردم و شالم را تاحد ممکن پایین آوردم. به پله ها که رسیدم به سرعت بالا رفتم و خودم را در اتاقی که مربوط به خانواده آنها بود انداختم.مدتی در اتاق نشستم تا افکارم سر و سامان بگیرد.نمی دانستم چه کار باید بکنم.ماه ها بود که انتظار این لحظه را می کشیدم و حالا به شدت ترسیده و مضطرب بودم.

با دست های لرزان شالم را برداشتم و موهایم را مرتب کردم.ارایشگر با مهارت موهایم را بالای سرم بسته و حلقه های از آن را روی شانه هایم رها کرده بود .مانتو را هم از تنم خارج کردم,دولا سدم تا از میان کیفم شال لباسم را بردارم که در باز شد و کسی به داخل آمد. تا خواستم به عقب برگردم متوجه صدایش شدم که با عذرخواهی بیرون رفت. حیران به در خیره مانده بودم که ناگهان,دوباره در چارچوب در ظاهر شد و شگفت زده به من خیره شد. بعد از چند لحظه لبهایش لرزید و آرام نجوا کرد:

_ش . . . شکیبا تو اینجایی؟!

سوزش اشک چشمهایم را ازرد آرام گفتم:

_سلام.

لرزشی سخت تمام بدنم را فراگرفت.حس می کردم رنگم به شدت پریده.ملتهب نگاهم کرد و گفت:

_س . . . سلام.تو. . . تو کی اومدی؟!

با لبخند کم رنگی گفتم:

_همین الان.

در نگاهش تحسین و شیفتگی موج می زد.چند گام به طرفم آمد.با نزدیک شدنش,قلبم دوباره به شدت بنای تپیدن گذاشت . نگاه تبدارش را, دقیق و عمیق به من دوخت و پرسید:

_برای چی اومدی؟!

آزرده خاطر شدم.احساس کردم اراده ام را از دست می دهم و در مقابل لهیب آتش نگاهش ذوب می شوم . به زحمت افکارم را جمع و جور کردم و با حرارت گفتم:

_اومدم تا تو رو از اشتباهت در بیاورم و برای همیشه همراهت باشم!تو در مورد من اشتباه کردی فرهاد,من همه چیز رو برات توضیح می دم.فکر می کنم سوء تفاهمی پیش اومده.

چشمهایش درخشید و من به وضوح برق عشق و دلدادگی را در آنها دیدم,ولی با لحنی متأثر گفت:

_هیچ احتیاجی به توضیح نیست!اگر با چشم های خودم ندیده بودم هیچ وقت باور نمی کردم.

این را گفت و بدون این که به من مهلت دفاع بدهد از اتاق خارج شد.

پایان فصل 17

صفحه 312

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 18

فرهاد رفت و من با دنیایی از غم و اندوه تنها ماندم. همه سرور و نشاطم ناگهان فروکش کرد.صورتم از اشک خیس بود.فورا به طرف حمامی که داخل اتاق بود رفتم و اب سیاهی را که از دور چشمم پایین می آمد شستم.درد طاقت فرسایی دوباره در جانم نشسته بود.فائزه به پشت در حمام آمد و صدایم زد:

_شکیبا جان,تو اینجایی؟

_بله.

_پس چرا نمی یای تو اتاق عقد؟همه سراغت رو می گیرن,عاقد داره صیغه عقد رو می خونه,عجله داره که بره. میگه چند تا مجلس داره.

_باشه تو برو منم الان میام.

_ببینم اتفاقی افتاده؟!

-نه چیزی نیست تو برو!

_باشه ولی زود بیای ها.

دوست داشتم آرایشم را پاک کنم و بی خبر از منزلشان خارج شوم ولی دیگر نمی شد. فامیل ها مرا دیده بودند و نمی خواستم بهانه ای برای حرف درست کردن به کسی بدهم.با خود اندیشیدم: ((نباید به این زودی شکست بخورم.باید یاز هم تلاش کنم.)) آنقدر فرهاد را دوست داشتم که یک بار دیگر شانسم را امتحان کنمعو این بار با عزمی راسخ!

به طرف اتاق عقد راه افتادم. در دلم طوفان مهیبی غوغا می کرد حس می کردم همه چشمها به ن دوخته شده است. کنار فاطمه که قرار گرفتم بلافاصله دستم را گرفت و ارام پرسید:

_پس چرا اینقدر دیر کردی؟عاقد صیغه عقد رو خوند و رفت.

به زور لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:

_مبارک باشهومعذرت می خوام نشد دیگه.

سرم را بالا گرفتم و با عده ای از فامیل ها که ندیده بودمشانعبا سر سلام و احوالپرسی کردم.باز نگاهم با چشمهای مشتاق او تلاقی کرد و دوباره تزلزلی در آرامشم به وجود آورد,انگار صدای قلبش را می شنیدم که ملتمسانه فریاد می زد.بی شک او نیز آواز دردمند قلبم را می شنید.هنگام تقدیم کردن کادوهای فامیل به عروس و داماد ,ناگهان به یاد آوردم اصلا کادویی تهیه نکرده ام!آنقدر ذوق داشتم و درگیر بودم به کلی فراموش کرده بودم چیزی تهیه کنم.درمانده و مستأصل همان طور کنار فاطمه ایستاده بودم و خودم را سرزنش می کردم.اول نوبت پدر و مادر عروس و داماد بود.پدر,هنگام دادن هدیه اش به عروس و داماد ,با چشمهای اشک آلودش همه را متأثر کرد.بعد نوبت عمو مهدی و زن عمو مریم رسید.

با صدای بلند فائزه گفت:

_این دستبند زیبا هم از طرف برادر عروس خانم و همسر خوبش شکیبا جونه!

حیرت زده بر جای ماندم.دوباره نگاهم با نگاه او تلاقی کرد.در چشم هایم حالتی بود که به خوبی قدردانی را در آنها خواندند.گویی آنها نیز از دست های خالی من متوجه فراموشی ام شده بودند.دیگر توان ایستادن نداشتم؛ به هرجا که می رفتم,یک جفت چشم سیاه مرا دنبال می کرد و مدام همراهم بود,گویی قصد رخنه کردن در جسم و جانم را داشت.زن عمو از من و فرهاد خواست کنار عروس و داماد عکسی بیاندازیم.بعد از گرفتن عکس,زن عمو به کنارم آمد و گفت:

_ببینم,چرا فامیل ما رو نیاوردی؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_متوجه نشدم!

مریم خانم در حالی که برادرش می نگریست گفت:

_دلت برای این طفلک نمی سوزه؟ببین عاشقی و دیوانگی از سر و روش می باره.می خواستم همین جا ازت بپرسم,اگر نظر خواهرت نسبت به مسعود مساعده,واسه امر خیر مزاحمتون بشیم؟

با لبخند گفتم:

_حتما امروز میاد بهتره از خودش نظرش رو بپرسید!

_عالیع!برم این خبر خوش رو به مسعود هم بدم.

مریم خانم مرا تنها گذاشت و به طرف آقا مسعود رفت.همه حواس ها به عکس انداختن عروس و داماد بود.فورا به اتاقی که لباسهایم در آنجا بود رفتم.هنگام در آوردن لباس,دوباره با مشکل پایین کشیدن زیپ مواجه شدم اما اهمیتی ندادم و روی همان لباس ها مانتو را پوشیدم.درگیر جمع و جور کردن وسایلم بودم که ضربه ای به در خورد و فرهاد وارد شد:

_کجاتشریف می برید خانوم خانوما؟!

جوابش رو ندادم.باید از راه درست وارد می شدم,شلید این آ[رین فرصتم بود نباید اشتباه می کردم.در صدایش حالتی بود که از آن سر درنمی آوردم؛حالتی مابین عطش و حسادت,خشم و اشتیاق!خم شدم و کیفم را برداشتم و روی شانه ام انداختم,دکمه های مانتوام هنوز باز بود.تمام بدنم گر گرفت.احساس کردم گونه هایم داغ شده اند.صدای نفس های نا آرامش دلم را آشوب کرد:

_مگه با تو نیستم؟!پرسیدم به این زودی کجا می ری . . .

_اومدن من از اول اشتباه بود,حالا دارم اشتباهم را جبران می کنم!

در همان حال سرم را بالا آوردم و نگاه رنجیده و غمناکم را به چشمهایش دوختم.همه وجودم او را می طلبید,انگاربا عقل و احساس می جنگید.آرزومندانه در دلم فریاد می زدم,((تو رو خدا تمومش کن فرهاد,این کابوس لعنتی رو تموم کن,دیگه به آخر خط رسیدم الا وقت تصمیم درسته,زودباش دیوونه!))

نمی دانم چند دقیقه به هم خیره ماندی.احساس کردم این جدال نابرابر بی فایده است.اشک که در چشمهایم خانه کرد نگاهم را به زیر انداختم و از کنارش گذشتم.با حرکتی ناگهانی ,خود را سد راهم کرد و زمزمه وار گفت:

_شکیبا نرو . . . چند ساعت دیگه خودم می رسونمت.

با صدای محزونی جواب دادم:

-لازم نیست زحمت بکشی خودم میرم,ممنون!

_آخه با این سر و وضع؟!

نگاهی به خودم انداختم و با بی تفاوتی گفتم:

_مهم نیست آژانس می گیرم,عجله دارم.

ناگهان با عصبانیتی طوفانی که تعصبی خاص و شرقی چاشنی اش بود,غرید:

_یعنی من برات اندازه آژانس هم نیستم؟!

این همه نزدیکی با او قلبم را به تلاطم انداخت.با خشم نگاهش کردم و باز نگاه خیره ام کار خودش را کرد.آرام آرام حالت نگاهش با طرحی از عشق رنگ آمیزی شد:

_شکیبا خیلی بی رحمی!می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟می دونی مردی مثل من ,برای بودن در کنار افسونگر بی رقیبش چه جوری بال بال می زد؟

شرمگین سر به زیر انداختم.چانه ام را گرفت,سرم را بالا آورد و مجبورم کرد باز نگاهش کنم.

_سرت رو بگیر بالا عزیزم.بذار خوب نگاهت کنم,اندازه تمام روزهایی که عذاب کشیدم.

چشم هایش را بست و نفسی عمیق کشید:

_عطر دل انگیز تو همیشه و همه جا همراهم بود . . .

رفته رفته خیالم راحت شد؛نگاه گرم و رخوت انگیز و حالات دیوانه وار فرهادنشان از آن داشت که بالاخره تصمیمش را گرفته و به این کابوس جهنمی پایان داده است. آرام سرم را بر سینه امن و مردانه اش تکیه دادم و به تلافی تمام لحظات پر دلهره,یک دل سیر گریه کردم.او دلداری آم می دادو بیوقفه حرف می زد؛حرف هاییکه روزها امید شنیدنشان را داشتم و برایم آرزوی محال شده بود.سرم را کمی عقب اورد و اشک های صورتم را پاک کرد:

_گریه نکن عزیز دلم,من تحمل دیدن اشهات رو ندارم .حیف این چشمهای خوشگلت نیست؟بگو که همیشه پیشم می مونی؟بگو مال منی و هیچ وقت تنهام نمی ذاری؟

صدایم از شدت هیجان می لرزید:

_مگه شک داری؟من همسرت هستم و تا آخر عمر کنارت می مونم.

_من فدای خانم خوشگلم بشم . . . حالا دیگه بخند,نمی دونی وقتی می خندی چقدر ناز می شی!

_فرهاد چقدر خودمونو زجر دادیم. باور کن من به پوریا به چشم برادر نگاه می کنم . . . همه اش یه سوءتفاهم بود. وای فرهاد خوشحالم که که جواب ازمایشت منفی بود.

_منم خوشحالم عزیزم.همه اش لطف خدا بود.دیگه خودت رو ناراحت نکن,من همه اون چیزهایی رو که باید ,فهمیدم. دیگه تموم شد عزیزم.اگر هم رفتار بدی داشتم منو ببخش!

نگاهش کردم:

_چرا چند لحظه قبل فرصت حرف زدن رو به ن ندادی؟

_چون به مراسم عقد نمی رسیدیم عروسکم!

نگاهش مخمور و بی تاب روی چهره ام مانده بود خنده ام را قورت دادم.پلک هایش آرام آرام پایین لغزید.

_شکیبا . .

مدت ها آرزوی چنین لحظه ای را داشتم ولی حالا لبریز از شرم و خجالت سرم را عقب بردم!

_می دونستی مهلت محرمیتمون داره تموم میشه؟ . . .

می دانستم که جدالی سخت بین احساساتش در جریان است,ولی او با نجابتی بی نظیر لبخند زد و گفت:

_باشه خانوم مقرراتی!می خوام بیام خونه تون و دوباره از پدرت خواستگاریت کنم,بعد هم عقد!باید خانوم خشگلم را با سلام و صلوات ببرم خونه اش.

_فرهاد؟

_جون دلم!

دلم فرو ریخت کاش همیشه همین طور شیفته و مهربان بود!

_قول میدی آخر مجلس , خودت منو ببری؟

_البته قشنگم. کی جرأت داره اوامر شما را اجرا نکنه؟!بذار برم بگم یه اسپند برات دود کنن چشم نخوری,خیلی خوشگل شدی!مواظب چشم نامحرم ها هم باش.گفته باشم!

ضربه ای به بازویش زدم :

_اـ ,لوس نشو دیگه. ولم کن برم ,خفه شدم!

_ببخشید باور کن که خیلی بهم سخت گذشت.دلم برات یه ذره شده بود.

دستم را بوسید و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:

_خیلی دوستت دارم عزیزم.

این را گفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت. خدایا!یعنی من تمام این مدت بیدار بودم؟دلم می خواست از خوشحالی بالا و پایین بپرم و فریاد بکشم.دستی به سر و صورتم کشیدم و لباسم را مرتب کردم. به جمع مهمانان که رسیدم فائزه با نگاهی پرسشگر براندازم کرد. با شعف چشمکی حواله اش کردم و خندیدم. همه چیز دستگیرش شد سریع خودش را به من رساند و با نشاط مرا در آغوش کشید.دختر باهوشی بود و به راحتی متوجه صلح میان من و برادش شد. بلافاصله از من جدا شد و به سمت فاطمه رفت تا این خبر خوشحال کننده را به او هم بدهد.

هنوز به لحظات شیرین با او بودن فکر می کردم که متوجه نگاه سنگین مرد فیلمبردار شدم ,چشم های هیز و حریصش را به صورتم دوخته بود.ابروهایم را در هم کشیدم و اخم کردم. او که اینچنین دید فورا گفت:

_میشه خانم فیلمبردار رو صداش کنید ؟کارش دارم.

بدون جواب به اتاق رفتم و به یاد حرف فرهاد افتادم .حتی تعصب و غیرتش برایم شیرین و خواستنی بود.

بعد از رفتن فیلمبردار از اتاق عقد,علیرضا هم فاطمه را ترک کرد و به قسمت مردانه رفت.فاطمه که خبرها را از فائزه دریافت کرده بود عمرا در آغوش کشید و تبریک گفت.بعد درحالی که شادمانه می خندید گفت:

_چقدر خوشحالم که روز جشن ما,روز پیوند شما دو تا کله شق هم شد!به خدا می دونم که در این روز ,روح مامان از همیشه شادتره.می دونستم نیمه شعبان خدا مرادم رو می ده.حالا تعریف کن ببینم چی بهم گفتین و چه طوری آشتی کردین؟

تمام ماجرا و صحبت هایمان را برایش تعریف کردم. فاطمه رو به فائزه گفت:

_فائزه جان برو دنبال داداش بگو بیاد اینجا می خوام چند تا عکس باهاش بندازم.

فائزه فورا از جا برخواست و بیرون رفت. رو به فاطمه گفتم:

_حالا تو تعریف کن کلک!فقط بلدی از زیر زبون من حرف بکشی؟

فاطمه با حالی خنده دار دست هایش را بالا آورد.

_منو عفو کن!چیزی برای تعریف ندارم.فقط از اون لحظه که عقد کردیم علیرضا یکسره زیر گوشم قصه عشق می خونه!

_وای ,وای ,فکر کنم از اون زن ذلیل های درجه یکه!

در همین حین فرهاد وارد شد و جمله آخر مرا شنید و گفت:

_کی ؟من؟ عمرا!

من و فاطمه از خنده ریسه رفتیم.فورا گفتم:

_تو رو نمی گم,علیرضا رو گفتم.

قیافه حق به جانبی گرفت.

_آره بابا,اون که از اولش معلوم بود زن ذلیله!

فاطمه با اعتراض گفت:

_ اِ ,داداش

بعد به طرفش رفت و دست هایش را گرفت.

-خیلی واستون خوشحالم!واقعا حق شما نبود که دائم از هم جدا باشید.با این کارت روح مامان رو شاد کردی!

بغضی که در گلویش بود به ن هم سرایت کرد,ولی خودم را کنترل کردم و گفتم:

_تو رو خدا گریه نکن,آرایشت خراب می شه.

در حالی که سعی می کرد به خود مسلط باشد,گفت:

_باشه گریه نمی کنم.من می رم پیش بقیه ,فائزه جان تو چند تا عکس قشنگ و حسابی ازشون بگیر. می خوام یادگاری بمون.

فائزه گفت:

_خب داداش ,باید تلافی روز عقدتون رو دربیاری که نذاشتی چند تا عکس درست و حسابی ازتون بندازم!همه اش عصبانی و اخمو بودی!

فرهاد که حسابی شیطنتش گل کرده بود ,با خنده گفت:

_قبوله به یه شرط!

_چه شرطی؟!

_این که دوربین رو بذاری روی اتوماتیک و خودت هم بری بیرون تا ما راحت تر عکس بندازیم!

فائزه خنده بلندی سر داد.

_باشه هرچی شما بگی!

دوربین را روی پایه گذاشت و بیرون رفت.فرهاد مقابلم ایستاد و آهسته گفت:

_عزیز دلم,هنوز نمی تونم باور کنم که تو اینجایی,این همه نزدیک به من!

با مهربانی گفتم:

_ولی ن همیشه با تو بودم,هیچ وقت ازت جدا نشدم!

دست هایش به دورم حلقه شد.

_دوستت دارم خانومی,بیش تر از اونی که تصورش رو می کنی.

در همان حالت دوباره اشک های شوقمان در هم آمیخت ولی او فورا اشک های مرا پاک کرد و گفت:

_نه,نه,خواهش می کنم گریه نکن.من نمی تونم جواب خواهرام رو بدم,حسابم رو می رسن.

خندیدم و صورتم را پاک کردم.همان طور که قول داده بود تلافی روز عقدمان را درآورد و با چهره ای بشاش و شاد, عکس های یادگاری زیادی کنار سفره عقد فاطمه انداختیم.

بعد از ظهر کمکم سر و کله مهمان های غریبه تر پیدا شد.خانواده ن با اینکه برای نهار دعوت بودند ولی ترجیح دادند بعدازظهر بیایند.مسعود را می دیدم که با حالتی بی قرار ,منتظر آمدن کیمیا بود.همان طور که دست در دست فرهاد ,ایستاده و به رفت و آمد مهمانها نگاه می کردم,با دیدن مسعود گفتم:

_راستی باجناق آینده ات رو تحویل بگیر!

با تعجب به طرفم برگشت .

_مسعود خان؟!

_بله آقا مسعود,معلم کامپیوتر ما.اون طور که زن عموت می گفت امروز موضوع خواستگاری از کیمیا رو پیش مادرم مطرح می کنه.

_پس تا عقب نیفتادیم عجله کنیم!

_تازه اون برای خوش آمد گویی به پدر زن اینده اش پیش قدم شده,تو نم ری؟

_چرا,الان می رم جلو در,تو هم برو تو سرما می خوری!

هنگام جدا شدن با لحنی طنز آلود و نگاهی شیطنت آمیز گفت:

_فقط خواهش می کنم موقع رفتن از من نخواه که زیپ لباست رو پایین بکشم!چون قلبم ضعیفه و نمی تونم طاقت بیارم,به جوونیم رحم کن!

شرمزده سر به زیر انداختم.به یاد شب عروسی امان افتادم و در حالی که می خندیدم او را ترک کردم. هنگام آمدن خانواده ام,مسعود را دیدم که در کنار فرهاد به آنها خوش آمد می گفت و با دیدن کیمیا رنگ به رنگ می شد.

در اواسط جشن,مریم خانم موضوع خوستگاری از کیمیا را مطرح کرد و با موافقت مادر روبه رو شد. آنشب پر از شادی و خاطره برای همه ما بود. مادر به محض پی بردن به رابطه ما خوشحال شد و چشم هایش به اشک نشست.کیمیا نیز گل از گلش شکفته بود و صورت زیبا و بشاشش برق می زد.

بعد از گذراندن شبی خاطره انگیز و زیبا,منزل سالارخان را ترک کردیم و راه افتادیم . فاطمه با اصرار مریم خانم,شب را همان جا ماندگار شد.علیرضا در آسمانها سیر می کرد و دائم لبخند خوشحالی روی لبهایش بود.

هنگامی که با خانواده ام همراه شدم تا آنجا را ترک کنم,فرهاد به طرف پدر رفت و با عذرخواهی از رفتارهایش و بازگو کردن علت اصلی این رفتارها,از او خواست تا خودش مرا به خانه برساند.پدر برایمان آرزوی تندرستی و خوشبختی کرد و اجازه داد.فرهاد همان جا اجازه خواستگاری روز بعد را از پدر و مادرم گرفت.

از همگی خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.وقتی در اتومبیل تنها شدیم پیشنهاد داد که به سعدیه برویم.بعد از سکوتی نسبتا طولانی به حرف آ»د.

_نمی دونی وقتی که فهمیدم احتمال داره به مریضی لاعلاجی مبتلا شده باشم چه جوری دنیا جلوی نظرم تیره و تار شد.تمام خوشی های دنیا به نظرم پوچ بود.

_می دونم ,همه چیز ر وفائزه برام تعریف کرده,تا آخرش رو ,نمی دونی چند بار مُردم و زنده شدم!

سرش را تکان داد.

_آره همه چیز مثل یه کابوس دردناک بود.اگه بدونی چقدر رنج کشیدم.مخصوصا از همون روز سیزده بدرکه تو رو سوار اسبم دیدم. هر چی به دل سرکشم نهیب می زدم که فراموشت کنه ,مگه گوش می کرد؟ بیشترین زجر و عذابم موقعی بود که تو رو آوردم خوونه ام.وای شکیبا اگه بدونی چی می کشیدم!تو مثل یه پری دریای جلوی من این طرف و اون طرف می رفتی و من نمی تونستم نزدیکت بشم.بارها شیطون وسوسه ام می کرد که بیام تو اتاقت ولی باز خدا بود که به دادم رسید.این نامردی در توان من نبود.اونم نامردی در حق تو!فرشته ای که خدا برای من آفریده بود تا تنها نباشم و تنها نمونم.کسی که این فداکاری بزرگ رو در حق من انجام داد.تو سزاوار پرستش بودی.دختر زیبایی که در کنار همسرش زندگی می کرد ولی از حد و مرزش خارج نمی شد.من عشق رو تو چشمات می دیدم شکیبا و همین دیوونه ترم می کرد.تو صبورانه کوتاه می اومدی و دم نمی زدی.من حق نداشتم به کسی علاقمند بشم و کسی رو به خودم علاقمند کنم.باید سرد و بی تفاوت رفتار می کردم.سهم ن از تو دیدن دلبریهات و سوختن و دم نزدن بود!

با بغض گفتم:

_واقعا متأسفم!آخه چرا زودتر به این فکر نیفتادی که از بیماریت مطمئن بشی؟

_چون دقیقا بعد از مرخص شدن از بیمارستان, دچار آنفولانزای شدیدی شدم.پشت سرش خبر انتقال ویروس ایدز منتشر شد.چون یه مقدار از این بیماری اطلاع داشتم و می دونستم شروعش تو بدن انسان مثل سرماخوردگیه,فکرکردم منم گرفتم دیگه!ولی انگار اون بیماری ن به خاطر ویروسی بود که تو بیمارستان شایع شده بود.جرأت اینکه آزمایش بدم و به حقیقت تلخ این بیماری برسم رو نداشتم.تا این که تو اومدی تو زندگیم . . . چقدر ساده بود!اول با خودم می جنگیدم که تو دام عشقت گرفتار نشم ولی انگار از همون اول با سر افتاده بودم توش!

پایان صفحه 325

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دستم را بر روی دستش که روی دنده ماشین بود گذاشتم.

_شکیبا ,اون روزی که رفتیم دشت,سوارکاری یادت می آد؟دیگه آخر کار من بود1چنان از عشقت لبریز شدم که دلم می خواست خودم رو بکشم!به تنهایی پناه بردم و با خودم فکر کردم.می خواستم با نفسم مبارزه کنم و از هم چیز ببُرم.می خواستم از اینجا برم.ولی با یه تصمیم آنی ,عزمم رو چزم کردم تا از بیماریم مطمئن بشم.شرایط روحیم خیلی خراب بود .ترجیح دادم بی خبر از تو به تهران برم و ازمایش بدم.اونقدر ناامید بودم که حد نداشت.انگار به آخر خط رسیده بودم. گاهی هم با خودم می گفتم که چه بهتر که تو زودتر منو نرک کنی تا مبادا تو هم آلوده این بیماری بشی. اگه بدونی وقتی جواب ازمایشم منفی اعلام شد چه حالی داشتم!موج موج خوشحالی بود که می ریخت تو جونم!دلم می خواست پرواز کنم. باید جای آدمی مثل من باشی تا احساسم رو درک کنی.تا قدر لحظه لحظه زندگیت رو بدونی.آدمی که فکر می کرئ به زودی می میره و حق هیچ لذت و خوشی رو در دنیا نداره . . . ولی یه دفعه ورق برمی گرده و معجزه می شه!می فهمه این همه مدت الکی زجر کشیده.حالا زنده است و مثل هر آدم زنده ای حق زندگی داره.داشتم از خوشحالی منفجر می شدم!همه دنیا با تمام بزرگی و عظمتش برای حجم خوشحالی من کوچیک بود! وقتی به شیراز برگشتم دلم می خواست اولین کسی که خبر سلامتیم رو می فهمه تو باشی.ولی مگه می تونستم پیدات کنم؟انگار یه قطره آب شده بودی و رفته بودی توی زمین!هرچی زنگ می زدم, هرچی تو ماشین کشیک می دادم,اثری نداشت.انگار خدا داشت تلافی تمام بدرفتاری هام رو سرم در می آورد!حالا دیگه من بی تاب و بی طاقت بودم و برای دیدنت آروم و قرار نداشتم.اونقدر مزاحم شدم و پافشاری کردم تا آخرش مامانت آب پاکی رو ریخت رو دستم!گفت رفتی آباده و قراره با پوریا ازدواج کنی و برای همیشه اونجا موندگار بشی.باورم نمی شد.دلم می خواست سرم رو محکم بکوبم به دیوار!آخه چطور امکان داشت؟تو با اون همه عشقی که تو چشمات فوران می کرد چطور می تونستی به این راحتی منو فراموش کنی و با پوریا ازدواج کنی؟ نمی دونم چرا دلم نمی خواست حرف مامانت رو باور کنم! باز از رو نرفتم و اومدم سراغ کیمیا!آدرس دقیق خون عمه تو گرفتم و یه راست اومدم آباده ,ولی ای کاش هیچ وقت پام به اونجا نمی رسید.ای کاش چشمهام کور می شد و تو رو با پوریا نمی دیدم که با هم گردش و تفریح می کردنی و خوش می گذروندین!وای شکیبا نمی دونی چه حالی داشتم.مثل پلنگ زخم خورده می خواستم همه چیز رو پاره پاره کنم.اتیش می گرفتم وقتی تو رو با اون پسرک فرصت طلب می دیدم. حس تملک داشت خفه ام می کرد. من هنوز تو رو زن خودم می دونستم.همسر شرعی و قانونی خودم.باورش برام خیلی سخت بود . . . وقتی رفتین تو رستوران دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه!راهی رو که با هزار شوق اومده بودم,حالا با اشک و حسرت برمی گشتم.توی راه چندین بار نزدیک بود تصادف کنم.باور نمی کردم همه امیدها و آرزوهام رو به همین راحتی از دست داده باشم!

همچنان مات و مبهوت به سخنانش گوش می دادم و اشک می ریختم.به نطقه زیبا و باصفای سعدیه رسیده بودیم.فضای روحانی و زیبای آنجا زیر نور چراغ های رنگارنگ ,زیبا و دل انگیز تر از هر زمانی بود. اتومبیل را متوقف کرد ,برگشت و با اخم ,اشکهایم را از روی صورتم پاک کرد.

_عزیز دلم,اگه بخوای بازم گریه کنی,دیگه بقیه اش رو تعریف نمی کنم ها!

_ببخشید دست خودم نیست.خواهش می کنم بگو.قول می دم دیگه گریه نکنم.

_آفرین دختر خوب!حالا پیاده شو تا کمی قدم بزنیم و هوایی عوض کنیم ,موافقی؟1

_من همیشه با تو موافقم,بریم.

پیاده شدیم و دست در دست هم شروع به قدم زدن کردیم.

_نمی خوای بقیه اش رو تعریف کنی؟

_نه!

نگاهم به صورت جدی و اخم آلودش افتاد و خنده ام گرفت.

_چرا آقای بداخلاق؟!

_باری اینکه گریه می کنی و منم تحکلش رو ندارم.تازه اتفاق خاصی نیفتاده که عهمه اش درد بود و ناراحتی,گفتن نداره!

_ اِ اذیت نکن دیگه فرهاد!

دستم را محکم میان دستش فشرد.

_خیلی خب کوچولو,قهر نکن!وقتی این جور لبات رو غنچه می کنی فکر قلب منم باش!

خنده ام گرفت.ادامه داد:

_آره عزیز دلم,جونم برات بگه که دیگه حسابی بدبخت شده بودم!

از لحن شیطنت آمیز و طنز آلودش بیشتر خنده ام گرفت.ضربه ای به بازویش زدم.

_فرهاد لطفا جدی باش!

_ اِ , خانوم من الان جدی جدی ام دیگه. خب واقعا بیچاره شده بودم. اومدم سریع جل و پلاسم رو جمع کردم تا از این شهر فرار کنم. بچه ها هم اشک می ریختن و فغان می کردن که نرو,نرو!ولی دیگه فایده ای نداشت.البته به فاطمه قول دادم که براب مراسم عقدش حتما میام.توی تهران مثل آدم آهنی بودم.انگار تو فضا معلق بودم.دوستام تمام تلاششون رو می کردن که به هر نحوی منو خوشحال کنن که موفق نمی شدن.هر وقت به این فکر می کردم که کیلومتر ها از تو دورم و یه مرد دیگه,عشقم رو ملاقات می کنه جونم می خواست بالا بیاد.خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که خانواده بیچاره ام بعد از مرگ مامان خیلی عذاب کشیدن.حالا دیگه وقتشه یکم به حال اونا برسم. با خودم عهد کردم یا به تو برسم یا تا آخر عمر تنها و مجرد,با خیال و یادت سر کنم.وقتی رسیدم اینجا مثل مرغ سر کنده بال بال مب زدم,ولی فاطمه اینا که همه اش یه سوءتفاهم بوده و تو اصلا با پوریا ازدواج نکردی و همچین خبری هم نبوده.بابا می گفت, (( نذار فکرهای مسموم باعث از هم پاشیدگی زندگیت بشه,نذار یه عمر حسرت بخوری.)) منم نذاشتم دیگه!وقتی بالاخره توی اتاق پیدات کردم,سعی کردم همه چیز رو تموم کنم.اولش خیلی برام سخت بود شیطون گولم می زد و صحنه خوش گذرونیت با پوریا می اومد جلوی چشمم و کفرم رو در می آورد.ولی وقتی نگاهم به چشمای محزون و عاشقت افتاد دل و دینم به یغما رفت!به قول شاعر: ((شدم ان عاشق دیوانه که بودم!)) باز چشمات کار خودش رو کرد و پدر من رو درآورد!من تشنه ای بودم که از چشمه زیبای تو منتظر یه اشاره بودم.تو با اون موهای ابریشمی,اون نگاه جادویی,اون بدن لطیف و افسونگر . . . وای نفسم داشت بالا می اومد!بالاخره هم که همه چیز تموم شد.

لبریز از شوق به طرفش برگشتم.

_راستی یه تشکر حسابی بهت بدهکارم؛تو امروز سر عقد,آبروی منو خریدی.این چند وقته اونقدر آشفته و عصبی بودم که به طور کلی فراموش کردم برای فاطمه هدیه تهیه کنم.

لبخند زیبایی روی لب هایش نشست:

_عسلم!من و تو نداریم که.همون لحظه که داشتم اون دستبند رو می خریدم تو رو کنار خودم حس می کردمو از دید تو اون رو پسندیدم.

_خیلی قشنگ بود. واقعا که خوش سلیقه ای!

با شیطنت نگاهی به سرتا پایم انداخت.

_اینو که قبول دارم!راستی هنز هدیه ای که بهت قول دادم رو فراموش نکردم.پیشم محفوظه!

_آه یادم رفته بود. راستی چیه که خیلی ارزشمنده؟

_اگه گفتی ؟

_نمی تونم حدس بزنم. فکرم درست کار نمی کنه,اذیت نکن بگو دیگه!

_نه حالا نمی گم,گذاشتم وقتی بله رو گفتی بگم!

_وای خدا!بابا من که شیش ماه پیش بله رو گفتم!

_اون قبول نیست.بله واقعی نبود!

_اتفاقا خیلی واقعی و از ته دل بود,اما حالا که این طوره منم بله رو نمی گم!

_غلط کردم خانومی! من دیگه تحمل ندارم,عزیز دلم هدیه ات ((عقیقه))!

از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.

_وای فرهاد راست می گی؟

_دروغم چیه قشنگم؟!از همون روز که تو دشت باهاش سواری می کردی این تصمیم رو گرفتم ولی گذاشتم تو یه موقعیت مناسببهت بگم.

_وای خیلی ممنونم.این بهترین هدیه ای که تا حالا گرفتم.دوست دارم زودتر بهار بشه و با هم بریم اسب سواری.

_منم دوست دارم,به شرط این که تو کنارم باشی.

دستش را فشردم و لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم.

_هیچ وقت امشب رو فراموش نمی کنم.

_منم همینطور.

بر مزار سعدی علیه الرحمه فاتحه ای خواندیم. نور مهتاب در پهنه زمین گسترده و همه جا را روشن کرده بود.فرهاد در حالی که نگاهش را به من دوخته بودعشروع به خواندن یکی از رباعیات زیبای مصلح الدین سعدی کرد:

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چون عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست

کجاست تیر بلا,گو بیا که من سپرم

ببند یک نفس ای اسمان دریچه صبح

برآفتاب,که امشب خوشست با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز

تویی برابر من یا خیال در نظرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی بینم

دریغ باشد فردا به دیگری نگرم

هر دو برخاستیم دیر وقت بود.باید مرا می رساند.قرار بود روز بعد برای خواستگاری مجدد به خانه مان بیاید.در شلوار مشکی وبلوز سفید و شیکی که پوشیده بود,از همیشه خواستنی تر به نظر می رسید.وقتی متوجه نگاه خیره ام شد گفت:

_می شه بپرسم به چی اون جوری خیره شدی؟

با خنده گفتم:

_داشتم بررسی ات می کردم!

خنده اش گرفت.

_خوبه!حالا به نتیجه ای هم رسیدی؟

_ای بدک نیستی ,میشه بهت جواب رد نداد!

آرام نوک بینی ام را فشار داد.

_ای شیطون!

_حالا بهتره زودتر بری بخوابی که واسه مراسم فردا خواب آلود نباشی چون ممکنه باجناقت رو بیشتر بپسندن!

_مگه اونام فردا می خوان بیان خواستگاری؟

_آره دیگه, زن عموت به مامانم گفته همین فردا میان.

ابروهایش را درهم کشید.

_حالا چرا این آقا مسعود اینقدر هوله؟

_خب اگه ناراحتی تو یه روز بنداز عقب تر.

_عمرا !فردا صبح کله سحر در خونه تونم ,سرحال و قبراق!ساعت شیش اونجا باشم خوبه؟!

قهقهه بلندی سر دادم.

_آره عالیه,به شرطی که بابام راهت بده,چون دخترش رو تا دیر وقت پیش خودت نگه داشتی و تحویل ندادی!

_می خوای منو بترسونی؟حاال که این جوریه همین الان می دزدمت و می برمت خونه ام!

_نه خیر اینجا رو دیگه اشتباه کردی,باید با خواهش و تمنا منو ببری نه با دزدی و گروگانگیری!

از عشوه ای که امده بودم و پشت چشمی که برایش نازک کردم به خنده افتاد.

_من فدای تو بشم الهی.اونم به روی چشمام.به پاش می افتم و التماسش می کنم تا دختر نازنیش رو بهم بده,حالا راضی شدی؟

_آره اینجوری دلم خنک می شه!

این را گفتم و شکلکی بچه گانه درآوردم.خنده اش شدت گرفت.عکسی از جیب خارج کرد و لحظاتی به آن چشم دوخت:

_عزیزکم اگه این عکست رو همراهم نبرده بودم حتما دیوونه می شدم,یه دیوونه خطرناک!

سرک کشیدم تا عکس را ببینم ولی او با بدجنسی,دوباره آن را درجیبش گذاشت و به من نشان نداد. با تعجب گفتم:

_وا!چرا نمیذاری ببینم کدوم عکسمه؟

_باید جریمه بشی و تو خماری بمونی!

_ اِ ,چرا؟به چه جرمی ؟!

_به جرم اینکه اگه هوشیاری به موقع من نبود معلوم نبود چه بلایی سر این عکس نازنین می اومد!

_مثلا چه بلایی؟

_حالا بماند تا بعد!

ناگهان به یاد حرف سهیلا خانم در آرایشگاه افتادم: ((فردای اون روز آقا دوماد اومد و نگاتیو رو ازم گرفت.))با خنده گفتم:

_آهان حالا یادم اومد!منظورت عکس تو آرایشگاست؟

با دلخوری نگاهم کرد.

_بله خانوم حواس پرت!

_سهیلا خانوم خیلی ازت دلخور بود که نگاتیو رو ازش گرفتی.

_مثلا دلخور باشه چی می شه؟آقا جون من اصلا دوست ندارم عکس خانوم خوشگلم رو بزرگ کنه و بزنه تو سالنش,مگه زوره!

ضربه ای به بازویش زدم.

_ای حسود!حالا اگه معذرت بخوام عکس رو نشونم می دی؟

با حالتی خنده دار و بامزه دور و اطرافش را از نظر گذراند,بعد صورتش را جلو آورد و گفت:

_اول باید شیرینیشو بدی تا نشونت بدم!

با زیرکی فاصله گرفتم و با دست بوسه ای برایش فرستادم.

_بیا همین کافیه!

و دستش را گرفتم و او را از پله ها پایین کشیدم.

_حداقل از شیخ شیراز خجالت بکش و حیا کن!

_مگه چه کار کردم؟!جرم که نیست!زنمه بابا!به قول خود شیخ:

((نکو سیرت بی تکلف بُرون به از نیک نام خراب اندرون ))

وقتی از پله ها پایین آمدیم ,او هم با بدجنسی هرچه تمام تر عکس را از راه دور نشانم داد و گفت:

بیا خانوم خسیس!واسه تو هم همین بسه!

جیغ کوتاهی کشیدم و به دنبالش دویدم.او هم قهقهه زنان پا به فرار گذاشت.از آن شب زیبا و خاطره انگیز به بعد,زندگی ما رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت. دست در دست هم و با توکل به خدای مهربانی که او را دوباره به من بخشید,آینده ای زیبا را ساختیم که حالا با وجود پسر کوچک و نازنین مان,روشن تر و تابناک تر از همیشه است.در باورم نمی گنجید که تمام این خاطرات را در این فرصت کوتاه مرور کرده ام اما گویا قدرت عشق در تکرار آن هم به همان پر رنگی می باش!همان طور که کیارش را در آغوش دارم و به صدای ترنم باران گوش می دهم,زیر لب زمزمه می کنم:

((آخر عشقی که سوز وصال به خود ندیده باشد,روز وصال کی خواهد دید؟!))

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...