ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 11 قسمت 1 آقاجون با خسرو مفصلاً صحبت کرده بود و او با مظلوم نمایی گفته بود که من بی تقصیرم. هر کاری که کرده ام برای خانواده انجام داده ام. گرفتاری شغلی دارم و گیسو هم چون تنهاست فکرهای بیخود می کند. اگر چند تا دوست برای خودش پیدا کند و با آنها سرگرم شود این قدر فکر و خیال نمی کند و ایراد نمی گیرد. از بابت گردش و تفریح هم شما خیالتان راحت باشد به روی چشمم هفته ای یک بار او را بیرون می برم. تمام این حرفها را خانم کوچک وقت خداحافظی برایم تعریف کرد و حالا در راه تهران آنها را به خاطر می آوردم. در اصل با این سفر موافق نبودم و اگر اصرارهای کاووس نبود به هیچ وجه راضی به این سفر نمی شدم. خانم امین السلطنه به گرمی از ما استقبال کرد، دستش را بر روی شانه ام گذاشته و ما را به سمت اتاقمان راهنمایی کرد: «خوب؟ عروس گلم چطوره؟ خوبی، خوشی؟ کاووس که شیطنت نمی کنه؟» او که از پشت سرمان می آمد گفت: «مادر من کی باشم، اصلاً شما بگویید کی دلش می آید به این خانم خانما آزار برساند» خانم امین السلطنه گفت: «بهتره شما ساعتی استراحت کنید که می دانم خسته ی راهید. امشب هم بچه ها می آیند. قراره این مدتی که شماها مهمانمان هستید همه دور هم باشیم. فردا شب هم به مناسبت قدوم شما ضیافتی ترتیب دادیم» آنقدر خسته ی راه بودم که خیلی زود خوابم برد، نمی دانم چند ساعت گذشت که حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود فقط از روزنه ی در نوری به درون می تابید. کاووس گفت: «بالاخره بیدار شدی؟ دخترها آمدند و منتظر ما هستند» سراسیمه از جا برخاستم و گفتم: «چرا زودتر صدایم نزدی، هیچ کاری انجام ندادم! با این قیافه، وای تازه یادم آمد لباس ها همه تو چمدان مانده اند و چروکند» کاووس چراغ را روشن کرد وگفت: «این قدر خسته بودی که دلم نیامد بیدارت کنم. آنها هم می دانند که تازه از راه رسیدی و همین جوری هم از همه سری! در ضمن این لباسهایتان، همه اتوزده، به چوب لباسی آویزان کرده ام» از خوشحالی او را بوسیدم و همان طور که لباس می پوشیدم گفتم: «مگه تو نخوابیدی؟» گفت: «چرا دراز کشیدم ولی خوابم نبرد» فخری و حوری از دیدنم خیلی خوشحال شدند. دوره ام کرده و هر کدام سوالی می کردند: از خودم، از زندگی جدید؛ این که باچه کسانی رفت و آمد می کنیم؛ کاووس چه می کرد؟ برایم عجیب بود چرا آنها هر کدام به نوعی درباره ی کاووس سوال می کنند. این قدر وسواس برای چیست؟ به نظر من او بهترین مرد دنیا بود و در این مدت جز خوبی چیزی از او ندیده بودم. در همین موقع کاووس به جمع ما پیوست و رو کرد به آنها و گفت: «چه خبرتونه؟ تازه از راه رسیده! این قدر خسته اش نکنید» و شروع کرد به شوخی کردن. شاهپور و ایرج برادرهای کاووس هم با خانواده هایشان از راه رسیدند. همه شوخ طبع و خونگرم بودند. به یکدیگر احترام می گذاشتند و کانون گرمی داشتند. همگی به ما اصرار می کردند که برای زندگی کردن به تهران بیاییم. فخری خانم گفت: «همه ی ما دور هم هستیم اگر شما هم بیایید مادر دیگه هیچ غصه ای نداره» کاووس گفت: «همین طور که شما به این جا عادت کرده اید ما هم به آن جا عادت کرده ایم. گذشته از این حرفها خانه ی پدری را چه کنم که حالا بیش از خودم خاتون هم به آن جا علاقمند شده» همه با تعجب به من نگاه کردند و من گفتم: «واقعاً این خانه دوست داشتنی است. فضای زیبایی دارد! نمی دانم چطور بگویم یک حالت عرفانی که انسان را جذب می کند و من در تعجبم که شماها چطور توانستید دل از این خانه بکنید» شاهپور خان که پسر ارشد خانواده بود گفت: «والله من که خیلی زود از خانه ی پدری دل کندم و به دیار غربت آمدم و این قدر از صبح تا شب گرفتار هستم که حتی شکل و ترکیب آن جا را به خاطر نمی آورم. مبارک شماها باشد که با این عشق و علاقه از آن یاد می کنید. پدر خدابیامرزم برای این خونه خیلی زحمت کشید و خشت خشت آن را با دست خود ساخت و همه ی تلاشش این بود که عمله و بناها در کار کوتاهی نکنند و خرابکاری به بار نیاوند. حالا هم باید به دست کسی می افتاد که قدرش را بدونه و چه کسی بهتر از شماها» شب خوبی بود و همه تا دیروقت از خاطرات گذشته سخن می گفتند. خانم امین السلطنه لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت و افسوس می خورد که حیف چه زود گذشت: «چشم بر هم بزنی زندگی تمام شده و جز همین خاطرات باارزش چیزی از آن باقی نمی ماند» صبح تلفنی با گیسو تماس گرفتم. باورش نمی شد که در تهران هستیم. بعد از احوالپرسی گرمی که با او کردم برای شب دعوتش کردم و گفتم: «اگه می دونی که خسرو ممکنه نیاد می خواهی خود کاووس رسماً از او دعوت کند» او گفت: «شکر خدا از وقتی آقاجون با او حرف زده خیلی تغییر کرده و فکر نکنم با آمدن مخالفت بکنه» بعد از تلفن، کاووس از من خواست که حاضر شوم تا با هم بیرون برویم گفتم: «حالا وقت زیاده، شاید به ما احتیاج داشته باشند» گفت: «عزیزم به ما احتیاجی ندارند. همه ی کارها را خودشان انجام می دهند» خانم امین السلطنه که صدای ما را شنیده بود به سراغمان آمد و گفت: «خاتون جان هر جا که می خواهید، بروید. کاری نیست که شما از عهده ی آن برآیید. تو خونه نشستن آدم را خمود می کند. بروید یه دوری بزنید» به کاووس گفتم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟» از جایش برخاست و دماغم را فشار داد و گفت: «بعداً می فهمی» در خیابان لاله زار کنار فروشگاهی توقف کردیم و گفت: «این جا یکی از بهترین فروشگاه های تهرونه. تمام لباسهایش سفارشی و از جدیدترین مدل های روزه» گفتم: «من دو تا چمدان لباس آوردم و نصف بیشتر آنها را هم حتی یک دفعه نپوشیدم» گفت: «همه را می پوشی، ناراحت نباش ولی امشب فرق داره ... خودش یه پا عروسیست! یادت نره تو باید همیشه بهترین باشی» صاحب فروشگاه خانمی فرانسوی بود که به خوبی نمی توانست جمله ها را تلفظ کند از دیدن کاووس بسیار خوشحال شد و به هر دو نفرمان تبریک گفت و شروع کرد به تعریف کردن از کاووس: «او یکی از مشتریان خوش پوش و خوش سلیقه ی ماست که همیشه بهترین ها را می خواهد. در انتخاب همسر هم می بینم که حسن سلیقه به خرج داده» و قبل از این که ما حرفی بزنیم از ما خواست که با او به طبقه ی دوم برویم. فروشگاه به نظر خالی از اجناس بود و فقط چند تا مانکن در اطراف قرار داشتند. مادام در کمدی را باز کرد و چند تا از جدیدترین لباسهایش را بیرون آورد. کاووس تا اتاق پرو مرا همراهی کرد؛ همیشه دوست داشتم لباس هایم را خودش انتخاب کند. ولی هیچ کدام مورد قبول واقع نشدند. مادام که به مشکل پسندی او عادت داشت گفت: «اجازه بدهید، امروز صبح بسته ای برایمان رسیده، هنوز بازش نکرده ام» و مشغول باز کردن آن شد. کاووس با دیدن یکی از لباسهای درون بسته گفت: «همان چیزیست که می خواستم، خاتون به نظر تو زیبا نیست؟» او عاشق زیبایی، طراوت، تازگی و هر چیزی که او را بتواند به هیجان بیاورد بود. روحیه ی شادی داشت و به ندرت عصبانی می شد. خوبی های مردم خیلی در نظرش جلو ه می کرد و بدی ها را زود از یاد می برد. از کسی بد نمی گفت و به نظرش همه ی مردم خوب و مهربان بودند. تا پایان صفحه 154 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 11 قسمت 2 اعتقاد داشت: «فقط باید آنها را شناخت و دید در چه موقعیتی قرار دارند. عده ای برای تثبیت موقعیت اجتماعی مجبور به زبان بازی و دروغ گفتن هستند و عده ای برای موقعیت خانوادگی و ترس و وحشت از دست دادن خانواده، حیله هایی به کار می برند و اگر از همه ی خودشان بپرسی، مهربانی، زیبایی و خوبی و هر چیز دوست داشتنی را دوست دارند. از مرگ عزیزان ناراحت و از خوشبختی آنها خوشحال می شوند در کل ذات همه ی انسان ها خوب است» دلهره و نگرانی رو به رو شدن با خسرو از ظهر کلافه ام کرده بود. عشقی کهنه همراه با انزجار درونم را پر کرده بود. وقتی قیافه ی مهربان کاووس را می دیدم نگرانی ام بیشتر می شد. ترس از بی آبرو شدن مثل خوره به جانم افتاده بود. خسرو برای مقاصد شوم خود از هر حیله ای استفاده می کرد. او فقط به خودش می اندیشید و اهمیت می داد و از آن کسانی بود که همه را به خاطر خود فدا می کرد. کاووس از همان ظهر متوجه حالم شد و مثل پروانه دورم می چرخید. دلم برای او می سوخت. او که گناهی نداشت در فکر خودش با دختری ازدواج کرده که جز او مردی در زندگی اش نبوده و چقدر به این انتخاب می بالید. اگر روزی بفهمد که او را بازی داده ام آیا به همین اندازه مرا دوست خواهد داشت؟ آیا برای همیشه ترکم نمی کند؟ آیا از هر چه زن روی زمین است حالش به هم نمی خورد؟ من از خوبی او سوءاستفاده کرده بودم. خودم را آن چنان پاک و منزه نشان داده بودم که حاضر بود به رویم قسم بخورد. دو رویی تنها چیزی بود که کاووس را تحت تأثیر قرار می داد و همیشه می گفت از انسان های دورو و دورنگ متنفرم، از فکر این که روزی از این ماجرا بویی ببرد سرم تیر کشید. هوا رو به تاریکی می رفت که سرو کله ی مهمان ها پیدا شد. خانم امین السلطنه مرا به تک تک آنها معرفی کرد. منتظر گیسو بودم. کاووس گفت: «عزیزم دیر که نشده، ... می آیند. شاید این خسرو خان از ما خوشش نمی آید که تا به حال موفق نشدیم او را ببینیم» ناخودآگاه به تندی گفتم: «نه این طور هم که تو فکر می کنی نیست. اتفاقاً خیلی خوش رو و معاشرتی است» او با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «معذرت می خواهم اگر ناراحتت کردم ولی من چنین فکری نکردم» باورم نمی شد که به خاطر خسرو این چنین با او حرف زده باشم. چه چیز مرا به چنین برخوردی وادار کرد؟! احساس ندامت و پشیمانی کردم. همان طور که دستم دور بازویش بود به گرمی دستش را فشردم. دلم نمی خواست او را ناراحت کنم. کسی که تا به حال از گل نازکتر به من نگفته و همه ی زندگی اش هستم، چطور می توانستم دلش را بشکنم؟ او هم با لبخندی دستم را نوازش کرد. دیری نگذشت که آنها آمدند. با دیدن خسرو دلم لرزید. مانند همان روز اول با قیافه ای جذاب و دلربا با گل سرخی بر یقه ی کت، و به خوبی می دانستم که او به عمد گل سرخ را به همراه داشت تا خاطرات گذشته را به یادم آورد. نگاهی به داغ پشت دستم کردم و لرزشی بر تمام وجودم مستولی شد. از نگاه کردن به کاووس می ترسیدم فکر می کردم همه چیز آشکارا در صورتم نمایان است. با دیدن گیسو او را بغل گرفتم و با عشقی خواهرانه همدیگر را بوسیدیم. کاووس دست خسرو را به گرمی فشرد و گفت: «مشتاق دیدار، خیلی دوست داشتم شما را زودتر از این ها می دیدم» خسرو گفت: «از دیدنتان خوشبختم! متأسفانه گرفتاری نگذاشت زودتر خدمت برسیم به هر حال تبریکات صمیمانه ی مرا بپذیرید. خاتون خانم به شما هم تبریم می گویم» و برعکس آنچه حدس می زدم خیلی زود رابطه ی صمیمانه با کاووس برقرار کرد. مثل این که سالهاست او را می شناسد و کاووس ناباورانه به حرف هایش گوش می داد و شاید باورش نمی شد این همان باجناقی باشد که در هیچ مراسمی شرکت نکرده بود و در تمام این مدت گرفتاری را بهانه کرده باشد. دست گیسو را گرفتم و به طرف خانم ها رفتیم و آنها را تنها گذاشتیم. او دختر خوش برخورد و بذله گویی بود که خیلی زود خود را در دل دیگران جا می کرد. خانم امین السلطنه که از حرف های او از خنده روده بر شده بود می گفت: «نمک، نمک! چه دختر بامزه ای! از روحیه ی گیسو خوشم می آیداگر بزرگترین غم عالم هم داشته باشه از قیافه اش نمی شه فهمید! برعکس، من با کوچکترین ناراحتی قیافه ام داد می زنه!» او درست حدس زده بود. گیسو که هر آن اگر بنشینی پای درد دلش، می بینی چه در پردردی دارد. ولی هر کس او را ببیند فکر می کند که خوشبخت ترین زن عالم است و در چهره اش غباری از غم و اندوه می بینی و برای همین بود که تا وقتی خودش به زبان نیامده و از خسرو گلایه نکرده بود هیچ کس از زندگی سخت او بویی نبرده بود. ساعتی نگذشت که آنها هم آمدند. کاووس، خسرو را به دیگران معرفی کرد و خیلی آهسته زیر گوشم گفت: «عزیزم خودت می دانی که طاقت دوریت را ندارم» و دستم را گرفت و رو کرد به جمع و گفت: «معذرت می خواهم باید یک سری به بقیه ی مهمان ها بزنیم» دلم برای او سوخت، یک پارچه عشق و حرارت بود. پیش خودم گفتم: «خدایا مرا نبخش اگر فکرم جز او کس دیگری باشد. امیدوارم که او را خوشبخت کنم» آنقدر سرگرم مهمان ها بودیم که جز چند دفعه گذری آنها را ندیدم. وقت خداحافظی از آنها عذرخواهی کردم که نتوانستم به خوبی ازشان پذیرایی کنم و در خدمتشان باشم. گیسو اصرار داشت که چند روزی را به آنها اختصاص دهم ولی من به او قول ندادم و قرار شد با او تماس بگیرم. ولی خسرو دست بردار نبود و رو کرد به کاووس و گفت: «این خانم ها چی می گن، فردا شب شام منتظرتان هستیم» کاووس با لبخندی از من پرسید: «نظرت چیه، عزیزم؟» اصلاً موقعیتم جور نبود که به این زودی به خانه ی آنها بروم. هر چه کمتر او را می دیدم حال و روزم بهتر بود ولی او دست بردار نبود و آنقدر به اتفاق گیسو پافشاری کردند تا تسلیم شدم. وقت خداحافظی با لبخندی مصنوعی مهمان ها را بدرقه کردم. از سر پا ایستادن به قدری خسته بودم که یک راست به اتاقم رفتم و کفش هایم را به گوشه ای پرت کردم و بروی تخت ولو شدم. دلم بدجوری گرفته و منتظر تلنگری بود تا بکشند. با صدای باز شدن در متوجه آمدن کاووس شدم. با دیدن من گفت: «معلومه که خیلی خسته شدی، یک خواب راحت می چسبه، بدون آن که حرکتی بکنم به او گفتم: «کاووس می شه غزلی از حافظ برام بخونی؟» خودش می دانست از این کار لذت می برم. او در حالی که کتاب حافظ را از قفسه کتاب ها برمی داشت بر لبه ی تخت نشست و گفت: «حالا چی شده خانم خانمها این موقع شب چنین هوسی کرده؟ نمی دانم، ولی به روی چشم!» و شروع کرد به خواندن. او صدای خوشی داشت و مرا چنان تحت تأثیر قرار داد که مثل این که به این عالم خاکی تعلق ندارم و در آسمان ها سیر می کنم. زمان و مکان را از یاد برده و خود را تنها و بی یاور می دیدم و یک آن یاد خسرو لعنتی افتادم و ناگهان با دیدن قیافه ی کاووس بغضم ترکید. او را محکم چسبیدم و زار می زدم و او بهت زده سعی می کرد مرا آرام کند. هر چه می پرسید چی شده؟ جوابی برای او نداشتم. سرم را بر روی شانه اش گذاشته و با دست موهایم را نوازش می کرد. «تنهایم نگذار، تنهایم نگذار!» این تنها کلامی بود که بر زبانم جاری شد، پیراهن چروک شده اش را در دستانم حس می کردم و حاضر نبودم آن را ول کنم با قدرت هر چه تمام تر او را به سینه چسبانده بودم، تنم مانند گنجشکی در بند به تکاپو افتاده بود و صدای ضربان قلبم را می شیندم. اصلاً حال خود را نمی فهیمدم در حالتی گنگ و مبهم کاووس را می دیدم که سراسیمه دستش را از روی پیشانی ام برداشت و گفت: «وای خدایا چه تبی داره!» صدای کاووس، صدای خانم امین السلطنه و گه گاهی ناله های خودم را می شنیدم ولی دیگر چیزی به خاطر ندارم. وقتی چشمانم را باز کردم آفتاب به نیمه ی اتاق رسیده، همه جا درهم و برهم و کاووس کنار تختم به خواب رفته بود. حالا یادم آمد چه شبی را گذراندم. آهسته به طوری که او بیدار نشود از تخت پایین آمدم، سرگیجه داشتم و نتوانستم تعادل خود را حفظ کنم. قصد داشتم بنشینم که سراسیمه از خواب پرید. در حالی که موهایش را به کناری زد گفت: «چرا صدایم نکردی، نمی دانم چی شد که خوابم برد» دستی بر پیشانیم کشید و گفت: «شکر خدا تبت قطع شده» تا پایان صفحه 158 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 11 قسمت 3 به او گفتم: «خیلی خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم. دیشب که خیلی بهت زحمت دادم! حتماً تا صبح نگذاشتم بخوابی» گفت: «بحران بدی را گذراندی، مقصر اصلی خودم هستم تو طاقت این همه هیجان را نداشتی! این چند مدت مهمانی حسابی تو را از پا درآورده است امشب شب آخره از فردا مال خودمان هستیم» گفتم: «حق با توست حال و حوصله ی امشب را هم ندارم. دوست دارم تنها باشیم، فقط خودمان» او از شنیدن این که من هم دوست دارم تنها باشم بسیار خوشحال شد و مرا محکم در بغل گرفت. خود خسرو در را به رویمان باز کرد، شهلا را در بغل داشت. شهلا خوش رو و خوش خنده تا دستم را دراز کردم به طرفم آمد. با این که کاووس از بچه خوشش نمی آمد ولی مهر او به دلش نشست. تمام وقتم را مشغول بازی کردن با او شدم. خسرو هم سر کاووس را گرفته بود به حرف زدن. از سیاست مملکت تا وضع اقتصادی و اجتماعی مردم و در اکثر موارد با هم مخالف بودند. کاووس سعی می کرد با او زیاد وارد بحث نشود چون حدس زده بود که او آدمی منطقی نیست. گیسو که شور و شوق مرا در نگهداری از شهلا می دید گفت: «تو که این قدر بچه دوست داری چرا نمی گذاری بچه دار شوی» گفتم: «کاووس می گه حالا زوده، خودم هم با او موافقم! بگذار چند صباحی بگذرد حالا حالاها وقت داریم» و بعد از مکثی ادامه دادم: «زندگی چطوره، آقاجون تونست کاری بکنه؟» گفت: «الحمدلله خیلی بهتر شده، جلو آقاجون قول هایی داد باید ببینیم به آنها عمل می کند یا نه!» گفتم: «گیسو جان! تو دختر خونگرمی هستی و با دیگران خیلی زود ارتباط برقرار می کنی چرا تا حالا نتوانستی دوستانی برای خودت پیدا کنی» آهی کشید و گفت: «می دونی خاتون! انسان وقتی دلش به شوهرش خوش نیست حوصله ی هیچ کاری نداره، درسته که در ظاهر جوری وانمود می کنم که همه فکر می کنند خوشبخت ترین زن عالمم، ولی خودم را که نمی توانم گول بزنم، دل و دماغ ندارم. از رفت و آمد با دیگران و تظاهر کردن بدم می آید. امیدوارم که پای بختت خوشی ببینی و یک روز از زندگی ات مثل من نباشد وگرنه می فهمی که من چه می کشم. تک و تنها تو شهر غربت، بی یار و یاور و مردی که نمی توانی به او تکیه کنی. می دونی؟ دلم نمی خواهد زندگی ام را به این راحتی ببازم، تا آن جایی که بتوانم سعی و تلاشم را برای حفظ آن می کنم، به خسرو علاقه دارم و دلم نمی خواهد او را از دست بدهم» نگاهی به او کردم. اشک در چشمانش جمع شده بود. خدایا چرا خسرو قدر این همه خوبی را نمی داند؟ کار خوب، زن و فرزند خوب، این همه نعمت را خدا به او ارزانی کرده، چطور می توانست نسبت به گیسو اینقدر بی تفاوت باشد! زنی که تمام زندگی اش اوست. فکر کردم تا چند سال آینده برای خودش یک خان تمام عیار می شود؛ یکدنده و لجباز و بی رحم و سنگدل. با نفرت نگاهم به سمت او رفت، چقدر از او بدم آمده بود. بعد از صرف شام، خسرو شروع کرد به تعریف کردن از پل تجریش. «عجب جای باصفایی است. کاووس خان حتماً آن جا را دیده اید، قهوه خانه ی پای رودخانه را می گم! عجب طبیعتی داره اتفاقاً این فصل تابستان گذشته که آقاجون با خانواده چند روزی مهمانمان بودند به اتفاق خانم خاتون و بچه ها سری به آن جا زدیم. خیلی خوش گذشت. یه روز دسته جمعی باید به آن جا برویم» دل توی دلم نبود. این احمق چه می گفت؟ از قصد شوم او به خوبی آگاه بودم یه جوری می خواست کاووس را به شک بیندازد و مرا هم آزار دهد، هر حرفی که می زد منظوری داشت و با نگاهی موذیانه زیر چشمی مرا برانداز می کرد و اگر کاووس به دادم نمی رسید؛ تحمل آن جا نشستن و گوش دادن به اراجیف او برایم بسیار سخت و ناگوار بود. تشکر کرد و گفت: «اگر موقعیت جور شد حتماً در خدمتتان هستیم، فعلاً که نمی توانیم قول بدهیم. خب بهتره رفع زحمت کنیم» در طول راه کلامی از خسرو به زبان نیاورد و سعی می کرد با بذله گویی مرا از آن حالت که از دیشب دچارش شده بودم بیرون بیاورد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که به دربند رسیدیم. آن قدر گرسنه بودم و بااشتها صبحانه خوردم که کاووس تعجب کرده بود، هوای پاک و نسیم خنک صبحگاهی و آرامشی که بر همه جا حکمفرما بود، مرا تحت تأثیر قرار داده و روحیه ام را به کلی عوض کرده بود. او از این که می دید این قدر شاد و سرحال هستم گفت: «هیچ چیز در دنیا مثل لبخند تو خوشحالم نمی کند. اگه می دانستم با بودن در طبیعت این طور روحیه ات تغییر می کنه دور هر چه مهمانی را خط می کشیدم و تمام وقتمان را در همین حوالی می گذراندیم» همان طور که او را تماشا می کردم، شیطنتم گل کرد و گفتم: «کاووس، یه سوال خصوصی، چرا این قدر دیر به فکر ازدواج افتادی؟» کمی فکر کرد و گفت: «به نظر من ازدواج سن خاصی ندارد. هر وقت احساس آمادیگ کردی و توانستی مسئولیت زندگی را به عهده بگیری بهترین موقع است. وقتی پدرم فوت کرد آن قدر مشکلات اطرافم ریخته بود که به تنها چیزی که نمی توانستم فکر کنم ازدواج و انتخاب کردن همسر بود، شاهپور و ایرج که خیلی وقته از پیش ما رفته اند و به اندازه ی کافی گرفتار زندگی بودند. من مانم یکه و تنها با این مادر دل شکسته و دو خواهر دم بخت. پدرم مرد اسم و رسم داری بود و برای خودش بروبیایی داشت، ولی بدبختانه همیشه زندگی آن طور نیست که ما می خواهیم، ورشکست شد و همه چیز را از دست داد و این ضربه چنان بر روی او اثر گذاشت که ظرف چند ماه از او جز پوست و استخوانی باقی نماند و زودتر از آنچه فکرش را بتوان کرد از غصه دق کرد. هر چه داشتیم و نداشتیم فروختیم و بدهی های پدر را پرداختیم تا شاید آبروی رفته را بتوان برگرداند. ما ماندیم و این خانه، به مادرم قول داده بودم که شوکت و اقتدار گذشته را بازخواهم گرداند و این خانه را که تنها یادگار پدر است حفظ خواهم کرد. با این که همیشه آرزو داشتم به دانشکده بروم درسم را نیمه تمام گذاشتم و با سرمایه ای اندک که اندوخته ی مادرم بود کار پدر را از سر گرفتم. پشتکار خوبی داشتم و خدا هم با من بود. هنوز چند سالی نگذشته بود که اوضاع و احوال رو به راه شد و دخترها را با افتخار به خانه ی بخت فرستادم و برای مادر همین خانه را در تهران خریدم چون در آن شرایط خیلی احساس تنهایی می کرد و دایی ام هم خیلی اصرار داشت که ما به تهران نقل مکان کنیم تا همه دور هم باشیم. مادر خیلی اصرار می کرد که حالا نوبت خودت است و بهتره به زندگی ات سر و سامانی بدهی ولی من که تازه می خواستم برای خودم زندگی کنم به فرانسه رفتم و به تحصیل مشغول شدم و چند سالی را آن جا گذراندم و بعد از سال ها دوری و غربت به این نتیجه رسیدم که هیچ جای دنیا مثل ایران نمی شه و به وطن بازگشتم. مادر می گفت: «دیگه هیچ بهونه ای نداری! حالا باید دست ها را بالا زد و همسری مناسب برایت انتخاب کنیم» ولی خودم نظرم غیر از این بود. همیشه فکر می کردم مردی که از سی سالگی بگذرد دیگه برای ازدواج پیر شده و با زنش نمی تونه هم روحیه باشد. اما مادر دست بردار نبود: «مرا آرزو به دل نکن! تو آخرین پسرم هستی و باید عروسی تو را ببینم تا با خیال راحت سرم را روی زمین بگذارم» آنقدر فخری و حوری، دختر نشانم دادند که خدا می داند اما هیچ کدام باب میلم نبودند و وقتی دیدم از عهده ی آنها برنمی آیم تسلیم شدم و گفتم: «باشه. هر چه شما بگویید اما به یک شرط که همسرم را خودم انتخاب کنم» فخری گفت: «آخه چطور، نمی تونی که به در خانه های مردم بری و بگویی آمدم دخترتون را ببینم» گفتم: «بسپاریدش به خودم! منتظر باشید تا دعوتتان بکنم» بعد از مکثی آب دهانش را قورت داد و گفت: «می دونی همیشه دلم می خواهد بهترین ها را داشته باشم و تو همون چیزی بودی که من می خواستم، شکل ظاهری را به تنهایی نمی خواستم متانت و وقار و شخصیت همسر آینده ام برایم خیلی مهم بود» نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «اگه می خواهی به یک ناهار خوب و خوشمزه برسی بلند شو راه بیفت، بقیه ی ماجرا را توی ماشین برات تعریف می کنم» همان طور که مشغول رانندگی بود ادامه داد: «بله، خانمی که شما باشید کار سختی بود و ماه ها پیگیر شدم ولی آن کسی را که می خواستم نتوانستم پیدا کنم. تا پایان صفحه 162 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 11 قسمت 4 تا این که فخری برای کارهای انتقالی اش به شیراز آمد و وقتی دید من هنوز کسی را پیدا نکرده ام گفت؛ پسر تو که منو پاک ناامید کردی! بسپارید به خودم همین بود؟ تو که نتوانستی دختر دلخواهت را پیدا کنی. و بعد مثل این که فکری به ذهنش رسید گفت: این یه هفته ای که من به دبیرستان می روم بهتره تو هم با من بیایی! شاید دختر دلخواهت را پیدا کردی! اول زیر بار نفتم و گفتم: «تو سن و سال من زشته و درست نیست، تازه مردم فکر می کنند من قصد چشم چرانی دارم» ولی او مرا راضی کرد و گفت: «تو هر روز به دنبال من می آیی و کسی چنین فکری نمی کند. چند تا از دخترهای خوب مدرسه را هم نشانت می دهم» کار آسانی نبود با یک جفت چشم این همه دختر را از نظر گذراند. اون ها خیلی باهوش هستند و خودشان فهمیده بودند که چه قصدی دارم. بعضی ها اهل ناز و اطوار و بعضی ها با اینکه زیبا بودند جلف و سبک سر به نظر می آمدند و بعضی ها آرام و ساکت بودند. هیچ کدام به دلم ننشستند تا این که تو را دیدم؛ پاک و بی آلایش در میان آن همه دختر به من خیره شده بودی و سعی در پنهان کردن خود نداشتی و شاید هم دیگر دیر شده بود. نمی دانم با چه جرأتی دست به چنین کاری زدی، شاید حس کنجکاوی و یا مقایسه ی من با کس دیگری به تو شهامت داده بود ولی با تمام این توصیف ها من از آن جرأت و جسارت خوشم آمد. جوان هفده و هیجده ساله نبودم، تو زندگی ام هم زن زیاد دیده ام، ولی تو با همه فرق داشتی و آن وقتی که تو مرا تنها در مقابلت دیدی چنان شرم بر صورت زیبایت نشست که به دنبال راه فرار می گشتی و فخری فرشته ی نجات تو بود. حتی روزی هم که سینه به سینه ی هم برخورد کردیم شرمندگی آن روز را در صورتت دیدم و صدای تپش قلبت نشان از وحشت تو می داد. از این که جواب «نه» را از جانب تو بشنوم در هراس بودم. قیافه ی تو آن چنان بی تفاوت و سرد بود که حس می کردم به اصرار خانواده ات به این وصلت راضی شدی و من چنین چیزی را نمی خواستم. بارها قصد بر هم زدن همه چیز را داشتم ولی دل کندن سخت بود و خود را قانع کردم، خانواده ای که این قدر روشنفکره که می گذارند دختر و پسر همدیگر را ببینند پس زور و اجباری نباید در کار باشد و به خودم قول دادم هر جور که باشد دل تو را به دست آورم» و بعد از مکثی گفت: «حالا نمی دانم موفق شدم یا نه؟ اینو باید از تو پرسید» چه زیبا درد دل خود را بیرون ریخت. ای کاش من هم به همین راحتی می توانستم اقرار کنم. در فکر و خیالم آن روزها را از نظر گذراندم و با حالتی خالصانه گفتم: «کاووس تو موفق شدی، تو به راحتی مرا شرمنده ی خوبی هایت کردی و در دلم ماندگار شدی» ناهار را در گراندهتل صرف کردیم و برای استراحت به اتاق مخصوص کاووس رفتیم. در طول راه توضیح داد که از سال ها پیش قبل از این که مادرش به تهران بیاید مشتری این اتاق بوده و هنوز هم هر وقت برای کاری ضروری بیاید در این جا اقامت می کند. «آخه از این جا تا شمیران راه زیادی است و برایم مشکله روزی چند دفعه در این مسیر رفت و آمد کنم» و با لبخندی گفت: «مثل همین امروز» نمی دانم چرا، ولی یک طوری می خواست مرا متقاعد کند. من از او سوالی نکردم ولی او همان طور که بر مبل تکیه داده بود سخن می گفت و کم کم پلک هایم سنگین شد. وقتی از خواب بیدار شدم از کاووس خبری نبود. از جا برخاستم و دستی به لباسم کشیدم تا چروکش باز شود در آینه خود را برانداز کردم چقدر رنگ پریده به نظر می آمدم. کمی سرخاب به گونه هایم مالیدم. صدای چند ضربه به در نواخته شد. به هوای کاووس در را باز کردم. مستخدم هتل از او پیغامی آورده بود. «عزیزم معذرت می خوام از این که تنهایت گذاشتم. سری به یکی از دوستانم زدم و گرفتار شدم خودم را در اسرع وقت می رسانم. تو به سالن هتل برو و از خودت پذیرایی کن» میزی کنار پنجره انتخاب کردم و قهوه سفارش دادم، جز نوای موسیقی صدایی شنیده نمی شد. از پشت پنجره مردم را تماشا کردم، خانمی به دنبال فرزشندش می دوید. چند تا بچه دنبال هم می دویدند و دربان سعی می کرد آنها را از حوالی هتل دور کند. خانمی از ماشین پیاده شد و همان دربان در را به رویش باز کرد و به طرف پیشخوان هتل رفت و دیگر او را ندیدم، صدای نعل اسبان درشکه بر روی سنگفرش خیابان به گوش می رسید. شهر فرنگی به جستجوی مشتری بود. پسر بچه ای با صورت کثیف جعبه ای سنگین را به سختی حمل می کرد و فریاد می زد: «واکس، واکس بزنم» چقدر خوب است که انسان حامی قدرتمندی داشته باشد، خوشحال بودم از این که زن هستم و می توانم به بازوان مردم تکیه کنم و ترس از آینده نداشته باشم. از پشت پنجره کاووس را دیدمم که از ماشین پیاده شد. گرفته به نظر می آمد کت و کلاهش در دستش قرار داشت دو حلقه از موهایش بر پیشانی افتاده بود، به در هتل که رسید موها را به کناری زد و کلاه را بر سر و کت را به تن کرد. از دور مرا دید دستی برایم تکان داد و لبخندی به اکراه بر لب آورد. او کاووس همیشگی نبود. «مرا ببخش، جایی نبود که بتوانم تو را با خودم ببرم. یکی از دوستانم همین نزدیکی ها زندگی می کند و مدت ها بود که از او خبری نداشتم و بعدازظهر وقتی دیدم که خوابی از موقعیت استفاده کردم و سری به او زدم. خب چطوری، می خواهی چیزی برات سفارش بدهم» به قهوه اشاره کردم و گفتم: «کاووس مثل این که سرحال نیستی! اتفاقی افتاده؟» کمی دستپاچه شد و گفت: «برای خودم که نه، دوستم از زندگی اش ناراضی بود و برایم درد دل کرد که مرا متأثر ساخت. حالا بگذریم» دست در جیب کتش کرد و دو تا بلیط درآورد و گفت: «بهتره زودتر راه بیفتیم که چیزی به شروع فیلم نمانده» نمی خواستم در کارش دخالت کنم. اگر به من ربطی داشت بی شک مرا در جریان می گذاشت. برای همین دیگر سوالی نکردم هرچند که می دانستم حقیقت را کتمان می کند. *** پایان فصل 11 *** تا پایان صفحه 165 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 12 قسمت 1 چند ماهی از بازگشایی مدارس گذشته بود و من به صورت متفرقه اسم نویسی کرده بودم. با کمک مشتی یعقوب و راهنمایی سرهنگ، گلخانه را راه انداختیم. شمعدانی، اقاقیا، گل سرخ، تغارهای گل کاغذی و یاس را به آن مکان بردیم تا از سرمای زمستان در امان باشند. سرهنگ مرد خوب و دلسوزی بود و تمام تجربیاتش را به من آموخت و از این که می دید با چه علاقه ای به سخنانش گوش می دهم لذت می برد و می گفت: «روح گل از روح انسان حساس تره و اگر به آن توجهی نکنی، خیلی زود از بین می رود» روزی که کاووس گلخانه را از نزدیک دید، باورش نمی شد. می گفت: «تو به این خانه طراوت و شادابی هدیه کردی، در تمام طول این سال ها کسی نبود که با عشق و علاقه به این باغ توجه کند. مشتی یعقوب هم بر حسب وظیفه کارش را انجام می داد. تو گلخانه را دوباره زنده کردی» البته بیشتر، تنهایی و بیکاری باعث شد که دل به این کار ببندم. روزهایی که کاووس در خانه نبود جز از این که از این اتاق به آن اتاق بروم کار دیگری نداشتم و تنها دلخوشی ام کتابخانه ی زیبای او بود که به قول خودش، غیر از من کسی بدون اجازه حق وارد شدن به آن را نداشت. هر نوع کتابی در آن پیدا می شد: از رمان گرفته تا شعر و کتب تاریخی، با علاقه آنها را می خواندم ولی بعد از مدتی روحیه ام خسته شد، برای همین به فکر گلخانه افتادم. ولی هیچ کدام از این ها جای خالی بچه را پر نمی کرد. هر وقت این موضوع را با کاووس در میان می گذاشتم می گفت: «بچه دست و پا گیره و خوشی را از آدم می گیره. حالا بگذار چند صباحی را خوش بگذرانیم. تازه بزرگ ترین ضرر متوجه خود خانم هاست که آنها را از شکل و قیافه می اندازه» نمی دانم چرا به بچه علاقه نداشت! شاید به علت خوشگذرانی، و یا نمی خواست زیر بار مسئولیت برود. خانم کوچک خیلی اصرار می کرد و می گفت: «بگذار بچه دار بشی تا معنی مادر شدن را بفهمی، ماشاءالله که شوهرت خوبه، کار و بار و زندگی و روزگارتان هم خوبه، پس منتظر چی هستید. یهو دیدی دیر شد و زبانم لال نازا شدی» ساعت ها از وقتم را در گلخانه می گذراندم و با علاقه به کارها رسیدگی می کردم. کود پای گل می ریختم؛ خاکشان را عوض می کردم؛ بهشون آب می دادم و مثل بچه هایم از آنها مراقبت می کردم. هیچ کس حق وارد شدن به گلخانه را نداشت مگر با حضور خودم! من که چیزی از گل و گیاه نمی دانستم حالا پیوند زدن، قلمه زدن و حتی سن و بیماری آنها را یاد گرفته بودم. یکی دیگر از سرگرمی هایم درس خواندن بود که بدون حضور معلم خیی سخت و مشکل بود ولی کاووس طبق قولی که داده بود کمک می کرد و پیشرفت خوبی داشتم. بیشتر از من آقاجون خوشحال بودند که به درسم ادامه داده ام. روی هم رفته از زندگی ام راضی بودم و احساس خوشبختی می کردم. احمد و محمود که حالا دیگر برای خودشان مردی شده بودند گاهی به دیدنمان می آمدند و گاهی خانم بزرگ را با زور و اجبار چند روزی پیش خود می آوردم. او به کاووس علاقمند بود و او را دوست می داشت. کاووس هم با مهربانی پای حرف هایش می نشست. خانم بزرگ از او گلایه می کرد: «مادر تا پیر نشدی بگذار روشنی اجاقت را ببینی. خونه ی بی بچه سوت و کوره! خدا رزق و روزی هم از آدم می گیره. بچه هست که زندگی را پر از شادی می کنه و باعث دوام آن می شه. این خاتون را ببین بس که بی کاره؛ می شینه گل بازی می کنه» کاووس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و قهقهه ای زد و گفت: «خانم بزرگ گل بازی چیه، خاتون به این کار عشق می ورزه. نگاه کنید چه گلخانه زیبایی درست کرده! بوی جوانی و زندگی می ده. تازه مگه ما چند وقته که ازدواج کردیم؟ بگذارید یکی دو سال بشه. می خواهیم چند صباحی خوش بگذرانیم» خانم بزرگ گفت: «هو ... یکی دو سال دیگه، من که فکر نکنم بتوانم بچه ی شما را ببینم.» کاووس به سراغش رفت و دستی به گیسویش کشید و سرش را بوسید و گفت: «شما زنده هستید و نوه ی عزیزتان را می بینید این حرف ها را هم نزنید که اصلاً خوشم نمی آید» کاووس مرد خوش سر و زبانی بود که خود را راحت در دل دیگران جا می کرد و کمتر کسی بود که از روحیه ی او خوشش نیاید. مهربان، با محبت، دست و دل باز، خوش اخلاق و مردی نمونه برای زندگی کردن، تنها مسئله ای که مرا نگران می کرد؛ دوستان او بودند که بیش از اندازه به آنها اعتماد داشت. یک شب خانم سرهنگ چشم او را دور دید و مرا به گوشه ای کشاند و گفت: «نمی خواهم در زندگی تان دخالت کنم، ولی تو را مثل یک خواهر دوست دارم و وظیفه ی خود می دانم که تو را راهنمایی کنم. حواست جمع زندگی ات باشه و از من می شنوی به دوستان شوهرت اطمینان نکن. همشون مگسانند دور شیرینی. تا پول داری و مجلس عیش و نوش می تونی راه بیندازی، دورت هستند ولی امان از وقتی که نتونی از آنها پذیرایی کنی و اون موقع است که حتی اسمت را هم فراموش می کنند. بیشتر از این نمی تونم برات توضیح بدهم اگر یه کم دقت کنی و چشمت را باز کنی، خودت متوجه همه چیز می شی» حرف های او مرا به فکر برد. درست از این مسئله سردر نمی آوردم. ما آنچنان مهمانی نمی دادیم که بگویم هر شب آن جا هستند و از سفرۀ کاووس می خورند. او منظور دیگری داشت که خیلی دیر متوجه شدم. به هر صورت حرف های آن شب خانم سرهنگ را به دست فراموشی سپردم و پیش خود گفتم: «مگر یک زن از زندگی چه می خواهد که من ندارم؟ عشق، پول، محبت، گردش، ....» و کاووس هیچ چیز کم نداشت و در تمام مدتی که از زندگی مشترکمان گذشته بود عملی انجام نداد که شک و شبهه ای ایجاد کند و کم کم به همه چیز عادت کردم. به دوستانش، خانم هایشان و مهمانی های شبانه. بانو سومین فرزندش را به دنیا آورد، وقتی نوزاد را در بغل گرفتم آن قدر ذوق زده شده بودم که فکر می کردم مال خودم است، جلیل و پوران هم با علاقه در کنارم نشسته بودند و از دیدنشان لذت می بردم. به نظرم بانو خیلی خوشبخت بود و از داشتن این همه بچه حتماً به خود می بالید. از حرف کاووس خیلی تعجب می کردم، او که می گفت: «تو زندگی منی، بدون تو می خواهم دنیا نباشه» پس چرا این قدر به این خواسته ی من بی اعتنا بود. او به خوبی می دید که من با دیدن بچه، چه حالی می شوم و با چه شور و شوقی آنها را می بوسم پس دلیل بی تفاوت بودنش چه بود و همیشه بحثمان بر سر این موضوع بی نتیجه می ماند. چند روز آن قدر گرفته بودم که او متوجه شد و یک روز به کنارم نشست و گفت: «نمی دانم تو در ذهنت از من چه تصویری داری. حتماً به نظر تو دیوی هستم که از دیدن بچه ها بیزارم و یا هر وقت آنها را ببینم، می خورمشان! من هم مثل هر کس دیگری به دنبال پشت خود هستم و بدترین زجر برای هر مردی بی فرزندی است. و اگر تا حالا هم مخالف بودم از یک چیز می ترسیدم فقط ترسم از این است که با آمدن بچه، محبت تو نسبت به من کم شود. دوست ندارم ذره ای از عشقمان را با دیگری تقسیم کنم، حتی اگر اون بچه ی خودم باشد. ولی با این حال موافقم، چون می بینم این موضوع باعث شده که تو روز به روز سردتر شوی. خب حالا بخند که این چند روزه بس که اخم تو را دیدم حالم داره بهم می خوره» آن قدر از شنیدن سخنانش خوشحال شدم که از ته دل خندیدم و گفتم: «تو چه حرف هایی می زنی! مگه می شه فرزند بین پدر و مادر فاصله بیندازه؟ اگر این طوره ما باید شاهد خیلی از جدایی ها باشیم. این فکرها را از سرت بیرون کن! من هم به تو قول می دهم که هیچ وقت محبتم نسبت به تو کم نشود» تا پایان صفحه 169 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 12 قسمت 2 او خندید و گفت: «حالا گوش بده یک خبر فوق العاده برات دارم. به زودی به فرانسه می رویم» و وقتی قیافه بهت زده ی مرا دید ادامه داد: «تعجب نکن! خیلی دلم می خواست این کشور قشنگ را نشانت بدهم، حالا کارها کم کم داره ردیف می شه. نمی دانم چرا به دلم افتاده اگر حالا نریم دیگه شاید هیچ وقت نتونیم بریم» گل های گلخانه نسبت به قبل تفاوت چشمگیری یافته بودند. همه بزرگ شده و قد کشیده بودند و اگر همین طور پیش می رفتند باید به وسعت گلخانه اضافه می کردم. بوی نمناک گلخانه مرا به یاد زیرزمین خانه ی پدری می انداخت. هر وقت غم و غصه ای داشتم به آن جا پناه می بردم. نامه های خسرو، خبرهایی که ستاره برایم می آورد؛ چه روزهایی بود! ... و ناگهان همهچیز خراب شد. هرگز فکر نمی کردم با کسی جز خسرو بتوانم زندگی کنم و حالا روزی رسیده بود که دلم نمی خواست او را ببینم. چرا نگذاشت حرمت عشقمان را نگه داریم و این عشق را تبدیل به کینه کرد؟! همان طور که با بیلچه پای گل یاس را خالی می کردم، اشکم سرازیر شد و هر دانه از آن درون خاک فرو رفت. آخرین باری که او را دیدم همین چند ماه گذشته بود که به اتفاق گیسو و شهلا برای انجام مأموریتی چند روزه به شیراز آمده بود. گیسو دست او را گرفت و به سمت گلخانه آورد: «بیا ببین چه خونه ی باصفایی دارند. آدم هیچ وقت از این جا خسته نیم شه، این ها همه دست پرورده ی خاتونه. خانم کوچک برام تعریف کرده بود ولی باورم نمی شد» و ناگهان فریاد زد: «وای خدایا! ببین این دختره چه بر سر خودش آورده، هنوز نیامده چه ریختی برای خودش ساخته ...» و دست شهلا را گرفت و به طرف حوض رفت تا دست و روی او را بشوید. خسرو نگاهی به اطراف کرد و با پوزخندی گفت: «خیلی خوشبختی، نه؟ شوهری که جونش برات در می ره! خونه و زندگی خوب و همه چیز بر وفق مراده، عالیه! خیلی عالیه! ولی اگر اون روزی بفهمد که دوستش نداری و به او دروغ گفتی قیافه اش دیدنی است» و چنان خنده ی مستانه ای سر داد که خون در رگ هایم به جوش آمد. باید جوابی به او می دادم که تا مدت ها یادش بماند. دلم می خواست او را زجر دهم و زجر کشیدن او را ببینم. با خونسردی به او گفتم: «ولی من دوستش دارم و به او افتخار می کنم و از این که زمانی دلم را به دست تو احمق سپردم، خودم را نخواهم بخشید. تو گرگی در لباس انسان بودی که بدبختانه در خانه ی ما لانه کردی و بدبختانه تر این که به خاطر گیسو باید تو را تحمل کنم» خوشحال بودم از این که رو در روی او ایستاده بودم و حرف دلم را زده ام. او در جایش خشکش زده بود و ناباورانه مرا نگاه می کرد. شاید هیچ وقت فکر نمی کرد که من چنین برخوردی با او داشته باشم و هنوز از این که او را این چنین سوزانده بودم، احساس رضایت می کردم. مشتی یعقوب به کمکم آمد تا گل یاس را در تغار بزرگی قرار بدهیم. دست های پینه بسته اش حکایت از سال ها رنج و زحمت می داد. همان طور که کار می کرد حرف هم می زد: «از وقتی شما پا توی این خونه گذاشتید همه چیز عوض شده، آقا که فرصت نداشت به این جا برسه، هفته به هفته یا خونه نبود و یا اگر هم پیدایش می شد با دوستای مفت خورش بود، من از کوچکی او را بزرگ کرده ام و جای پسرمه و دلم نمی خواهد یه مو از سرش کم بشه ... ولی خانم! دوستای خوبی نداره از دست ما که کاری برنمی آد. بهتره شما او را نصیحت کنید او شما را خیلی دوست دارد و به حرفتان گوش می ده. مردها تشنه ی محبت هستند با محبت او را به این راه بیارین. الحمدلله باید بگم که شما موفق هم بودین و آقا نسبت به گذشته خیلی فرق کرده ... او یک آن تو خونه بند نبود اهل زن و زندگی نبود، همه ی وقتش صرف عیش و نوش می شد ولی با قدم شما همه چیز تغییر کرد و آقایی که من فکر نمی کردم پابند خونه بشه، می بینم تمام وقتش را در کنار شما می گذرانه و حالا تنها کاری که می تونید بکنید اینه که با همین چند تا دوست ناباب هم قطع رابطه کند، تا خیالتان راحت بشه. حالاخیال خودم هم راحت شد. مدت ها بود که به دنبال فرصتی بودم تا بتوانم با شما درد دل کنم و حرف هایی که در دلم تلنبار شده بود، بیرون بریزم. دیگه خاطرم آسوده شد. فقط شما را به جان خود آقا قسم یک وقت نگید که من این حرفا را برای شما زدم که ما را آخر عمری پیش آقا بی اعتبار می کنین» خودم هم حس خوبی نسبت به دوستانش نداشتم و از این که گه گاهی بعدازظه به تنهایس سراغ آنها می رود، دلخور بودم ولی نمی دانم چرا همیشه جلو او کم می آوردم و با چرب زبانی اش همه چیز را به فراموشی می سپردم. هوا خیلی سرد و از دیشب بارش برف شروع شده بود. صبح از شدت سردرد حال این که از جایم بلند شوم نداشتم. از پنجره بیرون را تماشا کردم، برف با سکوت و آرامش بر زمین نشسته بود. از این که گل ها جایی برای خود داشتند راضی و خوشحال بودم. احساس سرما کردم. به سختی از جا برخاستم و چند تکه هیزم در بخاری دیواری انداختم و به زیر لحاف رفتم، سینی صبحانه بر روی میز کنار تختم به چشم می خورد. دنبال قرصم در کشو گشتم که نامه ی کاووس را دیدم: «عزیزم انشاءالله که حالت بهتر شده، اگر می خواهی قرص بخوری صبحانه یادت نره. زود برمی گردم» صبح به این زودی در این سوز و سرما به کجا رفته؟ با اکراه لقمه نانی در دهان گذاشتم و بعد از خوردن دارو به خواب رفتم. با صدای کاووس بیدار شدم. «خانم خانما صبحانه که نخوردند!» و دستی بر پیشانی ام کشید و گفت: «شکر خدا مثل این که بهتری» و بعد به شیشه قرص نظری انداخت و با اخم گفت: «چند بار بگم شکم خالی قرص نخور؟» در حالی که نیم خیز می شدم، به روی تخت نشستم و گفت: «لقمه ای خوردم» نگاهی به سینی صبحانه کرد و گفت: «فکر نکنم این لقمه بتونه حتی یک گنجشک را هم سیر کنه! عزیزم، ضرر داره! این قرص ها درسته مسکن خوبی است و درد را موقتاً کاهش می دهد اما روی معده اثر می گذارد، به خصوص اگر ناشتا بخوری. خب حالا چشم هات را ببند که یه چیز دیدنی برات گرفتم، می خواهم امشب در مهمانی بدرخشی، مثل کی ستاره!» تازه یادم افتاد که آن شب منزل آقای جوهری دعوت داشتیم. حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم و اگر خوشحالی و سرحالی کاووس را نمی دیدم از رفتن امتناع می کردم ولی او مانند بچه ها ذوق زده بود. چشم هایم را بستم و بعد صدای خش خش شیئی را شنیدم وپس از لحظاتی سکوت، کاووس دستم را بر جسمی نرم و لطیف قرار داد. از تماس دستم با لباس احساس آرامش می کردم و یک آن فکر کردم یک بچه گربه است و به سرعت چشمانم را باز کردم. خدایا باورم نمی شد این یک پالتو پوست بود، چقدر زیبا و دوست داشتنی! شادی خود را نمی توانستم پنهان کنم، به سرعت برخاستم و پالتو پوست را به تن کردم و بعد از این که در آینه خود را برانداز کردم، چرخی دور اتاق زدم و از خوشحالی خود را در بغلش انداختم و صورتش را غرق بوسه کردم. امروز قصد داشتم سر صحبت را به نحوی باز کنم و حرف های مشتی یعقوب را به نوعی دیگر منعکس کنم اما با دیدن این هدیه ی ارزشمند همه چیز را به فراموشی سپردم و پیش خود گفتم: «مگر یک زن از مردش چه می خواهد که من ندارم؟ همسری که دوستم دارد و نمی گذارد آب توی دلم تکان بخورد. هر چیزی را که اراده کنم آنی مهیا می کند و مانند موم در دستم نرم است. تا حالا هم خطایی از او ندیده ام پس چرا با حرف های نامربوط زندگی را به دهانش زهر کنم؟ حتماً او هم دوست دارد گه گاهی با دوستان زمان تجردش ساعتی خلوت کند و از روزگاران گذشته یاد کند. چرا باید اینقدر خودخواه باشم که او را فقط برای خود بخواهم و حتی نگذارم ساعتی را برای خودش باشد؟ گذشته ی او به من مربوط نیست و نمی توانم در آن دخالت کنم. اگر در زندگی مشترکمان اشتباهی کرد و یا دست از پا خطا کرد، آن وقت باید از حریم زندگی مان دفاع کنم، اما حالا نه، دلم نمی خواهد شادی مان را خراب کنم» همان طور که روی پایش نشسته بودم دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «هیچ چیز بیشتر از قیافه ی بشاش تو مرا خوشحال نمی کند. برای همین خیلی دلم می خواهد کاری کنم که تو را همیشه سرحال و شاد ببینم، تو بهترین ارمغانی هستی که خداوند برایم فرستاده و به او قول داده ام از این ارمغان مانند چشمانم مواظبت کنم» شب دیرتر از دیگران رسیدیم، بارش برف قطع شده و جای خود را به بارانی مطبوع داده بود. خانم جوهری به گرمی از ما استقبال کرد. محیط، گرم و دوستانه به نظر می آمد. از گرامافون بزرگی که گوشه ی سالن قرار داشت صدای موسیقی ملایمی شنیده می شد. حالم کاملاً خوب بود و از سردرد صبح خبری نبود، با آرامش در مبلی لمیدم. وجود کاووس برایم قوت قلبی بود. آقایان درباره ی سیاست بحث می کردند. تا پایان صفحه 173 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 12 قسمت 3 مصدق برکنار بود. محکوم شده بود. عده ای به طرفداری از او و عده ای به طرفداری از شاه سخن می گفتند. با این که به قول آنها این بحث ها خانم ها را خسته می کرد ولی من لذت می بردم و با اشتیاق گوش می دادم. بعد از جنگ جهانی دوم و برکناری رضا شاه، نابسامانی در مملکت موج می زد وضع خواروبار، دارو و پوشاک بد بود و سربازان پادگان ها اکثراً گرسنه و بی پناه بودند. جنگ جهانی داخلی شروع شده و هر کس برای خودش دسته ای به راه انداخته بود. مصدق با ملی کردن نفت گام بزرگی در تاریخ ایرانیان برداشته بود و زندگی مردم تا حدودی سر و سامان گرفته بود که عمال شاه نگذاشتند و او را برکنار به تبعید محکوم کردند. آقای احمدی از جا برخاست و صفحه را عوض کرد و گفت: «آقایون چه خبرتونه؟ فکر نمی کنید خانم ها خسته شدند؟ آمدیم این جا که غم و غصه هایمان را فراموش کنیم. نه این که بنشینیم حرف هایی بزنیم که هیچ سود و منفعتی در آن نیست» و شروع کرد به شوخی و بذله گویی و کم کم جو از آن حالت بیرون آمد. بعد از خوردن شام، طبق معمول مردها پراکنده شدند و خانم ها را به حال خود گذاشتند. کاووس در حالی که مرا ترک می کرد گفت: «من همین اطرافم، هر وقت احساس کسالت کردی بگو تا برویم» تبسمی به او کردم و او رفت. خانم احمدی فرصت را غنیمت شمرده، شروع کرد به اطلاعات دادن در مورد کسانی که من نمی شناختم و تاریخچه ای از زندگی هر کس را بیان می کرد و تعجبم از این بود که این همه دانسته را از کجا به دست آورده است. مهمان ها زیاد بودند و خیلی از آنها را نمی شناختم و این خود موضوعی بود که او با آب و تاب زندگی نامه ی آنها را کف دستم بگذارد، حسابی کلافه ام کرده بود که شکر خدا خانم فیض بحث را به مد روز کشاند و شروع کرد به تعریف کردن از ژورنال هایی که تازگی به دستش رسیده بود. خانم جوهری گفت: «اگه جدیدترین مدل ها را خواستی از خاتون جون بپرس که تمام سفارش هاش از فرانسه است» و رو به من کرد و گفت: «حتماً عزیزم این پالتو پوست زیبا هم سفارش جدید است؟» پیش از این که جواب دهم، خانم فیض شروع کرد به سوال پیچ کردنم. از این که مورد توجه قرار گرفته بودم به خود می بالیدم و احساس شادی می کردم. اوایل که در جمع آنها حاضر می شدم از این صحبت ها زجر می کشیدم و بارها سر این موضوع با کاووس بحثمان شد ولی کم کم عادت کردم و از این که دیگران تعریفم را بکنند لذت می بردم. چقدر انسان ها با مروز زمان تغییر می کنند و من هم یکی از آنها بودم. چقدر ما زن ها بدبخت هستیم ... خیلی زود به شوهرمان دل می بندیم و تابع بی چون و چرای آنها می شویم. بدی هایش را نادیده می گیریم و خوبی هایش را دوصد چندان کرده و برای دیگران تعریف می کنیم. یک آن از خودم بدم آمدم، چقدر تغییر کرده بودم. من همان خاتون چند سال پیش نبودم! خاتونی که دلی داشت زلال و شفاف. از تظاهر و دورویی متنفر بود. با خوشی های دیگران خوش و با غم دیگران غمگین می شد. ولی حالا چی! فقط دوست داشتم خودم را به دیگران نشان دهم و فخر بفروشم! دست شده ام مثل همه ی آنهایی که روزی حالم را به هم می زدند و حالا از خودم حالم به هم می خورد. به دنبال راه فراری می گشتم و منتظر بودم که مثل همیشه کاووس مرا از آن مهلکه نجات دهد. به دنبال او به اطراف نگریستم از او هم خبری نبود. با سرگشتگی از جا برخاستم حالا که به او احتیاج داشتم نمی توانستم او را پیدا کنم. باتکلیف گوشه ای ایستاده و دیگران را تماشا می کردم که ناگهان صدای خنده ای زنانه و همهمه ای توجهم را جلب کرد. صدا از درون همان اتاقی بود که با پرده ای از سالن جدا می شد. حس عجیبی داشتم و نیرویی مرا به آن سمت سوق می داد. دلم می خواست بدانم آن جا چه خبر است. مدت ها بودکه به این خانه رفت و آمد داشتیم ولی هنوز از سِرّ اتاق آن طرف پرده بی اطلاع بودم. هیچ وقت به خودم جرأت نداده بودم که از کاووس بپرسم ولی حالا با اشتیاق جلو می رفتم. حالت دزدی را داشتم که برای اولین بار دست به سرقت زده است. تن و بدنم می لرزید و دستانم یخ کرده بود. بارها دیده بودم که عده ای راحت به اتاق رفت و آمد می کنند و برایشان خیلی عادی است. پس چرا من می ترسیدم؟ با دستانی لرزان پرده را کنار زدم و در اتاق را باز کردم. دود غلیظی در اتاق پیچیده بود که تا دقایقی هیچ چیز را واضح نمی دیدم ولی کم کم چشمانم عادت کرد. خدایا باورم نمی شد! چه محیط کثیفی! نمی خواستم چیزی ببینم و به خاطر بسپارم. برایم غیر قابل قبول بود که به چنین جایی پا گذاشته ام. به دنبال کاووس بودم ولی دلم می خواست او را هیچ وقت آن جا پیدا نکنم. با یک جفت چشم دور تا دور اتاق را گشتم و هر لحظه از لحظه ی قبل خوشحال تر شدم که ناگهان او را با چند مرد دیگر گرداگرد میزی دیدم. برایم باور کردنی نبود که او را پای میز قمار می بینم. سیگاری بر لب داشت. جامی در یک دست و در دست دیگر ورق های شانس را گرفته بود. با قیافه ای حاکی از آن که بخت با او یار نبوده. پشت میز در جای خود میخکوب شدم. چند بار پلک هایم را به هم زدم که شاید از آن خواب وحشتناک بیدار شوم، ولی صدای قهقه ی زنانه ای ثابت کرد که هر چه می بینم واقعیت دارد. در خیالم نمی گنجید که کاووس به آن محیط تعلق داشته باشد. چانان غرق در آن بازی لعنتی شده بود که توجهی به اطراف نداشت و نمی دید زن بهتر از جانش! را به کجا کشانده است. از شدت سردرد به خود آمدم و قصد خارج شدن از آن جا را داشتم که دست سنگینی شانه ام را لمس کرد: «خانم خوشگله اگه تنها هستی بیا بریم با هم خوش باشیم!» از مستی روی پاهایش بند نبود و بوی زننده ی دهانش حالم را به هم می زد. خدایا، او مرا با یکی از این زن ها اشتباه گرفته بود. در آن لحظه هیچ چیز نمی فهمیدم. احساس خفگی می کردم. خون در وجودم چنان به جوش آمده بود که هر آن ممکن بود بترکم. دستم را بلند کردم و آن چنان سیلی محکمی به گوشش نواختم که صدایش در فضا پیچید. او با عصبانیت مرا به سمت خود کشید و گفت: «حالا برای من ناز می کنی» من همان طور که تقلا می کردم خودم را از چنگ او نجات دهم فریاد می زدم: «کاووس، کاووس» و او را با هر چه در توان داشتم به گوشه ای پرتاب کردم. مردک چنان قشقرقی به راه انداخته بود که همه به دورمان جمع شدند. کاووس هم از پشت میز برخاست و به سمت ما آمد ولی چرا این قدر کند؟ ... به نظرم سال ها گذشت تا خودش را به ما رساند و فقط تنها چیزی که دیدم کاووس یقه ی او را گرفت و از زمین بلندش کرد. دیگر جایز نبود آن جا بمانم. از بین جمعیت راهی را باز کردم و دوان دوان از خانه بیرون رفتم. کوچه خلوت و تاریک بود. با سرعت هر چه تمام تر دویدم. صدای کفش هایم تنها صدایی بود که در آن ظلمت شب شنیده می شد. تا پایان صفحه 176 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 12 قسمت 4 سرما را حس نمی کردم و قطره های باران همراه با عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود. تا سر خیابان بدون وقفه دویدم، دنبال وسیله ای بودم ولی در آن موقع شب خبری نبود. همه جا سوتو کور بود و تنها گاهی صدای زوزه ی سگی به گوش می رسید. ترس و وحشت بر من غلبه کرد و تازه به این فکر افتادم که مبادا گرفتار اوباش شوم. کم کم سرما را حس کردم آنقدر با عجله خارج شده بودم که پالتو را فراموش کرده بودم. نه راه رفتن داشتم و نه راه برگشتن. ناامید در گوشه ای ایستاده و به تدریج زانوانم سست شد. بر زمین نشستم و اشک از چشمانم سرازیر شد. چطور کاووس می توانست با من چنین کند. چند بار این جمله را گفتم؛ به خوبی یادم نیست. صورتم را در میان دستانم پنهان کرده و با صدای بلند گریه می کردم. تمام صحنه ها از جلو چشمانم می گذشت. زن ها، مردها، کاووس، قمار و آن مرد لعنتی ... ناگهان قیافه ی پیروزمندانه ی خسرو همراه پوزخندی پرتمسخر تنم را لرزاند. آنقدر در فکر و خیال بودم که صدای پیرمردی که مرا دخترم خطاب می کرد، شنیدم: «دخترم، حواست کجاست! این موقع شب این جا چه می کنی؟ خیابان ها ناامن و خطرناکه، بیا بالا تا برسونمت» خدا را شکر کردم که در آن شب وحشتناک با من بود. سوار درشکه شدم. از سرما دندان هایم به هم می خورد. پیرمد لحاف مندرسی که در کنارش بود به من داد و گفت: «اگه بدت نمی آد اینو بپیچ دورت! هوا خیلی سرده» به نظرم آن لحاف باارزش تر از پالتو پوست گران قیمتم بود. در طول راه سوالی نکرد فقط نشانی را گرفت و من را به منزل رساند. وقتی پیاده شدم به دنبال کیفم می گشتم که کرایه ای به او بدهم ولی آن را هم جا گذاشته بودم. پیرمرد گفت: «برو دخترم به امان خدا» و قبل از این که به خود بیایم او رفته بود. در را می کوبیدم و مشتی یعقوب را صدا می زدم: «مشتی یعقوب، عذرا خانم! تو رو خدا در را باز کنید» ولی صدایم به آنها نمی رسید. مستأصل کنار در زانو زده و اشک هایم را با پشت دست پاک می کردم. «این وقت شب کیه؟» خدایا این صدای عذرا خانم بود. کلون در را کشید و پاشنه ی در روی لولا چرخید. وقتی او را در مقابل خود دیدم مثل این که فرشته ی نجاتم را می دیدم. در بغل او پریدم و مانند طفلی گریه کردم. مشتی یعقوب که تازه از راه رسیده بود گفت: «خانم چی شده؟ این وقت شب تنها این جا چه می کنید» با حالتی گله مندانه به مشتی یعقوب رو کردم و گفتم: «چرا به من نگفتید که آقای این خونه مرد لاابالی و قمارباز و مشروب خوریه؟ چرا همه دست به دست هم دادید تا مرا بدبخت کنید؟ همه خبر داشتند غیر از من، چقدر احمق بودم که حالا باید بفهمم. من که جز خوبی کاری در حق شماها انجام ندادم، پس چرا جوابم را این گونه دادید؟» به ***که افتادم و توان حرف زدن نداشتم. عذرا خانم دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم تو، حالا شما عصبانی هستید. فردا همه چیز درست می شه!» با فریاد گفتم: «هیچی درست نمی شه، همه چیز تمام شد» همان طور که مرا به سمت اتاقم می برد و نصیحتم می کرد، گفت: «خانم این چیه به دورتان گرفتید؟ واه واه چه بویی می ده» تازه یادم افتاد که لحاف پیرمرد را بهش پس ندادم. می خواست آن را بردارد که با تشر به او گفتم: «دست نزن! همین لحاف مندرس صد شرف داره به این خونه و اربابت» اتاقم گرم بود و هیزم های بخاری تند و تند می سوخت. کنار بخاری کز کرده بودم. عذرا خانم با دلسوزی گفت: «خانم بگذارید لباس هایتان را عوض کنم. سرما می خورید» حوصله ی این که جوابش را بدهم نداشتم. مشتی یعقوب که به سختی از پله ها بالا آمده بود وارد اتاق شد و همان جا دم در نشست و هن هن کنان گفت: «خانم تو رو خدا ما را مقصر ندانید! از دست من باغبون چه کاری برمی آید؟ اونهایی که باید بهتون می گفتن، نگفتن. من اگر حرفی می زدم همین کار را هم از دست می دادم. تازه خانم اگه یادتون باشه چند وقت پیش سربسته یه چیزایی براتون گفتم. والله به خدا من شما رو مثل فرزند خودم دوست دارم و دلم می خواست یه جور شما آقا رو رو به راه بیاورید. شما در این مدت این قدر به ما خوبی کرده بودید که همیشه وجدانم در عذاب بود. ولی می ترسیدم که یه موقع شما با شنیدن حقایق آقا رو ترک کنید. اون موقع دیگه خودم رو نمی تونستم ببخشم، ولی با این حال تا آن جایی که در توانم بود شما رو راهنمایی کردم. خودم می دانستم که دیر یا زود این اتفاق می افته و بارها با زبان بی زبانی از آقا خواسته بودم که دور این کارها خط بکشه. اما خودت می دونی فرزندم که حرف یه باغبون آن چنان خریداری نداره» پس اون روز تو گلخانه حرف هایی که می زد منظوری داشت و من چقدر احمق بودم که هیچ نفهمیدم. صدای ماشین کاووس خبر از آمدنش می داد. از او بدم آمده بود و نمی خواستم او را ببینم. مشتی یعقوب و عذرا خانم قبل از آن که او برسد رفتند. با رفتن آنها از جا برخاستم، در را بسته و چفت آن را انداختم. صدای او را از پشت در می شنیدم. «خانم اومده، حالش چطوره؟» عذرا خانم گفت: «بد، خیلی بد» مشتی یعقوب گفت: «آقا به سر شما چه آمده؟» او بدون جوابی به طرف اتاق آمد و وقتی دید در قفله گفت: «خاتون، خاتون عزیزم در را باز کن» هیچ جوابی ندادم. محکم به در کوبید و با التماس گفت: «خواهش می کنم باز کن. بگذار برات توضیح بدم ... همه چیز را تعریف می کنم» دیگر طاقت نیاوردم و گریه کنان گفتم: «از این جا برو! نمی خوام ببینمت همه چی تموم شد خوب مرا بازی دادی و من چقدر ساده بودم که گول حرفات را خوردم» آن چنان در را می کوبید که شیشه ها به لرزه افتاد. فریاد زدم: «از این جا برو، ازت بدم می یاد! فهمیدی؟ ازت بدم می یاد اگه پات رو بگذاری تو، خودم را از پنجره به بیرون پرت می کنم» و برای این که فکر نکند دروغ می گویم به طرف پنجره رفتم و آن را باز کردم. حالت جنون بهم دست داده بود و مثل دیوانه ها حال خودم را نمی فهمیدم. هر عکس العملی ممکن بود انجام دهم. کاووس که دستپاچه شده بود به تندی گفت: «باشه، باشه هر چی تو بگی، خواهش می کنم در را ببند سرما می خوری» و دیگر صدایی شنیده نشد. بر روی زمین چمباتمه زدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. تا پایان صفحه 179 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 12 قسمت 5 به یاد حرف های خانم امین السلطنه، فخری و حوری افتادم. آنها از همه چیز خبر داشتند، حالا معنی حرف های خانم سرهنگ را می فهمیدم که برای چه مرا از دوستان او بر حذر می کرد. آن روز در گراند هتل را به خاطر آوردم و حتی بعدازظهرهایی که با زبان چرب و نرمش مرا خام می کرد و سری به دوستانش می زد. در طول این مدت همه می دانستند جز من و حتماً در میان هر جمعی مرا با انگشت به هم نشان می دادند و هالو حساب می آورده اند! سرگردان و بلاتکلیف به دنبال چاره ای می گشتم. به چه کسی می توانستم بگویم و چه کسی می توانست مرا راهنمایی کند؟ همه فکر می کردند که من خوشبخت ترین زن عالم هستم. آقاجون و خانم کوچک، کاووس را گل سرسبدشان می دانستند و همیشه او را چوب می کردند و بر سر خسرو می زدند. حالا به چه رویی می توانستم پیش آنها بروم و محسنات داماد عزیزشان را به تفصیل برایشان بگویم. پس بگو آقا چرا تا به حال ازدواج نکرده بود! عیش و نوش به او چنین اجازه ای نداده. بغض گلویم را گرفت ولی از اشک خبری نبود. تمام این مدت بازیچه ای بودم در دستان او، باز هم این سردرد لعنتی امانم را بریده بود. کشان کشان خود را به جعبه ی دارو رساندم و قرصی را بدون آب قورت دادم. یک آن از خشم خنده ای بر لبانم نقش بست؛ به سادگی خود می خندیدم که حتی راز سردردم را برایش بازگو کردم. تصورم از زندگی این بود که باید هیچ رازی بین زن و شوهر نباشد و همیشه عذاب وجدان داشتم و دلم می خواست روزی شهامت آن را داشته باشم تا بتوانم درباره ی خسرو همه چیز را اقرار کنم. «تو را خوشبخت می کنم!» جمله ای که مانند نیشتر قلبم را سوراخ می کرد. کم کم بدنم گرم شد و به خواب رفتم اما خسرو لعنتی دست از سرم برنمی داشت، با قهقهه می خندید و می گفت: «دیدی آهم دامانت را گرفت؟ دیدی گفتم تو خوشبخت نمی شی؟ چقدر منتظر چنین روزی بودم، آخر به مراد دلم رسیدم» چه شبی را به صبح رساندم، خدا می داند. آن قدر کابوس های وحشتناک به سراغم آمدند که رمق این که جواب عذرا خانم را بدهم نداشتم. «خانم، خانم براتون صبحانه آوردم. این قرص های لعنت را با شکم ناشتا نخورید» و وقتی دید که جوابش را نمی دهم گفت: «خانم، حالتون خوبه؟ تو رو خدا در را باز کنید بگذارید بیام تو» سرم درد می کرد تحمل وراجی او را نداشتم فریاد زدم: «تنهایم بگذار، چیزی نمی خورم» صدای پج پچ او را با کاووس می شنیدم. سرم را در بالش فرو کردم تا صدای آنها را نشنوم. کوچک ترین صدایی در سرم به صدای طبلی مبدل می شد. حال و حوصله ی هیچ کس را نداشم و تا فردا بعدازظهر غیر از آب به چیزی لب نزدم. اصرارهای مشتی یعقوب و عذرا خانم فایده ای نداشت. او می گفت: «خانم، دست از این سماجت بردارید. شما از دست آقا ناراحتید چرا به خودتان ظلم می کنید؟ به فکر خودتان باشید. این قرص ها آخر درونتان را آتش می زنه. بلند شو دخترم، یه تکه نون به دهن بگذار! والله به خدا آقا هم از دیروز تا حالا هیچی نخورده! بین زن و شوهر از این اتفاق ها می افته، قهر کردن که فایده ای نداره بیایید بیرون بنشینید، دو کلمه حرف بزنید» خودم هم به خوبی می دانستم که قهر کردن مشکلی را حل نمی کند ولی مستأصل مانده بدم و هیچ راه عاقلانه ای به نظرم نمی رسید. دلم نمی خواست به این راحتی زندگی ام را از دست بدهم، طلاق آن چیزی نبود که من خواستارش باشم و ماندن در چنین وضعیتی هم غیرممکن بود. ناگهان صدای ضعیف کاووس را از پشت در شنیدم: «خاتون! من گنهکارم! به تو بد کردم. من آدم دروغگو، حقه باز و شارلاتان و هر چه تو بگویی هستم. باید همان روزی که صادقانه برایم سخن گفتی، من هم جواب صداقتت را می دادم ولی چه کنم که جرأت این کار را نداشتم. چون اگر یک کلمه بر زبان می آوردم همه چیز خراب می شد و تو را برای همیشه از دست می دادم. به خدا در تمام این مدت خیلی زجر کشیدم. بارها خواستم درو این برنامه ها را خط بکشم ولی نشد که نشد و شاید می بایست این اتفاق می افتاد تا چشم مرا به روی دنیای اطرافم باز کند، تا بتوانم تصمیم عاقلانه ای بگیرم. خودت خوب می دانی که دوستت دارم و حاضر نیستم یک لحظه بدون تو زندگی کنم. قول می دهم، به جان خودت که برایم عزیزی قول می دهم که همه چیز را کنار بگذارم. تو یک دفعه در زندگی مشترکمان به من فرصت بده اگه ندوانستم به قولم عمل کنم اون وقت هر کاری که خواستی انجام بده. مرا ببخش و بیشتر از این آزارم نده. بهتره دست از این لجاجت برداری و چیزی بخوری، اگر از من بدت می آید چرا به خودت ظمل می کنی؟» و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: «به خدا این دو روزه که تو را ندیدم، دارم دیوانه می شم! خودت می دونی که طاقت دوریت را ندارم. وقتی باهام قهری مثل این که تمام دنیا باهام قهرند. خاتون، خواهش می کنم» حرف هایش مرا تحت تأثیر قرار داد ولی هنوز دودل و مردد بودم. باید به او فرصتی دوباره می دادم. اگر می ماندم چیزی را از دست نمی دادم یا به قولش عمل می کرد که آن موقع از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال و راضی خواهم شد و یا اگر نمی توانست به قولش عمل کند تصمیمی که حالا می خواستم بگیرم آن موقع می گرفتم. دوباره صدای او را شنیدم. «اگر این قدر از متنفریکه حاضر نیستی مرا ببینی باشه، من از این خانه می روم و تا موقعی که نخواهی برنخواهم گشت» آن چنان با حزن و اندوه این سخنان را به زبان می آورد که دلم را سوزاند و اشکم سرازیر شد و در لابه لای اشک های تلخی که بر گونه ام سرازیر می شد گفتم: «یادته بهم گفتی خوشبختت می کنم؟» و دیگر گریه امانم نداد و به هق هق افتادم. کاووس که نمی دانست چه کند با عصبانیت به در می کوبید و می گفت: «خواهش می کنم این در را باز کن، خودت می دانی که طاقت گریه ات را ندارم. به خدا حق با توست! من شرمنده ات هستم. اما فقط یک فرصت ... فقط یک فرصت به من بده تا همه چیز را جبران کنم. می دانم که به قول کسی که زیر قولش زده نمی شود اعتماد کرد اما خواهش می کنم برای بار دوم به من اعتماد کن ... خاتون عزیزم، بیش از این مرا نسوزان» خودم هم بیش از این تحمل التماس های او را نداشتم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و در را گشودم. از دیدن قیافه ای او شوکه شدم. زیر چشم راستش کبود و آثار چند زخم بر صورتش باقی مانده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا این ریختی شده؟ وقتی قیافه ی بهت زده ی مرا دید گفت: «یادگار اون شب لعنتی است» کاووس دستی به صورتم کشید و مرا محکم در بغل گرفت و گفت: «چقدر تکیده شدی! ... از این که به من اطمینان کردی متشکرم، از این کارت پشیمان نخواهی شد» *** پایان فصل 12 *** تا پایان صفحه 182 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 13 قسمت 1 اوایل بهار عازم فرانسه شدیم، شاید بتوان گفت که دلچسب ترین لحظات زندگی ام همان یک ماه بود. پاریس، که آن را عروس شهرهای فرانسه می نامیدند آن قدر جالب و دیدنی بود که هر جهانگردی را مجذوب خود می کرد. از خرید کردن در آن شهر خسته نمی شدی، هر چیزی را که می خریدی چیز دیگری نظرت را جلب می کرد. فروشگاه های چند طبقه با لوازم لوکس و پر زرق و برق، خیابان شانزه لیزه با آن همه مغازه که اگر می خواستی به همه ی آنها سر بزنی به حتم کم می آوردی، جاهای دیدنی از برج ایفل گرفته تا کاخ های زیبا و به یادماندنی، موزه ها، تئاتر و اپرا همگی برایم تازگی داشت. کاووس راهنمای خوبی بود و همه جا را مانند کف دستش می شناخت. حتی سری به دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود زدیم و به سراغ استادان قدیمی اش رفتیم، آنها به گرمی از ما استقبال کردند. استاد سالخورده ای داشت که حافظ را به خوبی می شناخت و با فارسی شکسته ابیاتی را برایمان خواند. شبی ما را به خانه ی کوچکشان دعوت کرد، خانمی مهربان تر از خود داشت که با صمیمیت از ما پذیرایی کرد و آنقدر فرانسوی را شیرین سخت می گفتند که با اصرار از کاووس خواستم تا جملاتی را به من بایموزد. به حدی این ایام به من خوش گذشت که وقایع چند مدت پیش را به فراموشی سپردم و جز سیاهه ای در ذهنم چیزی باقی نماند. برنامه ی زندگی مان به کلی تغییر کرده بود. صبح ها ساعت ده از خواب بیدار می شدیم و بعد از خوردن صبحانه ی مفصلی به سراغ فروشگاه ها، گردشگاه ها و جاهای دیدنی می رفتیم و شب ها تا دیروقت در مهمانی هایی که دوستانش به مناسبت های گوناگون برگزار می کردند شرکت می کردیم و آخر سر خسته و کوفته راهی هتل می شدیم. بغضی از شادی ها چنان خاطره انگیز است که لحظه لحظه های آن برای همیشه در ذهن ماندگار می شود، یک شب کاووس مرا به جایی برد که خاطره اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. غذاخوری ژاپنی ها: «عزیزم امشب یکی از به یاد ماندنی ترین شب های زندگی ات خواهد شد» در حالی که سعی می کردم به سختی موهایم را در بالای سر با گیره ای مهار کنم گفتم: «همه چیز این سفر به یاد ماندنی است» به سراغم آمد و گیره را از دستم گرفت و به آرامی در موهایم فرو کرد و کلاهی که به تازگی خریده بودم به روی سرم گذاشت و با تحسین مرا در آینه برانداز کرد و گفت: «باید ببینی، اون موقع متوجه می شوی» در کنار یک غذاخوری که هیچ شباهتی با غذاخوری های دیگر نداشت از تاکسی پیاده شدیم، کاووس در حین پیاده شدن گفت: «خاطره ی این جا هیچ وقت از ذهنت پاک نمی شود» دربانی با لباس مخصوص در حالی که تعظیم می کرد، در را به رویمان باز کرد. چیزی نبود که نظرم را جلب کند و شاید تفاوتش در همین بود. راهرو باریک و بلندی که دو طرف آن جز دیواری چوبی چیز دیگری دیده نمی شد. خانمی با لبخندی دلنشین و لباسی عجیب به پیشوازمان آمد و ما را به اتاقی که با دری کشویی از راهرو جدا می شد راهنمایی کرد و خودش بعد از تعظیمی عقب عقب از اتاق بیرون رفت. اتاق ساده ای بود که میز چهارگوش کوتاهی در وسطش قرار داشت و دو تا تشکچه در دو طرف میز، با یک گلدان که نقش عجیبی به رویش کشیده شده بود و چند شاخه ی گل، نه پرده ای به پنجره وصل بود و ناه تابلویی به دیوار به چشم می خورد. تنها و تنها سکوت و آرامش همراه با موسیقی ملایمی که نوایی خاص داشت فضا را پر کرده بود حالا که فکر می کنم می بینم همه چیز آن غذاخوری خاص بود. کاووس مرا راهنمایی کرد و گفت: «بایدچهارزانو به روی تشک بشینی» دقایقی نگذشت که دوشیزه ی جوانی با همان لباس که بعدها فهمیدم کیمونو نام دارد و لباس رسمی کشور ژاپن است، با سینی مخصوص چای وارد شد و با لبخندی که مثل این که جزیی از وجودشان بود و دوزانو رو به روی ما نشست. طرز آرایش موهایش برایم عجیب بود. با ظرافت آنها را آراسته بود بدون هیچ صحبتی در حالی که سعی می کرد لبخند را فراموش نکندچای را با دقت و با روش خودشان درست کرد و در فنجان چایی که بی شباهت به پیاله نبود ریخت و با همان حالت به ما نزدیک شد و دو دستی به روی میز گذاشت و به همان شکل به عقب برگشت. کاووس یک آن از قیافه ی بهت زده ی من چشم بر نمی داشت، بعد از صرف چای میز را با پارچه ای تمیز کرد و فنجان ها را در سینی گذاشت و با تعظیمی از اتاق خارج شد. بیش از این نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با تعجب پرسیدم: «اینها دیگه چه جور آدم هایی هستند؟» کاووس گفت: «عزیزم هر کشوری رسم و رسومی دارد. همان طور که دیدی رسوم فرانسوی ها با ما خیلی فرق دارد، این چشم بادامی ها هم آداب خاصی دارند. در ضمن انسان های منظم و منضبط، ساکت و آرامی هستندو بیش از هر چیز جلب رضایت مشتری برایشان اهمیت دارد» او همان طور که مشغول تعریف کردن از آنها بود دو دختر ج وان با سینی مخصوص شام وارد شدند با همان لباس ها و همان لبخند، دو تا کاسه برنج که بی شباهت به کته ی خودمان نبود با یک جفت چوب باریک و بلند و بشقاب های کوچکی به روی میز گذاشتند که شامل ماهی و میگو در چند پخت، ترشی های مختلف و انواع میوه های فصل بود، بعد از این که کارشان تمام شد یکی از آنها بیرون رفت و دیگری در همان جا نشست. هر چه گشتم تا قاشق و چنگالی پیدا کنم بی فایده بود. وجود آن دختر هم مرا معذب کرده بود، کاووس که متوجه شد با اشاره ی دست به او فهماند که می تواند برود و بعد کاسه ی برنج خود را برداشت و با یک جفت چوب مشغول آموزش غذا خوردن به من شد. هر چندکه نیاموختم ولی کاووس به راحتی این کار را انجام می داد. او هر چه اصرار کرد تا بگوید برایم قاشق و چنگال بیاورند زیر بار نرفتم و گفتم: «نه، باید یاد بگیرم» او دیگر هیچ نگفت ولی جز خرابکاری و خنده ی بی امان کاووس چیزی عایدم نشد. اما به هر سختی و با شادی و خنده غذا را به آخر رساندیم. بعد از صرف شام دختر خانمی با یک تنگ و لگن کوچکی وارد شد و دستانمان را با روش سنتی شستیم. آنقدر از لباس آنها خوشم آمده بود که صبح روز بعد به اتفاق کاووس به محله ی ژاپنی ها رفتیم و یک جفت کیمونو خریدیم. بازار آنها به مراتب دیدنی تر از رستورانشان بود. چیزهایی می دیدم که تا به موقع به چشم ندیده بود. ظروف سفالی با نقاشی های زیبا، چترهای آفتابی و بادبزن هایی که از کاغذ مخصوصی تهیه شده بود و به روی هر کدام از آنها نقش های دلپذیری کشیده شده بود که از ذوق و سلیقه ی مردم ژاپن سخن می گفت. پاریس پر از قمارخانه و کاباره های آن چنانی بود ولی کاووس طبق قولی که داده بود نه به تنهایی به آن محافل رفت و نه از من خواست که او را همراهی کنم. حتی در تمام این مدت لحظه ای مرا تنها نگذاشت که من به او ظنین شوم. یک شب که در خیابان پرسه می زدیم مرا به جای زیبایی برد که هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم. باغی که بی شباهت به دیدن یک رویا نبود. هوا هنوز سوز و سرمای زمستان را داشت ولی سرمای لذت بخشی که گاهی پوست بدنمان را قلقلک می داد. شبی مهتابی که نور ماه به دریاچه منعکس می شد و صدای قورباغه ها از گوشه و کنار شنیده می شد. قوها خرامان در اطراف دریاچه گردش می کردند و درختانی که باد، شاخه و برگ هایش را به لرزه انداخته بود همه جا به چشم می خورد. دریاچه گاهی اوقات آرام و گاهی بر اثر باد به تلاطم می افتاد و آرامش سایه های درختانی که در آن افتاده بودند به هم می زد. دست در دست هم بر روی نیمکتی نشسته بودیم و این مناظر زیبا را تماشا می کردیم. تا پایان صفحه 186 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 13 قسمت 2 سکوتی لطیف بر آن محیط زیبا حکمفرما بود که دلمان نمی خواست آن را خراب کنیم. یک جفت قو به کنار دریاچه آمدند و سرشان را به هم تکیه داده و به خواب رفتند. کاووس گفت: «خاتون! می دونی که حیوان ها از انسان ها عاشق ترند» از کناره ی چشم نیم نگاهی به او کردم. قیافه اش حالت عادی نداشت، هرگز او را این چنین ندیده بودم. غم و اندوه در نگاهش موج می زد و به دریاچه خیره شد. مثل این که در این عالم خاکی وجود ندارد. و ادامه داد: «حیوان ها جفتی را که برای خود اختیار می کنند در هیچ شرایطی او را ترک نمی کنند. بی وفایی در بین آنها وجود ندارد برای ظواهر زندگی جفتشان را انتخاب نمی کنند. خیانت و دورویی و تظاهر در بینشان نیست و اگر ما انسان ها بگذاریم تا آخر عمر در کنار هم زندگی می کنند. همین قوها را ببین، با چه شور و عشقی در لاک خود فرو رفته اند؟ اونها با هم صادق و روراستند ولی ما انسان ها این طور نیستیم نمی توانیم با هم صادق باشیم، چون می ترسیم! ترس از این که مبادا روزی جفتمان ترکمان کند. مثل من، در طول سالهای عمرم هیچ وقت به فکر اهل و عیال نبودم و همیشه فکر می کردم زن دست و پاگیره و انسان تا جوانه باید خوش بگذرونه. از جوانی درگیر مشکلات شدن و مسئولی خانواده را بر عهده گرفتن برایم سخت و دشوار بود. آن هم منی که چند سال از بهترین سالهای عمرم را برای خوشبختی مادر و خواهرانم فدا کرده بودم و حالا دلم می خواست یکه و تنها فقط و فقط به فکر خودم باشم. چند سالی که در فرانسه بودم هر غلطی که می توانستم انجام دادم. بدون این که از کسی خوف و وحشتی داشته باشم. تو غربت بدون ترس از آبرو و یا پچ پچ قوم و خویش که بگویند فلانی پسر مختاری است؛ نه کسی مرا می شناخت و نه این که اگر می شناخت برایشان اهمیتی داشت. پسر چشم و گوش بسته ای هم نبودم اما زرق و برق این شهر کافه ها و قمارخانه هایی که تا صبح محل عیش و نوش مردم ساده دلی مثل من بود، چشم دلم را کور کرد و تا آمدم به خودم بجنبم یک قمارباز حرفه ای شده بودم و پول هایی را که سالها برایش رنج و زحمت کشیدم به راحتی از دست دادم و بارها و بارها به روز سیاه افتادم. ولی می دونی خاتون من به این کار معتاد شده بودم! شاید اوایل برای لذت و خوشگذرانی پا به این مجالس می گذاشتم، اما بعدها عادتم شده بود و اگر یک شب به این محافل نمی رفتم مثل این که گمشده ای داشتم. اتفاقاً شب هایی که شانس با من بود باعث می شد که شب بعد زودتر حاضر شوم. تا چه مدت در عالم هپروت بودم، خدا می داند. یک آن به خودم آمدم، این چند سال جز خوشگذرانی چه کرده بودم؟ آمدم که برای خودم کسی شوم ولی حالا چی؟ آدم بی کاری که درسش را نصفه کاره ول کرده و جز الواتی به دنبال کار دیگری نبود. به خود قول دادم که دور شبگردی را خط بکشم و درسم را هر چه زودتر تمام کنم. چیزی نگذشت که به ایران بازگشتم. مادر از همان روز اول اصرار داشت که زنی برای خود اختیار کنم. خودم هم راضی بودم ولی کم کم با پیدا شدن دوستان جدید و خانه ی خالی روز از نو و روزی از نو، شدم همان کاووس قدیمی. دیگه از دست مادر و خواهرها عاجز شده بودم. اون ها تا حدودی از این قضیه بو برده بودند و فکر می کردند با داشتن همدلی، سرم به سنگ می خوره و دور این کثافت کاری ها نخواهم رفت. اما من دلم نمی خواست از همان روز اول با کلک و حقه بازی زندگی جدید را شروع کنم، چون زن را برای لذت های آنی نمی خواستم و گرنه چنین زنانی همیشه وجود داشتند. زنی می خواستم که شریک زندگی ام باشد تا بتوانم تمام هستی ام را وقف او کنم. دوست داشتم همیشه در کنار هم باشیم. آنقدر خوشبخت باشیم که دیگران غبطه ی ما را بخورند و با این هدف پا جلو گذاشتم و برای بار دوم همه چیز را کنار گذاشتم. می خواستم شوهر ایده آلی باشم و فکر می کنم تا حدودی هم موفق شدم. می خواستم زنی که پا در خانه ام می گذارد سختی و ی را تحمل نکند و از خانه ی پدرش راحت تر باشد. ولی بعد از گذشت چندین ماه با وسوسه های دوستان همه چیز خراب شد. از نگاهت خجالت می کشیدم و خود را خیانتکار می دانستم. جواب خوبی هایت را با بدی دادم، چند بار قصد داشتم دوباره کنار بکشم و با خلوص نیت همه چیز را اقرار کنم. ولی می ترسیدم تو را از دست بدهم. ترس از این که تو برای همیشه ترکم کنی باعث شد که لب ببندم. اون شب وقتی تو را در میان آن زن ها و مردها دیدم و حرف های گستاخانه ی آن مرد مرا از عالم خواب بیرون آورد، به خودم لعنت فرستادم! چطور حاضر شدم زنم را به چنین محیطی بکشم؟ فکر کردم همه چیز تمام شد. اما مثل همیشه خدا با من بود و من احمق در چنین سن و سالی فهمیدم که خدا هیچ وقت بندگانش را تنها نمی گذارد و اگر تو را این قدر خوب و باگذشت نیافریده بود، معلوم نبود جنازه ام را در کجا پیدا می کردند. قصد داشتم به زندگی نکبت بارم خاتمه دهم، غیر از تو کسی را نداشتم و اگر قرار بود که تو را از دست بدهم زندگی دیگر برایم ارزشی نداشت» و بعد از سکوتی طولانی ادامه داد: «و حالا با وجدانی آسوده در کنارت هستم و دیگر هیچ نقطه ی سیاهی در زندگی ام وجود ندارد که تو از آن خبر نداشته باشی. امیدوارم اون زندگی که دوست داری بتوانم برایت مهیا کنم» حرف های آن شب کاووس مرا سخت به فکر فرو برد. ترس از این که مثل دفعات قبل قولش را زیر پا بگذارد ترس از فردایی نامعلوم مرا می لرزاند حالا دیگر دیر شده و راهی برای فرار نداشتم. موجودی در وجودم شکل گرفته که به هر دوی ما تعلق دارد. طفلی که زمانی آرزویش داشتم و برای چنین روزی لحظه شماری می کردم چقدر با دیدن بچه های دیگران آه حسرت بر دلم نشست. چقدر بر سر این موضوع با او جر و بحث کردم و هر آن منتظر بودم که این خبر خوش آیند را به او برسانم. ولی حالا آن قدر ترس و وحشت از آینده داشتم که نمی دانستم با این طفل چه کنم. از کار خدا سخت در تعجب بودم. چرا سعی می کرد پیوند ما روز به روز محکم تر شود! وضع روحی ام به کلی خراب شده بود و دچار سردردهای شدید می شدم. شب ها سراسیمه از خواب می پریدم همیشه در خواب ها به دنبال راهی بودم که هرگز به مقصد نمی رسید. یک شب کاووس آن چنان نگران حالم شد که هراسان مرا از خواب بیدار کرد و با تی که هیچ وقت در او سراغ نداشتم گفت: «تو با خودت چه می کنی با آن نفس هایی که تو می زدی یک لحه فکر کردم از دست رفتی! تو هر شب دچار کابوس های وحشتناک می شوی، تو خاتون همیشگی نیستی، از چیزی وحشت داری؟ از آینده می ترسی؟ سعی نکن از من پنهان کنی! در چشمانت به وضوح همه چیز نمایان است. حتماً حرف های آن شب من، تو را نگران کرده است. به من اطمینان نداری و فکر می کنی من آدم بشو نیستم ولی من به جان عزیزترینم قسم خوردم! تو هنوز متوجه نشدی که من تو را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم؟ قمار آخرین، همین قولی است که به تو داده ام و خودم از همین حالا می دانم در این بازی برنده هستم. فقط به من اعتماد داشته باش! دلم می خواهد فکرهای مجهول را از ذهنت بیرون کنی!» بعد از جا برخاست و لیوان آبی به دستم داد و با قیافه ای محزون رو کرد به من و گفت: «با این که گفتن چنین سخنانی برایم سخت و دشواره ولی مثل این که چاره ای ندارم ... خاتون اگر می خواهی این طور خودخوری کنی و زندگی را به کام خودت تلخ کنی من چنین چیزی نمی خواهم. تو آن قدر برایم عزیز هستی که دلم نمی خواهد تو را با زور و اجبار در کنار خود داشته باشم. با این حالا اگر بودن با من تو را زجر می دهد حاضرم هر تصمیم که بگیری اجرا کنم. همیشه فکر می کردم که می توانم تو را خوشبخت کنم، ولی مثل این که اشتباه می کردم» و خیلی سریع رویش را برگرداند و به کنار پنجره رفت و به تماشای ستارگان مشغول شد و بغضش را به سختی فرو برد. هیچ وقت به اندازه ی آن زمان به او مطمئن نبودم. با آرامش خاطر لیوان آب را سر کشیدم و گفتم: «کاووس تو به زودی پدر می شوی» از شنیدن این خبر چنان شوکی به او وارد شد که تا دقایقی با چشمانی از حدقه بیرون زده مرا برانداز می کرد. مثل این که باور نمی کرد که این حرف حقیقت داشته باشد. با قیافه ای ماتم زده به آهستگی به سراغم آمد. بر لبه ی تخت نشست و در چشمانم خیره شد و گفت: «باور کنم؟ یعنی من به زودی پدر می شوم؟» و قبل از این که جواب او را بدهم مرا در آغوش کشید و با صدای بلد فریاد زد: «خدایا، خدایا شکر! چقدر به وجود این بچه احتیاج داشتم. او خوش قدم ترین بچه ی دنیاست» و بعد با حالتی جدی ادامه داد: «اگر یک ذره شک و تردید در دلت مانده بیرون بریز که دیگر زندگی ما با آنچه در گذشته بوده فرق خواهد کرد. حالا بیشتر از هر زمانی به خودم مطمئن هستم» تا پایان صفحه 190 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 13 قسمت 3 چند روز بعد عازم ایران شدیم و بیشتر از آن چه برای خود بخریم برای نوزاد از راه نرسیده خرید کردیم. باورم نمی شد، کاووس که به شدت از بچه متنفر بود با این شور و علاقه در فروشگاه ها به دنبال لباس نوزاد بگردد و تک تک آنها را خودش انتخاب کند. آنقدر خریدکرده بودیم که حدس می زدم برای بردنشان به مشکل برخورد کنیم و وقتی از او پرسیدم این همه بار را چگونه ببریم گفت: «عزیزم نگران نباش! هر چیز را که دوست داری بخر، بردنش با من» برای آخرین بار سری به برج ایفل زدیم، دلم می خواست از آن بالا خوشبختی مان را به تمام شهر نشان دهم، مثل روزهای خوش گذشته در کنار هم بودیم. سرحال و با نشاط با موجودی که سعادت را دوباره به خانه ی ما آورده بود. کاووس آن روز هدیه ای به من داد که برایم ارزش زیادی داشعت. برج ایفل کوچکی که در زیر آن حک شده بود: «کاووس، خاتون، روزبه» با تعجب از او پرسیدم: «روزبه کیست؟» به آسودگی گفت: «پسرمان» با لبخندی به او گفتم: «تو از کجا می دانی که پسره؟» گفت: «خواب دیدم، خوابی زیبا و روشن! حتم دارم که او پسری است به نام روزبه» چند ماه اول جز ویار و حالت تهوع چیزی از بارداری نفهمیدم. هر چیزی که می خوردم بلافاصله بالا می آوردم. نسبت به هر بویی حساس شده و در تمام طول این مدت برگ درخت نارنجی به همراه داشتم و آن را استشمام می کردم. روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شدم. حال خرابم با وضعیت روحی ام مرا آنقدر بداخلاق و بدعنق کرده بود که طاقت دیدن هیچ کس را نداشتم، حتی از کاووس بدم آمده بود. هر وقت به سراغم می آمد با ت از او می خواستم که از کنارم برود و او با قلبی به روشنی دریا همه چیز را تحمل می کرد و هیچ شکوه و شکایتی نمی کرد. هر چه خانم کوچک نصیحتم می کرد: «دختر این چه رفتاری است که با شوهتر داری؟ کمی خوددار باش! می دونم حالت بده، سعی کن حالا که او را از خودت می رانی لااقل این قدر بداخلاقی نکنی. با زبان خوش با او حرف بزن. مرد هم صبر و تحملی داره یه مرتبه دیدی پشت پا به همه چیز زد و فرستادت خونه ی پدرت» این قدر از این حرف خانم کوچک شدم و بهم برخورد که بدون این که فکر کنم که با مادر خود سخن می گویم با صدای بلند گفتم: «هر غلطی می خواهد بکند، برایم مهم نیست! از او بدم می یاد از شکلش، قیافه اش حتی بوی او حالم را به هم می زنه. چه کار کنم؟ به خدا دست خودم نیست! این قدر نمک روی زخم نپاشید! ویار، سردردهای وحشتناک پاک اعصابم را خراب کرده. کاشکی می مردم که همه راحت بشوید» و هق هق کنان گریه را سر دادم. خانم کوچک با مهربانی سرم را به روی دامنش گذاشت و موهایم را نوزش کرد وگفت: «دخترم این چه حرفیه می زنی دهانت را آب بکش! قهر خدا دامنت را می گیره. می دونم که حال و روز خوبی نداری، صبر داشته باش! همه چیز درست می شه. کسی که تحمل چند روز ی را نداشته باشد، چطور می خواهد با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم کنه. یادته وقتی می خواستی خبر بارداری ات را بهم بدی، چقدر خوشحال بودی؟ در چشمانت شادی موج می زد. پس تحمل کن. چیز کمی را نمی خواهی به دست بیاوری، می خواهی مادر بشی! نعمتی که خداوند به تو هدیه کرده قدر بدان و شاکر باش که او انسانهای ناسپاس را دوست ندارد» و در حالی که اشک هایم را پاک می کرد ادامه داد: «اصلاً می خواهی این چند ماه به خانه ما بیا، وقتی حالتخوب شد برگرد» با این که هیچ جا به اندازه ی خانه خودم راحت نبودم حرف خانم کوچک را قبول کردم. خودم هم دلم برای کاووس می سوخت وقتی که سر او فریاد می کشیدم به یاد می آوردم با چه صبری تحمل می کرد، و با لبخندی جواب پرخاشگری هایم را می داد و بعد چقدر پشیمان می شدم، ولی کاری نمی توانستم بکنم حتی از اتاق خوابمان، تختمان که بوی او را می داد حالم به هم می خورد. خانم کوچک با کاووس صحبت کرد و من هم در اتاق بغلی مشغول بستن چمدان بودم که ناگهان فریاد او را شنیدم «شما هنوز توی این مدت مرا نشناختید، یعنی من این قدر بد خودم را نشان دادم، این طور که شما حرف می زنید من غریبه هستم و نمی توانید به من اطمینان کنید. اینجا در اصل خانه ی خاتونه، اگه قراره کسی بره اون منم. ولی اصلاً این حرفها یعنی چه، کسی که قرار نیست از اینجا برود. من همسرم را به خوبی درک می کنم. او بیمار است و من چقدر بدبختم که شما فکر می کنید من طاقتم کمه! پناه بر خدا ! بیماری او لاعلاج و یا مسری نیست، هر چند که من تا آخر با او هستم چند ماه دیگه خوب می شه ... این قدر این موضوع را بزرگ نکنید. خواهش می کنم و دیگه درباره اش حرفی نزنید. من این را توهینی به خود تلقی می کنم. او چشم منه اگر او را از من بگیرید دیگر قادر به دیدن نیستم» و با دلی شکسته به سراغم آمد و وقتی دید که چمدانم را آماده کرده ام، به چشمانم خیره شد و گفت: «بهتره آن را باز کنی، اگر خودت می خواهی بروی حرفی جدا ولی اگر به خاطر من این کار را می کنی بدان که کارت اشتباه است. خودت می دانی که این خونه بدون تو خیلی سوت و کوره. از این که سر من فریاد بزنی و یا پرخاش کنی نمی شوم، فقط چون کاری نمی توانم انجام دهم و می بینم تو زجر می کشی نگران می شوم. این بچه مال هر دوی ماست، پس سختی هایش هم باید قسمت شود از امروز من اتاقم را جدا می کنم تا موقعی که خوب شوی، اما هر وقت کاری داشتی در خدمتم» می خواست از اتاق خارج شودکه گفتم: «کاووس من شرمنده تم! از این که این قدر آزارت می دم» محکم و استوار در جوابم گفت: «این حرف را نزن! تو برام خیلی عزیزی» و رو کرد به خانم کوچک که در آستانه ی در ایستاده بود و گفت: «شما هم این قدر دلواپس نباشید. دکتر گفته تا یکی دو ماه دیگه خوب می شه، شما تنها کاری که می توانید انجام دهید اینه که چند مدتی پیش ما بمانید و مراقبش باشید. تنها موردی که مرا آزار می ده اینه که خیلی ضعیف شده» خانم کوچک با مهربانی گفت: «نگران ضعیف شدنش هم نباشید تا چند ماه دیگه همچین گرد و تپل بشه که افسوس همین روزها را بخورید» از ماه پنجم کم کم حالمخوب شد، اشتهایم باز شده بود و با میل و رغبت غذا می خوردم. تا پایان صفحه 193 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 13 قسمت 4 کاووس تا می توانست به می رسید. ویتامین های مختلف، غذاهای پرانرژِی و شکلات آنقدر به خوردم داد که ظرف دو سه ماه شدم مثل یه توپ، وای خدایا! چه قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده بودم. جلو آینه خجالت می کشیدم. یاد حرف کاووس افتادم: «بزرگ ترین ضرر بچه دار شدن متوجه خود خانم هاست که آنها را از شکل و قیافه می اندازد» صورتم پف کرده و چشمانم به سختی باز می شد. دکتر درماه های آخر، رژیم سختی بهم داد و با ت رو کرد به کاووس و گفت: «شما در حق خانمتان ظلم می کنید! این غذاها چیه که به زور به خوردش می دهید؟ به فکر زایمانش باشید اگر رژیم را رعایت نکند جان خودش و نوزاد در خطر می افتد. نمک و برنج و مواد نشاسته ای را از برنامه غذایش حرف کنید. روزی چند ساعت به پیاده روی احتیاج دارد. به هر حال باید خیلی مراقبش باشید وگرنه از دست من کاری برنمی آید» کاووس از شنیدن سخنان دکتر آن چنان نگران شد که دستورهای او را مو به مو اجرا و هر روز عصر مرا مجبور به راهپیمایی می کرد. برای من که حسابی سنگین شده بودم خیلی سخت بود و هر چه به او غر می زدم فایده ای نداشت و می گفت: «برای من آه و ناله نکن که در این مورد به هیچ عنوان به حرفت گوش نمی دهم» چیزی به زایمانم نمانده بود و خانم امین السلطنه قرار بود از تهران بیاید. نمی دانم به خاطر مسائلی که از من پنهان کرده بودند باید از او دلگیر می شدم، یا نه! شاید همان زمان قصد داشتم برای او نامه ای بنویسم و از او گلایه کنم ولی حالا همه چیز فرق کرده بود و با دیدن او همه ی خاطرات بد گذشته را به فراموشی سپردم. آن قدر خوشحال و سردماغ بود که دلم نیامد خلوت او را خراب کنم. راه می رفت و قربان صدقه ی بچه ای که هنوز به دنیا نیامده بود می رفت. از سر شب درد داشتم و گاهی عرق می کردم. به فکر زایمان نبودم چون هنوز دو هفته ای وقت داشتم ولی لحظه به لحظه حالم بدتر می شد گاهی اوقات درد قطع و پس از ساعتی دوباره شروع می شد. کاووس خیلی اصرار داشت که مرا هرچه زودتر به زایشگاه برساند، اما من لج کرده بودم که حالا زود است. خانم امین السلطنه هم نتوانست مرا راضی کند. ترس تمام وجودم را گرفته و می ترسیدم به زایشگاه بروم. اگه می مردم! از ترس مرگ، درد زایمان را فراموش کرده بودم. دست به دامان کاووس شدم و با التماس به او گفتم: «تو را به خدا منو به زایشگاه نبر، اصلاً می خواهم در خونه ی خودم بچه ام را به دنیا بیاورم. می خوام پیش تو باشم کاووس، کاووس مگه نگفتی همیشه در کنارت هستم پس چطور می خواهی مرا تنها بگذاری» او با چشم های نگران دست هایم را گرفت و گفت: «این حرفها چیه که می زنی. آرام باش عزیزم. تا آخرین لحظه در کنارت هستم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم» در حالی که درد امانم را بریده بود زار می زدم و التماس می کردم که مرا به قربانگاه نبرند. کاووس دستپاچه شده و نمی دانست چه کار کند. خانم امین السلطنه به سراغم آمد و گفت: «دخترم، نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد و تا یکی دو ساعت دیگه همه چیز تمام می شه» و دیگر از فشار درد چیزی نفهمیدم و یک آن چشم باز کردم و خود را روی تخت زایشگاه دیدم. کاووس دستم را گرفته بود و مرا دلداری می داد. با اشاره ی دکتر مرا به اتاقی بردند که جز رنگ سبز در آن جا رنگ دیگری دیده نمی شد. پرستار مهربانی عرق های پیشانی ام را پاک کرد و گفت: «راحت باش! آقای مختاری سفارش شما را کرده است و من تا آخر با شما هستم» کم کم همه چیز گنگ و مبهم به نظر آمد. صداهای درهم و برهم و حرف هایی که مفهوم نبود «باید خودت تلاش کنی، بچه بزرگه، جون مادر در خطره» دکتر مدام به صورتم می زد: «خانم مختاری نخواب! مگه نمی خواهی بچه ات سالم به دنیا بیاید» با اولین اشعه ی خورشید چشمانم را باز کردم. صبح شده بود صبحی روشن و زیبا، کاووس آرام صدایم کرد: «خاتون، چطوری؟ کم کم داشتی همه را نگران می کردی» و پیشانی ام را بوسید و دست نوازشی به موهایم کشید. ناگهان یاد بچه ام افتادم. به تندی گفتم: «بچه، چه به سر او آمده؟» با لبخند دلنشینی گفت: «عزیزم، دلواپس نباش اون هم خوبه، یک پسر سالم و تپل. دیدی خوابم درست بود!» و به طرف در رفت و خانم کوچک و خانم امین السلطنه را صدا کرد. الهی بمیرم خانم کوچک با چشمانی که از گریه پف کرده بود به سراغم آمد. حالا می فهمم که فرزند چقدر برای مادر عزیز است. تا مرا دید گفت: «همه را داشتی نصف جون می کردی! خدا عمر بده به کاووس خان که تو را وادار به پیاده روی کرد. دکتر می گفت اگر دستورهایی که داده بودم اجرا نمی شد الان وضعیت خیلی خراب بود» خانم امین السلطنه گفت: «حالا این حرفها را بگذارید کنار، شکر خدا هر دو سالمند. ماشاءالله ماشاءالله خاتون جان چه بچه ای زائیدی یه هرکول به تمام معنا!» و شروع کرد به طول و تفصیل از بچه تعریف کردن. پرستار مهربان شب قبل با نوزاد وارد اتاق شد و با خوشرویی گفت: «این بچه بی تابی می کرد که هر چه زودتر پدر و مادرش را ببیند» و او را در آغوش من گذاشت. باورم نمی شد که آن موجود زیبا از وجود من باشد. با تعجب او را می نگریستم کاووس لبه ی تخت نشست و گفت: «مادر و پسر نمی خواهند مرا هم در این شادی شریک کنند» بچه به آرامی خوابیده بود. فارغ از هر درد و رنجی، دست هایش را در دستم گرفتم چقدر ریز و کوچک بودند. پوستی نرم به لطافت گل یاس داشت همان طور که با او ور می رفتم چشمانش را باز کرد، خدایا چه شباهتی به کاووس داشت، یک جفت چشم سیاه در آن صورت سفید می درخشید با همان یک نگاه مهرش به دلم نشست. تنها چیزی که از من گرفته بود یک جفت چال در زیر گونه هایش بود. با آمدن روزبه، زندگی ما رنگ و بویی تازه گرفت و شادی و نشاط را با خود به ارمغان آورد. کاووس که با بچه دار شدن به شدت مخالف بود حالا طاقت یک لحظه دوری از او را نداشت و بیشتر وقت خود را با او می گذراند و می گفت: «من فکر می کردم که فرزند محبت زن و شوهر را نسبت به هم کم می کند. همیشه ترس از روزی داشتم که تو را آنقدر گرفتار روزبه ببینم که دیگر جایی در دلت نداشته باشم ولی حالا با آمدن روزبه می بینم که محبتمان نسبت به هم بیشتر از گذشته شده است» *** پایان فصل 13 *** تا پایان صفحه 196 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 14 قسمت 1 کاووس با آن چه تاکنون بود به کلی فرق کرده بود. با دوستانش جز معدودی از آنها قطع رابطه کرد و دیگر در پی تجملات و ظواهر زندگی نبود. اکثر وقتش را به کتاب خواندن می گذراند. ساعت ها در کتابخانه را به روی خود می بست و به مطالعه می پرداخت و شاید بتوان گفت که تمام این تحولات مرهون مرد بارانی بود. مردی که خداوند او را از آسمان نازل کرد. درست یادم هست در یک شب بارانی در خانه به صدا درآمد. آن وقت شب صدای کوبه ی در همه را به وحشت انداخت. کاووس که مشغول بازی با روزبه بود او را به دست من سپرد، هر دو منتظر خبر ناگواری بودیم. چیزی نگذشت که مشتی یعقوب هراسان وارد اتاق شد و با کاووس پچ پچ کرد و هر دو با عجله اتاق را ترک کردند. خدایا یعنی چه شده؟ حتماً اتفاقی افتاده بود، جرأت خارج شدن از اتاق را نداشتم. از پشت پنجره بیرون را تماشا می کردم ولی جز نوری کم سو از آن طرف حیاط چیز دیگری به چشم نمی خورد. بعد از دقایقی کاووس با قیافه ای پریشان آمد و گفت: «خاتون لطفاً چند تکه پارچه ی تمیز و داروی زخم و چه می دونم هر چه برای زخم بندی لازمه بردار و به اتاق مشتی یعقوب بیا!» و در جواب قیافه ی بهت زده ی من ادامه داد: «بعداً همه چیز را برات توضیح می دم فقط عجله کن» و با سرعت از اتاق خارج شد. آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم. با آمدن عذرا خانم روزبه را به او سپردم و با وسایلی که کاووس گفته بود دوان دوان به اتاق آن طرف حیاط رفتم. با دیدن آن مرد زخمی غرقه به خون، آه از نهادم بلند شد. قبل از اینکه فکری به ذهنم خطور کند صدای کاووس را شنیدم: «خاتون، بیا کمک کن تا این زخم را تمیز کنیم» من بیشتر از این تأخیر را جایز ندانستم و به سرعت ملحفه ای را که به همراه داشتم تکه تکه کردم ولی با دیدن زخم دهان باز شده ای که به احتمال یقین جای تیر بود، منقلب شدم. کاووس دستم را محکم گرفت و گفت: «بر خودت مسلط باش! باید بهم کمکی کنی. چاره ای نیست» با علامت سر او را مطمئن کردم که می تواند روی من حساب کند و شروع کردم. شلوار آن مرد را تا زانویش پاره کرده و زخم را شستشو دادیم و با پارچه ای محکم آن را بستیم ولی خونریزی آنقدر شدید بود که مجبور شدیم پارچه را عوض کنیم. مرد از هوش رفته بود. کاووس سعی کرد لباس های خیس او را از تن بیرون آورد و مشتی یعقوب با دستمالی عرق پیشانی او را پاک می کرد. خونریزی همچنان ادامه داشت، کاووس به آرامی مرا به گوشه ای کشاند و گفت: «ما باید یه کای بکنیم. اگر همین طور او را ول کنیم تا یکی دو ساعت دیگه دوام نمی آورد. می خواهم بروم به دنبال دکتر، تا آمدن من مراقب او باش و تنهایش نگذار و اگر کسی سراغ او را گرفت سکوت کن!» با وحشت گفتم: «کاووس این مرد کیست؟ چرا باید به خاطر او خودمان را به خطر بیندازیم. چرا او را به مریض خانه نمی بری؟» او گفت: «بعداً همه چیز ا توضیح می دهم، وقت تنگه باید بروم» باران به شدت می بارید و تردد در آن وقت شب و آن هوا سخت و نگران کننده بود. دقایق به کندی می گذشت و از کاووس خبری نبود. لحظه به لحظه تب او بالا می رفت و هر چه سعی می کردم با دستمال خیس، تب او را پایین بیاورم بی فایده بود. از هذیان هایی که بر زبان می آورد، معلوم بود که سخت پریشان است. از کسی فرار می کرد و به دنبال راه نجاتی بود. او چه رابطه ای با کاووس داشت و چرا در آن موقع شب در خانه ی ما را زده بود؟ آنقدر سوال های جورواجور در ذهنم بود که متوجه آمدن کاووس به همراه دکتر نشدم. به اتفاق مشتی یعقوب از اتاق بیرون آمدیم یک ساعتی گذشت تا کار دکتر تمام شد و کاووس مصرانه از دکتر خواست که این راز بین خودشان بماند. تا طلوع صبح او مشغول مراقبت از آن مرد بود و وقتی به بستر آمد آنقدر خسته بود که از هوش رفت. صبح مشتی یعقوب اطلاع داد که او بیدار شده، دلم نیامد کاووس را صدا بزنم. به سراغش رفتم. حدوداً چهل سال سن داشت با صورتی تکیده و نحیف و ریشی که چند روز موفق به زدنش نشده بود. با دیدن من سعی کرد از جا برخیزد و خود را جمع و جور کند. «می بخشید دیشب مزاحمتان شدم. کاووس خان را سخت به زحمت انداختم. انشاءالله بتوانم جبرانکنم» به او گفتم: «شما نگران نباشید. شکر خدا بهتر شدید. با یک صبحانه ی مفصل چطورید؟» و مشتی یعقوب سینی صبحانه را کنار او گذاشت. با ولع هر چه تمام تر تا ته سینی را پاک کرد. معلوم بود که چند روز چیزی نخورده است. او یک هفته ای مهمان ما بود و این طور که کاووس برایم تعریف کرد از دوستان صمیمی دوران دبیرستانش بود که بعد از گرفته دیپلم مسیر هر کدام جدا شده بود و حالا بعد از سال ها او را دیده می دید. نام او را بر زبان نیاورد و گفت: «هر چه کمتر از او بدانی بهتره، فقط تنها چیزی که باید به خاطر بسپاری چه من باشم یا نباشم، او مرد محترم و درستی است و اگر کمک خواست دریغ نکن. من مدیون او هستم» و من او را مرد بارانی نامیدم. از آن پس گاهی اوقات به تنهایی یا با چند تن از دوستانش به سراغمان می آمد و کاووس از آنها در کتابخانه پذیرایی می کرد. از این که او دوستان جدید پیدا کرده بود، خوشحال و راضی بودم. چند ساعتی را با هم گپ می زدند و بعد از تاریک شدن هوا تک تک می رفتند. همین که آنها جای خود را در دل کاووس باز کرده و او را از تنهایی بیرون آورده بودند، برایم کافی بود و از همه مهم تر رابطه ی او با دوستان سابقش بود. از مرد بارانی هم خیالم راحت بود هر چند که نمی دانستم حول و حوش چه مسائلی سخن می گویند ولی از همان نگاه اول اعتماد را جلب کرد. هر وقت مرا می دید بابت آن شب تشکر می کرد و می گفت: «من همیشه شرمنده ی محبت های شما هستم، با این که هیچ شناختی از من نداشتید و می توانستید کاووس را راضی کنید که مرا از خانه بیرون کند ولی با این حال خطر را به جان خریدید و با میل و رغبت از من پرستاری کردید. شما مثل یک خواهر به گردن من حق دارید» و از همه جالب تر این که روزبه خیلی به او علاقه مند شده بود و با دیدنش آنقدر دست و پا می زد تا خود را در بغل او بیندازد و وقت رفتن هم با گریه و زاری باید او را از آن مرد جدا می کردیم. یک شب بعد از رفتن آنها، کاووس پریشان حال در حیاط مشغول قدم زدن شد، از قیافه اش می شد حدس زدکه چیزی نگرانش کرده که او را این چنین سخت به فکر فرو برده است. زیر لب جملاتی را زمزمه می کرد. دلواپس به سراغش رفتم. حتی حضور مرا هم متوجه نشد. چند بار او را صدا کردم تا از لاک خود بیرون آمد. «آه، معذرت می خواهم اصلاً متوجه آمدنت نشدم» در جواب به او گفتم: «کاووس تو حالت خوبه؟ مثل این که از موضوعی نارحتی. من، می تونم کمکت کنم؟» به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «می دونی خاتون بر سر دوراهی قرار گرفته ام. باید راهی را انتخاب کنم. ولی کدام راه؟ همه ی جوانب را در نظر گرفته ام حق با آنهاست و هیچ شکی ندارم. اما وضعیت خودم چی، تو، روزبه! خاتون، این طور بهت زده مرا نگاه نکن. متأسفانه واضح تر از این نمی توانم سخن بگویم. شاید یک روی و یک زمان مناسبی همه چیز را تعریف کردم ولی حالا وقتش نیست، فقط تنها چیزی که می توانم بگویم این که کار آنها خلاف نیست، آنها انسان های شریفی هستند که قصد خیر دارند و از من هم خواستند که در این راه کمکشان کنم. راستی نظر تو چیه؟ تو می گی چه کار کنم؟» تا پایان صفحه 200 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 14 قسمت 2 با تردید او را نگریستم و گفتم: «از حرف هایت سر در نیاوردم اما این طور که تو می گویی اگه به آنها مطمئن هستی و می دانی که راهشان درسته همراهی شان کن» «حق با توست، حق با توست» و شروع کردن به قدم زدن. از سخنان او حقیقتاً چیزی دستگیرم نشد اما مرد بارانی در همین مدت کوتاه آن چنان خود را در دل ما جا کرده بود که هیچ گونه شک و گمان بدی نسبت به او نداشتم. محبت خود را به هر گونه ابراز می کرد، از یک شاخه گل تا هدایای کوچکی که برای روزبه یک دنیا ارزش داشت. وقتی علاه ی مرا به گل و گیاه دید درختچه ی یاسی برایم آورد و گفت: «این را به یاد من بنشانید، که اگر روزی در کنار شما نبودم خاطره ای از من به جا مانده باشد تا هرگز فراموشم نکنید» حرف هایش و حتی رفت و آمدش مشکوک و نگران کننده بود. گاهی یک ماهی از او بی خبر می ماندیم و هیچ نام و نشانی نداشتیم که پی جویش شویم. هیچ وقت درباره ی خودش حرفی نمی زد، فقط می دانستم مجرد است و به تنهایی زندگی می کند و تازگی به شیراز آمده است. عاشق خانواده و زندگی بود و همیشه به کاووس می گفت: «قدر خانه و خانواده ات را بدان! همین که هر وقت به خانه می آیی کسی را منتظر خود می بینی، غذای گرم و جای راحتی داری، زن مهربان و پسری که نام تو را زنده نگه می دارد خدا را شکر و سپاس بگو که بهترین نعمت ها را بهت ارزانی داشته» احمد و محمود سرانجام تصمیم گرفتند به دانشکده ی افسری بروند و زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد خانم کوچک و آقاجون را تنها گذاشتند. خانم کوچک از دوری آنها خیلی غصه می خورد ولی از یک طرف هم خوشحال بود که گیسو همدمی پیدا کرده و با بودن پشتوانه ای مانند برادر بیشتر به زندگی دلگرم می شود. خسرو بعد از کرسی نمایندگی در مجلس در دربار هم دست و پایی باز کرده و در عرض چند سال اوضاع و احوالش به کلی تغییر کرده بود. آنقدر گرفتار شده بود که به ندرت به شیراز می آمد و اکثراً گیسو خود به تنهایی برای دیدار چند روزه ی خانواده می آمد. هر چند هنوز از زندگی اش راضی نبود ولی گلایه ای هم نمی کرد. اما با رفتن احمد و محمود به تهران خبرهای تازه را می شنیدیم. من هم که سنگ صبور آنها بودم همه چیز را مو به مو برایم تعریف می کردند. یک روز که آنها به دیدنم آمده بودند احمد همان طور که مشغول بازی کردن با روزبه بود گفت: «محمود نگاهی به اطراف بینداز ! خوشبختی را در لا به لای خشت و دیوار این خانه می شه پیدا کرد ولی در عوض خانه ی گیسو را ببین با آن جلال و جبروت غم و اندوه از در و دیوارش می بارد. طفلک شهلا که در تمام طول عمر چند ساله اش از شنیدن یک کلمه محبت آمیز بین پدر ومادر محروم مانده، آن قدر و گوشه گیر شده که هر وقت او را می بینی در اتاق را به روی خود بسته و مشغول کلنجار رفتن با تنهایی است. آقا هر چه وضعش بهتر می شه از خودراضی تر می شه» محمود رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت: «خاتون، باید ببینی چه دم و دستگاهی به هم زده! یه خونه هفت، هشت هزار متری تو شمرون خریده، ماشین های آخرین مدل، وسایل زندگی لوکس و عالی، اما چه فایده وقتی دل خوش نباشه، می خواهم مال دنیا هم نباشه! شاید هفته به هفته در اون خونه صدای ای بلند نشه، آقا آخر شب بعد از الواتی در حالی که از مستی روی پایش بند نیست به خونه می یاد. تازه اون موقع شب می خواد شهلا را بیدار کنه و اگر گیسو هم بخواهد دخالت کند باید خودش را برای یک دعوای مفصل و کتک کاری آماده کند. یک شب ما را برای شام دعوت کرد هر چند که دلمان نمی خواست چشممان به چشم این مرتیکه بیفتد ولی گیسو آنقدر اصرار کرد و گفت: «خسرو می شه و از من خواسته که از شماها قول بگیرم» من و احمد ساده دل هم باورمان شد که او مشتاق دیدار ماست. زودتر از موعد به آنجا رسیدیم و هرچه منتظر نشستیم از او خبری نشد. حیف از اون خونه و زندگی که نصیب چنین گرگی شده، مثل این که خاک مرده به رویش ریخته باشند، نه سری و نه صدایی! آنقدر دلگیر و دلمرده است که دلت می خواهد هرچه زودتر از آنجا بیرون بیایی. شهلا با دیدن ما ذوق زده شده بود و خوشحال بودیم از این که توانستیم او را از آن رخوت و تنهایی بیرون آوریم، پافشاری می کرد که چرا پیش آنها زندگی نمی کنیم. می گفت: «ما خیلی تنها هستیم. بس که اخلاق پدر بده با هیچ کس رفت و آمد نمی کنیم. اگه یه موقع دوستی در این خونه را بزنه آنقدر اخم و بدخلقی می کنه که دیگه این طرف ها پیدایش نمی شه. کاشکی حالا که پدر خوبی ندارم لااقل پیش شماها در شیراز بودیم» و شروع کرد به گریه کردن. تعجب کردم، از دختری به سن و سال او چنین سخنانی بعید بود. مثل یک دختر پانزده، شانزده ساله حرف می زد و یا زنی که از شوهر خود شاکی باشد. خلاصه حال همه ی ما را گرفت. گیسو او را در بغل گرفته و هم چنان که هم پای او اشک می ریخت می گفت: «آروم عزیزم، آروم باش! همه چیز درست می شه» محمود آهی کشید و ادامه داد: «قصد داشتیم به اتفاق احمد با او صحبت کنیم ولی گیسو ممانعت کرد و گفت: «بی فایده است. جز این که رویتان تو روی هم باز بشه و او جری تر شود» در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم روزبه را در بغل گرفتم و گفتم: «نمی دانم چرا گیسو این قدر کوتاه می آید. وقتی می بینه خونش را تو شیشه کرده دیگه ماندنش آنجا چه فایده ای دارد. تا چند سال می خواهد بسوزه و بسازه؟ اگه آدم بشو بود تا حالا شده بود. باید کار را یکسره کنه! طلاق بگیره و خودش را راحت کنه» از این که اسم طلاق را به زبان آوردم تنم لرزید، هنوز در خانواده ی ما کسی متارکه نکرده بود و بالطبع زنی که از شوهرش جدا می شد او را به چشم بیماری خطرناک می دیدند که کسی حق تماس با او را ندارد. اما چاره چه بود؟ یعنی باید به خاطر مردم زجر کشید و هر سختی را تحمل کرد. به نظر من که اصلاً عادلانه نبود. احمد گفت: «این کار هم شدنی نیست! خسرو حاضر نیست شهلا را به گیسو بدهد. می گه اگر می خواهی بری برو به سلامت، ولی شهلا مال منه. خب حالا اگه تو باشی چه می کنی» روزبه را در بغلم محکم فشردم و بدون تأمل گفتم: «همان کاری که گیسو می کند» تا چند روز به حال خودم نبودم. فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود و هر کجا که نظر می انداختم خودم را مقصر می دیدم. اگر با اون کثافت رفته بودم حالا شاید کاووس خوب و مهربان نصیب گیسو می شد. به خسرو، به گیسو و حتی به شهلا بد کرده بودم. او را از داشتن یک پدر و مادر خوب و مهربان محروم کرده بودم. فکر او بیشتر عذابم می داد و اشکم را درمی آورد. روزبه با دستان کوچکش صورتم را پاک و با تعجب نگاهم می کرد. غم و اندوهم از چشمان کاووس هم دور نمانده بود. دلم می خواست هر چه در دل دارم بیرون بریزم از خودم، از گذشته ی تاریکم همه و همه را برایش بازگو کنم. ولی می ترسیدم از این که زندگی خودم به آخر خط برسد و او را برای همیشه از دست بدهم، من با او صادق نبودم و این بیشتر باعث عذابم می شد. یک روز خیلی دلم گرفته بود. همان طور که روزبه را به روی پاهایم گذاشته و لالایی می خواندم تا او به خواب رود کاووس به کنارم نشست و مشغول نوازش روزبه شد و گفت: «چه معصومانه به خواب رفته! آنقدر لالایی ات سوزناک بود که فکر می کردم هر آن به زیر گریه می زند. خاتون! چیه؟ چند روزی است که خاتون همیشگی نیستی؟ دلم می خواست که هر وقت غم و غصه ای داری خودت برام تعریف کنی ولی از آن جایی که سکوت کردی گفتم شاید به من مربوط نباشد، اما کم کم دارم نگرانت می شم» بدون این که منتظر بقیه ی صحبت های او باشم گفتم: «کاووس اگه یه موقع قرار شد من و تو از هم جدا شویم چه به سر روزبه می آید؟» او با قیافه ای بهت زده تماشایم کرد و قبل از اینکه حرفی بزند ادامه دادم: «تو او را از من می گیری یا این که مجبورم به خاطر او با تو بسازم» کاووس دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گفت: «این حرفها چیه؟ من که سر در نمی آورم این فکر و خیالات را از سرت بیرون کن» وسط حرفش پریدم و گفتم: «خواهش می کنم بگذار حرفم را بزنم. مگه نگفتی دوست داری غم و غصه هایم را با تو در میان بگذارم؟ خب جوابم را بده؛ یعنی روزبه بازیچه ی دست ماست و ما برای این که به هدفمان برسیم از او استفاده می کنیم» کاووس متوجه شد که غمی آزارم می دهد گفت: «چرا این سوال را می کنی نمی دانم، اما حالا بگذار رک و پوست کنده برات بگم. من، تو را به زور نمی خوام اگه یه وقت بدونم دوستم نداری از روزبه استفاده نمی کنم. او را به تو می سپارم چون دلم نمی خواهد با نفرت در کنارم باشی» تا پایان صفحه 204 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 14 قسمت 3 روزبه را در گهواره اش خواباندم و شمدی به رویش کشیدم و گفتم: «حالا اگه تو منو دوست نداشتی تکلیف چیه؟» نگاهی عمیق به چهره ام کرد و گفت: «به نظر من فرقی نمی کنه، هر جفتی باید همدیگر را بخواهند. حالا اگه این طور که تو می گی من تو را نخواهم، پس بهتره تو به دنبال زندگی ات بری. از این که یه عمر بشینی و بسوزی و بسازی چه فایده ای می بری؟ اگه مردت مرد بود که بچه را به تو می دهد اگر نه باز هم عمرت را نباید حرام کنی و به خاطر بچه جوانی ات را از بین ببری!» و بعد از مکثی گفت: «حالا برایم بگو چه چیزی باعث عذاب تو شده که این قدر پریشانت کرده» دیگر نتوانستم طاقت بیاورم هر چه در دل داشتم بیرون ریختم. از بدی های خسرو و از مظلومیت گیسو و شهلا که توپ وسط آنها شده از این که خسرو روز به روز بدتر می شد و گیسو همه چیز را به خاطر شهلا تحمل می کرد و ناخوآگاه گفتم: «من مقصرم! من باعث بدبختی گیسو شدم، من او را بیچاره کردم!» کاووس هاج و واج شده بود گفت: «چی شده؟ من که سر در نمی آورم! روشن تر بگو دعوای آنها چه ربطی به تو داره؟ چرا خودت را مقصر می دانی» نزدیکش رفتم و دستهایش را گرفتم و گفتم: «دلم می خواهد خوب به حرف هایم گوش بدهی ... حرف هایی را می شنوی که سال ها از تو پنهان کردم حتی ممکنه از چشمت بیفتم و یا برای همیشه ترکم کنی ولی بیشتر از این نمی توانم این بار سنگین را تحمل کنم. اول از همه این را بگویم که از این راز فقط چهار نفر خبر دارند: من، خسرو، خانم بزرگ و ستاره و تو پنجمین نفری!» کاووس با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم می کرد، دستانم یخ کرده و ترس در وجودم رخنه کرده بود. دیگر برای سکوت دیر شده بود و باید همه چیز را اقرار می کردم. نفسی کشیدم از خسرو از خودم که عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم، از خواستگاری گفتم و از خان یکدنده و لجباز و حتی موضوع فرار، همه چیز را مو به مو تعریف کردم و به جان او قسم خوردم که بعد از وصلت آنها سعی کردم مهر او را از دل بیرون کنم و کم کم او را به دست فراموشی سپردم و گفتم قصد داشتم تا آخر عمر تنها بمانم و مردی را به خانه ی دلم راه ندهم ولی او دست بردار نبود و هر وقت مرا می دید با حرف هایش آزارم می داد. دیگر طاقت و تحمل نگاه های خصمانه ی او را نداشتم و برای فرار از او تصمیم به ازدواج گرفتم. حتی گفتم «اوایل نسبت به تو احساسی نداشتم ولی آنقدر خوب و مهربان بودی که دلم را لرزاندی، طوری که لحظه ای حاضر نیستم بدون تو زندگی کنم. اینها را گفتم که هیچ شک و شبهه ای در ذهنت نماند و اما گیسو او از همه بازنده تر بود. به کسی عشق می ورزید که سرد و بی احساس بود بارها برایم درد دل کرد و من همیشه خود را مقصر می دانستم و حالا گیسو تحملش تمام شده ولی به خاطر شهلا آن زندگی نکبت بار را تحمل می کند» کاووس زیاد متوجه حرف هایم نبود درهم شده و لبش را با دندان می جوید فقط یک کلمه گفت: «درباره ی او با خسرو صحبت می کنم» و از جایش برخاست در اتاق چرخی زد و روزبه را بوسید و بیرون رفت. تا چند روز گرفته و ملول بود. کم حرف و ساکت به نقطه ای خیره می شد و سیگار دود می کرد ولی از متنانتش چیزی کم نشده بود، با احترام سخن می گفت و مثل همیشه لبخند بر لب داشت، اما درد و رنج در چشمانش موج می زد. او را دوست می داشتم و نمی خواستم او را از دست بدهم. از کرده ی خود پشیمان شده بودم. دوباره سردردهای عصبی به سراغم آمدند. چرا هر وقت احساس خوشبختی می کنم اتفاقی تازه می افتاد؟ چرا یک آن به او اطمینان کردم و سر درونم را بیرون ریختم؟ چقدر خانم بزرگ نصیحتم کرد و بارها مرا از این کار بر حذر داشت: «مرد هر چه خوب باشد، باز هم خیلی از حرف ها را نباید به او زد. مبادا درباره ی خسرو بگویی، مردها حسود هستند و اگر بویی ببره همیشه به تو ظنین خواهد بود» و نمی دانم چه شد که همه چیز را خیلی راحت برایش گفتم. زندگی گیسو را که نجات ندادم هیچ، زندگی خودم را هم به تباهی کشیدم. ساعت یازده شب بود و از کاووس خبری نبود. در طول این چند سال سابقه نداشت شبی دیر به خانه بیاید. میز شام دست نخورده باقی مانده بود. دلشوره داشتم، «نکنه اتفاقی برایش افتاده باشد؟ ممکنه به خاطر بی فکری من دوباره به سراغ دوستان نااهلش رفته باشد» این بار خودم مقصرم که با ندانم کاری زندگی ام را سیاه کردم و او برای فرار از فکر و خیال حتماً به آن محافل رو آورده است! عذرا خانم تسکینم می داد و می گفت: «حتماً گرفتار شده، به دلت بد نیار شاید همراه همان آقا که شما بهش می گویید مرد بارانی باشه، مگر نه گاهی اوقات دور هم می نشینند، حالا شاید خانه ی او یا یکی دیگر از دوستانشان دور هم هستند» با نگرانی گفتم: «او اگر قرار بود جایی برود حتماً اطلاع می داد. تازه مرد بارانی یه هفته ای است که به مسافرت رفته» روزبه بیشتر اعصابم را خرد کرده بود. آرام و قرار نداشت لج کرده بود و هر کاری که می کردم به خواب نمی رفت. عذرا خانم او را از بغلم گرفت و گفت: « این طور که شما می خواهید او را بخوابانید من هم بودم نمی خوابیدم» او را آنقدر دور حیاط چرخاند که از هوش رفت. با دلواپسی چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم ولی از او خبری نبود. دم در ایستاده و منتظر راه نجاتی بودم. بدنم در آن گرمای تابستان به شدت می لرزید و یخ کرده بودم. ساعت حدود یک نیمه شب خسته و پریشان حال از راه رسید. هرگز او را در این حال ندیده بودم. یک حالت غم و اندوهی در صورتش موج می زد که رعشه بر اندامم انداخت. هراسان به سراغش رفتم و قبل از این که لب به سخن باز کنم او گفت: «عزیزم معذرت می خوام که تا این وقت شب تو را بیدار نگه داشتم و باعث دلشوره ات شدم. شب به خیر!» و بازویم را گرفت و در چشمانم خیره شد. گونه ام را بوسید و به سمت اتاق مطالعه رفت. تا لحظاتی مات و مبهوت در جایم خشکم زد. آن شب را با کابوس های وحشتناک به صبح رساندم و ناگاه از صدای باز شدن در کمد از خواب پریدم. او داشت لباس هایش را در چمدان می گذاشت. پس همه چیز تمام شده بود و او به زودی مرا ترک می کرد. صدا از گلویم بیرون نمی آمد. با صدای جیرجیر تخت، کاووس رویش را برگرداند و با لبخندی که معنایش را نفهمیدم گفت: «بیدارت کردم! خیلی سعی کردم سر و صدا نکن اما مثل اینکه خوابت خیلی سبک است» با لرزشی که در گفتارم بود گفتم: «کاووس داری ترکم می کنی؟ من، من روزبه را بدون تو نمی خوام» نگاهی عمیق به صورتم کرد و چمدان را به زمین گذاشت و به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: «چرا این حرف را زدی؟ تو درباره ی من چه فکر کردی یعنی این قدر سست و بی منطقم که طاقت دو کلمه درد دل را ندارم؟ هر چند که خودم مقصرم و حرکات این چند روزه ام آنقدر زننده بود که باعث شده تو را به فکر بیندازم» من که قوت قلبی گرفته بودم گفتم: «کاووس چرا با من چنین می کنی؟ به خدا طاقت یک لحظه دوری ات را ندارم. اگر حرفی زدم برای این بود که به تو خیلی اطمینان داشتم و همیشه در ذهنم تو را سوای دیگر مردان می دانستم. مدام وجدانم عذابم می داد و ترس از آینده و ترس از روزی که خسرو نیش خود را در تنت فرو کند، مانند هیولایی تعقیبم می کرد. دلم می خواست زودتر از آن که او چیزی بگوید خودم تو را مطلع کنم. باور کن، باور کن نسبت به او هیچ احساسی دارم و حاضر نیستم یک روز با تو بودن را با یک عمر با او بودن عوض کنم» دستش را بر لبانم گذاشت و مرا به سکوت دعوت کرد و گفت: «نمی خواهم درباره ی او سخنی بگویی! من خوشحال بودم از این که مرا محرم دانستی و فکر نکن از این شدم که تو زمانی کس دیگری را دوست می داشتی. حرف دل سوای حرف های دیگه است در کار او نه زوری وجود دارد و نه اجباری، به خواست خودش عمل می کند و کسی نمی تواند برای او تصمیم بگیرد، چیزی که عذابم می داد این بود که تو مرا برای فرار از او قبول کردی و برای این که دیگران مرا تأیید کردند تن به ازدواج دادی و این برای من خوشایند نبود، این چند روزه خیلی فکر کردم و می دونم به تو هم سخت گذشت. اما بر من خرده نگیر باید جایگاه خود را در زندگی پیدا می کردم. این چند سال زندگی را زیر و رو کردم و هیچ نقطه ی تاریکی در زندگی مشترکمان نتوانستم پیدا کنم. تو صبور، باگذشت و حتی در مشکلات پا به پایم بودی و متوجه شدم اگه دوست داشتن و عشقی در کار نباشه صبر و گذشت هم وجود نخواهد داشت. قیافه ی دیشبت را هیچ وقت فراموش نمی کنم، رنگ به چهره نداشتی و از وحشت می لرزیدی. بدنت یخ کرده بود و تازه فهمیدم بیشتر از آنچه فکر کنم برایت اهمیت دارم. تا پایان صفحه 208 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 14 قسمت 4 امروز هم قصد داشتم به تهران بروم. حال مادر خوب نیست، خیلی دلم می خواست با هم برویم ولی برای چند روز ارزش این همه سختی راه را ندارد. در ضمن از بابت خسرو ... من از او هم رنجشی بر دل ندارم شاید او مرا رقیب خود بداند ولی من چنین فکر نمی کنم، چون زمانی که من به میدان آمدم او از میدان خارج شده بود و پیروز میدان من بودم. فقط از جانب گیسو هستم. خسرو باید تن به ازدواج نمی داد ولی حالا که متأهل و صاحب اهل و عیال شده، وضعیت فرق می کنه. او قبول کرده که گیسو همسرش است و از او فرزندی دارد. آنها دیگر جزیی از وجود او هستند اما هنوز در گذشته زندگی می کند و هنزو فکر می کند به نحوی می تواند تو را به دست بیاورد. رویایی در ذهن دارد که هیچ وقت جامه ی عمل نخواهد پوشید، او مقصر اصلی را گیسو می داند و تمام سعی و تلاشش بر این است که او را به نحوی از سر راه بردارد. من دیشب با احمد و محمود مفصلاً صحبت کردم و همه چیز را فهمیدم. بعد از رفتن آنها آن چنان پریشان و بودم که توان آمدن به خانه را نداشتم و تا دیروقت در خیابان ها پرسه می زدم و به دنبال راه حلی بودم. گیسو را مانند خواهر خود دیدم، تنها و درمانده! حتماً باید سری به آنها بزنم. شاید بتوانم کاری انجام دهم هرچند که فکر می کنم دیر شده باشد. می دونی خاتون از صحبت های تو و آنها چه نتیجه ای گرفتم؟» و در حالی که چفت چمدانش را محکم می کرد گفت: «گیسو هم بی تقصیر نیست. او می خواهد چیزی را ثابت کند وگرنه این همه سال با مرد بداخلاق و بددهن زندگی کردن کار هر کسی نیست. او خود تقاص گناهی را پس می دهد ...» با تعجب پرسیدم: «کدام گناه!» گفت: «حال نمی توانم حرفی بزنم، چون مطمئن نیستم. شاید روزی برای تو هم روشن بشه» کتش را به تن کرد و در آینه موهایش را شانه کشید و بعد از این که نگاهی به ساعت کرد گفت: «خب، خاتون جان من باید بروم. تا یک ساعت دیگه با احمد و محمود حرکت می کنیم. در ضمن این چند روزه را تنها نمان. برو خونه ی آقاجون. آن جا که باشی خیالم راحته» وقتی او را زیر قرآن رد کردم با حالتی مضطرب به او گفتم: «کاووس مراقب باش! نگذار کار به دعوا بکشه. ضمناً مرا از حال مادرت بی خبر نگذار» او روزبه را بوسید و مرا در آغوش کشید و گفت: «این قدر نگران نباش! مواظب خودت و روزبه باش، سعی می کنم هرچه زودتر برگردم» خانم کوچک از وقتی که احمد و محمود رفته بودند خیلی احساس تنهایی می کرد و با آمدن ما جانی دوباره گرفت. آقاجون که عادت نداشت غمش را بروز بدهد با لبخندی و یا دست نوازشی خود را تسکین می داد. یک سالی از رفتن آنها می گذشت ولی هنوز به نبودشان عادت نکرده بودند. ماه های اول که خانم کوچک جز گریه و زاری کاری انجام نمی داد و آقاجون هم در گوشه ای می نشست و سکوت اختیار می کرد و لام تا کام سخن نمی گفت. خانم بزرگ هر چه آنها را دلداری می داد فایده ای نداشت. یک روز با ت به آنها گفت: «پناه بر خدا! مگر عزیزتان را از دست داده اید که این چنین ضجه و ناله می کنید. بحمدالله برای تحصیل رفته اند، انشاءالله تا باشه برای خوشی و این جور چیزها باشه. زمانه ی قدیم هم نیست که سال به سال از حال و احوال هم خبر نداشته باشیم ... مملکت ترقی کرده، تلفن و نامه، راه ها هم که خوبه! کم کم سالی یک دو بار می تونند بیان. تازه شما هم می تونید به آنها سر بزنید. این قدر ناشکری نکنید! دو تا پسر مثل دسته گل با کمال و با جمال، اهل علم و دانش، خب دیگه از خدا چه می خواهید؟ خوب بود بی کار و بی عار این جا ور دلتان می نشستند و غصه می خوردید؟ اگر رفته بودند خارجه چه می کردید. شماها که ماشاءالله سن و سالی ازتان گذشته و سرد و گرم روزگار را چشیده اید، شما باید آنها را دلداری بدهید. تو شهر غربت زندگی کردن برای دو تا جوان به مراتب سخت تره. بی کسی، تنهایی، مشکلات درس خواندن و خیلی چیزهای دیگر و برعکس شماها تو شهر خودتان هستید قوم و خویش و از همه مهم تر دختر و داماد و نوه ها که لب تر کنید همه دور و برتان هستند» این قدر خانم بزرگ گفت و گفت تا روحیه ی از دست رفته شان را به دست آوردند. در طول این چند سال که ازدواج کرده بودم برای اولین بار به تنهایی به خانه ی پدری آمده بودم و همه چیز برایم گنگ و غریبه بود، جز خاطراتی دور که در مغزم سوسو می زد. به همه ی اتاق ها سر کشیدم: پستو و اتاق زاویه و مهمانخانه ... شب خواستگاری گیسو و شب بله بران خودم را به یاد آوردم. به پناهگاه تنهایی ام، زیرزمین سر زدم. چقدر خاطرات تلخ در در این محل مدفون شده بودند. هر وقت غمی داشتم به این جا پناه می بردم، و در لابه لای وسایل قدیمی و از کار افتاده غم هایم را پنهان می کردم و حالا با گذشت سال ها همه ی آنها به نظرم بیگانه می آمدند ... در گوشه ی زیرزمین صندوقچه ام را دیدم.چه خاکی روی آن را گرفته بود. در آن را به سختی باز کردم. کتاب های ابتدایی، دبیرستان و دفتر کلاس خیاطی که چیزی جز دو جلد مقوایی از آن باقی نمانده بود، دو جلد مقوایی از آن باقی نمانده بود، در آن بود. یاد روزی افتادم که با ت تمام ورق هایش را پاره کردم و می خواستم به نحوی آن عشق لعنتی را از سر بیرون کنم. تکه کاغذی از درون صندوقچه بیرون آوردم «تا با غم عشق تو ...» چقدر یک روز برای رسیدن این نامه بی تابی می کردم. اون روزها خسرو چه خوب و مهربان بود. دلش اندازه ی یه دنیا پاک و صاف و عشقمان آسمانی بود. همان دخترک چند سال پیش شده بودم، چه راحت دل به او بستم. با چه شور و شوقی برای یک لحظه دیدن او بی صبری می کردم و حالا جز خاطراتی تلخ هیچ چیز بر جای نمانده بود. شاید اگر شوی خوبی نصیبم نشده بود اوضاع فرق می کرد و حسرت گذشته را می خوردم. اما کاووس عشق واقعی را به من هدیه کرد. او با دلی پاک و قلبی مهربان زندگی را به کامم شیرین کرد و تمام قلبم را از وجودش پر کرد، تا جایی که هیچ روزنه ای برای وجود خسرو خالی نماند و او خود مقصر بود اگر سرنوشت را قبول می کرد و راهی را که خداوند برایمان مقدر کرده بود با رضایت می پذیرفت چه بسا بعد از گذشت سالها از به یاد آوردن آن لحظات احساس مسرت می کردیم ولی او خود را مانند یک دیو زشت نشان داد، دیو غرور و تکبر و خودخواهی و همه چیز را خراب کرد. با صدای جلیل از فکر وخیال بیرون آمدم و به شوق دیدن او پله ها را دو تا یکی کرده و خود را بالا رساندم. او حسابی بزرگ شده بود، متین و باوقار و درست شکل پدرش بلندبالا با سینه ای ستبر و همانند بچگی اش آرام و بی صدا بود. او علاقه ی زیادی به آقاجون و خانم بزرگ و خانم کوچک داشت و از وقتی که احمد و محمود رفته بودند بیشتر مراقبشان بود و گاهی شب ها را پیش آنها می گذراند و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. خانم کوچک عاشقانه او را دوست می داشت و مانند فرزند خود، قربان صدقه اش می رفت او اصلاً برای همه ی ما عزیز و دوست داشتنی بود، چون با خودمان بزرگ شده و شکل گرفته بود. هنوز هم مثل یک پسربچه ی خردسال مرا که می دید خودش را برایم لوس می کرد. بانو گاهی عصرها با بچه هایش به سراغمان می آمد و باز مثل قدیما دور هم جمع می شدیم. بچه ها در حیاط غلغله ای به راه انداخته بودند و آقاجون که مشغول آب پاشی بود با لبخندی آنها را نظاره می کرد. چقدر دلش می خواست که ما همیشه آن جا باشیم، خدا می دانست. روحیه ی آنها طی این چند روز به وضوح عوض شده بود. خورشید خانم بر روی ایوان فرض پهن کرد و پشتی مخصوص خانم بزرگ را به دیوار تیکه داد و او در حالی که به سختی راه می رفت با دعای خیر برای خورشید خانم در جای خود نشست. او دیگر میانسالی را پشت سر گذاشته و سال خوردگی علیلش کرده بود. خانم کوچک مثل یک فرزند از او مراقبت می کرد و می گفت: «شما برای ما خیلی زحمت کشیده اید، هر کاری برایتان انجام دهیم یه ذره از محبت های شما را نمی توانیم جبران کنیم» خانم بزرگ آه می کشید و در حالی که اشک در چشمانش جمع می شد، می گفت: «من که همیشه برای شما زحمت داشتم همیشه شرمنده ی محبت هایتان هستم. اگر شما را نداشتم چه باید می کردم؟ امان از پیری که جز دردسر و زحمت هیچ چیز ندارد» و رو کرد به خانم کوچک و گفت: «امیدوارم که پای بچه هایت خیر ببینی. تو را همیشه به چشم دخترم می دیدم» اگر اغراق نباشد همه او را مانند خانم کوچک دوست می داشتند، چون از وقتی که چشم هایمان را باز کردیم او را دیدیم. هر وقت بودیم هر دو با هم غممان را خوردند و هر وقت خوشحال، شادی را در سیمای هر دو حس می کردیم و حالا بیشتر از هر زمانی به ما احتیاج داشت. او مظهر عشق و ازخود گذشتگی، مهر و محبت بود. دلی به وسعت دریا و مملو از صفا و صمیم داشت. تا پایان صفحه 212 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 14 قسمت 5 یک هفته ای از رفتن کاووس گذشته بود و جز خبر سلامتی اش و بهبود خانم امین السلطنه از او اطلاع دیگری نداشتم. دلم بدجوری هوایش را کرده بود و برای دیدارش لحظه شماری می کردم. تا چند روز آینده می آمد خوشحالی همراه با ترس آزارم می داد. از برخورد او با خسرو وحشت داشتم. او انسان انتقام جویی بود که برای به دست آوردن هر چیز دست به هر کاری می زد. حتی تهمت و افترا ! ناگهان لرزشی جسمم را تکان داد دلم نمی خواست به هیچ قیمتی کاووس را از دست بدهم. او دیگر جزئی از وجود من شده بود که بدون او نمی توانستم زندگی کنم. با دلشوره از خواب بعدازظهر بیدار شدم. این چند روزه اصلاً در حال و هوای خودم نبودم. منتظر خبری بودم،چه خوب و چه بد، فقط به دستم برسد تا هر چه زودتر این موضوع لعنتی فیصله پیدا کند و من از فکر وخیال راحت شوم. صدای کوبه ی در بلند شد. حتماً جلیل بود. هر روز همین موقع ها سر و کله اش پیدا می شد، ولی ناگهان یک حسی از درونم، آمدن کاووس را خبر داد. با دستپاچگی به سمت حیاط دویدم از دالان گذشتم و کلون در را کشیدم. خدای من خودش بود، مثل همیشه آراسته و مرتب با شوق مرا در بغل گرفت و گفتک «خیلی دلم برایت تنگ شده بود. دیگه هیچ وقت بدون تو جایی نمی روم عزیز دلم» نفس عمیقی کشیدم. پس دلشوره ام بیجا بود. همه چیز به خیر و خوشی تمام شده بود. با تعجب قیافه ی بهت زده ی مرا تماشا کرد و گفت: «چقدر پریشانی مثل اینکه منتظرم نبودی؟» او را به سینه چسباندم و گفتم: «اتفاقاً برعکس می دانستم که تویی و از دیدنت خیلی خوشحالم!» احوال روزبه را پرسید و گفت: «عجله کن که مهمانی عزیز در خانه منتظرت است» یهو دلم فرو ریخت و گفتم: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» با خونسردی گفت: «تو هرچه زودتر روزبه را آماده کن همه چیز را برایت تعریف می کنم» روزبه که با دیدن پدر شنگول شده بود آرام نمی گرفت که لباس به او بپوشانم. من هم که دیگه طاقتم تمام شده بود رو کردم به کاووس و گفتم: «تو رو خدا برام تعریف کن! من تا رسیدن به خانه تحمل ندارم» او در حالی که روزبه را از بغلم می گرفت گفت: «باشه ... تو فقط این طفلکی را راحت بگذار! خودت هم کمی آرام بگیر تا برات بگم مهمان عزیز کسی نیست جز گیسو و شهلا» من که با شنیدن اسم آنها از تعجب دهانم باز مانده بود ناخودآگاه گفتم: «وای خدای من» و قبل از اینکه بقیه ی ماجرا را تعریف کند صدای خانم کوچک را شنیدم: «مادر کی بود این وقت روز؟» کاووس از جا برخاست و گفت: «فعلاً نگذار از آنها بفهمند» و همانطور که از پله ها پایین می رفت با خانم کوچک چاق سلامتی کرد و گفت: «چطورید با زحمت های ما، خاتون و روزبه حسابی مزاحمتان شدن انشاءالله بتوانم جبران کنم» خانم کوچک با دلخوری جواب داد: «این چه حرفی است که می زنید، مگر غریبه بودن؟ اینجا خونه ی خودشان است، تازه ما را هم از تنهایی بیرون آوردن» هر چه آقاجون و خانم کوچک اصرار کردند که شام بمانیم، کاووس خستگی را بهانه کرد و یک ساعت بعد به راه افتادیم. دل توی دلم نبود، هر فکری به مغزم خطور می کرد. همین که سوار ماشین شدیم، کاووس شروع کرد به گفتن: «حال مادر که بهتر شد به اتفاق احمد و محمود راهی خانه ی گیسو شدیم. روز جمعه بود و حدس می زدیم که همگی در خانه باشند. مستخدم در را به رویمان باز کرد و از ما خواست در سالن منتظر باشیم، بعد از دقایقی آمد و گفت: «با عرض پوزش آقا در منزل نیستند و خانم هم برای خرید بیرون رفتند و معلوم نیست کی برمی گردند» با این که برایمان عجیب بود حرفی نزدیم و قصد بیرون رفتن داشتیم که ناگهان شهلا داد زد: «دایی احمد، عمو کاووس تو رو خدا نرید. مامان در را به روی خودش بسته و داره گریه می کنه» احمد و محمود سراسیمه به سمت اتاق او رفتند و هرچه در زدند او در را باز نکرد و با گریه و زاری گفت: «نمی خوام هیچ کدامتان را ببینم. همه ی شما خوش و خرم دارید زندگی تان را می کنید و یه حال و احوالی از گیسوی بدبخت نمی پرسید و هی می گویید باهاش بساز، آدم می شه! ما آبرو داریم، حرف از طلاق نزن، آخه تا کی من باید با این دیوونه سر کنم و فکر آبروی شما باشم؟ می خواین وقتی منو کشت بیاین از او خونم را طلب کنید؟ بگذارید به درد خود بمیرم. شما هم بروید پی کارتان» احمد و محمود هرچه در زدند بی فایده بود. گریه ی یک زن بی پناه مرا تحت تأثیر قرار داد. به آرامی در اتاقش را زدم و گفتم: «گیسو خانم، منم کاووس، خاتون مرا فرستاده و برای کمک به شما آمدم، باید با هم حرف بزنیم وگرنه این طوری نمی توانم کمکتان کنم. من نیامدم که شما را به صبر و بردباری دعوتکنم. باید راه حلی پیدا کنیم. مرا به عنوان یک دوست بپذیرید و به من اعتماد داشته باشید. خاتون برایتان خیلی نگرانه و از من خواسته تا کاری انجام ندادم برنگردم. حالا میل خودتونه اگه شده ده روز اینجا بمانم باید با شما حرف بزنم» بعد از دقایقی به آهستگی چفت در را باز کرد. وقتی به درون اتاق رفتیم او رویش به طرف پنجره بود و با صدای بغض آلودی گفت: «می خوام بگردم شیراز، چند ماهی است که دیگه به خانه نمی آید از وقتی که پیراهنش دو تا شده من هم براش کهنه شدم و دلش را زدم، هرچند که هیچ وقت در دل او جایی نداشتم. از روز اول هم مرد زندگی نبود. تحمل کردم تا شاید آدم بشه اما فایده ای نداشت و فقط او را پررو و دریده تر کردم. ماه به ماه از او خبر ندارم هر وقت هم می آید خانه که می بینید ...» و رویش را به طرف ما برگرداند. خدایا باورم نمی شد یک مرد این چنین زن خود را زیر مشت و لگد بیندازد. در صورتش جای سالمی پیدا نمی کردی. کبود و زخمی ... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و اشک از چشمانم سرازیر شد و زار زدم. نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. با صدای بلند می گفتم: «تقصیر منه، من باعث بدبختی گیسو شدم. خودمرا نمی بخشم!» بارها و بارها این جملات را تکرار کردم، کاووس هرچه سعی کرد مرا آرام کند به نتیجه ای نرسید با ت ماشین را در کناری نگه داشت و شانه ام را محکم گرفت، و گفت: «فعلاً جای این حرفها نیست. هر کسی یه سرنوشتی داره، باید به فکر چاره بود» و بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد: «دلم نمی خواهد یک دفعه ی دیگه از تو بشنوم که مقصری. خودت را شماتت می کنی که چه بشود. یعنی باید تن به بی آبرویی می دادی که گیسو بدبخت نشه؟ می خوای برات بگم اگه تو با او رفته بودی وضع و روز خودت و خانواده ات چگونه بود؟ آقاجون که حتماً خودش را می کشت برای این که روی آن را نداشت که هر جا برود او را با انگشت به هم نشان دهند. خانم جون هم از غصه دق می کرد. بقیه ی خانواده هم از این شهر به جایی می رفتند که هیچ کس آنها را نشناسد. احمد و محمود تا آخر عمر سرشان را نمی توانستند جلو کسی بالا بگیرند و اما گیسو بدبخت تر از حالا بود. باید ترشیده باقی می ماند، چون کسی حاضر نبود خواهر دختری که از خانه فرار کرده به عقد خود درآورد و حالا می آیم سر خودت ... اگه زندگی به کامت بود و هنوز عشق و علاقه ی گذشته در وجودتان موج می زد بزرگ ترین غمت دوری از خانواده و طرد شدن از طرف آنها و مرگ عزیزان بود و اما اگر خسرو از شدت عشق و علاقه به تو بدگمان می شد دیگه همه چیز تمام می شد. همیشه به تو مشکوک بود و سوءظن داشت. پات را نمی توانستی پس و پیش بگذاری. در همه جا و همه حال مراقبت بود و بدون اجازه ی او حتی حق آب خوردن نداشتی و حالا با یکی دو تا بچه ی درمانده و مستأصل مانده بودی. خب حالا بگو ببینم اون زندگی را می خواستی یا این زندگی را؟ آیا هنوز هم خودت را مقصر می دانی؟ باید با او می رفتی؟!» دست هایش را حائل سرش کرد و به فرمان اتومبیل تکیه داد و گفت: «چطور این مردک احمق زندگی همه را به هم ریخته» برای اولین بار چنین کلماتی را از دهان او می شنیدم. معلوم بود که خیلی و است. به پشتی صندلی تکیه دادم و اشک هایم را پاک کردم، کاملاً حق با او بود. آن چنان واضح و روشن سخن گفت که جای هیچ بحثی وجود نداشت. حتماً تا حالا خودم را نابود کرده بودم و دستانم شده بود درس عبرتی برای دخترهای عاشق که چطور از روی خودخواهی باعث نابودی خود و خانواده شان می شدند. کاووس آرامش خود را به دست آورد و با صدایی آرام گفت: «خیلی سعی کردم که از آمدن گیسو ممانعت کنم. تا پایان صفحه 216 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 15 قسمت 1 مدت ها بود که به سراغ گلخانه نرفته بودم. علف های هرز را چیدم. شمعدانی و اقاقیا و گل های دیگر را هرس کردم، ولی گل یاس مثل همیشه نحفیف و رنجور بود. هرچه بیشتر به او می رسیدم ثمر کمتری می داد و گلهای ریزی به بار می آورد. بارها مشدی یعقوب گفته بود که آن را دربیاورم و یاس دیگری جای آن بنشانم ولی دلم نمی آمد، آن یاس یادگار مرد بارانی بود. مردی که با قدمش باعث تحولاتی در زندگی ما شد و آن را به یاد او کاشتم. هر چند که مدت ها بود از او خبری نداشتیم اما یاد او و حرف او همیشه در بین ما بود. مقداری کود به پایش ریختم و دور و اطرافش را از علف های هرز پاک کردم. گل ها و کف گلخانه را آب پاشی کردم. بوی خاک تازه و هوای خنک را با اشتیاق هر چه بیشتر بلعیدم. روزبه با آب پاش کوچکش که به سختی می توانست آن را حمل کند، چند گلدان را کوچک که مخصوص خود او کاشته بودم، آب داد و هن هن کنان به سراغم آمد و خود را در آغوشم انداخت و همان جا به خواب رفت. چهار سالش تمام شده بود و خیلی احساس تنهایی می کرد. دلم می خواست جفت دیگری برای او بیاورم اما این بار خودم از حاملگی می ترسیدم و تازه این قدر گرفتار زندگی بودم که وقتی برای فکر کردن به اینجور چیزها نداشتم. بعد از به پایان رسیدن کار گیسو، احمد عجولانه تصمیم به رفتن از ایران گرفت. می خواست درسش را نیمه تمام بگذارد و به فرانسه برود. چیزی که برای همه عجیب بود جدا شدن دو برادر از هم بود. بنا به حرفهای محمود، احمد همیشه علاقمند به رفتن به یکی از کشورهای اروپایی بوده است و خیلی سعی کرده بود تا او را هم راضی کند اما برای این که آقاجون وخانم جون تنها نمانند؛ تصمیم می گیرند که احمد راهی شود و محمود بعد از پایان تحصیلش به شیراز برگردد. کاووس مقدمات سفر احمد را جور کرد و او را به دست مدیر پانسیون که یکی از دوستان مطمئنش بود، سپرد و او را نصیحت کرد: «گول زرق و برق پاریس را نخور. یک مرتبه تا به خود بیایی می بینی که دیر شده، حواست به درس و دانشگاه باشه تا هر چه زودتر به امید خدا تمام کنی و به کشورت برگردی» چند روز اخیر به مناسبت رفتن احمد در خانه ی آقاجون غلغله ای بود. خنده از روی لبان خانم کوچک نمی افتاد، می گفت این روزها که همه دور هم هستیم سرقفللی دارد تا کی دوباره همه دور هم جمع شویم. دیگه مثل گذشته بی تابی نمی کند. قربان بزرگی خدا بروم که انسان ها را کم کم به سرنوشتی که برایشان مقدر کرده عادت می دهد و حتی گیسو هم به زندگی جدیدش خو گرفته بود. او روحیه ی خود را به دست آورده و مثل گذشته سرزنده و شاد شده بود و در هر جمله نمکی می ریخت. همه از این که می دیدیم او به همین راحتی زندگی گذشته اش را فراموش کرد، خوشحال و راضی بودیم. شهلا هم یادی از پدرش نمی کرد با این که خسرو برای او می مرد ولی خاطرات تلخ گذشته در ذهن دخترک اثر کرده و خوبی ها را از یاد او برده بود. بچه ها حیاط را روی سرشان گذاشته بودند. از جلیل گرفته تا روزبه که خردسال ترین نوه ی خانواده درحیاط به دنبال هم می دویدند و قشقرقی به راه انداخته بودند. خانم بزرگ هم که با آمدن ما جانی تازه گرفته بود به سختی در جای خود نشست و به نظاره ی بچه ها مشغول شد. دلم می خواست سر فرصت مناسبی با آقاجون و خانم جون صحبت کنم و از تصمیمی که گرفته ام آنها را باخبر کنم ولی دلم نمی آمد شادی آنها را به هم بزنم، حال خانم امین السلطنه چند مدتی وخیم بود و خیلی اصرار داشت این چند صباح عمری را در کنارش بگذرانیم. کاووس سال ها دور از مادرش زندگی کرده بود و نمی خواستم خواسته اش را نادیده بگیرم می گفت: «معلوم نیست مادر چه مدت زنده بماند، اگر تو راضی باشی چند سالی را پیش او می گذرانیم و بعد برمی گردیم، اصلاً شاید با رفتن ما حال او خوب شود. دکترها می گویند او بیشتر احساس تنهایی و بی کسی می کند و همین باعث می شود که بیماری اش تشدید شود. برادر و خواهرها آنقدر گرفتار زندگی هستند که شاید بتوانند روزی یکی دو ساعت به سراغش بروند، مادر هم که امکان ندارد به خانه ی کسی برود می گه در تنها جایی که احساس آرامش می کنم فقط خانه ی خودم است. اگر تو این لطف را به من بکنی هیچ وقت محبتت را فراموش نمی کنم» او پافشاری نکرد ولی این سفر برایش اهمیت خاصی داشت. در نگاهش و سخنانش رازی نهفته بود و شاید رفتنمان به تهران علت دیگری هم داشت که من بی اطلاع بودم. با این حال جواب منفی نمی توانستم به او بدهم، چون در طول زندگی مشترکمان کاووس همیشه به نظرم احترام گذاشته و به خواسته هایم تن داده بود و حالا شاید کوچک ترین کاری که می توانستم انجام دهم این بود که به عقیده اش احترام بگذارم. از تهران خوشم می آمد. تنها غصه ام آقاجون و خانم کوچک بودند. چون آنها حسابی تنها می شدند و خودم هم طاقت دوری از آنها را نداشتم. کاووس منتظر جواب بود و به او گفته بودم تا رفتن احمد صبر کند و حالا روز موعود رسیده بود و باید هر جوری که می شد آنها را از رفتنمان مطلع می کردم. عصر فرصت را غنیمت شمردم و وقتی آقاجون و خانم کوچک را تنها دیدم به اتفاق کاووس به سراغشان رفتیم و مثل همیشه که وقتی دلهره داشتم نفس عمیقی می کشیدم تا اعتماد به نفس خود را به دست آورم، هوا را با قدرت هر چه تمام تر وارد ریه ها کردم و گفتم: «ما می خواهیم با اجازه تون چند سالی را در تهران اقامت کنیم. همان طور که می دانید حال خانم امین السلطنه خوب نیست و می خواهد این چند صباح عمر، ما در کنارش باشیم» آقاجون مرا برانداز کرد و گفت: «پس برای همینه که عزیزدردانه ی من از صبح تا حالا سگرمه هایش تو همه؟ دخترم! تنها تو که پدر و مادر نداری، کاووس خان هم مادر دارد او هم دلش می خواهد به آرزوی مادرش جامه ی عمل بپوشاند و این حق اوست. دل کندن از تو خیلی سخته مخصوصاً برای مادرت! ولی باید تحمل کرد چاره ای نیست! زندگی همینه، هیچ وقت نمی توانی فردا و فرداهای بعد را پیش بینی کنی و هر لحظه باید منتظر خبری باشی و لذتش هم به همینه. انشاء الله که همیشه خبرهای خوش باشه و حالا تو هم این گره ابروانت را باز کن، خانم امین السلطنه مثل مادرت هستند. خواهر و برادرهای کاووس خان هم خواهر و برادرهای خودت هستند. دخترم! اگه زندگی را سخت نگیری کمتر از یک ماه به آنها خو می گیری» خانم کوچک که تا حالا ساکت نشسته بود و بهت زده مرا نگاه می کرد، ناگهان زد زیر گریه و گفت: «تازه بعد از سالها می خواستیم دور هم باشیم. احمد به جایی می رود که معلوم نیست کی همدیگر را می بینیم. تو هم که رفتنی شدی اون وقت غصه ی گیسو را می خوردم حالا نوبت توست» او را در بغل گرفتم و بوسیدم گفتم: «دو سه سالی بیشتر طول نمی کشد و چشم به هم بزنید برمی گردیم» کاووس که تا حالا سکوت کرده بود گفت: «از بابت خاتون خیالتان راحت باشد، مثل تخم چشم هایم از او مراقبت می کنم و نمی گذارم غم به دلش راه یابد. من تصمیم را به خود او واگذار کردم و هیچ زور و اجباری در کار نیست و او مثل همیشه با بزرگواری اش مرا شرمنده کرده. می دونم دل کندن برایش سخته برای من هم همین طور. شما واقعاً مثل خانواده ی خودم بودید. بین شما هیچ وقت احساس غریبی نکردم ولی با این حال اگر خاتون و حتی شما مخالف رفتن ما باشید، می مانیم» خانم کوچک اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه من مخالف نیستم، از بابت شما هم خیالم راحته. می دانم از من که مادرش هستم دلسوزترید ولی چه کنم که عاطفه ی مادری این جور چیزها را حالیش نیست. تا پایان صفحه 230 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 15 قسمت 2 من هم نباید خودخواه باشم، به هر حال خانم امین السلطنه هم یک مادره که دلش می خواهد فرزندانش دورش باشند» خانم جون مکثی کرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد دستم را محکم گرفت و گفت: «سفرت خوش، امیدوارم هرجا که هستید شاد و تندرست باشید همین که شماها با دل خوش ایام را سپری می کنید، برای یک مادر کافیست» یک هفته بعد احمد به فرانسه رفت و قول داد که بعد از تحصیلاتش به ایران بازگردد و خانم جون را مطمئن کرد سالی یک بار برای دیدن آنها بیاید و هفته ای یک نامه پست کند. اما در ته چشمان خانم کوچک غمی موج می زد که حاکی از آن بود برای دلگرمی من این حرفها را می زنی و شاید ماه اول به دوم ما را فراموش کنی. آنقدر غم رفتن احمد روی او اثر گذاشته بود که هیچ چیز او را شاد نمی کرد. ما هم تصمیم گرفتیم تا بهتر شدن حال خانم جون سفرمان را به تأخیر بیندازیم و پیش آنها بمانیم. از آن طرف هم حال خانم بزرگ روز به روز بدتر می شد. حافظه ی خود را از دست داده بود و افراد را با هم اشتباه می گرفت گاهی گذشته ها را به یاد می آورد. فکر می کرد هنوز همان دوره است و گاهی برایمان از گذشته ها تعریف می کرد. خانم کوچک و خورشید خانم از عهده مراقبت از او برنمی آمدند و من و گیسو که آزادتر از بانو بودیم مراقبت از او را به عهده گرفتیم. هر وقت نگاهم به آن هیکل تنومند می افتاد، غبار غم بر دلم می نشست. حتی فکرش را هم نمی کرد که روزی زمین گیر شود. کوچک ترین کاری که برایش انجام می دادیم آنقدر تشکر می کرد که ما شرمنده می شدیم. او جای مادرمان بود و کمک کردن به او را وظیفه ی خود می دانستیم. گاهی اوقات که حالش بهتر بود تک تک، اسم های ما را صدا می کرد و می خواست در کنارش بنشینیم و مثل قدیما برایمان حرف می زد از دلاوری و شجاعت آقاجون و خوبی و مهربانی او سخن می گفت. همیشه پیش خود فکر می کردم او باید عاشق شویش باشد، عاشقی که همه چیز را در خوشبختی یارش می نگرد به خاطر او دست از دنیا و خودش می کشد تا خوشبختی او را ببیند. و سرانجام در غروبی دلگیر و در جمعی خانوادگی او از کنارمان رفت. برای اولین بار گریه ی آقاجون را دیدم و آن روز فهمیدم که خانم بزرگ چقدر برای او عزیز بوده است، زار می زد و می گفت: «نصف وجودم را از دست دادم. او مظهر خوبی و گذشت بود. خدایا به من صبر بده من چطور می توانم غم نبود او را فراموش کنم» خانم کوچک هم که جای خود داشت، مانند دختری در غم مرگ مادر شیون و زاری می کرد و به آقاجون گفت: «نصرالله خان باید مراسمی آبرومند در شأن او برگزار کنی، هر کاری برایش انجام دهیم یه ذره از محبت هایش را نمی توانیم جبران کنیم» با رفتن خانم بزرگ راهنما و سنگ صبورم را برای همیشه از دست دادم، او بود که راه و رسم زندگی را به من آموخت و مرا تشویق به درس خواندن کرد. او مانند یک مادر دلسوز به راز دلم گوش می داد و بهترین راه را پیش پایم می گذاشت و نه تنها من، خانم کوچک و تمام اعضای خانواده می دانستند چه گوهر گرانبهایی را از دست داده اند و فقدان او ضربه ای بزرگ بر پیکر خانواده وارد کرد. بعد از روز هفت به خانه برگشتیم باید کم کم بار سفر را می بستیم. دلشوره ای تمام وجودم را فرا گرفته بود، کسی از درون مرا از رفتن منع می کرد. «این رفتن بازگشتی ندارد» کلماتی بود که مانند پتک بر سرم فرود می آمد. استغفرالله می گفتم و خود را دلداری می دادم در این باره صحبتی با کاووس نکردم. دلم نمی خواست او را هم با فکر و خیال بیخود ناراحت کنم. ای کاش خانم بزرگ زنده بود تا سرم را روی زانوانش می گذاشتم و از غم رفتن و غصه ی غربت می گفتم و او همان طور که موهایم را نوایش می کرد با پند و اندرزش دلم را قرص و محکم می کرد و دلداریم می داد اما افسوس ... خانه را به همان شکل به مشدی یعقوب و عذرا خانم سپردیم. قرار بود در خانه ی خانم امین السلطنه اقامت کنیم و به هیچ چیز احتیاج نداشتیم. دل کندن از این خانه به مراتب دشوارتر از بقیه بود، مثل این بود که قسمتی از خودم را باید جا می گذاشتم، به هر کجای آن نگاه می کردم خاطراتی در ذهنم زنده می شد. چه خوب و چه بد برایم فرقی نمی کرد، همه عزیز و دوست داشتنی بودند؛ خاطرات ناراحت کننده ای که به دنبال خود صفا و صمیمیت می اورد کم از خاطرات شیرین نبودند. صبح زود قصد حرکت داشتیم، برای آخرین وداع به سراغ گلخانه رفتم. بوته های رز و محمدی غرق گل بودند، سفارش تک تک آنها را به مشدی یعقوب کرده بودم. وقت آب دادن و کود دادن آنها را خاطرنشان کردم:«مبادا یکی از آنها از قلم بیندازی! و مانند جان خود از آنها مراقبت کن» یاس سفید توجهم را جلب کرد. مانند همیشه غمگین و خجالت زده در گوشه ای از گلخانه تنها مانده بود. او شباهت زیادی به مرد بارانی داشت. آرام و مهربان، نحیف و رنجور اما ایستاده، سعی می کرد به هر سختی که هست خود را روی پا نگه دارد. صدای گام های کاووس در گلخانه پیچید. بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم: «از مرد بارانی چه خبر!» او نزدیک تر آمد و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: «حالا چی شده که به یاد او افتادی؟» بدون این که جواب او را بدهم گفتم: «به نظر تو این یاس تنها نیست؟ شاید همین باعث ضعیف شدنش شده ... نگاه کن گل هایش چقدر ریزه، ساقه اش بس که نازکه برگ ها به رویش سنگینی می نند او فقط ما را دارد، حتماً با رفتن ما چیزی از او باقی نمی ماند و من این را نمی خواهم» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چرا اینقدر ناامیدانه حرف می زنی؟ این سفر تو را سخت آشفته کرده، مگر خدای ناکرده تو را به اسیری می برم یا زور و اجباری در کار بوده، من که همه چیز را به تو سپردم! به جان خودت الان هم لب تر کنی می مانیم. نمی خواهم این مسافرت ما را از هم جدا کنه، اگر دل کندن از شهر و دیار برایت سخته، پس می مانیم. فرقی ندارد که تو تصمیم بگیری یا من، همین که در کنار هم باشیم کافی است. هنوز دیر نشده خواهش می کنم با صداقت جوابم را بده» دست هایش را گرفتم و با صدای بغض آلودی گفتم: «من تا آن طرف دنیا با تو هستم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم، کاووس! به من حق بده! تمام علایق را در جایی دفن کردن و رفتن برای هیچ کس آسان نیست ولی با این حال قول می دهم هرگز مرا این چنین نبینی» با لبخند دست نوازشی به موهایم کشید و گفت: «دلم نمی خواهد رازی را از من پنهان کنی، دوست دارم همانطور باشی که هستی، خودت می دانی که مرا نمی توانی فریب دهی! هر وقت در سیمایت اشتیاق برگشتن را دیدم قول می دهم قبل از اینکه به زبان بیاوری آماده ی برگشتن باشم» *** پایان فصل 15 *** تا پایان صفحه 234 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده