pianist 31129 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 سلام... صبح از خواب بیدار میشم ولی نمیدونم برای چی و نمیدونم بعدش باید چیکار کنم نزدیکای ظهر گشنم میشه ولی نمیتونم غذا بخورم یعنی اصلا دوس ندارم چیزی بخورم حوصلم سر رفته ولی نمیدونم چی دوس دارم و چی میتونه سر حالم بیاره دوس ندارم تلویزیون نگا کنم دوس ندارم بخوابم از طرفی دوس ندارم بیدار بمونم... دوس ندارم برم بیرون از طرفی دوس ندارم خونه بشینم... دوس ندارم درس بخونم دوس ندارم علاف باشم دوس ندارم بخندم و دوس ندارم گریه کنم دوس ندارم بمیرم و نمیدونم چرا زنده هستم... حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... :pichak29: شما تابحال اینجوری شدین؟؟؟ 30
آرماندیس 4786 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 بللللللللللللللللللللللللله منم یه مدت اینجوری بودم ... البته بعدش خوب شدم ... 7
pianist 31129 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 بللللللللللللللللللللللللله منم یه مدت اینجوری بودم ... البته بعدش خوب شدم ... چرا؟؟ اره ... اکثر اوقات اینجوریم ... چرا؟؟ توام با دنی برو سربازی کله ات باد بخوره خوب میشی هنوز وقتش نرسیده ولی دوس ندارم سربازی برم و از طرفی دوس ندارم بلاتکلیف بمونم... 9
jo0ojo0o 482 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 می دونم باورش برات خیلی سخته ولی چیزی از زندگیت باقی نمونده تا چند روز دیگه می میری امیدی بهت نیست 10
hilda 13376 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 چرا؟؟ چرا؟؟ هنوز وقتش نرسیده ولی دوس ندارم سربازی برم و از طرفی دوس ندارم بلاتکلیف بمونم... خب چون خیلی وقته تمام انگیزه هامو از دست دادم ... فقط هستم چون مجبورم باشم ... 7
pianist 31129 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 می دونم باورش برات خیلی سختهولی چیزی از زندگیت باقی نمونده تا چند روز دیگه می میری امیدی بهت نیست ممنون که دلگرمی میدی... خب چون خیلی وقته تمام انگیزه هامو از دست دادم ... فقط هستم چون مجبورم باشم ... آخه چرا؟ چه انگیزه ای؟؟ چه چیزی باید باشه تا انگیزه پیدا بکنیم؟؟ حرفام کلی هست نه فقط شما... 4
آرماندیس 4786 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 چرا؟؟ من یه مدتی اینجوری شده بودم ... احساس پوچی میکردم ... از هیچ چیز و هیچ چیز لذت نمی بردم ... همه چیز واسم بی معنی بود ... بودن و نبون هیچ کس واسم تفاوتی نداشت ... حتی پیش روانپزشکم رفتم ... یه مدتی دارو مصرف کردم ولی بازم فایده نداشت ... یکی دو سال طول کشید ... واسه من به خاطر این بود که تمام اعتقاداتم رو متاسفانه از دست داده بودم ... خدا از نظر من مرده بود ... آخرشم خودش دستمو گرفت و واقعاً واسم مث یه معجزه بود ... الان چند ماهیه حس می کنم زندگیم معنی داره ... چون دوباره عاشق خدا شدم ... من آدم مذهبی نیستم ... اینام که گفتم داستان نبود ... غلو هم نبود ... تنها تجربه بود 7
rezanassimi 9036 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 زندگیه دیگه صب پا میشی از گشنگی داری میمیری باید یه چیزی بخوری تا ظهر کار کنی دوباره از گشنگی... با غروب کار کنی دوباره... خسته و خورد دراز میکشی یکم صحبت میکنی همه میخوابن باز میشینی پای کامپیوتر تا نصفه شب کار میکنی میخوابی ... صب دوباره تکرار... تکرار... تا پیر شی و بمیری بزرگ ترین کاری هم که کردی بزرگ کردن یکی مثل خودته هدف واقعی چیه؟ 11
pianist 31129 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 من یه مدتی اینجوری شده بودم ... احساس پوچی میکردم ... از هیچ چیز و هیچ چیز لذت نمی بردم ... همه چیز واسم بی معنی بود ... بودن و نبون هیچ کس واسم تفاوتی نداشت ... حتی پیش روانپزشکم رفتم ... یه مدتی دارو مصرف کردم ولی بازم فایده نداشت ... یکی دو سال طول کشید ... واسه من به خاطر این بود که تمام اعتقاداتم رو متاسفانه از دست داده بودم ... خدا از نظر من مرده بود ...آخرشم خودش دستمو گرفت و واقعاً واسم مث یه معجزه بود ... الان چند ماهیه حس می کنم زندگیم معنی داره ... چون دوباره عاشق خدا شدم ... من آدم مذهبی نیستم ... اینام که گفتم داستان نبود ... غلو هم نبود ... تنها تجربه بود یعنی واقعا مشکل از اعتقاداته؟؟ زندگیه دیگهصب پا میشی از گشنگی داری میمیری باید یه چیزی بخوری تا ظهر کار کنی دوباره از گشنگی... با غروب کار کنی دوباره... خسته و خورد دراز میکشی یکم صحبت میکنی همه میخوابن باز میشینی پای کامپیوتر تا نصفه شب کار میکنی میخوابی ... صب دوباره تکرار... تکرار... تا پیر شی و بمیری بزرگ ترین کاری هم که کردی بزرگ کردن یکی مثل خودته هدف واقعی چیه؟ سوال من هم همینه... 2
سارا-افشار 36437 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 با اینکه خودمم گاهی این جوری میشم ولی به نظرم این حسا گذار هستن بخصوص تو فصل زمستون باید اروم تحملش کرد تا دوره اش سپری بشه بعضی وختا دیدن یه فیلم خوب هم خیلی تاثیر گذاره 7
lady architect 5358 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 می دونم باورش برات خیلی سختهولی چیزی از زندگیت باقی نمونده تا چند روز دیگه می میری امیدی بهت نیست راس میگه منم یه دوست داشتم اینجوری شد مرد 2
pianist 31129 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 با اینکه خودمم گاهی این جوری میشم ولی به نظرم این حسا گذار هستن بخصوص تو فصل زمستون باید اروم تحملش کرد تا دوره اش سپری بشه بعضی وختا دیدن یه فیلم خوب هم خیلی تاثیر گذاره امیدوارم... راس میگه منم یه دوست داشتم اینجوری شد مرد ممنون... 1
Mohammad Aref 120459 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 اینجور موقع ها با خودت کل بنداز واسه کارای مفید و خودتو آزار بده مثلاً دوس نداری درس بخونی، تصمیم بگیر مثلاً من امروز باید انقدر از این کتابو هرجوری شده بخونم. گشنه ای و دوس نداری غذا بخوری، ولی به زورم که شده اون غذا رو بده بره پایین. دوس نداری بری بیرون، تصمیم بگیر امروز بری فلان جا فلان کار رو بکنی و بیای. دوس نداری بشینی پای کامپیوتر، تصمیم بگیر که حتماً باید بشینی و فلان کار رو انجام بدی. دوس نداری زنده باشی، یه هدف مشخصی واسه خودت نه حالا واسه 60 سال بعد واسه همین چند ماه بعدت در نظر بگیر که بهش برسی و واقعاً به زورم که شده بیفتی دنبالش. انقدر کل بنداز تا این حس دوس نداشتنت کم بیاره و بیخیال بشه. 10
آرماندیس 4786 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 یعنی واقعا مشکل از اعتقاداته؟؟ فکر کنم عاشش یه آدم میشی ... چقدر زندگی واست معنی پیدا می کنه ... از زندگیت لذت میبری ... حتی از کوچکترین چیز لذت میبری ... نمی دونم واست پیش اومده یا نه ... حالا فک کن اون آدم کامل باشه و همیشه هم با تو باشه ... من توی اون یکی دو سال خیلی راها رو برای رسیدن به آرامش و لذت بردن از زندگیم رفتم ... اما هیچ وقت یک نتیجه دراز مدت نداشت ... شاید حرفای من مث شعار باشه اما چیزیه که درکش کردم و به نظرم هر کسی تا درکش نکنه معنیشو نمی فهمه ... 7
lady architect 5358 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 اینجور موقع ها با خودت کل بنداز واسه کارای مفید و خودتو آزار بده مثلاً دوس نداری درس بخونی، تصمیم بگیر مثلاً من امروز باید انقدر از این کتابو هرجوری شده بخونم. گشنه ای و دوس نداری غذا بخوری، ولی به زورم که شده اون غذا رو بده بره پایین. دوس نداری بری بیرون، تصمیم بگیر امروز بری فلان جا فلان کار رو بکنی و بیای. دوس نداری بشینی پای کامپیوتر، تصمیم بگیر که حتماً باید بشینی و فلان کار رو انجام بدی. دوس نداری زنده باشی، یه هدف مشخصی واسه خودت نه حالا واسه 60 سال بعد واسه همین چند ماه بعدت در نظر بگیر که بهش برسی و واقعاً به زورم که شده بیفتی دنبالش. انقدر کل بنداز تا این حس دوس نداشتنت کم بیاره و بیخیال بشه. این که میشه خودکشی من فک میکنم هیجان میخواد 3
کتایون 15176 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 من همیشه زمستونا این جوریم...خیلی ام تابلو میشم همه می فهمن...بی حوصله میشم شدید...اما هنوزم نفهمیدم چرا؟ 6
pianist 31129 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 اینجور موقع ها با خودت کل بنداز واسه کارای مفید و خودتو آزار بده مثلاً دوس نداری درس بخونی، تصمیم بگیر مثلاً من امروز باید انقدر از این کتابو هرجوری شده بخونم. گشنه ای و دوس نداری غذا بخوری، ولی به زورم که شده اون غذا رو بده بره پایین. دوس نداری بری بیرون، تصمیم بگیر امروز بری فلان جا فلان کار رو بکنی و بیای. دوس نداری بشینی پای کامپیوتر، تصمیم بگیر که حتماً باید بشینی و فلان کار رو انجام بدی. دوس نداری زنده باشی، یه هدف مشخصی واسه خودت نه حالا واسه 60 سال بعد واسه همین چند ماه بعدت در نظر بگیر که بهش برسی و واقعاً به زورم که شده بیفتی دنبالش. انقدر کل بنداز تا این حس دوس نداشتنت کم بیاره و بیخیال بشه. توصیه های خوبی بود شاید بکار بردمشون ممنون فکر کنم عاشش یه آدم میشی ... چقدر زندگی واست معنی پیدا می کنه ... از زندگیت لذت میبری ... حتی از کوچکترین چیز لذت میبری ... نمی دونم واست پیش اومده یا نه ...حالا فک کن اون آدم کامل باشه و همیشه هم با تو باشه ... من توی اون یکی دو سال خیلی راها رو برای رسیدن به آرامش و لذت بردن از زندگیم رفتم ... اما هیچ وقت یک نتیجه دراز مدت نداشت ... شاید حرفای من مث شعار باشه اما چیزیه که درکش کردم و به نظرم هر کسی تا درکش نکنه معنیشو نمی فهمه ... میتونم بفهمم چی میگی... 4
ارسال های توصیه شده