رفتن به مطلب

رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده


ارسال های توصیه شده

فصل 16

قسمت 1

 

با اشتیاق هر چه بیشتر نامه را تمام کردم و چند بار آن را خواندم که مبادا چیزی را از قلم انداخته باشم. بعد آن را در پاکت گذاشته و تمبر را به رویش چسباندم. دو ماه از آمدنمان می گذشت و نسبتاً به دوری از آقاجون و خانم جون عادت کرده بودم. ولی با این حال تا هفته ای چند نامه پست نمی کردم خیالم راحت نمی شد.

برای تک تک افراد خانواده و حتی مشدی یعقوب و عذرا خانم نامه می نوشتم، جالب این که هر چه به روی کاغذ می آوردم گفته هایی ناگفته باقی می ماند و اجباراً به نامه ی بعدی موکول می شد. از خوبی های خانواده ی کاووس و خانم امین السلطنه که نگذاشته بودند این چند مدت، غربت و بی کسی را حس کنم می نوشتم.

از کاووس که مهر و محبتش را دو صد چندان نشان می داد و منتظر بود که من درخواستی کنم تا فوری مهیا کند، می نوشتم و خانم کوچک را مطمئن می کردم که غصه ی مرا نخورد و اینکه خیلی راضی و خشنود هستم.

نامه هایم را به مشدی یعقوب، سراسر سفارش خانه و گلخانه بود و آنقدر این موضوع را تکرار می کردم که فکر کنم نامه هایم را نخوانده پاره می کرد. برای او از گلخانه ای که قرار بود به راه بیندازم، می نوشتم و درباره ی بعضی از گل و گیاهان سوالاتی می پرسیدم، هرچند صفای آن گلخانه را در هیچ جایی نمی شد پیدا کرد.

خانم امین السلطنه که با آمدن ما روحیه ای تازه به دست آورده بود حالش خیلی بهتر شده بود. خودش می گفت به خاطر مراقبت های شماست ولی من حدس می زدم از وقتی که از تنهایی بیرون آمده بود و ما را دور و بر خود می دید رو به بهبودی رفته است. خواهر و برادرها هم از وقتی که ما آمده بودیم خیالشان راحت شده بود و کمتر به سراغش می آمدند.

کاووس حسابی گرفتار بود و چند کار ساختمانی گرفته بود که تمام وقتش را پر می کرد من هم که جز رسیدگی به روزبه کاری نداشتم از بیکاری کلافه شده بودم و هرچه کردم که گلخانه ای که به مشدی یعقوب قول داده بودم به راه بیندازم نشد. نمی دانم چرا اما حال و هوای گذشته را در خود نمی دیدیم و دل و دماغ این کار را نداشتم.

گه گاهی همراه با فخری و حوری به سالن های مد و فروشگاه ها می رفتیم ولی بعد از مدتی این کارها هم به نظرم خسته کننده رسید. بالاجبار تصمیم گرفتم از هنری که با شور و شوق یاد گرفته بودم استفاده کنم. پارچه ای برای خانم امین السلطنه گرفتم و از روی ژورنال مدلی را انتخاب کردم. بعد از سالها وقتی قیچی را به دست گرفتم که پارچه را برش بزنم، دلم لرزید.

باز یاد خسرو و خاطرات او در ذهنم تداعی شد. مدت ها بود که دست به قیچی نبرده بودم. سعی می کردم از هر چیزی که مرا به یاد او می انداخت پرهیز کنم. فکر می کردم که همه چیز را فراموش کرده ام اما این طور نبود. هنوز هم گاهی از به یاد آوردن آن لحظات لذت می بردم. بیشترین زمانی که خسرو برایم دوست داشتنی و عزیز بود، همان دوره کوتاه بود و ای کاش حوادث بعدی به وقع نمی پیوست.

هیچ کس را جز خودمان نمی دیدم، خداوند عشق را با همه ی زیبایی اش به ما هدیه کرد، چه عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. لبخندی از رضایت بر لبم نشست اما ناگهان قیافه ی کاووس در ذهنم مجسم شد، از خودم بدم آمد. چگونه توانسته بودم جواب خوبی های او را این چنین بدهم؟ چطور به خود جرأت دادم که به فکر خسرو فرو بروم؟

شرمنده و خجالت زده پارچه را به گوشه ای پرتاب کردم. من از خوبی های کاووس سوءاستفاده کردم، حکم محکومی داشتم که در دادگاه وجدان خود را محاکمه می کرد و برای تبرئه به دنبال راه نجاتی می گشت. سراسیمه از جا برخاستم و به سمت اتاق مطالعه به راه افتادم. کاووس خود را در آنجا حبس کرده بود، می دانستم مشغول به کاری است و دوست ندارد در چنین لحظاتی کسی مزاحمش شود. با این حال در را به صدا درآوردم: «کاووس می خوام ببینمت»

- عزیزم نمی شه بگذاری برای بعد؟

با صراحت گفتم: «نه همین حالا باید ببینمت»

گفت: «پس چند دقیقه اجازه بده»

صدای خش خش کاغذ از پشت در شنیده شد. طولی نکشید که در را باز کرد. قیافه ی پریشانی داشت معلوم بود که فکر او را به هم ریخته ام. مثل همیشه موهایش را به کناری زد و گفت: «خانم خانما بفرمایید، چه کار واجبی است که باید همین الساعه مرا می دیدی!»

حرفی برای گفتن نداشتم، حتی فکر این که اگر او را ببینم چه بگویم نکرده بودم. با دیدن او ناگهان بغض راه گلویم را گرفت، شاید از دیدن او شرمنده شدم. بدون معطلی خود را در بغل او انداختم و گریه را سر دادم. دستش را دور شانه هایم حلقه کرد و به حساب این که دلم گرفته، بر موهایم بوسه زد و گفت: «چیه عزیزم! حتماً دلت گرفته؟ حق هم داری، متأسفانه این چند مدت آنقدر گرفتار بودم که از تو و روزبه غافل شدم، بهتره با هم برویم دوری بزنیم تا از این حال و هوا بیرون بیایی»

گفتم: «نه ترجیح می دهم همین جا در کنارت باشم» و خود را از بغل او جدا کرده و به روی صندلی نشستم و گفتم: «ببخشی از این که مزاحمت شدم» دماغم را محکم فشرد و گفت: «هی هی، تو هیچ وقت مزاحم نیستی!»

رو کردم به او و گفتم: «کاووس من خیلی تنهام، دلم می خواهد به کاری سرگرم شوم البته سعی کردم که دوباره گلخانه ای بسازم و یا خود را به خیاطی مشغول کنم اما حوصله اش را ندارم. از این که صبح تا شب در خانه بنشینم و مثمر ثمر نباشم از خودم بدم می آید. این همه درس خواندم چه فایده ... حتی نتوانستم کوچک ترین استفاده ای از آن بکنم! مردم دو کلاس درس می خوانند و زود در جایی استخدام می شوند ولی من چی؟ یادته با چه سختی درس خواندم و تو چقدر تشویقم کردی که مبادا نصف و نیمه کاره رهایش کنم و من هم که تو را پشتیبان خود می دیدم با علاقه مندی بیشتر دل به درس و کتاب دادم ولی حالا این مدرک به چه کارم می خوره؟ هیچ، در گوشه ی کمد داره خاک می خوره»

وسط حرفم آمد و گفت: «خانم خانما تند نرو! مگر انسان هر چه یاد می گیره برای این است که باهاش امرار معاش کند، همین که فکر آدم باز بشه و محیط خود را بهتر ببینه عالمی داره. کسی که سواد داره در جامعه جایگاه خاصی داره او را به عنوان یک فرد ایده آل می شناسند. می تونه در تربیت فرزندش، همسرداری و حتی رابطه با دیگران از آن سود ببره. جهان پر از آموخته هاست و هر چه بیاموزی باز هم خیلی چیزها را نمی دونی، پس از این که چیزی آموختی دلخور نباش»

گفتم: «اشتباه نکن! منظور من این نبود که برای پول کار کنم. شکر خدا از نظر مالی هیچ مشکلی نداریم. دوست دارم از تنهایی بیرون بیایم، تو اجتماع بروم و سری تو سرها درآورم»

در پشت میز کارش نشست و بعد از سکوتی طولانی گفت: «پس می خواهی در جامعه خودت را نشان دهی! خوب، من هم حرفی ندارم. چه چیز بهتر از این که تو هم اطرافت را به خوبی بشناسی، بد نیست بین مردم بروی و از حال و روز آنها باخبر شوی. حالا ببینم چه کاری می تونم برات پیدا کنم»

گفتم: «دلم می خواهد کاری باشه که تمام وقتم را پر نکنه. مثلاً هفته ای چند روز که هم به وظیفه ی زناشویی و مادری برسم و هم کارم لنگ نمونه»

لبخندی از سر رضایت بر لب آورد و گفت: «آفرین به این فکر، حالا بگذار چند موضوع را برایت روشن کنم. عزیزم کار اداری سخت و پرمسئولیته، هر جا که بروی رئیسی هست که باید از او اطاعت کنی، اطاعت بی چون و چرا. اگر بخواهی دوام پیدا کنی باید هر کاری که خواستند انجام بدهی. حق و ناحق، زور گفتن و کارهایی که باب میل رئیس باشد. دل نازکی و یا با ارباب رجوع به ملایمت صحبت کردن و مهر و محبت را باید کنار بگذاری!

 

تا پایان صفحه 238

 

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 130
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

فصل 16

قسمت 2

 

با جذبه و خشن، این چیزی است که آنها از تو می خواهند و با روحیه ای که تو داری می دانم زیر بار کسی نمی روی و فکر نکنم این کارها برایت خوشایند باشد. تو کاری می خواهی که خانم خودت باشی و کسی نتونه بهت امر و نهی کنه و گرنه من آشنا زیاد دارم و تو هم مدرک خوبی داری، لب تر کنی هرجا بخواهی استخدام می شوی»

حرف های او مرا سخت ترساند و به فکر فرو برد. یک آن پیش خود گفتم: «نکنه او راضی نیست و این حرف ها را می زند که من جا خالی کنم» اما با شناختی که از کاووس داشتم این حدس نامعقول بود. به هر حال او خیلی با مردم گشته و تجربیاتش بیشتر از من بود. حتماً چنین چیزهایی وجود دارد و قصدش این بود که مرا آگاه کند.

کاووس همان طور که به چشمانم خیره شده بود گفت: «من دو تا پیشنهاد دارم یکی این که در مدرسه ای که فکر می کنم برای تو راحت تر باشد مدتی کار کنی اگه دوست داشتی به طور مداوم همان جا بمان. اگرنه راه دوم را عملی کنیم»

با تعجب پرسیدم: «راه دوم چیه؟»

گفت: «تو حالا راه اول را برو، انشاءالله که موفق می شی. هیچ وقت ناامید نشو و تا آن جایی که می تونی سعی و تلاشت را بکن! اگر من این توضیحات را دادم نمی خواستم تو را دلسرد کنم بلکه راهی را که در پیش داری می خواستم به تو نشان دهم»

زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد در دبستانی نزدیک منزل به عنوان دفتردار شروع به کار کردم. هفته ای سه روز به مدرسه می رفتم. اول کارآموزی بیش نبودم اما خیلی سریع سکان را به دست گرفتم. خانم مدیر زن جدی و سختگیری بود و طاقت کوچک ترین بی نظمی را نداشت. من هم سعی می کردم عملی انجام ندهم که او را دلخور کنم.

هر روز سر ساعت معین در مدرسه حاضر می شدم و سرم در لاک خودم بود. او هم از این که می دید آدم منضبطی هستم، با رویی گشاده از من استقبال کرد و از همان روز اول از من خواست که زیاد با بچه ها قاطی نشوم و در کار کسی دخالت نکنم.

اوایل چنان ذوق زده بودم که هر چه می گفت بدون چون و چرا انجام می دادم. هر روز صبح با شور و اشتیاق از خواب بیدار می شدم و بعد از یه عالمه سفارش به روزبه، به محل کار می رفتم و ظهر با دلی شاد به خانه می آمدم و هر اتفاقی را با آب و تاب برای کاووس تعریف می کردم. عصرها هم تمام وقت به کارهای خانه رسیدگی می کردم. دلم نمی خواست کم و کسری در کارم به وجود بیاید و کاووس فکر کند که از عهده اش برنیامدم.

شب ها با خستگی لذت بخشی به آغوش رختخواب پناه می بردم و خود را برای شروعی دیگر آماده می کردم. ولی خیلی چیزها در خون ما وجود دارد و کسی به زور و اجبار نمی تواند آن را از ما بگیرد، مثل مهربانی و یا دل رحمی ...

من که عاشق بچه ها بودم نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم، از اینکه بچه ها را به خاطر کوچکترین اشتباهی به باد تمسخر بگیرند و با ترکه ی آلبالو آنها را بزنند، سخت ناراحت می شدم. از اینکه بچه های سوگلی جایگاهی متفاوت با شاگردان معمولی داشتند غمی بزرگ بر دلم می نشست و از این که معیار خانم مدیر پول و ثروت پدر شاگردانش بود، زجر می کشیدم و از این که خانم مدیر مرا نه به خاطر این که دو کلاس سواد داشتم بلکه به خاطر آشنای قدرتمند کاووس پذیرفته و به چاپلوسی و تملق می پرداخت، سرم سوت می کشید و چه جالب این که کاووس مرا بهتر از خودم شناخته بود.

دو سه ماهی دندان روی جگر گذاشتم تا اتفاقی باعث شد که قید کار را بزنم و علناً به کاووس گفتم: «دیگه حاضر نیستم به سر کار بروم» او که خود منتظر چنین روزی بود با قیافه ای که اثری از تعجب در آن نبود نگاهم کرد و گفت: «پس وقتش رسید، هر چند که فکر نمی کردم بیشتر از یک ماه دوام بیاوری، خیلی خوب بود حدوداً سه ماه طاقت آوردی. حالا چی شده؟!»

آهی کشیدم و گفتم: «حق با تو بود، من نمی توانم خودم را با آنها وفق دهم، تحمل دیدن تبعیض را ندارم. وقتی می بینم از نظر آنها انسان ها با هم فرق دارند و هرکه پولش بیشتر باشد قرب و منزلتش بیشتره، تحملم را از دست می دهم. نمی دانم حق با آنهاست یا من! فقط این را فهمیدم که با آنها فرق دارم و فکر نکنم بتوانم مثل آنها بشنوم. امروز یکی از بچه های کلاس اولی دفتر تکلیفش را فراموش کرده بود و آموزگار گرامی او را کتک مفصلی زد و گریان و اشک ریزان به دفتر مدرسه فرستاد.

خانم مدیر با دیدن شاگرد قیافه غضبناکی به خود گرفت و هر چه بد و بیراه نثار طفل معصوم کرد و گفت: «شما گدا و گشنه ها لیاقت ندارید. حیف زحمت که برای شما بکشند! سواد به چه کار امثال تو می خورد. باید تو همون جهالت و بدبختی بمانی، بیچاره ی فلک زده لااقل به فکر پدر بدبختت باش که با اون حقوق بخور و نمیر باید شکم هفت و هشتا مثل تو را سیر کند»

و بعد از جریمه ی سنگینی او را دو دستی تحویل خانم ناظم داد، شاگرد با شنیدن نام او به التماس افتاد و گفت: «خانم مدیر، خانم خانم مدیر تو را به خدا منو به دست او نده! غلط کردم دفعه ی آخره. قول می دهم تکرار نشه!»

ولی در همین بین خانم ناظم او را کشان کشان به گوشه ای برد و چوبش را برداشت و به جان او افتاد. صحنه ی رقت انگیزی بود و من از وحشت در جای خودم خشکم زده بود. هنوز چوب اول به دوم نرسیده بود که بر زمین پهن شد و رعشه ای به تنش افتاد و کف از دهانش سرازیر شد. خانم مدیر و ناظم وحشت زده به دنبال راه چاره ای بابای مدرسه را صدا کردند. او هم با ترس و لرز خطی به دور طفل کشید و با صدای لرزان گفت: «بروید کنار، از این جا دور شوید او جن گیر شده است»

و بچه را به همان حال تنها گذاشتند. من با فریادی آنها را کنار زدم و دست و پای او را محکم گرفتم و تکه چوبی را در دهانش گذاشتم و چند قطره آب روی صورتش ریختم، تا کم کم حالش بهتر شد. باور نمی کنی کاووس یک آن روزبه را جای او دیدم. دیگه نتوانستم تحمل کنم هر چه در این مدت در دلم تلنبار شده بود بیرون ریختم.

معلم ها به دفتر ریختند و سعی کردند که مرا آرام کنند ولی خیلی پرتر از این حرفها بودم. خانم مدیر که اول از ترس به گوشه ی دیوار چسبیده بود با دیدن آنها جان گرفت و بادی به غبغب انداخت و با تشر گفت: «خانم مختاری کافی است! هر چه دلتان خواست بر زبان آوردید اینجا من مدیرم و خوب و بد را هم خودم تشخیص می دهم. شما هم بهتره تو کار من دخالت نکنید. از اول هم معلوم بود که به کار ما نمی خورید و اگر سفارش های آقای فرهنگ نبود به هیچ عنوان نمی گذاشتم یک لحظه این جا بمانید. ما به کسانی مانند شما احتیاج نداریم. منتظر خدمت خواهید ماند تا روزی که به اداره احضار شوید»

کاووس که با دقت به حرف هایم گوش می داد گفت: «عزیزم کارت قابل تحسینه، هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی از حق کسی دفاع کنی! به هر حال یک نفر باید تو روی آنها بایستد و بگوید که اشتباه می کنند. من به نوبه ی خود خیلی خوشحالم که همسرم این قدم را برداشته، این نمونه ی کوچکی از بی عدالتی در جامعه ی ماست که تو با آن برخورد داشتی، اگر به دور و برت خوب نگاه کنی با نمونه های دیگری هم رو به رو خواهی شد و من چون اخلاق و روحیه ی تو را به خوبی می شناسم می دانستم که تحمل چنین چیزهایی برای تو سخته ولی با این حال تجربه ای به دست آوردی و آموختن تجربه هم نصیب همه کس نمی شود»

و از جا برخاست و ادامه داد: «خب بهتره این چیزها را فعلاً فراموش کنیم و به سراغ راه دوم برویم»

به سمت کمد رفت و از درون آن دستگاهی را بیرون آورد که تا آن زمان ندیده بودم و او را بر روی میز گذاشت و در جواب قیافه ی بهت زده ی من گفت: «تعجب نکن، با این وسیله می توانی بنویسی! این دکمه ها را می بینی که حروف الفبا روی آن نوشته شده؟ با زدن بر روی آنها می توانی حروف را کنار هم قرار بدهی و هر جمله ای که خواستی بنویسی. هر چه دستت به کار با این دکمه ها روان تر شود کار برایت آسان تر می شود. روزی چند ساعت با این دستگاه تمرین کن وقتی خوب یاد گرفتی کارت شروع می شود»

آنقدر ذوق زده بودم که نپرسیدم آن کار چیست. هر روز با اشتیاق به سراغ دستگاه می رفتم دکمه ها سفت و محکم بودند و برای دستان من که هنوز به کارهای سخت عادت نکرده بود دشوار به نظر می آمد و آنقدر انگشتانم زخمی و ناخن هایم شکسته شد تا لم دستگاه به دستم آمد.

چند روزی روزبه کسالت داشت و از آن شادابی و نشاط در او خبری نبود. گوشه گیر شده بود و سعی می کرد خود را از چشم ما پنهان کند و با اسباب بازی هایش تنها باشد.

 

تا پایان صفحه 242

 

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 4 هفته بعد...

فصل1

 

باران ریز ریز و آهسته روی نورگیر ساختمان فرود می آید و صدای دل انگیزی را ایجاد می کند.صدایی رخوت انگیز که همیشه دوست داشتنی است و از شنیدنش هرگز خسته نمی شوم،از اوایل شب باران پاییزی شروع به باریدن کرده و بوی رطوبت ونم خاک همه جا را گرفته است.به محض باز کردن پنجره،این بوی طرب انگیز را عمیقا بر مشام می کشم و به یاد خاطراتم با باران همراه می شوم.پسر دو ساله ام «کیارش» به پایم چسبیده و می خواهد که بلندش کنم تا او هم بتواند بیرون را ببیند.همسرم جلوی تلویزیون نشسته است و هرازگاهی با لبخند به ما نگاه می کند.همانطور که کیارش را از زمین بلند می کنم و با خودم می اندیشم که سال های عمر ما چطور بسان برق و باد می گذرد و جز تلی از خاطرات تخ و شیرین بجای نمی گذارند.گاهی با یاداوری انها،حسرت روزهای شاد از دست رفته را می خوریم و دم نمی زنیم.نگاهم در دوردست ها گم می شود و خاطرات در ذهنم جان می گیرد...

دو سالی بود که دبیرستان را به اتمام رسانده بودم و تصمیم داشتم برای کنکور آماده شوم.پدرم پسر ارشد یکی از خان های بزرگ طوایف بختیاری بود.سال ها بود که در شیراز زندگی زندگی می کردیم ولی اکثر تابستان ها و ایام تعطیل را به ویلایی که در یکی از بهترین مناطق ییلاقی و خوش آب و هوای شیراز داشتیم می رفتیم.این خانه نزدیک منزل پدربزرگم که حاضر نشده بود به شهر کوچ کند وهمان منطقه را برای زندگی انتخاب کرده بود قرار داشت.پدربزرگم مرد مستبد و خودرایی بود و برای وادار کردن به اطاعت از دستورهایش از هیچ راهی دریغ نمی کرد.پدرم هم جز به صلاحدید پدرش حرفی نمی زد و مانند غلام حلقه به گوش،فرامینش را اجرا می کرد.از ما هم می خواست که اطاعت کنیم و وقتی با اعتراض ما مواجه می شد می گفت:

-درست نیست دل پیرمرد رو بشکونیم.خب یه عمره اینجوری عادت کرده که دستور بده و امر کنه!کاریش نمی شه کرد!

قرار بود آخر هفته به منزل پدربزرگ برویم و سری به او بزنیم.حسابی از کارگرهای خانه اش کار کشیده و سورساتی به راه انداخته بود که بیا و ببین!هرگاه بنا بود که به آنجا برویم پدربزرگ از خانواده عمه نسرین هم دعوت می کرد تا به آنجا بیایند.عمو محمود و دو قلوهای زیبایش که خداوند بعد از چند سال نذر و نیاز به او بخشیده بود با پدربزرگ در یک خانه زندگی می کردند.مادرم و زن عمو محمود رابطه خوبی با هم داشتند و هرگاه یکدیگر را می دیدند،مانند دوخواهر کنار یکدیگر می نشستند و درد دل می کردند.عمه نسرین هم که زن امروزی و خوش برخوردی بود با همسران برادرانش صمیمی بود.او سه پسر داشت.

پوریا که پنج سال از من بزرگتر بود،پیمان که همسن و سال خودم بود و پیام که سیزده سال داشت.کیمیا تنها خواهر من هم دو سال از من کوچکتر بود و سال اخر دبیرستان را می گذراند.پدربزرگم همیشه برای شوهر دادن من و کیمیا عجله داشت و تا چشمش به ما می افتاد از پدرم می پرسید:

-چرا دخترات رو شوهر نمی دی؟ماشاءالله الان باید دو تا بچه هم داشته باشن!نکنه خواستگار ندارن؟

من و کیمیا که از حرفهای پدربزرگ هیچ خوشمان نمیامد،مجبور بودیم حرفهایش را بشنویم و به روی خودمان نیاوریم.آن روز هم قرعه به نام من افتاد و تا پدربزرگ چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و گفت:

-به به،بیا جلو تا ماچت کنم دختر خوشگلم!واسه خودت خانومی شدی.کم کم باید مسئولیت زندگی رو قبول کنی و بری خونه شوهر تا سرد و گرم روزگار دستت بیاد.

بعد روبه پدر گفت:

-راستش رو بخوای می خوام دخترت رو خوشبخت کنم.واسه اش خیال هایی دارم!

رنگ از رویم پرید.خدایا!چه خیال هایی برای من داشت؟چرا دست از سرم برنمی داشت؟نگران و دلواپس به مادرم چشم دوختم.می دانستم که پدربزرگ هر تصمیمی بگیرد،هیچکس جلودارش نیست.مادرم که به خوبی جوشش خون را در چهره ام حس کرده بود،چشمهایش را آهسته روی هم گذاشت و باز کرد و به این ترتیب مرا به ارامش دعوت کرد.همه به طور محسوسی از پدربزرگ حساب می بردیم.تنها چشم بر مساعدت مادر داشتم که در این کار یاری ام کند.مادرم همیشه حرفهای ما را به پدر می زد و او را قانع می کرد.همه به پدربزرگ خیره شده بودند تا صحبتهایش را ادامه دهد و او در حال چاق کردن چپقش ادامه داد:

-اتفاقا چند شب پیش سالار خان مهمونم بود.مرد خیلی بزرگ و سرشناسیه.خیلی ها آرزوی فامیل شدن با این خانواده رو دارن.خلاصه کلی با هم گپ زدیم و درددل کردیم.انگاری چند بار شکیبا رو دیده بودن.هم خودش و هم زنش.خیلی اصرار کردن که دو ایل بزرگ وصلتی با هم داشته باشن و صمیمی تر بشن.راستش من هم از پیشنهادش بدم نیومد.شکیبا رو برای نوه اش آقا فرهاد می خواست.پسر هادی خان،دیدیش که،نه؟

پدر لبخندی زد و خودش را کمی جلو کشید:

-بله دیدمش.پسر رشید و برازنده ایه.مثل اینکه تو دانشگاه تهران تحصیل کرده.حالا هم که درسش تموم شده برگشته شیراز.

پدربزرگ پک محکمی به چپقش زد و مقدار زیادی درد بیرون داد.

-آفرین!تازه اومده.

مادر به خاطر اینکه از من حمایتی کرده باشد با احتیاط گفت:

-ای بابا،از کجا معلوم پسره دختر ما رو بپسنده؟خودش که هوز شکیبا رو ندیده.حالا برای این حرف ها زوده.

پدربزرگ نگاهی زیرچشمی به مادر کرد:

-حرفها می زنی عروس خانم؟لابد یه چیزی می دونم که می گم.پسر هادی خان درسش رو تموم کرده و داره آماده می شه برای تشکیل خانواده.چه کسی بهتر از پدربزرگ و پدرش صلاح اونو می دونن؟تازه مگه به تک بودن دخترت شک داری که این حرف رو می زنی؟باید خوشحال باشی که دخترت بره تو یه فامیل اصل و نصب دار!

مادر بیچاره ام سکوت کرد و دیگر ادامه نداد.می ترسید با اصرارش مورد بی مهری پدربزرگ قرار بگیرد.من که دیگر تحمل حرف های زورگویانه او را نداشتم با ناراحتی،از اتاق بیرون آمدم و روی لبه ایوان نشستم.انگار یک باره همه غم عالم به دلم نشست.سرم را بین دست هایم پنهان کردم.ناخداگاه قطره اشکی روی صورتم چکید.به شدت برای آینده ام نگران شدم.چرا پدربزرگ اینطور فکر می کرد؟مگر ما در چه قرنی زندگی می کردیم؟چرا می خواستند بدون اینکه خواسته و تمایلات مرا بدانند به زور به کسی که تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودمش شوهرم بدهند؟اصلا انها می دانستند که من از زندگی چه انتظاراتی دارم؟

من همیشه دوست داشتم در زندگی،عشق را تجربه کنم و به همسرم عشق بورزم،نه اینکه با نفرت از او یاد کنم و همیشه از او گریزان باشم؟در ضمن دوست داشتم به درسم ادامه بدهم و وارد داشنگاه شوم.یعنی انتظار زیادی بود؟گرمای وجود مادر را کنارم احساس کردم،سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

-به خدا قسم احترامش رو نگه داشتم و اِلا محکم می ایستادم و از خودم دفاع می کردم.آخه نمی شه که هرچی اون می گه همون بشه.چرا باید تو هرکاری دخالت کنه؟شیطونه می گه برم جلوی روشبلند بگم زندگی و آینده من به خودم مربوطه نه کس دیگه!

مادر با نگرانی پنجه اش را به صورتش کشید:

-ای وای خدا مرگم بده!این حرف ها رو نزنی ها.

-اخه چرا مامان جان؟می ترسی چی بشه؟چرا اون باید برای من تصمیم بگیره؟اصلا چرا انقدر اصرار می کنه منو زود شوهر بده؟من تازه می خوام ادامه تحصیل بدم و برم دانشگاه.بابا به چه زبونی بگم نمی خوام شوهر کنم،نمی خوام عروس سالار خان بشم،نمی خوام با نظر اونا همسرم رو انتخاب کنم...

مادر با مهربانی سرم را در آغوش گرفت:

-اینقدر حرص نخور عزیزم.من با پدرت صحبت می کنم.حالا اونا یه حرفی زدن معلوم نیست که جدی بشه.پدربزرگ هم که همیشه از این حرفا می زنه.تازه من اصلا چشمم آب نمی خوره سالارخان بیاد خواستگاری.خب پسره تحصیل کرده اس،اونم قبول نمی کنه به خواستگاری کسی که اصلا ندیده و نمی شناسش بره.این پدربزرگ هان که نشستن پیش هم و یه قول های الکی بهم دادن!

-خدا کنه حرف شما راست باشه مامان!

-درسته عزیزم.حالا پاشو برو دست و صورتت رو بشور.فکر و خیال بی خودی هم نکن.انشاءا... همه کارها درست می شه.

با حرفها و دلگرمی های مادر سعی کردم بحث ان روز را فراموش کنم.باید برنامه ریزی صحیحی می کردم و درس می خواندم.گاهی پدربزرگ از ازدواج و وصلت با سالارخان حرفهایی به میان می آورد ولی خدا رو شکر هنوز از طرف خانواده آنها صحبتی مبنی بر خواستگاری و ازدواج صورت نگرفته بود.اصلا دوست نداشتم برای یک بار هم که شده پسرشان را ببینم.فقط و فقط با جدیت تمام به درس و دانشگاه فکر می کردم و تمام حواسم را روی کتاب هایم متمرکز کرده بودم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل دوم

 

آن سال پاییز و زمستان سردی را پشت سر گذاشتیم.پدربزرگ به خاطر کهولت سن و سرمای منطقه لیلاقی،به منزل ما در شیراز آمد و ماندگار شد.مادربزرگم سال ها قبل او را تنها گذاشته بود و از دنیا رفته بود.تنها برای او سه یادگار که دوتای آنها پسر و یکی دختر بود،بجا گذاشت.عمه نسرین روی پدربزرگ تاثیر بسزایی داشت چرا که شباهت عجیبی به مادربزرگ داشت.همیشه حرف هایی که می خواستیم به پدربزرگ تفهیم کنیم توسط عمه به او منتقل می شد.عمه و خانواده اش در شهر آباده زندگی می کردند.شوهر عمه-آقای عظیمی-مرد بسیار جدی ولی مهربانی بود که دغدغه ای بجز رفاه و آرامش زن و فرزندانش نداشت.

پوریا پسر بزرگش هم در رشته الکترونیک تحصیل می کرد.گاهی اوقات که عمه و همسرش برای دیدن پدربزرگ به شیراز می آمدند،تنها پیام همراهشان بود و دو پسر دیگرش به بهانه درس و مشغله کاری از همراهی با آنها شانه خالی می کردند.آنها معمولا روزهای تعطیل و تابستان را در ییلاق پدربزرگ می گذراندند.

زمستان با همه سختی و ابهتش،کم کم جای خود را به بهار سرسبز و پر شکوفه می داد؛بهاری که در مراتع و دشت های شیراز زیبایی اش را بیشتر به رخ بیننده می کشید.پرواز شادمانه چلچله ها در آسمان نوید گرم شدن هوا و بهار دل انگیز را می داد.فصل نو شکفتن و تازه شدن همه را به جنب و جوش غربی انداخته بود و من بیش از همه خوشحال بودم چرا که عاشق این فصل بودم.

قرار بود برای ایام عید به ییلاق برویم.پدربزرگ که از ماندن در شیراز به شدت خسته و دلزده شده بود،لبخند از روی لبش محو نمی شد.خانواده عمو محمود هم بخاطر سرمای زیاد ییلاق به شیراز آمده بودند.پدربزرگ کارگرانی برای مرتب کردن ویلا به ییلاق فرستاده بود.چند روز مانده به عید همگی راهی شدیم.از اینکه پدربزرگ دیگر صحبتی از خانواده سالارخان پیش نمی کشید بسیار خوشحال بودم.انگار از طرف خانواده انها پیامی داده نشده بود.عمه هم همراه همسرش و پیام به ویلا آمدند و قرار بود بقیه نیر در ایام عید به ما بپیوندند.پیام پسر شیطان و سرزنده ای بود.با دوقلوهای عمو محمود که یکی می شدند،دنیا را روی سرشان می گذاشتند!

دلم می خواست از همه فرصتهایم حداکثر استفاده را بکنم ولی با قیل و قال آنها مجالی برای درس خواندن نداشتم.البته ناگفته نماند که من هم گاهی بی خیال درس می شدم و مثل بچه ها در بازی های انها شرکت می کردم!عمو محمود با یک لاستیک بزرگ،تاب زیبایی به درخت سپیدار وسط حیاط بسته بود که حتی در دل بزرگترها هم وسوسه سوار شدن بر آن را بیدار می کرد!پدر هرچند که به روی خود نمی اورد ولی بخاطر حرف پدربزرگ،چند نفر از خواستگارهای پرو پاقرص و سرشناس مرا رد کرده و به شدت انتظار پیغامی از طرف خانواده سالارخان بود.البته من از این موقعیت خیلی خوشحال بودم،چون به خاطر نوه سالارخان هم که شده از جانب خواستگارهای دیگر در امان بودم و می توانستم با فراغ بال درسم را بخوانم.ولی شادمانی ام دوام زیادی نداشت چرا که همان روز اول عید،سالارخان و آقا هادی و همسرانشان،برای عید دیدنی به منزل پدربزرگ آمدند.حسابی دمغ و پریشان شده بودم وحال خودم را نمی فهمیدم.نمی دانم چرا احساس بدیختی می کردم!در آشپزخانه ایستاده بودم و از شدت ناراحتی،ناخن هایم را می جویدم!مادر به آشپزخانه آمد و با مهربانی خواست که چای را ببرم.با خشم گفتم که خودش یا کیمیا این کار را انجام دهد.من حتی نمی خواستم از نزدیک با آنها ملاقات کنم،ولی مادر گوشزد کرد که این دستور پدربزرگ است و نافرمانی از او یعنی حساب با کرام الکاتبین...

با چهرهای گلگون و برافروخته سینی چای را بدست گرفتم وبه مهمان ها تعارف کردم.اشتیاقی که در نگاهشان بود و تعریف و تمجیدی که زبانشان را به جنبش انداخته بود،به دل همه نشست الا من که داشتم دیوانه می شدم!دوست داشتم سینی چای را وسط زمین و آسمان رها کنم و از آن فضا بگریزم،البته کاری از دستم برنیامد!ناچار نشستم و زیرچشمی به ارزیابی مهمناها پرداختم.باز جای شکرش باقی بود که پسرشان را همراه نیاورده بودند!سالار خان مردی بسیار قدبلند و چهارشانه با سیبیل هایی از بنا گوش در رفته بود.گاهی هم هنگام صحبت با تفاخر گوشه سیبیل هایش را تاب می داد.هرچند دقیقه یک بار هم چشمهای نافذش از زیر انبوه ابروهای سیاهش،سرتاپایم را به دقت می کاوید.همسرش هم زنی بود با صورت سبزه که بسیار مهربان بنظر می رسید.ظاهرا از ان دسته زنهایی بود که بحز رضایت شوهرش در زندگی،کاری دیگری انجام نمی داد و فقط به صلاحدید او حرف می زد.آقا هادی هم به پدرش رفته بود.مردی پرجذبه ولی مهربان و محبوب وبسیار کم حرف.او هم ظاهرا مانند پدر من در مقابل پدرش هرگز اساعه ادب نمی کرد و حرفی بالای حرف پدرش نمی زد.همسرش ثریا خانم زنی حدودا چهل ساله و خوش رو و متین و خوش پوش بود.از طرز صحبت کردنش کاملا مشخص بود محلی نیست.شاید اهل تهران ویا شهر دیگری بود.خیلی آداب دان و خوش مشرب بنظر می رسید.از آن دسته آدمهایی که اگر یک بار او را می دیدی هرگز فراموشش نمی کردی!

هنگام صحبت کردن آقا هادی با عشق و علاقه خاصی به چهره همسرش خیره می شد.معلوم بود بعد از سالها زندگی زناشویی،هنوز هم عاشقانه همسرش را می پرستید.مدتی نشستم و سعی کردم ادب را رعایت کنم،ولی دیگر نمی توانستم نگاه های کنجکاوشان را روی خودم تحمل کنم.با یک عذرخواهی کوتاه به آشپزخانه پناه بردم.بغض راه گلویم را بسته بود و به شدت آزارم می داد.می ترسیدم با کوچترین تلنگری،صدای شکسته شدنش در گلو،رسوایم کند.عمه نسرین که کنار مادر نشسته بود از جایش برخواست و به آشپزخانه آمد.وقتی قیافه درهم مرا دید دست های سردم را فشرد و گفت:

-چیه عمه جان؟چرا یخ کردی؟این چه قیافه اییه به خودت گرفتی؟

با بغض جواب دادم:

-هیچی دیگه عمه،تموم شد.از نگاهشون فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد!

عمه خنده اش گرفت:

-اولا که اینا اومدن عید دیدنی نه خواستگاری،دوما معلومه دختر به این قشنگی رو باید بپسندن،اگر نپسندن خیلی بی سلیقه ان!

با حرص جواب دادم:

-کاش بی ریخت بودم!کاش خواستنی نبودم...اصلا نخواستم بابا!

عمه با محبت در آغوشم کشید:

-این حرف ها رو نزن عمه.زیبایی یکی از نعمت های یزرگ خداست که به هرکسی نداده.بعدش هم،زوری نیست که.فوقش اگر پسره رو دیدی و نپسندیدی خودم بابا رو راضی می کنم دست از سرت برداره ولی به یه شرط!

-چه شرطی عمه جون؟

-اینکه عروس خودم بشی!

-عمه منو دست انداختی؟من و پویا مثل خواهر و برادریم.

-شوخی کردم عزیزم.اینا هم که فعلا حرفی نزدن.

با ناراحتی گفتم:

-خب لابد خودشون اومدن ببینن و برن واسه پسرشون تعریف کنن!

-نه بابا،این حرف ها مال جوونای قدیمه که به پدر و مادرشون می گفتن اگر شما دیدین و پسندیدین انگار ما دیدیم!الان جوونا باید چند بار همدیگرو ببینن و بشینن حسابی با هم صحبت کنن بعد ببینن تفاهم دارن یا نه!

-می دونی عمه...می گم خوش به حال این پسرا!هروقت بخوان درس می خونن،دلشون نخواد می رن سربازی.کسی رو بخوان راحت می گن بریم خواستگاری،کسی رو هم نخوان راحت شونه خالی می کنن!هیچکس هم نمی تونه بهشون زور بگه.ولی خیلی از دخترای همشهری خودم رو می شناسم که بدون هیچ عشق و علاقه ای،به اجبار با اولین خواستگاری که پدرشون صلاح دیده ازدواج کردن و رفتن خونه بخت...

-ولی عمه جان پسرا هم هزار تا مشکل و دردسر دارن.به همین راحتی هم نیست که!تو فکر کردی تو این دوره و زمونه خرج زن و بچه دادن آسونه؟یا همین سربازی،رفتنش واسه پسرا مثل اعمال شاقه اس!داشتن سرپناه با این قیمت ها و کرایه های بالا خیلی از پسرا رو از فکر ازدواج فراری داده.پسره می بینه با این شندرغاز حقوقی که می گیره از پس مخارج خودش بر نمیاد چه برسه به اینکه بخواد کسی رو هم تامین کنه.آره عمه جان!

از حرف های عمه خنده ام گرفته بود.ظاهرا در این مدتی که ما مشغول بودیم،مهمانها هم خداحافظی کرده و رفته بودند.نفس راحتی کشیدم.در چهره بابا و پدربزرگ نشاط و وجد خاصی دیده می شد که مرا آزار می داد.تا چند روز در منزلمان ذکر خیر خانواده شیرازی و سالارخان بود.من هم هیچ اعتراضی نمی کردم.پس از گذشت یک هفته،پدربزرگ اعلام کرد که برای بازدید خانواده سالارخان به منزلشان می رویم.فورا از رفتن شانه خالی کردم ولی پدربزرگ به هیچ صراطی مستقیم نبود و از من خواست حتما با آنها همراه شوم.اگر زودتر از نیتشان خبردار شده بودم به هر ترتیبی که بود خودم را به ناخوشی می زدم و از رفتن امتناع می کردم.ولی آنها نیز مرا غافلگیر کردند!در حین گفتن و خندیدن با کیمیا بودم که این پیشنهاد را دادند.با دلی لبریز از غصه آماده شدم و به اتفاق بقیه راهی شدیم.زیر لب به هرچه عید و عیددیدنی بود بد و بیراه گفتم!بر عکس منزل ما که از منزل پدربزرگ جدا بود،سالارخان و فرزندانش در یک عمارت بسیار بزرگ زندگی می کردند.خانه سالارخان به سبک خانه های قدیمی قاجار ساخته شده بود.اتاق هایی بزرگ و زیبا که که هریک با فواصل منظم رو به ایوانی پهن با ستون های گچبری شده و زیبا ساخته شده بودند.بعضی از اتاق ها با دری بهم وصل بودند ولی بعضی دیگر مجزا و بصورت تالاری بزرگ،برای پذیرایی از مهمانها زیاد تعبیه شده بود.

از زیبایی و سبک معماری آن جا بسیار متحیر شده بودم.مایه تعحب بود که در این عصر تکنولوژی و پیشرفت،چنین خانه ای با سبک قدیمی ولی امکانات و تجهیزات جدید و مدرن وجود داشت.بی دلیل نبود که پدربزرگ برای وصلت با این خانواده اصرار می کرد.این عمارت شیک وزیبا که بی شباهت به کاخی مجلل نبود،بجز منزل سالار خان،منزل دو پسرش آقا هادی و آقا مهدی نیز بود.البته هرکدام در ضلعی از حیاط و با سبکی خاص قرار داشت.

با استقبال و تعارف صاحبخانه،به سالن مهمانخانه رفتیم؛سالنی بزرگ که با مبل های استیل شیک و سلطنتی و وسایل عتیقه و مجسمه های مفرغی تزیین شده بود.چند تخته قالی نفیس در جای جای سالن خودنمایی می کرد.لوسترهای کریستال و شیک،زیبایی خاصی به محیط بخشیده بود.ثروت و اشرافیت از جای جای زندگیشان می بارید.هنگام نشستن بی اراده چشمم بین حضار می چرخید تا زودتر پسرشان را ببینم.جوانی بیست و چهار پنج ساله کنار سالارخان نشسته بود که بسیار مودب و سربه زیر به نظر می رسید.پوستی سبزه داشت و لاغر اندام بود.حدس زدم آقا فرهاد او باشد ولی چند لحظه بعد فهمیدم در اشتباه بودم!او پسرعمویش علیرضا،پسر آقا هادی بود.انگیزه ای برای دیدنش نداشتم،فقط حس کنجکاویم تحریک شده بود!بالاخره پدربزرگ طاقت نیاورد و از سالارخان پرسید:

-سالارخان پس نوه گلت کجاست؟فرهاد خان رو می گم.از موقعی که از تهران برگشته فقط یکبار دیدمش خیلی کم پیداست!

سالارخان پسرش اقا هادی را چپ چپ نگاه کرد.

-متاسفانه نمی دونست شما می آیید والا نمی رفت.همین پیش پای شما به شیراز رفت.مثل اینکه کار مهمی داشت.

-انشاءا...تنش سالم باشه.وقت برای دیدنش بسیاره.دیگه واسه خودش مردی شده،ماشاءا... رشید و بلندبالا!خدا واستون نگه داره.

-غلام شماست،سلامت باشید

همسر و عروس سالارخان از هیچ پذیرایی دریغ نکردند.از انواع شیرینی و آجیل و تنقلاتی که وجود داشت به ما تعارف کردند،اما انگار راه گلوی من با سیمان بسته شده بود!هیچ چیزی نمی تواسنتم بخورم و بشقابم تلنبار شده بود از انواع خوراکی ها!به زور تعارف آنها مقداری چای نوشیدم که آن هم به گلویم پرید!انگار بدجوری به دل این خانواده نشسته بودم.نمی فهمم چرا اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.بی اراده ابروهایم را هم کشیده و ساکت و اخمو به گوشه ای خیره مانده بودم.عمه دائما با نگاهش مرا دلداری می داد و گاهی با لبخند می خواست تا سگرمه هایم را باز کنم.فضای خانه با آن بزرگی برایم خفقان آور شده بود.ثریا خانم نزدیکم آمد و با خوشرویی گفت:

-عزیزم بیا با دخترای من آشنا شو.فاطمه و فائزه هم سن و سال خودت هستن.برید تو حیاط یه کم قدم بزنید تا حوصله تون سر نره.

-خیلی ممنون ثریا خانم،همینجا راحتم

-غریبی نکن عزیزم،پاشو برو کنار استخر،خیلی لذت بخشه.پاشو دخترم.

با اکراه برخواستم.هیچ خوشم نمیامد در آن خانه گشت و گزار کنم.ولی وقتی به حیاط رفتم با منظره دل پذیری روبرو شدم.چراغ های الوان و زیبا روی آب تمیز استخر و همچنین چمن های اطراف رنگ انداخته و زیبایی خاصی به محیط بخشیده بودند.محوطه چمن کاری دور استخر آدم را وسوسه می کرد تا روی آن ها دراز بکشد و به آسمان پرستاره زل بزند.

از آنجا که تا زمان صرف شام فرصت زیادی باقی مانده بود،مادر و ثریا خانم و عمه نسرین هم به حیاط آمدند و روی نیمکت نشسته و مشغول گفتگو شدند.آنقدر اخم هایم درهم بود که دخترهای ثریا خانم،فاطمه و فائزه بیشتر با کیمیا همصحبت شدند.با خودم گفتم بهتر است روی خوش نشان ندهم تا از رفتارم پی به مخالفتم ببرند ولی بعد به خودم نهیب زدم،((این ها که هنوز صحبتی از وصلت و ازدواج نکردند!))پیام که برای خودش در راهروها و ایوان ها گشت و گزار می کرد،به سمت استخر آمد و به من که درحال قدم زدن بودم گفت:

-شکیبا؟

-جانم.

-من یه کشف بزرگی کردم!

با کنجکاوی نگاهش کردم و یکی از ابروهایم را بالا بردم:

-چه کشفی کردی کارآگاه؟

سکوت کرد و نگاهش را به اتاقی در طبقه دوم ساختمان دوخت.

-خب بگو دیگه شرلوک هولمز!جون به لبم کردی!

-می دونی چیه؟پسرشون تو خونه س و به شیراز نرفته!

جا خوردم.

-چی می گی؟مطمئنی؟

-آره بابا،همینطوری داشتم تو راهرو ها گشت می زدم متوجه یه صدا شدم.اول اهمیتی ندادم ولی یه دفعه صدای خشمگین یه مرد کنجکاوم کرد.رفتم سمت اتاق و از گوشه شیشه که پرده ش کنار رفته بود سرک کشیدم.یه مرد جوون رو دیدم که روی مبل ولو شده بود و دستهاش رو گذاشته بود رو شقیقه هاش.آقا هادی هم بالا سرش ایستاده بود و باهاش جروبحث می کرد.می گفت زشته و باید بیاد پیش مهمونا.اونم شاکی شد و گفت،((اگه زیاد اصرار کنید و دست از سرم برندارید دوباره می ذارم می رم تهران!مثل این چند سالی که تنها زندگی کردم و دیگه هم بر نمی گردم شیراز!))آقا هادی بهش گفت،((آخه بچه جان ما که حرفی از زادواج نزدیم فقط می خوایم تو بین ما باشی))ولی اون باز ناراحت شد و گفت اصلا حوصله مهمون بازی نداره و همونجا راحته!

با شنیدن حرفهای پیام،دهانم از تعجب باز ماند.پس حدسم درست بود.او هم مثل من با این وصلت تحمیلی مخالف بود و اینچنین دلخوری اش را نشان می داد.موجی از شادی در دلم ریخت.بی اراده خدا را شکر کردم.پس دیگر جای هیچ نگرانی و تشویشی نبود.ناخداگاه لبخندی رو لبهایم نشست.

-پیام،تو مطمئنی؟

-آره بابا،به جون خودم همه حرف هاشون همین بود.

با خوشحالی از او جدا شدم و نزد دیگران رفتم.دیدن چهره شادم همه را متعجب کرد.عمه چشمکی زد و آهسته پرسید:

-چی شده یه دفه از این رو به اون رو شدی ناقلا؟!

-هیچی عمه،اتفاق خاصی نیفتاد.بعدا برات تعریف می کنم.

سالارخان و پدربزرگ و مردهای دیگر گرم بحث بودند و مادر و ثریا خانم هم گل می گفتند و گل می شنیدند.دخترها هم همگی سرگرم گفتگو بودند.عمه با نگاهی به اطراف گفت:

-هیچکس حواسش به ما نیست.بگو دیگه جونم رو بالا آوردی!

-وای عمه جون خیلی خوشحالم!اینجوری که دستگیرم شده پسره هم منو نمی خواد و به این وصلت راضی نیست!

عمه با تعجب پرسید:

خودش گفت؟

-وا عمه شوخیت گرفته؟من که هنوز اونو ندیدم.

-پس از کجا فهمیدی؟

-پیام واسم خبر آورد.می گفت دیده پسره خونه ست و به شیراز نرفته.ظاهرا این یه دروغ مصلحتی بوده!

-وا...به حق چیزای ندیده!حالا چرا؟خیلی هم دلش بخواد!تو کل تهرون رو می گشت دختر به این نازی گیر نمیاورد!

-ای بابا،این حرف ها چیه عمه جان؟مهم اینه که اون نمی خواد زورکی ازدواج کنه،درست مثل من!باور کن من از خدام بود.فقط تو رو خدا به بابابزرگ نگی پسره خونه بودها!والّا دیگه هیچی بهت نمی گم.بابابزرگ رو که می شناسی.

-نه عمه جون،مگه می خوام خون به پا کنم؟حوصله داری ها!ولی این خیلی بی ادبیه،کار پسرشون خیلی زشت بود!

لبخندی زدم و به فاطمه و فائزه که دوباره به طرفم می آمدند خیره شدم.هر دو زیبا بودند،با چشمهایی سیاه و شفاف در صورتهایی گندم گون و ابروهایی پر و بهم پیوسته.من که خیالم از جانب برادرشان آسوده شده بود،بدون ناراحتی سر صحبت را باز کردم و سه تایی گفتیم و خندیدیم.ظاهرا فاطمه همسن و سال خودم بود.او هم تصمیم داشت در کنکور شرکت کند و وارد دانشگاه شود.بیشتر صحبت های ما در همین باب دور می زد.البته در چشمهای تک تک اعضای خانواده آنها نگرانی عمیقی موج می زد و کلافگی از حرکاتشان هویدا بود که من به خوبی علت آن نگرانی را می دانستم.

کم کم بساط شام مهیا شد.همه دور میز بزرگی که با زیبایی خاصی آراسته شده بود گرد آمدیم.روی میز پر بود از انواع غذاهای لذیذ و سالاد و ژله و مخلفات دیگر که همگی نشان از حسن سلیقه میزبان داشت.نمی دانم چرا احساس می کردم چند روز است که چیزی نخورده ام و قادرم تمام محتویات روی میز را قورت بدهم!گاهی نگاه های محبت آمیز ثریا خانم را روی خودم می دیدم و بی اراده لبخندی به این زن خوشرو می زدم.در نگاهش دریایی از مهربانی،عطوفت،آرزو و امید شناور بود.شاید وقتی به من لبخند می زد،مرا در لباس سفید عروسیفدر کنار تنها پسرش می دید!همه چیز اهمیت خود را برایم از دست داده بود و دیگر آسوده رفتار می کردم.آن شب بعد از شام هیچ صحبتی در باب وصلت دو خانواده،صورت نگرفت.حتی در چشمهای سالارخان هم نشویش موج می زد،اما در پایان مهمانی از پدربزرگ قول گرفت که برای روز سیزده بدر به باغ آنها برویم و آن روز را در کنار آنها بگذرانیم.از پذیرایی گرمشان تشکر کردیم و راهی منزل شدیم.دیگر حرص نمی خوردم و ناراحت نمی شدم.مسئله اصلا منتفی بود،پس دلیلی برای سرکشی و دلخوری وجود نداشت.در بین راه،پدربزرگ بالاخره طاقت نیاورد و سر صحبت را باز کرد:

-خیلی عجیبه،سالارخان هیچ حرفی درمورد بچه نزد.انگار یه خبرایی بود!

از هوش و ذکاوت پدربزرگ لجم می گرفت ولی سکوت کردم.

-این چه حرفیه پدرجان؟ما که نباید منتظر باشیم اونا حرفی بزنن.مگه خدای نکرده دخترم رو دستم مونده؟ماشاءا...روزی نیست که شکیبا خواستگار سرشناس نداشته باشه.خودم نمی خوام شوهرش بدم.

از حمایت پدرم خوشم آمد.پدربزرگ با ناراحتی کلاهش را جابجا کرد و گفت:

-موضوع این نیست که.آخه تا قبل از این سالارخان هردفه که منو می دید سراغ دخترت رو می گرفت ولی حالا اصلا هیچ حرفی نمی زنه.البته زیادم مهم نیست.به قول تو دخترمون رو دستمون که نمونده.این همه فامیل سرشناس داریم که براش سرو دست می شکنن!

انگار داشت به خیر می گذشت.آن شب آسوده ترین خواب دنیا مال من بود!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل سوم

 

از دیدن پسرهای عمه نسرین که تازه از راه رسیده بودند تعجب کردم.به نظرم پویا و پیمان هردو بلندقد و بزرگتر شده بودند.مدتی بود حسابی خودشان را سرگرم کرده بودند و کمتر می دیدمشان.مادر با لحنی گلایه آمیز گفت:

-حالا ما هیچی،غریبه!حداقل به داییتون سر می زدین!

پوریا با خجالت سرش را پایین انداخت:

-شما حق داری زن دایی. ما رو ببخشید،به خدا این درس ها اونقدر سنگین و فشرده شده که وقت سرخاروندن نداریم!

-عیب نداره زن دایی،انشاءا... هرجا هستین سلامت باشین

-ممنون...

بعد رو به من پرسید:

-راستی شکیبا شنیدم امسال می خوای تو کنکور شرکت کنی.

سر تکان دادم و گفتم:

-ای بابا،اگر بذارن!فعلا که همگی کمر همت بستن تا شوهرم بدن!

خنده اش گرفت.

-کیا؟

-پدربزرگ دیگه.شانس آوردی که دختر نشدی و الّا تا حالا چند تا بچه قد و نیم قد هم دورت بود!واقعا که خوش به حالت پوریا،به جای اینکه محیط خونه رو طوری مهیا کنن که ارامش داشته باشم،همه ش شده استرس و فکر و خیال!می دونم که قبول نمی شم.

-امیدوار باش و تلاشت رو بکن.شما دخترا که کاری ندارین جز درس خوندن.

-وا چه پررو!مگه جنابعالی کاری غیر از درس خوندن داری؟

باز به خنده افتاد:

-ای بابا،ما پسرای بیچاره در حین درس خوندن به هزارتا بدبختی دیگه هم باید فکر کنیم؛سربازی،بی کاری،تشکیل خانواده و خرج و مخارج زندگی...

مادر گفت:

-آفرین!معلومه که پسر مستقلی هستی و به فکر آینده تی.

-چه کار کنیم زن دایی جان،ما جوونا باید به فکر خودمون باشیم.خدا برکت بده به دخترها!می شینن تو خونه و دستور می دن مهریه انقدر باشه،شیربها اونقدر باشه،فلان وسیله زیرپاش باشه و هزار تا بهانه دیگه.

با اعتراض گفتم:

-ولی همه دخترا که اینطوری نیستن!

-اکثرشون که هستن!

-نخیر خیلی ها با عشق ازدواج می کنن و باهم توی همه چیز تفاهم دارن.

-خب بله،یه درصد کمی!

-من که هرچی می گم باز تو حرف خودتو می زنی؟

از جایم برخاستم تا اتاق را ترک کنم که پوریا با خنده گفت:

-چیه...کم آوردی؟

-نه خیر درس دارم.می رم تو اتاقم یه ذره بخونم.

0راستی چند تا کتاب تست خوب برات آوردم،صبر کن اینا رو هم ببر.کتاب ها رو به دستم داد و با محبت گفت:

-فرصت زیادی نداری،اگه می خوای موفق بشی باید خیلی تلاش کنی.

تشکر کردم و به اتاقم رفتم.در این چند روزی که پوریا و پیمان به آنجا آمده بودند کمتر فرصت درس خواندن داشتم.یا با آنها برای گردش به بیرون می رفتم یا مهمان به خانه مان می آمد و سرمان شلوغ بود.به دلم امید می دادم که حتما بعد از ایام عید شروع کنم.البته پوریا هم قول داده بود که در درس ها کمکم کند.صبح یکی از روزهای بهاری که هوا مناسب گردش و تفریح بود،پوریا و پیمان پیشنهاد یک پیاده روی را دادند.اول بهانه آوردم ولی هوا به قدری مطلوب و دلپذیر بود که حیفم آمد در خانه بمانم.همگی حاضر شدیم و به دشت رفتیم.مزارع پهناور گندم،سبز سبز،در قطعه بندی های زیبا چشم را نوازش می داد و عطر گلهای بهاری در فضا رایحه دل انگیزی را می پراکند.جعبه های رنگارنگی که زنبورداران در جای جای دشت قرار داده بودند،حکایت از وجود گل های وحشی و زیبا داشت.من و کیمیا مشتاقانه به دنبال گل های منحصر به فرد نگاهمان در تمام زوایای دشت می چرخید.هنگام گردش در دشت هرازگاهی صدای پای اسبی به گوش می رسید و من کنجکاوانه به دنبال این صدا سرم را می چرخاندم تا آن را ببینم.روزهای قبل هم چندین بار در این حوالی،آن اسب و سوارکارش را از دور دیده بودم،ولی اینبار از نزدیک شاهد سوارکاری آن جوان بودم.او سوار بر اسبی قهوه ای رنگ و زیبا در دشت و صحرا می تاخت.من که از چهارده سالگی با اسبهای پدربزرگ در این دشت ها سواری یاد گرفته بودم و بهترین سرگرمی ام آن زمان سوارکاری بود،با دیدن آن اسب سوار خاطرات دوران کودکی در ذهنم زنده می شد.چند لحظه بعد نزدیک شد و با سرعت از کنارمان گذشت.از دیدن آن جوان خوش چهره و زیبا،تپشی بی امان قلبم را به تلاطم انداخت.احساس می کردم هر لحظه صورتم سرخ و سرخ تر می شود.نگاهم بی اراده تا دقایقی به دنبال او روانه شد.پوریا که متوجه نگاه خیره ام به آن جوان شده بود گفت:

-به چی اینطوری زل زدی و نگاه می کنی؟

فورا چشم از آن جوان خوش سیما برداشتم و با شرم گفتم:

-هیچی،چیزی نیست

چند لحظه بعد ملتمسانه نگاهش کردم:

-پوریا می شه یه خواهش ازت بکنم؟

-امر بفرمایید خانم!

-می شه به اون آقا بگی اسبش رو چند دقیقه به من بده تا سوارش بشم؟

ابروهایش را درهم کشید و با اخم گفت:

-نه بابا،دیگه چی؟ما که نمی دونیم این یارو کیه.شاید خوشش نیاد کسی سوار اسبش بشه.نمی بینی با چه غروری اسب سواری می کنه؟تازه تو الان چند ساله که اسب سوار نشدی،یه وقت میفتی کار دستمون می دی!

دلخور شدم.

-امکان نداره از روی اسب بیفتم.مگه یادت رفته با چه تبحری اسب سواری می کردم؟

-یادمه ولی فکر می کنم یه شیش هفت سالی گذشته.

-خب بگذره برای من هیچ فرقی نداره.کاشکی پدربزرگ اسباش رو نمی فروخت.آخه چرا یه دفعه تصمیم گرفت همه رو بفروشه؟

-فکر کردی نگه داری از اسب آسونه؟

-می دونم سخته ولی پدربزرگ که نمی خواست خودش از اسب ها نگهداری کنه.

-من یادمه دایی محمود مجبورش کرد همه رو بفروشه.آخه اون سال یه بیماری بدی توی حیوونا افتاده بود.

-خیلی حیف شد.حالا می ری از اون سوارکار خواهش کنی یا نه؟

دوباره اخم کرد و با تحکم گفت:

-گفتم که نخیر،نمی شه!

-خیلی بدجنسی،اصلا خودم بهش می گم.

-تو حق نداری این کارو بکنی.لجبازی نکن بچه!

-بچه خودتی!

این را گفتم و با حالت قهر از او فاصله گرفتم.خودش را به من رساند و با نرمش گفت:

-باشه بچه من!حالا تو هم قهر نکن.اگر اومد این طرف ازش خواهش می کنم اسبش رو بده.خوبه؟

-وای ممنون پوریا،تو خیلی خوبی.

خنده اش گرفت.

-تا یه دقیقه پیش که بدجنس و خبیث بودم!

از شانس بد من،سوارکار دیگر به طرفمان نیامد و از ما دور و دورتر شد.با دلخوری راهی خانه شدیم.آن شب وقتی به بستر رفتم،با یادآوری چهره دلنشین آن جوان،لبخند روی لب هایم نشست و باز قلبم به تلاطم افتاد.آن همه غرور و زیبایی در وجود او ستودنی بود.او حتی در خواب هم با من همراه بود و در کنار هم سوارکاری می کردیم.

دو سه روز بعد مدام باران می بارید و همه را خانه نشین کرد.من که عاشق باریدن باران بودم،فورا لباسی به تن کردم و در باغ خانه قدم زدم.مادر دائما غر می زد که سرما می خورم ولی من گوشم بدهکار نبود.ما به ندرت شاهد باران بودیم،بنابراین باید از این نعمت الهی که در شهر ما کمیاب است حداکثر استفاده را می بردیم.در خانه بحث روز سیزدهم فروردین داغ داغ بود.پدربزرگ با افتخار از دعوت سالارخان حرف می زد و دعا می کرد آن روز هوا بارانی نباشد.

صبح روز سیزده بدر آفتاب درخشان وسط آسمان جلوه گری می کرد.آسمان بدون لکه ای ابر،خبر از روزی گرم و شاد برای مردم می داد.گاهی پوریا سربه سرم می گذاشت و با ((عروس خانم))گفتنش حرص مرا در می آورد.مادامی که او در خانه مان بود،با طعنه هایش مرا عصبی می کرد.درک نمی کردم ازاینکه صدای مرا درآورد و فریادم را به آسمان برساند،چه منظوری دارد!همگی حاضر شدیم و به منزل پدربزرگ رفتیم.چون هوا به شدت گرم بود و آفتاب مستقیم می تابید،هم من و هم کیمیا کلاه و عینک آفتابیمان را برداشتیم.با یک مانتو کوتاه سفید و شلوار جین ظاهرم را کامل کردم.وقتی بیرون رفتیم پوریا که مشغول ور رفتن با ماشین پدرش بود،به محض دیدنم سوتی زد و گفت:

-به به,عروس خانم چه تیپی زدن!مطمئنم امروز مورد پسند شادوماد واقع می شی!

با حرص گفتم:

-می خوام صد سال سیاه نپسنده!کسی واسه اون تیپ نزده!

-اگه نپسنده که واقعا بی سلیقه اس!حتما می پسنده!

شکلکی براش درآوردم:

-اصلا تو چه کار داری تو همه چیز دخالت می کنی؟

دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی دولا شد:

-آخه یخورده فضولم!شما به بزرگی خودتون ببخشید!

-پوریا اول صبح شروع نکن واِلّا...

-واِلّا چی؟

-حالا می بینی،بعدا معلوم می شه!

خنده بلندی سر داد.

-تهدید می کنی؟

-حالا می بینی دیگه صبر کن.

سرش را تکان داد و از هم جدا شدیم.

هرسه ماشین با هم راه افتادیم.وقتی به باغ سالارخان رسیدیم با منطقه وسیع و سرسبزی روبرو شدیم که قسمتی از آنرا باغی باصفا تشکیل داده بود.تمام مراتع و زمین های آن منطقه متعلق به سالارخان بود.وجود نهر پرآبی که از وسط این مراتع می گذشت جذابیت آنجا را صدچندان کرده بود.در امتداد نهر،درختان نارون و تبریزی،با شاخه های نورسته و سبزشان سایبان مناسبی را بوجود آورده و خانواده سالارخان هم از همین سایه ها بهره برده بودند.به محض دیدن ما به استقبالمان آمدند.تعدادی دختر و پسر،کمی آن طرف تر در حال بازی و گردش بودند.با همه سلام و علیک کردیم و نشستیم.مریم خانم،عروس دیگر سالارخان همچنین فاطمه و فائزه هم به ما خوش آمد گفتند و کنارمان نشستند.به دختر و پسرهایی که مشغول بازی بودند نگریستیم.به جز چهره علیرضا و خواهرش نرگس که آن شب در خانه سالارخان آنها را دیده بودم،بقیه برایم ناآشنا بودند.حتما یکی از آن پسرهای جوان فرهاد بود.با ناراحتی سرم را برگرداندم و به ثریا خانم که مرا می نگریست،لبخند زدم.او هم جوابم را با لبخندی شیرین داد و رو به فاطمه گفت:

-پس چرا نشستین؟شما هم برید با جوونا بازی کنید دیگه.

-باشه مامان جان.شکیبا جون میای بریم؟

-حتما،اون تابی که به درخت بستید،بدجوری وسوسه م می کنه.بریم اونجا

-پسرها شما هم برید پیش بچه ها.غریبی نکنید عزیزای من.

ثریا خانم این را گفت و پوریا با گفتن ((چشم)) همه را به جمع بازی کشاند.پیش از آنکه به سرف تاب برویم فاطمه زحمت مراسم معارفه را کشید.علیرضا بعد از خوش آمد گویی رو به فاطمه گفت:

-راستی داداشت کو؟هیچ معلوم هست کجاست؟می گفتی یه امروز رو افتخار بده با ما باشه!

اخم های فاطمه درهم رفت.

-رفته جایی.کار مهمی داشت.شاید تا ظهر برگرده.

متوجه شدم فرهاد در میان جوانان نیست و خیالم آسوده شد.وقتی مشغول تاب سواری بودیم فاطمه گفت:

-اون پسره که بلوز سفید پوشیده رو می بینی؟اسمش صادقه اون دو تا دخترم که کنارش ایستادن خواهراش،سحر و سامیه ان...وای وای اگه بدونی چه شخصیتی داره این سامیه!علیرضا و نرگسم که خودت می شناختی.اون دو تا دخترم که شال روشن سرشونه دختردایی های منن!اون دو تا پسر دیگه هم برادراشونن،فرزین و فرشید.ما هرسال سیزده بدر دسته جمعی اینجا جمع میشیم

-حق دارید.آخه اینجا خیلی زیبا و قشنگه.راستی می تونم یه سوالی بپرسم؟شما همیشه تو اون کاخ بزرگ زندگی می کنید؟

خنده اش گرفت.

-نه،دبیرستان منو فاطمه نزدیک خونه مون توی شیرازه.ما اونجا زندگی می کنیم.فقط تعطیلات میایم اینجا.

-اِ،درست مثل ما،چه جالب!

-حالا موافقی بریم پیش بچه ها و وسطی بازی کنیم؟

-اره حتما

من در دسته مقابل دسته پوریا قرار گرفتم.اولین توپی که بدستم رسید با ضرب به پوریا که خیلی مانور می داد،کوبیدم و او را از بازی بیرون انداختم.با دلخوری گفت:

-ای خائن آدم فروش!اول باید منو می زدی؟

خنده بلندی سر دادم:

-بهت گفته بودم که تلافی میکنم!

با بدجنسی زیر گوشم زمزمه کرد:

-اِ...راستی داماد فراری کجاست؟نمی بینمش!انگار هیچ جوری از عروس ملوس ما خوشش نمیاد!

دستم را به سینه اش زدم و به عقب هولش دادم.

-همون بهتر که خوشش نمیاد!برو خوصله ندارم ها!

با خنده بلند پوریا،همه سرها به طرفمان برگشت.شرمگین و سه به زیر خود را مشغول بازی کردم.نگاه های مشتاق و عاشقانه علیرضا بر روی چهره فاطمه خبر از دلدادگی اش می داد و این کشف بزرگ و سرگرم کننده من در آن روز بود!البته ناگفته نماند که نگاه های پرمعنی و گاه مشتاقانه پسرهای فامیل آن ها نیز مرا حسابی دستپاچه و معذب می کرد،تا جایی که وقتی نوبت ما رسید تا در وسط زمین بازی کنیم،به خوبی حس می کردم که وقتی توپ به دست پسرها می افتد،فقط مرا نشانه گیری می کنند!بالاخره هم صادق توپ سنگینی حواله ام کرد که البته با اقبال خوبی مواجه شدم و آن را با دست گرفتم.فائزه که با این توپ داخل بازی شده بود،زبونش را برای او بیرون آورد و مرا به خنده انداخت،ولی ظاهرا صادق قانع نشده بود چرا که ناجوانمردانه با ضربه سنگینی مرا از بازی خارج کرد.گوشه ای نشستم و نفس زنان به بازی آن ها نگاه کردم که دوباره پوریا به کنارم آمد:

-چی شد؟عروس خانم رو بیرون کردن؟

-ببین پوریا،اگر بخوای هی عروس و دوماد کنی بدون رودروایستی می ذارم می رم خونه.

-خیلی خب بابا شوخی کردم

-می دونم قصدت شوخیه ولی این شوخی بی مزه تو داره منو آزار می ده.امیدوارم که متوجه باشی...

هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که صدای پای اسبی توجه ام را به خود جلب کرد.حتی از دور هم آن اسب بلند قد شرابی رنگ را شناختم.دلم هری ریخت پایین!در حالی که او نزدیک و نزدیک تر می شد با خود گفتم:

-پس اون سوارکار با سالارخان فامیل بوده که به املاک اونها اومده!

بی اختیار از جایم برخواستم و محو تماشای اسب شدم.سامیه وسحر به پیشواز سوارکار رفتند.با نزدیک تر شدنش دریافتم که اسب همان اسب است ولی سوارکارش آقا مهدی،عموی فاطمه است.حسابی جا خوردم.

از حال خودم خنده ام گرفت.انگار این تپیدن های بی امان قلبم می گفت که در انتظار دیدن شخص دیگری ست!با این حال نزدیک اسب رفتم و به گردن و یالش دست کشیدم.

-وای چقدر قشنگه!چه یال زیبایی داره.عجب پوست صاف و براق و خوش رنگی داره...

با نوازش های پی در پی من،اسب سرش را بالا و پایین می آورد.شکلاتی را که در جیبم داشتم در دهانش گذاشتم و به نوازشش ادامه دادم.

آقا مهدی با لبخند گفت:

-نه،مثل اینکه ت رو دوست داره شکیبا خانم!اسمش عقیقه

-عقیق...چه اسم زیبایی!خیلی بهش میاد

-آره،زیبا و سرکش و مغرور!

صادق جلو آمد و گفت:

-خب مثل صاحبشه دیگه!

با تعجب به فاطمه نگاه کردم.به یاد جوان زیبای سوارکار افتادم.

فاطمه خندید و گفت:

-داداش منو می گه.آخه این اسب مال اونه

برق از سرم پرید!انگار در بدنم حتی یک قطره خون هم وجود نداشت.از تعجب خشکم زده بود.سوارکاری که با چندبار دیدنش دل و دینم را ربوده بود،نوه سالارخان بود؟!همان کسی که ندیده و نشناخته از او بیزار بودم؟عجب حکایتی شده بود!پوریا رو به فاطمه گفت:

-ما چند باری برادرت رو موقع سوارکاری توی دشت دیدیم.خیلی وارد و مسلطه.مگه نه شکیبا؟

-آره همینطوره.

فاطمه با غروری خواهرانه گفت:

-بهترین سرگرمی داداشک همین اسبه،اگر عقیق نباشه دیوونه می شه.فداش بشم الهی!وقتی سوار اسب می شه درست مثل شاهزاده هاست!

پوریا می خواست ادامه دهد که با چشم غره من ساکت شد.می دانستم می خواهد برای فاطمه تعریف کند که چقدر التماس کردم تا فرهاد خواهش کند سوار اسبش بشوم.آقا مهدی رو به جوان ها گفت:

-هرکی می خواد سوار شه بسم الله.

در میان پسرها همه داوطلب شدند ولی از دخترها فقط انگشت من بالا بود!آقا مهدی با تعجب به من نگاه کرد.

-شما می تونی سوارکاری کنی؟مطمئن مطمئن؟!

-بله می تونم می خواید از پدرم بپرسید.

فاطمه با تعجب گفت:

-ولی شکیبا جان این اسب خیلی بلنده.

-مهم نیست من قبلا سوارکار ماهری بودم،باور کن!

همه لبخند زدند و آقا مهدی گفت:

-بسیار خب،اگر مطمئنی سوار شو.مواظب باش نخوری زمین طوریت بشه!خجالتش واسه ما می مونه.

-نگران نباشید،نمی افتم.

بلافاصله پایم را روی رکاب گذاشتم و خیلی مسلط و سریع خودم را بالا کشیدم و روی اسب نشستم.همگی با حیرت نگاهم می کردند.باز صدای آقا مهدی بلند شد:

-ماشاءا...اولش رو که خوب اومدی،حالا تا بقیه ش.آماده ای؟

-بله.

آرام دستی به پشت اسب زد و عقیق آهسته شروع به حرکت کرد.پوریا همانطور که کنارم قدم می زد به حرف آمد:

-مواظب باش نخوری زمین آبرومونو ببری با این همه کرکری که خوندی!

-چه حرف ها می زنی،من کی این کار رو کردم؟

-خیلی خب بابا،حالا لابد از همون بالا می خوای با من دعوا کنی!

-الان داره حسودیت می شه،نه؟!

-آره خیلی.دیوونه!

کمی سرعتم را بیشتر کردم.همه اعضای خانواده سالا ر خان متوجهمن بودند.

ثریا خانم با صدای بلند گفت:

-دخترم مواظب خودت باش.

سرم را تکان دادم و دور شدم.از اینکه به این زودی به آرزویم رسیده بودم،خوشحال شدم.فکر می کردم در آسمان ها سیر می کنم.صدای پاهای اسب مانند آهنگی دلنواز در وجودم می پیجید و غرور خاصی را در رگهایم می دواند.تصمیم گرفتم بیشتر بتازم.آرام به زیر شکم اسب لگد زدم،سرعتش زیاد شد.یک چرخ کامل دور دشت زدم.نسیم خنک به صورتم می خورد و بوی سبزه های با طراوت مشامم را نوازش می داد.همانطور که درحال و هوای خودم بودم و با اسب می تاختم،ناگهان اتومبیلی سیاه رنگ جلویم ظاهر شد.راننده محکم روی ترمز زد و اسب قبل از برخورد با اتومبیل،دو دستش را بالا برد و شیهه کشید.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و درحالی که فریا می زدم،از پشت اسب محکم به زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم.

با ضربه های آرام و محتاطانه ای که به صورتم می خورد،آهسته چشمهایم را باز کردم.چهره محو و نامعلوم جوانی را که به صورتم ضربه می زد نشناختم.اشعه های خورشید از روی شانه های ستبر و عضلانی اش سرک می کشید و چشمهایم را آزار می داد.با پاشیده شدن قطرات خنک آب به صورتم،دوباره پلک هایم را گشودم.کمی دقیق تر به چهره غریبه ای که سعی در بهوش آوردنم داشت خیره شدم.احساس کردم برایم آشناست.آری،خودش بود!سوارکاری که چندین بار در دشت و صحرا نگاه مرا به دنبال خودش کشیده بود.قلبم از جا کنده شد.خدای بزرگ!چطور این اتفاقات را باور کنم؟چقدر چهره اش جذاب و دوست داشتنی بود.این چشم های درشت و نگران که دریایی از دلواپسی در انها موج می زد و با حالی مات و خیره نگاهم می کرد،تپش های قلبم را تند و تند تر کرده بود!در تمام بدنمرخوتی خاص پخش شده بود.خواستم بنشینم که درد شدیدی در پای چپ و کمرم پیچید.او با حالتی نگران و شگفت زده به سمتم نیم خیز شد.احساس کردم نفس در سینه ام حبس شده است.دستم را روی گلویم گذاشتم و به زحمت چند نفس عمیق کشیدم.فورا مقدای آب در گلویم ریخت که حس کردم حالم بهتر شد.با احتیاط کمکم کرد تا در جایم بنشینم.هنوز سرم گیج می رفت.عرق شرم بر روی صورتم دانه دانه هویدا بود.انگار پوست بدنم در همان قسمت آتش گرفته بود!گویی خدا دعایم را خیلی زود مستجاب کرد.با لحنی پر از دلواپسی پرسید:

-حالتون چطوره خانوم؟بهتر شدید؟

هنوز در اوهام خودم به سر می بردم.انگار لکنت زبان گرفته بودم!پس نوه سالارخان این جوان بود؟همان سوارکاری که دل مرا ربوده بود!ما هردو همیشه از دیدن یکدیگر منزجر بودیم و حالا...دوباره پرسید:

-کجای بدنتون درد می کنه؟خواهش می کنم حرف بزنین!

بی اراده از دهانم پرید:

-چه جوری امکان داره که شما من و این اسب رو ندیده باشین؟!

دستپاچه شد و با مِن مِن گفت:

-خیلی شرمنده م خانوم!از بس تعجب کرده بودم حواسم پرت شد

-می شه بپرسم از چی اینقدر تجب کردین که این بلا رو سر من آوردین؟!

-آخه...آخه...شما رو روی اسب خودم دیدم.این اولین باریه که شما رو می بینم.بنظرتون تعجب آور نیست؟

قلبم داشت از حلقومم بیرون می پرید!

دستم را سایبان چشمهایم کردم و با درد زیادی که داشتم گفتم:

-شاید!می شه لطف کنید و کلاهم رو برام بیارین؟

بلافاصله بلند شد تا کلاهم را که کمی ان طرف تر افتاده بود برایم بیاورد.با دقت برانداش کردم.مانند پدربزرگ و پدرش درشت هیکل و قدبلند بود.با موهای نسبتا بلند و مواج و مشکی کهوزش نسیم صحرا،آن ها را به این سو و آن سو می کشاند.هنگام دادن کلاه،هنوز همان تعجب در نگاهش موج می زد.نمی دانم چرا نمی توانستم مستقیم به چشمهایش نگاه کنم،انگار بدنم را رعشه می گرفت.

-راستی شما نمی خواین خودتون رو معرفی کنین؟

این را که گفت به خودم تکانی دادم تا از جا برخیزم ولی پایم به شدت درد گرفت و استخوانش سوخت.از شدت درد به خودم پیچیدم و با هر دو دست مچ پایم را گرفتم.او فورا به محلی که دستم را گذاشته بودم اشاره کرد و گفت:

-اینجاست؟

با سر جواب مثبت دادم.اشک در چشمهایم حلقه زد.

-خدا کنه نشکسته باشه!

چند قدم آن طرف تر چوبی پیدا کرد و سعی کرد پایم را آتل بندی کند.رنگ دلواپسی که در صدایش بود احساساتم را قلقلک می داد.فارغ از هر نگرانی بودم که از دور صدای بچه ها بلند شد.ظاهرا متوجه غیبتم شده و بدنبالم آمده بودند.با اشاره به آنها با ناله گفتم:

-گروه کمکی داره میاد!

با نگاه به آنها،به طرفشان رفت.علیرضا و فاطمه و پوریا جلوتر از همه می دویدند.از همان فاصله دیدم که فرهاد بلافاصله فاطمه را کنار کشید و سوالاتی از او پرسید.بعد از چند لحظه با چشمهای گرد شده و بهت و ناباوری نگاهم کرد.پوریا زودتر از همه رسید.

-دیدی گفتم با این کله شقی هات کار دست خودت می دی!حالا چی شده؟

-الکی شلوغش نکن.تقصیر من نبود.این آقا مقصره.

فاطمه نزدیکم شد و با چشمهای اشک آلود گفت:

-بمیرم الهی...چی شده؟پات شکسته؟

با حالتی مچاله و لبریز از درد گفتم:

-خدا نکنه عزیزم،ولی فکر کنم بدجوری شکسته

-به عمو گفتم بدکاری کردی اسب رو اوردی،حالا چه کار کنیم؟خیلی درد می کنه؟

-مهم نیست،اتفاقه دیگه پیش میاد.

فرهاد با دیدن اشک هایم رو به فاطمه گفت:

-کمکشون کن تو ماشین بشینن،باید بریم بیمارستان!

با کمک فاطمه و پوریا در ماشین نشستم.علیرضا اسب را به طرف خانه برد.ما هم با فاصله چند دقیقه به آنجا رسیدیم.ثریا خانم و مادر که مقداری از راه را امده بودند،با دیدن من در اتومبیل و فهمیدن موضوع بسیار ناراحت شدند.ثریا خانم که از شنیدن تصادف من و پسرش به شدت حیرت کرده بود،مدام او را سرزنش می کرد.وای از دست گریه زاری های مادر که کلافه ام کرده بود.به هیچ طریقی آرام نمی گرفت.بالاخره با همراهی پدرو فرهاد به بیمارستان رفتیم.بعد از بیرون آمدن از بیمارستان،پایم در گچی سنگین گرفتار شده بود.پدرم پیشنهاد کرد برای استراحت به خانه برگردیم ولی من قبول نکردم.دوست نداشتم به خاطر من تفریح دیگران تلخ شود.در فاصله ای که با فرهاد به بیمارستان رفتیم و برگشتیم،او به طرز غریب و مرموزی ساکت و درخود فرو رفته بود.سنگینی رفتاری برایم تعجب آور و در عین حال توهین آمیز بود.او را مسبب این اتفاق ناگوار می دانستم و ازاینکه زحمت یک عذرخواهی را هم به خود نداده بود،ناراحت و دلگیر بودم.با خودم گفتم شاید تصور می کرد ما بی صبرانه منتظر خواستگاریش هستیم که این طور با رفتار غرورآمیزش می خواست این خیال را از سرمان دور کند!

وقتی به بقیه پیوستیم همه دورم جمع شدند و حالم را پرسیدند.حتی ثریا خانم و آقا مهدی چندین بار از این اتفاق اظهار تاسف کردند.سعی کردم طوری وانمود کنم که فرهاد متوجه شود کمترین اهمیتی به حضورش نمی دهم.دلم می خواست مقابله به مثل کنم تا متوجه رفتار توهین آمیزش بشود.طوری رفتار می کردم که انگار او در جمع نیست ولی دورادور و زیرچشمی نگاهش می کردم.به درختی تکیه زده بود و با قیافه ای غم انگیز و غرق در افکار خود،به دوردست ها نگاه می کرد.سالارخان و پدربزرگ در حین کشیدن قلیان،دائم از نحسی سیزده بدر می گفتند که بالاخره یک طوری خود را نشان می دهد.با اینکه دو ساعتی از ظهر گذشته بود،هنوز نهار نخورده بودند.جوجه کباب،کباب بره و ماهی قزل آلا بویی راه انداخته بود که ناخداگاه اشتهای همه را تحریک می کرد.از تاثیر مسکن های قوی که به من تزریق شده بود،حال بهتری داشتم.در حین غذا خوردن چندین بار نگاهم به او افتاد.آرام و متین،بدون اینکه به کسی توجه داشته باشد،مشغول غذا خوردن بود.در خود فرو رفته و غمگین!گویی در این دنیا تنهای تنهاست.رفتارش بسیار مرموز و عجیب و بود.بعد از صرف غذا و جمع آوری سفره،دوباره جوان های پر شر و شور از جا برخاستند و فعالیتشان را از سر گرفتند.قیافه غم انگیر فرهاد برایم معمایی شده بود حل ناشدنی!مادرش کنارم نشست:

-عزیزم جای دیگه ت ضرب ندیده،درد نمی کنه؟

-نه،خوشبختانه آسیب دیگه ای ندیدم،نگران نباشید فقط پام بود.

-اگه بدونی چقدر نارحتم ک این اتفاق افتاد.اون همیشه با دقت رانندگی می کنه.نمی دونم چطور شده که این همه حواس پرت شده.فکر کنم چشم خوردی عزیزم!

خنده ام گرفت:

-این حرف ها چیه ثریا خانم؟شما خودتونو ناراحت نکنین.خدا رو شکر که به خیر گذشت.

ثریا خانم را دوست داشتم.زن بسیار مهربان و خوش برخوردی بود.می دیدم که با چه عشقی به تنها پسرش نگاه می کند.گاهی هم در پی این نگاه ها،آهی سرد از دلش بیرون می آمد.انگار او را در تحقق آرزوهایش،که همان عروسی اش بود،سرد و ساکت می دید.ثریا خانم رو به مادر گفت:

-خدا واسه تون نگه داره.ماشاءا...دخترای گلتون از خانومی و زیبایی حرف ندارن.

مادر با فروتنی تشکر کرد:

-ماشاءا...به دخترا و شاخ شمشاد شما نمی رسن.خدا سایه شما ر از سرشون کم نکنه.

ثریا خانم با تاسف سر تکان داد و گفت:

-چه فایده خواهر!پسر به این رشیدی و رعنایی با این درس و دانشگاهی که خونده،با این ثروت و مکنتی که داره،آرزوی دامادی و ازدواجش رو به دل مون گذاشته و هیچ جوری زیر بار نمیره.بیست و نه سالشه ولی هیچ خیال زن گرفتن نداره.هرچی دخترخانم خوشگل تو فامیل و آشنا بهش پیشنهاد می کنیم حرف ما رو پس می زنه،بهش می گیم اگه خودت کسی رو می خوای یا تو دانشگاهت دختری رو پسندیدی بگو،می گه ((اصلا حرفش رو هم نزنید!من نه کسی رو پسندیدم نه فکر و خیال ازدواج دارم.شما هم این خیال ها رو تو سر نپرورونید که فایده ای نداره.من می خوام تا آخر عمر مجرد بمونم.این طوری راحت ترم.حوصله دردسر زن و بچه رو ندارم.هرچی اصرار کنید فقط خودتون رو خسته کردین!))ولی من یه مادرم.می دونم که اینا همه ش یه بهانه اس.همیشه غمگین و ناراحته.نمی دونم چه اتفاقی براش افتاده که اینطوری شده.قبلا خیلی سرحال و سرخوش بود ولی نمی دونم چه موضوعی اینقدر رنجش می ده و به ما هم چیزی نمی گه.از غصه این بچه دارم پیر می شم.از شما چه پنهون از بس که فکر و خیال می کنم اعصابم بهم ریخته و حالم خوش نیست.دائم تو بدنم ضعف دارم و گاهی حسابی بهم می ریزم.هر دکتری هم که می رم می گن مال اعصابه.از بس که واسه این پسر غصه می خورم.به خدا چقدر نذر و نیاز کردم که از خر شیطون بیاد پایین و یه دختری رو بپسنده.می ترسم بمیرم و آرزوی عروسیش به دلم بمونه.

-این حرف ها چیه ثریا خانم؟نگید تورو خدا.شاید هنوز موقعش نرسیده،وقتش که برسه راضی می شه.قسمت رو خدا تعیین می کنه.نگران نباشین.

-آخه ما همین یه پسرو داریم،اینم که واسه ما ناز می کنه.هرچی سنش بره بالاتر دیگه تو کتش نمی ره که زن بگیره.

دوباره نگاهم به طرفش پر کشید.در این روز مفرح و شاد که جوان ها سرشار از انرژی سرکش جوانی،با شوخی و خنده های مستانه گوش اطرافیان را کر کرده بودند،او چه افسرده و غمگین به این شادی ها می نگریست.مادرم در حال دلداری دادن ثریا خانم بود و او را از فکر و خیال بی هوده منع می کرد و من در فکر نگاه های پریشان و مشتاق او هنگام تصادف بودم که مادر گفت:

-خدا می دونه،اونجایی که قسمت باشه بدون اینکه خودش یا شما خبردار بشین می افته تو دام!لابد هنوز دلش جایی گیر نکرده.تا اون روز باید صبر کنید.

آنقدر مجذوب صحبت های آن ها بودم که ذوق ذوق پایم را به کلی فراموش کردم.بعد از شنیدن حرفهای مادرش با احساسی متفاوت به او نگریستم.از اینکه او خواهان هیچ دختری نیست،حسی داغ و رخوت انگیز به تنم حجوم آورد و وسوسه انتخاب شدن از جانبش دغدغه ذهنم شد.من که به هر طرف نگاه می کردم نگاه های عاشقانه و دزدانه پسرها را روی خودم می دیدم،از آن همه بی توجهی او کلافه شدم.با خودم گفتم شاید دل به مهر دختر سنگدلی داده که به او بی وفایی کرده است و او هنوز اینطور واله و شیدای اوست.حس غربی بر دلم چنگ زد.حسی شبیه به حسادت!دائم خیال های مسموم پیش رویم ترسیم می شد و مرا به فکر می انداخت.در دریای خیالم غوطه ور بودم که صدای پای اسب رشته افکارم را پاره کرد.او را دیدم که با قدرت سوار اسب بود و یورتمه می رفت.موهای لختش با هر حرکت بالا و پایین می رفت و او را ستودنی می کرد.متوجه نگاه دختر های فامیل شان شدم که با حسرت آمیخته بود.این حسرت و توجه در نگاه دخرعمه اش سامیه از دیگران نمود می کرد.حتما آنها هم دل در گرو این سوارکار سنگدل داشتند.او اسبش را می تازاند و به تاخت می رفت.به یاد حرفهای خواهرش افتادم:((بهترین سرگرمیش همین اسبه!))

پوریا کنارم آمد و احوال پایم را پرسید.

-ای بدک نیست.یه کم ذوق ذوق می کنه

-خب طبیعیه،درد داره دیگه،می رفتی خونه استراحت می کردی بهتر نبود؟

-نمی خواستم این روز رو به کام همه تلخ کنم

-حیف شد!تازه می خواستم تو وسطی تلافی سرت در بیارم!

بی اختیار نگاهم به او که داشت با اسبش از تپه بالا می رفت افتاد.وقتی که به ان بالا رسید دهانه اسب را کشید.اسب دو دستش را بالا اورد و شیهه بلندی سر داد.همه محو تماشای او بودند که من بی اراه گفتم ((زورو))!شلیک خنده اطرافیان به هوا برخاست.از شرم سرخ شدم.انگار افکارم را زیادی بلند بر زبان آورده بودم!سرم را پایین انداختم.پوریا زیر گوشم گفت:

-چه عروس شیطونی!واه واه خدا به دور!

چشم غره ای رفتم که کار خود را کرد و ساکت شد.آن روز تا غروب،دایره افکارم حول شخصیت منحصر به فرد فرهاد می گشت.آن همه بی اعتنایی و جذبه که مرا به سوی خود می کشید،برایم جالب بود.وقتی مادرش برایش تعریف کرد که من به او لقب زورو داده ام،فقط برای یک لحظه،نگاه خندانش با همان برق اشتیاق و تمنا که هنگام به هوش آوردنم در آن موج می زد،به من افتاد و سراپایم را لرزاند.انگار در کوره می سوختم.پس من اشتباه نکرده بودم!

آن روز هم با همه تلخی ها و شیرینی هایش به پایان رسید.همه از یکدیگر خداحافظی کرده و روانه منزل شدند.عمه نسرین هنگام بازگشتن گفت:

-بیا،می گن سیزده بدر نحسه راست می گن دیگه.دخترمون سالم رفت،پاشکسته برگشت!

-خیلی بی انصافی مامان!به روزی که اینقدر خوش می گذرونید و شادی می کنید می گید نحس؟!سیزدهم هم یکی از روزهای خداست.چه فرقی می کنه؟حالا دختر شما می خواست پز بده و چهارنعل سواری کنه،سیزدهم بیچاره چه تقصیری داره؟!تازه مگه تولد حضرت عیسی سیزهم رجب نیست؟مگه دیوار خونه خدا سیزدهم متر نیست؟آخه این حرفای خرافاتی چیه مامان جان؟!

نطقش که تمام شد عصبانی نگاهش کردم و گفتم:

-من می خواستم پز بدم؟

-آره دیگه می خواستی هنر نمایی کنی!

-که چی بشه مثلا؟!

-که تو رو به کنیزی قبول کنن!

این را گفت و شکلکی برایم درآورد و قهقهه زنان پا به فرار گذاشت.همه به خنده افتادند و من با حرص گفتم:

-پوریا اگه پام اینطوری نشده بود،بلایی به سرت میاوردم اون سرش ناپیدا!

مادرم با خنده گفت:

-بچه م رو اذیت نکن زندایی جان،نمی تونه دنبالت کنه حرص می خوره،راستی از اطلاعات خوبی که بهمون دادی ممنون!

-خواهش می کنم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل چهارم

شب , هنگام خواب دوباره به یاد او افتادم؛ به یاد خداحافظی اش , هنگامی که نزدیکم آمد و بار دیگر از این برخورد اظهار تأسف و ناراحتی کرد. مادرش قول داد در شیراز هر روز به دیدنم بیاید و جویای احوالم باشد شاید این حادثه خالی از لطف نبود, چرا که می توانستم هر روز او را ببینم. از اینکه مرا به او پیشنهاد کرده بودند خوشحال شدم و حسی گرم دلم را به لرزه انداخت. به یاد چشم های متعجبش به هنگام معرفی ام افتادم. از اینکه بعد از این ماجرا او مرا نخواهد دلم آشوب می شد. صحنه های تصادف با او لحظه ای از مقبل چشمم کنار نمی رفت. آنقدر فکرهای شیرین و خوشایند در ذهنم چرخید و چرخید تا خوابم برد.

صبح روز بعد به طرف شیراز راه افتادیم . من از چوب دستی های پدربزرگ که قبلا پایش شکسته بود, استفاده می کردم. راحت و سبک بود. عمه نسرین و خانواده اش همان شب به طرف آباده حرکت کردند. ما در محله مالی آباد شیراز زندگی می کردیم. نمی دانستم منزل انها در شیراز چقدر با ما فاصله دارد. دیگر هر چیزی که به نوعی با آنها پیوند می خورد برایم مهم شده بود.دوست داشتم از تمام جزئیات زندگی شان سر درآورم. وقتی به یادش می افتادم در رگ هایم رخوت و نشاط عجیبی احسلس می کردم . وای خدای بزرگ! یعنی به او علاقه مند شده بودم؟! علاقه به کسی که در این مدت دائما با تنفر از او یاد می کردم و آوردن نامش کافی بود تا شادی ام مختل شود! باور کردنی نبود. خدایا!چقدر رئوف و بزرگی که سرنشت انسان ها را این گونه به یکدیگر مرتبط می سازی! دنیایی از آرزوها و رویاهای شیرین پیش چشم هایم گشوده شده بود ولی هر بار او را از خود دورتر و دورتر حس میکردم. دور از دسترس و محال! مخصوصا وقتی که خانواده اش برای اولین بار به منزلمان در شیراز آمدند تا جویای حال من شوند و او با انها نیامد, ترسم بیشتر شد که دیدن او برایم یک آرزوی شیرین و دست نیافتنی شود! آن طور که مادرش می گفت برای کاری چند روزه به تهران رفته بود. در دلم غوغایی بر پا شده بود ناگفتنی! گاهی خودم را سرزنش می کردم و از فکر و خیال واهی بر حذر می داشتم, ولی باز دوباره به خود نوید می دادم که پایان شب سیه سپید اسـت!

وبالاخره بعد از چند روز انتظار آمد! به همراه خانواده اش به دیدارم آمدند ولی باز همان طور سرد و بی اعتنا. انگار به اصرار پدر و مادرش به این ملاقات آمده بود. اکراه و عذاب در چهره اش موج می زد. نمی دان شاید مادرش گمان می کرد بعد از چندین بار دیدن مهرم را به دل گیرد و دست از لجاجت بردارد. احساس سرخوردگی می کردم. گاهی به دلم امید می دادم که شاید در دیدار بعدی موج نگاهش تغییر کندع ولی زهی خیال باطل! این دیدارها بیشتر موجب رنجش و عذاب من می شد. گاهی تا صبح با خودم حرف می زدم, اشک می ریختم و دلیل و بهان می آوردم. افکار ضد و نقیضی که احاطه ام کرده بود , مثل تارهای عنکبوت به دست و پایم می پیچید و کلافه ام می کرد. گاهی با خودم می گفتم شاید او هم مرا دوست دارد ولی از سر غرور و خود خواهی قدم پیش نمی گذارد و حرفی نمی زند. گاهی به خود نهیب می زدم که شاید اصلا شخص دیگری مورد پسند او است و شاید خواسته ها و ایده آل هایش را در فردی مثل من نمی بیند. گاهی به شدت مأیوس و درمانده می شدم و تصمیم می گرفتم به روی تمام علایقم خط بطلان بکشم ولی باز غمگین و درمانده دست به دامان خدا می شدم تا راهی جلوی پایم بگذارد. در نهایت به این نتیجه رسیدم که دست از فکر های بیهوده بردارم و همه چیز را به خدا و تقدیر بسپارم.

کمتر از یک ماه تا کنکور زمان داشتم و نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم. نمی خواستم قلبم با قبول عشقی یک طرفه دچار شوریدگی شود و زحماتی که در این ماه ها کشیده بودم هدر رود. ولی این امر, سخت تر از آنی بود که فکرش را می کردم. انگار به فکر کردن به او معتاد شده بودم ! گاهی با حسرت به روز سیزده به در فکر می کردم ؛ روزی که بیشتر لحظاتش در کنار او سپری شد...

عاقبت به سختی توانستم بر احساسات درونی ام فائق آیم و خیال او را به نهنخانه دلم بسپارم. با سعی و تلاش مستمر بالاخره به سر جلسه امتحان رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن , بر استرس و اضطرابم غلبه کردم و مشغول جوابگویی به تست هاشدم . به نظرم سوال ها کمی سخت بود , اما به هر زحمتی بود امتحان را به پایان رساندم و با دلشوره بیرون آمدم. مادرم که بیرون در سالن انتظارم را می کشید , بغلم کرد و پرسید:

_ چی شد دخترم , شیری یا روباه؟!

_نمی دونم مامان, جان بعدا معلوم می شه.

چند روز بعد گچ پایم را باز کردم. وقتی که خانواده شیرازی متوجه این موضوع شدند, با گل و شیرینی به عیادتم آمدند. فرهاد هم همراهشان بود. خیلی عادی از اینکه پایم از گچ خارج شده بود, اظهار خوشحالی کرد. مانند اظهار خوشحالی دیگران, نه بیشتر نه کمتر! مثل همیشه سرد و نفوذ ناپذیر. در این دیدار ها واضح ترین چیزی که احساس می شد تحلیل رفتن ثریا خان و پریدگی رنگش بود که نشان از بیماری اش داشت. هر بار که او را می دیدم ضعیف تر و رنجور تر از دفعه قبل به نظر می رسید. اصلا دوست نداشتم این زن مهربان و رئوف را نزار و پریشان ببینم. بعد از امتحان کنکور به ویلا برگشتیم. خوشحال بودم که باز می توانستم برای رفع خستگی و پژمردگی در مراتع سرسبز و زیبا چیاده روی کنم, بوی گل و بیشه هار ا به جان بکشم و غصه ها و دل آزردگی هایم را بیرون بریزم . گاهی برای پیاده روی با دو قلوهای عمو محمود همراه می شدم . هر دو در کلاس سوم راهنمایی تحصیل می کردند. پسر هایی شیطان و با مزه که هر وقت مرا می دیدند از سر و کولم بالا می رفتند. هنگام گشت و گذار مدام نگاهم به دنبال سوار کار رویا هایم به این سو و آن سو می چرخید , ولی حتی یک بار هم او را در آن اطراف ندیدم . شاید به تهران بازگشته بود. یک ماهی می شد که از خانواده آنها خبر نداشتیم.

یک روز سر سفره نشسته بودیم که پدربزرگ رو به مادرم کرد و گفت:

_عروس خانوم تازگی ها سراغی از زن هادی خان گرفتی ؟

مادر لقمه ای که در دهان داشت قورت داد و گفت:

_ نه آقا جون , خبر ندارم , یه ماهی هست که ندیدمشون, چطور مگه؟

_بهتره یه سری بهش بزنی , شنیدم خیلی مریض احواله.

_بنده خدا, اون که چیزیش نبود!

_دیروز سالار خان رو دیدم. خیلی ناراحت بود. می گفت روز به روز حالش بدتر میشه.

_خوب شد گفتین, حتما می رم دیدنش. شکیبا چطوره همین امروز بعد از ظهر بریم خونشون؟

برخلاف گذشته با اغوش باز از این پیشنهاد استقبال کردم و با اشتیاق گفتم :

_موافقم مامان جون.

با شادی زایدالوصفی از سفره کنار کشیدم , به این امید که در این دیدار او را هم ملاقات کنم. به اتاقم رفتم و به صورتم دقیق شدم. شوقی که از تصور دیدار او زیر پوستم دویده بود, گونه هایم را به رنگ صورتی درآورده بود.در چشم های عسلی رنگم رگه های سبزی دیده می شد که بر زیبایی چشم هایم می افزود. گاهی که هیجان زده می شدم این رگه ها تیره تر به نظر می رسید. حال و هوای عجیبی داشتم . چنان اشتیاقی برای رفتن داشتم که به نظرم آمد عقربه های ساعت کند تر از معمول حرکت می کنند . ساعتی بعد به همراه مادر م در منزل آنها بودیم. احساس کردم او هم از قیافه هیجان زده من متعجب است. نمی دانم چرا به هیچ طریقی نمی توانستم نشاطم را پنهان کنم, ولی وقتی به منزل آنها وارد شدیم و ثریا خانم را دیدیم,همه نشاط و اشتیاقم فروکش کرد.ناباورانه به صورت تکیده و زرد ثریا خانم چشم دوختم. فرهاد را هنگام دادن دارو های مادرش افسرده و غمگین تر از همیشه دیدم. بدون توجه به اطرافیان, فقط با غصه به مادرش می نگریست و دم نمی زد. فاطمه و فائزه هر کدام با کوهی از غم و هاله سیاهی که زیر چشم هایشان خود نمایی می کرد,پذیرایی از ما پرداختند.انگار در ودیوار خانه را ماتم گرفته بود. در همان احوال ناگهان حال ثریا خانم بد شد و به خود پیچید. معلوم بود دردهای شدیدی را تحمل می کند. بچه ها مانند پروانه دور بسترش می چرخیدند و اشک می ریختند ولی هیچ کاری از دستشان بر نمی امد. حالت بد ثریا خانم تا لحظاتی ادامه یافت و کم کم با ماسک اکسیژنی که بر دهان و بینی اش گذاشتند,آرام گرفت و به خواب رفت. ما نیز از جایمان برخواستیم و قصد رفتن کردیم. بی اختیار از دیدن این صحنه به گریه افتادم و وقتی از اتاق بیرون آمدیم گریه ام به هق هق تبدیل شد. فاطمه مرا در آغوش گرفت و بغضش را از بیماری مادر,روی شانه هایم خالی کرد.یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که کناری تکیه زده بود و با حالتی غمگین ما را می نگریست. مادر رو به مریم خانم همسر آقا مهدی گفت:

_دکتر ها چی تشخیص دادن؟

_متأسفانه می گن سرطان بدخیم کبده؟

_با توکل به خدا برای عمل تو بیمارستان بستری بشه ... براش دعا کنید.

من ومادر, بهت زده از شنیدن خبر سرطان ثریا خانم, با غمی مضاعف منزلشان را ترک کردیم. وقتی به خانه برگشتیم هر دو ساعتی ساکت بودیم و در غم هایمان غوطه ور. شب در ایوام,کنار مادر نشسته بودم و به قرص کامل ماه نگاه می کردم. صدای جیر جیرک ها و نسیم خنکی که می وزید روحم را به آرامش دعوت می کرد.صدای مادر رشته افکارم را پاره کرد:

_طفلکی روز سیزده بدر چه حرف هایی زد.وقتی یادم می افته دلم آتیش می گیره,انگار یه جورایی فهمیده بود زیاد حالش خوش نیست. یادته در مورد پسرش چه آرزوهایی داشت؟واقعا حیفه زن به این نازنینی اتفاقی براش بیافته.

_مامان خدا نکنه,انشاءالله عمل که بکنه خوب میشه. خیلی ها بعد از عمل سلامتی شون رو بدست آوردن.

_امیدوارم.توکل به خدا,من که همه اش دعا می کنم.

پایان فصل4

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 5

قسمت 1

 

 

دیدار بعدی ما با ثریا خانم، بعد از عمل در بیمارستان بود، دوباره با دیدنش غمی سنگین بر دلم نشست. خدایا! این جسم نحیف و کوچک، همان ثریا خانم بود؟ این بیماری چطور می توانست به این سرعت با این زن زیبا چنین کند؟ حتی بعد از عمل هم بهبودی در وضع او دیده نشد. همه اطرافیان غم زده و افسرده بودند. با ورود ماد، ثریا خانم نگاه دردمندش را به من دوخت و از پسرش خواست تا کمک کند و او را بنشاند. وقتی با کمک فرهاد کمی به حالت نشسته د رآمد، دستهایش را به طرف من دراز کرد و اشک در چشمهایش نشست. به طرفش رفتم و در آغوشش گرفتم. و برای سلامتی اش دعا کردم.همانطور که مرا در آغوش گرفته بود گفت:

- دخترم خیلی دوست داشتم تو عروسم بشی. از وقتی دیدمت به این نتیجه رسیدم که فقط تو لایق پسر کله شق منی! فقط تو می تونی مکمل اون باشی و راضیش کنی. من که هر چی اصرار کردم نخواست دل مادرش رو شاد کنه، حالا دیگه با این آرزو می میرم و حسرت ازدواج شما به دلم می مونه. میدونم که زیاد مهمون این دنیا نیستم. ولی بارت آرزوی خوشبختی و کامیابی می کنم. میدونم تو همسر هر کسی که بشی، اون مرد رو خوشبخت و سعادتمند میکنی. امیدوارم همسر آینده ات لیاقت تو، گل زیبا رو داشته باشه.

همانطور که در آغوشم بود و حرف میزد ،بدنش می لرزید. من هم دست کمی از او نداشتم. به دشت می لرزیدم و اشک می ریختم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با هق هق از اتاق بیرون زدم. به حیاط بیمارستان رفتم و کنار شمشادهای باغچه بیمارستان با صدای بلند گریستم. دست هایم روی صورتم بود و اشک هایم سیل آسا روی صورتم جریان داشت. چرا باید این اتفاق برای ثریا خانم می افتاد؟ چقدر دست تقدیر بی رحم بود و فرهاد از آن هم بی رحم تر! کمی که بار دلم سبک شد، حضور کسی را پشت سرم حس کردم. با دستمالی اشکهایم را پاک کردم و به عقب برگشتم. فرهاد بود که با چشمهای به خون نشسته و متورم از گریه نگاهم میکرد. شرمزده سرم را به زیر انداختم.دلم میخواست با بی رحمی و بدون توجه به حضورش آنجا را ترک کنم. که مرا مخاطب قرار داد :

- میشه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟ میخوام باهاتون صحبت کنم.

سرجایم میخکوب شدم. یعنی با من چه کار داشت؟ سر به زیر انداختم و وانمود کردم گوش میدهم.

- شیکبا خانوم! حرفهای چند لحظه پیش مادرم خیل یمنو منقلب کرد . میخواستم اگه اجازه بدین در مورد یه مساله مهم باهاتون صحبت کنم.

حس همدردی در وجودم شعله ور شد . نمیدانم از تاثیر صدای بم و غمگینش بود یا حالت پریشان و ژولیده اش. ولی هب هر حال دوست نداشتم خودم را حتی لحظه ای جای آنها بگذارم. ادامه داد:

- برای صحبت با شما از پدرتون اجازه گرفتم. بهتره روی اون نیمکت بشینیم . شاید حرفهای من یه کمی طولانی بشه و شما خسته بشید.

گیج و منگ به طرف نیمکت به راه افتادم و روی آن نشستم. آرزویی که همیشه در سینه داشتم، حالا در اینجا و این شرایط محیا شده بود. با خودم گفتم: "چه روز غمگینی!" با فاصله کنارم نشست و بدون اینکه به طرفم برگردد و نگاهم کند به زمین چشم دوخت. دستهایش در هم قفل شد و با لحنی سرد و خالی از احساس ضربه را وارد کرد:

- میخواستم از شما خواستگاری کنم!

" خواستگاری...خواستگاری "! این کلمه درگوشم نوسان داشت و من یخ زده و مبهوت حتی مژه بر هم نمی زدم.ضربه اش کاری بود! ناگهان تکانی خوردم و با دهانی باز به سمتش برگشتم . با نگاهی مملو از درد و رنج به من خیره شد و ادامه داد:

- میدونم...میدونم که تعجب کردین. شاید با خودتون میگید که چقدر گستاخ و فرصت طلبه! شایدم منو آدم خودخواه و بی منطقی بدونید، ولی باور کنین توی برزخی دست و پا میزنم که فقط خدا میدونه چه زجری میکشم. روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم. هزار جور فکر و خیال تلخ و آزار دهنده توی سرم می چرخه. شیکبا خانوم من شرایط بحرانی و سختی رو میگذرونم، ولی صادقانه از شما می خوام که اول حرف هام رو گوش کنین و بعد جواب بدین. شما کاملا مختارین که هر تصمیمی بگیرین و من از صمیم قلب شما رو درک میکنم و به تصمیم تون احترام میگذارم. در جریان هستید که مادرم توی دوران سلامتی اش خیلی مایل بود ما با هم ازدواج ... ازدواج کنیم.من برای مخالفتم با این وصلت دلایلی دارم که متاسفانه از گفتنش معذورم. نه اینکه خدای نکرده شما رو در حد خودم نمی بینم یا به شما ایرادی وارد باشه، نه اصلا اینطور نیست. دلایل من کاملا شخصیه . کلا با زندگی زناشویی مخالفم. دلم میخواست تا آخر عمر مجرد بمونم و تنها دلیل تغییر عقیده ام به انجام رسوندن آروزی مادرمه که تو بستر مرگ افتاده. نمیخوام آرزو به دل بمیره، به همین خاطر این تصمیم سریع رو گرفتم. شکیبا خانم...میدونید..راستش خواهس میکنم این مساله رو به حساب تکبر من نذارید من...میخوام که با شما ازدواج کنم بدون عقد هیچ قراردادی و ... صرفا فقط با یه صیغه محرمیت!

این را گفت و نفسش را بیرون فرستاد. انگار بار سنگینی را از روی دوش بر زمین میگذاشت. قلبم با چنان سرعتی می زد که به نفس نفس افتاده بودم.ناباور و بهت زده ، ساکت نگاهش کردم. با شرمی خاص سرش را پایین انداخت و آهسته ادامه داد:

- گفتم که، شما آزادین هر تصمیمی بگیرین .میتونین مخالفت کنین. با صدایی مرتعش و غم زده گفتم:

- ادامه بدید.

- تمام مراسمی رو که برای یه ازدواج لازمه، انجام میدیم. ولی تا وقتی که مادر زنده است مثل ... مثل دو تا غریبه تو خونه مون زندگی میکنیم، نه بیشتر! از این موضوع هم به جز مادرم، فقط خانواده هاون مطلع میشن. تا وقتی که پیش مادرم هستیم مثل یه زوج خوشبخت رفتار میکنیم ولی توی تمام لحظات دیگر تعهدی به هم نداریم. این شرط من برای ازدواجمونه. میدونم خیلی خودخواهانه و غیر منطقیه ولی من نه میخوام و نه میتونم که خوشبختی شما رو زایل کنم. نمیخوام شما با تحمل روحیات خشن من از زندگی بیزار بشید، همین!

با صدایی لرزان گفتم:

- یعنی شما تا این حد از بهبودی مادرتون ناامید شدین؟

- متاسفانه دکتر مادرم گفته که اون زیاد زنده نمی مونه.

- خدای من! خیلی متاسفم ولی شما...شما اصلا به این مساله فکر کردین که اگر بعد از ازدواج ما، مادرتون خدای نکرده زبونم لال فقط چند روز زنده موند ،اون وقت تکلیفمون چیه؟ یا اگه به امید خدا حالشون روز به روز بهتر شد و شفا گرفتن اون وقت چی؟ چه اتفاقی می افته؟ من چقدر میتونم بمونم؟ یه هفته، یه ماه، چقدر؟ مردم چه حرفهایی پشت سرمون می گن؟ آقا فرهاد آخه چطور ممکنه یه همچین اتفاقی بیافته؟ چطور به خودتون اجازه می دین یه همچین درخواستی از من بکنین؟!

دستی به موهایش کشید و شرم زده سر به زیر انداخت. مدتی با خود کلنجار رفت. دلم میخواست بر سرش فریاد بکشم. چرا چشم هایش را بر روی تمام امتیازات من بیسته بود. و اینطور خودخواهانه تصمیم میگرفت؟ چقدر ظالم و بی رحم بود که احساسم را از عمق چشم هایش نمیخواند. آه بلندی کشید و زمزمه وار گفت:

- حق با شماست. همه اینهایی که گفتید منطقی و درسته. نمیدونم چی بگم خانوم! دیگه فکرم کار نمیکنه.

از غمی که در صدایش شناور بود دلم ریش ریش شد. کمی از موضعم کناره گرفتم و آرامتر گفتم:

- به هر حال نمیتونم در مورد مساله به این مهمی سریع تصمیم بگیرم. باید فکر کنم و با پدر و مادرم هم مشورت کنم.

- بله؛ بله حتما حق با شماست. فقط خواهش میکنم شرایط مادرم رو بیشتر در نظر بگیرین. ما وقت زیادی نداریم، اگه ممکنه زودتر تصمیم بگیرین و اطلاع بدین. این کارت منه، لازمتون میشه.

سرم را تکان دادم و کارت را گرفتم. سست و بی حال تشکر کرد و بعد از خداحافظی دور شد. با یک دنیا فکر و خیال و سوال های بی پاسخ تنها ماندم.چه آرزوهای شیرینی در سر می پروراندم و حالا در چه برزخی گیر افتاده بودم. چه صریح از اینکه به من علاقه ای ندارد سخن گفت. احساس سرخوردگی میکردم. ولی ناگهان به یاد چهره رنج کشیده و آرزومند ثریا خانم افتادم و همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. با خودم گفتم:"بذار به زندگیش وارد بشم . شاید تونستم با دلبری کردم و محبت زیاد اونو شیفته خودم کنم."حتی لحظه ای در کنار او بودن آرزویم بود. شاید این فرصت غنیمتی بود تا او را به خود علاقمند سازم. به هر حال دوستش داشتم و نمیتوانستم به خود دروغ بگویم. و احساسم را نادیده بگیرم.میتوانستم خیلی راحت با خواسته اش کنار بیایم و از اینکه نیتش خشنودی ماردش بود و شتابزده عمل کرده بود، او را درک کنم.من معنای حقیقی عشی را چشیده بودم و آن را چیزی بالاتر از هوا و هوس نفسانی می دیدم، پس حتی غریبه بودن و در کنار او زیستن را هم دوست داشتم. به خدا توکل کردم. و همه چیز را به او سپردم. به هر حال او گره گشای همه امور بندگانش بود. وقتی به خانه رسیدیم مردد بودم که چطور این مساله را با پدر و مادر در میان بگذارم.از واکنش آنها می ترسیدم. اگر اجازه نمیدادند کاری را که مطابق میل و احساسم بود انجام دهم، آن وقت چه؟!

پایان صفحه 56

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 5

قسمت 2

باید به چه کسی متوسل می شدم؟شاید هم مرا درک می کردند و یاری ام می دادند.بعد از لحظاتی دست دست کردنِ،با دنیایی از تشویش و دلهره،رو به پدر که در حال خواندن روزنامه بود گفتم:

-بابا...می خوام مطلب مهمی رو با شما در میون بذارم.به مشورت و راهنمایی شما و مامان و البته نظر موافق تون خیلی احتیاج دارم!

پدر با چهره ای متفکر روزنامه را کنار گذاشت و خیره نگاهم کرد.مادر هم با نگرانی به چشم هایم زل زده بود و کف دستش را مالش می داد.نفسم را با صدا بیرون فرستادم و با توکل به خدا،همه ی گفته های فرهاد را برایشان بازگو کردم .همه را موبه مو،بدون کوچک ترین کم و کاستی.من حرف می زدم و لحظه به لحظه بر بهت و حیرت آنها افزوده می شد.وقتی تمام ماجرا را شرح دادم هنوز آنها از شک بیرون نیامده بودند.سکوت محض بر همه جا حاکم بود.لحظات دلهره آور و پر تنشی بود.ناگهان پدر تکانی خورد با صدایی که رگه هایی از خشم و تعجب در آن شناور بود گفت:

-اون چه طور به خودش اجازه داده این پیشنهادرو به تو بده؟بی چشم و رو!

آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم:

-ولی بابا...خواهش می کنم آروم باشین.ایرادی به اون وارد نیست.توی بد شرایطی گیر کرده.مگه خودتون امروز حرف های ثریا خانوم رو نشنیدین؟دل سنگم آب می شد به خدا!

-ولی این دلیل نمی شه.انگار تو هم زیاد بی میل نیستی؟چرا داری دفاع می کنی دختر؟

ناگهان صدای جیغ مانند مادر لرزه بر پرده ی گوشم انداخت:

-این دیگه چه مدل زن گرفتنه؟مگه دختر منو غریب و بی کس و کار فرض کرده؟عجب رویی داره !آخه یعنی چی؟مردم چی میگن؟حیف از اون زن نازنین،آدم باور نمی کنه این پسر همون مادر باشه!این بدترین پیشنهاد عالمه...وای پناه بر خدا!جواب فامیل رو چی بدیم؟آخه این بچه به عواقب این کار فکر نکرده که چنین پیشنهاد شرم آوری رو داده؟

این را گفت و با ناله های زیر لبی سرش را به مبل تکیه داد.سر به زیر انداختم و آرام جواب دادم:

-مامان جان،به خودت مسلط باش.حالا که چیزی نشده.اتفاقا نقطه مشترک همه این مسائل ثریا خانومه.به خاطر رضای اونه که آقا فرهاد این پیشنهاد رو داده.اون به خاطر شادی مادری که یه پاش لب گوره این تصمیم رو گرفته...

-کاش این شادی رو زودتر به مادرش تقدیم می کرد تا به این حال و روز نیافته.اون موقعی که این بنده خدا این آرزو رو تو سینه داشت.معلوم نیست چرا شازده ناز می کرد.اگه تموم شیراز رو می گشت مگه بهتر و خانوم تر و خوشگل تر از تو رو پیدا می کرد؟یکی نیست بگه آخه ناراحتی و مشکل تو چیه که می خوای این طوری زندگیتو شروع کنی پسر؟فقط نمی دونم چرا تو لفافه حرف می زنی!نکنه می خوای آینده ات رو به خاطر یه لحظه احساساسی شدن تباه کنی؟

-مامان جان،من فقط سعی کردم اونو درک کنم.مگه این آقا فرهاد همون کسی نیست که همگی دست به دست هم داده بودین تا منو به عقدش دربیارین؟مگه مورد تایید همه تون نیست؟

این بار پدر جواب داد:

-چرا عزیزم،هنوزم مورد تایید ماست.ولی هر چیزی آداب خاص خودش رو داره.تو خیلی راحت با این مسئله برخورد کردی و این فقط یه حس رو در من تقویت می کنه;اینکه تو به غیر از حس همدردی و کمک برای رضای خدا،به فرهاد علاقه مند هم هستی و این خودش به تنهایی یه مساله ی قابل بحثه!

حس داغ و رخوت انگیز توام با شرمی مطبوع در همه ی جای بدنم جاری شد. از شعور و درک بالای پدر خوشحال شدم.مامان با چشم های گشاد در مبل فرو رفت و پدر باز ادامه داد:

-تو مصائب و مشکلاتی که سر که سر راهتی در نظر گرفتی دخترم؟ممکنه نتونی تحمل کنی.این مسائل در آینده ی تو تاثیر مستقیم داره.می دونی این یعنی چه؟

-متاسفانه بله بابا.من همه چیز رو خوب درک کردم.ما فقط می خواییم یه صیغه ی محرمیت ساده بینمون جاری بشه.ما...ما مثل...مثل دو تا خواهر و برادرکنار هم زندگی می کنیم.شما هدف خیری که ما در نظر گرفتیم رو ندید گرفتین ها!

مادر با دست خودش را باد زد و با خشونت گفت:

وای پناه بر خدا!دختر جان از خر شیطون بیا پایین.من اجازه نمیدم این جوری با آینده ات بازی کنی،فهمیدی؟

-آخه مامان...

-آخه بی آخه،همین که گفتم.دیگه حرف هم نباشه!یه عمر با هزار زحمت و امید و آرزو دختر بزرگ نکردم که حالا این طوری بفرستم خونه ی بخت.اگه غیر منطقی می گم تو یه چیزی بگو مرد!

-خانوم به خودت مسلط باش.شکیبا دختر عاقل و فهمیده ایه.مگه خودت نمی گفتی که چقدر از ازدواج بیزاره و از تصمیمی که ما براش گرفتیم ناراحته؟اون موقع هم دلایلی برای خودش داشت و حالا هم که راضیه دلایلی داره،مگه نه عزیزم؟

-خب بله.من میگم اولا که رضای خدا رو در نظر گرفتم،در ضمن شرایط آقا فرهاد رو درک کردم و سعی کردم باهاش همدردی کنم.حالا هم که...خب یکمی بهش ...بهش علاقه مندم،می تونم با محبت کردن زیاد،دوام این زندگی رو بیشتر کنم.من می دونم که می تونم اونو به زندگی امیدوار و پایبند کنم.ضمن اینکه خود آقا فرهاد قول داده هر اتفاقی افتادهمه ی مسائل رو به گردن بگیره تا زندگی من به هم نخوره.منم شرط و شروط خاصی برای این قضیه دارم.تو آینده هم اگر تصمیم به ازدواج بگیرم حتما این جریان رو بی کم و کاست و با توجه به نیت خیری که داشتم،واسه همسر آیندم شرح میدم.اگه قرار باشه درک نکنه که اصلا ازدواج نمیکنم.خیالتون از هر جهت راحت باشه...ازهمه مهمتر این که ما وقت زیادی نداریم.دکترا از بهبود ثریا خانوم قطع امید کردن.گرفتن تصمیم از جانب من به لحظه های عمر ثریا خانوم پیوند خورده.خواهش میکنم اجازه بدین توانایی های خودم رو محک بزنم.من مطمئنم که از پسش بر میام.

پدر آه بلندی کشید.

-نمی دونم چی بگم.احساس از یه طرف میگه برای رضای خدا و خواسته ی دلت مخالفت نکنم و عقل از یه طرف یادآوری می کنه که پای آینده و زنندگیه تو در میونه.تا حالا هم کاری بدون مشورت با پدربزرگ انجام ندادم ولی حالا تو این مورد خاص نمیشه کاری کرد.این مسائل تو باور خودم هم نمی گنجه چه برسه به پدربزرگ!اگه پای علاقه تو در میون نبود هیچ وقت اجازه نمی دادم این اتفاق بیافته ولی حالا...نمیدونم!توکل به خدا.به هر حال تو دختر فهمیده ای هستیمنم کنارتم.نیت خیر تو حتما کمکت میکنه.

مادر با ناراحتی و چشم های اشک آلود گفت:

-چه جوری دلت میاد مرد؟آخه شکیبا حیف نیست؟این دیگه چه جور ازدواجیه؟من برای بچم آرزوها دارم.هر چند خیلی دلم برای اون زن بیچاره می سوزه ولی پای آینده ی دخترم در میونه.تو جدی جدی موافقی با یه ازدواج سوری و فرمالیته بره خونه ی مردی که هیچ علاقه ای بهش نداره؟پس آرزو هامون چی میشه؟هان؟

پدر آرام برخواست و کنارش جای گرفت.با لحنی سرشار از محبت و عشق زمزمه کرد:

-آروم باش خانومم.به خدا توکل کن.شاید حق با دخترمون باشه.شاید خدا خواست و ثریا خانوم شفا گرفت و اینا تا آخر عمر کنار هم زندگی کردن.نگران نباش من خودم دورادور مواظب همه چیز هستم.آخه چرا گریه می کنی و خون به دلم میکنی؟عزیزم ما باید...

دیگر نشستن جایز نبود!آرام برخواستم و راهی اتاقم شدم.می دانستم که مادر تا مدت ها ناراحت و نگران خواهد باقی می ماند و با من هم سر سنگین خواهد بود.

به اتاقم پناه بردم و در تاریکی شب به سقف زل زدم.مهم این بود که می توانستم هر روز در کنار او باشم و او را ببینم.البته شرایطی داشتم که باید برایش بازگو می کردم تا حق و شخصیت دو طرف محفوظ بماند.کیمیا منزل پدربزرگ مانده بود و از این جریان خبر نداشت.می دانستم از شنیدن این تصمیم شگفت زده خواهد شد..جایش خیلی خالی بود.دوست داشتم خانه بود و کلی درد ودل می کردیم. آنقدر در افکار ضد و نقیص غوطه ور بودم که نفهمیدم خواب چه زمانی مرا ربود.

حدود ساعت نه صبح بود که از خواب برخاستم.باز به یاد ماجرای دیروز و خواستگاری عجیب فرهاد افتادم. باید با او تماس می گرفتم و از تصمیمم مطلعش می کردم.بعد از صرف صبحانه به طرف گوشی تلفن رفتم. تپش بی امان قلبم لرزش دستهایم را تشدید می کرد.پس از چند لحظه،صدایش با طنین دلنشینی در تلفن پیچید.

-بله،بفرمایید...

دلم هری ریخت پایین!صدایم بی اراده آرام و لرزان شد:

-آقا فرهاد؟

-سلام شکیبا خانوم...حالتون چطوره؟

ازاینکه صدایم را به این سرعت شناخته بود خوشحال و شگفت زده شدم.

-سلام،ممنونم.شما خوبید؟مادر چطورن؟

-به لطف شما،بد نیست.خانواده خوبن؟

-متشکرم ،سلام دارن .ببخشید....مزاحم که نیستم.

-اختیار دارید،مراحمید خانوم.من در خدمتم.

لحظه ای سکوت برقرار شد.آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم:

-می خواستم...می خواستم به عرضتون برسونم که من تصمیمم رو گرفتم.

-بله،گوشم با شماست.

-من برای اجرای نقشه تون و از همه مهم تر خوشحالی و رضایت دل مادرتون آماده ام و از عواقب کار هم ترسی ندارم.پدر و مادرم هم به خاطر مادرتون راضی شدن.

-آه...واقعا از شما سپاسگزارم خانوم.خیلی خیلی متشکرم.

-خواهش می کنم ولی من چند تا شرط هم دارم.

-چه شرطی؟

احساس کردم رگه هایی از ناراحتی در صدایش شناور شد.

-ببینید آقا فرهاد،شما همه شرط و شروطتون رو گفتین و من گوش دادم. فکر کنم این حق طبیعی من باشه که روی یه مسائلی تاکید کنم.شما که اعتراضی ندارید؟

-بله...بله حق با شماست.بفرمایید،می شنوم.

یکی از شرط هام اینه که مدت صیغه محرمیت مون حداکثر باید شش ماه باشه و دوم اینکه من توی کنکور شرکت کردم و احتمال داره توی هر شهری قبول بشم.حتی اگه به امید خدا مادرتون شفا هم بگیرن من واسه ادامه تحصیل به اون شهر می رم. شما که مشکلی ندارین؟

-نه،اشکالی نمی بینم. اتفاقا" این طوری بهترم هست.

تمام شور و اتهابم به یکباره فروکش کرد.«بهترم هست»!این حرف چه معنی می داد؟یعنی اینکه هر چه دورتر باشم برایش بهتر و خوشایند تر خواهد بود؟

چقدر سرد و خشن!اصلا" به آن چهره دلپذیر و رمانتیک نمی آمد که تا این حد بی رحم و سنگ دل باشد. وقتی متوجه سکوت ممتد من شدادامه داد:

-البته سوء تفاهم نشه شکیبا خانوم،اگر گفتم با درس خوندنتون مشکلی ندارم به این خاطره که به من ربطی نداره. هدفم اینه که شما رو تو هر تصمیمی آزاد بذارم. به هرحال شما می تونید هر کاری دوست دارید انجام بدید.

پایان صفحه 63

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل شش

 

 

صبح زود بیدار شدم و بعد از کمی نرمش، صبحانه اندکی خوردم و آماده نشستم تا فاطمه بیاید. حدود ساعت هشت صبح بود که صدای زنگ بلند شد. در را گشودم با خوشحالی و هیجان مرا در اغوش کشید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:

- واقعا نمی دونم واسه این فداکاری که کردی چی بهت بگم! به خدا نمی دونی از اینکه خواستی دل مامانم رو شاد کنی چقدر واسه ام عزیز شدی، ولی خدا شاهده خیلی با فرهاد بحث کردم. ازش خواستم این موضوع رو جدی بگیره چون ممکنه برای اینده تو مشکلی ایجاد بشه، ازش خواستم عقد موقت نداشته باشید و عقد دائم کنین ولی زیر بار ازدواج دائم نمی ره، خیلی هم روحیه اش رو باخته و عصبی شده. نمی شه دو کلام باهاش حرف زد.

با آرامش جواب دادم:

- ناراحت نباش عزیزم، من با علم به این مسئله پا پیش گذاشتم ، تو خودتو اذیت نکن.

آهی کشید و گفت:

- کی فکر می کرد مادر سالم و نازنینم صحیح و سالمم به این وضعیت دچار بشه؟ از هفته اینده جلسات شیمی درمانی شروع می شه. به خدا هیچ جوری نمی تونم درد و رنجش رو تحمل کنم...

فاطمه به گریه افتاد. دوباره او را بغل کردم و دلداری اش دادم، دلم برایش سوخت. با همدردی از او خواستم صبر پیشه کند و به عنایت و لطف خداوند امید داشته باشد. هر دو غمگین و افسرده راهی خرید شدیم، آقا فرهاد پول قابل توجهی به فاطمه داده بود تا هر چه برای خرید عروسی لازم است بخریم. ابتدا به یک طلا فروشی رفتیم و دو حلقه زیبا خریدیم. هنگام خرید سرویس طلا هیچ ذوق و هیجانی در خوم احساس نمی کردم. سرویس ساده ای را انتخاب و خریداری کردیم و بعد به سراغ خرید لباس و کفش و اینه و شمعدان رفتیم. لباس عروس هم بسیار زیبا و درخور توجه بود. بالاخره کار خرید به پایان رسید و به خانه بازگشتیم.

قرار بود همان روز فرهاد پیشنهاد خواستگاری از من را با مادرش در میان بگذارد. دوست داشتم ان جا بودم و عکس العمل ثریا خانم را بعد از شنیدم چنین پیشنهادی می دیدم!

گاهی دچار بحران روحی می شدم و در فکر فرو می رفتم. و گاهی دوباره بی خیال همه چیز را به اینده و بازی سرنوشت واگذار می کردم. چاره ای نداشتم باید حقیقت را می پذیرفتم. او مرا نمی خواست. هر گونه تجزیه و تحلیل هم بی فایده بود. با تصمیم که گرفته بودم جز تسلیم و سکوت چاره دیگری نداشتم. فرهاد به تنهایی ترتیب همه وسایل پذیرایی و خنپه عقد و عکاس و چراغانی منزل و ارکستر و این قبیل وسایل تشریفاتی را داده بود تا بعد از امدن مادرش به منزل برای خواستگاری و بله برون آماده باشد. آن دو روز هم به سرعت چشم برهم زدن گذشت. پدر بزرگ بعد از شنیدن خبر خواستگاری نوه سالارخان از من، سر از پا نمی شناخت. دلم برایش می سوخت. واقعا چند ماه بعد که می شنید چه بلایی سر زندگی نوه اش آمده، چه حالی می شد؟ پدرم از اینکه او از قرارداد ما آگاهی نداشت خودش را گناهکار می دانست و سرزنش می کرد، ولی من به پدر تاکید کردم به هیچ عنوان نمی خواهم پدربزرگ چیز بداند.

به هر حال روز خواستگاری هم از راه رسید. مادر به عمه نسرین هم خبر خواستگاری فرهاد را داد. عمه علاوه بر اینکه بسیار متعجب و حیرت زده شده بود خوشحال هم شد. باور نمی کردم که من به این زودی موافقت خود را اعلام کنم. مرتب ورتم را بوسه باران می کرد و می گفت:

- الهی عمه به قربونت بره، باورم نمی شه که شیبا کوچولوی ما هم بالاخره عروس می شه!

با حرف های عه لبخند روی لب هایم نشست ولی نگاهم به چهره اخم آلود و محزون مادر که می افتاد قلبم فشرده می شد. هنوز با من سرسنگین بود و کلامی صحبت نمی کرد. نمی دانم پدر با چه ترفندی او را راضی به پذیرفتن این مساله کرده بود.

لباس مرتب و زیبایی پوشیدم، کمی به سر و وضعم رسیدم و به انتظار امدن میهمانان نشستم. وقتی زنگ به صدا درآمد ضربان قلبم دیوانه وار می کوبید. مهمان ها یکی یکی وارد شدند. اول سالار خان با خوشحالی وارد شد و پدربزرگم را محکم در اغوش کشید و احوالپرسی کرد. بعد همسرش و متعاقب او ثریا خانم با ان بدن نحیف به کمک همسرش وارد شد و بلافاصله با سرور و شادمانی مرا در اغوش کشید و بوسید. از پشت سر او، یکباره نگاهم بر روی قامت بلند فرهاد ثابت ماند. نگاهمان که در هم گره خورد قلبم فرو ریخت. حالتی در نگاهش بود که دلم را می لرزاند. از اغوش ثریا خانم بیرون آمدم و به او که با حالتی متاثر به این صحنه نگاه می کردم سلام کردم. زیباترین و غمگین تر از همیشه به این مراسم آمده بود. آهسته سلامم را پاسخ گفت. انتظار لبخندی کوچک بر روی لب های او ، آرزوی عبثی بود مثل دیگر آرزوهایم. از این همه اندوه و جذبه ی مردانه ای که در وجودش فوران می کرد قلبم فشرده شد. پشت سر او آقا مهدی و همسرش مریم خانم و فاطمه و فائزه هم وارد شدند. بعد از نشستن مهمان ها، برای ریختن چای به اشپزخانه رفتم. مادر حسابی درهم و آزرده خاطر بود.

بعد از مدت کوتاهی با سینی چای به سالن برگشتم. آقا مهدی و پدرم حسابی بحث شان گل انداخته بود و در موردمسائل زراعی و کشاورزی صحبت می کردند. چای را به همه تعارف کردم. هنگام تعارف به فرهاد، نگاه گذرایی به چهره اش انداختم. بی هدف مات نگاهم کرد و چای برداشت و ارام زیر لب تشکر کرد. چشمهای درشت و شفافش لبریز از غمی عمیق به زیر افتاد. بعد از نشستن من، سالارخان رشته کلام را به دست گرفت و شروع به صحبت کرد.

- به قول معروف بعد از تموم حرف ها به سراغ اصل مطلب بریم؛ ما همه اینجا جمع شدیم تا دست دو تا جوون پاک رو تو دست هم بذاریم و اونا رو با عشق و محبت به آشیونه مهرشون بفرستیم. این دو خانواده از قدیم با هم اشنایی دارند و از گذشته هم با هبرن و این خودش خیلی از مسائل رو حل می کنه.

و وقتی ظر مساعد مرا از این خواستگاری فهمید با خنده گفت:

- امیدوارم این عروس ما اونقدر پا قدمش خوش یمن و مبارک باشه که مادر شوهرش زودتر از بستر بیماری رها بشه.

ثریا خانم با صدایی رنجور و ضعیف، معترضانه گفت:

- آقا جون لطفا مریضی پیشرفته من رو به خوش قدمی و بدقمی عروس قشنگم ربط ندید تا بعدا تعبیر بدی نداشته باشد.

واقها از ان همه شعور و دانایی ثریا خانم به وجد آمدم و خیلی افسوس خوردم که چنین زن پر فهم و کمالی به زودی از میان ما رخت سفر می بندد. فاطمه و فائزه با عشقی وافر به مادرشان نگاه کردند ولی در اعماق چهره شان ترس از دست دادن این موهبت الهی به خوبی مشهود بود. حرف های معمولی عقد و ازدواج به پایان رسید و من با تعیین یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه بهار آزادی موافقت کردم به عقد دام فرهاد درآیم. پدربزرگم که از چیزی خبر نداشت چندین بار سرش را نزدیک آورد و اعتراضش را از این مهریه کم اعلام کرد، ولی پدرم به هر طریقی بود او را قانع کرد. ثریا خانم با خوشحالی رو به پدر گفت:

- سهراب خان، با اجازه شما، اگه امکان داره پسر دختر در مورد زندگی شون کمی صحبت کنند.

دلم فرو ریخت و وقتی نگاهم به چهره برافروخته و ناراحت فرهاد افتاد دلشوره گرفتم.

پدر اشنه هایش را بالا انداخت و گفت:

- ایرادی نداره. می تون صحبت کنن. به هر حال مساله یه عمر زندگیه...دخترم، فرهاد خان رو به اتاقت راهنمایی کن.

چشمی گفتم و از جا برخاستم. فرهاد هم با اکراه بلند شد. به در اتاق که رسیدم ایستادم و تعارف کردم. از من خواست جلوتر بروم ، روی لبه تخت نشستم، او هم صندلی میز تحریرم را جلو کشید و نشست. هنزو سگرمه هاش درهم بود. سرم را پایین انداختم و با انشگت هایم بازی کردم. سکوتش طولانی شد. کلافه شدم و سر به زیر گفتم:

- به خاطر نقشه تون هم که شده حداقل کمی اخم هاتون رو باز کنید و طبیعی تر رفتار کنید. اگه واقعا خوشحالی مادرتون براتون مهمه حداقل یه لبخند ساختگی بزنید، بد نمی شه ها!

با تلخی به من نگریست :

- می دونید خانم می ترسم از رفتارم سو تعبیر بشه. من نمی خوام این میون علاقه ای به وجود بیاد. متوجه هستید که؟!

احساس حقارت شدیدی در تمام وجودم حس کردم بارها به خود لعنت فرستادم که چرا قبول کردم. چطور می توانست خودخواهانه محبت مرا این گونه پاسخ می دهد؟ می دانستم از شدت عصبانیت صورتم قرمز شده با طعنه محسوسی گفتم:

- فکر نمی کنید یه کم تند می رید آقا فرهاد؟ باورم نمی شه مرد محترم و تحصیل کرده ای مثل شما این قضاوت ناعادلانه رو داشته باشه! احساس نمی ککنید لیاقت محبتی که در حق شما انجام دادم بیشتر از این حرف ها باشه؟ من به خاطر رضایت دل مادر شما و رضا خدا قبول کردم که آینده و خوشبختی ام رو به بازی بگیرم. اگر باور این مسئله حتی به صورت سوری و نمایشی هم براتون سختهپس چرا این پیشنهاد رو دادید؟ حالا هم که اتفاقی نیافتاده تازه اول کاره، می تونیم بریم بیرون از اتاق و خیلی راحت به همه اعلام کنیم که به تفاهم نرسیدیم. چطوره؟

احساس کردم از صدای بغض آلود و لرزانم که کمی عصبانیت و خشم هم چاشنی اش بود، بی نهایت تعجب کرده است.

واخورده و مبهوت به من خیره شده بود و پلک هم نمی زد. لحظه ای بعد از بهت خارج شد و با حرارت گفت:

- وای خدای من! نه نه خواهش می نم ناراحت نشید. من اعتراف می کنم بد صحبت کردم ولی قصدم توهین به شما نبود. بگذارید به پای فشار عصبی زیادی که تحمل می کنم. من می دونم شما در حق من و مادرمحبت کردید و ازتون هم به خاطر این بزرگواری همیشه ممنونم. ولی قبلا هم به شما گفتم این رفتارها کمی طبیعی اند. بازم می گم ببخشید.

کمی احساس سبکی کردم. از حرف های تندی که به او زده بودم رضایت داشتم. احساس حقارتم را کاهش می داد. این بار با کمی ملایمت ادامه داد:

- در ضمن ما قبلا تمام حرف های لازم رو زدیم فکر نمی کنم حرف دیگه برای گفتن باشه.

در سکوت به حرف هایش گوش کردم و به گوشه ای خیره ماندم، بعد از جایم برخاستم و آماده بیرون رفتن شدم. او نیز پشت سر من از اتاق بیرون امد. به اجبار لبخندی زورکی روی لب هایمان نشاندیم و در این لحظه بود که زن آقا مهدی کِل کشید و همه را وادار به کف زدن کرد. کله قندی که خانواده او به همراه چادری سفید و انشگتری نشان آورده بودند شکسته شد. انها همه این برنامه ها را در یک شب خلاصه کرده بودند چون ثریا خانم حالش بدتر از ان بود که توان مهمانی رفتن و هیجان زیاد را داشته باشد. همگی از بیماری ثریا خانم پژمرده و نگران بودیم. بچه ها مظلومانه به مادر خود چشم می دوختند و او را که جز پوست و استخوانی بیش نبود، عزیز می داشتند. دوباره نگاهم روی او ثابت ماند، نمی دانستم این حالت غمزدگی و نگرانی ناشی از بیماری مادر بود یا از حضور در مجلسی که در مورد عقد و ازدواج و پایبندی زن و شوهر صحبت می شد! هر چه بود که او ظاهری گرفته و مغموم داشت و نارضایتی و اجبار در تمام حرکاتش به وضوح دیده می شد. از خودم لجم گرفته بود چرا من باید شیفته او می شدم. و به او دل می بستم. ولی او کوچک ترین توجهی به من نداشت؟ باید به این رفتارهای سرد او عادت می کردم، جای هیچ گله و شکایتی نبود، خودم این سرنوشت را برای خودم انتخاب کرده بودم. ثریا خانم کم کم حالش منقلب شد و به کمک دخترهایش به اتاق رفت تا استراحت کند. دقایقی بعد، وقتی کمی حالش جا امد همان طور که دراز کشیده بود مرا که در نزدیکش ایستاده بودم به کنارش فرا خاند. کنار تخت نشستم و به او چشم دختم. با رنگ و روی پریده و ماتش مشتاقانه نگاهم کرد و گفت

- عزیزم ناراحت نمی شی اگه فرهاد رو صدا بزنم تا انگشتر نامزدی رو دستت کنه؟

با شرمی خاص گفتم:

- باید از پدر و مادرم اجازه بگیرم.

ثریا خانم رو به مادر کرد و گفت:

- شما اعتراضی ندارید؟

مادر با خوش رویی جواب داد:

- نه خیر چه اشکالی داره؟ شما خودتون صاحب اختیارید.

- ممنونم. فاطمه جان، داداشی رو صدا بزن بیاد اینجا.

بعد از چند لحظه فاطمه و فرهاد داخل شدند دوبار در یک لحظه نگاه هایمان درهم نشست ولی او فورا نگاهش را دزدید و به مادرش گفت:

- بله مادر جان، کاری داشتید؟

- آره پسرم. رسمه که تو این مراسم داماد باید حلقه اش را به دست عروس بکنه.

فاطمه جعبه حلقه را به دست او داد و کنار رفت، فائزه هم چادر سفید را آورد و به دستش داد و گفت:

- این رو هم باید روی سرش بیندازی.

فرهاد نگاه خیره ای به فائزه کرد که حاکی از دلخوریش بود. با حرکت مادر از جایم برخاستم و روبروی او ایستادم. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت، سپس با دستهای لرزان حلقه انگشتری را در انشگتم کرد. با تماس دستش که با احتیاط دست من را گرفته بود جریان مغناطیسی سراسر بدنم را لرزاند. انگار در یک لحظه همه خونی که در بدنم بود منجمد شد. نگاهم بی اراده بالا آمد و در چشم هایش قفل شد. چشم هایش با ان حالت افسون گر و رویایی مملو از شرم و اندوه و اندکی هم رنجش و اکراه بود. شاید هم حالتی رمانتیک داشت. ضربان قلبم رفت بالا و دستم را رها کرد و زمزمه وار زیر لب گفت:

- چقدر سردی؟

صدای هلهله و کف زدن حضار که بلند شد انگار من دیگر در این دنیا نبودم. روی ابرها، در مهی غلیظ، با حالتی رویایی و افسانه ای، در هاله ای از شرم و هیجان سرگردان بودم و به ناگاه دو چشم جذاب و محزون رو به رویم بود.....

 

پایان فصل شش

تا صفحه 74

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل7

قسمت اول

برای آخر هفته قرار عقد گذاشته شد و به درخواست پدر فقطاز فامیل های نزدیک دعوت به عمل آوردیم.همه از این عجله و غیر مترقبه بودن ازدواج من اظهار تعجب می کردند و ما مجبور بودیم علت این تعجیل راتوضیح بدهیم . تا روز عقد چندین بار دیگر با او برخورد کردم وهر بار همان طور سرد و خشن و غریبه تر از هر غریبه ای! سفره عقد دراتاق مهمان خانه انداخته شد. قرار بود برای مراسم صیغه به محضر برویم چون نمی خواستیم ثریا خانم از عقد موقت ما با خبر شود. فقط پدر من و پدر او به محضر آمدند. صبح جمعه فرهاد و فاطمه برای رفتن به آرایشگاه به دنبالم آمدند. از هنگام سوار شدن تا رسیدن به مقصد حتی کلامی صحبت نکرد,فقط هنگتم پیاده شدن رو به فاطمه گفت:

_چه ساعتی باید بیام دنبالتون؟

_فکر می کنم تا ظهر طول بکشه!

اعتراض در صدایش بیداد می کرد:

_چه خبره!مگه می خواد چیکار کنه؟!

فاطمه نیز پشت چشم نازک کرد و گفت:

_وا عروسه دیگه!هرچند که ماشالله خودشم خوشگله ولی هر کاری سلسله مراتبی داره داداش عزیز!

نفس بلندی کشید و سر تکان داد. نگاه گذرایی به او کردم و فورا پیاده شدم و بدون خداحافظی به داخل سالن آرایش رفتم.فاطمه نیز به من پیوست و گفت:

_متأسفم!نمی خواد اخلاقشو درست کنه.

بدون اینکه جوابی به او بدهم از پله ها بالا رفتم و او نیز بدون صحبت به دنبالم آمد. نمی دانم چرا دچار دلهره و دل آشوبه شده بودم. به جز من دو عروس دیگر هم آنجا بودند. به عروس ها نگاه کردم,آنقدر شاد و سرمست بودند که قلبم فشرده شد.تا حالا عروسی به غمگینی و سرخوردگی خودم سراغ نداشتم!سهیلا خانم که صاحب آرایشگاه معروفی بود بعد از دیدن من گفت:

_به به امروز باید خوشگلترین عروس سال رو داشته باشم!هنوز آرایش نکرده اینقدر خوشگله ,آرایش کنه چی میشه؟ خوش به حال داماد!

با شرم گفتم:

_فکر می کنم شما خیلی به من لطف دارید...

_نه عزیزم ,من واقعیت رو میگم. حالا باید آقا داماد رو ببینم که به عروس خانم میاد یا نه!اگر به خواهرش رفته باشه که خوشگله.

فاطمه خانم لبخندی به سهیلا خانم زد و به من خیره شد. به خوبی معنی نگاهش را درک می کردم, می خواستم به سهیلا خانم بگویم: ((آقا داماد اونقدر بی ذوق و خشکه که حتی نیم نگاهی هم به من نمی اندازه.))

تمام ساعاتی که زیر دست آرایشگر بودم بغضی غریب گلویم را بسته بود. فاطمه به خوبی حالاتم را درک می کرد و گاهی با فشردن دستم قوت قلب می داد. خودم را به شدت بدبخت تصور می کردم و نا امید می شدم, ولی باز هم از اینکه می توانستم هر روز او را ببینم خوشحال بودم. این برایم غنیمتی بود.هرچند که او مرا نمی خواست.

کار آرایشگر تا نزدیکی ظهر طول کشید. فاطمه هم آماده بود. فورا با فرهاد تماس گرفت که به دنبالمان بیاید. وقتی در آینه به خود نگریستم باورم نمی شد ! واقعا من بودم؟

سهیلا خانم از من خواست تا به عنوان مدل از من خواست تا به عنوان مدل عکسی بگیرد و در آرایشگاه بزند. عکس را که انداخت فرهاد هم آمد. سهیلا خانم فورا چادری سر کرد و به طرف سالن بیرونی رفت. قبل از اینکه شنل مرا بدهد از فرهاد خواست تا بالا بیاید. وقتی فرهاد وارد سالن شد سهیلا خانم دست مرا گرفت و به نزد او برد و گفت:

_هزار ماشاءالله چه دوماد برازنده ای!به هم دیگه میاین... آقا دوماد کار ما رو تأیید می کنی؟

نگاهش سرشار از تحسین و هیجان زده خیره به من ثابت بود. لبخند شیرینی که روی لب هایش جا خوش کرده بود تار و پد بدنم را به لرزه انداخت. شرمزده سرم را به زیر انداختم و از فاطمه خواستم شنلم را روی دوشم بیاندازد. تا شانه هایم را بپوشاند. فرهاد به طرف سهیلا خانم رفت و خیلی رسمی گفت:

_متشکرم خانم , هرچه زودتر حساب کنید خیلی عجله دارم.

سهیلا خانم که از سردی رفتار او یکه خورده بود به اجبار خندید و گفت:

_بله بله باید هم عجله داشته باشیدمنم بودم عجله داشتم , ولی قابلی نداره.

او در حال چک و چانه زدن با سهیلا خانم بود و من در افکار خودم غوطه ور بودم.نمی دانم چرا فکر می کردم او با دیدنم برخوردی غیر از این داشته باشد!چرا انتظار بروز هیجان بیشتری را داشتم؟ من که همه چیز را از اول می دانستم. اما آن لبخند و نگاه ...

در همین افکار بودم که فرهاد آرام گفت:

_پایین منتظرتونم.

و با عجله خارج شد. سهیلا خانم با تعجب گفت:

_مگه فیلمبردار نمیاد فیلم بگیره و با هم از در سالن بیرون برید؟

فاطمه مستأصل گفت:

_نه نه فکر کنم تو راه اتفاقی برای فیلمبردار افتاده نتونسته به آرایشگاه برسه.

_این طوری که خیلی حیف میشه . خب یه فیلمبردار دیگه!

فورا خداحافظی کردم و همراه فاطمه بیرون آمدیم,ولی نگا های متعجب سهیلا خانم را پشت سرم حس می کردم.هنگام پایین آمدن فاطمه با غر غر گفت:

_بهش گفتم فیلمبردار بیاره,می گه ازدواج موقت فیلمبردار می خواد چه کار؟با دوربین های خودمون فیلمبرداری می کنیم.به خدا نمی دونم چشه؟کی رو می خواست از تو بهتر و قشنگتر؟بی لیاقته دیگه!دیدی وقتی اومد تو چطور ناباورانه بهت نگاه کرد. من که دارم از دستش دیوانه می شویم.

بی اختیار دو قطره اشک روی صورتم چکید ولی فورا پاکش کردم و به فاطمه گفتم :

_مهم نیست فاطمه جان,من سعی می کنم آمادگی هر اتفاقی را داشته باشم. اونم درست میگه ازدواج موقت فیلمبرداری و عکاس نمی خواد.

_نمی دانم جواب مامانمو چی می خواد بده.

هنگام نشستن در اتومبیل,دوباره نگاهش روی چهره ام نشست ولی من فورا کلاه شنلم را پایین دادم و در جایم نشستم. گلهای طبیعی زیبا روی کاپوت ماشین با وزش باد به رقص آمده بودند و نگاه من به روی آنها ثابت بود.فاطمه سکوت را شکست و گفت:

_چند تا عروس توی آرایشگاه بودن ولی شکیبا از همه شون خوشگل تر بود. همه از زیبایی شکیبا حیرون مونده بودن. حتی سهیلا خانم عکسی از شکیبا برداشت تا به دیوار آرایشگاهش بزنه.

ناگهان اتومبیل با ترمز شدید و وحشتناکی متوقف شد که اگر مواظب نبودم سرم محکم به شیشه می خورد. با حیرت به او نگریستم که با عصبانیت فوق العاده رو به من گفت:

_واسه چی گذاشتی ازت عکس بگیره؟

با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

_خب اون یه مدل می خواست منم ایرادی ندیدم. چطورمگه؟!

_شما نمی دونید ممکنه از این عکس هزار تا استفاده نامعقول بشه؟

فاطمه معترضانه گفت:

_ای بابا اگه بخوای به این چیزا فکر کنی هیچ کس تو عروسیش عکس نمی اندازه.

فرهاد با همان لحن عصبی زیر لب گفت:

_اون فرق می کنه,عکس عروسی رو عکاس معتبر آماده می کنه ولی این عکس معلوم نیست برای ظاهر شدن به کدوم عکاسی و به دست چه کسی می افته!

از اینکه تا این حد عصبی و متعصب شده بود,احساس خوشحالی می کردم.گفتم:

_حالا واسه شما چه فرقی می کنه فرهاد خان؟

اخم آلود فرمان اتومبیل را در دستش فشرد و گفت:

_فرقی نمی کنه,اصلا مهم نیست فراموشش کن.

لبخندم را پشت لب هایم پنهان کردم . تا رسیدن به محضر هر سه در سکوتی ازار دهنده به سر بردیم. با پاهایی لرزان از پله ها بالا رفتم. نمی دانستم چرا حرکات و رفتارهایش حتی نیش و کنایه هایش از علاقه ام به او نمی کاست و مهرش را از دلم بیرون نمی کرد.هرچه او با سنگدلی با من برخورد می کرد بیشتر شیفته و بی قرارش می شدم. به هر نحوی که بود می خواستم دل او را بدست آورم.

در محضر,پدرهایمان منتظر ما نشسته بودند.پدرم هنگام ورود ما با چشم هایی در اشک نشسته,به چشم هایم خیره شد.بغض راه گلویم را بسته بود. بلافاصله صیغه محرمیت جاری شد,یک صیغه شش ماهه! همان جا فرهاد چهارده سکه مهریه ام را پرداخت کرد تا زیر دین نباشد. سوار اتومبیل گل زده او شدیم و به طرف خانه به راه افتادیم. کوچه را چراغانی کرده بودند و بر سردر حیاط نیز چراغ های رنگی خودنمایی می کرد. با تمسخر به همه اینها نگاه می کردم. احتیاجی به این همه چراغانی نبود,من چند ماه دیگه به منزل پدرم باز می گشتم!

مقابل در ورودی با چهره عبوس پوریا مواجه شدم. با خودم فکر کردم اگر از ازدواج موقت ما باخبر شود چه عکس العملی نشان خواهد داد؟خنده ام گرفت. همان طور که کلاه شنلم را عقب تر می دادم به او سلام کردم,او نیز با نگاهی سرشار از تحسین مرا می نگریست و سلام گفت. با لبخند پرسیدم:

_کی اومدی؟

یکی دو ساعتی میشه.

و در همان حال نگاه غضب آلودی به فرهاد انداخت.دوباره گفتم:

_خوش اومدی.پیمان هم اومده؟

_آره بالاست.

در لحنش گله مندی موج می زد. پرسیدم:

_چرا جلو در ایستادی ؟بیا تو.

_نه همین جا خوبه.

به طرف فرهائ برگشتم؛نگاه خیره اش را به پوریا دوخته و اخم هایش در هم بود.

با ورود ما صدای هلهله و شادی در خانه طنین انداخت.بوی دود اسپند که خاله پروین راه انداخته بود در فضا پیچیده بود و نقل های ریز رنگی بر سر و صورتمان پاشیده می شد. در دل به این همه ذوق و خوشحالی می خندیدم و حسرت می خوردم. همه از زیبایی من تعریف و تمجید می کردند و ما ر ازوج مناسب هم می دانستند.ثریا خانم با شادمانی پول هایی را که به صورت پاپیون تزئین کرده بود به سر و روی ما می ریخت. اصلا رنگ به چهره نداشت و معلوم بود به اجبار روی پا ایستاده است. بچه های کوچک برای جمع کردن پول ها زیر دست و پای ما تقلا می کردند و او انگار با رسیدن به آرزویش, درد و بیماری را فراموش کرده و با روحیه ای مضاعف و به کمک دخترانش در جمع حاضر شده بود. ما را به اتاقی که در آن سفره عقد چیده شده بود راهنمایی کردند.بالای سفره مبلی دو نفره گذاشته بودند,هر دو در کنار هم نشستیم. از گرمای حضور او در کنارم احساس خوشایندی داشتم. پنجه هایش را در هم فرو کرده بود و به فرش زیر پایش چشم دوخته بود.فائزه با دوربین عکاسی از ما عکس می گرفت و کیمیا خواهرم با دوربین فیلمبرداری خودمان فیلمبرداری می کرد.ثریا خانم که متوجه دوربین کیمیا و غیبت فیلمبردار شد,به طرف فرهاد آمد و با لحنی گله مند و اخم آلود گفت:

_پس فیلمبردار کجاست فرهاد؟چرا لحظه به این مهمی باید از دست بره؟

فرهاد دستپاچه شد و با من و من جواب داد:

_مامان جان چرا عصبانی می شوید؟تقصیر من نیست که, می دونید ... آخه یه اتفاق ناگوار افتاد.گروه فیلمبرداری چون یکمی تأخیر داشتن می اومدن به سمت آرایشگاه که متأسفانه توی مسیر تصادف بد و شدیدی می کنن. الان هم همه شون توی بیمارستان بستری ان. من تماس گرفتم که یه گروه دیگه برامون بفرستن که از شانس بداون گروه هم به یه مجلس دیگه دعوت شدن. مامان باور کنید من تلاشم رو کردم ولی موفق نشدم فیلمبردار دیگه ای رو پیدا کنم ...

از شدت تعجب چشم هایم گرد شده بودند.بنده خدا ثریا خانم هم باور کرد و با ناراحتی گفت:

_ای بابا این دیگه چه بدشانسی بود!خیلی بد شد.آخه این جوری که نمیشه. وای خدا حالا چه کار کنم؟عروس قشنگم,خیلی شرمنده ات شدم.

دست های سرد و نحیفش را در دست فشردم :

_این حرف ها چیه؟ تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین. کیمیا داره فیلمبرداری می کنه. همین کافیه دیگه.

_ولی این راضیم نمی کنه.

این را گفت و غرغر کنان بیرون رفت.فرهاد نفسش را با صدا بیرون فرستاد و در حالی که در مبل فرو می رفت آهسته گفت:

_به خیر گذشت !خدا منو ببخشه.

به زور خنده ام رو کنترل کردم و گفتم:

_چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!

نگاهم کرد و همان طور آرام جواب داد:

(نمی دونم. این روز ها عقلم درست کار نمی کنه.

دوباره دریای نگاهش طوفانی و غم آلود شد. صورتم را به جانبی دیگر چرخاندم تا چهره ناراحتش را نبینم. چند لحظه بعد نگاهم به سمت نگاه جذابش سر خورد. از فشاری که به انگشتش می آوردم تا به زور حلقه را دستش کنم خنده اش گرفته بود.خدای من!چقدر خنده هایش دلربا و جذاب بود خودم هم خنده ام گرفت. بالاخره حلقه را به زور در انگشتش جا دادم. صدای دست زدن حضار بلند شد و مجی از تقل و پولک و گل به سرمان سرازیر شد. لحظاتی بعد با صدای موزیک, جوان ها به سالن رفتند و مشغول شادی و پایکوبی شدند و لی بزرگتر ها هنوز در اتاق عقد حضور داشتند.ثریا خانم سرویس طلا را به دستم داد. پدرم ساعت زیبایی را به دست دامادش انداخت و مادرم زنجیر زیبایی به او هدیه داد. بعد از گرفتن چند عکس با پدر و مادرهایمان نوبت به فامیل رسید. پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و خاله ها و عمو ها و دایی ها نیز هریک هدیه ای تقدیم کردند و با ما عکس انداختند.بعد از خلوت شدن اتاق عقد , ثریا خانم از فائزه خواست چند عکس دو نفره از ما بگیرد که فرهاد به سرعت مخالفت خود را نشان داد و گفت:

_نه مادر بزارید برای بعد. الان مهمون ها منتظر ما هستند وقت این کارها نیست که.

من نیز به خاطر جریحه دار نشدن غرورم فورا گفتم:

_بله درسته احتیاجی نیست می تونیم بعدا این عکس ها رو بگیریم.

ولی ثریا خانم به هیچ عنوان قانع نشد و دست برنداشت.

_بعدی وجود نداره فقط یه بار سفره عقد چیده می شه. این لحظات زیبا رو از دست ندید بعدها پشیمون می شید ها!حالا اگه از وجود من خجالت می کشید از اتاق بیرون میرم ,شاید مزاحمم .

فرهاد با محبت او ر اسر جایش نشاند و گفت:

_این چه حرفیه مادر؟ شما هیچ وقت مزاحم نیستید.

_پس چند تا عکس کنار سفره عقد بندازید تا یادگاری بمونه.

_چشم.

فاطمه و فائزه از این فرصت استفاده کرده و با دستور دادن به برای ژست گرفتن آماده عکس برداری شدند.

ثریا خانم که احساس می کرد که اکراه ما به خاطر شرم و حیا است با زیرکی گفت:

_اول یه عکس در حالی که پنجه هاتون در هم قفل شده و حلقه هاتون مشخصه بگیرین.

فرهاد بسیار کلافه و ناآرام بود ,من هم به خاطر غرورم دستم را بالا نمی آوردم,ولی فاطمه با قیافه ای متعجب از پشت دوربین نگاه تندی به برادرش کرد و گفت:

_پس منتظر چی هستین ؟دست های همدیگه رو بگیرین, می خوام عکس بندازم.

فرهاد با طمأنینه و من با اکراه ,دست های یکدیگر را گرفتیم. از گرمای سوزان دستش دلم آتش گرفت. گویی از لا به لای انگشتانش هرم آتش برمی خواست,احساس می کردم تمام بدنم گر گرفته استاو نیز با دستمالی دانه های درشت عرق را که روی پیشانیش برق انداخته بود پاک می کرد. به دستور ثریا خانم عکس بعدی را باید در حالتی می گرفتیم که او پشت سر من ایستاده و دستش را دور کمرم حلقه می کرد. من هم باید سرم را روی سینه اش قرار می دادم. می دانستم این حرکات و دستورات مانند شکنجه ای برای اوست.فقط به خاطر خوشایند مادرش تحمل می کرد,ولی در دل من شور و غوغایی برپا بود؛به چهره درهم و عصبانی او اهمیت نمی دادم و در رویای خودم غرق بودم. صدای ضربان تند قلبش تاب و توان را از من می ربود. در کنار او بودن برایم بالاترین لذت ها بود. عشق او روح و جانم را دربر گرفته و در هستی ام ریشه دوانده بود ولی افسوس و صد افسوس که همواره بندهای اجباری را به دست و پاهایم می دیدم و دلم از این حقیقت که در نهایت متعلق به هم نیستیم. خراشیده می شد.

فاطمه بیشتر تعلل می کرد تا ما بیشتر در آن حالت بمانیم.بعد از گرفتن این عکس,ناگهان نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. فرهاد برای هزارم ثانیه حلقه دستش را تنگ کرد و بعد به یک باره دستش رها شد.نفسم بند آمده بود. در نگاهش حالتی می درخشید که از آن سر در نمی آوردم و از این همه کارهای عجیب و غریب او بهت زده ودم. احساس شرم سراپای وجودم را دربرگرفت.سر به زیر انداختم. ثریا خانم تیر خلاص را رها کرد و در حالی که بیرون می رفت رو به فاطمه گفت:

_عزیزم چند تا عکس خصوصی دیگه هم ازشون بگیر و بیرون بیاید.!

شوکه شدم . حالا قلب من بود که به سرعت می تپید. بی اختیار دوباره نگاهم در نگاهش نشست؛لرزش لب هایش کاملا محسوس بود. احساس کردم در حال انفجار است. انگار دیگر قادر به مهار احساساتش نبود. با رفتن مادرش,کتش را به دست گرفت و در حال بیرون رفتن با صدای لرزانی گفت:

_فاطمه تو رو خدا تمومش کن.زود حاضر بشید و بیاید بیرون.

فلطمه وا رفت ولی تا نگاهش ب هسمت من چرخید به شدت به خنده افتاد و گفت:

_حسابی غافلگیرش کردیم!مثل شیر نری بود که تو قفس افتاده و نمی تونه تکون بخوره. کاشکی مامانم بیرون نرفته بود و این قسمت آخرش رو هم اجرا می کردیم.

به زور لبخند می زدم و به لحظات خوشی که در کنار او گذرانده بودم فکر می کردم.

وقتی به سالن رفتیم,همه به استقبالمان آمدند و تبریک گفتند.بعضی از دخترها با حسرت به من چشم دوخته بودند.شاید آرزوی همسری چنین مرد ایده آلی را داشتند! خاله ها از زبیایی ام تعریف و تمجید می کردند و قربان صدقه ام می رفتند ولی عمه نسرین ساکت بود و با حالت غم انگیزی به من خیره می شد و به فکر فرو می رفت.از رفتار مشکوکش ترسی به دلم راه پیدا کرد. با خودم گفتم نکند از موضوع با خبر شده, ولی لحظه ای بعد این فکر ها را از خود دور ساختم و سعی کردم لبخند بزنم. گاهی چنان در دریا ی تصوراتم غرق می شدم که همه چیز را فراموش می کردم و در خود فرو می رفتم. پوریا روی صندلی خالی کنارم نشست و با کنایه گفت:

_به خدا عروس به این عبوسی نوبره!

به طرفش چرخیدم و خندیدم . با حالتی صمیمانه گفت:

_خب چطوری خانم خانما... خوش میگذره؟

_ای به خوشی شما نمی رسه.

پوز خندی زد و گفت :

_آره من که دارم از خوشی غش می کنم! این شادوماد بی احساس هم که در نوعش بی نظیره.

با تعجب به او نگریستم و گفتم:

_کی گفته بی احساسه ؟هیچم اینطور نیست.

_کی گفته؟!سگرمه هاتون می گن.گاهی چنان درهم می شید که آدم دلش به حالتون می سوزه.

ناخودآگاه نگاهم به سوی فرهاد که آن طرف سالن نشسته بود پر کشید. متوجه شدم تمام حواسش به ماست. برای تحریک تعصب مردانه اش بیشتر با پوریا گرم گرفتم. نگاهش به ما بود ولی از آن فاصله نمی شد از حالتش سردرآورد.پ وریا دوباره با لحنی غمگین گفت:

_حیف تو نبود که زن این آقای از خود متشکر شدی؟نگاش کن تو رو خدا.انگار به زور به مجلس عزا آوردنش نه عروسی.شکیبا خیلی دلم می خواد بدونم چی باعث شد به این سرعت به خواستگاریش جواب مثبت بدی؟

وبعد بدون اینکه منتظر جواب من بماند ,با ناراحتی از کنارم برخاست و دور شد. نمی دانم چرا ناگهان دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. فرهاد با تضرع و التماس از مادرش می خواست دست بردارد ولی او کوتاه نمی آمد.با لحنی التماس آمیز به مادرش می گفت:

_آخه مادر من,تا حالا کی دیدی من از این کارها بکنم؟ چرا گیر دادی و ول نمی کنی ؟به خدا بد تر آبرو ریزی می شه.

ولی ثریا خانم با اصرار گفت:

_حالا فرق می کنه باید برقصی,دیگه این روزها برنمی گرده.

جوان ها دور ما حلقه زدند و هورا کشیدند. روبه روی هم قرار گرفتیم و باز نگاهمان در چشم های یکدیگر نشست. می دانستم از درون آتشفشانی است آماده فوران.برای اینکه به غائله خاتمه بهم با حرکتی سریع,پایم را پیچاندم و فریادی کوتاه کشیدم:

پایان صفحه 87

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل7

قسمت دوم

-آخ پام!

ناگهان همه به سمتم دویدند:

-وای چی شد...صدمه دیدی؟کدوم قسمت درد می کنه؟!

چهره ام را در هم کشیدم و گفتم:

-مثل اینکه پام پیچ خورد،همون پایی که قبلا شکسته بود.

با کمک کیمیا روی مبل نشستم.فرهاد که با این کار از شکنجه ای که می دید خلاص شده بود سرش را نزدیکم آورد و پرسید:

-واقعا پات پیچ خورده؟

از اینکه آنقدر طبیعی بازی کرده بودم خنده ام گرفت.

-یک تشکر به من بدهکاری،فیلم بود!

-واقعا نجاتم دادی.ممنون خانم.

-خواهش می کنم قابلی نداشت.

جشن عروسی را در تالاری شیک و زیبا برگزار کردیم و مراسم هم بسیار مجلل و باشکوه بود.برایم بسیار تعجب آور یود آنها که می دانستند ازدواج ما یک عقد موقت است پس چرا این همه تدارک دیده بودند؟باید این را می پرسیدم.اواخر شب بعد از این که با اتومبیل عروس به اتفاق جوان ها گشتی در شهر زدیم،راهی خانه ی جدید که زندگی ام در آن شکل می گرفت شدیم.منزل آقا هادی چند خیابان با خنه ی پدری ام فاصله داشت و زیاد دور نبود.خانه ای دو طبقه که ما باید در طبقه ی بالای آن زندگی می کردیم.آقا هادی بلافاصله گوسفندی جلوی پایمان قربانی کرد و دخترها همه ی لحظات را فیلمبرداری و ثبت کردند.همان جا جلوی در با همه خداحافظی کردیم.هنگام خداحافظی از پدر و نیز مادر که هنوز با من سر سنگین بود آنقدر اشک ریختم که فکر می کنم تمام عمرم آنقدر گریه نکرده بودم!فاطمه به زور مرا از آنها جدا کرد و در ماشین نشاند.ثریا خانوم با کمک فاطمه به کنار شیشه آمد و به من گفت:

-اشکات رو پک کن عزیزم.ما رو ببخش باید مراسم عروسی بهتر از این برایت می گرفتیم ولی این مریضی من همه ی برنامه ها را خراب کرد.می دونیم تو لیاقت بیشتر از این ها رو داشتی ولی ما کوتاهی کردیم.

با این حرف گریه ام شدت گرفت:

-این چه حرفیه مامان؟خواهش می کنم دیگه این حرف رو نزنیدخیلی هم عالی بود.

-نه عزیزم...

بعد در حالی که به فرهاد چشم غره ای رفت گفت:

-از این آقا برای قصورش در فیلم برداری خیلی دلخورم ولی به فائزه گفتم حسابی از همه چیز فیلم برداری کنه تا یادگاری بمونه،هر چند این کجا و آن کجا؟!

فرهاد با خنده جواب داد:

-شما حق دارید،گردن من از مو باریکتره.

-بیخود نخند خیلی از دستت عصبانی ام.

-من چاکرتم،ببخشید.

-من نباید ببخشم شکیبا جون باید ببخشه.از اون معذرت خواهی کن.باید قدرش رو بدونی هر کی دیگه بود کله ات رو می کند.همسر خوب و شایسته ای نصیبت شده.

-بله بله شما درست می گید.

-حالا بهتره برید بگردید.برید شاهچراغ واسه خوشبختیتون دعا کنید،امیدوارم خوشبخت بشید.

عمه نسرین که از ابتدای عروسی زیاد دور و بر من آفتابی نمی شد به کنار ماشین آمد و گفت:

-بسه دیگه عمه .راه دور که نرفتی اینقدر داری آبغوره می گیری.

بعد رو به فرهاد ادامه داد:

-آقا دوماد،قدر این دختر خوشگل ما رو بدون.نفهمم اذیتش کردی!فکر نمی کنم تو هفت آسمون که بگردی لنگه اش رو بتونی پیدا کنی.

در میان گریه خنده ام گرفت:

-عمه جون،هیچ بقالی نمی گه ماست من ترشه!

-ای پدر صلواتی عجول!

منظورش را نفهمیدم یعنی چی عجول؟شاید از اینکه به آن سرعت به فرهاد جواب مثبت داده بودم مرا عجول خطاب می کرد!

بعد از خداحافظی از همه،راه افتادیم.هر دو ساکت و مغموم فقط به جلو خیره شده بودیم.سکوت سنگین و ازاردهنده ای بینمان حکم فرما بود.دستمالی به سمتم گرفت و با لحنی آرام و شمرده گفت:

-خواهش می کنم دیگه گریه نکن.فکر نکم حسابی خسته شدی.لازم نیست بریم شاهچراغ.ما که نمی خواهیم برای خوشبختیمون دعا کنیم.بریم خونه بهتره.

به سکوتم ادامه دادم.چقدر بی احساس بود.حتی حاضر نبود برای شفای مادرش دعا کند.

این بار لحنش کمی عصبانی به نظر می رسید:

-پس چرا حرف نمی زنی؟این سکوت چه معنایی میده؟فکر نکنم لازم به یاداوری باشه.من که شما رو به اجبار به این برنامه دعوت نکردم.خودت مایل بودی پس دلخوری معنا نداره.خواهش میکنم با منطق بیشتری به این تئاتر غم انگیز ادامه بده.این طوری کمتر عذاب می کشم.

از آن همه سنگدلی و قصاوتش قلبم یخ زد.می دانستم رنگم به شدت پریده است.فرهاد هر لحظه ضربات تحقیرآمیزش را برپیکر من فرود می آورد.از این که به خاطر علاقه ی وافرم به او پیشنهادش را پذیرفته بودم به خودم بب و بیراه می گفتم.شیشه را پایین دادم تا نسیم خنک کمی از آتش و کرمای درونم را کاهش دهد.نمی خواستم جلوی او از خودم عجز و ناتوانی نشان دهم ولی چشم هایم آبستن اشک های بسیار بود.چقدر در تنهایی هایم به این لحظه ها با او بودن فکر می کردم و در رویا فرو رفتم...

با طنین ملایم صدایش دوباره از افکارم بیرون آمدم.

من...من از این که تند صحبت کردم معذرت می خوام،از این که تو این لطف بزرگ رو در حق من و مادرم کردی همیشه قدردان تو هستم و اگر تندی و درشتی می کنم به حساب خصلتم بزار ولی با همه این الطافی که تو در حق ما کردی من از همون ابتدا شرایطم رو توضیح دادم.من نمی تونم زیاد این جا بمونم.من در تهران با شریکم در حال تاسیس یک شرکت کامپیوتری هستیم و مجبورم برای تامین قطعات دائم در سفر باشم.بعد از جا افتادن در تهران،شیراز رو هم برای همیشه ترک می کنم.نمی خوام بی خود فکر کنی می تونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم.

دوباره بعد از حرف های ملایم،تازیانه های بی رحمانه اش را بر پیکرم فرود آورد.باید

چیزی می گفتم نمی توانستم این همه حقارت را تحمل کنم. با صدایی محکم و قاطع گفتم:

-انگار خیلی به خودتون مطمئنید که این طوری حرف می زنید!مطمئن باشید من هم به زندگی طولانی با شما اصلا فکر نمی کنم!در ظمن این رو بدونید که روحیات یک زن خیلی ظریف تر از این هاست که بارها و بارها بخواید اونو بشکنید و به اون لطمه بزنید،بعد هم سعی کنید که ترمیمش کنید!شما یکبار شرایطون رو گفتید من هم قبول کردم.واسه چی نمی دونم!البته بیشتر دلیلش مادرتون بود...اگر به خاطر ایشون نبود هیچ وقت به این بازی احمقانه تن نمی دادم!

مخوصا روی جمله ی آخرم تاکید کردم.

نگاه متعجبش را روی صورتم خیره دیدم.انگار کمی حساب کار دستش آمده بود.فورا به طرف شیشه برگشتم تا ریزش اشک هایم را نبیند.مدتی در خیابان ها گشت زد و بعد به طرف خانه رفت.به خانه که رسیدیم فرهاد کمکم کرد تا از دو سه تا پله بالا بروم.در را که باز کردم صدای هلهله و فریاد بلند شد.اول کمی ترسیدم ولی چند لحظه بعد خنده ام گرفت.هنوز چند نفر آنجا حضور داشتند.ثریا خانم با لبخند نزدیکمان شد.

-چرا اینقدر وحشت کردین؟رفتین شاهچراغ؟چقدر زود برگشتین!

-آخه فکر کردیم دیگه همه خواب باشن،زود رفتیم و برگشتیم خیلی خسته بودیم.

-امیدوارم به حق آقا شاهچراغ همه جوونا خوشبخت بشن،جوون های منم خوشبخت بشن!

ساعت حدود دو و نیم بامداد بود.یکی از خواهرهای ثریا خانم و مادرش و سالارخان و مادربزرگ هم ماندگار شدند.بی علت به دلشوره افتادم.نمی دانستم در آینده چه پیش خواهد آمد و من در مقابل رفتار اوچه واکنشی از خود نشان خواهم داد.کسانی که در منزل بودند با هلهله و شادی،ما را به طرف منزل جدیدمان راهنمایی کردند.هنگامی که وارد آپارتمان شیک او شدم احساس عجیبی داشتم.خودم را درآن خانه زیبا غربه می دیدم و حسی که همه نوعروس ها نسبت به آشیانه عشقشان دارند را نداشتم.آقا هادی در لحظه آخر دست من را در دست پسرش گذاشت و گفت:

-می دونم برای هر دوتون کوتاهی کردم ولی ازتون می خوام که همدیگه رو دوست داشته باشین و به همدیگه وفادر بمونین.با تفاهم و مهربانی از روزهای زندیگیتون لذت ببرین که این روزهای جوونی به سرعت سپری میشه و دیگه بر نمیگرده،پس قدرش رو بدونین!

با تعجب به آقا هادی نگریستم.او که می دانست زندگی ما موقت است،پس چرا این نصیحت ها را می کرد؟شاید او هم امید داشت پسرش دست از لجبازی بردارد و به زندگی اش سروسامان دهد. دست مان در دست هم بود ولی کوچک ترین حرکتی در آن ها وجود نداشت.ولی نه،انگار لرزش من به دست های او هم منتقل شده بود. مادرش جلو آمد و با آن حال بیمار هر دوی ما را در آغوش گرفت و بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.بعد از رفتن آن ها،فرهاد فوری دستم را رها کرد و پنجره را بست.لبخند تلخی روی لبهایم نشست.گمان کرده بود لرزش بدنم از سرماست! او روی مبل ولو شد و من همان طور گیج و مستاصل کنار در ایستاده بودم و به خانه ای که حتی یک تکه وسیله به عنوان جهاز من در آن وجود نداشت نگاه می کردم. متوجه شدم این آپارتمان فقط یک اتاق خواب دارد.با صدای فرهاد به خود آمدم.

-بیا بشین،چرا همون طور اون جا وایستادی؟

روی مبل روبه روی او نشستم و خودم را با دیدن آشپزخانه مشغول کردم. نگاهش را روی چهره ام به خوبی احساس می کردم.وقتی نگاهمان با هم تلاقی کرد،گفت:

-همین طور که می بینی این طبقه به خاطر داشتن بهار خواب بزرگ فقط یک اتاق خواب داره.تا زمانی که اینجا هستی تو از اتاق خواب استفاده می کنی و من روی همین کاناپه می خوابم. سرویس بهداشتی اون گوشه راهروئه.چمدون لباس ها و وسایل شخصی ات هم که مادرت فرستاده توی کمد دیواری اتاق خوابه،می تونی استفاده کنی.

تشکر کوتاه و زیر لبی کردم،از جایم برخاستم و به اتاق خواب رفتم.

شنلم را از روی دوشم برداشتم و در آینه به ظاهرم نگاه کردم.از یادآوری اینکه او در اتاق عقد،مرا با این لباس دیده بود،خجالت کشیدم. البته ناگفته نماند که انتخاب لباس هم جزء نقشه ام بود تا او را دچار تزلزل و عطش خواستن کنم.

سرویس خواب زیبایی در اتاق قرار داشت که فکر کنم توسط آقا هادی تهیه شده بود.کلا" تمام وسایل آپارتمان،نو و جدید به نظر می رسید.آقا هادی از پدر و مادرم خواست برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتد چون فرصتی برای این کار نبود.

در کمد دیواری را باز کردم،چندین دست لباس جدید به همراه لباس های خودم و وسایل شخصی ام که قبلا" آورده شده بود به چشم می خورد.لباس راحتی برداشتم و جلوی آینه روی لبه ی تخت نشستم.به چهره ی خودم که بسیار ماهرانه آرایش شده بود نگریستم،حتی این چهره دلپذیر با این چشم های فریبنده نتوانسته بود او را به دام خود بکشد!دوباره در رویا فرو رفتم.تمام صحنه های روزی که گذشت مانند فیلم جلوی چشمهایم پدیدار شد.دلم می خواست باز هم حضورش را در کنارم احساس می کردم.مگر من همسر او نبودم؟ پس چرا این همه خوددار و سنگدل بود؟ شاید مهر دختر دیگری در دلش ریشه کرده و او اینچنین به او وفادار بود؟!

پس از دقایقی طولانی که به همان حال در آینه به خودم زل زده بودم،از جایم بلند شدم.آه سردی کشیدم و شروع به در آوردن لباس عروسی از تنم کردم ولی هر کاری کردم زیپ پشت لباس را پائین بکشم امکان پذیر نبود.زیپ ازقسمت بالا کمی پائین آمده ولی همان وسط گیر کرده بود.هر چه دستم را از بالا و پائین به طرف زیپ بردم تا آن را پائین بکشم فایده ای نداشت.به نفس نفس افتادم.بدنم از تقلایی که کرده نمناک شده بود.نمی دانستم چه کار کنم. نمی تواستم که تا صبح با آن لباس بخوابم.خودم را پشت در پنهان کردم و او را صدا زدم:

-می شه یه دقیقه بیائید؟

در آشپزخانه مشغول نوشیدن آب بود و با شنیدن صدایم جلو آمد:

-بله،چیزی احتیاج دارید؟

از لابه لای در سرک کشیدم و گفتم:

-می شه به فاطمه بگید بیاد بالا؟ کارش دارم.

-فکر می کنم همه خواب باشن.می شه بگی چیکارش داری؟

-یه مشکلی برام به وجود اومده،هر کاری می کنم نمی تونم زیپ لباسم رو پائین بکشم مثل اینکه گیر کرده.

سکوتی بینمان حاکم شد.قلبم به تلاطم افتاده بود با اینکه سرم پائین بود نگاه خیره اش را احساس می کردم. با لحن خاصی که احساس کردم کمی هم خنده با آن مخلوط شده پرسید:

-یعنی خودت نمی تونی زیپ رو بکشی پائین؟

اخمهایم در هم رفت.با پرخاش گفتم:

-اگه می تونستم که مزاحم کسی نمی شدم.مگه آزار دارم؟

-پس اگه اجازه بدی من کمکت می کنم.

هنوز خنده و تمسخر را لابه لای طنین گرم صدایش احساس می کردم.این بار با خشم دندان هایم را به هم سائیدم و جواب دادم:

-لازم نکرده!اگه مجبور بشم تا صبح با این لباس بخوابم از تو کمک نمی گیرم.

-پس لجبازهم بودی و من خبر نداشتم!

-بله که بودم.خیلی چیزهای دیگه هم هست که شما در مورد من نمی دونید!

-حالا وقت این حرف ها نیست.لجبازی نکن بزار بیام تو کمکت کنم.

در دلد غوغایی برپا شده بود از این کشمکش لذت می بردم.دلم می خواست تا صبح حواس او را به کارهایم پرت کنم.عشوه دخترانه ای به صدایم دادم و گفتم:

اصلا من دلم می خواد تا صبح با این لباس ناراحت بخوابم به کمک شما هم احتیاج ندارم.

اگه دلت واسه خودت نمی سوزه لااقل واسه لباس امانتی مردم بسوزه.

دلم آتش گرفت.پایم را محکم به در کوبیدم و زیر لب غریدم:

-از خود راضی،سنگدل لعنتی!

فشار خفیفی به در وارد کردم تا آن را ببندم ولی فرهاد که انگار به خوبی صدای مرا شنیده بود با شدت به در فشار آورد و مقاومتم را شکست.وقتی روبه رویم ایستاد با چشم های گرد شده از تعجب سعی کردم خودم را پنهان کنم.فرهاد بازویم را گرفت و به شدت مرا برگرداند.از حرکاتش موجی از حرارت در رگهایم روان شد.به نفس نفس افتاده بودم.سرش را نزدیک گوشم پائین آورد.انگار ضربان قلبش را که به شدت می کوبید حس می کردم.با صدای گرم و دلپذیر آهسته نجوا کرد:

-دختره ی لجباز،دیگه از این کارها با من نکن!

حرکت دستش،کمی با خشونت همراه شد.آه خدای بزرگ در یک لحظه ی کوتاه،در یک ثانیه تکرار ناشدنی،در کسری از زمان که گویی در رویا سپری شد فقط افتادنم یک شئ سنگین بود و جیغ کوتاه من،نگاه مملو از شرم فرهاد و آهی از سینه اش خارج شد...دیگر انگار هیچ چیز نفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم،نه رفتن شتاب آلود او را و نه صدای کرکننده ضربان قلب خودم را،هیچ چیز و هیچ چیز.فقط وقتی به خودم آمدمکه متوجه شدم پاهایم بی حس شده اند.شاید حدود یک ربع به همان حالت ایستاده بودم.هنوز قلبم تند تند می کوبید و هنوز دست هایم صلیب وار...

به لباس عروس که جلوی پایم روی زمین افتاده بود خیره شدم .صورتم داغ داغ بود زبانم را روی لبهایم کشیدم خنده ام گرفت،چه حادثه خنده دار ولی شیرینی!با قذدم های لرزان به سمت تخت رفتم،لباس راحتیم را پوشیدم و روی تخت افتادم.همان طوزر که نگاهم به سقف بود به یاذ چند لحظه قبل افتادم.تمام لحظات به سرعت از جلوی نگاهم گذشت چیزی در دلم فرو ریخت.باز خنده ام گرفت.بلند شدو و جلوی آینه نشستم باید موهایم را باز می کردم.تعداد زیادی گیره لابهلای موهایم بود که اذیتم می کردند.یکی یکی گیره ها را از موهایم جدا کردم،تافت زیادی که زده شده بود ناراحتم می کرد.باید حتما به حمام می رفتم و دوش می گرفتم.برخاستم آرام به کنار در رفتم و به حال نظر انداختم.از اینکه نگاهم به چشم ها ی او بیافتد وحشت داشتم.این درست که او شوهرم بود ولی شرایط ما با همه زن و شوهرها فرق داشت.فرهاد روی کاناپه دراز کشیده،ساعد دستش را روی پیشانی گذاشته و متفکرانه به سقف خیره شده بود.حتی لباس های راحتی اش را نپوشیده بود فقط،فقط کروات و کتش را در آورده بود.از کمد دیواری بالش و پتوئی را بیرون آوردم و از کمد لباس هایش که در مجاورت کمد من بود لباس راحتی اش را بیرون کشیدم.آنها را روی مبلی گذاشتم و خیلی آرام به طرف حمام راه افتادم.بعد از دوش گرفتن و مسواک زدن بیرون آممدم متوجا شدم کهلباسش را تغیر داده و از بالش و پتو نیز استفاده کرده است.خیلی نرم و بی صدا از کنارش گذشتم.تصمیم گرفتم قبل از داخل شدن به اتاق،چراغ هال را خاموش کنم ولی نمی دانستم کلید برق کجاست.منصرف شدم و به اتاقم رفتم.همین که وارد اتاق شدم،چراغ هال هم خاموش شد.پس او بیدار بود و منتظر تا من به اتاقم بروم بعد چراغ را خاموش کند.موهای خیس و بلندم آزارم میداد.ولی نمی توانستم از سشوار استفاده کنم.مدتی با حوله با موهایم ور رفتمتا کمی خشک شود.به کلی خواب از سرم پریده بود.به ساعت نگاه کردم چهار و نیم بامداد بود.به شدت احساس تشنگی می کردم.دلم هوای یک نوشیدنی خنک کرده بود.باید مدتی صبر می کردم تا حسابی خوابش ببرد بعد به آشپزخانه می رفتم.چراغ را خاموش کردم و مدتی همانطور بی حرکت روی تخت نشستم.به یاد جشن عروسی ام افتادم.به یاد حرکات او،تماس دستهایمان،گرمای وجودش،ضربان تند قلبش را که ادعا می کرد طبیتش با زن ها سازگار نیست،پس چرا دست هایش سرد نبود؟پس چرا به محض نزدیک شدن به من ضربان قلبش شدت می گرفت و دچار هیجان می شد؟اتفاقی که چند ساعت قبل افتاده بود،حرف های دلسرد کننده اش،همه و همه در سرم می چرخید و صدا می داد.سرم به دوران افتاده بود.به شدت خسته بودم.انگار خواب هم از من گریزان بود.آهسته در تاریکی راه افتادم تا به آشپزخانه بروم.تا به حال آشپزخانه را ندیده بودم،حتی جای کلید برق را نمی دانستم.از اینکه چراغ اتاق را خاموش کردم پشیمان شدم.تاریکی آنقدر غلیظ بود که چشمم هیچ چیز را نمی دید.از کنار کانتر رد شدم.دستم را روی دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا کنم که با برخورد دستم با شئ خنک و در پی آن صدای فرو افتادن و شکستن،خون در رگ هایم منجمد شد!بلافاصله چراغ هال روشن شد و فرهاد با موهای آشفته و چشم های قرمز که او را جذاب تر کرده بود،سراسیمه به آشپزخانه آمد.من همان طور میخکوب به قوری شکسته نگاه می کردم که کف آشپزختنه افتاده و چند تکه شده بود.با دلواپسی پرسید:

-چی شده؟صدمه دیدی؟

من من کنان و با شرم گفتم:

-خیلی متاسفم.دنبال کلید برق می گشتم.مثل این که قوری روی سماور بوده...

دولا شدم که شکسته های قوری را جمع کنم که گفت:

-نه،نه دست نزن.اول بهتره بری صندلهات رو بپوشی بعد.

اطاعت کردم و برای پوشیدن صندلهایم از آشپزخانه خارج شدم.وقتی برگشتم متوجه شدم که او تمام تکه های شکسته را جمع کرده است.از درون یخچال پارچ آبی به دستم داد و گفت:

-این رو توی اتاقت بزار،لیوان هم توی کابینت پشت سرته.

تشکر کردم و عذرخواستم که بیدارش کردم ولی او آرام گفت:

-مهم نیست منم خواب نبودم.

هنگامی که خواستم به اتاقم بروم دوباره مرا مخاطب قرار داد:

-بهتره موهات رو خشک کنی،من بیدارم.از صدای سشوار ناراحت نمی شم.

از توجهش نزدیک بود دیوانه شوم.خدایا!این دیگر چه موجودی بود؟یک لحظه به نظر شیفته و دلواپس به نظر می آمد و لحظه دیگر رفتار بی رحمانه اش قلب آدم را هدف قرار می داد.لیوان آب سرد را لاجرعه سر کشیدم و در حالی که مثل دختر بچه ها سرم را کج کرده بودم گفتم:

-چشم!

نمی دانم از حالت بچه گانه ام خنده اش گرفت با از چشمی که گفتم،چون به زحمت خنده اش را مهار کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.من نیز به رختخوابم برگشتم.واقعا که دست و پاچافتی بودم.ولی تقصیر از من نبود!نمی دانستم کلید برق کجاست.از خشک کردن موهایم منصرف شدم،به بستر برگشتم و آنقدر با افکارم کلنجار رفتم که متوجا نشدم کی خوابم برد.

تا صفحه 100

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 8

 

صبح وقتی چشم باز کردم ساعت حدود ده بود. بی خوابی شب قبل علت این دیر بیدار شدنم بود. اولین روزی بود که باید در کنار خانواده شیرازی و فرهاد میگذراندم.امیدوار بودم روزهای خوبی در انتظارم باشد و یخ بی تفاوتی و لجاجت او هر چه سریع تر آب ذوب شود. شب گذشته به شدت امیدوار شدم که میتوانم توجه او را به خودم جلب کنم.با عجله جلوی آینه رفتم.موهایم را که شب گذشته نیمه خشک به حال خود رها کرده بودم، مرتب کردم. موهایم حالت دار شده بود و به صورت حلقه حلقه در آمده بود. شاید هم اثرات آرایش روز گذشته هنوزبرآن باقی مانده بود. به هال که سرک کشیدم فرهاد در خانه نبود. حدس زدم به پایین رفته است. از اینکه دیر بیدار شده بودم خجالت کشیدم . میدانستم که هنوز مهمان دارند. ترجیح دادم در خانه بمانم و پایین نروم.مستاصل وسط هال ایستاده بودم که ضربه ای به در خورد و مرا متوجه کرد. در را باز کردم، ابتدا با یک سینی مملو از خوراکی و سپس با چهره ی فاطمه روبه روشدم.

- سلام خانم صبح بخیر! با یه صبحانه جانانه به اضافه کاچی موافقی؟!

خنده ام گرفت.

- سلام به روی ماهت. بیا تو.

نگاهی به موهایم انداخت.

- موهاتو پیچیدی؟!

- نه بابا، تازه از خواب بیدار شدم.

- وای خیلی قشنگ شده، چقدر صورتت ناز و بانمک شده!

- ممنونم.

با نگاهی به ظرف کاچی، زدم زیر خنده:

- حالا کاچی چرا باید بخورم؟

- وا،یعنی...

- آره بابا، اون که تو هال خوابید و منم توی اتاق خواب، مگه انتظار دیگه ای داشتی؟

قیافه اش در هم رفت:

- اَه اَه واقعا که چه داداش بی ذوقی دارم! به خدا گاهی تو مرد بودنش شک میکنم! آخه آدم عروس به این ملوسی داشته باشه بعد اینهمه شل و ول؟! شیطونه میگه برم همه چیز و به مامان بگم ها! ولی نه، اینطوری زودتر از دستش دق میکنه!

- ای بابا تو چرا اینقدر شاکی شدی؟! خب قرار ما از اول همین بود.

- آره ولی گفتم شاید زیبایی تو روش اثر بذاره و از خر شیطون پایین بیاد.ولی باور کن این آقا دادش ما یه ایراد مردونه داره که ما نمیدونیم!

از حالت بامزه چهره و صدایش به خنده افتادم. بعد با آب و تاب جریان لباس و شکستن قوری را برایش تعریف کردم. هر دو از خنده ریسه رفته بودیم. فاطمه در همان حالت گفت:

- میدونی چیه؟ فکر کنم داداشم دیگه به دکتر روانشناس احتیاجی ندراه، چون تو خودت کم کم داری روی روانش می ری! وقتی اون لحظه رو مجسم میکنم می فهمم بیچاره تا صبح چی کشیده!

خنده کنان گفتم:

- حالا کجا هست؟!

- پیش مامانه ،داشت داروهاش رو میداد. ولی نمیدونی چه صحنه خنده داری بود پایین! مامان به زور یه کاسه کاچی به خورد فرهاد داد! میگفت بخور مامان جان خیلی مقویه! با روغن کرمونشاهی درست کردم! اونم هی می خنددی و می خورد...

باز زدیم زیر خنده و مشغول خوردن صبحانه مفصلی که آورده بود شدم.وقتی دوتایی به پایین رفتیم، فرهاد هنوز با مادرش صحبت میکرد و دستش را می بوسید. ثریا خانوم به محض دیدنم سعی کرد بنشیند و با رویی گشاده جواب احوالپرسی ام را داد.

- صبح اولین روز زندگی مشترکتون رو تبریک میگم. انشاءا...درکنار هم خوشبخت بشید و عاشقانه زندگی کنین. راستی مادر جوان کاچی تو خوردی؟ مادرم زحمتش رو کشید. میگفت یه چیزای خیلی مقوی توش ریخته. به فرهاد هم یه کاسه دارم!

یک لحظه نگاهمان در هم تلاقی کرد.انگار به زور جلوی خنده اش را میگرفت. من هم شرمنده سر به زیر انداختم:

- بله مادر جون دست شما درد نکنه. خدارو شکر انگار امروز حالتون بهتره.

- آره دخترم . خودمم همین احساس رو دارم.انگار شما دوتا گل خوشگلم رو که می بینم، بهتر می شم.

- خب خدا رو شکر . راستی مادر بزرگ کجا رفتن؟!

- رفته شاه چراغ عزیزم. رفتن زیارت. بعد از ظهرم راهی تهران می شن.

- چه زود برمیگردن!

- خب دیگه کار و زندگی دارن.

صدای صحبت سالار خان و همسرش ، یعنی مادر بزرگ فرهاد از اتاق نشیمن می آمد. مادر بزرگ به بیماری فشار خون مبتلا بود و پدر بزرگ دائما از او مراقبت میکرد. وارد اتاق که شدم. سالار خان با دیدنم گل از گلش شکفت.

- سلام به روی ماهت عروس قشنگم، حالت خوبه بابا؟

- ممنون، مادر چطورن؟

- ای، بدک نیست. این زن ما هم که دائما پیچاش شل می شه و باید ببرمش دکتر تا اونا رو سفت کنه!

کنار مادر نشستم و دستش را فشردم.

- مادر جون چطورین؟ حال ندارین؟

- نه مادر ،حالم خیلی خرابه ،سرم خیلی درد میکنه.

- میخواین به فرهاد بگم ببردتون دکتر؟

- نه عزیزم قرص خوردم، بهتر میشم.

- انشاا... که زودتر خوب بشید.

تشکر کردند و من دوباره به کنار ثریا خانم برگشتم. با آمدن من فرهاد به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل تلویزیون را به دست گرفت و بی توجه کانال ها را عوض کرد، این حرکت از چشم های تیزبین مادرش دور نماند. رو به من گفت:

- دخترم امیدوارم ناراحت نشده باشی که به خاطر نامساعد بودن حالم مراسم پاتختی رو کنسل کردیم.

بی تفاوت گفتم:

- نه اصلا، من از این مراسم خوشم نمیاد.

- البته بیشتر فامیل تو همون سالن هدیه هاشون رو تقدیم کردند.

- دستشون درد نکنه.

مادرم رو به فرهاد گفت:

- پسرم میدونی که امشب باید بری مادرزن سلام، چه هدیه ای واسه مادرزنت تهیه کردی؟

فرهاد با چشمهای متعجب گفت:

- امشب؟

- بله آقا امشب،اگه نخریدی زودتر پاشید یه سری به طلا فروشی بزنید و یه هدیه مناسب تهیه کنین.

انگار در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت:

- باشه چشم. حالا دیر میشه، غروب می ریم.

بعد از ظهر خانواده ام به دیدنم آمدند. هدیه ای برایم تهیه کرده بودند که اشکم را در آورد. اصلا انتظار چنین هدیه ای نداشتم. پدرم سوئیچ یک اتومبیل اوپل کورسا را به دستم داد. اتومبیلی که همیشه دوست داشتم و مورد علاقه ام بود. پدر از خوشحالی بیش از حدم شادمان شد و مرا به دیدن آن پایین برد.

- وای پدر ، البالویی رنگه؟ خیلی خوشگله!

به گردنش آویختم و بوسه بارانش کردم. پدر با اعتراض مرا از خودش جدا کرد.

- پدر صلواتی خیسم کردی! قابل تو رو نداره که.

فرهاد با نگاهی تحسین آمیز به اتومبیل، از پدر تشکر کرد.

- اتفاقا لازمش میشد چون من ممکنه مدت زیادی توی تهران باشم. ممنون پدر جان.

پدر که کمی از او دلخور بود جواب داد:

- اینو واسه ش خریدم که اگه انشاا...دانشگاه قبول شد برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشه.

- بله ، متوجه ام.

- راستی دخترم نتیجه دانشگاهت کی معلوم میشه؟

- فکر کنم دو هفته دیگه.

- انشاا...موفق باشی.

- مرسی بابا، برام دعا کنید.

وقتی بالا رفتیم مادر گفت:

- دخترم وظیفه مون بود که برات جهیزیه تهیه کنیم ولی دیدی که نشد، وقتی با بابات مشورت کردم گفت اگه یه وسیله زیر پاش باشه بهتره.

- واقعا لطف کردیم مامان جان. اگه هیچی هم نمی گرفتین باز به سرم منت داشتین و راضی بودم.

- فدای تو بشم که اینقدر رئوف القلب و قانعی!

به محض اینکه به آشپزخانه رفتم و تنها شدم، مادر به کنارم آمد و در مورد اتفاقات شب گذشته کنجکاوی کرد . خنده ام گرفت.

- خیالتان راحت مامان جان، از یه زن بی آزار تره!

مادر جا خورد:

- وا! مرد اینجوری دیگه واقعا نوبره! تو دیروز اون قدر خوشگل شده بودی که فرشته های آسمون به حالت غبطه میخوردند.

- مامان داری حکایت سوسکه رو میگی که به بچه اش میگفت قربون دست و پای بلوریت! شما که باید خوشحال باشی. فعلا که ازدواج ما موقته بهتره به همین منوال بگذره.

مادر روی صندلی نشست:

- اگر پدرت به این ازدواج رضایت داد به خاطر این بود که مطمئن بود مهر تو به زودی تو قلب پسره می شینه و ازدواجتون دائمی میشه.وگرنه من هنوزکه هنوزه ناراضی ام.

جلو رفتم و صورتش را بوسیدم.

- بابا دیشب هیچی نگفت؟

- بیچاره تا صبح نخوابید. تو خونه راه می رفت و هی سیگار میکشید. هیچ حال خوشی نداشت، مثل من دائم خودخوری میکرد.ولی صداش در نمی اومد!

به درون هال سرک کشیدم و به پدر نگریستم. از دیدن چجهره در هم و متفکرش قلبم در هم فشرده شد. آنها هر دو رو به روی هم ساکت نشسته بودند و مانند دو غریبه رفتار میکردند. همراه مادر بیرون آمدیم و کنار آنها نشستیم.مادر گفت:

- راستی پدر بزرگ برای آخر هفته همه رو دعوت کرده ویلا، آقا فرهاد با مادر اینا هم خبر بدین که تشریف بیارن.

- چشم ولی فکر نکنم حال مادر مساعد مهمونی رفتن باشه.

- انشاا.. که حالشون بهتر بشه

- انشاا....

ساعتی بعد ما را ترک کردند و به منزلشان برگشتند.دلم همراهشان رفت. تازه می فهمیدم دوری از آنها چقدر برایم مشکل است.با این امید که شب به منزل شان می رویم خود را خوشدل کردم.روی مبل رو به روی فرهاد نشستم وگفتم:

- خب کی بریم هدیه بخریم؟

با نگاهی اخم الود گفت:

- هدیه واسه چی؟

با سادگی گفتم:

- چه زود یادت رفت، هدیه مادر زن سلام دیگه!

با حالتی تمسخر آمیز گفت:

- و تو چه زود یادت رفت که این ها همه فیلمه، دختر خوب! اگه مامان این یادآوری ها رو میکنه از قضیه چیزی نمیدونه.چرا باید این حرف رو بزنی؟

گفته ش آنقدر حقارت باز بود که دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید.به تندی از جایم برخاستم و به اتاقم رفتم.دیگر نمیتوانستم آنجا بنشینم و لحن سراسر تحقیرش را تحمل کنم.

ساعتی بعد خواهرش فائزه بالا آمد و به او گفت که حال مادرش مساعد نیست. با عجله پایین رفتیم . ثریا خانم که معلوم بود دردهای شدیدی را تحمل میکند رو به فرهاد گفت:

- نه مادر جان مزاحم شما نمی شم، صبر میکنم پدرت بیاد، فاطمه بهش زنگ زده الان تو راهه، برو به خریدت برس!

فرهاد با عصبانیت گفت:

- این حرفها چیه مامان؟ خرید مهمتره یا شما؟ من نمیتونم ببینم اینجوری درد بکشی و دائم به فکر ما باشی.تو رو خدا یه کن به فکر خودت باش.

- نه عزیزم، گفتم که پدرت تو راهه، در ضمن اگه بیاد ببینه نیستم، دلواپس میشه. دوست ندارم این روزهای شیرین زندگیت رو تو بیمارستان بگذرونی.

فرهاد کلافه و عصبی با کف دست به پیشانی اش زدو روی مبل افتاد. به طرف ثریا خانم رفتم و گفتم:

- آخه مادر جون چطوری انتظاری دارین این روزها که شما دردمند و مریض هستین ما بی خیال و خوش باشیم؟ حالا امشب نشد، یه شب دیگه. آسمون که به زمین نمیاد!

- فدای تو دختر فهمیدم بشم نمی...

هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که ناگهان چهره اش از درد در هم فشرده شد. همگی دستپاچه شدیم.فرهاد او را بغل کرد و بلافاصله به ماشین منتقل کرد. من و فاطمه هم به سرعت آماده شدیم و باهم به بیمارستان رفتیم.بلافاصله او را در بخش مراقبت های ویژه بستری کردند. همگی نگران و مشوش در راه روی بیمارستان این سو و آن سو می رفتیم. روی نیمکتی نشستم و از فاطمه هم خواستم تا کنارم بنشیند.

سرش را روی شانه ام گذاشت و آرام شروع به گریه کرد. در حالی که او را دلداری میدادم ،دلم برای فرهاد به شدت می سوخت. غم چهره اش وصف کردنی نبود. هراس از اینکه پرستار و یا دکتری بیرون بیاید و آب پاکی را روی دستش بریزد،به خوبی در صورتش نمایان بود. پس از گذشت لحظاتی، آقا هادی هم آشفته و مشوش به ما پیوست. کوهی از غم روی شانه هایش سنگینی میکرد. غصه بیماری همسرش او را بسیار شکسته و پیر کرده بود. لعنت به این بیماری که این چنین شیرازه زندگی آن ها را به هم ریخته بود. پرستاری از اتاق بیرون آمد . پدر به سرعت به سکتش رفت و حال مادر را پرسید. پرستار با مهربانی به آنها اطمینان داد حال مریض بهتر شده و جای نگرانی نیست.همگی نفس راحتی کشیدیم و اشک شوق ریختیم.

پایان فصل 8

صفحه 109

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل9

 

سه روز بود که ثریا خانم را از بیمارستان اورده بودیم.مادر زنگ زد و یادآوری کرد مهمانی فردا جمعه که توسط پدربزرگم ترتیب داده شده بود را فراموش نکنم.حال ثریا خانم در نوسان بود.گاهی از درد و رنج هیچ اثری نبود و گاهی چنان دردهای وحشتناک او را بهم میپیچید که از دست هیچکس کاری ساخته نبود.آنشب خوشبختانه حالش خوب بود.از او خواستم برای مهمانی فردا همراهمان باشد ولی قبول نکرد و گفت:عزیز حال من مشخص نیست نمیخوام بخاطر من روزتون خراب بشه.

-این چه حرفیه؟براتون تنوع میشه شاید حالتون بهتر بشه.

پدر گفت:نه دخترم از طرف ما از پدربزرگت عذرخواهی کن.ما باید تو شهر باشیم میبینی که حال ثریا مساعد نیست و باید سریع برسونیمش بیمارستان.

فاطمه و فائزه در حال چیدن سفره شام بودند .برخاستم و به کمکشان رفتم بخاطر وضعیت مادر سفره را روی زمین می انداختیم.سر سفره به اصرار مادر کنار فرهاد نشستم.او که د راین یک هفته با من همانطور سرد و خشن رفتار کرده بود خودش را کنار کشید و برایم جا باز کرد.مادر در بشقابی غذا ریخت و جلوی ما گذاشت.

-تو فامیل ما رسمه زن و شوهرهای جوون تو یه بشقاب غذا بخورن تا بیشتر بهشون بچسبه.

درد دل گفتم:خدا تو رو واسه ما نگه داره.اگه تو رو نداشتم چکار میکردم؟

ولی فرهاد با اعتراض گفت:نه مامان واسه من جدا بریز!

مادر گفت:چیه؟میترسی سرت کلاه بره؟نه اقاجون سر اونی که کلاه میره شکیباست نه تو!

فرهاد هم با زرنگی گفت:برای همین میگم واسه ام جدا بریز چون سرش کلاه میره!

فاطمه و فائزه که روبروی ما نشسته بودند با تمسخر نگاهش میکردند.مادر عقب نشینی نکرد.بالاخره غذای ما را در یک ظرف ریخت.لحظاتی که باید برایم شیرین باشد زجر آور و عذاب دهنده شده بود بخاطر اعتراضی که کرده بود اشتهایم را از دست دادم و خیلی زود کنار کشیدم.هادی خان با تعجب به بشقاب غذا نگاه کرد و گفت:به به چه عروس کم خرجی!باباجان تو که چیزی نخوردی؟

-ممنونم سیر شدم معمولا شبا کم غذا میخورم.

مادر گفت:چیه مادر مگه رژیم داری؟تو که ماشالله اندامت موزونه...

-نه رژیم ندارم!بیشتر از این نمیتونم بخورم.

نگاهم که به فاطمه افتاد حس همدردی و دلسوزی را در چشمهایش شناور دیدم.فرهاد هم بعد از من از خوردن دست کشید و تشکر کرد مادر با طعنه گفت:تو هم سیر شدی؟نکنه حسودی کردی و تو هم رژیم گرفتی؟

-نه مامان جان غروب یه کمی شیرینی و ابمیوه خوردم سیر شدم.

به زحمت خودم را عادی و بی تفاوت نشان میدادم.دوست داشتم هر چه سریعتر به تنهایی اتاقم پناه ببرم و با دل سرخورده ام به خلوت بنشینم.از اینهمه بی محبتی و دلسردی او در این چند روز اخیر حسابی پژمرده شده بودم.ساعتی بعد از آنها خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم.بدون معطلی راهی اتاق خواب شدم و در را بستم.مدتی روی تخت نشستم و در آیینه به تصویر خودم خیره شدم و زیر لب گفتم:خود کرده را تدبیر نیست!

همانطور که پاهایم اویزان بود روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم باید پوستم را کلفت میکردم و حرفها و تمسخر هایش را تحمل میکرد.او کمترین راه دلخوشی به محبتش را بروی من میبست و روزنه ای باقی نمیگذاشت.حداقل میتوانست بخاطر مادرش ظاهر سازی کند.فهمیده بودم از اینکه به او علاقه مند شوم به شدت هراس دارد.دریغ که خبر نداشت در دل این عاشق دلسوخته چه میگذرد.هر بی مهری او حکم تازیانه ای مرگبار را برایم داشت و هر لطف او هر چند اندک مانند مرهمی بر زخمهای پیکرم بود.صدای ضربه ای که به در خورد مرا در جایم نشاند.آهسته گفتم:بفرمایید تو.

فرهاد از لای در سرک کشید و گفت:میخوام بالش و پتو بردارم.

-راحت باش بیدارم.

بطرف کمد دیواری رفت و بعد از برداشتن رختخوابش هنگام بیرون رفتن گفت:اگه گرسنه ات شد شیر و خرما گرفتم گذاشتم تو یخچال تو که شام درست و حسابی نخوردی شب بخیر!

زیر لب شب بخیر گفتم.باور نمیشد تا این حد ضد و نقیض رفتار کند.واقعا چه منظوری داشت؟شاید از اینکه مرا برنجاند لذت میبرد!دوست داشتم چیزی کنار دستم بود تا بر سرش بکوبم!زیر لب گفتم:باشه عیبی نداره منم بلدم چطوری حرصت بدم فرهاد خان!

 

************

از شنبه قرار بود به مدت یکهفته به تهران برود.این موضوع را هنگامیکه درباره کارهایش با پدر صحبت میکرد فهمیدم.آن روز نهار منزل پدربزرگ دعوت بودیم.فرهاد ابتدا خیال همراهی با مرا نداشت و پیشنهاد کرد مرا برساند و خودش برگردد.ولی من قبول نکردم و گفتم:نمیتونم این توهینت رو به پدربزرگم تحمل کنم پس منم نمیرم.

او هم بخاطر مشکوک نشدن مادرش همراه ما به ویلا آمد.خانواده عمه نسرین هم در راه بودند.بسیار خوشحال شدم در کنار خانواده ام شاد و سرحال این سو و انسو میرفتم و دائم حرف میزدم و با صدای بلند میخندیدم.انگار میخواستم تلافی این یک هفته سکوت و غصه خوردن را در آورم.پدربزرگ با دیدن من د رکنار نوه سالار خان قند در دلش اب میشد دائم با فرهاد خان فرهان خان گفتنش او را تحویل میگرفت.ما د رجمع نمیتوانستیم روابط سردمان را بهبود ببخشیم و همانطور مانند دو غریبه رفتار میکردیم.با ورود خانواده عمه نسرین من و کیمیا به استقبالشان رفتیم.عمه محکم در آغوشم گرفت و با دقت به صورتم خیره شد.

-هزار ماشالله بزنم به تخته روز به روز خوشگل تر میشی!من آخرم نفهمیدم زن داداشم سر تو حامله بود چی خورد و بما نگفت!

با شرم گفتم:نه عمه جون به چشم شما اینطور میام.

پوریا که همیشه با من شوخی داشت بی منظور گفت:نه بابا به چشم منهم همینطور میای!

هنگام دست دادن با او طبق معمول همیشه با حرکتی ناجوانمردانه دستم را بشدت پیچاند طوری که فریاد اعتراضم بلند شد:اِ لوس نشو دیگه دستت مردونه ست نمیگی یه وقت استخونم رو میشکنی؟

پوریا بطرف فرهاد رفت تا با او سلام و علیک کند.چهره اش به شدت عصبانی و خشمگین بود.فهمیدم از برخورد پوریا با من ناراحت شده است.اهمیتی ندادم و وارد اشپزخانه شدم و خودم را با ریختن چای مشغول کردم.نقطه ضعفش را بدست اورده بودم و میخواستم از این طریق حسابی حرصش بدهم!سینی بدست بیرون امدم .از ترسم به او نیم نگاهی هم نینداختم.هنوز به اولین نفر تعارف نکرده بودم که پوریا از جا بلند شد و سینی را از دستم گرفت و در حالیکه به چشمهایم مینگریست ارام گفت:چای بخوریم یا خجالت؟!شما بفرمایید بنشینید عروس خانم!

با خنده تشکر کردم و روی تنها مبلی که خالی بود و از قضا روبروی فرهاد قرار داشت نشستم.با نگاهی به او رنجش را در صورتش مشاهده کردم دوباره قند در دلم آب شد.یعنی بمن علاقه مند بود که حسودی میکرد؟پس چرا از رفتارها و گفتارهای سردش دست برنمیداشت ؟هنگام تعارف چای به من پوریا دوباره شوخی اش گل کرد سینی چای را جلوی من گرفت ولی همینکه خواستم چای را بردارم سینی را بطرف دیگر برد.دستم را بهمان طرف بردم ولی او جا خالی داد و سینی رو به جهت مخالف برد.با اعتراض گفتم:ای بابا چای نخواستم چقدر اذیت میکنی.

پوریا قهقهه ای زد و خودش فنجان چای را جلویم گذاشت.بعد از این عمل پوریا فورا به او نگریستم چهره اش از شدت عصبانیت کبود شده و به زمین خیره مانده بود.در دل به او خندیدم و گفتم:شاید اینطوری دیگر کمتر من رو تحقیر کنی.

هنگام ناهار پوریا از آن طرف سفره جناغ سینه مرغی را در دست گرفت و گفت:کی میاد شرط بندی؟

من فورا گفتم:سر چی؟

-سر یه فال حافظ.

دستم را بالا گرفتم و گفتم:من من.

پوریا با طعنه گفت:برو بابا تو که اصلا حافظه نداری.خدایی تا حالا چندبار بمن باختی؟

با اطمینان گفتم:ولی اینبار نشونت میدم کی حافظه اش کمه!

پوریا جناغ بدست بطرفم امد و گفت:قبول!

بعد رو به فرهاد کرد و گفت:فرهاد خان امروز بهتون ثابت میکنم که همسرتون حافظه ضعیفی داره و خیلی زود میبازه.

فرهاد بدون اینکه بما نگاه کند به محتویات بشقابش چشم دوخته بود.میدانستم خون خونش را میخورد چون در این یک هفته کاملا به روحیاتش آشنا شده بودم.مخصوصا فهمیده بودم روی پوریا تعصب خاصی داره.

بعد از صرف ناهار دائم مواظب بودم تا پوریا از غفلت من سوء استفاده نکند و شرط بندی را نبرد.نمیخواستم جلوی او بازنده شوم و محکوم به کم حافظگی! پوریا زرنگ شده بود و ظرفهای سفره را جمع میکرد و به اشپزخانه میبرد در این اثنا یکبار بطرف من امد و بشقابها را بطرف من گرفت و گفت:ببر آشپزخونه...

با تمسخر گفتم:یادمه!

او خندید و بطرف دیگر رفت به اشپزخانه رفتم مادرم مرا کناری کشید و گفت:ببینم تو چته؟مگه نمیبینی شوهرت اخماش رفته تو هم و رنگش تغییر کرده واسه چی اینقدر با پوریا شوخی میکنی؟خب معلومه خوشش نمیاد.

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:خوشش نمیاد که نیاد!همچین میگید شوهر که دل آدم کباب میشه.از اون موقع تاحالا که پیش شما هستم دیدی یک کلام حرف بزنه؟فقط مثل غریبه ها کناری نشسته و زل زده ببینه من با کی شوخی میکنم.

-خب مرده دیگه غیرت داره همه مردا همینطورن.

-نه مامان جان ما با هم صحبتهامون رو کردیم.خودتو ناراحت نکن اینا همش فیلمه.

-یعنی چی؟منکه سر از کار شما در نمیارم.

-بیخیال شو عین من!

مادر نگاه عمیقی بمن کرد و سرش را تکان داد و دور شد.دوباره به تعداد مهمانها چای ریختم و به سالن بردم.باز هم پوریا از جایش بلند شد تا سینی را از من بگیرد.هنگام دادن سینی به پوریا از فرصت استفاده کردم و بلند گفتم:یادم تو را فراموش!

پوریا که نمیخواست جلوی جمع مخصوصا فرهاد ببازد ناگهان سینی چای را بی اختیار رها کرد.منکه سینی چای را در حال سقوط دیدم بدون فکر دستم راستم را پیش بردم تا از سقوط چای جلوگیری کنم که ناگهان چای داغ فنجانها روی دستهایم برگشت و به شدت سوختم و جیغ بلندی کشیدم.فقط فهمیدم اولین نفری که خودش را بمن رساند فرهاد بود.فورا بازوی مرا گرفت و بطرف شیر آب آشپزخانه دنبال خود کشید شیر اب سرد را باز کرد و دستهایم را زیر آب قرار داد.پوریا خودش را کنارم رساند و با نگرانی گفت:خیلی سوختی؟

ناگهان با عصبانیت یقه او را گرفت و به عقب هولش داد و گفت:به تو هیچ ربطی نداره چرا دست از این مسخره بازیها برنمیداری؟

پوریا که بشدت سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و از آشپزخانه بیرون رفت.همه کسانی که اشپزخانه بودند با تعجب به او خیره شده بودند. رو بمن با تحکم گفت:زود حاضر شو باید بریم درمانگاه ممکنه تاول بزنه.

آهسته و شرمزده گفتم:نه نمیخواد چیزی نیست خوب میشه.

با لحنی که تابحال از او سراغ نداشتم گفت:بهتره عاقلانه فکر کنی سریع تر حاضر شو.سوختگی خیلی عمیقه.

بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود.جلوی دیگران احساس خجالت میکردم چشمهایم آماده باریدن بود ولی تا میتوانستم جلوی خودم را گرفتم و اشکهایم را کنترل کردم.

پدرم جلو امد.

-حق با شوهرته عزیزم نمیشه که سرسری بگیری برو دختر گلم.

خوب میدانستم پدر تحمل اینکه کسی با من تند صحبت کند را ندارد ولی برای حفظ ظاهر مقابل پدربزرگ تا این کوتاه آمده است.فرهاد کمی آرام شد و با شرم از همگی بخاطر صدایش که کمی بالا رفته بود عذرخواست هنگام بیرون رفتن از آشپزخانه از همگی خداحافظی کرد و بمن گفت دراتوموبیل منتظرم است.همینکه دستهایم را از زیر آب سرد بیرون کشیدم سوزش شدیدی در آن احساس کردم که اشکهایم را در آورد.هنگام پوشیدن مانتو که به کمک مادر و خواهرم صورت گرفت.مادرم گفت:ببینم مادر خیلی سوختی؟بذار ببینم ای وای!خاک بر سرم!

دستهای قرمز و ملتهبم را از دستهایش بیرون کشیدم و با دستمالی اشکهایم را پاک کردم مادر دوباره با لحنی سرزنش آمیز گفت:دیدی مادر هی بهت میگم جلوی شوهرت با پوریا شوخی نکن و سربه سرش نذار.هی میگی همش فیلمه دیدی چی شد؟حالا زود باش منتظرته.خیلی هم عصبانیه همینطور کلافه تو حیاط داره قدم میزنه.

در حالیکه دستهایم را تکان میدادم گفتم:خیلی میسوزه چیکار کنم؟

-هیچی باید بری درمانگاه پماد سوختگی بمالند.ناراحت نباش مادر زود خوب میشه میخوای منم باهاتون بیام.

-نه مامان فکر میکنم از همون راه بریم خونه.

از همگی خداحافظی کردم و با عجله به او که در اتومبیل را برایم باز میکرد پیوستم.ماشین را روشن کرد و راه افتاد.در راه مدام به دستهایم فوت میکردم تا کمی از سوزشش کم شود ولی فایده ای نداشت.او که هنوز چهره اش برافروخته و عصبی بود هر چند لحظه یکبار به دستهایم نگاه میکرد و به سرعت میراند ولی کوچکترین حرفی نمیزد.وقتی به بیمارستان رسیدیم فورا پیاده شد و در سمت مرا باز کرد و منتظر شد تا پیاده شوم.اشکهایم بی وقفه روان بود فکر نمیکردم چای تا این حد بسوزاند.وارد درمانگاه شدیم فرهاد با عجله خودش را به پرستاری رساند و از او کمک خواست.پرستار ما را به اتاقی راهنمایی کرد.بعد از دیدن دستهایم فورا آنها را با محلولی شستشو داد و پمادی سفید رنگ روی آنها مالید و پانسمان کرد و گفت:باید فردا صبح بیایید تا پانسمان را عوض کنم.

از درمانگاه که بیرون آمدیم او زودتر بطرف ماشین رفت و در را برایم باز کرد با خودم گفتم باید ازش تشکر و عذرخواهی کنم.رویم را بطرفش کردم و گفتم:واقعا ازتون متشکرم.از اینکه به زحمت افتادی معذرت میخواهم.فقط یک خواهش میکنم ساده در جوابم گفت و به رانندگی ادامه داد فهمیدم هنوز از دستم دلخور است.

به بیرون زل زده بودم.وقتی رسیدیم بدون اینکه منتظر کمک او باشم در را باز کردم و بیرون رفتم.برای اینکه خانواده اش مرا نبینند و چیزی نپرسند یکراست به طبقه بالا رفتم و به اتاقم خزیدم.روی پوستم و لای انگشتهایم تاول زده بود و بسیار میسوخت.حتی برای باز کردن دکمه های مانتو هم مشکل پیدا کردم.صدای بسته شدن در را شنیدم داشتم با دکمه م کلنجار میرفتم که ناگهان در اتاق به شدت باز شد و به دیوار خورد.همانطور که دستم روی دکمه بود مات و حیران نگاهم درنگاه سرد و نافذش نشست و میخکوبم کرد.هیچ عکس العملی نداشتم.با حرکت سریعی بطرفم آمد.چنان ترسیدم که خودم را جمع و جور کردم و دستهایم را روی صورتم گذاشتم.بازویم را گرفت و با یک حرکت روی تخت نشاند.روی تشک نرم تخت بالا و پایین رفتم و با خشم نگاهش کردم.روبرویم روی صندلی نشست و به من خیره شد و خیلی محکم گفت:آتیشاتو سوزوندی...راحت شدی؟

-منظورت چیه؟

همانطور خیره و محو نگاهش میکردم دستی به موهایش کشید و با صدای آرام و تلخی گفت:مگه تو زن شوهر دار نیستی؟

جوابی ندادم و سکوت کردم.ادامه داد:جواب منو بده منتظرم مگه تو شوهر نداری؟حداقل در انظار دیگران...

-خب منظور؟

با خشم مشتی روی صندلی کوبید و گفت:داری یا نداری؟

-خب مثلا بله.

-پس اون حرکات جلف و سبکسرانه و دلبری کردن ها از پوریا چه دلیلی داشت؟

-من از کسی دلبری نکردم.

-کردی خوب هم کردی.درسته که من گفتم ما کاری به همدیگه نداشته باشیم و نمیخوام علاقه ای بینمون بوجود بیاد ولی دیگران که از این موضوع خبر ندارن.اینطور رفتار کردن در مقابل دیگران جلوه خوبی نداره.تو میدونی من جلوی آقای عظیمی چقدر خجالت کشیدم؟اگه بخوای این رفتار سبکسرانه را ادامه بدی مطمئن باش خیلی زود مورد طعنه دیگران قرار میگیرم.در عرف ما یک زن شوهر دار باید تابع همسرش باشه.وقتی من به رفتارهای تو اخم میکنم باید اونقدر فهمیده باشی که فورا عکس العمل من رو دریافت کنی نه اینکه با پوریای مجرد و فرصت طلب بگی و بخندی.دیگه دوران تجردت به پایان رسیده.خواسته یا ناخواسته به گردنمون مسئولیتهایی هست که باید در انظار به اونا توجه بشه فهمیدی؟

از اول تا آخر سخنرانی اش سرم پایین بود و ساکت به حرفهایش گوش میدادم بعد گفتم:اگه میبینی با پوریا شوخی میکنم دلیل این نیست که با هر پسر مجردی توی فامیل شوخی میکنم و میخندم.مسئله پوریا با دیگران فرق داره.ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و مثل خواهر و برادر هستیم و اون هرگز در مورد من فرصت طلب نیست.

رنگ حسادت را در چشمهایش دیدم.که گفت:خوشبحال پوریا با طرفدار پر و پا قرصش!

میخواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که منصرف شدم.از اینکه در مورد رفتار من با پوریا حسودی میکرد ته دلم امیدی به محبتش سو سو زد در عوض با لحن خاصی گفتم:در ضمن شما که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره شمایی که اینهمه دم از رعایت قوانین در جمع میزنید چرا خودتون رعایت نمیکنید؟بهتره آدم اصول زندگی رو خودش اجرا بکنه بعد به دیگران یاد بده اقا!

نمیدانم چرا احساس کردم خنده اش گرفته و به زور خودش را کنترل میکند.

کولر خاموش بود و هوا بشدت گرم منکه نتوانسته بودم مانتوام را در آوردم حسابی خیس عرق شده بودم.از جایش برخاست که بیرون برود.من نیز دست بردم تا دکمه های مانتوام را باز کنم.برگشت و اینبار با لحن مهربانتری گفت:دیگه دستت نمیسوزه؟

-نخیر نمیسوزه!

او که دید نمیتوانم با آن پانسمان دکمه مانتو را باز کنم بطرفم آمد و گفت:اجازه بده دکمه هاتو باز کنم.

باید انشب افتادم از اینکه باز لجبازی کنم و او با خشونت مانتو را از هم پاره کند خنده ام گرفت.نزدیکتر شد و شروع به باز کردن دکمه هایم کرد.او به دکمه ها نگاه میکرد ولی من به او خیره شده بودم.نفس داغش به صورتم میخورد و مرا از خودبیخود میکرد.او نیز عرق کرده موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته بود و چهره اش را زیباتر جلوه میداد.دوست داشتم تعداد دکمه های مانتوم به هزاران دکمه میرسید تا لحظات بیشتری او در کنارم میداشتم ولی افسوس که خیلی زود دکمه ها را باز کرد و از اتاق بیرون رفت.چنان با سرعت اتاق را ترک کرد که حتی فرصت تشکر از او را نیافتم.روی تختم افتادم و کاروان رویاهایم دوباره به حرکت در آمد .با صدای زنگ در نشستم فرهاد در را باز کرد.صدای فاطمه را شنیدم که میگفت:مامان گفته واسه شام بیاین پایین قورمه سبزی درست کردیم.

-شکیبا زیاد حالش خوب نیست من میام.شام اونو هم میارم بالا.

صدای فاطمه مضطرب شد:چرا حالش خوب نیست؟بذار ببینمش.

-فکر کنم خوابیده بذار استراحت کنه.

-نه!دلواپس شدم باید ببینمش.

ناگهان در باز شد و فاطمه در میان در متحیر به دستهای من خیره ماند.داخل آمد و روی دستش زد:بمیرم الهی چه بلایی سرت اومده جان فاطمه بگو چی شده؟

-چیزی نیست خودتو ناراحت نکن کمی چای ریخته رو دستهایم.

-چای؟چطوری؟

-تقصیر خودم بود یه شوخی نابجا منو به این روز انداخت.

-خب؟!

-سینی چای روی دستم برگشت.

-با کی شوخی میکردی؟

جریان را برایش تعریف کردم با تاسف بمن نگریست و گفت:کاریه که شده.من میرم پایین غذاتو میارم بالا به مامان هم میگم دلت درد میکنه.نمیخوام تو رو اینجوری ببینه.حالش که خوب نیست دستاتو اینجوری ببینه بدتر میشه.آخه خیلی تو رو دوست داره.

بعد در حالیکه آه میکشید برای آوردن شام از اتاق بیرون رفت.برای خوردن اب به آشپزخانه رفتم.فرهاد اشفته و غمگین درون مبلی فرو رفته و به نقطه نامشخصی خیره مانده بود.بخاطر اینکه از آن حالت بیرون بیاید سر صحبت را باز کردم و گفتم:بهتره بری پایین شام رو در کنار خانواده ات بخوری ممکنه مادرت ناراحت بشه.

از جایش تکان نخورد فقط چشمهایش را از نقطه ای که به آن خیره شده بود برداشت و به من نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت.

از اینکه به حرفم اعتنایی نکرده بود بسیار رنجیده خاطر شدم.با حرص گفتم:چطور برات مهمه که مردم درباره رفتارهای من سوء تعبیر کنند ولی رفتارهای خودت رو ندیده میگیری؟فکر کردی برای دیگران عجیب نیست که زن و شوهری که تازه یک هفته ست ازدواج کردن با هم صحبت نکنند مثل آدمهای قهر با هم رفتار کنن و اینهمه از هم دور باشن؟تو حتی جلوی مادرت هم حفظ ظاهر نمیکنی.

باز لحنش نامهربان و کلافه شد:من میترسم میترسم رفتاری داشته باشم که سوء تعبیر بشه و خدای نکرده درگیری عاطفی برامون بوجود بیاره.

-نترس آقای مطمئن!من اونقدر از تو بدی دیدم که کوچکترین برداشتی از رفتارهایت ندارم.فقط برای تظاهر گفتم فهمیدی؟

-آره فهمیدم.

پنجه هایش را در میان موهایش برد و آنها را به عقب راند و با لحنی غم زده گفت:فردا برای یکهفته به تهران میرم و فعالیتهامو از سر میگیرم.تو اگه دوست داشتی میتونی به منزل پدرت بری اگر هم نخواستی برو پایین پیش مامان اینا.یکهفته هم یکهفته ست که از دست من و رفتارهایم راحت باشی.

-شاید داری حرف دل خودتو میزنی.

نگاه خیره ای بمن کرد که هزاران حرف در آن نهفته بود.بعد آرام بلند شد و به طبقه پایین رفت.

 

آخر فصل9

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فصل 10

فکر کردم با شروع زندگی زیر یک سقف,خیلی چیز ها تغییر کند و یخ وجود او به زودی باز شود. فکر می کردم او تحت تأثیر زیبایی و دلربای های من قرار گرفته و صبوری از کف داده و به پایم بیافتد. اما با گذشت زمان که زوال تدریجی زندگی ام را می دیدم هر روز بیشتر از روز قبل حقیقت این روابط بر من آشکار می شد. او روز به روز بی اعتناتر و به نحو آشکاری سردتر می شد و من به تدریج به این حقیقت می رسیدم که هیچ راهی برای ورود به قلبش وجود ندارد.. او با من کنار نمی آمد تنها نکته غیرقابل درک برایم این بود که گاهی نگاه مشتاقش را که سعی در پنهان کردنش داشت ,می دیدم و یا حساسیت هایش را نسبت به خودم درک می کردم ولی در انتها رفتار سرد و محتاطانه اش همه امیدهایم را به یأس تبدیل می کرد.

با اعلام نتایج کنکور,امیدی در قلبم سوسو زد که اگر قبول شوم حداقل نصف روز را از خانه بیرون می روم و کمتر فکر و خیال می کنم و غصه می خورم,ولی متأسفانه شانس با من یار نبود؛بعد از گرفتن روزنامه و پیدا نکردن اسمم این حقیقت تلخ برایم مسجل شد که قبول نشده ام. شکست روحی جبران ناپذیری را متحمل شدم. در مدتی که او در تهران به سر می بردمن هم غصه دار و گریان در منزل پدرم خود ر ادر اتاقی حبس کرده بودم و می گریستم. بعد از چند روز سرخوردگی وآشفتگی بدون اطلاع او ,کاری نیمه وقت در یک مطب به عنوان منشی پیدا کردم و قرار شد از شنبه هفته بعد به سرکار بروم.پدرم مخالف بود چون عقیده داشت احتیاجی به این کار ندارم ولی من گفتم فقط به جنبه سرگرمی اش فکر می کنم.اصلا تعهد جدی نسبت به وظایف همسر داری ام احساس نمی کردم. روابطی که رو به زوال می رفت تعهدی نمی پذیرفت. همه امیدم را از دست داده بودم,پس از دو سال که تصمیم گرفته بودم در کنکور شرکت کنم با شکست روبه رو شده بودم. پدر و مادرم ساعت ها با من صحبت کردند وبه من امیواری دادند ولی بیشتر از همه کس به حرف ها و دلداری های او نیاز داشتم. این را حق خود می دانستم که او یار و محرم اسرارم باشد ولی افسوس فاصله ما بیش از آن چیزی بود که در رؤیا هم تصور می کردم.

بعد از یک هفته پر تلاطم و تلخ همراه با ماتم و اندوه , فرهاد از تهران بازگشت. می خواستم موضوع قبول نشدنم را از او پنهان کنم.تصمیم گرفتم تا نپرسیده او را در جریان نگذارم. می دانستم چیزی نیست که برایش مهم باشد. در این یک هفته چند بار با پدرم برای تعویض پانسمان دستم رفتیم. با استفاده از پمادهای سوختگی دستهایم بهتر شده و دیگر به پانسمان احتیاج نداشتند.

بعدازظهر جمعه همراه مادر و کیمیا در آشپزخانه نشسته بودیم و گپ می زدیم که صدای زنگ تلفن برخاست.با عجله به طرف گوشی رفتم. بی دلیل تپش قلبم زیاد شده بود.

_بله بفرمایید.

_سلام

_سلام

خیلی سرد گفت:

_من امروز ظهر از تهران برگشتم.می تونی بیای خونه.

کمی ذلخور شدم او حتی حالم را نپرسید.از روی لجبازی ,علی رغم میل باطنی ام گفتم:

_می خواستم چند روز دیگه اینجا بمونم ...

_چه کار مهمی داری که می خوای بمونی؟

_لابد کار دارم دیگه.

_گفتم چه کاری!نباید من بدونم؟ نکنه هنوز دستت خوب نشده؟

_از احوالپرسی های شما تو این یه هفته, خدا رو شکر بهتر شد!

_خواهش می کنم برگرد.میای یا بیام دنبالت؟

دلم از خوشحالی فرو ریخت . صدای فرهاد لرزش محسوسی داشت.

_بیا مامان حالش خوب نیست.

با اینکه می دانستم این را بهانه قرار داده ولی باز گفتم:

_باشه میام,دلم واسه مامانت خیلی تنگ شده.

مکثی کرد و آرام گفت:

_لطفا با احتیاط رانندگی کن.

دوباره ذوق زده شدم.

_باشه چشم . فعلا خداحافظ.

_به امید دیدار.

وقتی گوشی را گذاشتم دوباره نیرو گرفته بودم؛از شنیدم صدایش, از نگرانیش نسبت به خودم,از تعجیل در بازگشتم, ذوق زده شروع به آماده شدن کردم. مادرم به اتاق آمد و گفت:

_ ا داری کجا می ری؟

_فرهاد برگشته دارم می رم خونه.

با تأسف به من نگریست:

_یک هفته اینجا بودی زنگ نزد حالت رو بپرسه,حالا تو اینقدر از اومدنش خوشحالی!

بدون اینکه جواب مادرم را بدهم وسایلم را جمع می کردم.ادامه داد:

_می آد دنبالت یا خودت می ری؟

_خودم می رم.

مادر با حالتی خاص گفت:

_این درست نیست باید خودش می آمد دنبالت.

-خب مامان جان من خودم وسیله دارم,نمی خوام که برم سر خیابون منتظر ماشین بشم.

_باشه هیچ فرقی نمی کنه.سنگین تر اینه که خودش بیاد دنبالت.

_مامان , انگار یادت رفته حساب زندگی ما با جوون های دیگه فرق می کنه!

مادر در حالی که نم اشک در چشم هایش نشسته بود گفت:

_حساب حساب شخصیت توست, ننمی خوام به این آسونی به هیچ انگاشته بشه.

به طرفش رفتم و گفتم:

_قربون مامان اشرف خوشگلم برم. حالا می گی چی , نرم تا بیاد دنبالم؟

مادرم با بغض گفت:

_آره مادرجون اینطوری بهتره.

دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم:

_چشم ,هرچی شما بگید همون میشه.

مادرم لبخندی زد و بیرون رفت. وقتی دقیق فکر کردم دیدم مادرم بیراه نمی گوید. عشق او واقعا مرا کور کرده بود. برایم بسیار سخت بود که زنگ بزنم تا او به دنبالم بیاد پس ترجیح دادم خودش دوباره تماس بگیره.نیم ساعتی گذشت.تا منزل آنها فقط ده دقیقه راه بود.صدای زنگ تلفن برخاست. مطمئن بودم خودش است. گوشی را برداشتم.

_بله بفرمایید؟

صدایش دلواپس و نگران در گوشی پیچید:

_چرا هنوز راه نیافتادی؟

_به نظرت شما نباید می اومدی دنبالم؟

_ای بابا ,خب اینو از اول می گفتی که این همه دلشوره نگیرم!باشه,حاضر باش میام دنبات.

با خوشحالی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و منتظر آمدنش شدم.مادرم کنارم آمد وبا مهربانی مرا نگریست.

_حالا به نظرت این طوری بهتر نشد؟دختر عجول!

_چرا مامان عزیزم.

_راستی نگفت حال مامانش چطوره؟

_چرا گفت زیاد حالش خوب نیست.

_زن بیچاره!نمی دونم این بلای ناگهانی چی بود که تو کاسه این زن معصوم افتاد.

_براش دعا کنید مامان , حیفه زن به این نازنینی از دنیا بره.

_به خدا روزی نیست که سر نماز واسش دعا نکنم. همیشه جلوی نظرمه.

لحظاتی گذشت . صدای زنگ,دوباره تپش قلبم را زیاد کرد. در این یک هفته آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که خودم هم باور نمی کردم.

به طرف درباز کن رفتم.

_کیه؟

_فرهادم,اگه حاضری بیا بریم.

_نمی آی تو؟

_کسی خونه اس؟

_مامان و کیمیا.

_باشه,یه سلامی بکنم و زود بریم.

در را باز کردم و وارد حیاط شد. از پشت پرده او را دیدم. مثل همیشه زیبا و خوش تیپ و پر جذبه!جلوی آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم و احساس رضایت کردم.به طرف راهرو که می رفتم دوباره در رؤیا فرو رفتم. ((چی میشد وقتی در رو باز می کردم, محکم بغلم می کرد و ...؟ آخه مگه من همسرش نبودم؟)) در را باز کردم که با چهره آرامش مواجه شدم لبخندی روی لب هایم نشست.

_سلام, خوش اومدی.

نگاهش خیره و ثابت روی چهره ام دوید.

_سلام ,ممنون.

_بیا تو دیگه , تعارف می کنی؟

_باید زود تر بریم,مامان حالش خیلی خرابه.

مادر و کیمیا در آستانه در با او سلام و احوالپرسی کردند. مادر حال ثریا خانم را پرسید و فرهاد با نا امیدی از حال وخیم او گفت.مادر برایش آرزوی بهبودی و سلامتی کرد.فرهاد وسایل مرا برداشت و بعد از خداحافظی بیرون آمدیم.با تعجب به اطراف نگاه کردم از اتومبیلش خبری نبود.

_پس ماشینت کو؟

_با تاکسی اومدم. ماشینم تعمیرگاهه.مگه نمی خوای ماشینت رو بیاری.؟

_چرا,پس صبر کن تا برگردم.

دوباره به داخل خونه برگشتم و اتوبیل را بیرون آوردم. او کنارم نشست و آماده حرکت شدیم. برای اولین بار در حضور او رانندگی می کردم.دست و پایم می لرزید و با تمام وجود سعی می کردم اشتباه نکنم. از اینکه هول شده بودم خودم را سرزنش کردم,ولی خوشبختانه تا رسیدن به منزل اتفاقی نیافتاد.در طول مسیر هیچ کدام حرفی نزدیم. دوست داشتم او از دلتنگی هایش برایم بگوید. انگار باز جایگاهم را در زندگی اش فراموش کرده بودم!هنگامی که پیاده شدیم متوجه شدم نگاهش کنجکاوانه زوایای صورتم را می کاود. فکر میکنم متوجه رنجی که در این یک هفته کشیده بودم شده بود.سوئیچ ماشین را به طرفش گرفتم و گفتم:

_ممنون میشم اگه ماشین رو تو پارک کنی.

ولی او قبول نکرد و گفت:

_نه,بهتره خودت این کار رو بکنی تا اعتماد به نفست بالا بره,من در پارکینگ رو واست باز می کنم.

به حرفش گوش دادم.پشت فرمان نشستم و به خوبی ماشین را در پارکینگ پارک کردم.با لبخندی از کنارش رد شدم و وارد خانه شدم.فاطمه و فائزه به محض دیدنم با خوشحالی در آغوشم کشیدند. هر دو پژمرده و افسرده شده بودند. بیماری مادر, همه آنها را از پای ردآورده بود. به سراغ ثریا خانم رفتم,بیماری به شدت توان او را کم کرده بود و او ر ا از پا انداخته بود. باید این حقیقت را می پذیرفتیم که او زیاد مهمان ما نیست. در فضای خانه آشفتگی و یأس حکمفرما بود.دوست داشتم سرم را کنار بسترش بگذارم و های های بگریم و عقده های دلم را بگشایم. می دانستم با رفتن او خیلی از چیزها تغییر خواهد کرد و شیرازه زندگی ما نیز از هم پاشیده خواهد شد.آقا هادی به شدت دستخوش ماتم و اندوه شده بود. از اینکه نمی توانست برای بهبودی همسر عزیزش کاری کند,خود را گناهکار می دانست. البته مقدمات انتقال همسرش را به یکی از بهترین بیمارستانی های تهران انجام داده بود ولی پزشکان به او فهمانده بودند که دیگر به جز خدا از دست کس دیگری کاری ساخته نیست,چون بیماری به حدی پیشرفت کرده بود که جای هیچ امیواری برای بهبودی او نمی گذاشت.

از جایم برخواستم و به آشپزخانه رفتم. هادی خان روی صندلی نشسته بود و پی در پی سیگار می کشید.برای ائلین بار با دیدنم مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام آرام گریست.من هم که دیگر در حال انفجار بودم فرصت را غنیمت شمردم و اشکهایم را روی شانه های او رها کردم. لحظاتی به همان صورت گذشت وقتی از آغوش پدر بیرون آمدم فرهاد را دیدم که به دیوار آشپزخانه تکیه زده و با حالتی مغموم به این صحنه نگاه می کند و اشک می ریزد. فائزه و فاطمه هم هرکدام گوشه ای مچاله شده و بودند و می گریستند. از دیدن این حالات قلبم به شدت فشرده شد. خدای من,چگونه تنه ی استوار این خانواده با تند بادی هراسناک این گونه شکسته و ریشه های آن در استانه ی خشک شدن قرار گرفته بود! آنها چگونه با این فاجعه کنار بیایند؟چگونه ترک کنند کسی را که از بدو تولد ,با مهربانی و عطوفت بی دریغ کنارشان بوده و حمایتشان کرده تا آ«ها به ثمر برسند و رشد کنند؟حالا که وقت ترک آنها نبود.باید می ماند تا به گل نشستن و میوه دادنشان را مشاهده می کرد.باید می ماند و همسرش را که از جان بیشتر دوستش می داشت در کوره راه زندگی همراهی می کرد....

مدتی به همان حال ساکت و گریان در آشپزخانه ماندیم و به دور از چشم های بی فروغ مادر زانوی غم به بغل گرفتیم تا اینکه با صدای ضعیف او که فاطمه را صدا می زد از بهت خارج شدیم و آشپزخانه را ترک کردیم. من برای تعویض لباس به طبقه بالا رفتم.تازه مانتو و روسری ام را درآورده بودم که او نیز بالا آمد و سردر گریبان و مغموم در مبل فرو رفت. مانده بودم بیرون بروم یا روبه رو یش بنشینم و با او صحبت کنم!بالاخره تصمیمم را گرفتم؛روی مبل روبه رویش نشستم و به او خیره ماندم. سرش را بالا آورد و نگاه شفافش را به صورتم دوخت.

رنگ به رنگ شدم ,احساس گرمای شدیدی کردم . از جای برخواستم کولر را روشن کردم و سرجایم نشستم. با صدای غمناکی گفتم:

_فرهاد....

_جانم؟

من دستهایم را بهم فشردم و او لب زیرینش را گاز گرفت. انگار هر دو از هم خجالت کشیدیم.تمام بدنم گر گرفته بود. با صدای خفه ای گفتم؟

_می خواستم بگم اگه دوست داشتی می تونی با من درددل کنی.مثل یه دوست به حرفات گوش می دم. بهتره با صحبت کمی از بار رو دلت رو سبک کنی.

آمرانه گفت:

_انگار کار از کار گذشته . شیمی درمانی هم روش هیچ تأثیری نداره. خودت که دیدی تو این یک هفته کاملا نصف شده.ازش پوست و استخون مونده و بس. هیچ وقت فکر نمی کردم به این زودی مادمو از دست بدم. تحملش برام غیر ممکنه.

_بله درسته , هیچکس باورش نمیشه که ثریا خانوم,اون زن شاداب و زرنگ به این روز بیفته ولی چاره ای نیست. هرچه مصلحت پروردگار باشه همون میشه.

_تصمیم داشتم بعد از برگشتن , مادرم رو با هواپیما به مشهد ببرم تا شفاش رو از امام رضا(ع) بگیرم,ولی وقتی با حال خرابش رو به رو شدم دیدم دیگه برای هر اقدامی دیره!

کلامش که به پایان رسید دست هایش را روی صورتش گذاشت و به شدت گریست. قلبم پاره پاره شد. تحمل دیدن اشک هایش را نداشتم ولی کاری از دستم برنمی آمد به جزء اینکه ساکت بنشینم و همراه او اشک بریزم و به حرف هایش گوش دهم. پس از آنکه کمی آرام شد نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و خواست پیش بقیه برویم و آنها را در این شرایط تنها نگذاریم. دوباره پایین رفتیم و در کنار مادر نشستیم . او در خوابی عمیق بود. فاطمه گفت که پزشکش تازه بالینش را ترک کرده و به او آمپول مسکن زده تا کمی از دردهایش بکاهد.

ساعت حدود یازده شب بود که آنها را ترک کردیم و به طبقه بالا بازگشتیم. فورا به اتاقم رفتم و بلوز و دامنی راحت به تن کردم و مشغول برس زدن موهایم شدم. بی حوصله تر از آن بودم که با دقت موهایم را برس بکشم.برس را به سوی میز پرت کردمو برای مسواک زدن به طرف دستشویی راه افتادم. فرهاد هنوز محو و مات روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته بود.

بعد از مسواک زدن روبه رویش ایستادم و گفتم:

_نمی خوای بخوابی؟با غصه خوردن که کاری پیش نمی ره.

با صدایی که خیلی غمگین بود گفت:

_این فعلا تنها کاریه که می تونم بکنم.

تا پایان صفحه135

  • Like 1
لینک به دیدگاه

136 تا 145

 

-نه میتونیم براش دعا کنیم.شفاش برای خدا کاری نداره.

-خدا هم انگار ما رو فراموش کرده!

-این حرف رو نزن.میدونی که خدا بنده هاش رو امتحان میکنه.من یه پیشنهادی دارم بهتره که فکرت رو عملی کنی و ترتیب یه مسافرت رو بدی بالاخره خدا بزرگه.

-باشه چشم اگه دیدم حال مادر بهتره اینکارو میکنم.حالا میشه رختخوابم رو از اتاق بیاری؟

-البته.

هنگامیکه پتو و بالش را روی زمین میگذاشتم صدایم کرد و گفت:شکیبا بیا بشین کارت دارم.

بند دلم پاره شد.اولین بار بود که مرا اینگونه خطاب میکرد.روی مبل روبرویش نشستم و خیره نگاهش کردم.انگار از نگاه خیره ام معذب بود آرام گفت:فکر نمیکنی موقعش باشه که بهم بگی قبول شدی یا نه؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مگه واست فرقی هم میکنه؟

-خب مسلمه از قبول شدنت خوشحال میشم.

-پس متاسفم که نتونستم خوشحالت کنم چون پذیرفته نشدم!

آهی بلند کشیدم و گفت:متاسفم ولی از همون نگاه اولی که بهت انداختم اینو فهمیدم.

-آره تو این یکهفته خیلی غصه خوردم.امیدوار بودم با قبولیم از این بیکاری و سردرگمی در بیام.ولی با اینحال بیکار ننشستم و برای خودم کاری دست و پا کردم.

راست د رجایش نشست و با تعجب گفت:تو چکار کردی؟

گلویم خشک شد .ناگهان به کلی اعتماد به نفسم را از دست دادم آنقدر نگاهش پر جذبه بود که فقط ساکت نگاهش کردم.

-من منتظر جوابم.

-من من تو یه مطب کار پیدا کردم به عنوان منشی...

با عصبانیت از جایش بلند شد و نزدیک آمد و گفت:با اجازه کی؟

جوابی ندادم.

-مگه تو به پول احتیاج داری؟منکه همیشه واست پول میذارم.

-نه اصلا موضوع این نیست.فقط از اینکه عاطل و باطل وقتم رو تلف کنم خسته شدم.

جلوی پایم نشست و با قیافه ای اخم آلود مستقیم به چشمهایم زل زد و گفت:میتونی یه کار دیگه بکنی تا حوصله ات سر نره مثلا بری کلاس کامپیوتر یا کلاس زبان یا تقویتی کنکور ولی کار نه!

-واسه چی؟

-چون برای خانواده من وجهه خوبی نداره متوجه ای؟

-ولی من قول دادم از فردا صبح برم سرکار.

با تندی گفت:همینکه گفتم.دیگه هم نمیخوام د راین مورد صحبت کنی چون فایده ای نداره.

با عصبانیت از جایم برخاستم و بدون اینکه چیزی بگویم به اتاقم رفتم و در را محکم بهم کوبیدم.روی تخت افتادم.بی نهایت عصبانی بودم.چقدر این مرد خودخواه بود.بعد از چند لحظه ناگهان در باز شد و منکه بیخیال روی تخت افتاده بودم و لباسم وضع مناسبی نداشت.به سرعت برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با پرخاش گفتم:هنوز یاد نگرفتی وقتی میخوای بیای تو اتاق کسی باید در بزنی؟

او که از دیدنم در آن حالت تا بناگوش سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و گفت:معذرت میخوام.

و فورا اتاق را ترک کرد.

از اینکه مرا در آن حالت دیده خوشحال شدم ولی او بی احساس تر از این حرفها بود چون با صدای خشنی گفت:از این به بعد حق نداری بدون اجازه من کاری رو انجام بدی اول باید منو در جریان بذاری فهمیدی؟

سریع خودم را به هال رساندم و در برابرش ایستادم.

-ببخشید به چه مناسبت باید به شما سوال و جواب پس بدم؟!

با حیرت مرا نگریست و گفت:منظورت چیه؟

-مگه خودت نگفتی به کار هم کار نداشته باشیم و هر کی راه خودشو بره؟منم هر کاری دلم بخواد میکنم.مگه من با تو چه نسبتی دارم که به من امر و نهی میکنی؟یادت نره که من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم فهمیدی؟

با چشمهایی به خون نشسته و عصبی مچ دستم را گرفت.آه از نهادم بلند شد با خشم گفت:تا موقعیکه بعنوان عروس خانواده اینجا هستی باید به تعصبات و شرایط این خانواده احترام بذاری.هر وقت که از اینجا رفتی هر کاری دلت خواست بکن باشه؟

به تندی دستم را از دستش بیرون کشیدم و در حالیکه آن را میمالیدم اشکهایم مانند سیل فرو ریخت.گریه ام بیشتر برای دل پر دردم بود نه درد دستم.به محض دیدن چشمهای بارانی حالت نگاهش تغییر کرد دستپاچه و پریشان سر به زیر انداخت و در حالیکه به موهایش چنگ میزد گفت:معذرت میخوام.منو ببخش دست خودم نبود.نمیخواستم اذیتت کنم ولی تو بدجوری عصبانیم کردی.

خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت:چند وقتیه که اعصابم بخاطر مادر ضعیف شده و کنترل رفتارم در اختیارم نیست.لطفا درک کن و زود منو ببخش.باشه دختر خوب؟

دستهایم را روی صورتم گذاشتم و به هق هق افتادم.احساس کردم یک لحظه دستهایش دور بدنم حلقه شده تا مرا در آغوش بگیرد.ولی بلافاصله عقب رفت و با لحنی غمگین و کلافه گفت:شکیبا بس کن تو رو خدا عذابم نده غلط کردم خوبه؟

اینبار به سرعت به سمت اتاقم دویدم و بعد از بستن در پشت آن نشستم ضربه ای به در خورد:شکیبا خواهش میکنم باز کن کارت دارم معذرت میخوام.

همانطور که بی صدا پشت در گریه میکردم.با لحن ملایم و دلپذیری گفت:گفتم که دست خودم نبود اگه منو ببخشی یه قولی بهت میدم که میدونم خوشحالت میکنه.

پس او زیاد هم سنگدل نبود و ادا در می آورد چون خودش را به آب و اتش میزد تا رضایتم را جلب کند.اولین بار بود که مسالمت آمیز با من سخن میگفت .گریه ام متوقف شد.باید فرصت را غنیمت میشمردم ولی غرورم اجازه نمیداد.دوباره صدای مهربانش به گوشم رسید:من اگر جای تو بودم کسی رو که اینهمه از من عذرخواهی میکرد حتما میبخشیدم.

آهسته از جایم بلند شدم و کنی لای در را باز کردم.بعد روی تخت نشستم تا وارد شود ابتدا در زد.بزور خنده ام را کنترل کردم.بعد با صدای ضعیف من که اجازه ورود دادم داخل شد.اتاق تاریک بود با باز شدن در نور از پشت شانه های پهنش هاله ای بوجود آورد که بی نهایت جالب و دیدنی بود.آرام جلو آمد.با هر قدم که نزدیک میشد تپش قلبم نیز بالاتر میرفت و هجوم خون صورتم را داغ میکرد.جلوی پایم زانو زد.سرم را پایین انداختم و به زانوهایش زل زدم.چانه ام را گرفت سرم را بالا آورد و در چشمهایم خیره شد دلم لرزید.کنترل نفسهای تندم اصلا مقدور نبود.او هم برافروخته و ملتهب بنظر میرسید.خدای من یعنی کم کم یخ وجود این مغرور اب میشد؟آهسته گفت:بگو که منو بخشیدی خانمی؟

عطر دل انگیزش مشامم را پر کرده بود و دیوانه ام میکرد.همانطور که مستقیم نگاهش میکردم چشمهایم پر اب شد.

-ای وای دست این دختره!نگاهش کن تو رو خدا.وقتی تو چشماش اشک جمع میشه قیافه اش عین دختر کوچولوهاست!

لبخند کمرنگی زدم و با پلک زدنم قطرات اشک روی صروتم نشست.او آرام اشکهایم را پاک کرد و دستی را که پیچانده بود در دست گرفت و نوازش کرد:دوباره معذرت میخوام حتما خیلی دردت گرفت.نفهمی کردم.ببخشید این روزها اصلا اعصاب درستی ندارم.

-خواهش میکنم.اینطوری حرف نزن مهم نیست زیاد هم درد نگرفت.

-حالا که اینقدر دختر خوبی هستی قول میدم فردا ببرمت اسب سواری چطوره؟موافقی؟

احساس میکردم مانند بچه ها با من رفتار میکند.قولش بیشتر شبیه وعده دادن به یک بچه بهانه گیر و سرتق بود!درست با همان لحن.با ناباوری نگاهش کردم کم مانده بود خودم را در آغوشش بیندازم و تشکر کنم ولی به سختی خودم را کنترل کردم و لبخندی حاکی از رضایت به او زدم.

-پس موافقی؟

با آنکه لحنش بنظرم بچه گانه آمده بود ولی تحقیر آمیز نبود.همین را هم غنیمت دانستم.دستم را بالا آوردم و نوک بینی اش را کشیدم و با خنده گفتم:ممنون آقای بداخلاق !هر چند که انگار داری یه بچه کوچولو رو با اب نبات گول میزنی!

قهقهه بلندی سر داد که دلم را به آشوب کشید.نگاهش که با نگاهم تلاقی کرد موجی از هیجان و عطش را در آن مشاهده کردم.فرهاد با صدای لرزانی که به زحمت سعی در کنترل هیجانش داشت گفت:من باید ممنون باشم که منو بخشیدی.

این را گفت و با عجله بیرون رفت و مرا بهت زده و متعجب برجای گذاشت.

هنگام خواب در دنیای رویاها و آرزوهایم فرو رفتم.خود را میدیدم که در لباس سوارکاری از هر زمان زیباتر و دلفریبتر در دشت و باغی که او را برای اولین بار دیده بودم سوار بر اسبی زیبا میتاختم و باد موهای بلند و مواجم را به بازی گرفته بود و بر زیبایی ام می افزود.او نیز در کنارم حرکت میکرد.از همیشه دوست داشتنی تر بنظر میرسید.سعی در پیشی گرفتن از من داشت ولی مقتدرانه او را پشت سر گذاشته و پیش میرفتم.به عقب که نگاه کردم با دست بوسه ای برایم فرستاد.به پهلو خوابیدم دلم از شادی مالش میرفت.پس تمام رفتارهایش تظاهر بود.فرهاد اصلا پسر بی احساس و سنگدلی نبود.میشد براحتی او را رام کرد.به امید روزهای شیرین تر پلکهایم سنگین شد و بروی هم افتاد.صبح با صدای فرهاد که با تلفن صحبت میکرد از خواب بیدار شدم.دست و صورتم را که شستم و بیرون آمدم با چهره بشاش او مواجه شدم.

-سلام صبح بخیر تنبل پاشو دیگه همه منتظرمونن.

-علیک سلام صبح شما هم بخیر.ببخشید آخه دیشب خیلی آروم و بیدغدغه خوابیدم خواب بهم مزه داد.الان سریع آماده میشم.

هر دو دوشادوش هم پایین رفتیم.نگاه همه به سمتمان چرخید و جواب سلاممان را دادند ثریا خانم که حالش کمی بهتر شده بود لبخندی زد و گفت:به به سلام بروی ماهتون که سر زندگی و شادابی ازش میباره.آدم شما رو که میبینه سرحال میاد.

صورتش را بوسیدم و کنارش نشستم.

-ما هم وقتی شما رو سرحال میبینیم شاد میشیم مامان جون.

انگار نیروی شاد و هیجان انگیزی زیر پوست همه تزریق شده بود.دیگر از آن حال و هوای غمناک دیشب خبری نبود.همه با دیدن خوشحالی ثریا خانم شاد بودند و سرحالی او بی ارتباط با رابطه ما نبود.انگار فرهاد هم بخوبی این مسئله را درک کرده بود چرا که نگاه پر رمز و رازی بمن انداخت.هنگام خوردن صبحانه ثریا خانم شوخی اش گل کرد و از فرها خواست که برایم لقمه درست کند و به دهانم بگذارد بعد چای را به دهانم نزدیک کند.همه میخندیدند و من با التماس میخواستم که منصرف شود.فرهاد ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی رضایت را در چهره مادر دید به این بازی ادامه داد.دخترها جیغ میزدند و او را دست میانداختند.ثریا خانم و آقا هادی هم از دیدن تنها پسر جدی و بداخلاقشان در این وضعیت از ته دل میخندیدند و شاد بودند.وای که قیافه فرهاد در آن لحظات چقدر دیدنی بود!با ادا و اصولهایی که از خود در می آورد اشک را به چشمهای همه آورده بود.رفتار کودکانه دیشب را فقط کارهای امروز کامل میکرد!منکه از خنده قادر به خوردن نبودم آخر سر هم چای به گلویم پرید و به سرفه افتادم.ثریا خانم که از شدت خنده دل درد گرفته بود توام با خنده گفت:بسه بسه دیگه.کشتی دخترم رو لقمه میگیره اندازه دهن فیل.چایی رو هم که از بس میگیره بالا همش میریزه بیرون.

باز هم شلیک خنده همه به هوا برخاست.فاطمه گفت:فائزه جان پاشو سفره را جمع کنیم وگرنه آقا داداش هر چی توشه لقمه میکنه و میده به خانم مانکنش تا چاق بشه.

آقای هادی گفت:الهی همیشه شاد و خندون باشید که دل ما رو شاد کردین.

وقتی او و فرهاد داروهای ثریا خانم را میدادند من و دخترها سفره را جمع کردیم و ظرفها را شستیم.احساس میکردم این بهترین و شادترین روز زندگی ام بوده است.در دلم هزار بار از ثریا خانم تشکر کردم و برای بهبودی اش نذر کردم.تنها اتصال رشته دلبستگی من و فرهاد او بود.این زن فهیم و مهربان به خوبی میدانست که با چه ترفندهایی ما را بهم نزدیک کند.

وقتی کنارش نشستم احساس کردم شور زندگی زیر پوستش نشسته و او را از همیشه بهتر و سرحال تر ساخته است.لبخندی برویم زد و با حالتی مخصوص گفت:دختر خوشگلم تو چرا روسری سر میکنی؟آخه نامحرم نداری که!از کی خجالت میکشی؟این لباسهای گشاد و آزاد چیه به تنت؟یعنی از اون لباسهای خوشگلی که داری خوشت نمیاد؟تو جوونی تازه عروسی نه آرایشی نه چیزی.

صورتم سرخ شد و نگاهم بی اراده به فرهاد افتاد.او هم با چهره ای برافروخته به مادرش نگاه میکرد.نمیدانستم چه جوابی بدهم.ناخواسته از دهانم پرید:آخه راستش رو بخواید مامان جون از پدر کمی خجالت میکشم!

کاملا مشخص بود که قانع نشده است.با تعجب نگاهم کرد:وا به حق چیزای ندیده!آخه چرا عزیزم؟اونکه مثل پدر خودت میمونه.هادی تو رو مثل فاطمه و فائزه دوست داره.تو هیچ فرقی با اونها نداری.دیگه نشنوم از این حرفها زدی ها.یه کمی هم به فکر دل شوهرت باش.خب اونم دوست داره تو رو خوشگل ببینه.البته هزار ماشالله خوشگل که هستی خوشگل تر ببینه.نکنه لباس قشنگاتو فقط جلوی شوهرت میپوشی ناقلا!

تا بناگوش قرمز شدم حتی سرم را بلند نکردم تا عکس العمل فرهاد را ببینم.بنده خدا ثریا خانم از هیچ چیز خبر نداشت.با من و من گفتم:نه مامان...اینجوری هام نیست که...

خنده بلندی سر داد:چه دختر محجوب و با حیایی.الهی خدا برای همسرت حفظت کنه.پسرم باید خیلی قدرتو بدونه.زن به این نجیبی هیچ جای دنیا پیدا نمیکنه.حالا دیگه سرت رو بلند کن عزیزم داشتم شوخی میکردم.

لبخندی زدم و بی اراده حرفی را که در دلم بود به زبان اوردم:الهی من قربون شما برم که اینهمه مهربونید.راستش مامان جان فرهاد میخواست امروز یه پیشنهاد عالی بهتون بده که امیدوارم راضی باشید.

نگاهم که به چهره اش افتاد مخلوطی از عشق و اشتیاق و تعجب را در آن منعکس دیدم.

-خدا نکنه دخترم این حرفا چیه حالا چه پیشنهادی؟

-راستش فرهاد قراره همه مارو همین فردا مهمون کنه به پابوس آقا امام رضا(ع) میخواست خودش امروز این خبر رو بده که من پیشدستی کردم.

دخترها جیغ کشیدند و دست زدند.ثریا خانم با لبخند رضایت بخشی اول به پسرش و سپس به آقا هادی نگاه کرد و گفت:خدا الهی خیرت بده عزیزم.نمیدونی چقدر دلم میخواست به زیارت برم.خیلی خوشحالم کردی.نمیدونم چرا احساس میکنم حالم خیلی بهتر شده.با اینکه میترسم ولی راضی نیستم این پیشنهاد رو رد کنم.شما که حرفی نداری آقا هادی؟

-چه حرفی خانم؟وقتی شما خوشحال و راضی باشی بنده کی باشم که مخالفت کنم؟

در نگاه فرهاد دنیایی از تشکر و قدردانی شناور بود.همگی از اینکه ثریا خانم را شاد و سرحال میدیدم از صمیم قلب راضی و خوشحال بودیم.همه به دنبال تدارکات سفر رفتند فرهاد بی صدا برای تهیه بلیط و رزرو هتل از خانه خارج شد و بقیه وسایل لازم را جمع آوری کردند.

وقتی چمدان خودمان را بستم از اینکه همچون زنی خانه دار و

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...