رفتن به مطلب

تغییر


ارسال های توصیه شده

وقتي داري با طرف مقابلت صحبت ميكني بايد نهايت تلاشت روانجام بدي براي اينكه بتوني تغييري در او ايجاد كني حالا يا تو موفق ميشي يا او باعث تغيير ت ميشه و متحولت ميكنه فقط نبايد اين جمله كه نميدونم مال كيه رو فراموش كرد " سخت ترين كار دنيا محكوم كردن يك احمق است الكي خون خودتو كثيف نكن خواهشا ":ws3:

من که نفهمیدم چی شد!بالاخره نهایت تلاش رو به کار ببریم یا خونمون رو کثیف نکنیم؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من که نفهمیدم چی شد!بالاخره نهایت تلاش رو به کار ببریم یا خونمون رو کثیف نکنیم؟

 

 

!!

منظورم اینه وقتي دور از جون با يه احمق سرو كار داري سعي نكن تغيیري توش ايجاد كني چون اونجوري حماقت خودتو ثابت ميكني (حرف من نیستا خیلیا میگن)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

فروغ فک کنم این جواب رو که یکی به یکی دیگه برای یه موضوع مشابه داده تا حدی اینجا هم به کار بیاد

 

من فکر میکنم اصل اولی که همه در نظر میگیرن این هستش که

"کسی را باید برای خود برگزینیم که مکمل ما باشد"

و این اولین اشتباه و اصلیترین اشتباه هستش

 

شما میخواهید لباس بخرید میگید یه بلوز خریدم رنگ کرم

یه کاپشن قهوه ای باهاش ست میشه

این رو میخرم

یعنی چی؟

یعنی اینکه دارید داشته قبلیتون رو پر رنگ میکنید نه اینکه چون یه رنگ گرم دارید یه رنگ سرد هم فراهم بکنید تا داشته هاتون تکمیل بشه

 

باید اصل اولتون این باشه که کسی رو که در نظر میگیرید با شما ست باشه

یا قدیمیها میگفتن باز با باز و کبوتر با کبوتر

شاید به نظر جوونهای امروز این یعنی جک و به برابری معتقد باشن

اما واقعیت جامعه این هستش که یه دکترا نمیتونه با یه دیپلمه زندگی خوبی داشته باشه

ممکنه چندتا نمونه تک و توک باشن

 

اما اصل اصلی زندگی باید هماهنگ بودن زوج باشه تا هیچوقت برای هم تکراری نشن

اگه از چیزی بدشون میاد باهم بدشون بیاد و باهم در مورد فکر نکنن

و اگه از چیزی خوششون میاد باهم خوششون بیاد و سرش بحث داشته باشن

 

آقا عاشق غذاهای مدرن باشه و فست فود اما خانوم دلداده غذاهای سنتی

درسته در این مورد سلیقه هم رو تکمیل کردن اما مطمئنا بعد از مدتی به مشکل میخورن

امیدوارم درست برداشت کرده باشم مبنای بحثت رو

 

یعنی این وصلت از اول اشتباه بوده

اگه آقا بالاتر بوده که خانوم خودش رو در موقعیت بازنده - بازنده قرار داده

اگه خانوم بالاتر بوده که خانوم خودش به خودش گل زده

 

به نظرم از اول باید یکی رو انتخاب کنیم که همسطح باشه باهامون نه اینکه تمام عمرمون رو به جای لذت از زندگی صرف اصلاح همسرمون کنیم :flowerysmile:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
فروغ فک کنم این جواب رو که یکی به یکی دیگه برای یه موضوع مشابه داده تا حدی اینجا هم به کار بیاد

 

امیدوارم درست برداشت کرده باشم مبنای بحثت رو

 

یعنی این وصلت از اول اشتباه بوده

اگه آقا بالاتر بوده که خانوم خودش رو در موقعیت بازنده - بازنده قرار داده

اگه خانوم بالاتر بوده که خانوم خودش به خودش گل زده

 

به نظرم از اول باید یکی رو انتخاب کنیم که همسطح باشه باهامون نه اینکه تمام عمرمون رو به جای لذت از زندگی صرف اصلاح همسرمون کنیم :flowerysmile:

:a030:flowerysmile.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
ادم فکر میکنه از رو کتاب نوشتی:ws3:

 

در مورد سه خط اخر....منظور از توانایی بالا چیه؟؟

 

از نظر من ....

 

هر انسانی با اعمال خاص خودش تعریف می شود .... من بهش میگم اعتیاد ....

 

یا این ویژگیها خوب هستند و قابل قبول جامعه یا بد هستند و مردود ....

 

در هر صورت ، فرد معتاد است ....

 

باید شخص عامل توانایی ترک یا تغییر اعتیاد فرد را داشته باشد ....

 

عادات افراد یا جسمی است یا روحی ....

 

ترک یا تغییر عادات جسمی به مراتب اسانتر از عادات روحی می باشد ....

 

شخص عامل باید زمینه هایی ایجاد سوال و به چالش کشیدن عادت را مهیا سازد ....

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.

منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ... طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه ‌گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف !

دوستش با تعجب گفت: ولي اينايي كه مي‌گي چيز بدي نيستند !!!!

مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگه اين زن در شان من نيست!

 

نظر شما چیه دوستان؟؟تغییر خوبه؟لازمه؟شدنیه؟؟پذیرفتنیه؟؟

 

چقدر تو روابطتون به تغییر دادن طرفتون فکر میکنید؟؟ایا در کل این تفکر درسته؟؟از چه چیزی ناشی میشه؟؟ایا نتیجه درست به همراه داره یا ممکنه مثل داستان بالا ازش متضرر بشیم؟؟

 

لطفا بدون اسپم بحث کنیم:ws2:

 

خب اول اون داستانی که اززبان یه دختره بود

نوشته بود البته

دختره نوشته بود سال اول دانشگاه از یه پسری خوشم اومد ساکت وسربه زیر واروم بود وقیافش البته جذاب!

خلاصش این گل پسر از اون پسرای تریپ مثبت وفوق العاده دست وپا چلفتی بوده که به مدد دختره بالاخره اجتماعی میشه وتحت کمک های روحی وفکری دختره هم محبوبیت اجتماعی کسب میکنه هم نفرنخبه دانشگاه میشه ولی دراخر کار بعد از گذشتن هشت ترم پسره دست یه دختر دیگه رو میگیره ورک وراست میگه من اینو دوست دارم وتمام

تغییراتی که بانیش دختره بود وبه قولی به نام ما به کام دیگران

 

این مسایل شاید درهمه جای دنیا اتفاق بیفته ولی متاسفانه تو ایران همیشه چون بعد احساس بعد غالب اکثر ماجراهاست بنابراین منطق هم تابع احساس میشه وبقولی یا اش رو شور میکنیم یا بی نمک میشه

 

تغییرات افکار اگر هدفمند ودارای چارچوب برنامه ریزی شده نباشند میتونن مشکل زا هم باشند ولی یه نکته هم مهمه که به اونایی که برای پیشرفت وتعالی ما کمک میکنن صادقانه وبراساس واقعیتها احترام قائل باشیم

مرسی فروغ جان:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

 

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

 

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

 

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

 

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

 

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

 

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

 

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:

به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

 

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

 

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

 

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

 

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

 

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

 

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

 

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

 

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:

من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

 

 

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

 

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

 

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

 

 

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

 

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

 

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

 

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

 

پس در زندگی سعی کنید:

 

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

 

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..

 

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

 

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

 

 

 

خب چیکارکنم که تکراریه یجورایی مربوط به موضوع هست:w00::w00:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

 

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

 

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

 

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

 

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

 

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

 

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

 

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:

به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

 

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

 

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

 

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

 

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

 

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

 

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

 

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

 

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

 

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:

من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

 

 

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

 

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

 

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

 

 

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

 

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

 

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

 

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

 

پس در زندگی سعی کنید:

 

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

 

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..

 

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

 

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

 

 

 

خب چیکارکنم که تکراریه یجورایی مربوط به موضوع هست:w00::w00:

تو امروز فقط داری من و منغلب میکنی:w00:

نکنه من حالم خوش نیست؟:girl_in_dreams:

مرسی سجاد:icon_gol:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خب تکراریه که تکراریه

چندبار خداییش به این مسایل فکرکردیم وسعی کردیم!تا عمل کنیم

فاصله تفکر تا عمل زیاد نیست

کمی همت کمی پشتکار!

 

همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:

شغلمان را تغيير دهيم

مهاجرت كنيم

با افراد تازه اي آشنا شويم

ازدواج كنيم

فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:

ترفيع بگيريم

اقامت بگيريم

با افراد بيشتري آشنا شويم

بچه دار شويم

و خسته مي شويم وقتي:

مي بينيم رييسمان نمي فهمد

زبان مشترك نداريم

همديگر را نمي فهميم

مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند

بهتر است صبر كنيم ...

با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم

به جاي ديگري سفر كنيم

به دنبال دوستان تازه اي بگرديم

همسرمان رفتارش را عوض كند

يك ماشين شيك تر داشته باشيم

بچه هايمان ازدواج كنند

به مرخصي برويم

و در نهايت بازنشسته شويم....

حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كي؟

زندگي همواره پر از چالش است.

بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:

مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم

كاري كه بايد تمام كنيم

زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم

بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم

و ...

بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم

اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد. خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم.

براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:

در انتظار فارغ التحصيلي

بازگشت به دانشگاه

كاهش وزن

افزايش وزن

شروع به كار

مهاجرت

دوستان تازه

ازدواج

شروع تعطيلات

صبح جمعه

در انتظار دريافت وام جديد

خريد يك ماشين نو

باز پرداخت قسط ها

بهار و تابستان و پاييز و زمستان

اول برج

پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون

مردن

تولد مجدد

و...

خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.

هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.

زندگي كنيد و از حال لذت ببريد.

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..

2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.

3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟

4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.

نمی توانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..

روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:

1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.

2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.

3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.

4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.

حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟

افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....

آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ...

كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است.

شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟

اجازه دهيد كمكتان كنم.

شما در زمره ی مشهورترين نيستيد...،

شما از جمله كساني هستيد كه براي در ميان گذاشتن اين پيام در خاطر من بوديد

  • Like 5
لینک به دیدگاه
خداییش بعضی وقتا تغییر غیر ممکنه

 

چرا وحیدجان؟

تو تاپیک خاطرات سفر با اتوبوس درموردش صحبت کردم

هیچ چیزی غیر ممکن نیست

این حصارهای فکری ماست که این مسایل رو پیش میاره

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.

منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ... طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه ‌گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف !

 

 

دوستش با تعجب گفت: ولي اينايي كه مي‌گي چيز بدي نيستند !!!!

 

 

مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگه اين زن در شان من نيست!

 

نظر شما چیه دوستان؟؟تغییر خوبه؟لازمه؟شدنیه؟؟پذیرفتنیه؟؟

 

چقدر تو روابطتون به تغییر دادن طرفتون فکر میکنید؟؟ایا در کل این تفکر درسته؟؟از چه چیزی ناشی میشه؟؟ایا نتیجه درست به همراه داره یا ممکنه مثل داستان بالا ازش متضرر بشیم؟؟

 

لطفا بدون اسپم بحث کنیم:ws2:

 

خب اون آقا خیلی بی جنبه بوده !! و البته مصداق بارز این که پشت هر مرد موفقی ، یه زن بوده texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

 

خب آدم نمی تونه کسی رو که سالها به یه طریقی تربیت شده رو عوض کنه.شاید بشه بعضی عادات و رفتارهای کوچیک رو تغییر داد و یا از طرف مقابل خواست که اونارو در صورت امکان بزاره کنار اما تغییر دادن یه آدم دیگه ، طبق سلیقه خودمون کار درستی نیست.چون یه زن و مرد همدیگه رو همونطور که هستن باید بپذیرن و انتخاب کنن پس نباید انتظار داشته باشن که بعد ازدواج ، طرفشونو عوض کنن !! چون اینجوری ، مرد به سلیقه خودش می خواد خانومشو عوض کنه و زن هم به سلیقه خودش می خواد شوهرشو عوض کنه ! بعد اون زندگی می شه میدان جنگ .چون حالت کل کل پیش میاد...

در کل بهتره طرف رو همونطور که هست پذیرفت و به جز مسائل و عادات کوچیک ( که ممکنه باعث ازار آدم بشن ) ، سعی نکنیم طرف مقابلمونو عوض کنیم چون اونم واسه خودش تربیت و شخصیتی داره...

 

در مورد سوالهای آخر هم من ازدواج نکردم که ببینم می خوام کسی رو تغییر بدم یا نه texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه
خب اون آقا خیلی بی جنبه بوده !! و البته مصداق بارز این که پشت هر مرد موفقی ، یه زن بوده texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

 

خب آدم نمی تونه کسی رو که سالها به یه طریقی تربیت شده رو عوض کنه.شاید بشه بعضی عادات و رفتارهای کوچیک رو تغییر داد و یا از طرف مقابل خواست که اونارو در صورت امکان بزاره کنار اما تغییر دادن یه آدم دیگه ، طبق سلیقه خودمون کار درستی نیست.چون یه زن و مرد همدیگه رو همونطور که هستن باید بپذیرن و انتخاب کنن پس نباید انتظار داشته باشن که بعد ازدواج ، طرفشونو عوض کنن !! چون اینجوری ، مرد به سلیقه خودش می خواد خانومشو عوض کنه و زن هم به سلیقه خودش می خواد شوهرشو عوض کنه ! بعد اون زندگی می شه میدان جنگ .چون حالت کل کل پیش میاد...

در کل بهتره طرف رو همونطور که هست پذیرفت و به جز مسائل و عادات کوچیک ( که ممکنه باعث ازار آدم بشن ) ، سعی نکنیم طرف مقابلمونو عوض کنیم چون اونم واسه خودش تربیت و شخصیتی داره...

 

در مورد سوالهای آخر هم من ازدواج نکردم که ببینم می خوام کسی رو تغییر بدم یا نه texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

با بخش اول حرفت موفقم

 

در مورد سوال اخر خب ازدواج نکردی ولی هیچ رابطه ای، احساس ویژه ای ، شناختی از کسی نداشتی که وقتی به با هم بودنتون فکر میکنی تغییر رو لازم و قطعی بدونی؟یا مثلا بگی چون این قدر تغییرات نیاز داره بهتره قید این ادم رو بزنم؟؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه
ایا در کل این تفکر درسته؟؟

 

در این مورد که نظرمو گفتم.نه درست نیست...البته ممکنه خودم تو شرایطش قرار بگیرم و بخوام کسی رو تغییر بدم.اما الان که تو اون شرایط نیستم و منطقی فکر می کنم، می گم نه ! نباید اینکارو کرد...

از چه چیزی ناشی میشه؟؟

 

خب این فقط از خودخواهی آدماست که طرفشونو تمام و کمال طبق خواسته خودشون میخوان..بازم بستگی به میزان تغییری داره که از طرف مقابلمون می خوایم.شاید واقعا یه عادت زشت داشته باشه که نیاز باشه بزاره کنار و خودشو در اون مورد تغییر بده.شایدم خواسته ما برای تغییر دادن اون آدم غیرمنطقی باشه

 

ایا نتیجه درست به همراه داره یا ممکنه مثل داستان بالا ازش متضرر بشیم؟؟

 

بستگی به آدمش داره !! اون اقای توی داستان ، خیلی بی جنبه و قدرنشناس بود ! در مورد این جور مردا، خب بهتره توی همون حالت باقی بمونه !!

و البته بستگی به اینکه چطوری از طرف بخوایم...اگه جوری باشه که به غرور و شخصیتش بر بخوره ، ممکنه لج کنه و کارهایی که ما بدمون میاد ، بیشتر انجام بده اما اگه منطقی و آروم گفته بشه، ممکنه نتیجه خوبی هم بده yes.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...